عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۲ - مثنوی اطعمه
بشنو اکنون سرگذشتی ای پسر
فی الحقیقه در مجاز و مختصر
یک شبی در مطبخی بودم قرین
با عزیزی چند از اهل یقین
بود دیگی پر برنج و شیر ضم
زیره و خرمای بسیاری به هم
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
تا چه می گوید در آن جوش و خروش
بر صدای او نهاده جمله گوش
جوش می زد دیگ اندر پیش و پس
بر گشادم گوش معنی آن نفس
نکته ای با من بگفت آن پخته کار
از زبان بی زبانی گوش دار
نغمه ای زان دیگ بشنیدم عیان
کرد با من قصه ای شرح و بیان
نغمه ای از دیگ این بود ای عزیز
فهم کن گر عقل داری و تمیز
از زبان حال با من دیگ گفت
در معنی بین که آن بیچاره سفت
گفت اگر شیر و برنج است و شکر
نعمت بسیار زیبا ای پسر
لیک اگر آتش بسوزد بر تنم
دوستان گردند حالی دشمنم
چون بسوزد شیرها گردد هبا
بس سیه رویی که پیش آید مرا
در زمان گردد مبدل آن لذیذ
پیش مردم خار گردد آن عزیز
بشنو اکنون از سر ذوق خطور
دیگ هست این جا جهان پر غرور
پس تن انسان به رنج است ای پسر
شیر همچون روح باشد در نگر
آن رطب با این بدن ایمان بود
زیره ها آن طاعت و احسان بود
دیگ، تن را هست سر پوش ای پسر
طاعت خود داشتن پنهان دگر
تف این دیگ آن نفسهای شماست
پختن این دیگ سودای شماست
آتش او شهوت نفس است هان
جهد آن کن تا نسوزی ای فلان
هیزمش وسواس شیطانی بود
دور باش از بد که شیطانی بود
در لباس«اطعمه» ای نیک نام
سر معنی بشنو از صوفی تمام
زان که هر چیزی که می بینی عیان
صورتش را معنیی باشد بدان
فی الحقیقه در مجاز و مختصر
یک شبی در مطبخی بودم قرین
با عزیزی چند از اهل یقین
بود دیگی پر برنج و شیر ضم
زیره و خرمای بسیاری به هم
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
تا چه می گوید در آن جوش و خروش
بر صدای او نهاده جمله گوش
جوش می زد دیگ اندر پیش و پس
بر گشادم گوش معنی آن نفس
نکته ای با من بگفت آن پخته کار
از زبان بی زبانی گوش دار
نغمه ای زان دیگ بشنیدم عیان
کرد با من قصه ای شرح و بیان
نغمه ای از دیگ این بود ای عزیز
فهم کن گر عقل داری و تمیز
از زبان حال با من دیگ گفت
در معنی بین که آن بیچاره سفت
گفت اگر شیر و برنج است و شکر
نعمت بسیار زیبا ای پسر
لیک اگر آتش بسوزد بر تنم
دوستان گردند حالی دشمنم
چون بسوزد شیرها گردد هبا
بس سیه رویی که پیش آید مرا
در زمان گردد مبدل آن لذیذ
پیش مردم خار گردد آن عزیز
بشنو اکنون از سر ذوق خطور
دیگ هست این جا جهان پر غرور
پس تن انسان به رنج است ای پسر
شیر همچون روح باشد در نگر
آن رطب با این بدن ایمان بود
زیره ها آن طاعت و احسان بود
دیگ، تن را هست سر پوش ای پسر
طاعت خود داشتن پنهان دگر
تف این دیگ آن نفسهای شماست
پختن این دیگ سودای شماست
آتش او شهوت نفس است هان
جهد آن کن تا نسوزی ای فلان
هیزمش وسواس شیطانی بود
دور باش از بد که شیطانی بود
در لباس«اطعمه» ای نیک نام
سر معنی بشنو از صوفی تمام
زان که هر چیزی که می بینی عیان
صورتش را معنیی باشد بدان
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱ - ده نامه
حمد و ثنای ملک بی نظیر
جمله جهان را به کرم دست گیر
اوست دلیل همه سرگشتگان
راه نمایند برگشتگان
روز پدید آرد و روزی دهد
خلق جهان را به کرم نیک و بد
اوست منزه ز همه کاینات
هست چو موصوف به ذات و صفات
خاک زمین را به کرم حی کند
این بجز از حق دگری کی کند
او کند از سنگ پدیدار آب
ساخته طباخ جهان آفتاب
باز ازین سنگ وز پولاد سرد
آتش سوزنده پدیدار کرد
خیمه زربفت سما بی ستون
بر سر عالم کند او سرنگون
مشعله داری کند این آفتاب
بر سر این خلق جهان بی حساب
هر چه کند او به کمال کرم
لطف بود در حق مادم به دم
آورد از کتم عدم در وجود
آدم خاکی ز برای سجود
تاج سعادت به سر او نهاد
بر رخ او چون در عرفان گشاد
کرد شناسا به خود این خاک را
منظر خود ساخت دل پاک را
هر چه دگر در همه عالم است
آن همه از بهر بنی آدم است
آدمی از بهر شناسای اوست
گر بشناسی تو خدا را نکوست
عقل و خرد داد ترا و تمیز
تا بشناسی تو خدا، ای عزیز
گر تو بدانی به یقین از خدا
عشق بود دولت دیگر ترا
آدمی از عشق بود با شرف
عشق چو درست و بدن چون صدف
آدم از آ ن خاک چو موجود شد
بود به او عشق که مسجود شد
نوح نبی باز به آن قوم خاص
یافت ازین عشق زطوفان خلاص
عشق چو آمد سوی موسی چو پیک
نعره برآورد که «انظر الیک»
عشق چو با عیسی مریم رسید
در دم ازین خاک به گردون پرید
باز ببین خاتم پیغمبران
رفت ز عشق، او به سوی لامکان
هر چه بگفت و ز خدا می شنود
آن همه از مرتبه عشق بود
پس تو بیا عشق به بازی مدان
هست حقیقت تو مجازی مدان
ور به مجازی شودش جان گداز
هم به حقیقت کشد او از مجاز
عشق بود مخزن اسرار دوست
او به حقیقی و مجازی نکوست
زنده به عشق است دل آدمی
...
...
عشق عزیز است تو خارش مدار
گر به حقیقت نتوانی رسید
عشق مجازی بکن این دم پدید
جمله جهان را به کرم دست گیر
اوست دلیل همه سرگشتگان
راه نمایند برگشتگان
روز پدید آرد و روزی دهد
خلق جهان را به کرم نیک و بد
اوست منزه ز همه کاینات
هست چو موصوف به ذات و صفات
خاک زمین را به کرم حی کند
این بجز از حق دگری کی کند
او کند از سنگ پدیدار آب
ساخته طباخ جهان آفتاب
باز ازین سنگ وز پولاد سرد
آتش سوزنده پدیدار کرد
خیمه زربفت سما بی ستون
بر سر عالم کند او سرنگون
مشعله داری کند این آفتاب
بر سر این خلق جهان بی حساب
هر چه کند او به کمال کرم
لطف بود در حق مادم به دم
آورد از کتم عدم در وجود
آدم خاکی ز برای سجود
تاج سعادت به سر او نهاد
بر رخ او چون در عرفان گشاد
کرد شناسا به خود این خاک را
منظر خود ساخت دل پاک را
هر چه دگر در همه عالم است
آن همه از بهر بنی آدم است
آدمی از بهر شناسای اوست
گر بشناسی تو خدا را نکوست
عقل و خرد داد ترا و تمیز
تا بشناسی تو خدا، ای عزیز
گر تو بدانی به یقین از خدا
عشق بود دولت دیگر ترا
آدمی از عشق بود با شرف
عشق چو درست و بدن چون صدف
آدم از آ ن خاک چو موجود شد
بود به او عشق که مسجود شد
نوح نبی باز به آن قوم خاص
یافت ازین عشق زطوفان خلاص
عشق چو آمد سوی موسی چو پیک
نعره برآورد که «انظر الیک»
عشق چو با عیسی مریم رسید
در دم ازین خاک به گردون پرید
باز ببین خاتم پیغمبران
رفت ز عشق، او به سوی لامکان
هر چه بگفت و ز خدا می شنود
آن همه از مرتبه عشق بود
پس تو بیا عشق به بازی مدان
هست حقیقت تو مجازی مدان
ور به مجازی شودش جان گداز
هم به حقیقت کشد او از مجاز
عشق بود مخزن اسرار دوست
او به حقیقی و مجازی نکوست
زنده به عشق است دل آدمی
...
...
عشق عزیز است تو خارش مدار
گر به حقیقت نتوانی رسید
عشق مجازی بکن این دم پدید
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۴ - نامه بردن خادمه از پیش عاشق
خادمه چون این سخنان گوش کرد
عقل و خرد جمله فراموش کرد
کرد بسی گریه چو ابر بهار
خادمه بر جان جوان فگار
گفت بیا غم مخور ای نوجوان
من غم کار تو خورم این زمان
بهر تو بستم به میان من کمر
بود که مراد تو برآید مگر
گشت دلت خون به غمش پای بند
غم مخور و صبر کن ای مستمند
عاقبت از صبر برآید مراد
بستگی از صبر بیاید گشاد
داد بسی خادمه دلداریش
کرد درین واقعه غمخواریش
رفت ز بالین جوان فگار
تا به برآن صنم گلعذار
عقل و خرد جمله فراموش کرد
کرد بسی گریه چو ابر بهار
خادمه بر جان جوان فگار
گفت بیا غم مخور ای نوجوان
من غم کار تو خورم این زمان
بهر تو بستم به میان من کمر
بود که مراد تو برآید مگر
گشت دلت خون به غمش پای بند
غم مخور و صبر کن ای مستمند
عاقبت از صبر برآید مراد
بستگی از صبر بیاید گشاد
داد بسی خادمه دلداریش
کرد درین واقعه غمخواریش
رفت ز بالین جوان فگار
تا به برآن صنم گلعذار
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۹ - آمدن خادمه
چون که جوابی نشنید از سوال
خادمه باز آمد و برگفت حال
گفت جوانا غم بیهوده چیست
بر تو بباید همه عالم گریست
نیست چو او را سر و پروای تو
بی خبر است از دل شیدای تو
گر بدهی جان زغم آن صنم
عاشق دلسوخته، او را چه غم
چاره خود کن تو به صبر این زمان
از من مسکین بشنو ای فلان
صبر گشاینده هر مشکل است
صبر به هر واقعه ای مقبل است
هست کلید در گنج مراد
صبر، تو بشنو ز من ای خوش نهاد
خادمه باز آمد و برگفت حال
گفت جوانا غم بیهوده چیست
بر تو بباید همه عالم گریست
نیست چو او را سر و پروای تو
بی خبر است از دل شیدای تو
گر بدهی جان زغم آن صنم
عاشق دلسوخته، او را چه غم
چاره خود کن تو به صبر این زمان
از من مسکین بشنو ای فلان
صبر گشاینده هر مشکل است
صبر به هر واقعه ای مقبل است
هست کلید در گنج مراد
صبر، تو بشنو ز من ای خوش نهاد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۲ - خبر آوردن خادمه نزدیک عاشق
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۴ - خبر بردن خادمه
خادمه آمد به بر یار باز
گفت که ای سرو قد دلنواز
کار جوان رفت ز دست ای صنم
می رود از دار جهان دم به دم
با دل پر حسرت ازین خاکدان
می رود امروز دریغا جوان
خون جوان هست به گردن ترا
رحم کن امروز بترس از خدا
خنده همی زد چو گل نوبهار
بر سخن خادمه آن گلعذار
خادمه از خنده او می گریست
کای صنم این خنده درین حال چیست
کار جوان گشت تباه این زمان
هست ترا عین گناه این زمان
گفت ایا خادمه بوالفضول
بهر چه گشتی تو درین غم ملول
من زکجا و سخن او کجا
شه نکند هم نفسی با گدا
او چو نکرد این سخنان را قبول
خادمه شد باز درین غم ملول
پیش جوان آمد و بگریست زار
گفت چه سازم من بی اعتبار
سعی کنم من، نشود کار راست
ذات خداوند جهان تا چه خواست
برکن ازو دل، چه فرو بسته ای
بر سر این کوی چرا شسته ای
حسن که کج خلق بود نیک نیست
حسن نکو، خلق نکو لیک نیست
بر کن ازو دل چه نشستی برو
صوفی سرگشته تو از من بشنو
گفت که ای سرو قد دلنواز
کار جوان رفت ز دست ای صنم
می رود از دار جهان دم به دم
با دل پر حسرت ازین خاکدان
می رود امروز دریغا جوان
خون جوان هست به گردن ترا
رحم کن امروز بترس از خدا
خنده همی زد چو گل نوبهار
بر سخن خادمه آن گلعذار
خادمه از خنده او می گریست
کای صنم این خنده درین حال چیست
کار جوان گشت تباه این زمان
هست ترا عین گناه این زمان
گفت ایا خادمه بوالفضول
بهر چه گشتی تو درین غم ملول
من زکجا و سخن او کجا
شه نکند هم نفسی با گدا
او چو نکرد این سخنان را قبول
خادمه شد باز درین غم ملول
پیش جوان آمد و بگریست زار
گفت چه سازم من بی اعتبار
سعی کنم من، نشود کار راست
ذات خداوند جهان تا چه خواست
برکن ازو دل، چه فرو بسته ای
بر سر این کوی چرا شسته ای
حسن که کج خلق بود نیک نیست
حسن نکو، خلق نکو لیک نیست
بر کن ازو دل چه نشستی برو
صوفی سرگشته تو از من بشنو
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۶ - خبر بردن خادمه
این سخنان را چو بدین سان شنید
خادمه انگشت به دندان گزید
قصد حریم حرمش کرد باز
خادمه آن لحظه به عمر دراز
پیش رخ سرو سمن بر نشست
گفت چو آن رفت به کلی ز دست
چاره کن که گرفتار تست
واله آن نرگس بیمار تست
گر برسی تیز به فریاد او
شاد شود این دل ناشاد او
او به مرادی رسد و این زمان
هیچ شما را نبود، این زیان
چون بشنید این سخن دلپذیر
گفت بگو صبر کند آن فقیر
زان که مرا هست بسی دشمنان
تا نبرد خلق به من این گمان
خادمه انگشت به دندان گزید
قصد حریم حرمش کرد باز
خادمه آن لحظه به عمر دراز
پیش رخ سرو سمن بر نشست
گفت چو آن رفت به کلی ز دست
چاره کن که گرفتار تست
واله آن نرگس بیمار تست
گر برسی تیز به فریاد او
شاد شود این دل ناشاد او
او به مرادی رسد و این زمان
هیچ شما را نبود، این زیان
چون بشنید این سخن دلپذیر
گفت بگو صبر کند آن فقیر
زان که مرا هست بسی دشمنان
تا نبرد خلق به من این گمان
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۸ - نخل نیکی
تا کی؟ ای دل! تو گرفتار جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۵ - شور عشق
ز چین زلف پر چینت دلم بیرون نخواهد شد
چنینش قسمت افتاده است و، دیگرگون نخواهد شد
شنیدم بوسه ای، با نقد جانی می کنی سودا
اگر دارد حقیقت، هیچ کس مغبون نخواهد شد
نظر بر ماه کردم دوش و، دیدم مصحف رویت
در این مه، روز کس چون روز من، میمون نخواهد شد
خداوندی که جان داده است نان هم می دهد بی شک
ز سعی فوق طاعت، رزق کس افزون نخواهد شد
جمال لیلی افزون است و شور عشق مجنونی
ز کوه و دشت کشتن هیچ کس، مجنون نخواهد شد
به فتوای حکیمان، از برای دفع درد غم
دوایی بهتر از جام می گلگون نخواهد شد
نباشد در غزل تا وصف موزون قامتی «ترکی»
مسلم دادن که شعر هیچ کس، موزون نخواهد شد
چنینش قسمت افتاده است و، دیگرگون نخواهد شد
شنیدم بوسه ای، با نقد جانی می کنی سودا
اگر دارد حقیقت، هیچ کس مغبون نخواهد شد
نظر بر ماه کردم دوش و، دیدم مصحف رویت
در این مه، روز کس چون روز من، میمون نخواهد شد
خداوندی که جان داده است نان هم می دهد بی شک
ز سعی فوق طاعت، رزق کس افزون نخواهد شد
جمال لیلی افزون است و شور عشق مجنونی
ز کوه و دشت کشتن هیچ کس، مجنون نخواهد شد
به فتوای حکیمان، از برای دفع درد غم
دوایی بهتر از جام می گلگون نخواهد شد
نباشد در غزل تا وصف موزون قامتی «ترکی»
مسلم دادن که شعر هیچ کس، موزون نخواهد شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۸ - راه نجات
ای دل! از خواب شو دمی بیدار
پر دلی گیر و، تنبلی بگذار
شب به سر رفت و، آفتاب دمید
خیز و آبی بزن تو بر رخسار
سفری پیش داری، ای غافل!
راه دور است، توشه ای بردار
کاروان بار بست و، رفت از پیش
تو هم از پس، همی روی هشدار
چشم بگشا و، راه راست برو
راه کج را رها کن، ای هشیار!
گر ببارت متاع سنگین نیست
زود بگذر، مترس از عشار
عقل خود را اسیر نفس مکن
که پشیمانی، آری آخر کار
کی تواند دگر که فتح کند
لشکری را که کشته شد سردار
تا نسوزد دلت ز آتش عشق
کی توانی رسی، به وصل نگار
گر به عقل تو نفسی غالب شد
دگر از وی، امید خیر مدار
پخته کی می شود گل کوزه؟
ننهد تا در آتش اش فخار
خانه کی جای دوست خواهد شد؟
تا نپردازیش تو از اغیار
رخ در آیینه، کی توانی دید؟
تا که نزدایی از رخش زنگار
ره به منزل کجا بری تا صبح؟
تو که بیراهه می روی شب تار
تو که در کیسه ات بود زر قلب
جز ندامت چه آری از بازار؟
یک دم از یاد حق مشو غافل
تا که ایمن شوی ز دوزخ و نار
رحم کن بر پیاده گان غریب
ای که بر اسب عزتی تو سوار!
سهل مشمار مردم آزاری
ورنه نادم شوی، به روز شمار
دل مظلومی ار برنجانی
ظلم بینی ز ظالمی خونخوار
به تلافی یک دل آزردن
سود ندهد هزار استغفار
تو اگر بد کنی به کس، دیگر
چشم نیکی زوی، به خویش مدار
غیر از این راه نیست راه نجات
گفتم و باز گویمت صدبار
بهتر از این رهی که من گفتم
گر تو دانی رهی بیا و بیار
کلک «ترکی» که خوش سخن مرغی است
می چکد آب پندش از منقار
بارالها! زجرم او بگذار
به محمد و آله الاطهار
پر دلی گیر و، تنبلی بگذار
شب به سر رفت و، آفتاب دمید
خیز و آبی بزن تو بر رخسار
سفری پیش داری، ای غافل!
راه دور است، توشه ای بردار
کاروان بار بست و، رفت از پیش
تو هم از پس، همی روی هشدار
چشم بگشا و، راه راست برو
راه کج را رها کن، ای هشیار!
گر ببارت متاع سنگین نیست
زود بگذر، مترس از عشار
عقل خود را اسیر نفس مکن
که پشیمانی، آری آخر کار
کی تواند دگر که فتح کند
لشکری را که کشته شد سردار
تا نسوزد دلت ز آتش عشق
کی توانی رسی، به وصل نگار
گر به عقل تو نفسی غالب شد
دگر از وی، امید خیر مدار
پخته کی می شود گل کوزه؟
ننهد تا در آتش اش فخار
خانه کی جای دوست خواهد شد؟
تا نپردازیش تو از اغیار
رخ در آیینه، کی توانی دید؟
تا که نزدایی از رخش زنگار
ره به منزل کجا بری تا صبح؟
تو که بیراهه می روی شب تار
تو که در کیسه ات بود زر قلب
جز ندامت چه آری از بازار؟
یک دم از یاد حق مشو غافل
تا که ایمن شوی ز دوزخ و نار
رحم کن بر پیاده گان غریب
ای که بر اسب عزتی تو سوار!
سهل مشمار مردم آزاری
ورنه نادم شوی، به روز شمار
دل مظلومی ار برنجانی
ظلم بینی ز ظالمی خونخوار
به تلافی یک دل آزردن
سود ندهد هزار استغفار
تو اگر بد کنی به کس، دیگر
چشم نیکی زوی، به خویش مدار
غیر از این راه نیست راه نجات
گفتم و باز گویمت صدبار
بهتر از این رهی که من گفتم
گر تو دانی رهی بیا و بیار
کلک «ترکی» که خوش سخن مرغی است
می چکد آب پندش از منقار
بارالها! زجرم او بگذار
به محمد و آله الاطهار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۲ - رخ خوبان
سر چه باشد که فدا بر سر پیمان نکنم
جان چه باشد که نثار ره جانان نکنم
تا رخ و زلف و خط یار مرا در نظر است
التفاتی به گل و سنبل و ریحان نکنم
تا مرا موعظهٔ پیر مغان در گوش است
گوش بر موعظهٔ واعظ نادان نکنم
گر چه از دیدن خوبان تن و جان، در تعب است
حیف باشد که نظر بر رخ خوبان نکنم
مطرب ار این غزل از گفتهٔ «ترکی» خوان
گوش بر زمزمهٔ مرغ خوش الحان نکنم
جان چه باشد که نثار ره جانان نکنم
تا رخ و زلف و خط یار مرا در نظر است
التفاتی به گل و سنبل و ریحان نکنم
تا مرا موعظهٔ پیر مغان در گوش است
گوش بر موعظهٔ واعظ نادان نکنم
گر چه از دیدن خوبان تن و جان، در تعب است
حیف باشد که نظر بر رخ خوبان نکنم
مطرب ار این غزل از گفتهٔ «ترکی» خوان
گوش بر زمزمهٔ مرغ خوش الحان نکنم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۵ - پیروی نفس
ما سرخوش و ساغر زده و مست و ملنگیم
شوریده و مشغول به شوریم و به دنگیم
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
نه طالب تریاک و نه چرسیم و نه بنگیم
صیاد صفت آهو، چشمان جهان را
در دام خود آورده به صد حیله و رنگیم
در جام محبان همه چون شکر و شهدیم
در کام رقیبان همه چون زهر شرنگیم
با مردم فن باز و درنگ و همه فنیم
یک رنگ به یاریم و، به دشمن همه رنگیم
با مصلحت وقت گهی مور ضعیفیم
گاهی غضب آلوده چو شیریم و پلنگیم
پستیم چو خاک ار چه ولی وقت ضرورت
چون آتش سوزنده نهان در دل سنگیم
هر کو که به ما بر سر صلح است به صلحیم
وان کو که به ما بر سر جنگ است به جنگیم
در پیروی نفس شتابنده چو اسبیم
افسوس که در طاعت حق، چون خر لنگیم
شوریده و مشغول به شوریم و به دنگیم
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
نه طالب تریاک و نه چرسیم و نه بنگیم
صیاد صفت آهو، چشمان جهان را
در دام خود آورده به صد حیله و رنگیم
در جام محبان همه چون شکر و شهدیم
در کام رقیبان همه چون زهر شرنگیم
با مردم فن باز و درنگ و همه فنیم
یک رنگ به یاریم و، به دشمن همه رنگیم
با مصلحت وقت گهی مور ضعیفیم
گاهی غضب آلوده چو شیریم و پلنگیم
پستیم چو خاک ار چه ولی وقت ضرورت
چون آتش سوزنده نهان در دل سنگیم
هر کو که به ما بر سر صلح است به صلحیم
وان کو که به ما بر سر جنگ است به جنگیم
در پیروی نفس شتابنده چو اسبیم
افسوس که در طاعت حق، چون خر لنگیم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۷ - کفران نعمت
شرط محبت است غم جان نداشتن
در دل غمی به جز غم جانان نداشتن
عاشق کسی بود که بسازد به درد عشق
با درد عشق حاجت درمان نداشتن
جویای وصل راست نشان این که پیش دوست
هرگز شکایت از غم هجران نداشتن
دانی که چیست؟ معنی آسوده زیستن
آمیزشی به مردم نادان نداشتن
کفران نعمت است در این عالم وجود
گردن به زیر طاعت یزدان نداشتن
از همت بلند نشانی ست«ترکی»
چشم طمع به دست لئیمان نداشتن
در دل غمی به جز غم جانان نداشتن
عاشق کسی بود که بسازد به درد عشق
با درد عشق حاجت درمان نداشتن
جویای وصل راست نشان این که پیش دوست
هرگز شکایت از غم هجران نداشتن
دانی که چیست؟ معنی آسوده زیستن
آمیزشی به مردم نادان نداشتن
کفران نعمت است در این عالم وجود
گردن به زیر طاعت یزدان نداشتن
از همت بلند نشانی ست«ترکی»
چشم طمع به دست لئیمان نداشتن
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۲ - شیر بیشهٔ هیجا
خواجه فکر منزل کن، هر قدر که بتوانی
پیش از آن که کاخ عمر، رو نهد به ویرانی
ملک عالم باقی، گر تورا هوس باشد
این سخن شنو، بگسل دل ز عالم فانی
خویش را مجرد کن، از علایق دنیا
وارهان دمی خود رااز خیال شیطانی
چند روز عمر خود در هوس مده بر باد
نقد عمر خود راکن ازهوا نگهبانی
در یم زلال علم، رو تو شست و شویی کن
پاک کن سر و تن را از غبار نادانی
دل مبند بر دنیا زانکه می رود بر باد
گنج و مال قارونی، حشمت سلیمانی
هر قدر که بتوانی سر کس، مگردان فاش
از ره ریا بگذر شو به خوی انسانی
گر که عاقلی زنهار، خلق را مکن آزار
زانکه این گنه رانیست انتها و پایانی
ترک عیش دنیا کن، کوش در ره عقبا
تا ز دست دیو نفس، خویش را تو برهانی
جسم پروری بگذار، روح را صفایی ده
مغز را معطر کن، از شراب روحانی
ای گدای هر جایی! از در کسان برخیز
تا بکی بری منت، بهر لقمهٔ نانی
از سر هوس بگذر،ره به کوی جانان بر
بر درش گدایی کن، تا رسی به سلطانی
شاه یثرب و بطحا، شیر بیشهٔ هیجا
آنکه بر درش جبرئیل، یافت حکم دربانی
هر که از سر اخلاص، بر در علی روکرد
می شود ورا حاصل، قرب و جاه سلمانی
چشم عقل بینا کن، بر علی تولاکن
تا به روضهٔ جنت، ره بری به آسانی
در جهان ز نور علم، قلب را منور کن
تا برون شوی یکسر، زین سرای ظلمانی
پیر می فروشم گفت داد چون به دستم جام
کای پسر مکن کاری،کآورد پشیمانی
چشم دل دمی بگشا، پیش پای خود بنگر
تا نیفتی اندر چاه، از طریق نادانی
دیده بازکن ای دل، دشت کربلا را بین
تا رود ز سر هوشت در کمال حیرانی
کشته های بی سر بین، در میان خاک و خون
در ره رضای دوست، گشته جمله قربانی
بین عزیز زهرا را سر بریده از خنجر
آنکه جبرئیل او را کرد مهد جنبانی
نوح کربلا را بین، در میان بحر خون
کشتی حیاتش را کرده چرخ طوفانی
شبه مصطفی اکبر اوفتاده در میدان
از جفای گل چینان هم چو سرو بستانی
نام کربلا هر گه بشنود کسی بی شک
دست میدهد او را حالت پریشانی
پیش از آن که کاخ عمر، رو نهد به ویرانی
ملک عالم باقی، گر تورا هوس باشد
این سخن شنو، بگسل دل ز عالم فانی
خویش را مجرد کن، از علایق دنیا
وارهان دمی خود رااز خیال شیطانی
چند روز عمر خود در هوس مده بر باد
نقد عمر خود راکن ازهوا نگهبانی
در یم زلال علم، رو تو شست و شویی کن
پاک کن سر و تن را از غبار نادانی
دل مبند بر دنیا زانکه می رود بر باد
گنج و مال قارونی، حشمت سلیمانی
هر قدر که بتوانی سر کس، مگردان فاش
از ره ریا بگذر شو به خوی انسانی
گر که عاقلی زنهار، خلق را مکن آزار
زانکه این گنه رانیست انتها و پایانی
ترک عیش دنیا کن، کوش در ره عقبا
تا ز دست دیو نفس، خویش را تو برهانی
جسم پروری بگذار، روح را صفایی ده
مغز را معطر کن، از شراب روحانی
ای گدای هر جایی! از در کسان برخیز
تا بکی بری منت، بهر لقمهٔ نانی
از سر هوس بگذر،ره به کوی جانان بر
بر درش گدایی کن، تا رسی به سلطانی
شاه یثرب و بطحا، شیر بیشهٔ هیجا
آنکه بر درش جبرئیل، یافت حکم دربانی
هر که از سر اخلاص، بر در علی روکرد
می شود ورا حاصل، قرب و جاه سلمانی
چشم عقل بینا کن، بر علی تولاکن
تا به روضهٔ جنت، ره بری به آسانی
در جهان ز نور علم، قلب را منور کن
تا برون شوی یکسر، زین سرای ظلمانی
پیر می فروشم گفت داد چون به دستم جام
کای پسر مکن کاری،کآورد پشیمانی
چشم دل دمی بگشا، پیش پای خود بنگر
تا نیفتی اندر چاه، از طریق نادانی
دیده بازکن ای دل، دشت کربلا را بین
تا رود ز سر هوشت در کمال حیرانی
کشته های بی سر بین، در میان خاک و خون
در ره رضای دوست، گشته جمله قربانی
بین عزیز زهرا را سر بریده از خنجر
آنکه جبرئیل او را کرد مهد جنبانی
نوح کربلا را بین، در میان بحر خون
کشتی حیاتش را کرده چرخ طوفانی
شبه مصطفی اکبر اوفتاده در میدان
از جفای گل چینان هم چو سرو بستانی
نام کربلا هر گه بشنود کسی بی شک
دست میدهد او را حالت پریشانی
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۵ - شرار آتش عشق
بگویمت سخنی کاندر او نه جای اشک است
که هر که طاعت حق کرد افضل از ملک است
هر آنکه بندگی حق نکرد و سهل شمرد
به روز باز پسین، جایش اسفلین درک است
هر آنکه نیست به جانش شرار آتش عشق
به نزد اهل خرد، چون طعام بی نمک است
طلا چو بی غش و صافی درآید از بوته
دگر چه باکی و اندیشه ایش از محک است
روندهٔ ره کوی حبیب کی داند
که در میان رهش پرنیان و یا چنک است
الا! که جامهٔ ابر شمین ببر داری
مکن تو فخر بر آن کس که جامه اش قدک است
تو ذره پروری آموز کافتاب فلک
ز ذره پروریش جا به چارمین فلک است
طریق بنده نوازی از آن کسی آموز
که خادم در دولت سرای او ملک است
علی عالی اعلا که جبرئیل امین
ضمیر هر سخنش یا علی فدیت لک است
کسی که مهر علی نیست ذره ای به دلش
هزار مرتبه بدتر ز غاصب فدک است
کسی که بغض علی ذرهٔ ست در دل او
یقین به گفته ی«ترکی» که کمتر از کپک است
که هر که طاعت حق کرد افضل از ملک است
هر آنکه بندگی حق نکرد و سهل شمرد
به روز باز پسین، جایش اسفلین درک است
هر آنکه نیست به جانش شرار آتش عشق
به نزد اهل خرد، چون طعام بی نمک است
طلا چو بی غش و صافی درآید از بوته
دگر چه باکی و اندیشه ایش از محک است
روندهٔ ره کوی حبیب کی داند
که در میان رهش پرنیان و یا چنک است
الا! که جامهٔ ابر شمین ببر داری
مکن تو فخر بر آن کس که جامه اش قدک است
تو ذره پروری آموز کافتاب فلک
ز ذره پروریش جا به چارمین فلک است
طریق بنده نوازی از آن کسی آموز
که خادم در دولت سرای او ملک است
علی عالی اعلا که جبرئیل امین
ضمیر هر سخنش یا علی فدیت لک است
کسی که مهر علی نیست ذره ای به دلش
هزار مرتبه بدتر ز غاصب فدک است
کسی که بغض علی ذرهٔ ست در دل او
یقین به گفته ی«ترکی» که کمتر از کپک است
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۵۴ - دجلهٔ زلال
ای گوشوار عرش خداوند ذوالجلال
ای منبع مروت وای معدن کمال!
ای با غم و مصیبت دور زمانه جفت
ای درمقام صبر و رضا طاق وبی همال!
آدم به باغ خلد بود از غمت ملول
زان رودلی ز آدمیان نیست بی ملال
قاتل چو شمر ناکس ومقتول چون تو کس
باله کسی ندیده و نشنیده تا به حال
شمرت نداده آب چرا؟ سر ز تن برید
با آنکه بود در بر او دجلهٔ زلال
از خنجر جفا ز تنت سر بریده شد
وز سم اسب ها بدنت گشت پایمال
جسمت چو آفتاب و، به گردت ستاره وار
زن های سال خورده و، اطفال خردسال
مادر به ناله بهر پسر، زن برای شوی
دختر ز مرگ باب و، پسر از فراق خال
یک تن به سرکشیت نیامد به غیر شمر
وآن هم ز راه خشم، نگفتت که کیف حال
دست تو را برید به مقتل چو ساربان
گویا که جان ز جسم جهان، یافت انفصال
گشتند نوخطان تو از تیغ کین قتیل
افتاد جسم اطهرشان، در صف قتال
از ترس شمر شوم، درآن دشت هولناک
گشتند کودکان تو سرگشته چون غزال
ای خسرو بریده سر، ای تشنه لب شهید!
ای اوفتاده دور، من الاهل والعیال!
ما را به جز خیال تو دیگر خیال نیست
تا زنده ایم محو نخواهی شد از خیال
بگذشته سال و مه بسی از روز قتل تو
منسوخ کی عزای تو گرددبه ماه و سال؟
«ترکی» به ما تمت شده شاها!تمام عمر
از مویه همچو مویی و، ناله همچو نال
ای منبع مروت وای معدن کمال!
ای با غم و مصیبت دور زمانه جفت
ای درمقام صبر و رضا طاق وبی همال!
آدم به باغ خلد بود از غمت ملول
زان رودلی ز آدمیان نیست بی ملال
قاتل چو شمر ناکس ومقتول چون تو کس
باله کسی ندیده و نشنیده تا به حال
شمرت نداده آب چرا؟ سر ز تن برید
با آنکه بود در بر او دجلهٔ زلال
از خنجر جفا ز تنت سر بریده شد
وز سم اسب ها بدنت گشت پایمال
جسمت چو آفتاب و، به گردت ستاره وار
زن های سال خورده و، اطفال خردسال
مادر به ناله بهر پسر، زن برای شوی
دختر ز مرگ باب و، پسر از فراق خال
یک تن به سرکشیت نیامد به غیر شمر
وآن هم ز راه خشم، نگفتت که کیف حال
دست تو را برید به مقتل چو ساربان
گویا که جان ز جسم جهان، یافت انفصال
گشتند نوخطان تو از تیغ کین قتیل
افتاد جسم اطهرشان، در صف قتال
از ترس شمر شوم، درآن دشت هولناک
گشتند کودکان تو سرگشته چون غزال
ای خسرو بریده سر، ای تشنه لب شهید!
ای اوفتاده دور، من الاهل والعیال!
ما را به جز خیال تو دیگر خیال نیست
تا زنده ایم محو نخواهی شد از خیال
بگذشته سال و مه بسی از روز قتل تو
منسوخ کی عزای تو گرددبه ماه و سال؟
«ترکی» به ما تمت شده شاها!تمام عمر
از مویه همچو مویی و، ناله همچو نال
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۱ - شرح حال
آه، آه از جور چرخ چنبری
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفای این سپهر نیلگون
جای دارد گر بگریم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمین و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گویی کرده است
در دماغ بختی بختم مهار
نه حبیبی تا که از آب وفا
از دل غمدیده ام شوید غبار
یک نفر از آشنایان قدیم
ساعتی با خود نه بینم سازگار
دوستی با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمنی را آشکار
من به مهر، ار می شوم نزدیک دوست
دوست از من می کند قهرا فرار
گر بگردم گرد قد شمع دوست
سوزدم از شعله ای پروانه وار
چاره جویان رو به هرکس می کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گویی با من از بی طالعی
دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجیر
بهر خود کس را ندیدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهایی اینک اختیار
چون ندیدم فتح بابی از کسی
در بروی خویش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزین
شاعری را کرده ام بر خود شعار
مونس شب های من باشد کتاب
کو مرا یاری ست، یار غمگسار
روزها کاری گرم آید به پیش
لاعلاجا می شوم مشغول کار
قانع استم من به یک قرص جوین
واثق استم من به لطف کردگار
قرصهٔ نانی ز گندم یا ز جو
شکر گویان می برم او را به کار
شکر ایزد را که با حال تباه
نیستم از منت کس زیر بار
راست گویم غمزدایی در جهان
من ندیدم غیر سیم سکه دار
حاش لله نیست از کس شکوه ام
جز ز بخت خویش و چرخ کجمدار
نه مرا در کیسه باشد سیم و زر
تا کنم با زر به مردم افتخار
نه کمالی تا به امداد کمال
در میان خلق یابم اعتبار
نه مرا حسنی که عاشق پیشه گان
در قفایم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دل کشی ست
تا کنم آوازه خوانی پای تار
نیستم طرار و دزد و راهزن
تا نمایم رهزنی شب های تار
نه مرا باشد غلام و نه کنیز
نه خری دارم نه اسب راهوار
نیستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطیف و شاهوار
نیستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسایم بر سپهر
چون بگیرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نیستم کز بهر زر
بانوای شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستی از حسین
گاه از فتح یزید نابکار
نه امیرم، نه وزیرم، نه دبیر
نه مدیرم، نه مشیرم، نه مشار
هم نیم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسیع و زرنگار
نیستم منشی که از یک نقطه ای
یک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعری دستی قوی ست
تا شوم با شعر گویان هم قطار
به که با این نقص های بی عدد
به که با این عیب های بی شمار
طول ندهم شرحال خویش را
شرح حال خود نمایم اختصار
شاعری، صنعتگری بی طالعم
مفلسی آواره از شهر و دیار
مولدم شیراز و هندم مسکن است
بی کس و محروم، از خویش و تبار
ای دریغا شغل من صورتگری ست
زین عمل هستم ز یزدان شرمسار
چون بود صورتگری فعل حرام
زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
لیک با این شغل هرگز نیستم
ناامید از رحمت پروردگار
شاعر استم شیوه ام مداحی است
ز آنکه جز مداحیم ناید به کار
مادح استم پیشه ام مدح علی است
سرور مردان، قسیم خلد و نار
نیستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گویم چو در شاهوار
از امیران نقد گیرم مشت مشت
وز وزیران جنس یابم بار بار
شکرالله نیستم مداح کس
جز نبی و حیدر دلدل سوار
مادح پیغمبر و آلم مدام
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
دارم امید آنکه از راه کرم
شافعم گردد علی روز شمار
نی کنم مدح کسی بهر صله
نی کنم خود را میان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلانی گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتین
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگویم بهر زر
گر در این عالم بمیرم ز افتقار
آنکه گوید مدح از بهر صله
تخم خود ضایع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ هرگز نباشد اعتبار
روبهی را گفت باید شیر نر
کم دلی را رستم و اسفنیار
آنکه ترسید از صدای گربه ای
بایدش گفتن یل ضیغم شکار
بد گلی را گفت باید یوسفی
ابلهی را سرور و صدر کبار
از برای مال دنیای دنی
هر دنی را گفت باید کامکار
در حقیقت قدح باشد این نه مدح
نیست اینها حسن کس باشد عوار
چون کنی مداحی نو دولتی
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
می شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد پدر دارد به ارث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسی گوید یقین
می شود پژمرده و آسیمه سار
گر چه دانم کاین سخن های رهی
در مذاق بعضی افتد ناگوار
لیک من حق گویم و حق آگه هست
کاین سخن ها راست نقدی خوش عیار
گفتم و انصاف می خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشیار
گر خلاف است این سخن های رهی
از خلاف خویش جویم اعتذار
ور صحیح است و درست و بی خلاف
این سخن از من بماند یادگار
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفای این سپهر نیلگون
جای دارد گر بگریم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمین و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گویی کرده است
در دماغ بختی بختم مهار
نه حبیبی تا که از آب وفا
از دل غمدیده ام شوید غبار
یک نفر از آشنایان قدیم
ساعتی با خود نه بینم سازگار
دوستی با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمنی را آشکار
من به مهر، ار می شوم نزدیک دوست
دوست از من می کند قهرا فرار
گر بگردم گرد قد شمع دوست
سوزدم از شعله ای پروانه وار
چاره جویان رو به هرکس می کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گویی با من از بی طالعی
دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجیر
بهر خود کس را ندیدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهایی اینک اختیار
چون ندیدم فتح بابی از کسی
در بروی خویش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزین
شاعری را کرده ام بر خود شعار
مونس شب های من باشد کتاب
کو مرا یاری ست، یار غمگسار
روزها کاری گرم آید به پیش
لاعلاجا می شوم مشغول کار
قانع استم من به یک قرص جوین
واثق استم من به لطف کردگار
قرصهٔ نانی ز گندم یا ز جو
شکر گویان می برم او را به کار
شکر ایزد را که با حال تباه
نیستم از منت کس زیر بار
راست گویم غمزدایی در جهان
من ندیدم غیر سیم سکه دار
حاش لله نیست از کس شکوه ام
جز ز بخت خویش و چرخ کجمدار
نه مرا در کیسه باشد سیم و زر
تا کنم با زر به مردم افتخار
نه کمالی تا به امداد کمال
در میان خلق یابم اعتبار
نه مرا حسنی که عاشق پیشه گان
در قفایم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دل کشی ست
تا کنم آوازه خوانی پای تار
نیستم طرار و دزد و راهزن
تا نمایم رهزنی شب های تار
نه مرا باشد غلام و نه کنیز
نه خری دارم نه اسب راهوار
نیستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطیف و شاهوار
نیستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسایم بر سپهر
چون بگیرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نیستم کز بهر زر
بانوای شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستی از حسین
گاه از فتح یزید نابکار
نه امیرم، نه وزیرم، نه دبیر
نه مدیرم، نه مشیرم، نه مشار
هم نیم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسیع و زرنگار
نیستم منشی که از یک نقطه ای
یک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعری دستی قوی ست
تا شوم با شعر گویان هم قطار
به که با این نقص های بی عدد
به که با این عیب های بی شمار
طول ندهم شرحال خویش را
شرح حال خود نمایم اختصار
شاعری، صنعتگری بی طالعم
مفلسی آواره از شهر و دیار
مولدم شیراز و هندم مسکن است
بی کس و محروم، از خویش و تبار
ای دریغا شغل من صورتگری ست
زین عمل هستم ز یزدان شرمسار
چون بود صورتگری فعل حرام
زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
لیک با این شغل هرگز نیستم
ناامید از رحمت پروردگار
شاعر استم شیوه ام مداحی است
ز آنکه جز مداحیم ناید به کار
مادح استم پیشه ام مدح علی است
سرور مردان، قسیم خلد و نار
نیستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گویم چو در شاهوار
از امیران نقد گیرم مشت مشت
وز وزیران جنس یابم بار بار
شکرالله نیستم مداح کس
جز نبی و حیدر دلدل سوار
مادح پیغمبر و آلم مدام
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
دارم امید آنکه از راه کرم
شافعم گردد علی روز شمار
نی کنم مدح کسی بهر صله
نی کنم خود را میان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلانی گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتین
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگویم بهر زر
گر در این عالم بمیرم ز افتقار
آنکه گوید مدح از بهر صله
تخم خود ضایع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ هرگز نباشد اعتبار
روبهی را گفت باید شیر نر
کم دلی را رستم و اسفنیار
آنکه ترسید از صدای گربه ای
بایدش گفتن یل ضیغم شکار
بد گلی را گفت باید یوسفی
ابلهی را سرور و صدر کبار
از برای مال دنیای دنی
هر دنی را گفت باید کامکار
در حقیقت قدح باشد این نه مدح
نیست اینها حسن کس باشد عوار
چون کنی مداحی نو دولتی
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
می شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد پدر دارد به ارث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسی گوید یقین
می شود پژمرده و آسیمه سار
گر چه دانم کاین سخن های رهی
در مذاق بعضی افتد ناگوار
لیک من حق گویم و حق آگه هست
کاین سخن ها راست نقدی خوش عیار
گفتم و انصاف می خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشیار
گر خلاف است این سخن های رهی
از خلاف خویش جویم اعتذار
ور صحیح است و درست و بی خلاف
این سخن از من بماند یادگار
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۳ - بنای عدل
الا ای پای بند مال دنیا!
که بر رویت در دولت گشاده است
من و تو هر دومان از آب و خاکیم
چه باد است این تو را بر سر فتاده است
تو با دولت اگر بر من کنی فخر
کسی با دولت از مادر نزاده است
اگر با دولتت فخر است بر من
مرا از فخر تو فخری زیاده است
خداوندی که عدل است و حکیم است
بنای عدل را نیکو نهاده است
به قدر شان هر کس داد چیزی
مرا دانش تو را دینار داده است
که بر رویت در دولت گشاده است
من و تو هر دومان از آب و خاکیم
چه باد است این تو را بر سر فتاده است
تو با دولت اگر بر من کنی فخر
کسی با دولت از مادر نزاده است
اگر با دولتت فخر است بر من
مرا از فخر تو فخری زیاده است
خداوندی که عدل است و حکیم است
بنای عدل را نیکو نهاده است
به قدر شان هر کس داد چیزی
مرا دانش تو را دینار داده است
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۴ - فضل خداوندی
صلوه این نیست ای مرد مصلی!
که گاهی خم شوی گاهی شوی راست
نمازت را حضور قلب باید
نماز بی حضور قلب بیجاست
تو خود گویی ستون دین نماز است
عمارت بی ستون سست است و بی پاست
به ظاهر گر چه مشغول نمازی
ولیکن باطن قلبت دگر جاست
تنت فعلش قیام است و قعود است
دلت گاهی به یثرب، گه به بطحاست
تو خود مشغول افعال نمازی
دلت در فکر کار و بار دنیاست
زبان مشغول ذکر حمد و سوره است
دلت سیاره کوه و دشت و صحرا است
تو قلب خود نمی بینی ولیکن
خدا از باطن قلب تو آگاست
ستادستی به پیش کردگاری
که او بینندهٔ پنهان و پیداست
تو با بیچون خدایی روبرویی
که از هر عیبی و نقصی مبراست
خداوندی که علام الغیوب است
اگر چه بی نیاز از طاعت ماست
ولیکن بندگی کردن نه این است
طریق طاعت یزدان نه این هاست
دل خود با خدا مشغول می دار
که او در کارها دانا و بیناست
تو را داده است ایزد مال و دولت
دلت آسوده و عیشت مهیاست
به هر روزی تو را روزی رسان است
رساند روزی ات را بی کم و کاست
چنین روزی رسان مهربان را
خلاف بندگی کردن نه زیباست
به کار آخرت ثابت قدم باش
تو را کاسباب دنیایی مهیاست
برای آخرت بردار توشه
که دنیایت همین امروز و فرداست
اگر فضل خداوندی نباشد
جهنم، جاودانی منزل ماست
که گاهی خم شوی گاهی شوی راست
نمازت را حضور قلب باید
نماز بی حضور قلب بیجاست
تو خود گویی ستون دین نماز است
عمارت بی ستون سست است و بی پاست
به ظاهر گر چه مشغول نمازی
ولیکن باطن قلبت دگر جاست
تنت فعلش قیام است و قعود است
دلت گاهی به یثرب، گه به بطحاست
تو خود مشغول افعال نمازی
دلت در فکر کار و بار دنیاست
زبان مشغول ذکر حمد و سوره است
دلت سیاره کوه و دشت و صحرا است
تو قلب خود نمی بینی ولیکن
خدا از باطن قلب تو آگاست
ستادستی به پیش کردگاری
که او بینندهٔ پنهان و پیداست
تو با بیچون خدایی روبرویی
که از هر عیبی و نقصی مبراست
خداوندی که علام الغیوب است
اگر چه بی نیاز از طاعت ماست
ولیکن بندگی کردن نه این است
طریق طاعت یزدان نه این هاست
دل خود با خدا مشغول می دار
که او در کارها دانا و بیناست
تو را داده است ایزد مال و دولت
دلت آسوده و عیشت مهیاست
به هر روزی تو را روزی رسان است
رساند روزی ات را بی کم و کاست
چنین روزی رسان مهربان را
خلاف بندگی کردن نه زیباست
به کار آخرت ثابت قدم باش
تو را کاسباب دنیایی مهیاست
برای آخرت بردار توشه
که دنیایت همین امروز و فرداست
اگر فضل خداوندی نباشد
جهنم، جاودانی منزل ماست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶ - شراب جهل