عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۳
ایکه در آیینه بینی روی و ناز افزون کنی
آه اگر خود را بچشم من ببینی چون کنی
پنجه صبر مرا هرچند برتابی به جور
کی عنان قهر خود از دست من بیرون کنی
شیوه شیرین نهان میداری از ناموس خود
ورنه از یک خنده صد فرهاد را مجنون کنی
از تو زان نالم که گه گاهی دل ریش مرا
مرهمی بخشی ز زخم دیگرش پرخون کنی
از لب لعل تو اهلی در خمار غم بسوخت
هم مگر معجون دردش زان لب میگون کنی
آه اگر خود را بچشم من ببینی چون کنی
پنجه صبر مرا هرچند برتابی به جور
کی عنان قهر خود از دست من بیرون کنی
شیوه شیرین نهان میداری از ناموس خود
ورنه از یک خنده صد فرهاد را مجنون کنی
از تو زان نالم که گه گاهی دل ریش مرا
مرهمی بخشی ز زخم دیگرش پرخون کنی
از لب لعل تو اهلی در خمار غم بسوخت
هم مگر معجون دردش زان لب میگون کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۴
سوختم چند چو برق آیی و چون باد روی
من بصد فتنه گرفتار و تو آزادی روی
میکنی جور و جفا تا نکنم یاد تو لیک
تو نه آنی که بجور و ستم از یاد روی
مردم از ناله مردم بکسان جور مکن
هم مرا سوز اگر از پی بیداد روی
ایخوش آندم که چو بازیچه طفلان گشتم
سوی من خنده زنان آیی و دلشاد روی
از پی پرسش اهلی چه کنی رنجه قدم
ترسم آزرده ز بس ناله و فریاد روی
من بصد فتنه گرفتار و تو آزادی روی
میکنی جور و جفا تا نکنم یاد تو لیک
تو نه آنی که بجور و ستم از یاد روی
مردم از ناله مردم بکسان جور مکن
هم مرا سوز اگر از پی بیداد روی
ایخوش آندم که چو بازیچه طفلان گشتم
سوی من خنده زنان آیی و دلشاد روی
از پی پرسش اهلی چه کنی رنجه قدم
ترسم آزرده ز بس ناله و فریاد روی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۵
سوخت دل از ناله ام چند خروشد کسی
مرگ بجان میخرم کاش فروشد کسی
بیخ من و کوهکن کوشش بی بخت کند
آدمی از سنگ نیست چند بکوشد کسی
آینه حسن تو زنگ ز دل میبرد
حیف بود کز رخت دیده بپوشد کسی
تلخ بود بی تو می زهر بود گر خورم
آب حیات ای پسر بیتو ننوشد کسی
مانع اهلی مشو گر بخروشد ز غم
دل مخراش از ستم تا نخروشد کسی
مرگ بجان میخرم کاش فروشد کسی
بیخ من و کوهکن کوشش بی بخت کند
آدمی از سنگ نیست چند بکوشد کسی
آینه حسن تو زنگ ز دل میبرد
حیف بود کز رخت دیده بپوشد کسی
تلخ بود بی تو می زهر بود گر خورم
آب حیات ای پسر بیتو ننوشد کسی
مانع اهلی مشو گر بخروشد ز غم
دل مخراش از ستم تا نخروشد کسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۷
سوختم شمع صفت تا شدم آتش نفسی
بی دل گرم نخیزد دم گرمی ز کسی
گر دل سوخته زان لب دهیش کام چه کم
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
پیش از آن بگسل از اغیار که مردم گویند
حیف از آنگل که در آویخت بهر خار و خسی
طمع وصل تو خامیست ولی شمع صفت
می پزم در دل ازین آتش سودا هوسی
گر دل از سینه صد چاک فغان کرد مرنج
کاین نه مرغیست که خاموش بود در قفسی
پیش او کشته شوم گر پس صد سال بود
مهلتی نیست درین قافله جز پیش و پسی
چهره زرد تو اهلی چکند دوست ولی
برگ کاهی بود از مردم درویش بسی
بی دل گرم نخیزد دم گرمی ز کسی
گر دل سوخته زان لب دهیش کام چه کم
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
پیش از آن بگسل از اغیار که مردم گویند
حیف از آنگل که در آویخت بهر خار و خسی
طمع وصل تو خامیست ولی شمع صفت
می پزم در دل ازین آتش سودا هوسی
گر دل از سینه صد چاک فغان کرد مرنج
کاین نه مرغیست که خاموش بود در قفسی
پیش او کشته شوم گر پس صد سال بود
مهلتی نیست درین قافله جز پیش و پسی
چهره زرد تو اهلی چکند دوست ولی
برگ کاهی بود از مردم درویش بسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۹
چه سر پیش آری و با خود مرا همراز گردانی
بلب چندک رسانی جان و دیگر باز گردانی
بخون من چه دشمن را اشارت میکند چشمت
هلاک صد چو من این بس که چشم از ناز گردانی
ز مستی دوست از دشمن نمیدانی از آن با غیر
سخنگویی و روی از عاشق جانباز گردانی
اگر افسانه عشقت بپایان آورم صد ره
چو گویی یکسخن دیگر همان آغاز گردانی
چو بلبل از خزان هجر اهلی بسته لب تا کی
بیا ایگل که تا بازش سخن پرداز گردانی
بلب چندک رسانی جان و دیگر باز گردانی
بخون من چه دشمن را اشارت میکند چشمت
هلاک صد چو من این بس که چشم از ناز گردانی
ز مستی دوست از دشمن نمیدانی از آن با غیر
سخنگویی و روی از عاشق جانباز گردانی
اگر افسانه عشقت بپایان آورم صد ره
چو گویی یکسخن دیگر همان آغاز گردانی
چو بلبل از خزان هجر اهلی بسته لب تا کی
بیا ایگل که تا بازش سخن پرداز گردانی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۳
بیا که میکشدم درد ارزومندی
طبیب درد منی در بمن چه می بندی
مرا گریز چو از بندگی میسر نیست
ترا گزیر نباشد هم از خداوندی
ز بسکه غیرت حسنت غیور کرد ایشمع
ز برق حسن خود آتش بعالم افکندی
گهی چو سرو زدی ریشه در دل و جانم
که خار خار امیدم ز بیخ بر کندی
اسیر هجر ترا آرزوی مردن خویش
چو آرزوی خلاصی است در دل بندی
عجب مدار جدایی یوسف از یعقوب
بکوی عشق چه بیگانگی چه فرزندی
هزار تجربه کردیم و عاقبت اهلی
علاج ما شکری بود از آن لب قندی
طبیب درد منی در بمن چه می بندی
مرا گریز چو از بندگی میسر نیست
ترا گزیر نباشد هم از خداوندی
ز بسکه غیرت حسنت غیور کرد ایشمع
ز برق حسن خود آتش بعالم افکندی
گهی چو سرو زدی ریشه در دل و جانم
که خار خار امیدم ز بیخ بر کندی
اسیر هجر ترا آرزوی مردن خویش
چو آرزوی خلاصی است در دل بندی
عجب مدار جدایی یوسف از یعقوب
بکوی عشق چه بیگانگی چه فرزندی
هزار تجربه کردیم و عاقبت اهلی
علاج ما شکری بود از آن لب قندی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۴
چو به تیغ کین ز خشمم بسر رکاب آیی
بخدا که پیش چشمم به از آفتاب آیی
همه دم چو برق تازی بسرم چه گرمیست این
که بقتل بیگناهی بچنین شتاب آیی
ز سرشک از آن کنارم همه دم پر آب باشد
که تو نوغزال گاهی بکنار آب آیی
تو که گنج حسن و نازی چه شود اگر زمانی
بزکوه حسن و خوبی سوی این خراب آیی
من مفلس گدا را بخیال هم نگنجد
که درآیی از درمن مگرم بخواب آیی
طمع ایحریف کم کن ببتان که مست نازند
مگر آنکه سوی ایشان بدلی کباب آیی
سر کوی دوست اهلی ز شماره شهیدان
نه قیامتست آنجا که تو در حساب آیی
بخدا که پیش چشمم به از آفتاب آیی
همه دم چو برق تازی بسرم چه گرمیست این
که بقتل بیگناهی بچنین شتاب آیی
ز سرشک از آن کنارم همه دم پر آب باشد
که تو نوغزال گاهی بکنار آب آیی
تو که گنج حسن و نازی چه شود اگر زمانی
بزکوه حسن و خوبی سوی این خراب آیی
من مفلس گدا را بخیال هم نگنجد
که درآیی از درمن مگرم بخواب آیی
طمع ایحریف کم کن ببتان که مست نازند
مگر آنکه سوی ایشان بدلی کباب آیی
سر کوی دوست اهلی ز شماره شهیدان
نه قیامتست آنجا که تو در حساب آیی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۵
خورشید صفت با همه کس مهر نمایی
چون تیغ زنی از سر کین سوی من آیی
تا واقف حالم بدهم جان بتو کز شوق
من خویش فراموش کنم چون تو بیایی
باشد که بچینم گلی از چمن وصل
امروز که سرمستی و در عین صفایی
آن آینه رویی تو که از صیقل ابرو
زنگ از دل و گرد غمم از جان بزدایی
من طایر گلزار بهشتم ز غم آزاد
از سنبل کاکل تو مرا دام بلایی
هرگز نفتد بر سر من سایه بختی
عنقا شدی ایطایر اقبال کجایی
اهلی اگر آن بت نظری با تو ندارد
غم نیست مگر غافل از الطاف خدایی
چون تیغ زنی از سر کین سوی من آیی
تا واقف حالم بدهم جان بتو کز شوق
من خویش فراموش کنم چون تو بیایی
باشد که بچینم گلی از چمن وصل
امروز که سرمستی و در عین صفایی
آن آینه رویی تو که از صیقل ابرو
زنگ از دل و گرد غمم از جان بزدایی
من طایر گلزار بهشتم ز غم آزاد
از سنبل کاکل تو مرا دام بلایی
هرگز نفتد بر سر من سایه بختی
عنقا شدی ایطایر اقبال کجایی
اهلی اگر آن بت نظری با تو ندارد
غم نیست مگر غافل از الطاف خدایی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۶
بناوکی که مرا رخنه در درون کردی
کدورتهمه عمر از دلم برون کردی
تو سرو ناز که گل را بناز میبویی
کجا بری دل ما را که غرق خون کردی
چو گل بخرمن من عمر که خواهی آتش زد
که نوبهار رخ از باده لاله گون کردی
رهم بسلسله زلف چون نمیدادی
مرا ز بهر چه سر حلقه جنون کردی
دلم که شهره عالم به نیک نامی بود
فسانه همه شهرش بیک فسون کردی
درین چمن همه جامیست ایفلک چونست
که جام نرگس مخمور سرنگون کردی
ز دام هجر بمردن رسیده ام اهلی
مگو که چون برهاندت بگو که چون کردی
کدورتهمه عمر از دلم برون کردی
تو سرو ناز که گل را بناز میبویی
کجا بری دل ما را که غرق خون کردی
چو گل بخرمن من عمر که خواهی آتش زد
که نوبهار رخ از باده لاله گون کردی
رهم بسلسله زلف چون نمیدادی
مرا ز بهر چه سر حلقه جنون کردی
دلم که شهره عالم به نیک نامی بود
فسانه همه شهرش بیک فسون کردی
درین چمن همه جامیست ایفلک چونست
که جام نرگس مخمور سرنگون کردی
ز دام هجر بمردن رسیده ام اهلی
مگو که چون برهاندت بگو که چون کردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۷
باشد ایدل همدمان دوست یار خود کنی
تا بدام صحبتش روزی شکار خود کنی
ایکه با یاران بعشرت برده یی عالم ز یاد
وه چه یاد از عاشق امیدوار خود کنی
آه از آنشادی که ناگه از درم آیی درون
بعد از آن کم نا امید از انتظار خود کنی
آرزو دارم که گاهی بگذری بر خاک من
گرچه میدانم که ننگ از خاکسار خود کنی
با حریفانت قرار وصل و اهلی بیقرار
شاید ارهم رحمتی بر بیقرار خود کنی
تا بدام صحبتش روزی شکار خود کنی
ایکه با یاران بعشرت برده یی عالم ز یاد
وه چه یاد از عاشق امیدوار خود کنی
آه از آنشادی که ناگه از درم آیی درون
بعد از آن کم نا امید از انتظار خود کنی
آرزو دارم که گاهی بگذری بر خاک من
گرچه میدانم که ننگ از خاکسار خود کنی
با حریفانت قرار وصل و اهلی بیقرار
شاید ارهم رحمتی بر بیقرار خود کنی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - ایضا در مدح یعقوب خان گوید
خط تو چون بردمید رونق عنبر شکست
سرو تو چون قد کشید قدر صنوبر شکست
طره پرچین چرا مالش گوش تو داد
نسترنت از چه رو برگ گل تر شکست
آه که تا دم زدم سنبل مشکین او
موی بمو جعد یافت خم بخم اندر شکست
اینهمه شبنم چراست در رهت ای گل مگر
چشم گهربار من حقه گوهر شکست
باد صبا کز رهت برد گران گل فشاند
عاشق دیوانه را خار ببستر شکست
عشوه شیرین تو لب چو سوی من گزید
آه که در چشم من رونق شکر شکست
آب رخ کاه من اشک صراحی بریخت
شیشه ناموس من خنده ساغر شکست
بسکه ضعیفم بخواب شب چو شدی همبرم
دست خیالت مرا پهلوی لاغر شکست
دور شه متقی است نرگس مستت چرا
میکده پرشور ساخت صومعه را در شکست
سایه لطف خدا حضرت یعقوب خان
آنکه سلیمان صفت قدر سکندر شکست
حامی دین نبی آنکه بعهدش صبا
شیشه و جام شراب بر سر عبهر شکست
باد چو با لاله گفت قصه پرهیز او
ساغر خود را بسنگ با می احمر شکست
نیست عجب گر شود تازه ز انفاس او
خشک گلی کش ورق در ته دفتر شکست
تاجوری را که نیتس داغ غلامی ز وی
دست قضا لاله وار بر سرش افسر شکست
هرکه نه بر نام او سکه زد آن زر بسوخت
هرکه نه زو خطبه خواند پایه منبر شکست
بسکه بخلق و کرم گوهر و زر پخش کرد
قیمت گوهر نماند مرتبه زر شکست
شوکت بختش ببزم حشمت جم پست ساخت
رایت فتحش برزم سنجق سنجر شکست
زهره شیر فلک صولت خیلش درید
مهره گاو زمین انبه لشکر شکست
غیرت دین خلیل دارد از آن هر کجا
معنی او جلوه کرد صورت آزر شکست
ایکه برد زنگ دل روشنی روی تو
جام جم رای تو آینه خور شکست
روی زمین بخت تو از کرم حق گرفت
پشت عدو تیغ تو از دم حیدر شکست
سنگی اگر روزرزم از سم رخش تو جست
از سر خاقان گذشت افسر قیصر شکست
تیغ چو آبت بجنگ بسکه قیامت کند
آتش دوزخ نشاند صولت محشر شکست
گرچه عنان گیریت آرزوی باد بود
رخش تو این آرزو در دل صرصر شکست
تیر تو مانند کاف سینه گردون شکافت
تیغ تو چون لاله الف قد دو پیکر شکست
چتر مه از بسکه دید سرزنش از چتر تو
چون مه نو آخرش حلقه چنبر شکست
نقش نگین ترا مه بحلیل بر گرفت
مهر از آن غیرتش مهر مزور شکست
حاکم عدلت بلطف دست ستمکش گرفت
شحنه امرت بقهر فرق ستمگر شکست
لطف تو بحری کزو یافته ماهی قرار
قهر تو برقی کزان قلب سمندر شکست
دشمن خارت چو گل با همه خفتان چو لعل
ژاله قهرش بفرق غنچه مغفر شکست
برق قضا گرم شد دشمن بی نفع سوخت
باد اجل تند گشت گلبن بی بر شکست
خصم تو در روز جنگ زه ز کمانش گسست
دست چو بر تیغ زد دسته خنجر شکست
گلشن قدرت ندید گلبن جاهت نیافت
مرغ دلم کاینهمه بال زد و پر شکست
باز شنو اینغزل کز شکرستان طبع
طوطی شکر شکن شکر دیگر شکست
دست و دل دشمنم دوش بهم بر شکست
همت ما عاقبت این در خیبر شکست
تا دگر آن مست ناز قصد که دارد که باز
بند قبا چست کرد طرف کله برشکست
بختم ازین بیشتر ره بوصالت نداد
خار رهم زان بپا اینهمه نشتر شکست
آه، که بنیاد زهد عشوه شوخت بکند
وای که ناموس دین غمزه کافر شکست
من بجفای توام شاد که لیلی بلطف
گرهمه را داد دل دلشده را سر شکست
بخت نگر کآخرم آن لب جانبخش کشت
جام حیات مرا چشمه کوثر شکست
دل ز تو آباد بود گشت خراب از تو باز
کشور ما را بنا بانی کشور شکست
روی تو ژولیده مو موی تو آشفته رو
با سپه روم و زنگ شاه مظفر شکست
جم صفتا، روشنست پیش تو چون آفتاب
کاین گهر افلاک را زینت و زیور شکست
در خور سلمان نبود پیروی انوری
کز گذر قافیه قافله را برشکست
من چو برابر زدم رایت خورشید نظم
کوکبه انوری چون مه انور شکست
قیمت اهلی مگر از تو فزاید که دهر
رونق دانش ببرد قدر سخنور شکست
تا نه مکرر شود قصه دعایت کنم
گرچه ازین شکرم قند مکرر شکست
تا رخ هر روزه دار در هوس شام عید
روز بروز از گداز هست چو مه بر شکست
روزه و عید تو باد فرخ و در کار تو
یکسر مو ناورد گردش اختر شکست
سرو تو چون قد کشید قدر صنوبر شکست
طره پرچین چرا مالش گوش تو داد
نسترنت از چه رو برگ گل تر شکست
آه که تا دم زدم سنبل مشکین او
موی بمو جعد یافت خم بخم اندر شکست
اینهمه شبنم چراست در رهت ای گل مگر
چشم گهربار من حقه گوهر شکست
باد صبا کز رهت برد گران گل فشاند
عاشق دیوانه را خار ببستر شکست
عشوه شیرین تو لب چو سوی من گزید
آه که در چشم من رونق شکر شکست
آب رخ کاه من اشک صراحی بریخت
شیشه ناموس من خنده ساغر شکست
بسکه ضعیفم بخواب شب چو شدی همبرم
دست خیالت مرا پهلوی لاغر شکست
دور شه متقی است نرگس مستت چرا
میکده پرشور ساخت صومعه را در شکست
سایه لطف خدا حضرت یعقوب خان
آنکه سلیمان صفت قدر سکندر شکست
حامی دین نبی آنکه بعهدش صبا
شیشه و جام شراب بر سر عبهر شکست
باد چو با لاله گفت قصه پرهیز او
ساغر خود را بسنگ با می احمر شکست
نیست عجب گر شود تازه ز انفاس او
خشک گلی کش ورق در ته دفتر شکست
تاجوری را که نیتس داغ غلامی ز وی
دست قضا لاله وار بر سرش افسر شکست
هرکه نه بر نام او سکه زد آن زر بسوخت
هرکه نه زو خطبه خواند پایه منبر شکست
بسکه بخلق و کرم گوهر و زر پخش کرد
قیمت گوهر نماند مرتبه زر شکست
شوکت بختش ببزم حشمت جم پست ساخت
رایت فتحش برزم سنجق سنجر شکست
زهره شیر فلک صولت خیلش درید
مهره گاو زمین انبه لشکر شکست
غیرت دین خلیل دارد از آن هر کجا
معنی او جلوه کرد صورت آزر شکست
ایکه برد زنگ دل روشنی روی تو
جام جم رای تو آینه خور شکست
روی زمین بخت تو از کرم حق گرفت
پشت عدو تیغ تو از دم حیدر شکست
سنگی اگر روزرزم از سم رخش تو جست
از سر خاقان گذشت افسر قیصر شکست
تیغ چو آبت بجنگ بسکه قیامت کند
آتش دوزخ نشاند صولت محشر شکست
گرچه عنان گیریت آرزوی باد بود
رخش تو این آرزو در دل صرصر شکست
تیر تو مانند کاف سینه گردون شکافت
تیغ تو چون لاله الف قد دو پیکر شکست
چتر مه از بسکه دید سرزنش از چتر تو
چون مه نو آخرش حلقه چنبر شکست
نقش نگین ترا مه بحلیل بر گرفت
مهر از آن غیرتش مهر مزور شکست
حاکم عدلت بلطف دست ستمکش گرفت
شحنه امرت بقهر فرق ستمگر شکست
لطف تو بحری کزو یافته ماهی قرار
قهر تو برقی کزان قلب سمندر شکست
دشمن خارت چو گل با همه خفتان چو لعل
ژاله قهرش بفرق غنچه مغفر شکست
برق قضا گرم شد دشمن بی نفع سوخت
باد اجل تند گشت گلبن بی بر شکست
خصم تو در روز جنگ زه ز کمانش گسست
دست چو بر تیغ زد دسته خنجر شکست
گلشن قدرت ندید گلبن جاهت نیافت
مرغ دلم کاینهمه بال زد و پر شکست
باز شنو اینغزل کز شکرستان طبع
طوطی شکر شکن شکر دیگر شکست
دست و دل دشمنم دوش بهم بر شکست
همت ما عاقبت این در خیبر شکست
تا دگر آن مست ناز قصد که دارد که باز
بند قبا چست کرد طرف کله برشکست
بختم ازین بیشتر ره بوصالت نداد
خار رهم زان بپا اینهمه نشتر شکست
آه، که بنیاد زهد عشوه شوخت بکند
وای که ناموس دین غمزه کافر شکست
من بجفای توام شاد که لیلی بلطف
گرهمه را داد دل دلشده را سر شکست
بخت نگر کآخرم آن لب جانبخش کشت
جام حیات مرا چشمه کوثر شکست
دل ز تو آباد بود گشت خراب از تو باز
کشور ما را بنا بانی کشور شکست
روی تو ژولیده مو موی تو آشفته رو
با سپه روم و زنگ شاه مظفر شکست
جم صفتا، روشنست پیش تو چون آفتاب
کاین گهر افلاک را زینت و زیور شکست
در خور سلمان نبود پیروی انوری
کز گذر قافیه قافله را برشکست
من چو برابر زدم رایت خورشید نظم
کوکبه انوری چون مه انور شکست
قیمت اهلی مگر از تو فزاید که دهر
رونق دانش ببرد قدر سخنور شکست
تا نه مکرر شود قصه دعایت کنم
گرچه ازین شکرم قند مکرر شکست
تا رخ هر روزه دار در هوس شام عید
روز بروز از گداز هست چو مه بر شکست
روزه و عید تو باد فرخ و در کار تو
یکسر مو ناورد گردش اختر شکست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح نظام الدین احمد صاعدی
سفیده دم که صبا بوی مشگ ناب کند
شمیم گل دل ریش مرا خراب کند
چگونه دل نکشد سوی گلستان امروز
که غنچه خمیه زند سنبلش طناب کند
بباغ فاخته کوکو زند همی یعنی
کجاست ساقی مجلس بگو شتاب کند
دلم بسینه طپان است زین هوا چو نمرغ
که در قفس ز نسیم گل اضطراب کند
نوای بلبل مست از نشاط صحبت گل
مرا چو لاله ز حسرت جگر کباب کند
بباده دیده بختم ز خواب کن بیدار
مهل که نرگس مستت مرا بخواب کند
درین هوا که صبا از نسیم مشگ آمیز
چو لاله بر ورق گل زند گلاب کند
ز بیم قاضی عهدست ورنه هر که بود
چو لاله کاسه و ساغر پر از شراب کند
چراغ چشم صواعد نظام دین احمد
که سایه کرمش کار آفتاب کند
ببارگاه قضا کلک معجز آثارش
هزار مسله را حل بیک جواب کند
به همعنانی از و جبرییل درماند
چو دست همت او پای در رکاب کند
بعهد دستش اگر ابر درفشان گردد
سزد که برق یمان خنده بر سحاب کند
همای تربیت او چو سایه اندازد
عجب مدار که گنجشک را عقاب کند
نسیم لطفش اگر در جهان پیر وزد
خزان پیری او نو گل شباب کند
گر آتش غضبش در دل محیط افتد
محیط راتف او سربسر خراب کند
و گر بکوه رسد گرد باد صولت او
روانش از حرکت سنگ آسیاب کند
در آفتاب تب لرزه گیرد از هیبت
اگر به چرخ نظر از سر عتاب کند
ایا بلند جنابی که چرخ ما همه قدر
بافتخار زمین بوس آنجناب کند
چنانکه حکم تو باشد بایستدبر جا
بچرخ امر تو گر «فاسقم» خطاب کند
یقین که ذات تو را بر گزیده خواهد کرد
فلک ز نسخه عالم گر انتخاب کند
عطیه بخش مه است آفتاب از نوری
که ذره ذره زرای تو اکتساب کند
ز پاس شرع تو شیطان دگر بخواب ندید
که دست فتنه در آغوش شیخ و شاب کند
ز اعتدال مزاج جهان بحکمت تو
عجب بود که کسی فکر ناصواب کند
ز تقوی ات رخ نامحرم آفتاب ندید
بغیر خود که عرق دایم از حجاب کند
بجز عدو که گزد دست خود کرازهره
که همچو غنچه سر انگشت را خصاب کند
حسود جاه تراگر سر مدیح بود
زمانه مدحت او مغفرت مآب کند
سر عدوی تو چون کشتی نگونساران
اجل ببحر فنا غرقه چون حباب کند
بلند مرتبتا، رتبت توزان بیش است
که شرح فضل تو اهلی بصد کتاب کند
تجز دعای تو دستم نمیرسد یارب
که حق دعای من خسته مستجاب کند
بقای عمر تو یارب فلک دهد چندان
که عمر نوح بیکساعش حساب کند
شمیم گل دل ریش مرا خراب کند
چگونه دل نکشد سوی گلستان امروز
که غنچه خمیه زند سنبلش طناب کند
بباغ فاخته کوکو زند همی یعنی
کجاست ساقی مجلس بگو شتاب کند
دلم بسینه طپان است زین هوا چو نمرغ
که در قفس ز نسیم گل اضطراب کند
نوای بلبل مست از نشاط صحبت گل
مرا چو لاله ز حسرت جگر کباب کند
بباده دیده بختم ز خواب کن بیدار
مهل که نرگس مستت مرا بخواب کند
درین هوا که صبا از نسیم مشگ آمیز
چو لاله بر ورق گل زند گلاب کند
ز بیم قاضی عهدست ورنه هر که بود
چو لاله کاسه و ساغر پر از شراب کند
چراغ چشم صواعد نظام دین احمد
که سایه کرمش کار آفتاب کند
ببارگاه قضا کلک معجز آثارش
هزار مسله را حل بیک جواب کند
به همعنانی از و جبرییل درماند
چو دست همت او پای در رکاب کند
بعهد دستش اگر ابر درفشان گردد
سزد که برق یمان خنده بر سحاب کند
همای تربیت او چو سایه اندازد
عجب مدار که گنجشک را عقاب کند
نسیم لطفش اگر در جهان پیر وزد
خزان پیری او نو گل شباب کند
گر آتش غضبش در دل محیط افتد
محیط راتف او سربسر خراب کند
و گر بکوه رسد گرد باد صولت او
روانش از حرکت سنگ آسیاب کند
در آفتاب تب لرزه گیرد از هیبت
اگر به چرخ نظر از سر عتاب کند
ایا بلند جنابی که چرخ ما همه قدر
بافتخار زمین بوس آنجناب کند
چنانکه حکم تو باشد بایستدبر جا
بچرخ امر تو گر «فاسقم» خطاب کند
یقین که ذات تو را بر گزیده خواهد کرد
فلک ز نسخه عالم گر انتخاب کند
عطیه بخش مه است آفتاب از نوری
که ذره ذره زرای تو اکتساب کند
ز پاس شرع تو شیطان دگر بخواب ندید
که دست فتنه در آغوش شیخ و شاب کند
ز اعتدال مزاج جهان بحکمت تو
عجب بود که کسی فکر ناصواب کند
ز تقوی ات رخ نامحرم آفتاب ندید
بغیر خود که عرق دایم از حجاب کند
بجز عدو که گزد دست خود کرازهره
که همچو غنچه سر انگشت را خصاب کند
حسود جاه تراگر سر مدیح بود
زمانه مدحت او مغفرت مآب کند
سر عدوی تو چون کشتی نگونساران
اجل ببحر فنا غرقه چون حباب کند
بلند مرتبتا، رتبت توزان بیش است
که شرح فضل تو اهلی بصد کتاب کند
تجز دعای تو دستم نمیرسد یارب
که حق دعای من خسته مستجاب کند
بقای عمر تو یارب فلک دهد چندان
که عمر نوح بیکساعش حساب کند
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح میر سعد الدین اسعد گوید
تنم زبانه آتش ز سوز جان دارد
چه حاجت است بگفتن که خود زبان دارد
چو تار چنگ دل من ضعیف شد از درد
چنان که باد بر او گر وزد فغان دارد
شب از فراق تو دود دلم بماه رسید
هنوز روی من از آه من نشان دارد
هلاک خسته دلم زان لب است و میخواهم
که هر چه دل طلبد خسته رازیان دارد
هزار بار مرا کشت و زنده کرد آن چشم
که مرگ و زندگی از غمزه تو امان دارد
ستاره ایست عجب آفتاب رخسارت
که کوکب همه خوبان از آن قران دارد
به کنیم از مژه چشمت ای کمان ابرو
هزار ناوک خونریز در کمان دارد
تو گر چه شاهی و دل بنده آن ستم بیند
که حالی از تو زند داد و جای آن دارد
دگر ز قبله روی تو یاد نارد باز
دلم که روبدر زبده زمان دارد
جهان فضل و کرم میر سعد دین اسعد
که عالم از نفس او نسیم جان دارد
ز علم غیب بعیسی دمی سخن گوید
چنان روان که تو گویی مگر روان دارد
اگر بهر سر موی از معانیش پرسی
هزار نکته بهر صد بیان دارد
در آن مقام که اسب سخن همی تازد
اگر عنان نکشد خود که همچنان دارد
نه آسمان کرم گویمش که دریایی است
که از حباب بهر کف صد آسمان دارد
گهرفشان چو شود دست خرمن افشانش
زمین ز نظم گهر شکل کهکشان دارد
هر آن گدا که بر او ابر رحمتش بارد
بدامن از کرمش بحر بیکران دارد
اگر گداست ازاو رو در آسمان بدعاست
وگر شه است ازوسر بر آستان دارد
ایا بلند جنایی که هیچ چیز نماند
کز آفتاب ضمیرت فلک نهان دارد
تو آن کسی که خرد عقل اولت خواند
یقین تست هر آنچ آدمی گمان دارد
اگر بلطف بگویی نسیم انفاست
چو باد روح فزا بوی گلستان دارد
وگر به قهر بر آری نفس چو باد سموم
زبانه غضبت تیغ جان ستان دارد
ز صولت ار همه رویین تن است همچو جرس
کسیکه با تو سخن کرد دل طپان دارد
ز پاس شرع تو دیو رجیم غارت دل
نمیکند که فسون خوان ازو ضمان دارد
رسید ضبط تو جایی که گرگ قانع شد
به نیم خورده که لطف از سگ شبان دارد
سکندر کرمت سفره یی کشد هر دم
که هر کناره خوانی هزار نان دارد
جهان اگرچه تو را پرورد تو آن نخلی
که منت کرم از سایه ات جهان دارد
خزان باغ محبت بهار خرمی است
بهار خصم تو خاصیت خزان دارد
گل مراد نچیند حسود تو هرچند
که همچو شاخ خزان دست زرفشان دارد
عدوی جاه تو بیچاره چون گل زرد است
که زهر خنده برنگ چو زعفران دارد
چنانکه ز آتش سوزنده در نی افتد تاب
حسود خسته دلت تب در استخوان دارد
بیمن مدح تو مدحش از آن کنند اهلی
که مادح کرمت جای مدح خوان دارد
همیشه تاکه بحکم قضا درین ایوان
هلال عید ز طغرای زر نشان دارد
مه صیام مبارک ترا و عید سعید
خدایت از همه آفات در امان دارد
چه حاجت است بگفتن که خود زبان دارد
چو تار چنگ دل من ضعیف شد از درد
چنان که باد بر او گر وزد فغان دارد
شب از فراق تو دود دلم بماه رسید
هنوز روی من از آه من نشان دارد
هلاک خسته دلم زان لب است و میخواهم
که هر چه دل طلبد خسته رازیان دارد
هزار بار مرا کشت و زنده کرد آن چشم
که مرگ و زندگی از غمزه تو امان دارد
ستاره ایست عجب آفتاب رخسارت
که کوکب همه خوبان از آن قران دارد
به کنیم از مژه چشمت ای کمان ابرو
هزار ناوک خونریز در کمان دارد
تو گر چه شاهی و دل بنده آن ستم بیند
که حالی از تو زند داد و جای آن دارد
دگر ز قبله روی تو یاد نارد باز
دلم که روبدر زبده زمان دارد
جهان فضل و کرم میر سعد دین اسعد
که عالم از نفس او نسیم جان دارد
ز علم غیب بعیسی دمی سخن گوید
چنان روان که تو گویی مگر روان دارد
اگر بهر سر موی از معانیش پرسی
هزار نکته بهر صد بیان دارد
در آن مقام که اسب سخن همی تازد
اگر عنان نکشد خود که همچنان دارد
نه آسمان کرم گویمش که دریایی است
که از حباب بهر کف صد آسمان دارد
گهرفشان چو شود دست خرمن افشانش
زمین ز نظم گهر شکل کهکشان دارد
هر آن گدا که بر او ابر رحمتش بارد
بدامن از کرمش بحر بیکران دارد
اگر گداست ازاو رو در آسمان بدعاست
وگر شه است ازوسر بر آستان دارد
ایا بلند جنایی که هیچ چیز نماند
کز آفتاب ضمیرت فلک نهان دارد
تو آن کسی که خرد عقل اولت خواند
یقین تست هر آنچ آدمی گمان دارد
اگر بلطف بگویی نسیم انفاست
چو باد روح فزا بوی گلستان دارد
وگر به قهر بر آری نفس چو باد سموم
زبانه غضبت تیغ جان ستان دارد
ز صولت ار همه رویین تن است همچو جرس
کسیکه با تو سخن کرد دل طپان دارد
ز پاس شرع تو دیو رجیم غارت دل
نمیکند که فسون خوان ازو ضمان دارد
رسید ضبط تو جایی که گرگ قانع شد
به نیم خورده که لطف از سگ شبان دارد
سکندر کرمت سفره یی کشد هر دم
که هر کناره خوانی هزار نان دارد
جهان اگرچه تو را پرورد تو آن نخلی
که منت کرم از سایه ات جهان دارد
خزان باغ محبت بهار خرمی است
بهار خصم تو خاصیت خزان دارد
گل مراد نچیند حسود تو هرچند
که همچو شاخ خزان دست زرفشان دارد
عدوی جاه تو بیچاره چون گل زرد است
که زهر خنده برنگ چو زعفران دارد
چنانکه ز آتش سوزنده در نی افتد تاب
حسود خسته دلت تب در استخوان دارد
بیمن مدح تو مدحش از آن کنند اهلی
که مادح کرمت جای مدح خوان دارد
همیشه تاکه بحکم قضا درین ایوان
هلال عید ز طغرای زر نشان دارد
مه صیام مبارک ترا و عید سعید
خدایت از همه آفات در امان دارد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح میر نجم الدین محمود گوید
چو قتل اهل دل از غمزه تیر یار کند
مرا هلاک به شمشیر انتظار کند
اگرچه خاک شدم چشم آن هنوزم هست
که سرو قد تو از چشم من گذار کند
تو آفتابی و گر من غبار ره گردم
هنوز میل تو هر ذره زان غبار کند
نه آنچنان بهلاک خود از غمم تشنه
که چاره ام بجز از تیغ آبدار کند
ز پاره های دل و قطره های خون جگر
کنار من همه دم دیده لاله زار کند
در آفتاب جمال تو تیز اگر بیند
سزای خویشتنم گریه در کنار کند
ز غم هر آبله خون که در جگر دارم
صبا ببوی تواش نافه تتار کند
چنین که زلف توام روزگار برهم زد
مگر که چاره من فخر روزگار کند
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که بر جهان کرم از لطف کردگار کند
ز کیمیای نظر سازدش عزیز چو زر
بخاک اگر نظر از چشم اعتبار کند
گر استقامت طبعش شود ممد حیات
بنای پر خلل عمر استوار کند
دهد خجالت دریا ز ابر رحمت بار
چو دیگ مطبخ انعام او بخار کند
اگر چو ابر به دریا دلی گشاید کف
حباب وار پر از در کف بحار کند
یگانه آ، تویی آن فخر روزگار امروز
که روزگار بذات تو افتخار کند
مراد شاه و گدا رنگ توامان گیرد
اگر عدالت طبع تو ضبط کار کند
غبار سوخته گر در تموز برخیزد
هوای لطف تواش ابر نوبهار کند
حرارت غضبت گر اثر کند در خصم
دلش پر آبله خون بسان نار کند
تو از جهان و جهان زیر منت تو که ابر
ز بحر خیزد و در بحر در نثار کند
صبا ز گلشن خلقت هزار نافه مشک
ز بهر عطر گریبان غنچه بار کند
تو شاهباز سفیدی و در شکار مراد
همای سدره نشین همتت شکار کند
چراغ راه اگر نور طاعت نبود
کسی ز ظلمت عصیان کجا گذار کند
گر این چمن نه به سوی تو میوه یی آرد
تگرگ حادثه آن میوه سنگسار کند
زمانه بی ادبی راکه باتو بد بیند
اگر ادب کند او بچوب دار کند
دلیل تافتن دوزخ است اینکه عدوت
اجل به مرکب چو بینه اش سوار کند
سپهر مرتبتا، مدحت توزان بیش است
که کلک بنده یکی شرحش از هزار کند
باهل بیت محمد که غیر تو اهلی
بلطف کس نکند فخر بلکه عار کند
رهین نعمت اینخاندان بود زانرو
بشعر و مدحت این خاندان شعار کند
بغیر بنده این حضرت خداوندی
کرا مجال که شعر تو بنده وار کند
نه من دوام حیاتت امیدوارم و بس
که این امید جهانی امیدوار کند
همیشه تاکه معطر دماغ غنچه و گل
بخور مجمر خورشید تابدار کند
بقای گلبن عمر تو باد چندانی
که عمر نوح مگر شمه یی شمار کند
مرا هلاک به شمشیر انتظار کند
اگرچه خاک شدم چشم آن هنوزم هست
که سرو قد تو از چشم من گذار کند
تو آفتابی و گر من غبار ره گردم
هنوز میل تو هر ذره زان غبار کند
نه آنچنان بهلاک خود از غمم تشنه
که چاره ام بجز از تیغ آبدار کند
ز پاره های دل و قطره های خون جگر
کنار من همه دم دیده لاله زار کند
در آفتاب جمال تو تیز اگر بیند
سزای خویشتنم گریه در کنار کند
ز غم هر آبله خون که در جگر دارم
صبا ببوی تواش نافه تتار کند
چنین که زلف توام روزگار برهم زد
مگر که چاره من فخر روزگار کند
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که بر جهان کرم از لطف کردگار کند
ز کیمیای نظر سازدش عزیز چو زر
بخاک اگر نظر از چشم اعتبار کند
گر استقامت طبعش شود ممد حیات
بنای پر خلل عمر استوار کند
دهد خجالت دریا ز ابر رحمت بار
چو دیگ مطبخ انعام او بخار کند
اگر چو ابر به دریا دلی گشاید کف
حباب وار پر از در کف بحار کند
یگانه آ، تویی آن فخر روزگار امروز
که روزگار بذات تو افتخار کند
مراد شاه و گدا رنگ توامان گیرد
اگر عدالت طبع تو ضبط کار کند
غبار سوخته گر در تموز برخیزد
هوای لطف تواش ابر نوبهار کند
حرارت غضبت گر اثر کند در خصم
دلش پر آبله خون بسان نار کند
تو از جهان و جهان زیر منت تو که ابر
ز بحر خیزد و در بحر در نثار کند
صبا ز گلشن خلقت هزار نافه مشک
ز بهر عطر گریبان غنچه بار کند
تو شاهباز سفیدی و در شکار مراد
همای سدره نشین همتت شکار کند
چراغ راه اگر نور طاعت نبود
کسی ز ظلمت عصیان کجا گذار کند
گر این چمن نه به سوی تو میوه یی آرد
تگرگ حادثه آن میوه سنگسار کند
زمانه بی ادبی راکه باتو بد بیند
اگر ادب کند او بچوب دار کند
دلیل تافتن دوزخ است اینکه عدوت
اجل به مرکب چو بینه اش سوار کند
سپهر مرتبتا، مدحت توزان بیش است
که کلک بنده یکی شرحش از هزار کند
باهل بیت محمد که غیر تو اهلی
بلطف کس نکند فخر بلکه عار کند
رهین نعمت اینخاندان بود زانرو
بشعر و مدحت این خاندان شعار کند
بغیر بنده این حضرت خداوندی
کرا مجال که شعر تو بنده وار کند
نه من دوام حیاتت امیدوارم و بس
که این امید جهانی امیدوار کند
همیشه تاکه معطر دماغ غنچه و گل
بخور مجمر خورشید تابدار کند
بقای گلبن عمر تو باد چندانی
که عمر نوح مگر شمه یی شمار کند
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شاه قلی بیک گوید
المنه لله که شب هجر سر آمد
خورشید من از مشرق مقصود برآمد
ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته
کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد
ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن
کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد
منت برم از دیده که از آب دو چشمم
یکبار دگر نخل مرادم به بر آمد
مجنون صفت آشفته آنشاهسوارم
کر شهر او ماه نوم در نظر آمد
بر وزن امید بسی مردم چشمم
بنشست که تا گردی از آنرهگذر آمد
ساقی تو کجایی که شد ایام غم هجر
وقت طرب و موسم شادی دگر آمد
خورشید سعادت مه منزلگه خود شد
یعنی ز سفر سرور عالی گهر آمد
بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک
آنکس که درش قبله اهل نظر آمد
آن حاکم با داد که حکمش ز سر قدر
فرمانده دیوان قضا و قدر آمد
گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد
وین نیز بر همت او مختصر آمد
درگلشن اقبال و شرف بخت بلندش
نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد
مثلش دگر از مادر ایام نزاید
کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد
ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد
مرغی که همای فلکش زیر پر آمد
آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ
از مطبخ انعام تو یک ماحضر آمد
بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا
تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد
خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد
کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد
آن سر کشی طبع که در آتش و پنبه است
از پر تو عدل تو چو شیر و شکر آمد
تعریف کمال و صفت خلق جمیلت
چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد
و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد
هر جا که شد از بد گهری در بدر آمد
هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست
گر روشنی دیده بود بی بصر آمد
شد تنگ چنان سینه خصمت که دل او
بیرون ز ره دیده بخون جگر آمد
فریاد رس اهلی درمانده شو از لطف
کورانه برو نشد بود اکنون نه در آمد
بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع
عمرش همه در آتش محنت بسر آمد
نقد سخنش گرچه روان است ولیکن
مس بود باکسیر قبول تو زر آمد
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار
تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد
تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید
هر شام فرو رفتن و هر صبح برآمد
ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو
دندان شکن فتنه دور قمر آمد
خورشید من از مشرق مقصود برآمد
ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته
کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد
ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن
کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد
منت برم از دیده که از آب دو چشمم
یکبار دگر نخل مرادم به بر آمد
مجنون صفت آشفته آنشاهسوارم
کر شهر او ماه نوم در نظر آمد
بر وزن امید بسی مردم چشمم
بنشست که تا گردی از آنرهگذر آمد
ساقی تو کجایی که شد ایام غم هجر
وقت طرب و موسم شادی دگر آمد
خورشید سعادت مه منزلگه خود شد
یعنی ز سفر سرور عالی گهر آمد
بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک
آنکس که درش قبله اهل نظر آمد
آن حاکم با داد که حکمش ز سر قدر
فرمانده دیوان قضا و قدر آمد
گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد
وین نیز بر همت او مختصر آمد
درگلشن اقبال و شرف بخت بلندش
نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد
مثلش دگر از مادر ایام نزاید
کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد
ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد
مرغی که همای فلکش زیر پر آمد
آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ
از مطبخ انعام تو یک ماحضر آمد
بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا
تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد
خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد
کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد
آن سر کشی طبع که در آتش و پنبه است
از پر تو عدل تو چو شیر و شکر آمد
تعریف کمال و صفت خلق جمیلت
چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد
و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد
هر جا که شد از بد گهری در بدر آمد
هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست
گر روشنی دیده بود بی بصر آمد
شد تنگ چنان سینه خصمت که دل او
بیرون ز ره دیده بخون جگر آمد
فریاد رس اهلی درمانده شو از لطف
کورانه برو نشد بود اکنون نه در آمد
بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع
عمرش همه در آتش محنت بسر آمد
نقد سخنش گرچه روان است ولیکن
مس بود باکسیر قبول تو زر آمد
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار
تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد
تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید
هر شام فرو رفتن و هر صبح برآمد
ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو
دندان شکن فتنه دور قمر آمد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سعد الدین اسعد گوید
چنین که سر بفلک سرو قد یار کشد
ز عاشقش چه خبر گر فغان زار کشد
جدا ز کوی تو مردم خوش آنکه خاک شوم
که ذره ذره بکوی توام غبار کشد
ز افتخار کند سرکشی نه از تندی
هر آن سمند که همچون تو شهسوار کشد
قدت بجلوه نازست و هرکه می بینم
گشاده دست دعا تا که در کنار کشد
کسیکه روی تو بیند زرشگ چشم ترم
بکینش از مژه صد تیر آبدار کشد
هزار سجده بود واجبش اگر نقشی
مثال صورت خوب تو روزگار کشد
سپهر فضل و کرم میر سعد دین اسعد
که بر سپهر سر از فضل کردگار کشد
گر فتنه طبع کریمش چنان ببخش خوی
که گر دمی نرسد سایل انتظار کشد
چو گاه نظم درافشان شود بگوش خرد
هزار نکته چون در شاهوار کشد
کفش گشاده بدر پاشی و بود انگشت
زبان طعنه که بر ابر نوبهار کشد
ز نعل مرکب او چون رود بگردون گرد
بحرف روشنی مه خط غبار کشد
ایا بلند نظر چرخ از آن غبار رهت
چو سرمه ساخت که در چشم اعتبار کشد
تو آن نیی که ز معیار امتحان ترسی
سر از ترازوی زر نقد کم عیار کشد
عدو ز چوب ادب کردی استخوانش خرد
چنانکه بر تن خود پوست چون انار کشد
اگر ز خلق تو بویی بگل رسد در باغ
طبق طبق زر سرخ از پی نثار کشد
چو در عنان تو باشد سپهر، نطع پلنگ
برسم غاشیه بر دوش افتخار کشد
ز روی رومی روز از چه دود شب خیزد
گرش زمانه ز داغ تو بر عذار کشد
میان خلق سر افراز کی شود خصمت
مگر که چرخ سرش را فراز دار کشد
عدوی تست بسوراخ مار و همچو گوزن
نقوش بسته برو کش برون چو مار کشد
زمانه بهر نثار رهت ز ابر انگیخت
محصلی که در از دیده بحار کشد
زمین که کوه پر از لعل و زر بهم پیوست
خزینه کش شتران تو در قطار کشد
یگانه آ، پی تسبیح و ذکر خیر تو عقل
گهر برشته اندیشه بیشمار کشد
کجا بنظم تواند کشیدنش اهلی
اگرچه خواهد از آن خوبتر هزار کشد
اگرچه هست ز کم خدمتی گناهم لیک
امید عفو تو آری امیدوار کشد
تمام عیب شد این خاکسار کو تشریف
که پرده یی بسر عیب خاکسار کشد
همیشه تا که درین بحر زورق مه عید
سحر فرو رود و شام بر کنار کشد
همیشه باد ترا عید و سال عمرت باد
چنانکه گر بشماری بصد هزار کشد
ز عاشقش چه خبر گر فغان زار کشد
جدا ز کوی تو مردم خوش آنکه خاک شوم
که ذره ذره بکوی توام غبار کشد
ز افتخار کند سرکشی نه از تندی
هر آن سمند که همچون تو شهسوار کشد
قدت بجلوه نازست و هرکه می بینم
گشاده دست دعا تا که در کنار کشد
کسیکه روی تو بیند زرشگ چشم ترم
بکینش از مژه صد تیر آبدار کشد
هزار سجده بود واجبش اگر نقشی
مثال صورت خوب تو روزگار کشد
سپهر فضل و کرم میر سعد دین اسعد
که بر سپهر سر از فضل کردگار کشد
گر فتنه طبع کریمش چنان ببخش خوی
که گر دمی نرسد سایل انتظار کشد
چو گاه نظم درافشان شود بگوش خرد
هزار نکته چون در شاهوار کشد
کفش گشاده بدر پاشی و بود انگشت
زبان طعنه که بر ابر نوبهار کشد
ز نعل مرکب او چون رود بگردون گرد
بحرف روشنی مه خط غبار کشد
ایا بلند نظر چرخ از آن غبار رهت
چو سرمه ساخت که در چشم اعتبار کشد
تو آن نیی که ز معیار امتحان ترسی
سر از ترازوی زر نقد کم عیار کشد
عدو ز چوب ادب کردی استخوانش خرد
چنانکه بر تن خود پوست چون انار کشد
اگر ز خلق تو بویی بگل رسد در باغ
طبق طبق زر سرخ از پی نثار کشد
چو در عنان تو باشد سپهر، نطع پلنگ
برسم غاشیه بر دوش افتخار کشد
ز روی رومی روز از چه دود شب خیزد
گرش زمانه ز داغ تو بر عذار کشد
میان خلق سر افراز کی شود خصمت
مگر که چرخ سرش را فراز دار کشد
عدوی تست بسوراخ مار و همچو گوزن
نقوش بسته برو کش برون چو مار کشد
زمانه بهر نثار رهت ز ابر انگیخت
محصلی که در از دیده بحار کشد
زمین که کوه پر از لعل و زر بهم پیوست
خزینه کش شتران تو در قطار کشد
یگانه آ، پی تسبیح و ذکر خیر تو عقل
گهر برشته اندیشه بیشمار کشد
کجا بنظم تواند کشیدنش اهلی
اگرچه خواهد از آن خوبتر هزار کشد
اگرچه هست ز کم خدمتی گناهم لیک
امید عفو تو آری امیدوار کشد
تمام عیب شد این خاکسار کو تشریف
که پرده یی بسر عیب خاکسار کشد
همیشه تا که درین بحر زورق مه عید
سحر فرو رود و شام بر کنار کشد
همیشه باد ترا عید و سال عمرت باد
چنانکه گر بشماری بصد هزار کشد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح معز الدوله گوید
سوار من که سرم باد گوی میدانش
سر منست و سر زلف همچو گانش
هزار یوسف مصری کمست اگر هردم
فرو روند بفکر چه زنخدانش
از آن همیشه گریبان درم که در کارم
گره همی فکند تکمه گریبانش
کمال صورت او از که باز پرسم من
که هرکه می نگرم چون منست حیرانش
ز دست چشم بلاجو دلم بجان آمد
که هرچه دیده بر او بست داد تاوانش
بباغ عارض او هر طرف که می بینم
نهاده دام دلی طره پریشانش
هزار نقد دل و صد هزار جوهر جان
فدای حقه یاقوت و لعل خندانش
کسی که اینهمه خوبی و نیکویی دارد
چگونه زار نباشد اسیر هجرانش
دوای مفلسی و عاشقی نمی باشد
وگر بود کرم آصف است درمانش
معز دولت و دستور ملک عبدالله
که هست زیر نگین ملکت سلیمانش
قضا چو دید ضمیر منیر او بگذاشت
حساب روز قیامت بروز دیوانش
زهی مراتب حشمت که از کرم دایم
گدای ریزه خوان است خان بن خانش
سزد که بر ورق مشکبار نافه چین
خط خطا بکشد کلک عنبر افشانش
بروز نامچه عمر جاودان مجراست
برات خضر که طغرای اوست عنوانش
چو مور تشنه و دریای بیکران باشد
اگر خورند دو عالم ز نعمت خوانش
چو روز بر همه کس روشن است اینمعنی
که شمع ماه چراغیست از شبستانش
ایا بلند جنابی که خانه قدرت
گذشته است ز طاق سپهر ایوانش
عنایت ازلی همره سعادت تست
که باد تا بابد لطف حق نکهبانش
عدو که با تو زبان آوری کند چو نشمع
ببر زبانش و بر جای خویش بنشانش
اگر نه مهر تو ایمان خود کند دشمن
زمان مرگ بروزی نگردد ایمانش
هر آنکه با تو چو سوسن دراز کرد زبان
نشانده باد چو نرگس بفرق، دندانش
عدوی جاه ترا باد آنمرض کزتن
برای رشته بر آرند رشته جانش
بنای خاصه هستی کجا شود ویران
اگر ز ضبط تو بودی اساس و ارکانش
ز حق شناسی نعمت غلام شد اهلی
وظیفه نیست که غیر از تو کس دهد نانش
بجان آصف دوران که این گدا چون مور
بخانه نیست جوی آذق زمستانش
بروزگار بگو کاین فقیر کاین سر گردان
غلام ماست ازین بیشتر مرنجانش
مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن
که جای گنج معانی است جان ویرانش
همیشه تا فلک از فیض ماه و پر تو مهر
گهی بهار شود گه خزان گلستانش
نهال عیش تو یارب بلند باد چنان
که دست غم نرسد بر طراز دامانش
سر منست و سر زلف همچو گانش
هزار یوسف مصری کمست اگر هردم
فرو روند بفکر چه زنخدانش
از آن همیشه گریبان درم که در کارم
گره همی فکند تکمه گریبانش
کمال صورت او از که باز پرسم من
که هرکه می نگرم چون منست حیرانش
ز دست چشم بلاجو دلم بجان آمد
که هرچه دیده بر او بست داد تاوانش
بباغ عارض او هر طرف که می بینم
نهاده دام دلی طره پریشانش
هزار نقد دل و صد هزار جوهر جان
فدای حقه یاقوت و لعل خندانش
کسی که اینهمه خوبی و نیکویی دارد
چگونه زار نباشد اسیر هجرانش
دوای مفلسی و عاشقی نمی باشد
وگر بود کرم آصف است درمانش
معز دولت و دستور ملک عبدالله
که هست زیر نگین ملکت سلیمانش
قضا چو دید ضمیر منیر او بگذاشت
حساب روز قیامت بروز دیوانش
زهی مراتب حشمت که از کرم دایم
گدای ریزه خوان است خان بن خانش
سزد که بر ورق مشکبار نافه چین
خط خطا بکشد کلک عنبر افشانش
بروز نامچه عمر جاودان مجراست
برات خضر که طغرای اوست عنوانش
چو مور تشنه و دریای بیکران باشد
اگر خورند دو عالم ز نعمت خوانش
چو روز بر همه کس روشن است اینمعنی
که شمع ماه چراغیست از شبستانش
ایا بلند جنابی که خانه قدرت
گذشته است ز طاق سپهر ایوانش
عنایت ازلی همره سعادت تست
که باد تا بابد لطف حق نکهبانش
عدو که با تو زبان آوری کند چو نشمع
ببر زبانش و بر جای خویش بنشانش
اگر نه مهر تو ایمان خود کند دشمن
زمان مرگ بروزی نگردد ایمانش
هر آنکه با تو چو سوسن دراز کرد زبان
نشانده باد چو نرگس بفرق، دندانش
عدوی جاه ترا باد آنمرض کزتن
برای رشته بر آرند رشته جانش
بنای خاصه هستی کجا شود ویران
اگر ز ضبط تو بودی اساس و ارکانش
ز حق شناسی نعمت غلام شد اهلی
وظیفه نیست که غیر از تو کس دهد نانش
بجان آصف دوران که این گدا چون مور
بخانه نیست جوی آذق زمستانش
بروزگار بگو کاین فقیر کاین سر گردان
غلام ماست ازین بیشتر مرنجانش
مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن
که جای گنج معانی است جان ویرانش
همیشه تا فلک از فیض ماه و پر تو مهر
گهی بهار شود گه خزان گلستانش
نهال عیش تو یارب بلند باد چنان
که دست غم نرسد بر طراز دامانش
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح قاضی القضاه رکن الدین مسعود گوید
در خاک و خونم از غم چون لاله داغ بردل
دستم بگیر پایم بر آر از گل
خالت میان ابرو هندوی مست کرده
دستی بدوش ترکی از هر طرف حمایل
سرو تو میخرامد چون لعبت بهشتی
وز سدره شاخ طوبی در سجده تو مایل
شیرین کجا که یوسف در خواب هم نبیند
آن حسن و آن لطافت آن شکل و آنشمایل
آن کز بتان بلا شد حسن است یا ملاحت
وان هردو معنی آمد بر صورت تو شامل
در اشک من نگنجد کشتی نوح ای مه
طوفان گریه ام بین در سینه ساز منزل
بی خال تو چو موران در خاک هم نگنجم
کز خرمن حیاتم یکدانه نیست حاصل
ای آب زندگانی ما را دمیست باقی
زنهار تا توانی از ما مباش غافل
شوقم چو پرده در شد عیبم مکن بمستی
ای جرم پوش دامن بر عیب ما فروهل
هوشم ربود چشمت ترسم نگیردم دست
قاضی قضات عالم سرچشمه فضایل
رکن سعادت و دین مسعود آنکه گویی
کز غایت سعادت اقبال ازوست مقبل
سر سبزیی ز باغش فیروزی اکابر
در یوزه یی ز فضلش مجموعه افاضل
از هشت خلد بروی حور و قصور ظاهر
با آنکه در میان نه پرده است حایل
طرح بنای قدرش دست قدرت افکند
آنجا اساس کعبه گرد آمد از فواصل
چندان نکرد لیلی رحمت باشک مجنون
کش ساربان دیده در آب راند محمل
از سنگ کودکانم دیوانه در ره تو
مجنون که شد بصحرا دیوانه ایست عاقل
در مکتب علومش چرخ است ساده لوحی
خیل ملک چو طفلان خوانند رب سهل
او چون مگس مقید در شهد لعل شیرین
وارستگی چه جویی دست از حیات بگسل
با اشتران خیلش در روز عرض شوکت
نه چرخ و طمطراقش یک چنبر جلاجل
گر لنگری ز حملش با موج فتنه نبود
کی نوح ز آب طوفان کشتی برد بساحل
گر آتشی زخشمش بر ابروی مه افتد
از دود دل بر ارد هر ژاله رنگ فلفل
در نخل موم گیتی صد مسیله است پنهان
خورشید فهم تیزش حل سازد این مسایل
صد ساله دخل عالم یکروزه خرج خوانش
باقی ز فضل و رحمت بر کاینات فاضل
بس کز خواص جودش دارد اثر طبایع
چون ابر گوهر افشان مشرف شدست مدخل
ای از جمال رویت آرایش مجالس
وی از کمال خلقت آسایش محافل
زان حلقه ها که کردی در گوش ظالمانرا
زنجیر عدل بسته نو شیروان عادل
بی مهر خاتم تو صد بار مهر گردون
مه را سجل دریده کاین حجتی است باطل
خط تو بر سفیدی نورست و دست موسی
کلک تو در سیاهی هاروت و چاه بابل
چوبک زن سرایت بر پاسبان گردون
در مهر چرخ خرواند یا ایها المزمل
نوریست در دو محمل انسان عین با تو
احول دو دیده بیند این را دو بود محمل
چون خشم تو بجنبد چون فرش گل نلرزد
کافتد بلرزه ماهی در آب از آن زلازل
تا از سموم قهرت خصم تو شربتی خورد
پیوند استخوانش وارست از مفاصل
در زحمتیست خصمت جانش چو رشته در خار
کز وی گسسته دق کرده علت سل
مرغی که آشیانش بام تو شد هما شد
سلطان وقت گردد بر هر که افکند ظل
زر پاش آنچنان شد دستت که همچو قارون
پایش بگل فروشد از بار سیم سایل
در طور همت توصد مشعل است روشن
و انجا درختایمن جو بیست زان مشاعل
باز این غزلسرایی بشنو ز مزغ کلکم
کز شوق او بر آید فریاد از عنادل
ای بسته لب بعاشق مشکلتر از در دل
حرفی بگو و بگشا در یکنفس دو مشکل
تا سوی گشت باغت ساغر شود وسیله
انگیخت لاله در سنگ در راه تو وسایل
عشرت بگلستان کن از جام لاله و می
وز شاخ ارغوان زن برسیخ مرغ بسمل
بستان ز سبزه و گل دیبای رومی افکند
کز سنبل و بفشه آمد ز چین قوافل
بادش دلیل عیسی کو مرده زنده سازد
نخلش گواه مریم کز باد گشت حامل
در سایه درختان گل گل فتاره خورشید
چون شامی و عراقی طرحی نهرمنداخل
گر صد دلیل خوبی گوید نسیم بر گل
در مبحث جمالت نسخ است این دلایل
دیوانه وار چون من سرو از پیت دویدی
گر پای او نبودی از آب دز سلاسل
در راه عشقبازی صد مرحله است ایدل
در کعبه مراد آی بگذر ازین مراحل
ای آفتاب چون مه آسان نرفتم این ره
تافرق سود پایم در قطع این منازل
مهجز نماست اهلی در شعر و از کمالش
نازل مبین که دوری این آیتی است نازل
او مرغ گلشنی شد کز آفتاب رحمت
در سایه کمالش صد ناقص است کامل
تادر بنای گیتی آب بقاست باقی
تا برمدار گردون حکم قضاست عامل
از ابر رحمت تو گیتی مباد خالی
در شغل خدمت تو گردون مباد عاطل
دستم بگیر پایم بر آر از گل
خالت میان ابرو هندوی مست کرده
دستی بدوش ترکی از هر طرف حمایل
سرو تو میخرامد چون لعبت بهشتی
وز سدره شاخ طوبی در سجده تو مایل
شیرین کجا که یوسف در خواب هم نبیند
آن حسن و آن لطافت آن شکل و آنشمایل
آن کز بتان بلا شد حسن است یا ملاحت
وان هردو معنی آمد بر صورت تو شامل
در اشک من نگنجد کشتی نوح ای مه
طوفان گریه ام بین در سینه ساز منزل
بی خال تو چو موران در خاک هم نگنجم
کز خرمن حیاتم یکدانه نیست حاصل
ای آب زندگانی ما را دمیست باقی
زنهار تا توانی از ما مباش غافل
شوقم چو پرده در شد عیبم مکن بمستی
ای جرم پوش دامن بر عیب ما فروهل
هوشم ربود چشمت ترسم نگیردم دست
قاضی قضات عالم سرچشمه فضایل
رکن سعادت و دین مسعود آنکه گویی
کز غایت سعادت اقبال ازوست مقبل
سر سبزیی ز باغش فیروزی اکابر
در یوزه یی ز فضلش مجموعه افاضل
از هشت خلد بروی حور و قصور ظاهر
با آنکه در میان نه پرده است حایل
طرح بنای قدرش دست قدرت افکند
آنجا اساس کعبه گرد آمد از فواصل
چندان نکرد لیلی رحمت باشک مجنون
کش ساربان دیده در آب راند محمل
از سنگ کودکانم دیوانه در ره تو
مجنون که شد بصحرا دیوانه ایست عاقل
در مکتب علومش چرخ است ساده لوحی
خیل ملک چو طفلان خوانند رب سهل
او چون مگس مقید در شهد لعل شیرین
وارستگی چه جویی دست از حیات بگسل
با اشتران خیلش در روز عرض شوکت
نه چرخ و طمطراقش یک چنبر جلاجل
گر لنگری ز حملش با موج فتنه نبود
کی نوح ز آب طوفان کشتی برد بساحل
گر آتشی زخشمش بر ابروی مه افتد
از دود دل بر ارد هر ژاله رنگ فلفل
در نخل موم گیتی صد مسیله است پنهان
خورشید فهم تیزش حل سازد این مسایل
صد ساله دخل عالم یکروزه خرج خوانش
باقی ز فضل و رحمت بر کاینات فاضل
بس کز خواص جودش دارد اثر طبایع
چون ابر گوهر افشان مشرف شدست مدخل
ای از جمال رویت آرایش مجالس
وی از کمال خلقت آسایش محافل
زان حلقه ها که کردی در گوش ظالمانرا
زنجیر عدل بسته نو شیروان عادل
بی مهر خاتم تو صد بار مهر گردون
مه را سجل دریده کاین حجتی است باطل
خط تو بر سفیدی نورست و دست موسی
کلک تو در سیاهی هاروت و چاه بابل
چوبک زن سرایت بر پاسبان گردون
در مهر چرخ خرواند یا ایها المزمل
نوریست در دو محمل انسان عین با تو
احول دو دیده بیند این را دو بود محمل
چون خشم تو بجنبد چون فرش گل نلرزد
کافتد بلرزه ماهی در آب از آن زلازل
تا از سموم قهرت خصم تو شربتی خورد
پیوند استخوانش وارست از مفاصل
در زحمتیست خصمت جانش چو رشته در خار
کز وی گسسته دق کرده علت سل
مرغی که آشیانش بام تو شد هما شد
سلطان وقت گردد بر هر که افکند ظل
زر پاش آنچنان شد دستت که همچو قارون
پایش بگل فروشد از بار سیم سایل
در طور همت توصد مشعل است روشن
و انجا درختایمن جو بیست زان مشاعل
باز این غزلسرایی بشنو ز مزغ کلکم
کز شوق او بر آید فریاد از عنادل
ای بسته لب بعاشق مشکلتر از در دل
حرفی بگو و بگشا در یکنفس دو مشکل
تا سوی گشت باغت ساغر شود وسیله
انگیخت لاله در سنگ در راه تو وسایل
عشرت بگلستان کن از جام لاله و می
وز شاخ ارغوان زن برسیخ مرغ بسمل
بستان ز سبزه و گل دیبای رومی افکند
کز سنبل و بفشه آمد ز چین قوافل
بادش دلیل عیسی کو مرده زنده سازد
نخلش گواه مریم کز باد گشت حامل
در سایه درختان گل گل فتاره خورشید
چون شامی و عراقی طرحی نهرمنداخل
گر صد دلیل خوبی گوید نسیم بر گل
در مبحث جمالت نسخ است این دلایل
دیوانه وار چون من سرو از پیت دویدی
گر پای او نبودی از آب دز سلاسل
در راه عشقبازی صد مرحله است ایدل
در کعبه مراد آی بگذر ازین مراحل
ای آفتاب چون مه آسان نرفتم این ره
تافرق سود پایم در قطع این منازل
مهجز نماست اهلی در شعر و از کمالش
نازل مبین که دوری این آیتی است نازل
او مرغ گلشنی شد کز آفتاب رحمت
در سایه کمالش صد ناقص است کامل
تادر بنای گیتی آب بقاست باقی
تا برمدار گردون حکم قضاست عامل
از ابر رحمت تو گیتی مباد خالی
در شغل خدمت تو گردون مباد عاطل
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - منقبت شاه نجف علی مرتضی (ع)
هرگز کجا پیدا شود چون شکل قد یار من
نخل از عرب سرو از عجم ترک از ختا ماه از ختن
آن زلف و روی لاله گون آنعارض و رنگ چو گل
با مشگ خون با شب شفق با خور سحر با گل سمن
روی و لب آن حوروش گوید بصد هشیار و مست
اینک بهشت اینک شراب اینک عسل اینک لبن
با آب و تاب و رنگ و بو باشد ز عکس روی او
گر لاله روید از چمن گر ارغوان گر نسترن
چون من ضعیفی ناتوان دارد حریفی د جهان
بس تند خوبس جنگجو بس عشوه گر بس غمزه زن
دارم هزاران داد از او باشد بفریادم رسد
سلطان دین برهان حق شاه زمین میر زمن
شاه نجف گنج شرف بحر عطا کان سخا
هم مرتضی هم مجتبی هم بوالعلا هم بوالحسن
شاهی که در روز غزا با صد هزاران اژدها
یک اسبه شد یک مرده زد یک تو قبا یک پیرهن
ایینه شمشیر او گیتی ز دود از زنگ کفر
حتی ختا حتی ختن حتی حبش حتی یمن
جان از غم دین در غزا کردی فدا بهر خدا
آن شاه دین آن شیر حق آن رهنما آن صف شکن
زان شیر حق خواندش خدا کورا نبودی در وغا
هرگز کمین هرگز کمان هرگز ز ره هرگز مجن
در طینت آن پاک دل در خاطر آن پاکدین
حاشا خطا حاشا خلل حاشا شرر حاشا فتن
خواهم که از تیر قضا پیوسته باشد دشمنش
تن در هدف جان در تلف پا در لحد سر در کفن
از ذوالفقار مرتضی افتاده صد دشمن ز جا
لب بی زبان، کف بی بنان، تن بی روان، سر بی بدن
چون خوان احسان می نهد لطفش صلا در میدهد
کودیوودد، کو نیک و بد، کورندوشه، کو مرد و زن
او حرب جان و دل کند حاسد فریب بیهده
دلها بدر جانها به زر اینها بمکر آنها بفن
یارش چوگل با آبرو خصمش چو خس زار و زبون
اندک ثبات اندک زمان اندک وقار اندک ثمن
جز مهر او روز بلا دست که می گیرد ترا
والله نه این والله نه آن والله نه تو والله نه من
هرجا عدوی خاندان در خاک بینی چون سگان
حقا بکش حقا بران حقا بکش حقا بزن
گر آب کوثر در گلو بی او رود آبش مگو
گو زهر و گو تلخ آب غم گو صاف خون گو درد دن
گر شعله نار غضب ننشاند آب لطف او
وای ایفلک وای ای ملک وای انجم و وای انجمن
آن گنج سر لو کشف جان گوید انذر حضرتش
ای راستگو، ای راسترو، ای راست بین، ای راست زن
زان مقتدای عالمی کز علم و حلم و مردمی
رایت ادب کارت حیا خویت سخا خلقت حسن
دزدید نورت شمع از ن اشکنجه و بندش کنند
غل آتشش گاز انبرش دودش کمند کندش لگن
هرکس که روی از طاعتت برتافت نتوان گفتنش
جز کجروش جز بدمنش جز بتگر و جز برهمن
کمتر شتربانت بود ویس قرن کورا قرین
نارد زمین نارد زمان نارد قران نارن قرن
در خاک و خون چون کشتگان بدخواهت افتد در جهان
بر چهره خون، بر سینه سر، بر سر سگان، بر تن زغن
شاید که در خلد برین گردد به رغم دشمنت
شهد الشفا سم الفنا دارالامان بیت الحزن
پیدا و پنهان را همه جمعیت از نظم تو شد
خواهی فلک، خواهی ملک، خواهی پری خواهی پرن
مداح اهل بیت شد اهلی، درین سنت بود
خاکی نهاد آبی زمان قدسی مکان عرشی وطن
نخل از عرب سرو از عجم ترک از ختا ماه از ختن
آن زلف و روی لاله گون آنعارض و رنگ چو گل
با مشگ خون با شب شفق با خور سحر با گل سمن
روی و لب آن حوروش گوید بصد هشیار و مست
اینک بهشت اینک شراب اینک عسل اینک لبن
با آب و تاب و رنگ و بو باشد ز عکس روی او
گر لاله روید از چمن گر ارغوان گر نسترن
چون من ضعیفی ناتوان دارد حریفی د جهان
بس تند خوبس جنگجو بس عشوه گر بس غمزه زن
دارم هزاران داد از او باشد بفریادم رسد
سلطان دین برهان حق شاه زمین میر زمن
شاه نجف گنج شرف بحر عطا کان سخا
هم مرتضی هم مجتبی هم بوالعلا هم بوالحسن
شاهی که در روز غزا با صد هزاران اژدها
یک اسبه شد یک مرده زد یک تو قبا یک پیرهن
ایینه شمشیر او گیتی ز دود از زنگ کفر
حتی ختا حتی ختن حتی حبش حتی یمن
جان از غم دین در غزا کردی فدا بهر خدا
آن شاه دین آن شیر حق آن رهنما آن صف شکن
زان شیر حق خواندش خدا کورا نبودی در وغا
هرگز کمین هرگز کمان هرگز ز ره هرگز مجن
در طینت آن پاک دل در خاطر آن پاکدین
حاشا خطا حاشا خلل حاشا شرر حاشا فتن
خواهم که از تیر قضا پیوسته باشد دشمنش
تن در هدف جان در تلف پا در لحد سر در کفن
از ذوالفقار مرتضی افتاده صد دشمن ز جا
لب بی زبان، کف بی بنان، تن بی روان، سر بی بدن
چون خوان احسان می نهد لطفش صلا در میدهد
کودیوودد، کو نیک و بد، کورندوشه، کو مرد و زن
او حرب جان و دل کند حاسد فریب بیهده
دلها بدر جانها به زر اینها بمکر آنها بفن
یارش چوگل با آبرو خصمش چو خس زار و زبون
اندک ثبات اندک زمان اندک وقار اندک ثمن
جز مهر او روز بلا دست که می گیرد ترا
والله نه این والله نه آن والله نه تو والله نه من
هرجا عدوی خاندان در خاک بینی چون سگان
حقا بکش حقا بران حقا بکش حقا بزن
گر آب کوثر در گلو بی او رود آبش مگو
گو زهر و گو تلخ آب غم گو صاف خون گو درد دن
گر شعله نار غضب ننشاند آب لطف او
وای ایفلک وای ای ملک وای انجم و وای انجمن
آن گنج سر لو کشف جان گوید انذر حضرتش
ای راستگو، ای راسترو، ای راست بین، ای راست زن
زان مقتدای عالمی کز علم و حلم و مردمی
رایت ادب کارت حیا خویت سخا خلقت حسن
دزدید نورت شمع از ن اشکنجه و بندش کنند
غل آتشش گاز انبرش دودش کمند کندش لگن
هرکس که روی از طاعتت برتافت نتوان گفتنش
جز کجروش جز بدمنش جز بتگر و جز برهمن
کمتر شتربانت بود ویس قرن کورا قرین
نارد زمین نارد زمان نارد قران نارن قرن
در خاک و خون چون کشتگان بدخواهت افتد در جهان
بر چهره خون، بر سینه سر، بر سر سگان، بر تن زغن
شاید که در خلد برین گردد به رغم دشمنت
شهد الشفا سم الفنا دارالامان بیت الحزن
پیدا و پنهان را همه جمعیت از نظم تو شد
خواهی فلک، خواهی ملک، خواهی پری خواهی پرن
مداح اهل بیت شد اهلی، درین سنت بود
خاکی نهاد آبی زمان قدسی مکان عرشی وطن
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح گوید
ای عکس از آفتاب ترا همبر آینه
کس را چه حد که تیز بیند در آینه
چون عکس خود در آینه بینی و لب گزی
او هم ز دیدن تو گزد لب در آینه
عیسی نماید از فلک آبگینه رنگ
چون پرتو جمال تو افتد در آینه
تسخیر عکس روی تو آیینه کرد از آن
در شیشه کرده است پری راهر آینه
آیینه شد ز عکس تو بتخانه ایصنم
گر باورت زمن نشود بنگر آینه
عکس رخت چو شمع برو افکند شود
در وصف روت شمع زبان آور آینه
سخنش گلو مگیر که ترسم ز عکس تو
خونش برو فتد چو گل احمر آینه
چون بوسه خواهم از تو جوابت بجز نه نیست
یکبار هم بگوی جوابی ور آینه
از عکس آتشین رخ و از برق حسن تو
گویی که مشعلی است پر از اخگر آینه
چون قصه مصور چین و فرنگی است
دعوی چه میکند بتو ای دلبر آینه
از نقش خط و لب همچو شکرت
چون طوطی است در دهنش شکر آینه
ز آن روی آتشین و سر زلف عنبرین
دود دلش بسر شده چون مجمر آینه
داغ ترا بناخن خود تازه تر کنم
زین به که دید صیقله را در خور آینه
دایم چراغ دیده ز روی تو روشن است
چون از فروغ سرور دین پرور آینه
فرخنده باد طلعت شه کز جمال او
شد نور بخش همچو شه خاور آینه
رایش نظر بچرخ فکنده است از آنحکیم
سازد برای حال تو خود اختر آینه
چون او نزاد مادر گیتی و مثل او
زاییده هم نمی شود الا در آینه
تا در دیار دشمنش آتش زند فلک
تابد چو آفتاب ز اسکندر آینه
از تف خون دشمن و گرد سمند اوست
گردون اگر ز زنگ شدش اخضر آینه
بسیار کوفت آهن سرد و نشد چو نعل
کش رو نهد بزیر سم اشقر آینه
ای از جمالت آینه صورت آشکار
وی صورت جمال ترا مظهر آینه
با روشنی رای تو از شرم میرود
اخگر صفت بپرده خاکستر آینه
گر طوطیی ز خیل تو پروا کند برو
زان خرمی سزد که برآرد پر آینه
گر بت نما بعد تو گردد شود خراب
در یکنفس چو بتکده خاور آینه
آید بچشم خصم تو خورشید تاب دار
چون با شرر ز کوره آهنگر آینه
پیش تو زرد رو و زبون همچنان بود
خصم تو گر کند بمثل از زر آینه
مثلت ندید چرخ کهن گرچه پیش چشم
عینک صفت نهاده ز ماه و خور آینه
با آفتاب روی تو گر رو برو شود
گردد چو مه گداخته سرتاسر آینه
در یا دلا گداخته شد گوهر دلم
تا ساخام ز بهر تو از گوهر آینه
ز آیینه پرس صورت حالم که روشن است
گر چه چو نامه نیست سخن گستر آینه
از گوهرست آینه بکر شعر من
کس را نداد دست ازین خوشتر آینه
آیینه رو سفید ازین شعر گشت و کس
چون من سفید رو نکند دیگر آینه
خصم این سواد شعر نیارد بچشم از آن
کش میخ دیده هاست درویکسر آینه
اهلی که شعر روشنش آیینه دل است
شد بر دعای جان توانش رهبر آینه
تا نو عروس مهر بود بر کنار چرخ
تا چرخ را بود زمه انوار آینه
یا رب که باد در کف مشاطه قضا
از آفتاب ذات تو تا محشر آینه
کس را چه حد که تیز بیند در آینه
چون عکس خود در آینه بینی و لب گزی
او هم ز دیدن تو گزد لب در آینه
عیسی نماید از فلک آبگینه رنگ
چون پرتو جمال تو افتد در آینه
تسخیر عکس روی تو آیینه کرد از آن
در شیشه کرده است پری راهر آینه
آیینه شد ز عکس تو بتخانه ایصنم
گر باورت زمن نشود بنگر آینه
عکس رخت چو شمع برو افکند شود
در وصف روت شمع زبان آور آینه
سخنش گلو مگیر که ترسم ز عکس تو
خونش برو فتد چو گل احمر آینه
چون بوسه خواهم از تو جوابت بجز نه نیست
یکبار هم بگوی جوابی ور آینه
از عکس آتشین رخ و از برق حسن تو
گویی که مشعلی است پر از اخگر آینه
چون قصه مصور چین و فرنگی است
دعوی چه میکند بتو ای دلبر آینه
از نقش خط و لب همچو شکرت
چون طوطی است در دهنش شکر آینه
ز آن روی آتشین و سر زلف عنبرین
دود دلش بسر شده چون مجمر آینه
داغ ترا بناخن خود تازه تر کنم
زین به که دید صیقله را در خور آینه
دایم چراغ دیده ز روی تو روشن است
چون از فروغ سرور دین پرور آینه
فرخنده باد طلعت شه کز جمال او
شد نور بخش همچو شه خاور آینه
رایش نظر بچرخ فکنده است از آنحکیم
سازد برای حال تو خود اختر آینه
چون او نزاد مادر گیتی و مثل او
زاییده هم نمی شود الا در آینه
تا در دیار دشمنش آتش زند فلک
تابد چو آفتاب ز اسکندر آینه
از تف خون دشمن و گرد سمند اوست
گردون اگر ز زنگ شدش اخضر آینه
بسیار کوفت آهن سرد و نشد چو نعل
کش رو نهد بزیر سم اشقر آینه
ای از جمالت آینه صورت آشکار
وی صورت جمال ترا مظهر آینه
با روشنی رای تو از شرم میرود
اخگر صفت بپرده خاکستر آینه
گر طوطیی ز خیل تو پروا کند برو
زان خرمی سزد که برآرد پر آینه
گر بت نما بعد تو گردد شود خراب
در یکنفس چو بتکده خاور آینه
آید بچشم خصم تو خورشید تاب دار
چون با شرر ز کوره آهنگر آینه
پیش تو زرد رو و زبون همچنان بود
خصم تو گر کند بمثل از زر آینه
مثلت ندید چرخ کهن گرچه پیش چشم
عینک صفت نهاده ز ماه و خور آینه
با آفتاب روی تو گر رو برو شود
گردد چو مه گداخته سرتاسر آینه
در یا دلا گداخته شد گوهر دلم
تا ساخام ز بهر تو از گوهر آینه
ز آیینه پرس صورت حالم که روشن است
گر چه چو نامه نیست سخن گستر آینه
از گوهرست آینه بکر شعر من
کس را نداد دست ازین خوشتر آینه
آیینه رو سفید ازین شعر گشت و کس
چون من سفید رو نکند دیگر آینه
خصم این سواد شعر نیارد بچشم از آن
کش میخ دیده هاست درویکسر آینه
اهلی که شعر روشنش آیینه دل است
شد بر دعای جان توانش رهبر آینه
تا نو عروس مهر بود بر کنار چرخ
تا چرخ را بود زمه انوار آینه
یا رب که باد در کف مشاطه قضا
از آفتاب ذات تو تا محشر آینه