عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۳ - العارالعظیم
دگر عار عظیم اندر ضمیرت
که شد تفسیر بر مقت کبیرت
ز نقص عهد می‌باشد اشارت
که هست از قول بیفعلت امارت
اگر در جمع مردان داخلی خود
همان میگو که بروی عاملی خود
بهیچ اندازه‌ئی قابل نباشی
که گوئی آنچه را عامل نباشی
ز گفتاری که دروی نیست کردار
حذر کن تا نگیرد در گلوخار
ز قول بی‌حقیقت نزد معبود
نبد مبغوض‌تر ز اشیاء مردود
ز حق بر تک اینحال از متانت
روا باشد که جوئی استعانت
بسا لعنت بر آن دستار و ریش است
که کذبش بر خدا و خلق و خویش است
غرض لفظی که او بی‌اعتبار است
به پیش اهل غیرت سخت عار است
هر آن قولی که دروی نیست افعال
نباشد صاحبش را رو باقبال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۴ - العباده و العبودیه والعبوده
دگر اندر عبادت کن تعقل
که باشد عامه را فوق تذلل
عبودیت دگر بهر خواص است
که نسبتشان بحق با اختصاص است
بسوی حق صحیح الانتسابند
صداقت پیشه در راه صوابند
عبودیت بود تصحیح نسبت
بحق هم صدق در راه طریقت
عبودیت هر آنرا در نهاد است
نشانش دان که صدق و اعتقاد است
کسی کش نعمت ادراک باشد
بصدق و اعتقاد پاک باشد
عبودت باز وصف خاص خاص است
نفوس از قید آنها را اخلاص است
خدا را عابد اندر جمع و فرقند
به بحر بیندگی پیوسته غرقند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۹ - عبدالرحیم
دگر عبدالرحیم آنست در نص
که باشد رحمتش مخصوص و مختص
بان کو اهل تقوی و سداد است
نکو کردار وصافی اعتقاد است
بود در بذل رحمت اختصاصش
رسد تشریف رحمت برخواصش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۳ - عبدالمؤمن
ز عبدالمؤمنت گویم معاین
در او کرده تجلی اسم مؤمن
حق ایمن کرده از رنج و عقابش
نباشد با خلایق انتسابش
هم ایمن خلق از وی در همه حال
بنفس خویش و اهل و مال و احوال
دهی گر سیم ور کوبی بسنگش
نیابی در مقام صلح و جنگش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۷ - عبدالمتکبر
کسی شد مظهر وصف تکبر
که بر تذلیل خود دارد تدبر
بکبر حق بداد او کبر خود را
تذلل کرد مر ذات الاحد را
شد او پس کبریاء‌الله مقامش
که بی‌کبر و ریا آمد قیامش
تکبر پس زحق بر ما سوا کرد
تذلل کی بغیری ز اعتلا کرد
تکبر هر که با او کرد شد پست
مرا او را کبریاءالله بشکست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۹ - عبدالباری
ز عبدالباری ار علمت ادیب است
شنو و آن عبد خالق را قریب است
بری چون علم اوکان بخلافبست
بخلقان از تفاوت و اختلافست
پس از فعلی است او البته عاری
که بی‌نسبت بود با اسم باری
در افعال است گر داری تدبر
مبرا از تنافی وز تنافر
بر اینمعنی است شاهد نزد برهان
بقران «ماتری فی خلق رحمن»
چو باری شعبه‌یی ز اسماء یزدان
بود کوهست تحت اسم رحمن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۱ - عبدالغفار
کسی کو مظهر غفار باشد
بهر عیبی ز حق ستار باشد
تجلی کرده بر وی اسم غفار
جنایتها ببخشد او بیک بار
نیارد جرم کس را در نظر باز
ببخشد بیشتر را بیشتر باز
ببخشد جرمهای تو بتو را
ز مجرم هم بپوشد عیب او را
خود الحق مظهر غفار این است
هر آن بخشنده را حال این چنین است
بدینسان چون باو شد یاری حق
بود منظور او غفاری حق
بهر طوری که حق با او عمل کرد
هم او بر خلق حق دو راز دغل کرد
صفی یارب فعالش بر تو پیداست
ببخش او را بدانسان کز تو زیباست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۷ - عبدالقابض
تو عبدالقابض آنرا دان زحالش
که گیرد حق بخود قلب و خیالش
بگرداند دگر مانند رایض
و را بر نفس خویش و غیر قابض
پس او چیزی که دور است از فرایض
نماید قبض و اینست از غوامض
سزاوار آنچه نبود در خلایق
نماید قبض و آن قبض است لایق
بگیرد آنچه هست از مصلحت دور
هم آمد در نظام تام معذور
نباشد آن بحکم الله جاری
بود بهر عباد از نظم عاری
گر این معنی بفهم آید چو آبت
رود بیرون ز خاطر اضطرابت
مگیر آنرا که از دستت ستانند
نشین جائی کز آنجایت نرانند
تمنای محالت از جنون است
هر آن آبی که نتوان خورد خونست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۴ - عبدالحکم
میان بندگان عبدالحکم را
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۸ - عبدالحلیم
بود عبدالحلیم آنکس که تعجیل
ندارد در جنایتها ز تکمیل
نماید در عقوبتها تعلل
کند آزار خلقان را تحمل
گرش بندند بر زنجیر و اغلال
نیاید در خروش از جور جهال
زمین را حلم او باشد نگهدار
خود آید کی بجوش از فعل اشرار
رسد معنای دیگر در خیالم
بر ادراکی دقیق است این مقالم
چو بردارم بتحقیقی بنانی
بخاطر ندهدم معنی امانی
کسی عبدالحلیم اندر شعار است
که بر هر ناملایم بردبار است
نه تنها حملش از خلقان بخویش است
بکل ماسوی او حلم کیش است
ز حلم او زمین بگرفت آرام
نزد دم هر چه کوبیدنش اندام
ز حملش فلکها را بی ز اهمال
بود در بحرها خود حمل اثقال
ز حملش کوهها را بهر معدن
بکوبی هر چه بر زحمت دهد تن
ز حلم اوست کاهن چون خورد تاب
در آتشدان بسندان آورد تاب
ز حلم اوست کاین ارض مطبق
فرو در خود نرفت از فعل ناحق
هر آنکس حلم حقرا مظهر است او
زمین و آسمان را لنگر است او
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۰ - عبدالغفور
بود عبدالغفور اندر مکارم
به غفران جنایات و جرائم
ببخشد هر چه باشد جرم و عصیان
بپوشد هر چه باشد عیب و نقصان
تفاوت نیستش با عبد غفار
بجز اندر دوام غفر و اکثار
بود آن عبد غفارت ز آیات
کثیرالمغفره اندر جنایات
بود عبدالغفور از غیب دایم
بغفران جنایاتش مراسم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۱ - عبدالشکور
بود عبدالشکور آنکس که دایم
بود کارش سپاس و شکر منعم
نداند نعمتی را جز ز حضرت
نه بیند هیچ از وی غیر نعمت
بصورت گر چه آن رنج است و نقمت
نبیند نقمت آنرا در حقیقت
شدید النقمه آمد حق بر اعدا
نباشد نقمتی زان گر چه پیدا
بظاهر بلکه آن وسع است و رحمت
خلاف اولیا و اهل طاعت
وسیع‌الرحمه است از بهر اخیار
نماید گر چه آن نقمات و آزار
بسا نعمت که منعم داد و غم بود
بسا نقمت که آن لطف وکرم بود
دهد نعمت بمشرک تا شود دور
دهد نقمت بعارف تا شود نور
بود عبدالشکور آنکس که در رنج
نبیند غیر ناز و نعمت و گنج
بر او زیبا نماید شادی و غم
دگر درد و دوا و عیش و ماتم
معانی ریزد از حق در دلم باز
کنم زان جمله بابی ب تو هم باز
هر آن فردی ز افراد خلایق
که دارد نعمتی از حق بلایق
بود عبدالشکور اندر سپاسش
که فرمودست حق نعمت شناسش
چو بیند نعمت منعم در اشیاء
هم اشیاء جمله او را همچو اعضا
شود پس شاکر او زین جمله نعمت
که حق بنهاده زان برجانش منت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۳ - عبدالکبیر
دگر عبدالکبیر این ناگزیر است
که او از کبریای حق کبیر است
زکبر حق نه کبر غیر لایق
نماید کبریائی بر خلایق
ز کبر خود فنا شد کبریا یافت
ز حق این کبریائی در فنا یافت
از آن فضل و کمالی کش خداداد
بزرگی بر تمام ما سوا داد
تجلی کرد از اسم کبیرش
نمود از کبر خود صاحب سریرش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۵ - عبدالمقیت
دگر عبدالمقیت او گاه و بیگاه
بود از حال هر محتاج آگاه
بداند قدر و وقت و احتیاجش
رساند هر چه شاید با مزاجش
موفق بهر انجاح مطالب
ز حق باشد باوقات مناسب
رساند بی‌زیادت بی ز نقصان
بوفق علم خود خیر فراوان
نه از وقتش کند تأخیر یکدم
نه از هنگامش اندازد مقدم
بود او واسطه بر قوت و قوت
هر آنکس را قدر ضعف و شدت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۶ - عبدالحسیب
دگر هم ز اولیا عبدالحسیب است
که فیض حسبی اللهش نصیب است
بنفس خود بود دایم محاسب
نگر حتی بر انفاسش مراقب
مگر تا یک نفس نکشد بعفلت
ز حق دارد چنین توفیق و فرصت
بجان دایم در این اندیشه باشد
حساب نفس او را پیشه باشد
حساب نفس هر کس را نصیب است
بعالم مظهر اسم حسیب است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۸ - عبدالکریم
بود عبدالکریم آنکس که مشهود
شد این اسمش بجان زاکرم ذیجود
تجلی بروی از وصف کرم کرد
وزین وجهش عزیز و محترم کرد
تحقق یافت بر وصف عبودت
زاکرامی که بود او را به نیت
کرم را چون کسی بشناخت ناچار
شود عامل بوی هر جا بمقدار
شناسد قدر هر چیزی بجایش
تعدی هم نجوید زا اقتضایش
شناسد آنکه نبود ملک و مالی
ز بهر عید یا خلق و خصالی
نیابد هیچ شیئی را که نسبت
بسوی عبد باشد در اضافت
مگر چیزی که بر وی ذوالکرم داد
هم او بر خلق آن مال و نعم داد
چو مولا بر کرم باشد نهادش
دهد بر هر که خواهد از عبادش
کریم از هیچ عبدی هیچ عیبی
نبیند جز که پوشد بی‌زریبی
کریم النفس جرمی در عیانش
نیاید جز که بخشد در زمانش
ندارد پیش جودش وزن وابی
گناهی تا که آید در حسابی
نباشد هیچ جرمی را نمایش
چو آید بحر اکرامش به جنبش
شود چون آید این یم در تلاطم
بهر یک قطره‌اش کون و مکان گم
چه جای آنکه گیرد ز اقتضائی
کسیرا بر گناهی یا خطائی
صفی گوید حدیثی کز سروش است
یم اکرام حق دایم بجوش است
از آندم کو بجوش آمد زاکرام
نشد وقتی که یکدم باشد آرام
کسی کو مظهر است اکرام حق را
کجا بیند بجرمی ما خلق را
اگر بیند بچشم جود بیند
نه از چشم زیان و سود بیند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۹ - عبدالرقیب
بود عبدالرقیب آنکس که در کیش
بخود بیند رقیبش اقرب از خویش
پس از درک فنای خویش بینی
که این اسمش کند برجان تجلی
ندارد از حدود حق تجاوز
مراعاتش بحد است از تمایز
بپاس نفس خویش و نظم مولا
مراقب تر کسی زو نیست اصلا
بدینسان در مقامات و مراتب
بود بر حال اصحابش مراقب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۲ - عبدالحکیم
بود عبدالحکیم آن کوست بینا
بموقعهای حکمت اندر اشیاء
موفق او بتوفیق سداد است
بقول و فعل کز حقش نهاد است
نبیند او خلل در شیئی الا
کند مسدودش ار دارد تقاضا
نبیند هم فسادی در مقامی
که نارد بهر اصلاحش قیامی
نبیند هیچ نامعمور جائی
که ننهد بر تعمیرش بنائی
نگردد مشتبه قصدم ز ویران
نه آن باشد که می‌فهمند خلقان
بود مقصودم از ویرانه حالی
که اندر نظم تام آید خلالی
معانی را بجای خود نکو فهم
ز مو باریکتر شو مو بمو فهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۳ - عبدالودود
بود عبدالودود آن پاک زادی
بحق اولیا کامل ودادی
پس او را دوست دارد حق تعالی
بدلها حب او را سازد القا
پس او را خلق یکجا دوست دارند
عزیز آنسان که حق اوست دارند
بجز جهال کاتباع هوایند
محب نفس و مهجور از خدایند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۵ - عبدالباعث
تو عبدالباعث آنرا دان که احیا
نماید قلب او را حق تعالی
حیاتی از حقیقت با زیادی
دهد او را پس از موت ارادی
بود موت ارادی نزد دانا
ز نفس و وصف او و میل و اهوا
مصون چون شد بحق نفس از حوادث
کند حق مظهرش بر اسم باعث
حیات علم بعد از موت جهلش
رسد و از حق برانگیزند سهلش
کند تا منبعث نفس خلایق
پس از موت ارادی بر حقایق