عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
نمی‌دانم چرا ساقی به کف ساغر نمی‌گیرد
سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمی‌گیرد
رقیبان را نمی‌دانم چرا، از در نمی‌راند
غرض آن ماه‌عارض تا کی از جوهر نمی‌گیرد
تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان
ز سختی بر دلت چون عجز و زاری درنمی‌گیرد
کسی کز دست او جامی چو جم گیرد در این گلشن
گل جنت نمی‌بوید می کوثر نمی‌گیرد
نصیحت کم کن ای ناصِح که عقل و عشق گویندم
کزین دلبر در این عالم کسی دل برنمی‌گیرد
عدو کفران نعمت کرد قدر وقت را نشناخت
چرا تیر قضا کیفر از آن کافر نمی‌گیرد
شب مظلم ز رخسارت چراغ صبح روشن شد
چرا، اخترشناس امشب پی اختر نمی‌گیرد
بنای صلح شد محکم اساس جنگ شد در هم
که بهرام فلک دیگر به کف خنجر نمی‌گیرد
عزیزان روز و شب «حاجب» به مصر دانش و حکمت
فروشد یوسف خود را و سیم و زر نمی‌گیرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
در لباس کثرت آن سر تا قدم وحدت درآمد
معنی وحدت عیان در کسوت کثرت درآمد
صد هزاران تشنه گم کرده ره را مژده بادا
چشمه آب حیات عالم از ظلمت درآمد
آنکه می جستندش اندر کعبه و دیر و کلیسا
در خرابات مغان با بهترین صورت درآمد
ضیغم یکتای بی همتای غاب کبریائی
از پی دفع ثعالب با، ید قدرت درآمد
تا شود تکمیل عالم از رواج علم و حکمت
از ره علم و ادب در مشرق حکمت درآمد
خواست ترویج صنایع را و تکمیل بدایع
از پی تصویب بدع و سکر صنعت درآمد
جنبشی فرمود شاه عاشقان محبوب خوبان
با قفایت در نیاب دولت و حشمت درآمد
دولت و ملت به هم ریزند طرح جنگ و غوغا
صلح کل در این میان با دولت و ملت درآمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جم باز نظر به جام دارد
وین عیش علی الدوام دارد
کس جم نشود از آنکه جمشید
اهریمن نفس رام دارد
زد جم به سپاه شوم ضحاک
گویا، سر انتقام دارد
مال دگران و عصمت خلق
جمشید به خود حرام دارد
چون کشتن زیردست ننگ است
شمشیرش از آن نیام دارد
این کره توسن فلک را
دلدار، به کف لجام دارد
شاه همه دلبران نامی
امروز بگو، چه نام دارد
خرم بود آن خجسته صحرا
کاین آهوی خوش خرام دارد
آن ماه که زهره اش کنیز است
مریخ و زحل غلام دارد
امروز گدای ره نشین بین
در، دهر، چه احتشام دارد
هر صبح نسیم از آن گل روی
بر مغز جهان پیام دارد
زد صلح علم به عالم از آنک
قیوم سر قیام دارد
هر روی نکو، به شهر دیدم
خوبی ز رخ تو وام دارد
«حاجب » ز پی مدام منزل
در کوی مغان مدام دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گر، رعیت را، به ظاهر لطفِ شه می‌پرورد
خود، رعیت پادشه را با سپه می‌پرورد
پرورد خورشید مه را، نزد دانا روشن است
حسن روی یار من خورشید و مه می‌پرورد
موی تو شام ابد روی تو چون صبح ازل
صبح روشن از چه رو، شام سیه می‌پرورد؟
خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت
آری آری برق در، دریا شبه می‌پرورد
خاکساری بین که غیر از مادر آگاه خویش
کس ندیدم گوهری در خاک ره می‌پرورد
گر ترحم می‌کنی درویش را منت منه
کاین ثواب بی‌ریا چندین گنه می‌پرورد
نیست پروا، مرد را «حاجب» ز دهر بی‌ثبات
دهر بی‌پروا، تباه است و تبه می‌پرورد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مه من تنگتر از پسته خندان دهان دارد
مسلم چشمه آب بقا زیر زبان دارد
همه سوداست، در باطن قمار عشق و جانبازی
ولی در قید جان بودن در این بازی زیان دارد
ببین داغ جبین زاهد خودبین وین سحریست
میان جمع حیوانات این حیوان نشان دارد
مگر آن نوگل زیبا شکفت از گلشن وحدت
که هر بلبل در این گلزار فریاد و فغان دارد
بسان مرغ بسمل جان طپد در خاک و خون لیکن
به قاف قرب سیمرغ دل من آشیان دارد
به چشم یار گفتم چیست باعث فتنه را گفتا
هزاران فتنه از این صعبتر آخر زمان دارد
تو ای زیبا جوان میدان غنیمت پند پیران را
که پیری هست در عالم که عالم را جوان دارد
نیستان حقیقت را نئی چون من نمی روید
ولی در، بند، بندم آتش سوزان مکان دارد
چرا پروانه چون بلبل ز سوز دل نمی تابد
مگر ز اغیار جور یار را چون من نهان دارد
چو «حاجب » از چه ای مرغ سحر آه و فغان داری
مگر صیاد بی پروا، به دامت قصد جان دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همچنان تیر که ناگه ز کمان می‌گذرد
از من آن ترک کماندار چنان می‌گذرد
هرکه را دست دهد منصب ما بوسه یار
از سر تخت جم و تاج کیان می‌گذرد
تا شبان است در این گله، به راحت گذران
گرگ، سگ را بفریبد چو شبان می‌گذرد
گر بخواهی به جهان زنده و جاوید شوی
به جهان تکیه مکن زان که جهان می‌گذرد
تن فولادی خود جوشن جان کردم لیک
تیر نازش عجب از جوشن جان می‌گذرد
عشق ورزیدن و جان خواستن از بوالهوسی است
هرکه دارد غم جانانه، ز جان می‌گذرد
هر زیانی که ز عشق است بود مایه سود
این چه سود است، که از سود و زیان می‌گذرد؟
هرکجا می‌گذرد، در پیش از دلشدگان
بر فلک ناله و فریاد و فغان می‌گذرد
چه عجب روبه اگر بگذرد از بیشه ما
پا نگه دار و ببین شیر ژیان می‌گذرد
خرمن قدر تو را، گرچه دهد دهر، به باد
جو، ز جوزا و که از کاهکشان می‌گذرد
آن بیانی که معطر کند آن کام و دهان
حرف صلح است که ناگه به زبان می‌گذرد
غیرت ماه فلک بین که روان می‌آید
عبرت سرو چمن بین که چمان می‌گذرد
گرچه مرگ از پی پیری است جوان غره مشو
کاین بلایی‌ست که بر پیر و جوان می‌گذرد
هرکه از حسن صور، درک معانی نکند
به یقین آمده است و به گمان می‌گذرد
در کمین گرچه ز هرسوی کماندارانند
«حاجبا» تیر تو، تا پر ز نشان می‌گذرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
آنکه غایب ز نظر بود عیان می‌گذرد
تک‌سواری‌ست عجب گرم‌عنان می‌گذرد
هرکجا بگذرد آن خسرو جمشید غلام
از فلک طنطنه شوکت و شان می‌گذرد
یار چون برق یمانی به سحرگاه گذشت
خود تو در خوابی و آن برق یمان می‌گذرد
گر قرین با تو شود جنگ چه پروای به صلح
قرن‌ها باش که اینگونه قران می‌گذرد
از تسلسل مفکن جام تو ای ساقی بزم
دور، زن دور، که این دور زمان می‌گذرد
ما به جز صلح چه کردیم که آن سخت‌کمان
از سر جنگ به شمشیر و سنان می‌گذرد
بر در پیر مغان هرکه ز جان گشت مکین
می‌کند همت و از کون و مکان می‌گذرد
بگذارد قلم از دست اگر «حاجب» ما
وصف رخسار تو از حد و بیان می‌گذرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دل آئینه روی خدا شد چه بجا شد
جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد
صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت
ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد
چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت
اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد
کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر
چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد
قدقام و قدقال منادیت ندا، داد
دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد
روح القدسا گوی به ساسان نخستین
شاهی جهان وقت من بی سروپا شد
سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان
از گردنم این دین زلطف تو ادا شد
ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی
چون شد متحرک همه اعلی و علا شد
در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم
دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد
با مدعی شوم بداندیش بگوئید
اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد
به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر
چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد
ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم
کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد
در ظلمت جهل ابدی بود جهانی
روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد
از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »
حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
عقل کل تا، به قدم از من و از ما دم زد
جلوه حسن تو آن ما و منی بر هم زد
غیرت عشق بنازم که چو افروخت چراغ
شعله بر خرمن خاصان بنی آدم زد
مدعی خواست کند شرح غم عشق بیان
دست قدرت دهنش بست و بلب خاتم زد
راند نامحرم و، ره در حرم قرب نداد
خیمه سلطنت اندر دل هر محرم زد
کرد منسوخ ابد قاعده جنگ و جدال
علم صلح چو اندر وسط عالم زد
از یقین تافت سر خود ز شک شیطانی
در قفا دست خدایش به قفا محکم زد
کرد از ار جهان عقده گشائی جانان
تا که صد عقده بر آن زلف خم اندر خم زد
«حاجبا» کم زن از این عالم و سر فاش مکن
که ز حق گوئی تو دشمن احمق کم زد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
اگرچه رشته مشروطه را سری است دراز
بیا، به کوتهی ای چرخ کینه جو پرداز
ببین به ساحت ری کز نهیب توپ و تفنگ
تگرگ مرگ، زا بر بلا ببارد باز
به کوه هیکل خاصان ببین فراز و نشیب
به دشت پیکر خوبان نگر نشیب و فراز
زمین چو، سروستان گشت یا چو لاله ستان
ز قد و خد جوانان عاشق جانباز
به نعش تازه جوانان ببین به دامن دشت
به گردشان چو نوابغ غراب و کرکس و باز
حجازیان پس از این قبله گاه خود سازید
زمین روح فزای مقدس شیراز
ز فرق تا به قدم در حقیقتیم غریق
چه غم که گمشدگانند در طریق مجاز
تو ای همای همایون نهاد عنقافر
چرا، از این قفس تن نمیکنی پرواز
نیازمند تواند اهل راز میدانی
نیاز بر همه زیباست بر تو عشوه و ناز
شکار «حاجب » اگر نیست مدعی غم نیست
زهر شکار بود سخت تر شکار گراز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
امشب بخواب ناز مگر رفته این خروس؟
تا کی به درد و غم کنم امشب کنار وبوس؟
نوبت زن زمانه بخواب است یا خمار؟
یا نای برشکسته و یا بر دریده کوس؟
تا سندروس بر شبه افشاند چرخ ریخت
بیچاره اشکم از دو رخ همچو سندروس
ای صبح صادقاز افق غیب کن طلوع
تا نگذرد خدنگ تهمتن بر اشکبوس
امروز، بر، دریچه صبح است پیک صلح
در، روم و هندوچین و فرنگ و پروس و روس
صبح است صبح، ساقی شب زنده دار خیز
می ده مخواه عمر گرانمایه برفسوس
کام کسی نداد عروس جهان و ما
برداشتیم مهر بکارت از این عروس
ما ملک جم به یک تن تنها گرفته ایم
بی سعی زال و رستم و گودزر و گیو، و طوس
رو، قدر وقت دان و غنیمت شمار عمر
بگذر ز چرخ سفله و دوران چاپلوس
«حاجب » بر آن سرم که به چوگان راستی
بس گوی عاج گیرم از این چرخ آبنوس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ما خرابات نشینان همه همرنگ همیم
در نهان عین وجودیم و به ظاهر عدمیم
کارفرمای بلاعزل قضا و قدریم
راه پیمای بیابان حدوث و قدمیم
بسر مرده دلان و به ره گمشدگان
خضر فرخ قدم و عیسی فرخنده دمیم
کو سکندر چه شد آئینه کجا جم کو جام؟
ما، هم آئینه اسکندر، و هم جام جمیم
واقف سر وجودیم و به گیتی سمریم
عالم علم علیمیم و به عالم علمیم
گر گدائیم و فقیریم و پریشان و حقیر
منبع جود و عطا بحر سخا و کرمیم
«حاجب » آسا دو سه جام از می توحید زدیم
زانکه درویش نکوکیش همایون رقمیم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
جام جهان بین جم به طالع میمون
پر می وحدت کنم ز خم فلاطون
خم فلاطون و جام جم به چه ارزد
هر چه بود جام دل ز جوهر مکنون
گل به چه ارزد چو باشد آن رخ زیبا
سرو چه باشد چو بالد آن قد موزون
سرو بنالد به باغ و گل نشود باز
با قد موزون و آن دو گونه گلگون
بسته عشق تو را به سلسله غم نیست
طره لیلی است عقد گردن مجنون
نام نکو مایه تجارت دنیاست
کس نشود از چنین معامله مغبون
چونکه تجارت به من ز تیغ متاع است
عقل مبیع است و جان به حسن تو مرهون
مهر تو با آب و خاک پاک عجین است
ای همه تریاکیت ز نشئه معجون
شهرت سیل سرشکم از غم عشقت
ساحل سیحون گرفت و ساحل جیحون
تشنگی عالمی به آب زلال است
تشنگی اهل دل به شربت قانون
لجه مواج طبع «حاجب » واجب
ریخت همی بر کنار لؤلؤ مخزون
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵
کردم چه از لا رخ سوی الا
دیدم مبین خود را در اسما
دادم چو ساقی آنجام باقی
از پای تا سرگشتم همه لا
نا اسم و رسمی نه وضع و شکلی
اینجا یکی شد اسم و مسما
چون تو الف سان گردی جریده
گردد عیانت یکتائی ما
تا تو نشینی ایمن به ساحل
کی در کف آری دری ز دریا
خود را ز ساحل در بحر افکن
بنگر در اصداف آن دریکتا
نور علی شد در دل چه تابان
از تهمت تن دل شد مصفا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۴
عین ما آبست و ما در وی حباب
صورت ما جام و معنی خود شراب
صورت و معنی است عین یکدگر
صورت آمد موج و معنی گشت آب
آفتاب از ذره میگردد عیان
ذره هم گردد عیان از آفتاب
جام می برکف همی رقصم ز ذوق
بر در دیر مغان مست و خراب
خوش درآ در میکده جامی بنوش
تا شوی از سرمستان کامیاب
حرز جان کن سوره اخلاص را
تا بدل بینی رخ ام الکتاب
مطربا از گفته نور علی
یک غزل بنواز با چنگ و رباب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۸۲
ای صفاتت سربسر روپوش ذات
ذات پاکت گشته مخفی در صفات
حسن تو چون کرد آهنگ ظهور
گشت مرآت جمالت کاینات
ذره تابید از مهر رخت
کرد روشن جان جمله کاینات
قطره بارید ز ابر رحمتت
شدبظلمات عدم آب حیات
برهمن گر هست از ایمان بری
حسن تو میبیند از لات و منات
هر زمان جویم ترا در گوشه
گه بسوی کعبه گاهی سومنات
جلوه بنمودی از نور علی
عالمیرا ساختی بر خویش مات
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۵
اگر چه عشرت و عیش جهان نخواهد ماند
غمین مباش که غم جاودان نخواهد ماند
زمان خوشدلیست و زمین عشرت و عیش
بنوش می که زمین و زمان نخواهد ماند
ز وصل گل چه تنعم بود که بلبل را
ز تند باد خزان آشیان نخواهد ماند
اگر چه نوبت سلطان گل مدامی نیست
مدام شوکت شأن خزان نخواهد ماند
نشان و نام چه جوئی بیا نشاطی جو
درآن بساط که نام و نشان نخواهد ماند
در آب کنج طرب رایگان ببر گنجی
اگر چه گنج طرب رایگان نخواهد ماند
بغیر نور علی تاجدار کشور فقر
شهی بمسند جم کامران نخواهد ماند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۸
دوشم بخواب ساغر دولت بدست بود
بر صدر بارگاه جلالت نشست بود
زنجیر عدل و حلقه حبل المتین داد
بر در ز روی رفعتشان چفت و بست بود
بالا گرفت کرسی جا هم چنانکه عرش
در زیر پایه اش بمحل فرش پست بود
پس طبل شادیانه ببام دلم زدند
خیز و گریز لشگر غم رو بجست بود
سلطان عقل آنکه شدش هوش متکا
از جام عشق بیخود و مدهوش و مست بود
گر شیشه اش بسنگ ملامت شکست می
بالله درستیش همه درآن شکست بود
در دیر عشق با رخ لعل و بت دلم
گاهی صنم پرست و گهی بت پرست بود
بیدار چون شدم من از آن خواب صبحدم
همچون گدا بدرگه شامم نشست بود
نور علی ز بسکه ربودم بخویشتن
مهرم به پیش ذره بی نور پست بود
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۸
هر نقش که بر لوح قضا خامه تقدیر
درزایچه طالع هر کس زده تحریر
یکنقطه ازآن حال شود گر چه باصلاح
تجدید کند دایره ها موجد تدویر
روز ازلم قرعه چو در جرعه کشی رفت
زاهد تو بگویم که در این فال چه تدبیر
در وقت کرم ساغر صهبا است مکن عیب
صد شکر که نبود بکفم سبحه تذویر
تنها نه همین خال رخش برده دل از دست
برگردن جان حلقه زلفش زده زنجیر
در صفحه دل محو شود نقطه موهوم
از رمز دهانش کنم از نکته تقریر
ای خصم کنی عربده تا کی سپرانداز
کز تیغ زبان نور علی گشته جهانگیر
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۰
هر که واقف گشت از اسرار دل
نیست در چشمش بجز انوار دل
اهل وحدت را در ادوار وجود
دل بود چون نقطه پرگار دل
در محیط جان نگردیده غریق
کی بچنگ افتد در شهوار دل
آن بت عیار بین در دیر جان
رشته زلفش شده زنار دل
چشم جان بگشا و نور لم یزل
جلوه گر بین از در و دیوار دل
بگذر از هستی خود منصور وار
رواناالحق می سرا بر دار دل
عاشقان را رونق دکان کجاست
جز متاع وصل در بازار دل
تا نتابد صیقل از نور علی
کی رود از سینه ات زنگار دل