عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
فلک پرواز سازد آه را درد گران ما
پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما
ز بی مغزان خدنگش گر چه پهلو می کند خالی
همان چون قرعه می غلطد به پهلو استخوان ما
به جز غفلت متاعی نیست ما گم کرده راهان را
جرس را چشم خواب آلود سازد کاروان ما
به احوال دل صد پاره عاشق که پردازد؟
ز تمکین گل نمی چینند طفلان در زمان ما
صدای خنده گل، کار بلبل می کند صائب
ندارد احتیاج نغمه سنجی گلستان ما
پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما
ز بی مغزان خدنگش گر چه پهلو می کند خالی
همان چون قرعه می غلطد به پهلو استخوان ما
به جز غفلت متاعی نیست ما گم کرده راهان را
جرس را چشم خواب آلود سازد کاروان ما
به احوال دل صد پاره عاشق که پردازد؟
ز تمکین گل نمی چینند طفلان در زمان ما
صدای خنده گل، کار بلبل می کند صائب
ندارد احتیاج نغمه سنجی گلستان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
رموز سرگذشت عاشقان گر دیدنی دارد
خدا را سرسری مگذر ز اوراق خزان ما
اگر در ملک صورت نیست ما را گوشه ای صائب
سواد اعظم معنی است ملک بیکران ما
ندارد زآفتاب تربیت طالع بیان ما
به سیلی رنگ گرداند ثمر در بوستان ما
ندیدیم از سخن فهمان عالم گوشه چشمی
اگر چه سرمه شد از فکر مغز استخوان ما
اگر لیلی، اگر مجنون ز ما دارند تلقین را
به حسن و عشق حق تربیت دارد بیان ما
کلام ما خلایق را به راه راست می آرد
کجی از تیر بیرون می برد زور کمان ما
عزیز قدردانی نیست در مصر سخن سنجی
ندارد ورنه جنسی غیر یوسف کاروان ما
گل خود می شمارد خنده صبح قیامت را
چراغی کز دل بیدار دارد دودمان ما
خدا را سرسری مگذر ز اوراق خزان ما
اگر در ملک صورت نیست ما را گوشه ای صائب
سواد اعظم معنی است ملک بیکران ما
ندارد زآفتاب تربیت طالع بیان ما
به سیلی رنگ گرداند ثمر در بوستان ما
ندیدیم از سخن فهمان عالم گوشه چشمی
اگر چه سرمه شد از فکر مغز استخوان ما
اگر لیلی، اگر مجنون ز ما دارند تلقین را
به حسن و عشق حق تربیت دارد بیان ما
کلام ما خلایق را به راه راست می آرد
کجی از تیر بیرون می برد زور کمان ما
عزیز قدردانی نیست در مصر سخن سنجی
ندارد ورنه جنسی غیر یوسف کاروان ما
گل خود می شمارد خنده صبح قیامت را
چراغی کز دل بیدار دارد دودمان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
ز تأثیر دل بیدار، چشم تر شود بینا
که ماه از نور خورشید بلند اختر شود بینا
نبرد از چشم سوزن قرب عیسی عیب کوری را
محال است از جواهر سرمه بد گوهر شود بینا
به چشم کم مبین ای ساده دل ما تیره روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود بینا
ببر زین خاکدان زنهار با خود سرمه بینش
وگرنه کور هیهات است در محشر شود بینا
نمی گردد هلال و بدر چون مه، مهر روشندل
محال است از حوادث فربه و لاغر شود بینا
نمی آید به کار پاک طینت بینش ظاهر
که افتد از بهای خویش چون گوهر شود بینا
عزیزان نیستند از پرده اسباب مستغنی
ز بوی پیرهن یعقوب پیغمبر شود بینا
بلند و پست عالم می کند افزون بصیرت را
معلم بیش در دریای بی لنگر شود بینا
ز سیل تیره حسن سعی دریا می شود ظاهر
که از آیینه تاریک، روشنگر شود بینا
مقیم آستان فیض بخش عشق شو صائب
که نابینا شود گر حلقه این در، شود بینا
که ماه از نور خورشید بلند اختر شود بینا
نبرد از چشم سوزن قرب عیسی عیب کوری را
محال است از جواهر سرمه بد گوهر شود بینا
به چشم کم مبین ای ساده دل ما تیره روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود بینا
ببر زین خاکدان زنهار با خود سرمه بینش
وگرنه کور هیهات است در محشر شود بینا
نمی گردد هلال و بدر چون مه، مهر روشندل
محال است از حوادث فربه و لاغر شود بینا
نمی آید به کار پاک طینت بینش ظاهر
که افتد از بهای خویش چون گوهر شود بینا
عزیزان نیستند از پرده اسباب مستغنی
ز بوی پیرهن یعقوب پیغمبر شود بینا
بلند و پست عالم می کند افزون بصیرت را
معلم بیش در دریای بی لنگر شود بینا
ز سیل تیره حسن سعی دریا می شود ظاهر
که از آیینه تاریک، روشنگر شود بینا
مقیم آستان فیض بخش عشق شو صائب
که نابینا شود گر حلقه این در، شود بینا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
می جان بخش اگر چه جام زر می گیرد از مینا
سفال تشنه لب فیض دگر می گیرد از مینا
نگردد عشق خون آشام غافل از دل پر خون
که در هر ساغری ساقی خبر می گیرد از مینا
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید
که در هر گردشی جان دگر می گیرد از مینا
نمی ماند ز گردش آسیا تا آب می آید
ز دور افتد چو ساغر، بال و پر می گیرد از مینا
دل روشن سر بی مغز ما را گرم می سازد
که می چون آتشین شد پنبه در می گیرد از مینا
مزن انگشت بی تابی مرا ای همنشین بر لب
که زور باده من مهر بر می گیرد از مینا
بیفشان هر چه می گیری اگر آسودگی خواهی
که ساغر باده بی دردسر می گیرد از مینا
ز شوق بوسه هر ساعت دهان را غنچه می سازد
به لب ساقی همانا پنبه بر می گیرد از مینا
تهیدستی به فکر مبداء اندازد خسیسان را
که چون ساغر شود خالی خبر می گیرد از مینا
ز تمکین مهر بر لب زن که خاک از فیض خاموشی
نصیب از باده نوشان بیشتر می گیرد از مینا
یکی صد می شود در پرده شرم و حیا خوبی
شراب لاله گون رنگ دگر می گیرد از مینا
ز سیما می توان دریافت در دل هر چه می باشد
عیار باده را صاحب نظر می گیرد از مینا
دل از اشک ندامت کن تهی در موسم پیری
که ساقی باقی شب را سحر می گیرد از مینا
که ساقی می شود صائب درین محفل نمی دانم
که جوش می ز شادی پنبه برمی گیرد از مینا
سفال تشنه لب فیض دگر می گیرد از مینا
نگردد عشق خون آشام غافل از دل پر خون
که در هر ساغری ساقی خبر می گیرد از مینا
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید
که در هر گردشی جان دگر می گیرد از مینا
نمی ماند ز گردش آسیا تا آب می آید
ز دور افتد چو ساغر، بال و پر می گیرد از مینا
دل روشن سر بی مغز ما را گرم می سازد
که می چون آتشین شد پنبه در می گیرد از مینا
مزن انگشت بی تابی مرا ای همنشین بر لب
که زور باده من مهر بر می گیرد از مینا
بیفشان هر چه می گیری اگر آسودگی خواهی
که ساغر باده بی دردسر می گیرد از مینا
ز شوق بوسه هر ساعت دهان را غنچه می سازد
به لب ساقی همانا پنبه بر می گیرد از مینا
تهیدستی به فکر مبداء اندازد خسیسان را
که چون ساغر شود خالی خبر می گیرد از مینا
ز تمکین مهر بر لب زن که خاک از فیض خاموشی
نصیب از باده نوشان بیشتر می گیرد از مینا
یکی صد می شود در پرده شرم و حیا خوبی
شراب لاله گون رنگ دگر می گیرد از مینا
ز سیما می توان دریافت در دل هر چه می باشد
عیار باده را صاحب نظر می گیرد از مینا
دل از اشک ندامت کن تهی در موسم پیری
که ساقی باقی شب را سحر می گیرد از مینا
که ساقی می شود صائب درین محفل نمی دانم
که جوش می ز شادی پنبه برمی گیرد از مینا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
مدار از دامن شب دست وقت عرض مطلب ها
که باشد بادبان کشتی دل دامن شب ها
چه محو ناخدا گردیده ای، ای از خدا غافل؟
ندارد این سفر باد مرادی غیر یاربها
ز بی دردان علاج درد خود جستن به آن ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقرب ها
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او
که چون خورشید طالع شد نهان گردند، کوکبها
نمی دانم چه در سر دارد آن معشوق بی پروا
که مذهبها گرفت از شوخی او، رنگ مشرب ها
چنین گر رهزن اطفال خواهد شد جنون من
به اندک فرصتی دربسته خواهد ماند مکتب ها
حجاب عشق اگر مانع نگردد می توان دیدن
خط نارسته را چون رشته گوهر ازان لبها
ز شوق گوشه چشم تو ای جان جهان، تا کی
درین صحرای وحشت توتیا گردند قالبها؟
کسی کز مطلب خود بگذرد حاجت روا گردد
ازان صائب ز خاک اهل حق یابند مطلب ها
که باشد بادبان کشتی دل دامن شب ها
چه محو ناخدا گردیده ای، ای از خدا غافل؟
ندارد این سفر باد مرادی غیر یاربها
ز بی دردان علاج درد خود جستن به آن ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقرب ها
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او
که چون خورشید طالع شد نهان گردند، کوکبها
نمی دانم چه در سر دارد آن معشوق بی پروا
که مذهبها گرفت از شوخی او، رنگ مشرب ها
چنین گر رهزن اطفال خواهد شد جنون من
به اندک فرصتی دربسته خواهد ماند مکتب ها
حجاب عشق اگر مانع نگردد می توان دیدن
خط نارسته را چون رشته گوهر ازان لبها
ز شوق گوشه چشم تو ای جان جهان، تا کی
درین صحرای وحشت توتیا گردند قالبها؟
کسی کز مطلب خود بگذرد حاجت روا گردد
ازان صائب ز خاک اهل حق یابند مطلب ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
ندارد خواب چشم عاشق دیوانه در شبها
نمی افتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها
به غفلت مگذران چون شمع شب را از سیه کاری
که دل روشن شود از گریه مستانه در شبها
ازان هر دم بود جایی درین ظلمت سرا سالک
که گردد خواب تلخ از بستر بیگانه در شبها
ندارد خلق، با هر کس سیه شد روز او، کاری
ز سنگ کودکان ایمن بود دیوانه در شبها
ز حرف پوچ دلهای سیه را نیست پروایی
که خواب آلودگان را خوش بود افسانه در شبها
گوارا می شود روز سیاه از آتشین رویان
که رقص شادمانی می کند پروانه در شبها
نگردد خواب گرد دیده خونبار عاشق را
که از می گرم گردد دیده پیمانه در شبها
ز روی انجم از شب زنده داری نور می بارد
تو هم چون شمع، قدی راست کن مردانه در شبها
پریشان می کنی جمعیت شب زنده داران را
به زلف خود مکش ای عنبرین مو، شانه در شبها
ندارم خلوتی تا می کشم تنها، خوش زاهد
که از محراب دارد گوشه ای رندانه در شبها
ره خوابیده هیهات است بی شبگیر طی گردد
به مهد خواب شیرین تن مده طفلانه در شبها
ندارد خواب با پای نگارآلود، بوی گل
به گرد باغ سیری کن سبکروحانه در شبها
دل افگار ما را نیست غیر از داغ، دلسوزی
ز چشم جغد دارد روشنی ویرانه در شبها
مبادا آه کم فرصت به دامانت درآویزد
ز خلوت برمیا زنهار بی باکانه در شبها
رفیقان موافق می برند از دل سیاهی را
حریفی نیست به از شیشه و پیمانه در شبها
مکن پهلو به بستر آشنا صائب چو بی دردان
سری چون غنچه بر زانو بنه رندانه در شبها
نمی افتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها
به غفلت مگذران چون شمع شب را از سیه کاری
که دل روشن شود از گریه مستانه در شبها
ازان هر دم بود جایی درین ظلمت سرا سالک
که گردد خواب تلخ از بستر بیگانه در شبها
ندارد خلق، با هر کس سیه شد روز او، کاری
ز سنگ کودکان ایمن بود دیوانه در شبها
ز حرف پوچ دلهای سیه را نیست پروایی
که خواب آلودگان را خوش بود افسانه در شبها
گوارا می شود روز سیاه از آتشین رویان
که رقص شادمانی می کند پروانه در شبها
نگردد خواب گرد دیده خونبار عاشق را
که از می گرم گردد دیده پیمانه در شبها
ز روی انجم از شب زنده داری نور می بارد
تو هم چون شمع، قدی راست کن مردانه در شبها
پریشان می کنی جمعیت شب زنده داران را
به زلف خود مکش ای عنبرین مو، شانه در شبها
ندارم خلوتی تا می کشم تنها، خوش زاهد
که از محراب دارد گوشه ای رندانه در شبها
ره خوابیده هیهات است بی شبگیر طی گردد
به مهد خواب شیرین تن مده طفلانه در شبها
ندارد خواب با پای نگارآلود، بوی گل
به گرد باغ سیری کن سبکروحانه در شبها
دل افگار ما را نیست غیر از داغ، دلسوزی
ز چشم جغد دارد روشنی ویرانه در شبها
مبادا آه کم فرصت به دامانت درآویزد
ز خلوت برمیا زنهار بی باکانه در شبها
رفیقان موافق می برند از دل سیاهی را
حریفی نیست به از شیشه و پیمانه در شبها
مکن پهلو به بستر آشنا صائب چو بی دردان
سری چون غنچه بر زانو بنه رندانه در شبها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
ز سختی های عالم قانعان را هست لذت ها
هما را استخوان در لقمه باشد مغز نعمت ها
شکست عشق را از صبر بر خود مومیایی کن
که در کشتی شکستن خضر را درج است حکمت ها
به چشم هر که از نور بصیرت بهره ای دارد
جواهر سرمه بینش بود، گرد کدورت ها
زلیخاست اگر برداشت از یوسف، تو چون مردان
مده از دست تا ممکن بود دامان فرصت ها
ز لنگر شهپر پرواز کشتی غوطه در گل زد
مکن پیوند تا ممکن بود با پست فطرت ها
به کف تا رشته تابی هست از بینایی ظاهر
مشو غافل ز نظم گوهر شهوار عبرت ها
چو بی مغزان مکن در سایه بال هما منزل
که باشد پرده روی شقاوت این سعادت ها
ز دولت صلح کن زنهار با امنیت خاطر
که در دنبال خواب امن باشد چشم دولت ها
بلا بر اهل ایمان می شود نازل کز انگشتان
به انگشت شهادت می رسد زخم ندامت ها
چه دریاهای خون می شد روان از چشم مظلومان
مکافات عمل را چشم اگر می بست رشوت ها
شراب تلخ دارد عیش شیرین در قفا صائب
مگردان رو ترش از باده تلخ نصیحت ها
هما را استخوان در لقمه باشد مغز نعمت ها
شکست عشق را از صبر بر خود مومیایی کن
که در کشتی شکستن خضر را درج است حکمت ها
به چشم هر که از نور بصیرت بهره ای دارد
جواهر سرمه بینش بود، گرد کدورت ها
زلیخاست اگر برداشت از یوسف، تو چون مردان
مده از دست تا ممکن بود دامان فرصت ها
ز لنگر شهپر پرواز کشتی غوطه در گل زد
مکن پیوند تا ممکن بود با پست فطرت ها
به کف تا رشته تابی هست از بینایی ظاهر
مشو غافل ز نظم گوهر شهوار عبرت ها
چو بی مغزان مکن در سایه بال هما منزل
که باشد پرده روی شقاوت این سعادت ها
ز دولت صلح کن زنهار با امنیت خاطر
که در دنبال خواب امن باشد چشم دولت ها
بلا بر اهل ایمان می شود نازل کز انگشتان
به انگشت شهادت می رسد زخم ندامت ها
چه دریاهای خون می شد روان از چشم مظلومان
مکافات عمل را چشم اگر می بست رشوت ها
شراب تلخ دارد عیش شیرین در قفا صائب
مگردان رو ترش از باده تلخ نصیحت ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
زهی ز اندیشه لعل تو پر خون جام فکرت ها
ز خط عنبرینت پشت بر دیوار، حیرت ها
دل عارف غبارآلوده کثرت نمی گردد
نیندازد خلل در وحدت آیینه صورت ها
محیط از چهره سیلاب گرد راه می شوید
چه اندیشد کسی با عفو حق از گرد زلتها؟
چنین آن حسن عالمسوز اگر بی پرده خواهد شد
برون می آورد وحدت گزینان را ز خلوت ها
نگنجد در قبا عاشق، وگرنه از برای ما
مهیا کرده اند از اطلس افلاک خلعت ها
درآ در حلقه اهل نظر تا روشنت گردد
که در بیماری چشم نکویان است حکمت ها
ادب بند زبان عرض مطلب می شود صائب
وگرنه خامه ما در گره دارد شکایت ها
ز خط عنبرینت پشت بر دیوار، حیرت ها
دل عارف غبارآلوده کثرت نمی گردد
نیندازد خلل در وحدت آیینه صورت ها
محیط از چهره سیلاب گرد راه می شوید
چه اندیشد کسی با عفو حق از گرد زلتها؟
چنین آن حسن عالمسوز اگر بی پرده خواهد شد
برون می آورد وحدت گزینان را ز خلوت ها
نگنجد در قبا عاشق، وگرنه از برای ما
مهیا کرده اند از اطلس افلاک خلعت ها
درآ در حلقه اهل نظر تا روشنت گردد
که در بیماری چشم نکویان است حکمت ها
ادب بند زبان عرض مطلب می شود صائب
وگرنه خامه ما در گره دارد شکایت ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
سیه شد بس که عالم از چراغ مرده دلها
نمی بینند پیش پای خود را شمع محفل ها
دل بیدار می باید درین وادی، توجه کن
که من با پای خواب آلود کردم قطع منزل ها
نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟
ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلها
بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران
گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دلها
زبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمد
نظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل ها
به نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتی
که دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل ها
نمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگین
اگر می داشت آوازی شکست شیشه دلها
به لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافل
که دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل ها
هزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائب
به یک پیمانه می کرد ساقی حل مشکل ها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
سیه شد بس که عالم از چراغ مرده دلها
نمی بینند پیش پای خود را شمع محفل ها
دل بیدار می باید درین وادی، توجه کن
که من با پای خواب آلود کردم قطع منزل ها
نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟
ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلها
بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران
گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دلها
زبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمد
نظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل ها
به نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتی
که دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل ها
نمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگین
اگر می داشت آوازی شکست شیشه دلها
به لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافل
که دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل ها
هزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائب
به یک پیمانه می کرد ساقی حل مشکل ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
به یک پیمانه می، کرد ساقی حل مشکل ها
به یک ناخن، گره وا کرد ماه عید از دل ها
غزالی نیست بی خلخال در دامان این صحرا
ز بس پاشید از زور جنون من سلاسل ها
طلبکار تو چون سیلاب آرامش نمی داند
سرانجام اقامت می کند بیهوده، منزلها
اگر داری طمع کز بی نیازان جهان گردی
مشو در پرده شب غافل از دریوزه دلها
عبث جان می کنم، در خاک و خون بیهوده می غطلم
نثاری نیست در طالع مرا چون رقص بسمل ها
ضعیفان را به منزل می رساند بی پر و بالی
ز کف خاشاک را آماده در بحرست ساحل ها
چو عشق افتاد خالص، سنگ را دل نرم می سازد
کسی پروانه را مانع نمی گردد ز محفل ها
صدف بی ابر هیهات است از دریا گهر گیرد
مده تا ممکن است از دست، دامان وسایل ها
ز من رو می کند در پرده پنهان یار، ازین غافل
که من کیفیت دیدار می یابم ز حایل ها
دلی کز عشق دارد درد و داغی، می شود ظاهر
نمایان است صائب محمل لیلی ز محمل ها
به یک ناخن، گره وا کرد ماه عید از دل ها
غزالی نیست بی خلخال در دامان این صحرا
ز بس پاشید از زور جنون من سلاسل ها
طلبکار تو چون سیلاب آرامش نمی داند
سرانجام اقامت می کند بیهوده، منزلها
اگر داری طمع کز بی نیازان جهان گردی
مشو در پرده شب غافل از دریوزه دلها
عبث جان می کنم، در خاک و خون بیهوده می غطلم
نثاری نیست در طالع مرا چون رقص بسمل ها
ضعیفان را به منزل می رساند بی پر و بالی
ز کف خاشاک را آماده در بحرست ساحل ها
چو عشق افتاد خالص، سنگ را دل نرم می سازد
کسی پروانه را مانع نمی گردد ز محفل ها
صدف بی ابر هیهات است از دریا گهر گیرد
مده تا ممکن است از دست، دامان وسایل ها
ز من رو می کند در پرده پنهان یار، ازین غافل
که من کیفیت دیدار می یابم ز حایل ها
دلی کز عشق دارد درد و داغی، می شود ظاهر
نمایان است صائب محمل لیلی ز محمل ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
زهی از غیرت رویت گریبان چاک گلشن ها
ز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دل
درین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزد
ز چشم آهوان چون حلقه زنجیر شیون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازم
که بیرون رفت از کف رشته تدبیر سوزن ها
ز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزد
غزالان می کشند از دور بی تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موران
نباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافل
که هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن ها
ز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارم
در آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه صائب درین گلشن؟
که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها
ز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دل
درین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزد
ز چشم آهوان چون حلقه زنجیر شیون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازم
که بیرون رفت از کف رشته تدبیر سوزن ها
ز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزد
غزالان می کشند از دور بی تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موران
نباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافل
که هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن ها
ز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارم
در آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه صائب درین گلشن؟
که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
ز خرمن صلح کن با دانه ای از دوربینی ها
که می سازد زبان برق کوته خوشه چینی ها
تلاش صدر کمتر کن که در بحر گران لنگر
سبک دارد کف بی مغز را بالانشینی ها
میان نور و ظلمت التیامی نیست، حیرانم
که چون پیوست جان آسمانی با زمینی ها
سرافرازی چو شمع آن را رسد در حلقه طاعت
که محرابش نخواهد شمع از روشن جبینی ها
نگردد روزن اندیشه تا مسدود از حیرت
ندارد غیر سودا حاصلی خلوت گزینی ها
به من بایست یار از دیگران نزدیکتر باشد
اگر نزدیک می گردید راه از دوربینی ها
ز گرد خط، گرفتم بی صفا شد ظاهر آن لب
کجا رفت آن تبسم ها و آن حرف آفرینی ها؟
ندارد روزی اهل قناعت چشم شور از پی
سلیمان می برد غیرت به مور از ریزه چینی ها
به ذوقی باده در جام سفالین ریختم صائب
که از طاق دل فغفور چین افتاد چینی ها
که می سازد زبان برق کوته خوشه چینی ها
تلاش صدر کمتر کن که در بحر گران لنگر
سبک دارد کف بی مغز را بالانشینی ها
میان نور و ظلمت التیامی نیست، حیرانم
که چون پیوست جان آسمانی با زمینی ها
سرافرازی چو شمع آن را رسد در حلقه طاعت
که محرابش نخواهد شمع از روشن جبینی ها
نگردد روزن اندیشه تا مسدود از حیرت
ندارد غیر سودا حاصلی خلوت گزینی ها
به من بایست یار از دیگران نزدیکتر باشد
اگر نزدیک می گردید راه از دوربینی ها
ز گرد خط، گرفتم بی صفا شد ظاهر آن لب
کجا رفت آن تبسم ها و آن حرف آفرینی ها؟
ندارد روزی اهل قناعت چشم شور از پی
سلیمان می برد غیرت به مور از ریزه چینی ها
به ذوقی باده در جام سفالین ریختم صائب
که از طاق دل فغفور چین افتاد چینی ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
ترا پر چون صدف شد گوش از سیماب در دریا
وگرنه حلقه ذکری است هر گرداب در دریا
ز عادت پرده غفلت شود اسباب آگاهی
که ماهی بستر و بالین کند از آب در دریا
خیال یار را در دیده عاشق تماشا کن
که دارد شور دیگر پرتو مهتاب در دریا
حریم وصل را حیرانیی در پرده می باشد
که شوق آب، ماهی را کند قلاب در دریا
به قسمت می توان برخورد از روزی، نه جمعیت
که از جای دگر گردد صدف سیراب در دریا
غریق عشق بر گرد سر هر قطره می گردد
که ماهی را بود هر موجه ای محراب در دریا
چنین کز گرد عصیان تیره گردیده است جان من
عجب دارم که گردد روشن این سیلاب در دریا
چو دل شد آب، از دل سربرآرد آرزوی دل
که از دریا زند سر مهر عالمتاب در دریا
نگردد آب تا صائب دلت از داغ نومیدی
نخواهی دید روی گوهر نایاب در دریا
وگرنه حلقه ذکری است هر گرداب در دریا
ز عادت پرده غفلت شود اسباب آگاهی
که ماهی بستر و بالین کند از آب در دریا
خیال یار را در دیده عاشق تماشا کن
که دارد شور دیگر پرتو مهتاب در دریا
حریم وصل را حیرانیی در پرده می باشد
که شوق آب، ماهی را کند قلاب در دریا
به قسمت می توان برخورد از روزی، نه جمعیت
که از جای دگر گردد صدف سیراب در دریا
غریق عشق بر گرد سر هر قطره می گردد
که ماهی را بود هر موجه ای محراب در دریا
چنین کز گرد عصیان تیره گردیده است جان من
عجب دارم که گردد روشن این سیلاب در دریا
چو دل شد آب، از دل سربرآرد آرزوی دل
که از دریا زند سر مهر عالمتاب در دریا
نگردد آب تا صائب دلت از داغ نومیدی
نخواهی دید روی گوهر نایاب در دریا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
به هر شورش مده چون موج از کف دامن دریا
که باشد عقد گوهر خوشه ای از خرمن دریا
وصال دایمی افسرده سازد شوق عاشق را
سری گاهی بر آور چون حباب از روزن دریا
چو موج آن کس که داد از کف عنان اختیار خود
حمایل ساخت دست خویش را بر گردن دریا
صفای دل مرا آزاد کرد از قید خودبینی
که نتوان دید عکس خود در آب روشن دریا
به خاموشی توان شد گوهر اسرار را محرم
صدف تابست از گفتار لب، شد مخزن دریا
ز خواب خوش به روی دولت بیدار برخیزد
حبابی را که باشد خوابگاه از دامن دریا
ز طوفان حوادث عاشقان را نیست پروایی
نیندیشد نهنگ پر دل از آشفتن دریا
گوارا می کند مشرب به خود ناسازگاران را
بود ماهی گل بی خار در پیراهن دریا
ز لنگر تا کدامین کشتی بی ظرف می لافد؟
که برمی خیزد از موج خطر مو بر تن دریا
ز تردستی زمین ها را کند گنجینه گوهر
چو ابر آن کس که باشد خوشه چین خرمن دریا
ز دست گوهرافشان برگ عیش تنگدستان شو
که فلس ماهیان گردد دعای جوشن دریا
به دریا غوطه زن گر گوهر شهوار می خواهی
که غیر از کف نباشد حاصل از پیرامن دریا
بزرگان را کند تردستی از آفت سپرداری
که از موج گهر باشد دعای جوشن دریا
ز خون بی گناهان تیغ او را نیست پروایی
نگیرد پنجه خونین مرجان دامن دریا
برآ از پرده شرم و حیا صائب که می گردد
حباب از شوخ چشمی تکمه پیراهن دریا
که باشد عقد گوهر خوشه ای از خرمن دریا
وصال دایمی افسرده سازد شوق عاشق را
سری گاهی بر آور چون حباب از روزن دریا
چو موج آن کس که داد از کف عنان اختیار خود
حمایل ساخت دست خویش را بر گردن دریا
صفای دل مرا آزاد کرد از قید خودبینی
که نتوان دید عکس خود در آب روشن دریا
به خاموشی توان شد گوهر اسرار را محرم
صدف تابست از گفتار لب، شد مخزن دریا
ز خواب خوش به روی دولت بیدار برخیزد
حبابی را که باشد خوابگاه از دامن دریا
ز طوفان حوادث عاشقان را نیست پروایی
نیندیشد نهنگ پر دل از آشفتن دریا
گوارا می کند مشرب به خود ناسازگاران را
بود ماهی گل بی خار در پیراهن دریا
ز لنگر تا کدامین کشتی بی ظرف می لافد؟
که برمی خیزد از موج خطر مو بر تن دریا
ز تردستی زمین ها را کند گنجینه گوهر
چو ابر آن کس که باشد خوشه چین خرمن دریا
ز دست گوهرافشان برگ عیش تنگدستان شو
که فلس ماهیان گردد دعای جوشن دریا
به دریا غوطه زن گر گوهر شهوار می خواهی
که غیر از کف نباشد حاصل از پیرامن دریا
بزرگان را کند تردستی از آفت سپرداری
که از موج گهر باشد دعای جوشن دریا
ز خون بی گناهان تیغ او را نیست پروایی
نگیرد پنجه خونین مرجان دامن دریا
برآ از پرده شرم و حیا صائب که می گردد
حباب از شوخ چشمی تکمه پیراهن دریا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
نماند از نارسایی مدی از احسان درین دریا
به سیلی سرخ دارد روی خود مرجان درین دریا
هوای ساحل از سر چون حباب پوچ بیرون کن
که چندین کشتی نوح است سرگردان درین دریا
عرق از روی آتشناکش آتش زیر پا دارد
ز شوخی می کند هر قطره ای طوفان درین دریا
کمی در ناز و نعمت نیست بحر رحمت حق را
صدف دارد همین دریوزه دندان درین دریا
به خاموشی توان شد کامیاب از صحبت گوهر
نفس در دل گره کن همچو غواصان درین دریا
تو بر تار نفس از بی تهی چون موج می لرزی
وگرنه عقد گوهر هست بی پایان درین دریا
نباشد سخت گیری در گهر اهل سخاوت را
گره واگردد از دل چون حباب آسان درین دریا
چرا عاشق نبازد سر به تیغ آبدار او؟
که می گردد گهر هر قطره باران درین دریا
سبکباری بود باد مراد آزادمردان را
که موج از شستن دست است دست افشان درین دریا
مشو غافل ز وحدت تا شوی فارغ ز قید تن
که گرد راه، سیل افشاند از دامان درین دریا
دهند از گوهرش چشم آب مردم چون صدف صائب
گذارد هر که دندان بر سر دندان درین دریا
به سیلی سرخ دارد روی خود مرجان درین دریا
هوای ساحل از سر چون حباب پوچ بیرون کن
که چندین کشتی نوح است سرگردان درین دریا
عرق از روی آتشناکش آتش زیر پا دارد
ز شوخی می کند هر قطره ای طوفان درین دریا
کمی در ناز و نعمت نیست بحر رحمت حق را
صدف دارد همین دریوزه دندان درین دریا
به خاموشی توان شد کامیاب از صحبت گوهر
نفس در دل گره کن همچو غواصان درین دریا
تو بر تار نفس از بی تهی چون موج می لرزی
وگرنه عقد گوهر هست بی پایان درین دریا
نباشد سخت گیری در گهر اهل سخاوت را
گره واگردد از دل چون حباب آسان درین دریا
چرا عاشق نبازد سر به تیغ آبدار او؟
که می گردد گهر هر قطره باران درین دریا
سبکباری بود باد مراد آزادمردان را
که موج از شستن دست است دست افشان درین دریا
مشو غافل ز وحدت تا شوی فارغ ز قید تن
که گرد راه، سیل افشاند از دامان درین دریا
دهند از گوهرش چشم آب مردم چون صدف صائب
گذارد هر که دندان بر سر دندان درین دریا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
چسان گردد تهی از عقد گوهر سینه دریا؟
که هر موج خطر قفلی است بر گنجینه دریا
ندارد تربیت تأثیر در دلهای ظلمانی
که عنبر را نسازد پخته جوش سینه دریا
تپیدن گوهرم را قطره سیماب می سازد
چو می افتم به فکر صحبت دیرینه دریا
به وصل گوهر شهوار آسان نیست پیوستن
که هر گرداب باشد مهر بر گنجینه دریا
دل پر خون مرا آزاد کرد از قید خودبینی
که شوید عکس را از چهره ها آیینه دریا
میندیش از غبار معصیت با رحمت یزدان
که گردد صاف سیلی از سینه بی کینه دریا
که هر موج خطر قفلی است بر گنجینه دریا
ندارد تربیت تأثیر در دلهای ظلمانی
که عنبر را نسازد پخته جوش سینه دریا
تپیدن گوهرم را قطره سیماب می سازد
چو می افتم به فکر صحبت دیرینه دریا
به وصل گوهر شهوار آسان نیست پیوستن
که هر گرداب باشد مهر بر گنجینه دریا
دل پر خون مرا آزاد کرد از قید خودبینی
که شوید عکس را از چهره ها آیینه دریا
میندیش از غبار معصیت با رحمت یزدان
که گردد صاف سیلی از سینه بی کینه دریا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزه شهد شود حنظل افلاک آنجا
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا
در محبت لب خشک و مژه تر باب است
هیزم تر نفروشند ز مسواک آنجا
باد در دست برون می روم از صحرایی
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
در بهشتی غم او در جگرم خار شکست
که نیابند به درمان دل غمناک آنجا
نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
که در فیض گشوده است ز هر چاک آنجا
سفری با نفس سوخته دارم در پیش
که حساب نفس صبح شود پاک آنجا
صائب از کوی خرابات به جایی نرود
دختری خواسته از سلسله تاک آنجا
کوزه شهد شود حنظل افلاک آنجا
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا
در محبت لب خشک و مژه تر باب است
هیزم تر نفروشند ز مسواک آنجا
باد در دست برون می روم از صحرایی
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
در بهشتی غم او در جگرم خار شکست
که نیابند به درمان دل غمناک آنجا
نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
که در فیض گشوده است ز هر چاک آنجا
سفری با نفس سوخته دارم در پیش
که حساب نفس صبح شود پاک آنجا
صائب از کوی خرابات به جایی نرود
دختری خواسته از سلسله تاک آنجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
صاف گشتن ز خودی باده ناب است اینجا
دست شستن ز جهان عالم آب است اینجا
همه از درد طلب نعل در آتش دارند
کوه چون ریگ روان پا به رکاب است اینجا
نیست زان گوهر نایاب کسی را خبری
چشم غواص تهی تر ز حباب است اینجا
وصل، از حیرت سرشار، جدایی شده است
در دل بحر، گهر طالب آب است اینجا
فارغ از گردش چرخند ز خود بی خبران
موج شمشیر حوادث رگ خواب است اینجا
در ته گرد یتیمی گهری پنهان هست
پرده گنج بود هر که خراب است اینجا
هر چه از عمر به غفلت گذرد عمر مدان
کز نفس آنچه شمرده است حساب است اینجا
می شود دشمن سرکش به تحمل مغلوب
خاک در کشتن آتش به از آب است اینجا
ناز دولت نکشند اهل قناعت صائب
کمر و تاج کم از موج و حباب است اینجا
دست شستن ز جهان عالم آب است اینجا
همه از درد طلب نعل در آتش دارند
کوه چون ریگ روان پا به رکاب است اینجا
نیست زان گوهر نایاب کسی را خبری
چشم غواص تهی تر ز حباب است اینجا
وصل، از حیرت سرشار، جدایی شده است
در دل بحر، گهر طالب آب است اینجا
فارغ از گردش چرخند ز خود بی خبران
موج شمشیر حوادث رگ خواب است اینجا
در ته گرد یتیمی گهری پنهان هست
پرده گنج بود هر که خراب است اینجا
هر چه از عمر به غفلت گذرد عمر مدان
کز نفس آنچه شمرده است حساب است اینجا
می شود دشمن سرکش به تحمل مغلوب
خاک در کشتن آتش به از آب است اینجا
ناز دولت نکشند اهل قناعت صائب
کمر و تاج کم از موج و حباب است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
هر که هست، از می دیدار تو مست است اینجا
ذره را ساغر خورشید به دست است اینجا
مگذر از پای خم می که ره دور بهشت
از ره بی خبری دست به دست است اینجا
راه پر سنگ خطر، شیشه دل ها نازک
جرس قافله آواز شکست است اینجا
نرسد زیر فلک همت عالی جایی
هر که جایی رسد، از همت پست است اینجا
هر صدایی که به گوشش رسد از جای رود
بس که جان گوش بر آواز الست است اینجا
زیر گردون حبابی، ز سلیمان تا مور
هر که را می نگرم باد به دست است اینجا
می زند سینه به دریا ز تهیدستی، موج
ماهی از فلس گرفتار به شست است اینجا
بعد ازین بر در مستی و جنون زن صائب
که خوشی قسمت دیوانه و مست است اینجا
ذره را ساغر خورشید به دست است اینجا
مگذر از پای خم می که ره دور بهشت
از ره بی خبری دست به دست است اینجا
راه پر سنگ خطر، شیشه دل ها نازک
جرس قافله آواز شکست است اینجا
نرسد زیر فلک همت عالی جایی
هر که جایی رسد، از همت پست است اینجا
هر صدایی که به گوشش رسد از جای رود
بس که جان گوش بر آواز الست است اینجا
زیر گردون حبابی، ز سلیمان تا مور
هر که را می نگرم باد به دست است اینجا
می زند سینه به دریا ز تهیدستی، موج
ماهی از فلس گرفتار به شست است اینجا
بعد ازین بر در مستی و جنون زن صائب
که خوشی قسمت دیوانه و مست است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اینجا
صحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجا
حاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیست
مومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجا
چه کند کوچه و بازار به دیوانه ما؟
دامن دشت جنون سینه تنگ است اینجا
عشق در هر چه زند دست به جز دامن یار
گر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجا
خشم خونخوار تو از لطف رباینده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجا
حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجا
قدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زن
که گهر، خوار به اندازه رنگ است اینجا
کام ما بی سخن تلخ نگردد شیرین
گر همه شیره جان است، شرنگ است اینجا
عجز این نشأه، توانایی آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجا
خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بیخبران کام نهنگ است اینجا
کیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟
دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا
صحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجا
حاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیست
مومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجا
چه کند کوچه و بازار به دیوانه ما؟
دامن دشت جنون سینه تنگ است اینجا
عشق در هر چه زند دست به جز دامن یار
گر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجا
خشم خونخوار تو از لطف رباینده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجا
حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجا
قدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زن
که گهر، خوار به اندازه رنگ است اینجا
کام ما بی سخن تلخ نگردد شیرین
گر همه شیره جان است، شرنگ است اینجا
عجز این نشأه، توانایی آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجا
خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بیخبران کام نهنگ است اینجا
کیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟
دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا