عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۵
چمن فرمود باز آرایش گل
بلند آوازه شد آهنگ بلبل
چو زلف مشکبار گلعذاران
فشاند نافه چین جعد سنبل
کنون کز ژاله پر شد جام لاله
تو هم لبریز گردان ساغر مل
زنی اندر تسلسل دور تا چند
بدور انداز جامی از تسلسل
بگردون ساغر خور تا بگرد است
مکن در گردش ساغر تعلل
دلم گردیده تا مهمان عشقش
نشسته بر سر خوان توکل
بجز نورعلی کو تاجداری
که باشد قابل تخت تجمل
بلند آوازه شد آهنگ بلبل
چو زلف مشکبار گلعذاران
فشاند نافه چین جعد سنبل
کنون کز ژاله پر شد جام لاله
تو هم لبریز گردان ساغر مل
زنی اندر تسلسل دور تا چند
بدور انداز جامی از تسلسل
بگردون ساغر خور تا بگرد است
مکن در گردش ساغر تعلل
دلم گردیده تا مهمان عشقش
نشسته بر سر خوان توکل
بجز نورعلی کو تاجداری
که باشد قابل تخت تجمل
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۸
من در تاج خسروان آن لؤلؤ لالا ستم
در قعر بحر بیکران آن گوهر یکتاستم
گه نار و گه نور آمدم گه مست مخمور آمدم
بردار منصور آمدم هم لا و هم الاستم
من مست جام کوثرم در قلزم جان گوهرم
من عکس روی دلبرم در هر دلی پیداستم
گه خالد و سلمی شدم گه وامق و عذرا شدم
مجنون بدم لیل شدم در منزل اعلاستم
مخمور و مستم چیستم مفتون زلف کیستم
نی هستم و نی نیستم یکتای بیهمتاستم
گه ساقی و گه باده ام گه عاشق آزاده ام
گه نقش و گاهی ساده ام گه جام و گه میناستم
نور علی عالیم در کشور جان والیم
وز حق پر از خود خالیم مهر جهان آراستم
در قعر بحر بیکران آن گوهر یکتاستم
گه نار و گه نور آمدم گه مست مخمور آمدم
بردار منصور آمدم هم لا و هم الاستم
من مست جام کوثرم در قلزم جان گوهرم
من عکس روی دلبرم در هر دلی پیداستم
گه خالد و سلمی شدم گه وامق و عذرا شدم
مجنون بدم لیل شدم در منزل اعلاستم
مخمور و مستم چیستم مفتون زلف کیستم
نی هستم و نی نیستم یکتای بیهمتاستم
گه ساقی و گه باده ام گه عاشق آزاده ام
گه نقش و گاهی ساده ام گه جام و گه میناستم
نور علی عالیم در کشور جان والیم
وز حق پر از خود خالیم مهر جهان آراستم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹۹
موج و بحر و کشتی و طوفان منم
گوهر دریای بی پایان منم
تا گشایم دیده بر دیدار خویش
جلوه گر در چشم این و آن منم
در تن جانان منم ای جان عزیز
تن چه و جان چه که جان جان منم
عاشقان را روز و شب در وصل و هجر
نور و نار و جنت و نیران منم
صاحب الامر دیار جان و دل
فاش گویم اندر این دوران منم
تا بعشقش بیسر و سامان شدم
عاشقان را خوش سرو سامان منم
دمبدم رندانه چون نور علی
فیض بخش جمله رندان منم
گوهر دریای بی پایان منم
تا گشایم دیده بر دیدار خویش
جلوه گر در چشم این و آن منم
در تن جانان منم ای جان عزیز
تن چه و جان چه که جان جان منم
عاشقان را روز و شب در وصل و هجر
نور و نار و جنت و نیران منم
صاحب الامر دیار جان و دل
فاش گویم اندر این دوران منم
تا بعشقش بیسر و سامان شدم
عاشقان را خوش سرو سامان منم
دمبدم رندانه چون نور علی
فیض بخش جمله رندان منم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۰۳
گاه ذاکر گاه مذکورم نمیدانم کیم
گاه ناظر گاه منظورم نمیدانم کیم
گاه ناعم و گاه منعم گاه نعمت گاه شکر
گاه شاکر گاه مشکورم نمیدانم کیم
گاه باغ گاه راغ و گاه سرو گاه گل
گاه تاک و گاه انگورم نمیدانم کیم
گاه ساقی گاه ساغر گه صراحی گاه می
گاه مست و گاه مخمورم نمیدانم کیم
گاه چنگم گاه چنگی گاه صوت و گه صدا
گه رباب و گاه سنتورم نمیدانم کیم
گاه کوس و گه نقاره گاه سنج و گه دهل
گاه سرنا، گاه ناقوسم نمیدانم کیم
گاه کنزم گه طلسم و گه مسما گاه اسم
گاه مخفی گاه مشهورم نمیدانم کیم
گاه عرش و گاه کرسی گاه لوح و گه قلم
گه مقدر گاه مقدورم نمیدانم کیم
گه قمر گه تیر و زهره گاه شمس و گه زحل
گاه مریخ سلحشورم نمیدانم کیم
گاه کبک و گاه صعوه گاه شاهین گه عقاب
گاه باز و گاه عصفورم نمیدانم کیم
گاه طوطی گاه قمری گاه بلبل گاه جغد
گه حصار و گاه محصورم نمیدانم کیم
گاه مرکب گه بسیط و گه محاط و گه محیط
گه حصار و گاه محصورم نمیدانم کیم
آدم و ادریس و شیث و نوح و ایوبم گهی
گه سلیمان و گهی مورم نمیدانم کیم
گاه خضر و گاه الیا گاه یوشع گاه نون
گاه موسی و گهی طورم نمیدانم کیم
گاه یوسف گاه یعقوبم گهی پیراهنم
گاه غمگین گاه مسرورم نمیدانم کیم
گه مسیحای زمانم روح بخش انس و جان
گه طبیب و گاه رنجورم نمیدانم کیم
گاه مست مصطفایم گاه مست مرتضی
گاه محو چارده نورم نمیدانم کیم
گاه سلمان گاه بوذر گه اویس و گه قرن
گاه شبلی گاه منصورم نمیدانم کیم
نعمت الله ولیم گاه محمودم گهی
گاه شمس الدین بانورم نمیدانم کیم
گه رضا و گاه معصومم گهی فیاض فیض
گاه گنج و گاه گنجورم نمیدانم کیم
گه مرید و گه ارادت گاه مرشد گاه رشد
گاه امر و گاه مأمورم نمیدانم کیم
گاه کافر گاه مؤمن گاه ایمان گاه کفر
گاه واصل گاه مهجورم نمیدانم کیم
عاشق و معشوق و عشق و وصل و هجرم گاهگاه
گاه ساتر گاه مستورم نمیدانم کیم
گاه عزرائیل و میکائیل وگاهی جبرئیل
گاه اسرافیل و گه صورم نمیدانم کیم
گاه حیم گاه میت گاه تابوت و کفن
گاه سدر و گاه کافورم نمیدانم کیم
گه نکیر و گاه منکر گه عقاب و گه ثواب
گاه مدفون در ته گورم نمیدانم کیم
گه صراط و خلد و میزان گاه کوثر گه جحیم
گاه محشر گاه محشورم نمیدانم کیم
گاه مجرم گاه جرم و گاه محرم گه حرم
گاه غافر گاه مغفورم نمیدانم کیم
گاه چون نور علی اندر زمین و آسمان
با همه نزدیکم و دورم نمیدانم کیم
گاه ناظر گاه منظورم نمیدانم کیم
گاه ناعم و گاه منعم گاه نعمت گاه شکر
گاه شاکر گاه مشکورم نمیدانم کیم
گاه باغ گاه راغ و گاه سرو گاه گل
گاه تاک و گاه انگورم نمیدانم کیم
گاه ساقی گاه ساغر گه صراحی گاه می
گاه مست و گاه مخمورم نمیدانم کیم
گاه چنگم گاه چنگی گاه صوت و گه صدا
گه رباب و گاه سنتورم نمیدانم کیم
گاه کوس و گه نقاره گاه سنج و گه دهل
گاه سرنا، گاه ناقوسم نمیدانم کیم
گاه کنزم گه طلسم و گه مسما گاه اسم
گاه مخفی گاه مشهورم نمیدانم کیم
گاه عرش و گاه کرسی گاه لوح و گه قلم
گه مقدر گاه مقدورم نمیدانم کیم
گه قمر گه تیر و زهره گاه شمس و گه زحل
گاه مریخ سلحشورم نمیدانم کیم
گاه کبک و گاه صعوه گاه شاهین گه عقاب
گاه باز و گاه عصفورم نمیدانم کیم
گاه طوطی گاه قمری گاه بلبل گاه جغد
گه حصار و گاه محصورم نمیدانم کیم
گاه مرکب گه بسیط و گه محاط و گه محیط
گه حصار و گاه محصورم نمیدانم کیم
آدم و ادریس و شیث و نوح و ایوبم گهی
گه سلیمان و گهی مورم نمیدانم کیم
گاه خضر و گاه الیا گاه یوشع گاه نون
گاه موسی و گهی طورم نمیدانم کیم
گاه یوسف گاه یعقوبم گهی پیراهنم
گاه غمگین گاه مسرورم نمیدانم کیم
گه مسیحای زمانم روح بخش انس و جان
گه طبیب و گاه رنجورم نمیدانم کیم
گاه مست مصطفایم گاه مست مرتضی
گاه محو چارده نورم نمیدانم کیم
گاه سلمان گاه بوذر گه اویس و گه قرن
گاه شبلی گاه منصورم نمیدانم کیم
نعمت الله ولیم گاه محمودم گهی
گاه شمس الدین بانورم نمیدانم کیم
گه رضا و گاه معصومم گهی فیاض فیض
گاه گنج و گاه گنجورم نمیدانم کیم
گه مرید و گه ارادت گاه مرشد گاه رشد
گاه امر و گاه مأمورم نمیدانم کیم
گاه کافر گاه مؤمن گاه ایمان گاه کفر
گاه واصل گاه مهجورم نمیدانم کیم
عاشق و معشوق و عشق و وصل و هجرم گاهگاه
گاه ساتر گاه مستورم نمیدانم کیم
گاه عزرائیل و میکائیل وگاهی جبرئیل
گاه اسرافیل و گه صورم نمیدانم کیم
گاه حیم گاه میت گاه تابوت و کفن
گاه سدر و گاه کافورم نمیدانم کیم
گه نکیر و گاه منکر گه عقاب و گه ثواب
گاه مدفون در ته گورم نمیدانم کیم
گه صراط و خلد و میزان گاه کوثر گه جحیم
گاه محشر گاه محشورم نمیدانم کیم
گاه مجرم گاه جرم و گاه محرم گه حرم
گاه غافر گاه مغفورم نمیدانم کیم
گاه چون نور علی اندر زمین و آسمان
با همه نزدیکم و دورم نمیدانم کیم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۳
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۵
ما مقیمان تخت تحمیدیم
سرفرازان تاج تمجیدیم
می فروشان مصطب توحید
باده نوشان بزم تجریدیم
دریکتای قلزم وحدت
جوهر فردکان تفریدیم
پای تا سربکسوت تحقیق
کنده تن از لباس تقلیدیم
نقد هستی به بازی عشقش
هرچه بود و نبود بازیدیم
هرگز از واعظان بی معنی
سخن عارفانه نشنیدیم
همچو نور علی در این مصطب
ساقی بزم اهل توحیدیم
توئی آن لوح محفوظ معظم
که نقشی هست از وی اسم اعظم
توئی منظور جمله آفرینش
توئی مقصود از ایجاد عالم
بجانب آدمی کی میبرد پی
که جسمت هست جان جان آدم
صفاتت مطلق از هر بود و نابود
منزه ذاتت از هر بیش و هر کم
زجامت جرعه هرکس کند نوش
عیان سازد هزاران جام با جم
جهان و صورت معنی سراسر
ترا زیر نگین باشد مسلم
بظاهر گرچه ختم المرسلینی
بباطن برهمه هستی مقدم
نمیفرمودی ازتو من ر آنی
حدیث من عرف میبود مبهم
خوش آنکس در حریم لی مع الله
که چون نور علی باتست محرم
سرفرازان تاج تمجیدیم
می فروشان مصطب توحید
باده نوشان بزم تجریدیم
دریکتای قلزم وحدت
جوهر فردکان تفریدیم
پای تا سربکسوت تحقیق
کنده تن از لباس تقلیدیم
نقد هستی به بازی عشقش
هرچه بود و نبود بازیدیم
هرگز از واعظان بی معنی
سخن عارفانه نشنیدیم
همچو نور علی در این مصطب
ساقی بزم اهل توحیدیم
توئی آن لوح محفوظ معظم
که نقشی هست از وی اسم اعظم
توئی منظور جمله آفرینش
توئی مقصود از ایجاد عالم
بجانب آدمی کی میبرد پی
که جسمت هست جان جان آدم
صفاتت مطلق از هر بود و نابود
منزه ذاتت از هر بیش و هر کم
زجامت جرعه هرکس کند نوش
عیان سازد هزاران جام با جم
جهان و صورت معنی سراسر
ترا زیر نگین باشد مسلم
بظاهر گرچه ختم المرسلینی
بباطن برهمه هستی مقدم
نمیفرمودی ازتو من ر آنی
حدیث من عرف میبود مبهم
خوش آنکس در حریم لی مع الله
که چون نور علی باتست محرم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۷
منکه هر جای روم در قفس صیادم
از قفس بهر چه صیاد کند آزادم
گرچه هر لحظه بخونم صنمی برخیزد
بر در دیر مغان مست و خراب افتادم
برده اند از قد و رخسار خود آن حوروشان
جلوه طوبی و گلگشت جنان از یادم
تا کشم دختر گلچهره رز را بنکاح
زیور خرقه تقوایش بکابین دادم
خسروا بی لب شیرین شکر بار تو چند
همچو فرهاد کشد سربفلک فریادم
جان خود بهر چه ایثار نسازم ز غمش
کز ازل بهر همین کرده خدا ایجادم
منکه چون نور علی ملک بقایم وطنست
از جهان سیل فناگو بکند بنیادم
از قفس بهر چه صیاد کند آزادم
گرچه هر لحظه بخونم صنمی برخیزد
بر در دیر مغان مست و خراب افتادم
برده اند از قد و رخسار خود آن حوروشان
جلوه طوبی و گلگشت جنان از یادم
تا کشم دختر گلچهره رز را بنکاح
زیور خرقه تقوایش بکابین دادم
خسروا بی لب شیرین شکر بار تو چند
همچو فرهاد کشد سربفلک فریادم
جان خود بهر چه ایثار نسازم ز غمش
کز ازل بهر همین کرده خدا ایجادم
منکه چون نور علی ملک بقایم وطنست
از جهان سیل فناگو بکند بنیادم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۵
بیا و ساغر کامم لبالب کن ز می ساقی
که بر لب آمده جانم ز سالوسی و زراقی
بیاور راح روح افزا و چندان ده مرا ساغر
که بیخود گردم و یابم ز قید هستی اطلاقی
ز اشراقی و مشائی چه میپرسی بیاور می
که اندر کیش سرمستان چه مشائی چه اشراقی
ترازیبد که در خوبان زنی لاف خداوندی
که همچون ابرویت جانا بخوبی در جهان طاقی
زجام وصلش ای ساقی شراب روح بخشم ده
که هستم قالب بیجان ز مهجوری و مشتاقی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده گامی
برو زاهد چه میدانی تو سر عالم باقی
بجز نور علی اکنون که همچون مغربی گوید
انالشمس التی طلعت هوالانوار اشراقی
که بر لب آمده جانم ز سالوسی و زراقی
بیاور راح روح افزا و چندان ده مرا ساغر
که بیخود گردم و یابم ز قید هستی اطلاقی
ز اشراقی و مشائی چه میپرسی بیاور می
که اندر کیش سرمستان چه مشائی چه اشراقی
ترازیبد که در خوبان زنی لاف خداوندی
که همچون ابرویت جانا بخوبی در جهان طاقی
زجام وصلش ای ساقی شراب روح بخشم ده
که هستم قالب بیجان ز مهجوری و مشتاقی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده گامی
برو زاهد چه میدانی تو سر عالم باقی
بجز نور علی اکنون که همچون مغربی گوید
انالشمس التی طلعت هوالانوار اشراقی
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۱
بهر آئینه چون پیدا تو باشی
ز چشم ما بخود بینا تو باشی
منم در هر صدف آن در نایاب
دو عالم قطره و دریا تو باشی
چه بودم من حجاب اندر میانه
برفتم از میان من تا تو باشی
بصورت من چه مینا و تو چون می
بمعنی هم می و مینا تو باشی
اگر چه تو نهانی از نظرها
ولی در هر نظر پیدا تو باشی
شدی چون فارغ از هر اسم و معنی
مسمای همه اسما تو باشی
عیان نور علی را گربه بینی
یقین یکتای بیهمتا تو باشی
ز چشم ما بخود بینا تو باشی
منم در هر صدف آن در نایاب
دو عالم قطره و دریا تو باشی
چه بودم من حجاب اندر میانه
برفتم از میان من تا تو باشی
بصورت من چه مینا و تو چون می
بمعنی هم می و مینا تو باشی
اگر چه تو نهانی از نظرها
ولی در هر نظر پیدا تو باشی
شدی چون فارغ از هر اسم و معنی
مسمای همه اسما تو باشی
عیان نور علی را گربه بینی
یقین یکتای بیهمتا تو باشی
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۴۲
نیست لایق منزلش در هر دلی
گرچه او دارد بهر دل منزلی
زورق افکندیم در بحری که نیست
غیر طوفان بلایش ساحلی
وه چه خوش میگفت رند میکده
با فقیه مدرسه در محفلی
ای ز گفتت زینت هر انجمن
حیف کز درک معانی غافلی
نیست جز این هستی موهوم تو
در میان جان جانان حائلی
با صفا از پرتو نور علیست
روشن ار بینی در این منزل دلی
گرچه او دارد بهر دل منزلی
زورق افکندیم در بحری که نیست
غیر طوفان بلایش ساحلی
وه چه خوش میگفت رند میکده
با فقیه مدرسه در محفلی
ای ز گفتت زینت هر انجمن
حیف کز درک معانی غافلی
نیست جز این هستی موهوم تو
در میان جان جانان حائلی
با صفا از پرتو نور علیست
روشن ار بینی در این منزل دلی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۷
این دل که جنون همیشه اش خوست
دیوانه عشق آن پریروست
کس پنجه عشق برنتابد
از آهن و رویش ار چه بازوست
ای دوست مخور فریب دشمن
دشمن به عبث نمیشود دوست
این باد مگر ز کوی اوخاست
کز وی همه شهر عنبرین بوست
عشقش بکجا رود که ما را
بنشسته چو مغز در رگ و پوست
دلجو نبود چو قد رعناش
این سرو روان که بر لب جوست
چون نور دگر رهائیش نیست
جائیکه اسیر طره اوست
دیوانه عشق آن پریروست
کس پنجه عشق برنتابد
از آهن و رویش ار چه بازوست
ای دوست مخور فریب دشمن
دشمن به عبث نمیشود دوست
این باد مگر ز کوی اوخاست
کز وی همه شهر عنبرین بوست
عشقش بکجا رود که ما را
بنشسته چو مغز در رگ و پوست
دلجو نبود چو قد رعناش
این سرو روان که بر لب جوست
چون نور دگر رهائیش نیست
جائیکه اسیر طره اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۶
کسیکه ذوق تمنای دوستان دارد
مگر که شوق تمنای بوستان دارد
نشان و نام چه جوئی ز عاشق آزاد
که او نه بسته نامست و نه نشان دارد
غم کهولت و پیری کجا خورد پیری
که عشق روی جوانان دلش جوان دارد
کمین بقصد هلاکم نکرده گر چشمت
خدنگ غمزه چرا باز در کمان دارد
حدیث عشق نخواهی گرم بعالم فاش
بگو بغمزه غماز تا نهان دارد
مران ز درگه خویشم که هر کرا بینی
بپاس خویش کسی را برآستان دارد
ندانم ازچه سبب نور ناتوان امشب
چه بلبل سحری ناله و فغان دارد
مگر که شوق تمنای بوستان دارد
نشان و نام چه جوئی ز عاشق آزاد
که او نه بسته نامست و نه نشان دارد
غم کهولت و پیری کجا خورد پیری
که عشق روی جوانان دلش جوان دارد
کمین بقصد هلاکم نکرده گر چشمت
خدنگ غمزه چرا باز در کمان دارد
حدیث عشق نخواهی گرم بعالم فاش
بگو بغمزه غماز تا نهان دارد
مران ز درگه خویشم که هر کرا بینی
بپاس خویش کسی را برآستان دارد
ندانم ازچه سبب نور ناتوان امشب
چه بلبل سحری ناله و فغان دارد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۲
دنیا مطلب که نیست جاوید
بگذر ز وی و مدار امید
دنیاطلبی و حق پرستی
شرکست بنزد اهل توحید
چشم از همه جز یکی فروبند
یکدل نشد آنکه جز یکی دید
تحقیق نکرده نیست کامل
دین داریت ازکمال تقلید
اطلاق دل از یقین طلب کن
بگذر ز گمان که هست تقیید
در دشت یقین کسی ندیدیم
کز خار بن گمان گلی چید
دل از همه همچو نوربرکن
یکدل شو و یکشناس و یکدید
بگذر ز وی و مدار امید
دنیاطلبی و حق پرستی
شرکست بنزد اهل توحید
چشم از همه جز یکی فروبند
یکدل نشد آنکه جز یکی دید
تحقیق نکرده نیست کامل
دین داریت ازکمال تقلید
اطلاق دل از یقین طلب کن
بگذر ز گمان که هست تقیید
در دشت یقین کسی ندیدیم
کز خار بن گمان گلی چید
دل از همه همچو نوربرکن
یکدل شو و یکشناس و یکدید
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸
بهار آمد ای بلبل خوش نفس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۱
ساقی مصطب جانم تنناها یاهو
مطرب بزم جنانم تنناها یاهو
شیشه و جام مرا هر دو چو معشوق شدند
عاشق پیر و جوانم تنناها یاهو
مست و مدهوش فتاده بدر میکده ها
گه از این و گه از آنم تنناها یاهو
ایندو معشوق که گفتم بحقیقت چویکند
جز یکی زاندو ندانم تنناها یاهو
وان بود باده توحید که بی شیشه و جام
کرده تر کام و دهانم تنناها یاهو
بعد از این نیست عجب گر بچکد آب حیات
از در نطق و بیانم تنناها یاهو
منکه نور ازلم تا ابد از پرتو خویش
روشنی بخش جهانم تنناها یاهو
مطرب بزم جنانم تنناها یاهو
شیشه و جام مرا هر دو چو معشوق شدند
عاشق پیر و جوانم تنناها یاهو
مست و مدهوش فتاده بدر میکده ها
گه از این و گه از آنم تنناها یاهو
ایندو معشوق که گفتم بحقیقت چویکند
جز یکی زاندو ندانم تنناها یاهو
وان بود باده توحید که بی شیشه و جام
کرده تر کام و دهانم تنناها یاهو
بعد از این نیست عجب گر بچکد آب حیات
از در نطق و بیانم تنناها یاهو
منکه نور ازلم تا ابد از پرتو خویش
روشنی بخش جهانم تنناها یاهو
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۷
کهن پیرا چو عهد نوجوانی
گذشت و رفت از کف زندگانی
بود بیهوده همچون کودکان دل
نهادن بر بقای عمر فانی
مجو جاوید در دنیا نشیمن
که دنیا نیست جای جاودانی
زپنجه سال سامانی سرانجام
نشد این پنجروزه کی توانی
بکشت آخرت تخمی بدنیا
بیفشاندی ندانم کی توانی
زمانی تا زکار عمرباقیست
مشوغافل ز کار خود زمانی
چو نور آرامت از دل برنخیزد
اگر دردل دلارامی نشانی
گذشت و رفت از کف زندگانی
بود بیهوده همچون کودکان دل
نهادن بر بقای عمر فانی
مجو جاوید در دنیا نشیمن
که دنیا نیست جای جاودانی
زپنجه سال سامانی سرانجام
نشد این پنجروزه کی توانی
بکشت آخرت تخمی بدنیا
بیفشاندی ندانم کی توانی
زمانی تا زکار عمرباقیست
مشوغافل ز کار خود زمانی
چو نور آرامت از دل برنخیزد
اگر دردل دلارامی نشانی
نورعلیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۲
ای آنکه طلب کنی خدا را
آئینه حق شناس ما را
رندانه در آتو در خرابات
جامی بکش و ببین صفا را
پشمینه زهد را قبا کن
وانگاه بمی ده آن قبا را
بیگانه ز خویش تا نگردی
دیدار نه بینی آشنا را
هرگز نرسی بگنج الا
تا نشکنی این طلسم لا را
خوش آنکه براه کوی وصلش
گم کرده ز شوق دست و پا را
ای شیخ ز روی واحدیت
نشناخته اگر تو مارا
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
مائیم ز خویش بی خودانه
سرمست ز باده مغانه
از هسی خویشتن مجرد
مطلق ز علایق زمانه
از ما اثری نمانده جز یار
چون آتش عشق زد زبانه
مائیم نشان بی نشانی
هر چند ندارد او نشانه
مابر خط و خال دوست حیران
زاهد به خیال دام و دانه
پیدا و نهان بجز خداوند
غیری نبود چو در میانه
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
ما زانوی زهد را شکستیم
در میکده سالها نشستیم
تسبیح بخاک ره فکندیم
زنار ز زلف یار بستیم
هوئی ز میان جان کشیدیم
بند دل زاهدان گسستیم
پیوند از این و آن بریدیم
از دردسر زمانه رستیم
پیوسته فتاده در خرابات
از گردش چشم یار مستیم
تا جام جهان نمای باقیست
دردی کش باده الستیم
در ظاهر اگر چه بس فقیریم
در باطن خویش هر آنچه هستیم
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
دوشم ببر آمد آن دلارام
بگرفت بخلوت دل آرام
زانوار تجلی جمالش
افزوده صفای باده در جام
بگشودچو آفتاب حسنش
از چهره صبح و پرده شام
افکند ز لطف ساقی عشق
آوازه و اشربوا در ایام
زان باده هر آنکه خورد جامی
دید اول کار تا به انجام
در آینه دید عکس خود را
افتاد بزلف خویش در دام
چون از غم یار من زدم جوش
آمد ز سروش غیب پیغام
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
گشتیم مقیم بر در دل
دیدیم جمال دلبر دل
سلطان غمش علم برافراخت
شاهانه گرفت کشور دل
بس دل که بصید گاه عشقش
چون صید فتاده بر سر دل
در قلزم عشق یار ما را
پرورده شده بکشور دل
اسرار نهان ز روی ساقی
گردیده عیان ز ساغر دل
از دیده جان کنیم دایم
نظاره حق بمنظر دل
پرواز کنان بگلشن جان
خوش گفت سحر کبوتر دل
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
رو جبه ماو من قبا کن
فانی شو و جای در بقا کن
در دیده ما درآ و بنشین
نظاره صورت خدا کن
از دردی ما بنوش جامی
درد دل خویشتن دوا کن
چون قطره درآی اندرین بحر
خود را بمحیط آشنا کن
گر طالب گنج لایزالی
در کنج دلست دیده وا کن
مردانه ز خویشتن برون آی
روبر در کعبه رضا کن
بگذر ز خودی خود چو منصور
روبرسر دار این ندا کن
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
ما مهر سپهر لامکانیم
بیرون ز جهان جسم و جانیم
مفتاح رموز کنت کنزیم
مجموعه سرکن فکانیم
از هر نظری بصیر و بینا
گویا بزبان این و آئیم
مستیم و خراب و لاابالی
از خلق کنار و در میانیم
با حضرت خاص و خویش همدم
با سید آخرالزمانیم
در هیچ دری رهش نباشد
آن را که ز خویشتن برانیم
چون نور علی مدام با خویش
گوئیم بهر زبان که دانیم
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتندو ذات مائیم
آئینه حق شناس ما را
رندانه در آتو در خرابات
جامی بکش و ببین صفا را
پشمینه زهد را قبا کن
وانگاه بمی ده آن قبا را
بیگانه ز خویش تا نگردی
دیدار نه بینی آشنا را
هرگز نرسی بگنج الا
تا نشکنی این طلسم لا را
خوش آنکه براه کوی وصلش
گم کرده ز شوق دست و پا را
ای شیخ ز روی واحدیت
نشناخته اگر تو مارا
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
مائیم ز خویش بی خودانه
سرمست ز باده مغانه
از هسی خویشتن مجرد
مطلق ز علایق زمانه
از ما اثری نمانده جز یار
چون آتش عشق زد زبانه
مائیم نشان بی نشانی
هر چند ندارد او نشانه
مابر خط و خال دوست حیران
زاهد به خیال دام و دانه
پیدا و نهان بجز خداوند
غیری نبود چو در میانه
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
ما زانوی زهد را شکستیم
در میکده سالها نشستیم
تسبیح بخاک ره فکندیم
زنار ز زلف یار بستیم
هوئی ز میان جان کشیدیم
بند دل زاهدان گسستیم
پیوند از این و آن بریدیم
از دردسر زمانه رستیم
پیوسته فتاده در خرابات
از گردش چشم یار مستیم
تا جام جهان نمای باقیست
دردی کش باده الستیم
در ظاهر اگر چه بس فقیریم
در باطن خویش هر آنچه هستیم
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
دوشم ببر آمد آن دلارام
بگرفت بخلوت دل آرام
زانوار تجلی جمالش
افزوده صفای باده در جام
بگشودچو آفتاب حسنش
از چهره صبح و پرده شام
افکند ز لطف ساقی عشق
آوازه و اشربوا در ایام
زان باده هر آنکه خورد جامی
دید اول کار تا به انجام
در آینه دید عکس خود را
افتاد بزلف خویش در دام
چون از غم یار من زدم جوش
آمد ز سروش غیب پیغام
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
گشتیم مقیم بر در دل
دیدیم جمال دلبر دل
سلطان غمش علم برافراخت
شاهانه گرفت کشور دل
بس دل که بصید گاه عشقش
چون صید فتاده بر سر دل
در قلزم عشق یار ما را
پرورده شده بکشور دل
اسرار نهان ز روی ساقی
گردیده عیان ز ساغر دل
از دیده جان کنیم دایم
نظاره حق بمنظر دل
پرواز کنان بگلشن جان
خوش گفت سحر کبوتر دل
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
رو جبه ماو من قبا کن
فانی شو و جای در بقا کن
در دیده ما درآ و بنشین
نظاره صورت خدا کن
از دردی ما بنوش جامی
درد دل خویشتن دوا کن
چون قطره درآی اندرین بحر
خود را بمحیط آشنا کن
گر طالب گنج لایزالی
در کنج دلست دیده وا کن
مردانه ز خویشتن برون آی
روبر در کعبه رضا کن
بگذر ز خودی خود چو منصور
روبرسر دار این ندا کن
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم
ما مهر سپهر لامکانیم
بیرون ز جهان جسم و جانیم
مفتاح رموز کنت کنزیم
مجموعه سرکن فکانیم
از هر نظری بصیر و بینا
گویا بزبان این و آئیم
مستیم و خراب و لاابالی
از خلق کنار و در میانیم
با حضرت خاص و خویش همدم
با سید آخرالزمانیم
در هیچ دری رهش نباشد
آن را که ز خویشتن برانیم
چون نور علی مدام با خویش
گوئیم بهر زبان که دانیم
در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتندو ذات مائیم
نورعلیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۴
رو وصال خدا طلب ای یار
بگذر از خویش و بگسل از اغیار
چشم جان برگشا ببین در دل
متجلی است جلوه دلدار
جان حجابست در ره جانان
خویشتن را از آن حجاب برآر
روبه پای حریف سرمستان
خوش بینداز این سرو دستار
دور بر دور نقطه توحید
خط کشان می درآی چون پرگار
موج و بحر و حباب هر سه یکیست
جز یکی نیست اندک و بسیار
وحده لاشریک له خواهی
خوش بشو گوش و بشنو اینگفتار
که همه صورتند و معنی او
وحده لااله الاهو
زاهدا چند باشی اندر خواب
رو وصالش بجان و دل دریاب
خوش بگو بر در سرای مغان
افتتح یامفتح الابواب
چشم دل باز کن ببین در دل
آفتاب منیر در مهتاب
یکزمان نزد ما درآ و نشین
در خرابات عشق مست و خراب
با لب لعل ساقی باقی
یکدو ساغر بنوش باده ناب
خوش درآ در کنار بحر و ببین
عین یکدیگرند موج و حباب
دل ز ظاهر چو رو بباطن کرد
آمد آندم بگوش جانش خطاب
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو
هرکه از خویشتن شود یکتا
ره برد در حریم او ادنی
گر کسی نور حق عیان بیند
دیده از دیدنش شود بینا
جمله او گشت و از خودی برخاست
هرکه بنشست یکزمان با ما
غرقه بحر بیکران گردید
هر حبابی که شد از آن دریا
تا بکی بند دی و فردائی
دی گذشت و نیامده فردا
ظاهر و باطن اول و آخر
یک مسماست این همه اسما
بزبان فصیح و لفظ ملیح
سر توحید میکنم انشا
که همه صورتند و معنی او
وحده لااله الاهو
در دلم عکس یار پیدا شد
سرپنهان همه هویدا شد
هر حبابی که بود از این دریا
چون بدریا رسید دریا شد
سر وحدت چو در دلم بنمود
دل حریم خدای یکتا شد
بی نشانش همه نشان گردید
دل ز صورت چو سوی معنا شد
غیر نور خدا نخواهد بود
دیده کو بنور بینا شد
لذت درد ما اگر جوئی
از دل دردمند شیدا شد
چون بذکر خدا شدم مشغول
در زبان این مقال گویا شد
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
چون نهان تو در عیان دیدم
بی نشان تو در نشان دیدم
حق مطلق بدل هویدا شد
این منزه ز جسم و جان دیدم
از حجاب خودی شدم بکنار
بارها پرده درمیان دیدم
نور معنی واحد مطلق
درهمه صورتی عیان دیدم
میر سرمست لاابالی را
سرور جمله عاشقان دیدم
چون بذکر خدا شدم بینا
سرتوحید در زبان دیدم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو
شاه دلدل سوار می بینم
صاحب ذوالفقار می بینم
دمبدم در تجلیات ظهور
جلوه روی یار می بینم
عکس صانع بجان و دل دیدم
صنعت کردگار می بینم
جز خدا نیست در نظر ما را
گر یکی در هزار می بینم
مذهب عاشقان قرار گرفت
دین خود برقرار می بینم
دوستان غرقه درمیان محیط
دشمنان در کنار می بینم
چون بدریای جان شدم پنهان
هر نفس آشکار می بینم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
ما مرایای عین اشیائیم
مظهر سر جمله اسمائیم
گاه فانی شویم و گه باقی
گاه پنهان و گاه پیدائیم
ما حریفان سید سرمست
بردر دیر باده پیمائیم
گاه عاشق شویم و گه معشوق
گاه مطلوب و گاه جویائیم
در خرابات عشق مست و خراب
فارغ از عیش دی و فردائیم
گه نشیب و گهی فراز شویم
گاه پستیم و گاه بالائیم
که همه صورتند معنی او
وحده لااله الا هو
بگذر از خویش و بگسل از اغیار
چشم جان برگشا ببین در دل
متجلی است جلوه دلدار
جان حجابست در ره جانان
خویشتن را از آن حجاب برآر
روبه پای حریف سرمستان
خوش بینداز این سرو دستار
دور بر دور نقطه توحید
خط کشان می درآی چون پرگار
موج و بحر و حباب هر سه یکیست
جز یکی نیست اندک و بسیار
وحده لاشریک له خواهی
خوش بشو گوش و بشنو اینگفتار
که همه صورتند و معنی او
وحده لااله الاهو
زاهدا چند باشی اندر خواب
رو وصالش بجان و دل دریاب
خوش بگو بر در سرای مغان
افتتح یامفتح الابواب
چشم دل باز کن ببین در دل
آفتاب منیر در مهتاب
یکزمان نزد ما درآ و نشین
در خرابات عشق مست و خراب
با لب لعل ساقی باقی
یکدو ساغر بنوش باده ناب
خوش درآ در کنار بحر و ببین
عین یکدیگرند موج و حباب
دل ز ظاهر چو رو بباطن کرد
آمد آندم بگوش جانش خطاب
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو
هرکه از خویشتن شود یکتا
ره برد در حریم او ادنی
گر کسی نور حق عیان بیند
دیده از دیدنش شود بینا
جمله او گشت و از خودی برخاست
هرکه بنشست یکزمان با ما
غرقه بحر بیکران گردید
هر حبابی که شد از آن دریا
تا بکی بند دی و فردائی
دی گذشت و نیامده فردا
ظاهر و باطن اول و آخر
یک مسماست این همه اسما
بزبان فصیح و لفظ ملیح
سر توحید میکنم انشا
که همه صورتند و معنی او
وحده لااله الاهو
در دلم عکس یار پیدا شد
سرپنهان همه هویدا شد
هر حبابی که بود از این دریا
چون بدریا رسید دریا شد
سر وحدت چو در دلم بنمود
دل حریم خدای یکتا شد
بی نشانش همه نشان گردید
دل ز صورت چو سوی معنا شد
غیر نور خدا نخواهد بود
دیده کو بنور بینا شد
لذت درد ما اگر جوئی
از دل دردمند شیدا شد
چون بذکر خدا شدم مشغول
در زبان این مقال گویا شد
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
چون نهان تو در عیان دیدم
بی نشان تو در نشان دیدم
حق مطلق بدل هویدا شد
این منزه ز جسم و جان دیدم
از حجاب خودی شدم بکنار
بارها پرده درمیان دیدم
نور معنی واحد مطلق
درهمه صورتی عیان دیدم
میر سرمست لاابالی را
سرور جمله عاشقان دیدم
چون بذکر خدا شدم بینا
سرتوحید در زبان دیدم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو
شاه دلدل سوار می بینم
صاحب ذوالفقار می بینم
دمبدم در تجلیات ظهور
جلوه روی یار می بینم
عکس صانع بجان و دل دیدم
صنعت کردگار می بینم
جز خدا نیست در نظر ما را
گر یکی در هزار می بینم
مذهب عاشقان قرار گرفت
دین خود برقرار می بینم
دوستان غرقه درمیان محیط
دشمنان در کنار می بینم
چون بدریای جان شدم پنهان
هر نفس آشکار می بینم
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الا هو
ما مرایای عین اشیائیم
مظهر سر جمله اسمائیم
گاه فانی شویم و گه باقی
گاه پنهان و گاه پیدائیم
ما حریفان سید سرمست
بردر دیر باده پیمائیم
گاه عاشق شویم و گه معشوق
گاه مطلوب و گاه جویائیم
در خرابات عشق مست و خراب
فارغ از عیش دی و فردائیم
گه نشیب و گهی فراز شویم
گاه پستیم و گاه بالائیم
که همه صورتند معنی او
وحده لااله الا هو
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس بیقیاس و حمد بیحد
مر آن کنز خفا را باد سرمد
که چون روز ازل زاجبت دم زد
ز خلوتخانه در بیرون قدم زد
پی اظهار حسن آئینه ها ساخت
بهر آئینه عکسی پرتو انداخت
چه حسنش کرد در آئینه خانه
شد از عکسش جهان آئینه خانه
دراین آئینه خانه جلوه گر اوست
ز حسن دلربایان عشوه گر اوست
بسر بنهاده تاج کبریائی
ببر کرده قبای دلربائی
ز خال و خط فکنده دام و دانه
که سازد صید دلها زین بهانه
بدامش از پی دانه زدن گام
بود آزادی از هر دانه و دام
تعالی الله زهی احسان و یاری
که بخشد بستگان را رستگاری
اهل معرفت گویند که حسن علت غائی ایجاد است و عشق اساس حسن را بنیاد و بر هر ذی عقلی ظاهر است که حسن غیر عشق نیست اگر چه در عبارت دو است بمعنی یکیست و آن یکی نوریست سرمدی اعنی حقیقتی است محمدی(ص) پس انبیاء گرام و اولیاء ذوی الاحترام همگی مظهر حسنند و آئینه دیدار تاج سرور برابر سرو قبای دلبری را در بر همه سزاوار خال و خط ایشان نقطه وحدت و دایره کثرت بلکه خود عین دایره اند و حسن نقطه ایست که در این دایره مخفی است پیداست که مدار هستی دایره جز باظهار وجود نقطه نیست
بگشا نظر و بنگر بر خال و خط خوبان
بین نقطه وحدت را در دایره کثرت
و همچنین این دایره نقطه دایره دیگر است که مظهریت این دایره را در خور است.
قس علی هذا علی بذالقیاس
دایره بر دایره بین بی قیاس
همچنین بین نقطه ها بی حصر و عد
گرچه ناید نقطه هرگز در عدد
لیکن وجود این نقاط و دوایر قائم بنقطه اولست و او قائم بذات و جز این هر که بداند در زمره اهل توحید احولست و بیخبر از طریق پس هر که در دایره هستی دائر گشت و آن نقطه را بحقیقت بشناخت دربارگاه وجود لوای(من عرف نفسه فقد عرف ربه) افراخت زیرا که حسن عین ذاتست و نقطه دایره صفات نظم.
حسن ازل پرده زرخ باز کرد
فاش و نهان جلوه آغاز کرد
نور و ظلم شد همه ظاهر ازو
گشت عیان جمله مظاهر ازو
دایره بر دایره افلاک ساخت
مرکز هر دایره از خاک ساخت
بافت بهم سلسله جزو و کل
یافت ازآن مرتبه هر خار و گل
فاش و نهان هر چه بود در نظر
مظهر حسنند همه سربسر
حسن ازل را آئینه در جیب و صورت اعیان در غیب بود از آنجا که تقاضای حسن را تاب مستوری نیست و تمنای عشق را طاقت صبوری نه آفتاب جهان افروز حسن از مطلع کرشمه و ناز طالع گردید و برق جانسوز عشق از ملمع عجز و نیاز لامع جلوه ذرات کونیه از مکمن غیب ظاهر شد و ظهور تجلیات ذات و صفات در مظاهر بعضی را دست عشق گریبان چاک کرد و برخیرا جلوه حسن بسته فتراک
چو آن گنج خفا گر دید پیدا
همه ذرات عالم شد هویدا
یکیرا عشق زد جیب جان چاک
یکی را حسن و دل بستش به فتراک
عشق نماینده حسنست و حسن پیدا کننده عشق این آئین است و آن آئینه آئین بی آئینه نیست هر آینه
حسن چو در عشق تجلی نمود
آینه صورت و معنی نمود
عشق همه آینه سازی کند
حسن درآن جلوه طرازی کند
گر بسرت هست دلا شور حسن
دیده چرا بسته از نور حسن
عشق تو راآینه رخشان کند
حسن در آن جلوه نمایان کند
تا شهنشاه فاجبت در عرصه گاه محبت علم نیفراشت شاهد کنت کنزامخفیا دربارگاه کن فیکون قدم نگذاشت تا آتش جانسوز عشق زبانه نکشید و پروانه سان جان زلیخا در میانه نسوخت حسن دل افروز یوسفی از هر کرانه ندمید و در مصر وجود بهر انجمن شمع تجلی نیفروخت
عشق آینه جمال حسنست
وز عشق عیان کمال حسنست
از عشق نمود هستی حسن
وز عشق فزود مستی حسن
تا عشق نکرد حسن ظاهر
پیدا نشد اینهمه مظاهر
عشق است کلید هر طلسمی
بی عشق نه جان بود نه جسمی
هم مهر جهان فروز عشق است
هم ذره تیره روز عشق است
آندم که نه نقش بیش و کم بود
ذرات وجود در عدم بود
بد عشق و نبود هیچ غیری
نه کعبه در میان نه دیری
در ملکت غیب بود مستور
درخلوت کنت کنز مستور
ناگه به قضای خویش دم زد
دربار گه قدم قدم زد
افراشت لوای کبریائی
پوشید قبای خودنمائی
بگشود در خزانه غیب
آورد برون دفینه غیب
خورشید وجود گشت تابان
ذرات شهود شد شتابان
حسنش بهزار عشوه و ناز
آغاز کرشمه کرد آغاز
چون کرد بپا اساس عالم
زد خیمه جان بخاک آدم
بسپرد بخاک پس امانت
شد خاک امین با دیانت
گر قالب آدمی ز طین شد
گنجینه عشق را امین شد
الهی این ذره خاک را بار امانتی که افلاک از حمل آن ناله اشفاق بر آوردند بر پشت نهادی و دربیابانیکه هزار غول بیباک و دیو سفاک در مرغولهای نفاق اتفاق دارند روی دادی یاری کن تا چون شهاب ساطع از این میانه گذار آرم و مددکاری کن که چون نجم لامع از این ظلمت بیکرانه قدم برکنار گذارم (الهی) این مرغ حرین را در نهال امانت آشیان حاصل کردی و مار مبین نفس خیانت آئین را بعد در مقابل آن آوردی از گلزار توفیق گلی کرامت کن که درکام این مار بد انجام خار هلاکت زنم و از چنگ خیانت آن سامان ایمان بیرون افکنم.
مر آن کنز خفا را باد سرمد
که چون روز ازل زاجبت دم زد
ز خلوتخانه در بیرون قدم زد
پی اظهار حسن آئینه ها ساخت
بهر آئینه عکسی پرتو انداخت
چه حسنش کرد در آئینه خانه
شد از عکسش جهان آئینه خانه
دراین آئینه خانه جلوه گر اوست
ز حسن دلربایان عشوه گر اوست
بسر بنهاده تاج کبریائی
ببر کرده قبای دلربائی
ز خال و خط فکنده دام و دانه
که سازد صید دلها زین بهانه
بدامش از پی دانه زدن گام
بود آزادی از هر دانه و دام
تعالی الله زهی احسان و یاری
که بخشد بستگان را رستگاری
اهل معرفت گویند که حسن علت غائی ایجاد است و عشق اساس حسن را بنیاد و بر هر ذی عقلی ظاهر است که حسن غیر عشق نیست اگر چه در عبارت دو است بمعنی یکیست و آن یکی نوریست سرمدی اعنی حقیقتی است محمدی(ص) پس انبیاء گرام و اولیاء ذوی الاحترام همگی مظهر حسنند و آئینه دیدار تاج سرور برابر سرو قبای دلبری را در بر همه سزاوار خال و خط ایشان نقطه وحدت و دایره کثرت بلکه خود عین دایره اند و حسن نقطه ایست که در این دایره مخفی است پیداست که مدار هستی دایره جز باظهار وجود نقطه نیست
بگشا نظر و بنگر بر خال و خط خوبان
بین نقطه وحدت را در دایره کثرت
و همچنین این دایره نقطه دایره دیگر است که مظهریت این دایره را در خور است.
قس علی هذا علی بذالقیاس
دایره بر دایره بین بی قیاس
همچنین بین نقطه ها بی حصر و عد
گرچه ناید نقطه هرگز در عدد
لیکن وجود این نقاط و دوایر قائم بنقطه اولست و او قائم بذات و جز این هر که بداند در زمره اهل توحید احولست و بیخبر از طریق پس هر که در دایره هستی دائر گشت و آن نقطه را بحقیقت بشناخت دربارگاه وجود لوای(من عرف نفسه فقد عرف ربه) افراخت زیرا که حسن عین ذاتست و نقطه دایره صفات نظم.
حسن ازل پرده زرخ باز کرد
فاش و نهان جلوه آغاز کرد
نور و ظلم شد همه ظاهر ازو
گشت عیان جمله مظاهر ازو
دایره بر دایره افلاک ساخت
مرکز هر دایره از خاک ساخت
بافت بهم سلسله جزو و کل
یافت ازآن مرتبه هر خار و گل
فاش و نهان هر چه بود در نظر
مظهر حسنند همه سربسر
حسن ازل را آئینه در جیب و صورت اعیان در غیب بود از آنجا که تقاضای حسن را تاب مستوری نیست و تمنای عشق را طاقت صبوری نه آفتاب جهان افروز حسن از مطلع کرشمه و ناز طالع گردید و برق جانسوز عشق از ملمع عجز و نیاز لامع جلوه ذرات کونیه از مکمن غیب ظاهر شد و ظهور تجلیات ذات و صفات در مظاهر بعضی را دست عشق گریبان چاک کرد و برخیرا جلوه حسن بسته فتراک
چو آن گنج خفا گر دید پیدا
همه ذرات عالم شد هویدا
یکیرا عشق زد جیب جان چاک
یکی را حسن و دل بستش به فتراک
عشق نماینده حسنست و حسن پیدا کننده عشق این آئین است و آن آئینه آئین بی آئینه نیست هر آینه
حسن چو در عشق تجلی نمود
آینه صورت و معنی نمود
عشق همه آینه سازی کند
حسن درآن جلوه طرازی کند
گر بسرت هست دلا شور حسن
دیده چرا بسته از نور حسن
عشق تو راآینه رخشان کند
حسن در آن جلوه نمایان کند
تا شهنشاه فاجبت در عرصه گاه محبت علم نیفراشت شاهد کنت کنزامخفیا دربارگاه کن فیکون قدم نگذاشت تا آتش جانسوز عشق زبانه نکشید و پروانه سان جان زلیخا در میانه نسوخت حسن دل افروز یوسفی از هر کرانه ندمید و در مصر وجود بهر انجمن شمع تجلی نیفروخت
عشق آینه جمال حسنست
وز عشق عیان کمال حسنست
از عشق نمود هستی حسن
وز عشق فزود مستی حسن
تا عشق نکرد حسن ظاهر
پیدا نشد اینهمه مظاهر
عشق است کلید هر طلسمی
بی عشق نه جان بود نه جسمی
هم مهر جهان فروز عشق است
هم ذره تیره روز عشق است
آندم که نه نقش بیش و کم بود
ذرات وجود در عدم بود
بد عشق و نبود هیچ غیری
نه کعبه در میان نه دیری
در ملکت غیب بود مستور
درخلوت کنت کنز مستور
ناگه به قضای خویش دم زد
دربار گه قدم قدم زد
افراشت لوای کبریائی
پوشید قبای خودنمائی
بگشود در خزانه غیب
آورد برون دفینه غیب
خورشید وجود گشت تابان
ذرات شهود شد شتابان
حسنش بهزار عشوه و ناز
آغاز کرشمه کرد آغاز
چون کرد بپا اساس عالم
زد خیمه جان بخاک آدم
بسپرد بخاک پس امانت
شد خاک امین با دیانت
گر قالب آدمی ز طین شد
گنجینه عشق را امین شد
الهی این ذره خاک را بار امانتی که افلاک از حمل آن ناله اشفاق بر آوردند بر پشت نهادی و دربیابانیکه هزار غول بیباک و دیو سفاک در مرغولهای نفاق اتفاق دارند روی دادی یاری کن تا چون شهاب ساطع از این میانه گذار آرم و مددکاری کن که چون نجم لامع از این ظلمت بیکرانه قدم برکنار گذارم (الهی) این مرغ حرین را در نهال امانت آشیان حاصل کردی و مار مبین نفس خیانت آئین را بعد در مقابل آن آوردی از گلزار توفیق گلی کرامت کن که درکام این مار بد انجام خار هلاکت زنم و از چنگ خیانت آن سامان ایمان بیرون افکنم.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
حمد و ثنا مکرمی را که از حجلهٔ شب تار حجرهٔ خلوت عاشقان پرداخت و شکر و سپاس موجدی را که از بیاض روز روشن، مرحلهٔ طالبان سرای کون و فساد ساخت. سپر ماه، چهرهٔ گشادهٔ قلم قدرت اوست و تیغ آفتاب از نیام صبح، برکشیده ارادت او قادری که غبار زوال بر جمال او ننشیند و کاملی که دست نقصان دامن جلال او نگیرد. خطرات خواطر به ساحت جبروت او نیانجامد و خطوات ضمایر به سیاحت مساحت ملکوت او نرسد. بنای قصر مشید آسمان پرداخت، آلت و ادات در میان نه قبای معلم سبزگار روزگار دوخت، به خیاط و مقراض محتاج نگشت. جوهر آب را به وساطت حرارت به جرم ثریا رسانید و جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد. هیولی آتش را به حکم خفت و یبوست ساکن محیط کرد و گوهر خاک را به علت برودت و یبوست مجاور مرکز گردانید. هفت پدر علوی را در دوازده منزل حرکت و سیر داد. چهار مادر سفلی را در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد و به امتزاج بخار و دخان در فضای هوا، رعد و برق و سحاب و ریاح و شهاب موجود گردانید و به ازدواج این دو مایهٔ لطیف در دل سنگ کثیف، جواهر معادن و فلزات بیافرید. پس از زبدهٔ لطایف چهار اسطقس، سه مولود در وجود آورد و اجناس و انواع حیوان موجود گردانید و از اصناف حیوانات و انواع جانواران، آدمی را برگزید و زبدهٔ موجودات و فهرست مخلوقات گردانید. چنانکه گفت: «و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا». و او را بر اطلاق، متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد و تنفیذ امر و تملیک نهی داد و از برای مصالح معاد و مناظم معاش و ترتیب بلاد و تنظیم عباد، انبیا را- علیهم الصلاه و السلام- بعث کرد و به ابلاغ رسالت و اظهار دلالت مثال داد و بر زبان ایشان به طریق وحی و الهام پیغام فرستاد و بر خلاف طبایع، قوانین شرایع بنهاد و به عدل و سیاست، طاعت و عبادت فرمود. چنانکه گفت- عز من قائل- :«و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون» و از برای احکام و استحکام قواعد عقاید عاقلان و تاکید و تمهید اساس مبانی اعمال و افعال ایشان، علم و حکمت و شریعت و طریقت بیان کرد. کما قال- جل جلاله- :« ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین» و از برای تقویم و تعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان، عقل و اجتهاد داد و با عقل و اجتهاد، غزو و جهاد فرمود و کتاب و شمشیر فرستاد. کما قال- عز و علا- : «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس» کتاب، عقل است و میزان، اجتهاد و حدید، شمشیر، تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند و به عقل و حکمت و قیاس و مجاهدت، شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت بدانند و از سیر افعال نامحمود و صور اعمال نامرضی امتناع نمایند و با جاهلان بی عاقبت، نخست حجت بگویند، پس شمشیر عرضه کنند. چه جاهل بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد و از تهییج فتنه و تحریض فساد اجتناب ننماید.
الظلم فی شیم النفوس فان تجد
ذاعفه فلعله لا یظلم
و چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود که با نبوت، سلطنت و با ریاست، سیاست واجب است، چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج، متفاوت قدراند و قلم بی شمشیر و علم بی عمل نامفید بود.
صلاح العباد و رشد الامم
وامن البریه من کل غم
بشیئین ما لهما ثالث
بخرق الحسام و رفق القلم
پس دین را به ملک تقویت کرد و ملک را به دین ترتیب داد و هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و قوی و مستحکم گردانید و بعد از امتثال او امر و نواهی الهی به ارتسام و انقیاد اولوالامر فرمود و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلقند برابر داشت. قوله- عز و جل - : « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم ». پس از اینجا روشن می شود که دین بی ملک ضایع می گردد و ملک بی دین باطل قال- علیه السلام- « الدین و الملک تو امان ». و گشتاسب که واسطه قلاده اکاسره عجم و کیان ایران بوده است، می گوید: « الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی » دین به ملک قوی گردد و ملک به دین پایدار ماند و اگر با متانت قلم، مهابت شمشیر، مقارن و همطویله نباشد و بر اعمال خیر، امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود، نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد و هیچ آفریده در تقدیم خیرات و ادخار حسنات رغبت ننماید و چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست، مبهم و مهمل ماند، دیانت و صیانت برافتد. قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتشار پذیرد و عقاید ضمایر علی الاطلاق تراجع گیرد. مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. تنظیم و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. کارها به زور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد. « من غلب سلب » ظاهر شود.
و ما السیف الا لمن سله
و لم یزل الملک فیمن غلب
راست شود. پس به موجب این مقدمات واضح و قضایای لایح، ظاهر می گردد که تیغ و قلم و دین و ملک، توامان و ملازمان اند.
فاذا هما اجتمعا لنفس مره
بلغت من العلیا کل مکان
و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است، امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود، ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد. – کما قال – عز من قایل - : « ان الله یامر بالعدل و الاحسان ». وچنانکه انبیا را مراتب است، ولات و امرا را مدارج است. و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته، می فرماید که: « اسعد الرعاه من سعدت به رعیته » نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع، تخفیف و ترفیه یابند. قال علیه الصلوه و السلام- : « السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم ». می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین. یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران، از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند :
فما بفقیر شام برقک فاقه
و لا فی بلاد انت صیبها محل
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال
در بیانت، یتیمه فضلا
در بنانت، ولیمه افضال
و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است، معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد.
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان
و نعت اخلاق و وصف ذات او این بود که :
عوارفه اغنت و اقنت فلم تذر
علی الارض بالاعدام و الله عارفا
درم از کف او به نزع اندرست
شهادت از آنستش اندر دهان
پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد. از برای آنکه.
علی العبد حق فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلت فضائله
و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین، خاقان عالم، عادل اعظم، ملک موید مظفر، منصور معظم، شرف ملوک الامم، مولی الترک و العجم، ظهیر الامام، نصیر الانام، ضیاء الدوله، بهاء المله، ملجا الامه، جلال الملک، تاج ملوک الترک، رکن الدینا و الدین، غیاث الاسلام و المسلمین، قامع العداه و المتمردین، ظل الله فی العالمین، سلطان ارض الشرق و الصین، آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان، برهان خلیفه الله، ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او، شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم، نافذ و مطلق داشت. تا متعرضان مملکت و متمردان دولت، سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان، پای در دامن امن و عافیت پیچیدند. عروس ملک و دولت، دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته. باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید. گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته.
و العدل مد علی الانام جناحه
فعلی الحمامه لا یصول الاجدل
ز انتصاف و ز انصاف او شگفتی نیست
ذوات مخلب اگر چینه حمام کند
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
زیال شیر به روز شکار خام کند
عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است و لطایف او درهای رافت بر مظلومان گشاده روزنامه شاهی به تاریخ این پادشاهی مورخ گشته و جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزوی است از کلی.
وعقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع
و کذی الکتائب تلتقی لقراعها
و لها امام الالتقا طائع
و به فر دولت قاهره- لا زالت مضیئه المعلم، راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم، تمام مندرس و محو گشته بود، مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق، هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است، بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان، محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد.
خطبتک ابکار البلاد وعونها
فالیک من دون الملوک سکونها
جاء القران و بشرت آیاته
بزیاده فی الملک هذا حینها
حملت ثناءک فی المهامه عیسها
و نوت ولاک فی البحار سفینها
یا محیی الامم التی ابیضت لهم
بحیوته سود الخطوب و جونها
و علی المنابر کلها یدعی له
فی الصالحات و خلفها آمینها
لا زلت فی نعم یدوم ربیعها
ابدا و یبقی فی العیون معینها
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم، ویران گشت
به تو بنیاد عدل، محکم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
به یمینت چو ملک داد یسار
در یسار تو خاتم جم باد
وانچه در ملک جم نبود ترا
همه زیر نگین خاتم باد
چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد
بر دلی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند، روشنان عالم بالا، پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب، بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد. چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد.
ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی
سجدت لها من هیبه و جلال
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخه ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بهرام
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام
حزم او که منهی عالم بالاست، از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست، روز رفته را دریابد.
کلما سل من عزائمه
صارما ارعشت ید القدر
زان سوی چرخ، گرت نیست خبر
عزم راگو برو خبر باز آر
مسرع عزم او بر فلک گذر کرد، به سرعت سیر اختصاص یافت. جرعه حزم او بر زمین آمد، سکون و آرام گرفت. هوا با لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. اثیر از علو همت او اثر پذیرفت، متجاوز محیط شد. آسمان شکل سده رفیع او را دعا کرد، شکل کری ومستدیری یافت. آفتاب، رنگ چهره ضمیر او را ثنا گفت، مستنیر شد.
شکل درگاه رفیعش را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرش را ثنا گفت آسمان
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد، گفت: باران می بارم.
لم یحک نایلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرحضاء
دل کوه از تاب آفتاب سخا او خون شد. گفت: یاقوت احمر می کنم.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم
و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت، مزیت و به رتبت، تقدم داشت، به وجود آخر و به زمان، موخر آمد. همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم، رکن الدنیا والدین، قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده، به مقدمات لایح و براهین واضح، راجح است. چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است، بر هندسه جهان، مقدم است.
در سلسله زمان موخر
بر هندسه جهان مقدم
و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری، شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که :
لقد حسنت بک الاوقات حتی
کانک فی فم الزمن ابتسام
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور، جهان عدل شد پیدا
و هر سایل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد، چون نرگس جام زر بر کف نهاد و چون گل، طشت زر بر سر برد.
اقامت فی الرقاب له ایاد
هی الاطواق و الناس الحمام
بر هر ذره ای که در جهانست
منت دارد هزار خروار
بی دفتر ملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار
هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است، از بیخ ارغوان، شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک، به چرا آمده است، از شاخ زعفران، گل ارغوان دمیده است. آتش تیغ آبدار او از دریا، صحرا و از جیحون، هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا، دریا ساخته و از هامون، جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته:
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر
و شواهد لایح و دلایل واضح این معانی، بسیط صحرای رباط ایلک است که خصمان ملک و دولت و متعدیان خطه توران در شهور سنه ست «و» خمسین «و» خمسائه، وحوش و طیور را از کاسه های سر خود مهمانی ساختند.
ابصروا الطعن فی القلوب دراکا
قبل ان یبصروا الرماح خیالا
آن را که درین خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بیند
خرمن خرمن به کوه و گردر
بخت بیدار او تا چون مشعله، همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت، خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا، روی شده است، چشم اقبال، پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است، چون شمع همه تن، زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن، ده زبان و چون لاله دو روی گشته است، روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته :
در مصاف قضا به خون عدوش
تا به شمشیر بید گلگون باد
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند، دست چنار بی زر بیرون نیاید.
دست چنار بی زر هرگز برون نیاید
ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم
و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن، سخنگوی گردد :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
در مدح تو هرچه بیش کوشم
اندیشه نمی شود مدور
عاجز شوم و فروگذارم
نیکو باشد سخن مقشر
و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست، در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل، قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد.
ولما رایت الناس دون محله
تیقنت ان الدهر للناس ناقد
و در مدتی که خداوند عالم ازین ملک به ملکی دیگر نقل کرده بود و روزگاری دراز این خطه بی وارث و مستحق مانده و متعدیان به حکم کثرت سواد در وی تصرفها می کردند و آخرالامر هر یک قفای آن خوردند و اکنون بحمدالله که حق به حق ور و ملک به ملک عدل پرور و سلطنت به سلطان قاهر قادر رسید و بروی قرار گرفت و زمان بدین تهنیت، زبان بگشاد.
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک ملک بخش رکن الدین
کز یمین ملک در یسار گرفت
آن که گنجی به یک سوال بداد
وان که ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
همه عالم شعار عهد تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
روز جند از سر خطا بینی
ملک ازین دولت ارکنار گرفت
خجل آنک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
ایزد تعالی سرادق جلالت این دولت را به رفعت با اوج کیوان برابر داراد و بساط سریر حشمت ملک و دولت او را از روی ماه و فرق فرقد کناد و جناب میمون او را قبله حاجات ملوک عصر گرداناد و آستانه مقدسه او را کعبه افاضل و اماثل روزگار کناد و سبزه زار شمشیر گندنا پیکر او را از خون معادی دولت لاله زار داراد. بحق محمد و اله اجمعین.
الظلم فی شیم النفوس فان تجد
ذاعفه فلعله لا یظلم
و چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود که با نبوت، سلطنت و با ریاست، سیاست واجب است، چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج، متفاوت قدراند و قلم بی شمشیر و علم بی عمل نامفید بود.
صلاح العباد و رشد الامم
وامن البریه من کل غم
بشیئین ما لهما ثالث
بخرق الحسام و رفق القلم
پس دین را به ملک تقویت کرد و ملک را به دین ترتیب داد و هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و قوی و مستحکم گردانید و بعد از امتثال او امر و نواهی الهی به ارتسام و انقیاد اولوالامر فرمود و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلقند برابر داشت. قوله- عز و جل - : « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم ». پس از اینجا روشن می شود که دین بی ملک ضایع می گردد و ملک بی دین باطل قال- علیه السلام- « الدین و الملک تو امان ». و گشتاسب که واسطه قلاده اکاسره عجم و کیان ایران بوده است، می گوید: « الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی » دین به ملک قوی گردد و ملک به دین پایدار ماند و اگر با متانت قلم، مهابت شمشیر، مقارن و همطویله نباشد و بر اعمال خیر، امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود، نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد و هیچ آفریده در تقدیم خیرات و ادخار حسنات رغبت ننماید و چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست، مبهم و مهمل ماند، دیانت و صیانت برافتد. قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتشار پذیرد و عقاید ضمایر علی الاطلاق تراجع گیرد. مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. تنظیم و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. کارها به زور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد. « من غلب سلب » ظاهر شود.
و ما السیف الا لمن سله
و لم یزل الملک فیمن غلب
راست شود. پس به موجب این مقدمات واضح و قضایای لایح، ظاهر می گردد که تیغ و قلم و دین و ملک، توامان و ملازمان اند.
فاذا هما اجتمعا لنفس مره
بلغت من العلیا کل مکان
و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است، امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود، ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد. – کما قال – عز من قایل - : « ان الله یامر بالعدل و الاحسان ». وچنانکه انبیا را مراتب است، ولات و امرا را مدارج است. و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته، می فرماید که: « اسعد الرعاه من سعدت به رعیته » نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع، تخفیف و ترفیه یابند. قال علیه الصلوه و السلام- : « السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم ». می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین. یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران، از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند :
فما بفقیر شام برقک فاقه
و لا فی بلاد انت صیبها محل
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال
در بیانت، یتیمه فضلا
در بنانت، ولیمه افضال
و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است، معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد.
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان
و نعت اخلاق و وصف ذات او این بود که :
عوارفه اغنت و اقنت فلم تذر
علی الارض بالاعدام و الله عارفا
درم از کف او به نزع اندرست
شهادت از آنستش اندر دهان
پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد. از برای آنکه.
علی العبد حق فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلت فضائله
و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین، خاقان عالم، عادل اعظم، ملک موید مظفر، منصور معظم، شرف ملوک الامم، مولی الترک و العجم، ظهیر الامام، نصیر الانام، ضیاء الدوله، بهاء المله، ملجا الامه، جلال الملک، تاج ملوک الترک، رکن الدینا و الدین، غیاث الاسلام و المسلمین، قامع العداه و المتمردین، ظل الله فی العالمین، سلطان ارض الشرق و الصین، آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان، برهان خلیفه الله، ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او، شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم، نافذ و مطلق داشت. تا متعرضان مملکت و متمردان دولت، سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان، پای در دامن امن و عافیت پیچیدند. عروس ملک و دولت، دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته. باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید. گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته.
و العدل مد علی الانام جناحه
فعلی الحمامه لا یصول الاجدل
ز انتصاف و ز انصاف او شگفتی نیست
ذوات مخلب اگر چینه حمام کند
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
زیال شیر به روز شکار خام کند
عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است و لطایف او درهای رافت بر مظلومان گشاده روزنامه شاهی به تاریخ این پادشاهی مورخ گشته و جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزوی است از کلی.
وعقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع
و کذی الکتائب تلتقی لقراعها
و لها امام الالتقا طائع
و به فر دولت قاهره- لا زالت مضیئه المعلم، راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم، تمام مندرس و محو گشته بود، مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق، هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است، بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان، محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد.
خطبتک ابکار البلاد وعونها
فالیک من دون الملوک سکونها
جاء القران و بشرت آیاته
بزیاده فی الملک هذا حینها
حملت ثناءک فی المهامه عیسها
و نوت ولاک فی البحار سفینها
یا محیی الامم التی ابیضت لهم
بحیوته سود الخطوب و جونها
و علی المنابر کلها یدعی له
فی الصالحات و خلفها آمینها
لا زلت فی نعم یدوم ربیعها
ابدا و یبقی فی العیون معینها
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم، ویران گشت
به تو بنیاد عدل، محکم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
به یمینت چو ملک داد یسار
در یسار تو خاتم جم باد
وانچه در ملک جم نبود ترا
همه زیر نگین خاتم باد
چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد
بر دلی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند، روشنان عالم بالا، پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب، بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد. چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد.
ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی
سجدت لها من هیبه و جلال
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخه ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بهرام
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام
حزم او که منهی عالم بالاست، از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست، روز رفته را دریابد.
کلما سل من عزائمه
صارما ارعشت ید القدر
زان سوی چرخ، گرت نیست خبر
عزم راگو برو خبر باز آر
مسرع عزم او بر فلک گذر کرد، به سرعت سیر اختصاص یافت. جرعه حزم او بر زمین آمد، سکون و آرام گرفت. هوا با لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. اثیر از علو همت او اثر پذیرفت، متجاوز محیط شد. آسمان شکل سده رفیع او را دعا کرد، شکل کری ومستدیری یافت. آفتاب، رنگ چهره ضمیر او را ثنا گفت، مستنیر شد.
شکل درگاه رفیعش را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرش را ثنا گفت آسمان
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد، گفت: باران می بارم.
لم یحک نایلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرحضاء
دل کوه از تاب آفتاب سخا او خون شد. گفت: یاقوت احمر می کنم.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم
و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت، مزیت و به رتبت، تقدم داشت، به وجود آخر و به زمان، موخر آمد. همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم، رکن الدنیا والدین، قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده، به مقدمات لایح و براهین واضح، راجح است. چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است، بر هندسه جهان، مقدم است.
در سلسله زمان موخر
بر هندسه جهان مقدم
و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری، شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که :
لقد حسنت بک الاوقات حتی
کانک فی فم الزمن ابتسام
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور، جهان عدل شد پیدا
و هر سایل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد، چون نرگس جام زر بر کف نهاد و چون گل، طشت زر بر سر برد.
اقامت فی الرقاب له ایاد
هی الاطواق و الناس الحمام
بر هر ذره ای که در جهانست
منت دارد هزار خروار
بی دفتر ملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار
هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است، از بیخ ارغوان، شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک، به چرا آمده است، از شاخ زعفران، گل ارغوان دمیده است. آتش تیغ آبدار او از دریا، صحرا و از جیحون، هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا، دریا ساخته و از هامون، جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته:
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر
و شواهد لایح و دلایل واضح این معانی، بسیط صحرای رباط ایلک است که خصمان ملک و دولت و متعدیان خطه توران در شهور سنه ست «و» خمسین «و» خمسائه، وحوش و طیور را از کاسه های سر خود مهمانی ساختند.
ابصروا الطعن فی القلوب دراکا
قبل ان یبصروا الرماح خیالا
آن را که درین خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بیند
خرمن خرمن به کوه و گردر
بخت بیدار او تا چون مشعله، همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت، خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا، روی شده است، چشم اقبال، پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است، چون شمع همه تن، زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن، ده زبان و چون لاله دو روی گشته است، روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته :
در مصاف قضا به خون عدوش
تا به شمشیر بید گلگون باد
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند، دست چنار بی زر بیرون نیاید.
دست چنار بی زر هرگز برون نیاید
ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم
و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن، سخنگوی گردد :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
در مدح تو هرچه بیش کوشم
اندیشه نمی شود مدور
عاجز شوم و فروگذارم
نیکو باشد سخن مقشر
و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست، در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل، قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد.
ولما رایت الناس دون محله
تیقنت ان الدهر للناس ناقد
و در مدتی که خداوند عالم ازین ملک به ملکی دیگر نقل کرده بود و روزگاری دراز این خطه بی وارث و مستحق مانده و متعدیان به حکم کثرت سواد در وی تصرفها می کردند و آخرالامر هر یک قفای آن خوردند و اکنون بحمدالله که حق به حق ور و ملک به ملک عدل پرور و سلطنت به سلطان قاهر قادر رسید و بروی قرار گرفت و زمان بدین تهنیت، زبان بگشاد.
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک ملک بخش رکن الدین
کز یمین ملک در یسار گرفت
آن که گنجی به یک سوال بداد
وان که ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
همه عالم شعار عهد تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
روز جند از سر خطا بینی
ملک ازین دولت ارکنار گرفت
خجل آنک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
ایزد تعالی سرادق جلالت این دولت را به رفعت با اوج کیوان برابر داراد و بساط سریر حشمت ملک و دولت او را از روی ماه و فرق فرقد کناد و جناب میمون او را قبله حاجات ملوک عصر گرداناد و آستانه مقدسه او را کعبه افاضل و اماثل روزگار کناد و سبزه زار شمشیر گندنا پیکر او را از خون معادی دولت لاله زار داراد. بحق محمد و اله اجمعین.