عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
هر کس نه بعشق از سر اخلاص قدم زد
از پای درافتاد و بسر دست ندم زد
آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش
یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد
خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت
آندم که میان دو سیه چشم بهم زد
کردم ز طبیبی طلب داروی غم گفت
بایست که از تیشهٔ می‌ریشه غم زد
در مذهب رندان بتر از کفر دورنگیست
بایست که دم یا ز صمد یا ز صنم زد
از خوان فلک دست فرو شوی دلا چند
بتوان چو مگس دست بسر بهر شکم زد
چون جوز مرا مغز سر از کاسه برون شد
از بسکه فلک بر سر من سنگ ستم زد
خاموش صغیرا که بد اندرید حکمت
آن خام که بر صفحه تقدیر رقم زد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
سر عشقت بدل خسته نهان خواهم کرد
ور زند دم بکسی قطع زبان خواهم کرد
دل و دین تاب و توان صبر و شکیبا تن و جان
همه ایثار تو ایجان جهان خواهم کرد
تا بماند به جهان نام و نشانی از من
خویش در راه تو بی نام و نشان خواهم کرد
تا که بر دامن نازت نه نشیند گردی
سیلها در رهت از اشگ روان خواهم کرد
طاق ابروی توام در ازل‌ام د بنظر
تا ابد سجده بر آن قبلهٔ جان خواهم کرد
هر چه غیر از تو بود جمله ز کف خواهم داد
هر چه فرمان تو باشد همه آن خواهم کرد
نه همین در ره عشقت ز جهان میگذرم
بلکه قطع نظر از کون و مکان خواهم کرد
در قیامت بتو مشغولم و در روی تو مات
اعتنا کی بجحیم و بجنان خواهم کرد
تا گل روی تو دارم بنظر همچو صغیر
بلبل آسا همه دم شور و فغان خواهم کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
در ملک وجود آنچه که از خاک برآید
آن به که عدم گردد و از تاک برآید
خورشید فلک تیره شود روز جهان شب
گر دود دل من سوی افلاک برآید
یکتن ز همه خلق جهان زنده نماند
آن روز که شمشیر تو بی باک برآید
مقتول خم ابروی تو روز قیامت
از زیر لحد با دل صد چاک برآید
دانی چه بود صیقل آئینهٔ خاطر
آهی که سحر از دل غمناک برآید
جز عجز و تضرع ببرت تحفه چه آریم
خاکیم و بجز عجز چه از خاک برآید
در حشر کند دوزخیان را که بهشتی
این کار صغیر از شه لولاک برآید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
تا لبم بوسه چند از تو دلارام نگیرد
نشود جان ز غم آزاد و دل آرام نگیرد
همه را بوسه عطا کردی و کردی ز غم آزاد
این غم ماست که آغاز وی انجام نگیرد
وعظ واعظ ز چه دانی نکند جا بدل ما
پختگانیم که در ما سخن خام نگیرد
زاهد از خرقه سالوس مشو غره که ساقی
صد چنین جامه بها بهر یکی جام نگیرد
نرسیده است بسر منزل‌ آمال کس آری
هیچکس کام از این زال جهان نام نگیرد
گو رها کرد شکار و تن او گور فرو برد
ابله آنکس که بخود پند ز بهرام نگیرد
جام می‌گیر و تو هم پیرو جم باش صغیرا
کس از این عالم فانی به از او کام نگیرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
نه هر که تاخت بمیدان دلاوری داند
نه هر که سوخت در آتش سمندری داند
نه هر ستاره درخشید صاحب نظری
مهش شمارد و خورشید خاوری داند
توانگر آنکه بدست آورد دلی ورنه
نه هر که سوخت دلی را توانگری داند
هوای تاج کیانی ندارد اندر سر
کسی که قدر کلاه قلندری داند
نشست دیو به اورنگ جم ولی آصف
رویهٔ زحل و سیر مشتری داند
میان معجزه و سحر فرق بسیار است
نه هر مفتن و ساحر پیمبری داند
نشان راه ز دزدان ره چه می‌پرسی
نه هر که بر سر راه است رهبری داند
مشو غلام کسی غیر خواجه قنبر
کدام خواجه چو ا و بنده پروری داند
صغیر تا شده از جان غلام درگه او
غلامی در او به ز سروری داند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آنکه از دوری او دیدهٔ ما دریا بود
دور بودیم از او ما و خود او باما بود
سالها تشنه بماندیم و در این بود عجب
که ز ما یکدو قدم تا بلب دریا بود
پیش از آن کز حرم و دیر گذارند بنا
دل من در خم زلف صنمی ترسا بود
دوش در خواب بدیدم که برآمد خورشید
اثرش دیدن رخسار تو مه سیما بود
فاش شد عشق نهانم همه جا در بر خلق
چکنم حال دل از رنگ رخم پیدا بود
لذت عمر کسی برد که همچون لاله
بچمن در همهٔ عمر قدح پیما بود
عزلت آن داشت که در دار جهان با تنها
تن او داشت همی انس و دلش تنها بود
سخن زاهد اگر در دل ما جا نگرفت
جای دارد که همه بیهده و بیجا بود
پیر میخانه بنازم که گدای در او
سینه اش مطلع نوریست که در سینا بود
سر من خاک ره آن که به سر دل من
پیشتر زانکه بگویم سخنی دانا بود
ملکا غره مشو مالک ملکی که تراست
گه فریدون و گه اسکندر و گه دارا بود
جام بگرفتی و دادی بعوض جامه صغیر
شادمان باش که سود تو در این سودا بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
شهان که مالک اورنگ و صاحب تاجند
چو نیک در نگری بر فقیر محتاجند
غلام دولت فقرم اگر چه درویشان
به تیر طعنه خلق زمانه‌ آماجند
زمانه ایست که مردم بقصد یکدیگرند
چو لشگری که مهیای قتل و تاراجند
دلم بملک وجودم شه است و عقل وزیر
بحربگاه عدو خیل آهم افواجند
فدای سوختگانی شوم که با لب خشگ
کنند العطش و خویش بحر مواجند
نمی کنند یقین بر وصال یار اغیار
چنانکه بهر نبی منکران معراجند
طلب ز احمد و آلش طریق حق کایشان
برای خیل رسل هادیان منهاجند
صغیر یافت بدل روشنی از آن انوار
که بزم کون و مکان را سراج وهاجند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
کس از آن زلف و از آن خال نیارد دم زد
که یکی راه ز شیطان و یکی ز آدم زد
خلق از مؤمن و کافر همه مفتون ویند
غمزه اش راه دل محرم و نامحرم زد
عقل بگذاشت بسی قاعده در کار ولی
عشق غالب شد و آن قاعده ها بر هم زد
چه کند گر نزند دم زانا الحق منصور
که خدا بین نتواند دگر از خود دم زد
درگه پیر مغان درگه نومیدی نیست
در گشایند کس ار حلقه بدان محکم زد
دادن تاج به تاج نمد آسان نبود
چرخ این سکه به نام پسر ادهم زد
پایهٔ رفعتش از چرخ برین میگذرد
هر که پا از سر همت بسر عالم زد
خنده بر کاسهٔ بشکسته درویش مزن
که از این کاسه توان طعنه بجام جم زد
شاید ار چون غزل خواجه نشد شعر صغیر
قطره پیداست که پهلو نتوان بایم زد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
گر نه برقع بر رخ آن مه جبین افتاده بود
مهر از خجلت ز چرخ چارمین افتاده بود
گر بدان صورت دل و دین باختم عیبم مکن
زانکه در آنعکس صورت آفرین افتاده بود
گر نه از باد صبا زلفش پریشان شد چرا
دوش آن آشوب اندر ملک چین افتاده بود
از وجودی چون تو ای مسجود اهل اسمان
قرعه اقبال بر خلق زمین افتاده بود
شیخ دانی از چه مینالید هنگام سحر
در خیال خلد و وصل حور عین افتاده بود
راه ما از عشق شد نزدیک ور نه تا ابد
کار ما در دست عقل دوربین افتاده بود
خمر دوشین را چه شد دانی بمستی ها سبب
عکس ساقی در میان ساتکین افتاده بود
چون روی بیرون ازین عالم به بینی خویشرا
گوهری کاندر میان ماء و طین افتاده بود
گر تکلم از زبان دل نمیکردی صغیر
کی کلامت دلپذیر و دلنشین افتاده بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
مرا که جرم ز اندازه بیشتر باشد
خوشم از اینکه بلطف توام نظر باشد
امید من بتو‌ام ید زاهدان بعمل
که تا نهال‌ام ید که را ثمر باشد
چو بر نخورد کسی در جهان به طول‌امل
همان به است که‌ آمال مختصر باشد
تو راز ساقی مشفق چو میرسد ساغر
بجان بنوش اگر زهر یا شکر باشد
بگاه خسته دلی وقت را غنیمت دان
چرا که آه دل خسته با اثر باشد
هنر فسردن دل نیست گر هنر جوئی
بدست آر دلی را که این هنر باشد
مخواه راحت و آسایش اندر این عالم
که ذره ذره‌اش اضداد یکدگر باشد
مجوی‌ امن در این کهنه دیر پرآشوب
که نو بنو خطر اندر پی خطر باشد
ملولی از قفس ای طایر روان صغیر
مگر هوای پریدن تو را بسر باشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
در خمر طرهٔ طرار کمند اندازش
دل چنان رفت که در خواب ندیدم بازش
خواهی ار حال من و یار بدانی اینست
او بخون پیکر من میکشد و من نازش
چرخ را بیضه وش آورده بزیر پر خویش
مرغ دل تا بهوای تو بود پروازش
هست تفسیر شکر خندهٔی از لعل لبت
میرود هر سخن از عیسی و از اعجازش
جام جم گیر بکف تا بتو گردد معلوم
که چه انجام جهانست و چه بود آغازش
رازها بس به بر پیر مغانست ولی
تا بدو سر ندهی پی نبری بر رازش
سخن عشق بود آتش سوزان آری
نتوان کرد بهر خام طمع ابرازش
گوشهٔ معرفت آباد خموشی جایی است
کانکه شد ساکن آن هست ملک دمسازش
نی صغیر است که گوید سخن اینگونه بلی
نائی است آنکه تو از نی شنوی آوازش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
دری به از در یکتای با صفای سخن
خرد نیافت بگنجینهٔ خدای سخن
سخن بهای دو عالم توان شود‌ام ا
دو کون می‌نتواند شود بهای سخن
کند ز فیض نظر خاک تیره زر آنکو
مس وجود رساند به کیمیای سخن
سخن درست بگوی و همیشه باقی باش
کی باقی است سخنگوی در بقای سخن
جهان که هست گره در گره گشایش آن
خدای داده بدست گره گشای سخن
بهشت و آن همه وصفش چو مرتعی ماند
به پیش باغ فرح بخش باصفای سخن
گهر به خاک میفکن ز بی‌خودی یعنی
سخن مگوی مگر بهر آشنای سخن
مقدم است بکون و مکان سخن که نهاد
خدا بنای دو عالم پس از بنای سخن
سخن بوصف نیاید در این مقام صغیر
ببند لب ز سخن زانکه نیست جای سخن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
آن سان سخن بگوی که بتوان نگاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبایست کاشتن
گفتم بپیر میکده آب حیات چیست
کارم مگر بدست ز همت گماشتن
گفتا برای راحت خلق از ره و داد
تا حد خویش رایت خدمت فراشتن
پیرایهٔ وجود هنرمندیست و بس
یعنی ز خویش نقش بدیعی نگاشتن
چون از جهان صغیر گذشتن مقرر است
نیک است نام نیک پس از خود گذاشتن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
عشقت سپرد از دل دیوانه بدیوانه
این گنج کند منزل ویرانه بویرانه
در مجلس ما دلها بخشند بهم صهبا
می دور زند اینجا پیمانه به پیمانه
می با همه نوشیدم یک می‌همه جا دیدم
هرچند که گردیدم میخانه بمیخانه
خورشید ضیاگستر نبود زیک افزونتر
بینیش به هر کشور کاشانه به کاشانه
مشکل مکن آسانرا یکجا بفشان جانرا
تا چند بری آنرا جانانه به جانانه
در سوختن ار لذت نبود ز سر همت
گیرد ز چه رو سبقت پروانه بپروانه
هر کس بجهان آید دانی چه از آن زاید
چون رفت بیفزاید افسانه به افسانه
بس قصر که از شاهان بنیاد شد و بر آن
شد فاخته کوکو خوان دندانه به دندانه
از طبع صغیر اکنون‌ام د غزلی بیرون
شد گنج ورا افزون دردانه به دردانه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
ما را چو از عدم بوجود اوفتاد راه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
مائیم از اله روان جانب اله
نک در رهیم و هر نفس ماست یکقدم
طی منازلست شب و روز و سال و ماه
اینره چو منتهی شد و ناگه اجل رسید
هر بنده دمده باز کند بر لقای شاه
آن مردگان زنده بنازم گه در حیات
درک حضور شاه کنند از علو جاه
هان کب مرو که سوی شه ار راسب شد رهت
بینی ورا معاینه بر صدر بارگاه
ای آنکه راه راست طلب میکنی بحق
بایست بردنت بحق از غیر حق پناه
هر فرقه ات بهمرهی خود صلا زنند
گر راه حق همی طلبی جز ز حق مخواه
حالی شبست و روز جزا میشود عیان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پیش پای خویش
زان پیشتر که در نگری خویش را بچاه
شاه جهان علی است برو در قفای او
راهی که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوی صغیر گذشت و باو رسید
دنبال او گرفت که لا هادیاً سواه
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چیست دنیا در ره سیل فنا ویرانه‌ای
دل نبندد بر چنین ویرانه جز دیوانه‌ای
ساده شو تا نقش حکمت درپذیری زان که طفل
درپذیرد چون که مادر خواندش افسانه‌ای
آب و خاک و سعی دهقان محض روپوش است و بس
قدرت حق است کارد دانه‌ها از دانه‌ای
جمع کن افراد را با خود پی انجام کار
اره با دندانه‌ها برد نه با دندانه‌ای
گو ملاف از آشنایی‌ای که با ما می‌کنی
آنچه کمتر می‌کند بیگانه با بیگانه‌ای
جان ز زهد خشک و آه بی‌اثر‌ام د ملول
ای خوشا جام شراب و نالهٔ مستانه‌ای
طایر قدسم ز ترکیب مربع یافتم
همچو زنبوران مقام اندر مسدس لانه‌ای
گر خدا می‌جویی از دل جو صغیر از آنکه نیست
در زمین و آسمان جز دل خدا را خانه‌ای
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
زالعلم حجاب الاکبر‌ام د عقل سودائی
که دانائیست نادانی و نادانیست دانائی
بلی علمیکه بر جهلت بیفزاید از آن باید
کنی پرهیز ورنه میکشد کارت برسوائی
بتحقیق اطلبواالعلم ولو باالصین که گفت احمد
نبودش مقصد از آن علم جز علم شناسائی
بحکم ان بعض الظن اثم ای عالم خودبین
همان بهتر برندان دیدهٔ تحقیر نگشائی
از آن علمی که باد نخوت آرد باده خوردن به
تو و آن باد پیمائی من و این باده پیمائی
بعلم و عقل هرگز درنیایی ذوق عرفانرا
مگر عاشق شوی روزی وزین خوان لقمه بربائی
برو حالی بدست آور که عمری کرده‌ای ضایع
اگر از رنج عقل و قال بیحاصل نیاسائی
توان دیدن صغیر از دل جمال شاهد یکتا
ولی هرگاه زین آئینه زنگ شرک بزدائی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بیک خرام دل از من تو دلربا بردی
شکسته کاسهٔ درویش را کجا بردی
بچهره از جریان ای سرشگ افتادی
به پیش خلق چرا آبروی ما بردی
بگو به آنکه دل و دین بعشقبازی داد
بخود بناز که خوش پی بمدعا بردی
بغیر شرک چه داری بدست ای زاهد
از آن نتیجه که یک عمر در ریا بردی
بهم شکستیم ای روزگار زیر سپهر
گرسنه بودی و گندم بآسیا بردی
کجائی ای دل خرسند در تمام جهان
توئی که گوی ز سیمرغ و کیمیا بردی
صغیر بار بمنزل تو را رسید آندم
که رخت خویش به سرمنزل رضا بردی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
تا نگردی با خلایق یار بی عز و وقاری
چون الف بی اتفاق نوع خود یک در شماری
همنشین با زیردستان شو مقام خود بیفزا
گز سه صفر از یک دوازده صدو از صد هزاری
کن لباس خیرخواهی دربرت تا خیر بینی
گرگدای ژنده پوشی ور‌ امیر تاجداری
دوش با خاری گلی میگفت در طرف گلستان
تا پی آزار خلق استی بچشم خلق خاری
هان مبادا قدرتت بیقدرتی را رنجه سازد
ای که بهر‌ام تحان یکچند صاحب اقتداری
کی توانی شد حریف مرگ چون از در درآید
گر بقوت رستم زالی تو یا اسفندیاری
گه گهی آهسته ران دلجوئی از واماندگان کن
ایندو روزیرا که بر رخش توانائی سواری
عافیت بادت رفیق راه منزل تا بمنزل
ایکه از پای صفا کوی وفا را رهسپاری
ایفلک بی اعتبار آنست کو دل بر تو بندد
با وجود اینکه میداند تو خود بی اعتباری
ای سخن پرور صغیری گرچه در صورت و لیکن
صدهزارت آفرین گلزار معنی را هزاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
تا زده‌ام خویش به دیوانگی
یافته‌ام راه به فرزانگی
کی رسدم سلسله از زلف یار
گر نزنم خویش به دیوانگی
ریزد اگر خون من آن آشنا
به که دهد نسبت بیگانگی
آه که صیاد مرا در قفس
کشت ز بی آبی و بی دانگی
دام تعلق گسل و چون صبا
ساز جهان خانه به بیخانگی
کام بری گر بگذاری صغیر
کام به عشق از سر مردانگی