عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۹
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود
مرا به خنده شادی دهان گشاده شود
ز تنگ گیری گردون مدار دل را تنگ
که دل گشاده چو گردد جهان گشاده شود
به روی دولت بیدار در مبند از خواب
که وقت صبح در آسمان گشاده شود
گرفتم این که کند رخنه در فلک آهم
ز رخنه های قفس دل چسان گشاده شود
نچیده گل ز طرب خرج روزگار شدم
چو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شود
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
اگر به خنده لبی در جهان گشاده شود
به دوستان چه شکایت کنم ز تنگدلی
ازین چه به که دل دشمنان گشاده شود
کجاست فرصت وکو جرأت سخن صائب
گرفتم این که گره از زبان گشاده شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۳
ز وصل شوق دل داغدار کم نشود
گرسنه چشمی دام از شکار کم نشود
ز داغ لاله سیاهی نمی برد شبنم
ملال من ز می خوشگوار کم نشود
به آه وناله نفس سوختم ندانستم
که تلخکامی بحر از بخار کم نشود
هزار قاصد اگر ناامید برگردد
تردد دل امیدوار کم نشود
به هر چه رونکنی روی در تو می آرد
ز پشت آینه نقش ونگار کم نشود
کمند موج ز دریا چه می تواند برد
ز خط طراوت آن گلعذار کم نشود
صفای وقت میسر نمی شود صائب
ز آبگینه دل تا غبار کم نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۵
اگر به پیرهن گل وگلاب باز آید
امید هست به جوی من آب باز آید
شکسته پر وبالم درست خواهد شد
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید
رم از طبیعت آهوی چشم اگر برود
امید هست که عمر از شتاب بازآید
حضور رفته ز دوران مجوی هیهات است
که شبنم از سفر آفتاب باز آید
دوبار اهل نظر را به آب نتوان راند
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید
چو ایستاد ز گردش کباب می سوزد
چنان مکن که دل از اضطراب باز آید
دلم ز آینه رویان به سینه برگردید
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید
عنان آه توان باز زد ز لب صائب
اگر به روزن دود کباب باز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۲
به پرسش من در خون نشسته می آید
چراغ طور به بالین خسته می آید
ز بس شکستگی از صفحه جهان شد محو
صدا درست ز جام شکسته می آید
زمانه سخت نگیرد گشاده رویان را
همیشه سنگ به درهای بسته می آید
چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود
به پای بوس تو گل دسته دسته می آید
چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت
که باغبان به چمن چشم بسته می آید
ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده ام
که بوی درد ز رنگ شکسته می آید
سبو ز ورطه غم می برد مرا بیرون
گشاد کار من از دست بسته می آید
هلاک مردمی چشم او شوم صائب
که خود خراب وبه بالین خسته می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۲
تردد از دل بی آرزو نمی آید
چو پای خفته ز من جستجو نمی آید
اگر رسد به لبم جان ز تنگدستیها
ز من فروختن آبرو نمی آید
نهفته گنجی اگر نیست در خرابه من
چرا سرم به عمارت فرونمی آید
چو تنگ حوصلگان دور مگذران از خود
که آب رفته در اینجا به جونمی آید
مگر عقیق تو گردد سهیل چهره من
که رنگم از می لعلی به رو نمی آید
به خوی نازک آیینه آشنا شده است
دگر ز طوطی من گفتگو نمی آید
نهان نگردد صائب چو عشق صادق شد
علاج سینه من از رفو نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۴
سیه دلی که ز دوران حضور می جوید
میان دوزخ سوزنده حور می جوید
کسی که چشم تسلی ز آرزو دارد
علاج تشنگی از آب شور می جوید
چه ساده لوح فتاده است آبگینه ما
ز سنگلاخ حوادث حضور می جوید
بسا که دست ندامت به سرزند آن کس
که تخم ریحان در خاک شور می جوید
فریب نعمت الوان مخور که چرخ بخیل
حساب پای ملخ را ز مور می جوید
توان به سوز جگر شمع کشته را افروخت
ز آفتاب عبث ماه نور می جوید
چگونه سر به گریبان خامشی نکشم
زمانه ای است که طوفان تنور می جوید
دلی که ملک سلیمان براو چو زندان بود
حصار عافیت از چشم مور می جوید
فلک همیشه طلبکار تنگ چشمان است
که روی زشت ز حق چشم کور می جوید
نظر به صافدلان است عشق خونی را
شراب رنگین جام بلور می جوید
چه ساده لوح فتاده است صائب این زاهد
که حق گذاشته حور وقصور می جوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۴
خوش وقت قطره ای که زدریا سفر نکرد
آواره خویش را به هوای گهر نکرد
موجی ازین محیط سیه کاسه برنخاست
کز جلوه فریب مرا تشنه ترنکرد
مانند نخل موم نهال امید ما
در مغز خاک ریشه به ذوق ثمر نکرد
شد همچو تخم سوخته در خاک ناپدید
دلمرده ای که تربیت بال وپر نکرد
بر آب تلخ بحر کجا سایه افکند
ابری که التفات به آب گهر نکرد
دلها ز داغ ماتم پروانه آب شد
آن شمع آستین خود از گریه ترنکرد
دریا ز لطف پرده چشم حباب شد
آن سنگدل نگاه به آهل نظر نکرد
با آن که نونیاز ستم بود خط او
ملک دلی نماند که زیر وزبر نکرد
صائب بساز از رخ او بانگاه دور
با آفتاب دست کسی در کمر نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۵
دل آب گشت وتربیت دانه ای نکرد
این شمع مرد و گریه مستانه ای نکرد
هرگز چو زلف ماتمیان دست روزگار
سررشته امید مرا شانه ای نکرد
سالک به تازیانه شوق از جهان گذشت
این سیل التفات به ویرانه ای نکرد
با دل گذار کار زبان را که در مصاف
صد تیغ کار حمله مردانه ای است
فانوس چون کفن نشود بر فروغ شمع
هرگز رعایت دل پروانه ای نکرد
هرچند لاله چشم وچراغ بهار بود
عمرش وفا به خوردن پیمانه ای نکرد
در موسم چنین دل نادردمندما
صائب هوای گوشه میخانه ای نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۸
آیینه کی به چهره شبنم فشان رسد
چون آب ایستاده به آب روان رسد
ابروی شوخ اوست ز مژگان زننده تر
از تیر پیشتر به هدف این کمان رسد
خط تو مومیایی صد دلشکسته شد
حاشا که چشم زخم به این دودمان رسد
زینسان که کرده اند گرانبار خویش را
رهزن مگر به داد دل کاروان رسد
از عالم خسیس خسیسان برند فیض
تا هست سگ کجا به هما استخوان رسد
سختی است قسمت من ناکام از وطن
سنگم به بیضه از بغل آشیان رسد
ما را به عزم ناقص خود این امید نیست
این تیر کج مگر به غلط برنشان رسد
جایی که گل ز باغ دل پاره پاره برد
پیداست تا به ما چه ازین گلستان رسد
نبود ز فیض آب حیات سخن بعید
صائب اگر به زندگی جاودان رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۴
دولت به لعل پاک گهر زود می رسد
روشن گهر به تاج وکمر زود می رسد
در مغز عاشقان نبود آرزوی خام
در آفتابروی، ثمر زود می رسد
هرکس شکست قیمت خود بر زمین نماند
ارزان چو شد متاع به زر زود می رسد
خط تو نادمیده دل از مردمان گرفت
این توتیا به اهل نظر زود می رسد
یک ساعت است گرمی هنگامه نشاط
دور هلال عید بسر زود می رسد
خامی است سنگ راه تو از پیشگاه قرب
چون پخته شد به کام ثمر زود می رسد
از گفتگوی پوچ ندارد حباب هیچ
از خامشی صدف به گهر زود می رسد
کار مرا تمام به یک جلوه کرد حسن
آب سبک عنان به جگر زود می رسد
جان رمیده داغ غریبی نمی کشد
خواب عدم به داد شرر زود می رسد
از خاک رهروی که کمر بسته می دمد
چون نی به خاکبوس شکر زود می رسد
نتوان نهفت راز دل از چشم اشکبار
از راه به دیده خبر زود می رسد
بی اختیار دیده بغل باز می کند
گویا که یار ما ز سفر زود می رسد
پای شکسته گرچه به جایی نمی رسد
آه شکستگان به اثر زود می رسد
صائب ز آه سرد به مطلب توان رسید
در وصل آفتاب سحر زود می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۶
گردنکشی به سرو سرافراز می رسد
آزاده را به عالمیان ناز می رسد
هر چند بی صداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز می رسد
همت بلند دار کز این خاکدان پست
شبنم به آسمان به یک انداز می رسد
جویای نامه های سیاه است ابر فیض
آیینه گرفته به پردازمی رسد
یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش نظر بازمی رسد
این شیشه پاره که درین خاک ریخته است
در بوته گداز به هم باز می رسد
آن روز می شویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطه آغاز می رسد
در سینه می زند نفس خویش را گره
هرکس که در حقیقت این راز می رسد
از دوستان باغ درین گوشه قفس
گاهی نسیم صبح به من باز می رسد
خون گریه می کند در ودیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز می رسد
صائب خمش نشین که درین روزگار حرف
از لب برون نرفته به غماز می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸۸
شاهی به نشاه می احمر نمی رسد
تاج و نگین به شیشه وساغر نمی رسد
دست از سبب مدار که بی ابر نوبهار
یک قطره ازمحیط به گوهر نمی رسد
نتوان به دست وپازدن ازغم نجات یافت
دربحر بیکنارشناور نمی رسد
دارد اگر گشایشی از دامن شب است
دست شکایتی که به محشر نمی رسد
با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت
روی زمین به داد سکندر نمی رسد
تا چشم شور شمع بود در سرای تو
از غیب روشنایی دیگر نمی رسد
عارف زسیر چرخ ندارد شکایتی
از پیروان غبار به رهبر نمی رسد
غواص تا زسر نکند پای جستجو
گر آب می شود که به گوهر نمی رسد
عالم اگر پر از شکر وعود می شود
جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی رسد
پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند
باور مکن که غم به ستمگر نمی رسد
تعجیل تیغ یار بود در هلاک ما
حکم بیاضیی که به دفتر نمی رسد
برگ خزان رسیده ز آفت مسلم است
چشم بدان به چهره چون زرن می رسد
تنگی زرق لازم دلهای روشن است
یک قطره آب بیش به گوهرن می رسد
صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است
فریاد این سپند به مجمر نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۱
هر ساغری به آن لب خندان نمی رسد
هر تشنه لب به چشمه حیوان نمی رسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه ای که به پایان نمی رسد
عاشق کجا وبوسه آن لعل آبدار
آب گهر به خار مغیلان نمی رسد
از جوش عاشقان نشود تنگ خلق عشق
تنگی ز کاروان به بیابان نمی رسد
کا مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی رسد
در کشوری که پاره دل خرج می شود
انگشتری به داد سلیمان نمی رسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی رسد
هرچند صبح عید ز دل زنگ می برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۴
هرگز به چشم شوخی ابرو نمی رسد
پای به خواب رفته به آهو نمی رسد
با صد زبان چگونه شود یک زبان طرف
گفتار لب به چشم سخنگو نمی رسد
یک شب زیاده خوبی پا در رکاب نیست
هرگز هلال عید به ابرو نمی رسد
از موج حسن باده یکی می شود هزار
از خط کدورتی به لب او نمی رسد
دل می شود ز سایه آزادگان خنک
از سرو زحمتی به لب جو نمی رسد
سنجیده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنک خفتی به ترازو نمی رسد
باریک اگر ز فکرتواند شد آدمی
جام جهان نمای به زانو نمی رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر تن به تکاپو نمی رسد
پیری مرا زقید کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازون می رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمی رسد
فردوس هر گلی که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمی رسد
گرشانه خود از دل صد چاک من کنی
آشفتگی به زلف تو یک مو نمی رسد
دامان عمر رفته نمی آیدم به کف
تا دست من به آن خم گیسو نمی رسد
بیمار بیقرار خس و خار بسترست
از دل چه نیشها که به پهلو نمی رسد
صائب عیار خوبی نیکان گرفته ایم
حسنی به حسن خصلت نیکو نمی رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۵
شوق می از بهار گل اندام تازه شد
پیوند بوسه ها به لب جام تازه شد
از چهره گشاده سیمین بران باغ
آغوش سازی طمع خام تازه شد
زان بوسه های تر که به شبنم زگل رسید
امید من به بوسه وپیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل ومی
از چشمک شکوفه بادام تازه شد
از نوبهار سبزه مینا کشید قد
از آب تلخ می جگر جام تازه شد
زان خنده ای که غنچه به روی نسیم کرد
شاهد پرستی دل خود کام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل
از روی گرم لاله گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد وروز شب زابر
هنگامه مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست
زینسان که از بهار در وبام تازه شد
زاحرامی شکوفه ولبیک بلبلان
دل را به کعبه رغبت احرام تازه شد
صائب ترا زسردی دوران خزان مباد
کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۶
خط ترا که دید که زیر و زبر نشد
این رشته راکه یافت که بی پاوسرنشد
دل آب ساختم به امید گهر شدن
دل شد زدست وقطره آبم گهر نشد
چندان که سوختم نفس خویش را چو صبح
یک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد
محرومیم نتیجه نقصان شوق نیست
ره دور بود کوتهی از بال وپر نشد
جز من که نیست خانه من قابل نزول
روی ترا که دید که از خود بدر نشد
بی طالعی نگر که پریزاد تیر او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
شاخی است بی ثمر که سزای شکستن است
دستی که در میان نگاری کمر نشد
تسخیر آفتاب جهانتاب میکند
چون آسمان دلی که ملول از سفر نشد
هر کس به صدق در ره توحید زد قدم
از ره برون نرفت اگر راهبر نشد
چون نی کسی بست کمر در طریق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
دروادیی که سبزه او خضر رهنماست
گردی ز نارسایی ما جلوه گر نشد
گردید استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد
از اعتبار طوطی گویا به حیرتم
چون هیچ کس زراه سخن معتبر نشد
چندان که سیل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوی یار به جای دکر نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۱
دل را کجا به زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۷
عیش جهان به رند می آشام داده اند
خط مسلمی به لب جام داده اند
از بر گریز حادثه ریزند گل به جیب
آزادگان که ترک سرانجام داده اند
آسودگی ز خاطر نام آوران مجو
کاین منزلت به مردم گمنام داده اند
جمعی که حلقه بر در ابرام می زنند
با خود قرار تلخی دشنام داده اند
از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست
آن را که دانه از گره دام داده اند
مالیده اند بر لب خود خاک عاشقان
از دور بوسه گر به لب بام داده اند
ترسم ز بوسه لب ساقی کنند کم
بوسی که میکشان به لب جام داده اند
هرگز نصیب بوسه ربایان نگشته است
ما را حلاوتی که ز پیغام داده اند
عذرم بجاست پخته اگر دیر می شوم
شیر مرا ز صبح ازل خام داده اند
نقصان نکرده است کسی از ملایمت
قند از زبان چرب به بادام داده اند
تیغ فسان کشیده میدان جراتند
آنها که تن به سختی ایام داده اند
از خود گسستگان ز جان دست شسته را
در راه سیل لنگر آرام داده اند
جمعی که دیده اند سرانجام بیخودی
نقد حیات خویش به یک جام داده اند
پر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته است
هر سرو را که در چمن اندام داده اند
از شوق کعبه چشم تو کرده اند اگر سفید
منشین ز پا که جامه احرام داده اند
صائب چه فارغند ز اندیشه حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۲
عشاق سر به جیب نه آسان کشیده اند
جان داده اند و سر به گریبان کشیده اند
بهر خدا ز خلق شکایت نکرده اند
در راه کعبه ناز مغیلان کشیده اند
در حلقه نظارگیان با کمال قرب
خط بر زمین ز سایه مژگان کشیده اند
چون بوریا شکسته دلان حریم عشق
مشق شکستگی به دبستان کشیده اند
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
هر جا سری است در خم چوگان کشیده اند
آنها که کار را به درستی بنا کنند
پا را شکسته اند و به دامان کشیده اند
از نقطه یک کتاب سخن اخذ کرده اند
مضمون نامه از لب عنوان کشیده اند
اهل نظر به دیده مردم چو مردمک
در گردشند و پای به دامان کشیده اند
ای حشر خلق را به شکر خواب نیستی
بگذار یک دو روز که طوفان کشیده اند
از تاب آفتاب رخ یار فتنه ها
خود را به زیر سایه مژگان کشیده اند
صائب جواب آن غزل سید ست این
کاین نقش بین که برورق جان کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۳
بعد از فنا ز هستی ما شور شد بلند
از چوب دار رایت منصور شد بلند
نتوان به خاک خون مرا پایمال کرد
شور قیامت زلب گور شد بلند
در دور خط دهان توشیرین کلام شد
گرد شکر ز قافله مور شد بلند
از ترک خانمان به طلبکاری کلیم
دست نوازش شجر طور شد بلند
رازی که سر به مهر ادب بود عمرها
آخر ز کاسه سر منصور شد بلند
پروانه نجات به دست آورد چو شمع
دستی که در دل شب دیجور شد بلند
بلبل نبرد راه ز مستی به وصل گل
چندان که دست شاخ گل از دور شد بلند
فریاد از درازی شبهاست خسته را
از زلف ناله دل رنجور شد بلند
در دیده ستاره نمک ریخت خواب تلخ
از خنده نهان که این شور شد بلند
در هیچ تربتی نبود شمع خانه زاد
از خاک کشتگان تو این نور شد بلند
آزار خلق اگر نبود برق خانمان
آتش چرا ز خانه زنبور شد بلند
چون زلفهای عاریه کوتاه گرد نیست
هر همتی که از می انگور شد بلند
گلبانگ عشق پرده نشین بود سالها
از صائب این ترانه مستور شدبلند