عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ناله رازیست که در سینه نهفتن ستم است
گوهر گوش بدین نیش نسفتن ستم است
خواب نامحرم و در دیده رخش پردهنشین
گر همه بر دم تیغ است که خفتن ستم است
راز حسن از دم روحالقدس آزرده شود
سر هر موی زبان کردن و گفتن ستم است
دیده خمیازه کشد بی می نظاره او
ورنه بی دوست برین غنچه شکفتن ستم است
نوبهار جگر ریش فصیحی غم اوست
گرد اندوه ازین غمکده رفتن ستم است
گوهر گوش بدین نیش نسفتن ستم است
خواب نامحرم و در دیده رخش پردهنشین
گر همه بر دم تیغ است که خفتن ستم است
راز حسن از دم روحالقدس آزرده شود
سر هر موی زبان کردن و گفتن ستم است
دیده خمیازه کشد بی می نظاره او
ورنه بی دوست برین غنچه شکفتن ستم است
نوبهار جگر ریش فصیحی غم اوست
گرد اندوه ازین غمکده رفتن ستم است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هزار گل ز جگر در کنار خنده ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ماست
هزار شکر که حساد ما نمیدانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ماست
هزار شکر که حساد ما نمیدانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ماست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما و من برلب مرغان چمن بسیارست
ما چنینیم که هستیم سخن بسیارست
کشته بیتیغ شو وبی کفن آ در بر خاک
منت تیغ و تمنای کفن بسیارست
کو سری لایق فتراک و تنی درخور خاک
ورنه میدان غمش را سروتن بسیارست
سینه بگدازم دل خون کنم و جان سوزم
شعله شوقم و خاصیت من بسیارست
توبهای نیست فصیحی که شکستن ارزد
ورنه از دولت می توبهشکن بسیارست
ما چنینیم که هستیم سخن بسیارست
کشته بیتیغ شو وبی کفن آ در بر خاک
منت تیغ و تمنای کفن بسیارست
کو سری لایق فتراک و تنی درخور خاک
ورنه میدان غمش را سروتن بسیارست
سینه بگدازم دل خون کنم و جان سوزم
شعله شوقم و خاصیت من بسیارست
توبهای نیست فصیحی که شکستن ارزد
ورنه از دولت می توبهشکن بسیارست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گستاخی نظاره ما جرم جنونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آتش به از گلیست کش آسیب خار نیست
خون بهتر از مییست که آن را خمارنیست
از بس هجوم گریه ز دریای چشم من
هر قطره لجهایست که آن را کنار نیست
بر گلستان غیر بهارست چار فصل
باغ مراد ماست که هیچش بهار نیست
ای هوشمند صحبت می مغتنم شمار
جز می درین دو میکده یک هوشیار نیست
خوش گلشنیست عافیت اما در آن چمن
گلهای داغ بر سر جان فگار نیست
ساقی مده شراب که در کام عیش ما
بی خون گر آب خضر بود خوش گوار نیست
گویا ازین خرابه فصیحی کشید رخت
کامروز آسمان و زمین سوگوار نیست
خون بهتر از مییست که آن را خمارنیست
از بس هجوم گریه ز دریای چشم من
هر قطره لجهایست که آن را کنار نیست
بر گلستان غیر بهارست چار فصل
باغ مراد ماست که هیچش بهار نیست
ای هوشمند صحبت می مغتنم شمار
جز می درین دو میکده یک هوشیار نیست
خوش گلشنیست عافیت اما در آن چمن
گلهای داغ بر سر جان فگار نیست
ساقی مده شراب که در کام عیش ما
بی خون گر آب خضر بود خوش گوار نیست
گویا ازین خرابه فصیحی کشید رخت
کامروز آسمان و زمین سوگوار نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دیده هرگز خویشتن را صید شهبازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
تلخکامان مزه شهد هوس نشناسند
سایه پرورد همایند مگس نشناسند
داد ازین شعله مزاجان که چو مرهم گردند
سینهای ریشتر از سینه خس نشناسند
نفس سوختگان شعله طورست ولیک
شعله طور ندانند و نفس نشناسند
یاد آن قافله کز غم چو حدی ساز کنند
ناله خویش ز فریاد جرس نشناسند
شکرستان نیازند جگر سوختگان
وای اگر لذت پابوس مگس نشناسند
مصرعصمت چه دیاریست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه کس نشناسند
طرفه رمزیست فصیحی که به گلزار جهان
بلبلان جمله قفسزاد و قفس نشناسند
سایه پرورد همایند مگس نشناسند
داد ازین شعله مزاجان که چو مرهم گردند
سینهای ریشتر از سینه خس نشناسند
نفس سوختگان شعله طورست ولیک
شعله طور ندانند و نفس نشناسند
یاد آن قافله کز غم چو حدی ساز کنند
ناله خویش ز فریاد جرس نشناسند
شکرستان نیازند جگر سوختگان
وای اگر لذت پابوس مگس نشناسند
مصرعصمت چه دیاریست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه کس نشناسند
طرفه رمزیست فصیحی که به گلزار جهان
بلبلان جمله قفسزاد و قفس نشناسند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک ناوک ارنه در دل صد پاره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بیبری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
ز آنجا که فتنهجویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشهات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز نالهام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بیبری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
ز آنجا که فتنهجویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشهات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز نالهام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دوش از تب پیکرم چون شعله آتش بال بود
بر لب خاموشیم مهر ادب تبخال بود
رنج و راحت در مزاج درد و درمان میگداخت
سونش الماس و ریش دل به یک منوال بود
شعله زد شوق و در گوش شهیدان پنیه سوخت
بر لب حیرت خموشی موج قیل و قال بود
دوست از دشمن نداند کفر و ایمان پوش حسن
فتنه هم از بوی این سنبل پریشان حال بود
زود بالد تیرهروزی در گلستان وفا
ورنه این بخت سیه در روز اول خال بود
پرگشودن بار نومیدی ز گلشن بستنست
نوحه ماتم برین مرغان صدای بال بود
چشم گفتاری درین گلزار از دل داشتم
چون شکفت این غنچه زیر لب زبان لال بود
من ندانم آتش و گل این قدر دانم که دوش
جیب و دامانم درین گلزار مالامال بود
از نیاز فصیحی سوخت استغنای ناز
هر نگاه شوق را صد جلوه در دنبال بود
بر لب خاموشیم مهر ادب تبخال بود
رنج و راحت در مزاج درد و درمان میگداخت
سونش الماس و ریش دل به یک منوال بود
شعله زد شوق و در گوش شهیدان پنیه سوخت
بر لب حیرت خموشی موج قیل و قال بود
دوست از دشمن نداند کفر و ایمان پوش حسن
فتنه هم از بوی این سنبل پریشان حال بود
زود بالد تیرهروزی در گلستان وفا
ورنه این بخت سیه در روز اول خال بود
پرگشودن بار نومیدی ز گلشن بستنست
نوحه ماتم برین مرغان صدای بال بود
چشم گفتاری درین گلزار از دل داشتم
چون شکفت این غنچه زیر لب زبان لال بود
من ندانم آتش و گل این قدر دانم که دوش
جیب و دامانم درین گلزار مالامال بود
از نیاز فصیحی سوخت استغنای ناز
هر نگاه شوق را صد جلوه در دنبال بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
کسی در این چمن اسرار رنگ و بو فهمید
که شوخ چشمی مرغان هرزهگو فهمید
برو مسیح و بیاسا که سر داغ مرا
کسی که لاله این باغ شد نکو فهمید
کند چو دایره سر در سجود پا فرموش
کسی که قیمت یک گام جست و جو فهمید
چنان به دور تو رسوای خاص و عام شدیم
که راز باده ما ساغر و سبو فهمید
غریب وادی ایمن چرا ز رشک نسوخت
که دود شعله درین دیر گفتگو فهمید
نخست حرف فصیحی ز درس ما اینست
که هر که هیچ نفهمید جمله او فهمید
که شوخ چشمی مرغان هرزهگو فهمید
برو مسیح و بیاسا که سر داغ مرا
کسی که لاله این باغ شد نکو فهمید
کند چو دایره سر در سجود پا فرموش
کسی که قیمت یک گام جست و جو فهمید
چنان به دور تو رسوای خاص و عام شدیم
که راز باده ما ساغر و سبو فهمید
غریب وادی ایمن چرا ز رشک نسوخت
که دود شعله درین دیر گفتگو فهمید
نخست حرف فصیحی ز درس ما اینست
که هر که هیچ نفهمید جمله او فهمید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دیده را گم داشتم عمری و اکنون یافتم
گر نیامد نکهت پیراهنی چون یافتم
از غرور عافیت میکردمش از گل سراغ
عاقبت اندر میان دجله خون یافتم
تشنگی میداشتم بستند دریا و سراب
آخرالامر این گهر در جیب جیحون یافتم
ناله دیرآشنای گوش لیلایم از آن
خویش را گم کردم و در جان مجنون یافتم
دل نماندم تا غم دل جلوهگر شد بینقاب
قطرهای گم کردم و صد بحر افزون یافتم
سجدهای بر هر در افشاندیم اما عاقبت
کعبه را از تنگنای کعبه بیرون یافتم
قصه درد فصیحی میزدم امشب رقم
لفظ را گم گشته در خوناب مضمون یافتم
گر نیامد نکهت پیراهنی چون یافتم
از غرور عافیت میکردمش از گل سراغ
عاقبت اندر میان دجله خون یافتم
تشنگی میداشتم بستند دریا و سراب
آخرالامر این گهر در جیب جیحون یافتم
ناله دیرآشنای گوش لیلایم از آن
خویش را گم کردم و در جان مجنون یافتم
دل نماندم تا غم دل جلوهگر شد بینقاب
قطرهای گم کردم و صد بحر افزون یافتم
سجدهای بر هر در افشاندیم اما عاقبت
کعبه را از تنگنای کعبه بیرون یافتم
قصه درد فصیحی میزدم امشب رقم
لفظ را گم گشته در خوناب مضمون یافتم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
عشق کو تا آتشی در خرمن اخگر زنم
چتر شاهی بر سر اورنگ خاکستر زنم
لعل شاهنشاهیم بر خاک عجزم افکنید
تا دو روزی خنده بر رسوایی افسر زنم
از لب زخم شهیدان طالعی گیرم به وام
تا مگر بوس مرادی بر لب خنجر زنم
سالها بودم سرشک و دیدهای نگداختم
نالهای گردم مگر آتش به گوشی در زنم
آبروی عفو را بر خاک نتوان ریخت لیک
حلهای از شعلهپوشم غوطه در کوثر زنم
در زدم یک عمر و زین نه دیر نامد یک جواب
حلقه یک چندی فصیحی بر در دیگر زنم
چتر شاهی بر سر اورنگ خاکستر زنم
لعل شاهنشاهیم بر خاک عجزم افکنید
تا دو روزی خنده بر رسوایی افسر زنم
از لب زخم شهیدان طالعی گیرم به وام
تا مگر بوس مرادی بر لب خنجر زنم
سالها بودم سرشک و دیدهای نگداختم
نالهای گردم مگر آتش به گوشی در زنم
آبروی عفو را بر خاک نتوان ریخت لیک
حلهای از شعلهپوشم غوطه در کوثر زنم
در زدم یک عمر و زین نه دیر نامد یک جواب
حلقه یک چندی فصیحی بر در دیگر زنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
ز گریه موج زند مجلس ار ندیم شوم
چمن به ناله درآید اگر نسیم شوم
مشام خواهش مجنون شود زکام ابد
به چین طره لیلی اگر شمیم شوم
عذار شعله ایمن به دود اندایند
اگر ز سعی قبول ازل کلیم شوم
نیاز سر به گریبان کشد چو غنچه به ننگ
اگر چو ابر در این گلستان کریم شوم
لبم به شیر مرادی زمانه تر نکند
مسیح گردم ازین مادر ار یتیم شوم
اگر نه عمر عزیزم چرا درین بازار
به هرزه پیش فروش امید و بیم شوم
مرا بسوخت غرور کرم فصیحیوار
دو روز رخصت عشق ار بود ائیم شوم
چمن به ناله درآید اگر نسیم شوم
مشام خواهش مجنون شود زکام ابد
به چین طره لیلی اگر شمیم شوم
عذار شعله ایمن به دود اندایند
اگر ز سعی قبول ازل کلیم شوم
نیاز سر به گریبان کشد چو غنچه به ننگ
اگر چو ابر در این گلستان کریم شوم
لبم به شیر مرادی زمانه تر نکند
مسیح گردم ازین مادر ار یتیم شوم
اگر نه عمر عزیزم چرا درین بازار
به هرزه پیش فروش امید و بیم شوم
مرا بسوخت غرور کرم فصیحیوار
دو روز رخصت عشق ار بود ائیم شوم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
در مزاج درد خود ذوق مداوا سوختیم
نسخه اعجاز در دست مسیحا سوختیم
باد دامان تب امشب آتش ما تیز کرد
کز تف مژگان متاع هفت دریا سوختیم
مشرب پروانه ما را از گرانجانی رهاند
هر کجا دیدیم شمعی بی محابا سوختیم
هر کف خاکستر ما چشمه نظارهایست
عشق در کارست اگر ما در تماشا سوختیم
شعله ما را پر پروانهای پرسش نکرد
گرچه عمری بر مزار گبر و ترسا سوختیم
شمعسان در شعله پیچیدیم جان کایمن شویم
لیک در گام نخست از غیرت پا سوختیم
عصمت عزلت فصیحی نام خود گم کردنست
سالها از شرم خامیهای عنقا سوختیم
نسخه اعجاز در دست مسیحا سوختیم
باد دامان تب امشب آتش ما تیز کرد
کز تف مژگان متاع هفت دریا سوختیم
مشرب پروانه ما را از گرانجانی رهاند
هر کجا دیدیم شمعی بی محابا سوختیم
هر کف خاکستر ما چشمه نظارهایست
عشق در کارست اگر ما در تماشا سوختیم
شعله ما را پر پروانهای پرسش نکرد
گرچه عمری بر مزار گبر و ترسا سوختیم
شمعسان در شعله پیچیدیم جان کایمن شویم
لیک در گام نخست از غیرت پا سوختیم
عصمت عزلت فصیحی نام خود گم کردنست
سالها از شرم خامیهای عنقا سوختیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ما دو عالم را ز موج غم خراب انگاشتیم
این دو دریای مصیبت را سراب انگاشتیم
چون درین ره آب حیوان کار آتش میکند
آتشی هر گام نوشیدیم و آب انگاشتیم
این کهن افسانه ما هیچ پایانی نداشت
لب فروبستیم و عالم را به خواب انگاشتیم
همت خفاش شمع بینش ما برفروخت
ظلمت شب را چراغ آفتاب انگاشتیم
زآتش حسرت فصیحی دیده را کردیم خشک
تازه گلهای وفا را بی گلاب انگاشتیم
این دو دریای مصیبت را سراب انگاشتیم
چون درین ره آب حیوان کار آتش میکند
آتشی هر گام نوشیدیم و آب انگاشتیم
این کهن افسانه ما هیچ پایانی نداشت
لب فروبستیم و عالم را به خواب انگاشتیم
همت خفاش شمع بینش ما برفروخت
ظلمت شب را چراغ آفتاب انگاشتیم
زآتش حسرت فصیحی دیده را کردیم خشک
تازه گلهای وفا را بی گلاب انگاشتیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
سکه به نام عجز زد شوکت پادشاهیم
کوکبه سوز فتح شد صولت بیسپاهیم
کشتی موج هستیم تا به مراد خس طپم
خورده ز خون ناخدا آب گل تباهیم
داغم و نوبهار را خلعت خرمی دهم
خشک گلیست آفتاب از چمن سیاهیم
ناله گلزار بلبلم لیک ز شوق گوش گل
همره ناله بالزن شد لب دادخواهیم
خشک دمیده گلبنم از چمن هوس ولی
بلبل تنگ چشم را باغچه الهیم
مزرع ناامیدیم آب سموم خوردهام
دل ز بهشت میبرد جلوه بیگیاهیم
زخمم و سوی سینهها نامه تیغ میبرم
بر صف حسن میزند جلوه کج کلاهیم
گرچه فصیحیم ولی خوانده زمانه یوسفم
تا فکند به چاه غم تهمت بیگناهیم
کوکبه سوز فتح شد صولت بیسپاهیم
کشتی موج هستیم تا به مراد خس طپم
خورده ز خون ناخدا آب گل تباهیم
داغم و نوبهار را خلعت خرمی دهم
خشک گلیست آفتاب از چمن سیاهیم
ناله گلزار بلبلم لیک ز شوق گوش گل
همره ناله بالزن شد لب دادخواهیم
خشک دمیده گلبنم از چمن هوس ولی
بلبل تنگ چشم را باغچه الهیم
مزرع ناامیدیم آب سموم خوردهام
دل ز بهشت میبرد جلوه بیگیاهیم
زخمم و سوی سینهها نامه تیغ میبرم
بر صف حسن میزند جلوه کج کلاهیم
گرچه فصیحیم ولی خوانده زمانه یوسفم
تا فکند به چاه غم تهمت بیگناهیم
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح حسن خان شاملو
صبح نوروز است ساقی دور کن از رخ نقاب
تا بماند آفتاب از شرم رویت در حجاب
کهنه شد این آفتاب از عکس روی خویشساز
آفتابی تا شود هم سال نو هم آفتاب
حبس می ظلمست در خم خاصه در فصل بهار
جرعهای در ده از آن بحر فلاطون انتساب
جام گل از خنده لبریزست می در جام ریز
تا لب ما هم شود از زهر خندی کامیاب
ز آن میگلرنگ کز تاب فروغ عارضش
در چراغ لاله دود منجمد شد آفتاب
می پرستان گلستان کردند از یک جرعهاش
آن چنان کز دیده جای اشکشان جوشد گلاب
رفت آن کز نیش خاری بلبلان بودند شاد
میکنند اکنون شکر خند از لب گل انتخاب
هر چه بینی رنگ گل دارد درین گلشن مگر
جای باران گل فشاند امسال نیسانی سحاب
بس که از بوی گل و سنبل گرانبار است باد
طره سنبل ز بار بوی دارد پیچ و تاب
نازنینان چمن را بس که نازک ساختند
سینه میمالد همی بر خاک چون موج سراب
خار و خاشاک چمن مستند گویا داده است
نوبهار امسال باغ و راغ را آب از شراب
خار بر آتش ز فیض طبع گل آورد بار
نغمهپردازی کند بر بابزن مرغ کباب
دوش همدوش صبا بودم دمی چون بوی گل
گلشنی دیدم پریشان چون کتان و ماهتاب
عارض گل نیمرنگ و داغ لاله نیمسوز
جعد سنبل نیمتاب و چشم نرگس نیمخواب
نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار
دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب
گفت حاشالله اندر تربیت تقصیر نیست
لیک نواب کواکب موکب عرش احتجاب
طرح باغی کرد کش یک روضه زیبد هشت خلد
هر چه من آباد کردم کرد از رشکش خراب
گفتمش مبهم مگو و نام همسویش ببر
گفت ویحک! بر تو پوشیدهست نام آفتاب
خان دریادل حسن خان داور انجم سپاه
در حسب خان الخوانین در نسب جم انتساب
دیده اقبال و نور دیده جاه و جلال
وارث ملک خراسان صاحب مالک رقاب
آسمان معدلت نی چاکر او آسمان
آفتاب سلطنت نی خادم او آفتاب
ای ز باران حوادث جود را صد آب و رنگ
وی ز شمشیر جهادت فتح را صد فتح باب
مختصر ویرانه افلاک اقطاع تو نیست
لیک تو گنجی و ماند گنج را جای خراب
عالم جاهت مجسمگر شود بینند خلق
خیمه افلاک را در جوف کمتر از حباب
گر سموم قهر تو بر باغ رضوان بگذرد
رنگ گل چون شعله آتش رود در التهاب
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
دود آتش چون گل و سنبل شود با آب و تاب
با رضایت دوزخ سوزان مرا نعم المعاد
با خلافت گلشن رضوان مرا بئس المآب
احتساب نهی تو گر منع آمیزش کند
تا قیامت بوی گل بیرون نشیند از گلاب
امرت ار بالفرض عزم رفع ضدیت کند
با هم آمیزند روز و شب چو نشئه با شراب
داورا! دارم حدیثی بر لب از من گوش کن
ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب
عقل اول بست چون شیرازه کون و مکان
کرد ذاتت را ازین مجموعه کل انتخاب
داشت در دریای علم این لولو لالا نگاه
تا هیولای خراسان شد ز صورت کامیاب
زآن سپس با آفتاب این طفل را تفویض کرد
تا کند در روزگار او فضایل اکتساب
چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل
با توأش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب
این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست
دهر را آذین زیبایی درین طو(ر) آفتاب
آفتابا آسمان قدرا سعادتافسرا!
این جهان پیر را عهد تو ایام شباب
داشتم از بخت وارون صد شکایت پیش ازین
گو چو من در آتش غم دایما باداکباب
نیستش یک ذره سیمای سعادت بر جبین
سرنوشت اوست گویی در ازل شرالدواب
تا فراهم سوختی صد ره بر آتش مینهاد
میفکند از شومی من خویشتن را در عذاب
هر نفس کردی ز طوفان حوادث دهر را
منقلب تا بو که من هم رنجه گردم زانقلاب
تا مگر گردی نشیند ز آن میان بر دامنی
کعبه را خواهد کند از صدمت پیلان خراب
در فراق گلعذاران داشتی دایم مرا
همچو زلف گلعذاران دایما در پیچ و تاب
این زمان کز آتش بأس تو آب ظلم رفت
هر نفس بر آتشم از دوستی افشاند آب
از فسون لطف او هاروتیان را اوستاد
خشک شد در کام اکنون افعی غم را لعاب
در نهیب قهرمان آن ظالمان را خانهسوز
بخت خوابآلودهام را دیده بیرون کرد خواب
این همه شد لیک بخت تیره کی گردد سفید
کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب
این که میگویم هم از اندازه فکر منست
کار دولت ورنه بیرونست از فکر و حساب
حکمت ار خواهد ز بخت تیره وارون من
اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب
چند ازین افسانهسنجیها فصیحی لب ببند
شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب
صبح نوروزست و عید دولت و روز مراد
در چنین وقتی دعای شاه باشد مستجاب
تا چراغ آفتاب ایمن بود ز آسیب باد
تا که باشد خیمهگاه آسمان این سطح آب
مجلس عیش ترا بادا طرب دود چراغ
خیمه عمر ترا بادا ابد میخ طناب
تا بماند آفتاب از شرم رویت در حجاب
کهنه شد این آفتاب از عکس روی خویشساز
آفتابی تا شود هم سال نو هم آفتاب
حبس می ظلمست در خم خاصه در فصل بهار
جرعهای در ده از آن بحر فلاطون انتساب
جام گل از خنده لبریزست می در جام ریز
تا لب ما هم شود از زهر خندی کامیاب
ز آن میگلرنگ کز تاب فروغ عارضش
در چراغ لاله دود منجمد شد آفتاب
می پرستان گلستان کردند از یک جرعهاش
آن چنان کز دیده جای اشکشان جوشد گلاب
رفت آن کز نیش خاری بلبلان بودند شاد
میکنند اکنون شکر خند از لب گل انتخاب
هر چه بینی رنگ گل دارد درین گلشن مگر
جای باران گل فشاند امسال نیسانی سحاب
بس که از بوی گل و سنبل گرانبار است باد
طره سنبل ز بار بوی دارد پیچ و تاب
نازنینان چمن را بس که نازک ساختند
سینه میمالد همی بر خاک چون موج سراب
خار و خاشاک چمن مستند گویا داده است
نوبهار امسال باغ و راغ را آب از شراب
خار بر آتش ز فیض طبع گل آورد بار
نغمهپردازی کند بر بابزن مرغ کباب
دوش همدوش صبا بودم دمی چون بوی گل
گلشنی دیدم پریشان چون کتان و ماهتاب
عارض گل نیمرنگ و داغ لاله نیمسوز
جعد سنبل نیمتاب و چشم نرگس نیمخواب
نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار
دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب
گفت حاشالله اندر تربیت تقصیر نیست
لیک نواب کواکب موکب عرش احتجاب
طرح باغی کرد کش یک روضه زیبد هشت خلد
هر چه من آباد کردم کرد از رشکش خراب
گفتمش مبهم مگو و نام همسویش ببر
گفت ویحک! بر تو پوشیدهست نام آفتاب
خان دریادل حسن خان داور انجم سپاه
در حسب خان الخوانین در نسب جم انتساب
دیده اقبال و نور دیده جاه و جلال
وارث ملک خراسان صاحب مالک رقاب
آسمان معدلت نی چاکر او آسمان
آفتاب سلطنت نی خادم او آفتاب
ای ز باران حوادث جود را صد آب و رنگ
وی ز شمشیر جهادت فتح را صد فتح باب
مختصر ویرانه افلاک اقطاع تو نیست
لیک تو گنجی و ماند گنج را جای خراب
عالم جاهت مجسمگر شود بینند خلق
خیمه افلاک را در جوف کمتر از حباب
گر سموم قهر تو بر باغ رضوان بگذرد
رنگ گل چون شعله آتش رود در التهاب
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
دود آتش چون گل و سنبل شود با آب و تاب
با رضایت دوزخ سوزان مرا نعم المعاد
با خلافت گلشن رضوان مرا بئس المآب
احتساب نهی تو گر منع آمیزش کند
تا قیامت بوی گل بیرون نشیند از گلاب
امرت ار بالفرض عزم رفع ضدیت کند
با هم آمیزند روز و شب چو نشئه با شراب
داورا! دارم حدیثی بر لب از من گوش کن
ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب
عقل اول بست چون شیرازه کون و مکان
کرد ذاتت را ازین مجموعه کل انتخاب
داشت در دریای علم این لولو لالا نگاه
تا هیولای خراسان شد ز صورت کامیاب
زآن سپس با آفتاب این طفل را تفویض کرد
تا کند در روزگار او فضایل اکتساب
چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل
با توأش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب
این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست
دهر را آذین زیبایی درین طو(ر) آفتاب
آفتابا آسمان قدرا سعادتافسرا!
این جهان پیر را عهد تو ایام شباب
داشتم از بخت وارون صد شکایت پیش ازین
گو چو من در آتش غم دایما باداکباب
نیستش یک ذره سیمای سعادت بر جبین
سرنوشت اوست گویی در ازل شرالدواب
تا فراهم سوختی صد ره بر آتش مینهاد
میفکند از شومی من خویشتن را در عذاب
هر نفس کردی ز طوفان حوادث دهر را
منقلب تا بو که من هم رنجه گردم زانقلاب
تا مگر گردی نشیند ز آن میان بر دامنی
کعبه را خواهد کند از صدمت پیلان خراب
در فراق گلعذاران داشتی دایم مرا
همچو زلف گلعذاران دایما در پیچ و تاب
این زمان کز آتش بأس تو آب ظلم رفت
هر نفس بر آتشم از دوستی افشاند آب
از فسون لطف او هاروتیان را اوستاد
خشک شد در کام اکنون افعی غم را لعاب
در نهیب قهرمان آن ظالمان را خانهسوز
بخت خوابآلودهام را دیده بیرون کرد خواب
این همه شد لیک بخت تیره کی گردد سفید
کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب
این که میگویم هم از اندازه فکر منست
کار دولت ورنه بیرونست از فکر و حساب
حکمت ار خواهد ز بخت تیره وارون من
اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب
چند ازین افسانهسنجیها فصیحی لب ببند
شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب
صبح نوروزست و عید دولت و روز مراد
در چنین وقتی دعای شاه باشد مستجاب
تا چراغ آفتاب ایمن بود ز آسیب باد
تا که باشد خیمهگاه آسمان این سطح آب
مجلس عیش ترا بادا طرب دود چراغ
خیمه عمر ترا بادا ابد میخ طناب
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - مدح و مفاخره
باز بر اوراق گیتی نقشبندان بهار
صفحه گلزار را کردند پرنقش و نگار
حلهها بر دوختند از پردههای اعتدال
باز خیاطان علوی بر قد لیل و نهار
دایگان طبع باز اندر چمن آراستند
شاهدان سنبل و گل را همی مشاطهوار
برقع عزلت بیفگندند این را بر جبین
گیسوی خوبی پراگندند آن را بر عذار
شاید از فیض هوا همچون گل خورشید اگر
در فضای بوستان گل بشکفد بی شاخسار
لفظ گردد برگ و معنی گل ز تاثیر هوا
بلبل نطق ار شود در بوستان دستان گزار
خامه گردد خرم و سر سبز چون سرو سهی
گر نگارد فیالمثل بر صفحهای نام بهار
ذوق بر طبع آن چنان غالب که گاه عزم سیر
در نخستین گام پیش افتی ز خود یک میلوار
کرده شوق سیر گلشن بس که تاراج شکیب
در عبارت مشکل ار گیرد دگر مضمون قرار
وقت آن آمد که گردد نکهت گل مشکبیز
فرصت آن شد که گردد شیشه مل فیضبار
زان دم عیسی شود پر روح دامان چمن
زین کف موسی شود پرنور جیب کوهسار
باز شد هنگام آن کازادگان دردنوش
چون صبوح عید برخیزند از خواب خمار
باده را بینند هر سو مجلسی آراسته
زهد را یابند در کنجی نشسته سوکوار
مطربان در کف نهاده هر طرف عود طرب
در میان آورده این ترکیب با مضراب تار
کای گلستان جمالت حسن را باغ و بهار
از شمیم زلف تو پر ناف آهوی تتار
دیدهای کز دست حسنت باده حیرت کشد
کی برد در بستر مرگش دگر خواب خمار
مرگ نتواند نهد بر پای او بند عدم
در هوای زلف تو هر دل که گردد بیقرار
هر کجا بی روی تو یک دم نشینم بر زمین
تا ابد روید به جای سبزه چشم اشکبار
از در ماتم کند دریوزه آسودگی
ناتوانی را که گردد دل ز هجرانت فگار
دل کنار از جیب مینشناختی آن دم که عشق
داشت مالامال از خون جگر جیب و کنار
خاک کویش بوی جان دارد همانا کرده است
موکب دارای میمون جهان ز آنجا گذار
یم دل جم جاه حاتم پیک دستورالعقول
عروهالوثقی هفت و قره العین چهار
ای که گر امرت بگرداند زمام دهر را
آید ار زاید به ناقص طبع هنگام شمار
عرصه امکان نگردد کاروانگاه قدر
ناقه تقدیر را کردند از نهیت مهار
در تلاطم آور طوفان قهرت دهر را
موج در بحر نهیبش گم کند راه کنار
شاهباز همتت با عقل کل میگفت دوش
عمرها شد تا دلم دارد تمنای شکار
عقل بر گفتش که اینک صیدگاه کون هست
گفت خامش خامش ای طفل مهین روزگار
من نه طبع کهربا دارم وگر هم دارمی
نیست گیتی را برم مقدار کاهی اعتبار
داورا فرمان دها ای بخت اقبال ترا
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
ای که عمری در کف پایت جبین عجز سود
قدر چون میخواست در پوشد لباس اعتبار
از پی اظهار اعجاز حسام کلک تو
باب آمد شد گشادند اندرین نیلی حصار
ورنه میکرد از نهیب ترکتاز قهر تو
حارس تقدیر و رب آفرینش استوار
چون نهد بنیاد دیوان معالی جاه تو
چرخ را بر خاک بنویسد برات افتخار
من همان شخص مزکی طبع قدسی فطرتم
کز بیانم جان همی یابد نهاد روزگار
من همان عین مسیحایم که گر نامش برند
آید اندر گوش هوش اسم فصیحی آشکار
آن محیطم من که چون گردم به ناگه موجزن
افکنم چون خار و خس در معانی برکنار
در شبستان خیالم پای نه تا بنگری
شاهدان حوروش در پردههای زرنگار
نا گرفته ساعد سیمینشان جز آستین
نابسوده سنبل مشکینشان الا عذار
پر به عصمت نوعروسانند همت را بگوی
تا شود بهر تو زآنها گلرخی را خواستگار
نظمم ار بر کوه خوانی جای گلبانگ صدا
از دل خارا برآید عقد در شاهوار
ابر نیسانم که چون در جلوه آیم در چمن
گلبن آرد جای گل من بعد مروارید بار
من چنین نیکم ولیکن طالع و بختم بدند
این یکی خصم دل و این دشمن جان فگار
یارب آن یک باد چون اعدای جاهت سرنگون
وین دگر بر آتش غم چون تن خصمت نزار
صفحه گلزار را کردند پرنقش و نگار
حلهها بر دوختند از پردههای اعتدال
باز خیاطان علوی بر قد لیل و نهار
دایگان طبع باز اندر چمن آراستند
شاهدان سنبل و گل را همی مشاطهوار
برقع عزلت بیفگندند این را بر جبین
گیسوی خوبی پراگندند آن را بر عذار
شاید از فیض هوا همچون گل خورشید اگر
در فضای بوستان گل بشکفد بی شاخسار
لفظ گردد برگ و معنی گل ز تاثیر هوا
بلبل نطق ار شود در بوستان دستان گزار
خامه گردد خرم و سر سبز چون سرو سهی
گر نگارد فیالمثل بر صفحهای نام بهار
ذوق بر طبع آن چنان غالب که گاه عزم سیر
در نخستین گام پیش افتی ز خود یک میلوار
کرده شوق سیر گلشن بس که تاراج شکیب
در عبارت مشکل ار گیرد دگر مضمون قرار
وقت آن آمد که گردد نکهت گل مشکبیز
فرصت آن شد که گردد شیشه مل فیضبار
زان دم عیسی شود پر روح دامان چمن
زین کف موسی شود پرنور جیب کوهسار
باز شد هنگام آن کازادگان دردنوش
چون صبوح عید برخیزند از خواب خمار
باده را بینند هر سو مجلسی آراسته
زهد را یابند در کنجی نشسته سوکوار
مطربان در کف نهاده هر طرف عود طرب
در میان آورده این ترکیب با مضراب تار
کای گلستان جمالت حسن را باغ و بهار
از شمیم زلف تو پر ناف آهوی تتار
دیدهای کز دست حسنت باده حیرت کشد
کی برد در بستر مرگش دگر خواب خمار
مرگ نتواند نهد بر پای او بند عدم
در هوای زلف تو هر دل که گردد بیقرار
هر کجا بی روی تو یک دم نشینم بر زمین
تا ابد روید به جای سبزه چشم اشکبار
از در ماتم کند دریوزه آسودگی
ناتوانی را که گردد دل ز هجرانت فگار
دل کنار از جیب مینشناختی آن دم که عشق
داشت مالامال از خون جگر جیب و کنار
خاک کویش بوی جان دارد همانا کرده است
موکب دارای میمون جهان ز آنجا گذار
یم دل جم جاه حاتم پیک دستورالعقول
عروهالوثقی هفت و قره العین چهار
ای که گر امرت بگرداند زمام دهر را
آید ار زاید به ناقص طبع هنگام شمار
عرصه امکان نگردد کاروانگاه قدر
ناقه تقدیر را کردند از نهیت مهار
در تلاطم آور طوفان قهرت دهر را
موج در بحر نهیبش گم کند راه کنار
شاهباز همتت با عقل کل میگفت دوش
عمرها شد تا دلم دارد تمنای شکار
عقل بر گفتش که اینک صیدگاه کون هست
گفت خامش خامش ای طفل مهین روزگار
من نه طبع کهربا دارم وگر هم دارمی
نیست گیتی را برم مقدار کاهی اعتبار
داورا فرمان دها ای بخت اقبال ترا
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
ای که عمری در کف پایت جبین عجز سود
قدر چون میخواست در پوشد لباس اعتبار
از پی اظهار اعجاز حسام کلک تو
باب آمد شد گشادند اندرین نیلی حصار
ورنه میکرد از نهیب ترکتاز قهر تو
حارس تقدیر و رب آفرینش استوار
چون نهد بنیاد دیوان معالی جاه تو
چرخ را بر خاک بنویسد برات افتخار
من همان شخص مزکی طبع قدسی فطرتم
کز بیانم جان همی یابد نهاد روزگار
من همان عین مسیحایم که گر نامش برند
آید اندر گوش هوش اسم فصیحی آشکار
آن محیطم من که چون گردم به ناگه موجزن
افکنم چون خار و خس در معانی برکنار
در شبستان خیالم پای نه تا بنگری
شاهدان حوروش در پردههای زرنگار
نا گرفته ساعد سیمینشان جز آستین
نابسوده سنبل مشکینشان الا عذار
پر به عصمت نوعروسانند همت را بگوی
تا شود بهر تو زآنها گلرخی را خواستگار
نظمم ار بر کوه خوانی جای گلبانگ صدا
از دل خارا برآید عقد در شاهوار
ابر نیسانم که چون در جلوه آیم در چمن
گلبن آرد جای گل من بعد مروارید بار
من چنین نیکم ولیکن طالع و بختم بدند
این یکی خصم دل و این دشمن جان فگار
یارب آن یک باد چون اعدای جاهت سرنگون
وین دگر بر آتش غم چون تن خصمت نزار