عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بیخودی رفتن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بی اختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلطیدن است دلها را
سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بی خار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را
دیده هر چند موشکاف بود
پرده دیدن است دلها را
نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز دیده ها پیداست
دیده ها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشه نشین
برق در خرمن است دلها را
آسمان گر چه وسعتی دارد
چشمه سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هر کس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستی گفتن
بد گمان کردن است دلها را
تنگ خلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
دل زهر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
زه نگیرد کمان پر زورم
نکشد عقل در قلاده مرا
تا چو مجنون شوم بیابانگرد
می گزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطره خویش
نیست اندیشه زیاده مرا
می دهد بی طلب مرا روزی
آن که کرده است بی اراده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
تا به روی تو چشمم افتاده است
آفتاب از نظر فتاده مرا
شد ز مستی کمان سخت فلک
سست در قبضه چون کباده مرا
چون کدو نیست شیشه در بارم
نکند خرد، زور باده مرا
نه چنان بر سخن سوارم من
که توان ساختن پیاده مرا
تخته مشق نقش ها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده می نوشم
می شود تشنگی زیاده مرا
بی خودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
باز می آورد ز مستی عشق
همچو آب خمار، باده مرا
مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای را
رشته آه در گره فکر گرهگشای را
سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس
تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را
تا نکند سعادتش مست غرور، قسمتت
مالش از استخوان دهد مغز سر همای را
داغ محبت است و بس خانه فروز جان و دل
نیست ز روزن دگر روشنی این سرای را
باده عقل سوز را داروی بیهشی مزن
نیست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزای را
محمل لیلیی کز او ناله من بلند شد
راه به خود نمی دهد زمزمه درای را
آن شکرین لبی که من ناله ازو چو نی کنم
غوطه به زهر می دهد طوطی خوش نوای را
صبح قیامتش بود پرده خواب در نظر
هر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای را
سوخت بساط هستیم ریخت بنای طاقتم
چند پر از نفس دهم آه شکسته پای را؟
خانه سست جسم را کوه غم است پشتبان
راه به خویشتن مده باده غم زدای را
روح شکسته بال را تا پر و بال می شود
رخنه ملک دل مکن خنده دلگشای را
صائب آتشین زبان چون سر حرف وا کند
نغمه به لب گره شود بلبل خوش نوای را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
ای فکر تو نقشبند جانها
یک حلقه ذکرت آسمانها
در بحر تو کشتی خرد را
از لنگر صبر، بادبانها
شد هاله آفتاب تابان
از نام تو روزن دهان ها
صحرای طلب ز جستجویت
مسطر زده شد ز کاروان ها
از حسن یگانه تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبان ها
از لب به هوای پای بوست
دامن به میان شکسته جانها
چون فاخته، قدسیان گرفته
بر سرو بلندت آشیانها
کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستان ها
از رشک زمین ندارد آرام
در عهد خرامت آسمان ها
چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوان ها
سودای تو در قلمرو خاک
برقی است میان نیستان ها
شرم تو ز پاکدامنی ها
شد پرده خواب پاسبان ها
چون سیل، ز شوق قلزم تو
در رقص روانی اند جانها
شوق تو ز نقش پای رهرو
در راه فکنده کاروانها
در وادی بی نشانی تو
شد جاده، فلاخن نشان ها
از شرم نزاکت تو خوبان
باریک شدند چون میانها
چون سبزه ز جلوه بلندت
پامال شدند آسمان ها
از روی گشاده تو گردید
در بسته چو غنچه، گلستان ها
در خاک، چو نبض، بی قرارند
از شوق خدنگت استخوان ها
در گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبان ها
از خلق معنبر تو گردید
پیراهن یوسف آسمان ها
زرین چو زبان شمع گردید
از حرف سخای تو زبان ها
در جلوه گه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبک عنان ها
چون وصف تو مومیاییی نیست
از بهر شکسته زبان ها
بد، خوب نگردد از ریاضت
خونریز ز چله شد کمان ها
داغ تو به بوالهوس نچسبد
ریزد ز تنور سرد، نان ها
کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
غم آتشین عذاران نه چنان برشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
دید ز خون دلم لاله ستان خاک را
آبله دل شکست شیشه افلاک را
لاله و گل خون کنند بر سر هر شبنمی
گر به گلستان بری روی عرقناک را
تا لب ساغر رسید بر لب و دندان او
سر به ثریا رسید سلسله تاک را
بر دل آیینه ابر سایه دشمن بود
غوطه به خون می دهد باده دل پاک را
این سر خونین کیست، کز نفس آتشین
چشمه خورشید کرد حلقه فتراک را
حسن خداداد را مرتبه دیگرست
باده چه مستی دهد جان طربناک را؟
روزن هر خانه ای در خور وسعت بود
دیده دل روزن است خانه افلاک را
من کیم و کیستم تا سر سوداییم
داغ گذارد به دل لاله فتراک را
گوهر شهوار را مهره گل نشمرد
هر که ز صائب شنید این غزل پاک را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
نیست غم نان و آب، گوشه نشین را
در رحم آماده است رزق، جنین را
پستی دیوار را زوال نباشد
سیل نسازد خراب خانه زین را
خشک تر از موجه سراب شمارد
تشنه دیدار او بهشت برین را
خال تو از خط به دل غبار ندارد
دزد شمارد بهشت خویش کمین را
کم نشود بوسه از لبش به گرفتن
موم نسازد تهی ز نقش، نگین را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
هر که با ما می کند بیگانگی
معنی بیگانه می دانیم ما
نه فلک را گرد آن شمع طراز
جوشش پروانه می دانیم ما
از دو عالم گر چه بیرون رفته ایم
خویش را در خانه می دانیم ما
همچو صائب شهپر توفیق را
همت مردانه می دانیم ما
عقل را دیوانه می دانیم ما
عشق را فرزانه می دانیم ما
دست و تیغ عالم خونریز را
شیشه و پیمانه می دانیم ما
استقامت را درین وحشت سرا
لغزش مستانه می دانیم ما
در ریاض عشق، بخت سبز را
سبزه بیگانه می دانیم ما
گوشه ای کز خود کند ما را خلاص
گوشه میخانه می دانیم ما
گفتگوی دولت بیدار را
سر به سر افسانه می دانیم ما
در گلو چون گریه می گردد گره
از قناعت، دانه می دانیم ما
در قمار عشق جان را باختن
بازی طفلانه می دانیم ما
این محیط پر حباب و موج را
گوهر یکدانه می دانیم ما
هر دلی کز آرزوها پاک شد
خلوت جانانه می دانیم ما
قانع از دنیا به رنگ و بو شدن
سخت نامردانه می دانیم ما
دیده قربانیان حیرتیم
خواب را افسانه می دانیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
پیوسته خورد دل خون از بی غمی جان ها
از خنده سوفارست دلگیری پیکان ها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پایان است سیراب، بیابان ها
چون سرو به آزادی هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه بستان ها
پروانه بیدل را آسوده کجا ماند؟
شمعی که به گرد خود گردانده شبستان ها
سودای من از مجنون آزادتر افتاده است
دیوانه من نگذاشت طفلی به دبستان ها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خمیازه آغوش است گلشن ز خیابان ها
بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه مرجان ها
در گوشه ویرانه است گنج گهری گر هست
در بی سر و سامانی است پنهان سر و سامان ها
خوش باش به بی برگی کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها
چون پیرهن یوسف در بادیه پیمایی است
از شوخی بوی گل دیوار گلستان ها
این آن غزل سعدی است صائب که همی فرمود
می گویم و بعد از من گویند به دورانها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
باده روشن کز او شد دیده ساغر پر آب
می شود نور علی نور از فروغ ماهتاب
می برد در شستشوی دل ید بیضا به کار
جمع گردد چون فروغ ماه با نور شراب
گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید
از طراوت می چکد از پرتو مهتاب، آب
کاروان بیخودی را نعل در آتش نهد
جلوه جام هلالی در فروغ ماهتاب
در شب مهتاب خوش باشد سفر کردن ز خویش
تن مده چون نقش دیبا در چنین وقتی به خواب
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بادبان کشتی می شد فروغ ماهتاب
از صدای آب سنگین تر شود خواب و مرا
قلقل مینای می، ریزد نمک در چشم خواب
گردن مینا رگ ابری است کز دریای فیض
می ستاند آب و می ریزد به دلهای کباب
می دهد هر موج یاد از عمر جاویدان خضر
در گره دارد دم جان بخش عیسی هر حباب
از طباشیر فروغ خویش سازد معتدل
باده ریحانی پر زور شب را ماهتاب
گر چه چشم پیر کنعانی است شب از نور ماه
صد هزاران یوسف خوش جلوه دارد در نقاب
از شب ماه انتخاب روز روشن می کنم
از بیاض ساده نتوان کرد هر چند انتخاب
چون پر پروانه سوزد پرده های خواب را
با شراب آتشین چون جمع گردد ماهتاب
گر چه چشم شور بر هم می زند هنگامه را
پرتو مهتاب شد شیرازه بزم شراب
جلوه مهتاب در بزم بهشت آیین شاه
داغ دارد جوی شیر خلد را از آب و تاب
در لباس دیده یعقوب، حسن یوسفی است
در بلورین جام صائب باده چون آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
از لطافت بس که دارد چهره او آب و تاب
آفتابی می شود رنگش ز سیر ماهتاب
چون گلوی شیشه موج باده گلرنگ را
می توان دید از بیاض گردن او بی حجاب
عاقلان از حسن او داد تماشا می دهند
چشم روزن را نسازد خیره نور آفتاب
معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
بر میفکن زینهار از چهره نازک نقاب
حلقه ها در گوش خورشید قیامت می کشد
نیست دور حسن او چون ماه نو پا در رکاب
گر چه از مژگان کج، بالین او دایم کج است
نیست سیری چشم بیمار ترا هرگز ز خواب
فتنه دنیا نگردد هر که دنیا را شناخت
تشنه چشمان هوس را در کمند آرد سراب
دل نیازارد زحرف سخت هرگز سنگ را
هر که داند کوه عاجز نیست در رد جواب
نیست جز دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید به جز اشک کباب؟
قطره ایم اما ندارد هیچ دریا ظرف ما
شبنم ما سر نمی پیچد ز تیغ آفتاب
حرف بیجا غافلان را غوطه در خون می دهد
مرغ بی هنگام را تیغ اجل گوید جواب
باده سرگرمی هر کس ز جام دیگرست
پرتو مهتاب را پروانه می داند سراب
از گریبان گهر چون رشته سر بیرون کند
هر که صائب سر نپیچد از کمند پیچ و تاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
از تهیدستی است در مغز چنار این پیچ و تاب
چشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حساب
می شود چون نافه مویش در جوانی ها سفید
هر که خون خویش را سازد چو آهو مشک ناب
راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست
خنده گل گریه های تلخ دارد چون گلاب
در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن
تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب
می کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب ما
می کند خون در دل آتش به گردیدن کباب
نیست از باد مخالف فرق تا باد مراد
شد تنک دریانوردی را که دل همچون حباب
عشق در دلهای روشن بی قراری می کند
پرتو خورشید در آیینه دارد اضطراب
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک ناب
دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را
نیست مانع از دویدن پا فشردن در رکاب
می دود در جستجوی آب، دایم هر طرف
گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
هر که در میخانه بردارد ز روی صدق دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب
عذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده دیگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل بود باریک در پای حساب
از نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهند
می شود افزون میان نازکش را پیچ و تاب
فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب
کیمیای دانه احسان، زمین قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بی برگ را اسباب عیش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خواب
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
در بلندی ناله صائب ندارد کوتهی
کوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
می نماید چشم شوخ از پرده شرم و حجاب
برق عالمسوز را مانع نمی گردد سحاب
اختر صبح آیدش خورشید تابان در نظر
هر که رخسار ترا دیده است پیش از آفتاب
می کند بر عاشقان هم رحم، حسن سنگدل
آب اگر گردد به چشم آتش از اشک کباب
حسن در دوران خط از شرم می آید برون
در قیامت می شود طالع ز مغرب آفتاب
بهره صورت پرست از حسن معنی حسرت است
تشنه دیدار گل را تشنه تر سازد گلاب
سنگ کم در پله میزان خجالت می کشد
خود حساب آسوده است از پرسش روز حساب
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
می شود غماز هر خونی که گردد مشک ناب
تشنه دیدار را کوثر نسازد دل خنک
بلبلان را برنیارد از خمار گل گلاب
گر چه می گردد ز پیچ و تاب کوته، رشته ها
رشته آه مرا سازد رساتر پیچ و تاب
کسب جمعیت به امید پریشانی کنم
می فشانم، هر چه می گیرم ز دریا چون سحاب
از هوسناکی منه بر آب، بنیاد حیات
کز هواجویی شود در یک نفس فانی، حباب
نیست بر سنگین دلان محرومی سایل گران
کوه با آن لنگر تمکین بود حاضر جواب
در سواد فقر از طول امل آثار نیست
در دل شب پا به دامن می کشد موج سراب
می کند پند و نصیحت در گرانجان هم اثر
پای خواب آلود از فریاد اگر خیزد ز خواب
فیض روشندل به نیک و بد برابر می رسد
پرتو مه می فتد یکسان به آباد و خراب
در مزاج تندخویان گریه را تأثیر نیست
آتش سوزان نمی اندیشد از اشک کباب
حسن روز افزون او صائب یکی صد شد ز خط
گر چه حسن از حلقه خط می شود پا در رکاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
گر چه با هر موجه ای دام دگر می دارد آب
از ته دل وصل دریا در نظر می دارد آب
زود گردد لطف حق، افتادگان را دستگیر
چون به پستی رو گذارد بال و پر می دارد آب
کشتیش را خشکی دریا نمی بندد به خشک
از قناعت هر که در دل چون گهر می دارد آب
بی وصول از گرد هستی پاک گشتن مشکل است
تا به دریا بر جبین گرد سفر می دارد آب
از کمین دشمن هموار، خود را پاس دار
تیغ ها از موج در زیر سپر می دارد آب
نیست عیش خاکساران را به شاهان نسبتی
در سفال تازه رو لطف دگر می دارد آب
حکم روشن گوهران جاری است بر دل های سخت
در رگ سنگ و دل آهن گذر می دارد آب
سینه صاف مرا هر داغ سودا عینکی است
عالمی از هر حبابی در نظر می دارد آب
داغدار از رنگ نبود دامن بی رنگیش
گر چه در هر برگ گل، رنگ دگر می دارد آب
تشنه چشمی لازم حرص خسیس افتاده است
موج این دریا طمع از نیشتر می دارد آب
ما به یاد خون دل گاهی شرابی می خوریم
تشنه تیغ است هر زخمی که برمی دارد آب
سخت رویان را زبان لاف می باشد دراز
شورش سیلاب در کوه و کمر می دارد آب
روزی خونین دلان از غیب صائب می رسد
لعل اگر در سنگ باشد، در جگر می دارد آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
دست و پا گم می کند موج سبک لنگر در آب
خویشتن را می کند گردآوری گوهر در آب
عاشق حیران همان در وصل گرم جستجوست
ماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آب
از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشید
عطر خود را می کند گردآوری عنبر در آب
رعشه من بیشتر گردید از رطل گران
بادبان کشتی من می شود لنگر در آب
می توان دل را مصفا کرد با تردامنی
گر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کند
می کند ادراک هر دم عالم دیگر در آب
عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
معنی نازک نماید جلوه در دلهای صاف
می توان دیدن هلال عید را بهتر در آب
سوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زد
این شرر چون دیده ماهی بود انور در آب
در غریبی می شود دلهای سنگین دیده ور
نیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آب
کامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
می شود سیراب هر کس می گذارد سر در آب
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
گر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آب
دیده تر می برد از روی خوبان فیض بیش
می کند خورشید تابان جلوه دیگر در آب
تا نگرید دیده عاشق نمی گیرد قرار
هست ماهی را مهیا بالش و بستر در آب
از گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آب
یکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آب
می کند دلهای روشن را می احمر سیاه
دست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آب
گر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اش
بی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
سوز عاشق کم نگردد از فرو رفتن در آب
این شرر چون دیده ماهی بود روشن در آب
نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
حلقه دام است اگر پیدا شود روزن در آب
چون حباب از سر دهد سامان کلاه خویش را
هرکه را باشد هوای محو گردیدن در آب
بر کف دریا بود موج خطر باد مراد
بر سبکباران بود آسان سفر کردن در آب
از شتاب عمر بی شیرازه شد اجزای جسم
چون تواند جمع کردن خویش را روغن در آب؟
در تجرد رشته واری بند دست و پا شود
بر شناور کوه آهن می شود، سوزن در آب
از ملامت می پرستان ترک مستی کی کنند؟
نیست طوفان ماهیان را مانع از خفتن در آب
تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
نیست ماهی را حیاتی بهتر از مردن در آب
کوته اندیشی است پیش پای طوفان همچو موج
هر نفس بر خود بساط تازه ای چیدن در آب
نیست پروای علایق واصلان عشق را
خار نتواند گرفتن موج را دامن در آب
کی شود با یکدگر مژگان عاشق آشنا؟
نیست نبض موج را امکان آسودن در آب
چهره مه داغدار از منت خورشید شد
چون صدف از گوهر خود خانه کن روشن در آب
در سر مستی ز لب مهر خموشی برمدار
می دهد بر باد جان را دم برآوردن در آب
کوشش جان برنیاید با گرانی های جسم
آب در آهن گران سیرست، چون آهن در آب
مردی از دریا گلیم خود برون آوردن است
ورنه آسان است چون اطفال افتادن در آب
صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را
تا توانی همچو کف سجاده افکندن در آب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۰
نیست بحر پاک گوهر را خصومت با حباب
از هوای خود خطر دارد درین دریا حباب
جز تعین نیست اینجا پرده بیگانگی
تا گذشت از سر، یکی گردید با دریا حباب
تا چو مجنون غوطه در دریای وحدت خورده ام
خیمه لیلی است در چشم من شیدا حباب
گوشه چشمی ز ساقی تنگ ظرفان را بس است
از نسیمی می گذارد سر به جای پا حباب
از نظر پوشیدنی با بحر شد هم پیرهن
تا چه گل چیند دگر از دیده بینا حباب
چیست دنیا تا ازو اهل بصیرت نگذرند؟
از سر بحر گهر خیزد به یک ایما حباب
آه سردی کشتی دل را به ساحل می برد
در گره دارد ز خود باد مراد اینجا حباب
جلوه اش صاحبدلان را می کند زیر و زبر
دارد این آب روان از پرده دلها حباب
بادپیمایی ندارد حاصلی جز نیستی
مهر تا برداشت از لب، گشت ناپیدا حباب
بسته چشمی لازم افتاده است بزم وصل را
از نظر بازی نگردد سیر در دریا حباب
همنشین خوب صائب کیمیای آدمی است
جلوه یاقوت دارد بر سر صهبا حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۱
در محیط عشق باشد از سر پر خون حباب
باشد این دریای خون آشام را گلگون حباب
می نماید شوکت گردون به چشم تنگ عقل
ورنه در پیمانه عشق است نه گردون حباب
دوربینانی که از سر پیش دریا بگذرند
هر نفس گیرند از سر، زندگی را چون حباب
نیست پروای سر خود، باد دست عشق را
خنده بر طوفان زند از کاسه وارون حباب
در گشاد عقده گردون به خود چندین مپیچ
کاین سبکسر در گره چیزی ندارد چون حباب
غرقه دریای وحدت از دو بینی فارغ است
خیمه لیلی بود در دیده مجنون حباب
لاف حکمت در خرابات مغان از بی تهی است
می شود از خیرگی همچشم افلاطون حباب
نیست جیب و دامنی خالی ز فیض بحر عشق
پیش اهل دل بود پر گوهر مکنون حباب
رو نمی گرداند از شمشیر بی زنهار موج
بس که در نظاره دریا بود مفتون حساب
بگذر از سر، غوطه در دریای بی رنگی برآر
از تعین تا به کی در پرده باشی چون حباب
دل به هر رنگی که باشد، آسمان همرنگ اوست
دیده پر خون بود بر روی بحر خون، حباب
رزق ما از عالم هستی، نظر واکردنی است
روی دریا را نبیند یک نظر افزون حباب
در سر بی مغز، ما را نیست چیزی جز هوا
نامه سر بسته ما پوچ باشد چون حباب
رشته جانم ز پیچ و تاب دارد صد گره
تا ز تبخاله است گرد آن لب میگون حباب
نعمت الوان چه سازد با تهی چشمان حرص؟
سیری از می نیست چشم میکشان را چون حباب
می دهد گوهر عوض، دریا سر بی مغز را
گر نبازد سر درین سودا، بود مغبون حباب
از هوا بگذر که هم پیراهن دریا نشد
تا نکرد از سر هوای پوچ را بیرون حباب
تا کی از کسب هوا در بحر شورانگیز عشق
هر نفس خواهی درین پرده خود چون حباب
در ته پیراهن دریاست هر عیشی که هست
سر ز دریا می کند از سادگی بیرون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز من پوشیده نیست
کاسه زانوست جام جم مرا همچون حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
گر به ظاهر بادپیماییم ما همچون حباب
از هواداران دریاییم ما همچون حباب
گر چه هیچ و پوچ می دانند ما را غافلان
در حقیقت عین دریاییم ما همچون حباب
از شمار موجه این بحر غافل نیستیم
پای تا سر چشم بیناییم ما همچون حباب
سیر و دور ما به جزر و مد دریا بسته است
گاه پنهان، گاه پیداییم ما همچون حباب
گشته ایم از جستجوی بحر سر تا پای چشم
گر چه در آغوش دریاییم ما همچون حباب
دیدن دزدیده یادی از خیانت می دهد
از نظربازان رسواییم ما همچون حباب
قلزمی را کز لطافت درنمی آید به چشم
با هزاران چشم جویاییم ما همچون حباب
در تماشاگاه دریا رشک بر خود می بریم
پرده چشم تماشاییم ما همچون حباب
نیست عقل مصلحت بین در سر بی مغز ما
مرکز پرگار سوداییم ما همچون حباب
پیش دریا می کنیم از جهل اظهار حیات
یک نفس هر چند برپاییم ما همچون حباب
نیست ما را در جهان آب و گل ویرانه ای
خانه بردوشان دریاییم ما همچون حباب
غیر را در خلوت دربسته ما بار نیست
در میان جمع تنهاییم ما همچون حباب
از گرانی بار بر دریا چو لنگر نیستیم
از سبکروحی سبکپاییم ما همچون حباب
رزق ما از بحر پر گوهر بود دست تهی
تا به حرف پوچ گویاییم ما همچون حباب
گر چه از سردرهوایانیم پیش ناقصان
پرده دار بحر یکتاییم ما همچون حباب
لاف یکتایی ز ما روشن ضمیران دور نیست
زاده آن بحر یکتاییم ما همچون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز ما پوشیده نیست
از صفا آیینه سیماییم ما همچون حباب