عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
حساب از سختی آرام فرسا برنمی دارم
شرار آسا سر از بالین خارا برنمی دارم
مرا تکلیف معموری کند خضر و نمی داند
که آسان دست از دامان صحرا برنمی دارم
وداع آرزو کردم که راه بیخودی طی شد
تجرد مشربم بار تمنا برنمی دارم
ندارم آگهی از جلوه های آن سهی بالا
گران خوابم، به محشر هم سر از جا بر نمی دارم
کباب طاقتم کز همنشینان مانده ام تنها
سپند از بزم آتش رفت و من پا بر نمی دارم
به دستم در طریقت دامن مقصد نمی آید
اگر در آستین خرقه مینا بر نمی دارم
حزین آزادگی را، زاد ره، باید سبکباری
به غیر از عبرت از اسباب دنیا برنمی دارم
شرار آسا سر از بالین خارا برنمی دارم
مرا تکلیف معموری کند خضر و نمی داند
که آسان دست از دامان صحرا برنمی دارم
وداع آرزو کردم که راه بیخودی طی شد
تجرد مشربم بار تمنا برنمی دارم
ندارم آگهی از جلوه های آن سهی بالا
گران خوابم، به محشر هم سر از جا بر نمی دارم
کباب طاقتم کز همنشینان مانده ام تنها
سپند از بزم آتش رفت و من پا بر نمی دارم
به دستم در طریقت دامن مقصد نمی آید
اگر در آستین خرقه مینا بر نمی دارم
حزین آزادگی را، زاد ره، باید سبکباری
به غیر از عبرت از اسباب دنیا برنمی دارم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۹
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱ - مختصری از کتاب مثنوی مسمّی به خرابات
ثناهاست پیر خرابات را
که شست از دلم لوث طامات را
عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی
چو میخانه بخشید سرمنزلی
مرا با مغان همدم راز کرد
به رویم در فیض را باز کرد
در ادوار چندی گرم دور داشت
دل از کاوش هجر ناسور داشت
سرشکم به رخساره خوناب بود
دل از آتش شوق در تاب بود
غم غربتم در دلش کار کرد
ز اغیار فارغ، به خود یار کرد
ز مهرم، به میخانه محرم نمود
لبم را به پیمانه همدم نمود
به دست سبو بیعتم تازه شد
لبم دشمن جان خمیازه شد
به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت
رخ گاهیم رنگ جانان گرفت
فشاندم غبار غم دینه را
نشان یافتم یار دیرینه را
شرابی لب تشنه ام نوش کرد
که از وصل و هجران فراموش کرد
که شست از دلم لوث طامات را
عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی
چو میخانه بخشید سرمنزلی
مرا با مغان همدم راز کرد
به رویم در فیض را باز کرد
در ادوار چندی گرم دور داشت
دل از کاوش هجر ناسور داشت
سرشکم به رخساره خوناب بود
دل از آتش شوق در تاب بود
غم غربتم در دلش کار کرد
ز اغیار فارغ، به خود یار کرد
ز مهرم، به میخانه محرم نمود
لبم را به پیمانه همدم نمود
به دست سبو بیعتم تازه شد
لبم دشمن جان خمیازه شد
به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت
رخ گاهیم رنگ جانان گرفت
فشاندم غبار غم دینه را
نشان یافتم یار دیرینه را
شرابی لب تشنه ام نوش کرد
که از وصل و هجران فراموش کرد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
امروز اگر به سنگی مینای جان توان زد
فردا ز خُمّ هستی رطل گران توان زد
ساقی به کف ندارم چیزی بهای مِی را
جز خرمنی ز دانش کآتش در آن توان زد
دنیا و آخرت را با عشق قیمتی نیست
مِی ده که چار تکبیر بر این و آن توان زد
فردا اگر ز کوثر جامی نمی دهندم
امروز ساغری با حوراوشان توان زد
از ما کناره کردی راه خطا گرفتی
پنداشتی که کامی با دیگران توان زد
بگذار چرخ گردون بر کام ما نگردد
یک شب خدنگ آهی بر آسمان توان زد
رخسار آتشینت تا چند در نقاب است
ما را شراری از وی آخر به جان توان زد
از مرغ بند بر پا پرواز چند خواهی
بگشای رشته تا پر بر لامکان توان زد
فردا ز خُمّ هستی رطل گران توان زد
ساقی به کف ندارم چیزی بهای مِی را
جز خرمنی ز دانش کآتش در آن توان زد
دنیا و آخرت را با عشق قیمتی نیست
مِی ده که چار تکبیر بر این و آن توان زد
فردا اگر ز کوثر جامی نمی دهندم
امروز ساغری با حوراوشان توان زد
از ما کناره کردی راه خطا گرفتی
پنداشتی که کامی با دیگران توان زد
بگذار چرخ گردون بر کام ما نگردد
یک شب خدنگ آهی بر آسمان توان زد
رخسار آتشینت تا چند در نقاب است
ما را شراری از وی آخر به جان توان زد
از مرغ بند بر پا پرواز چند خواهی
بگشای رشته تا پر بر لامکان توان زد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بگیرم خون پاک تاک ازین پس
بشویم دفتر ادراک از این پس
به مِی دلق ریائی را بشویم
شوم ز آلودگی ها پاک از این پس
صبا زد چاک بر پیراهن گل
زنم بر جامۀ غم چاک از این پس
اگر پیر مغان دستم بگیرد
نخواهم زیستن غمناک از این پس
اگر پامال خواهم شد چه باک است
ندارم دست ازین فتراک از این پس
نجویم گر چه میجستم ازین پیش
وفا زان دلبر چالاک از این پس
ز دست و پای زنجیرم گشودند
توانم ریخت بر سر خاک از این پس
نخواهم گرچه جانم بر لب آمد
پی زهر غمت تریاک از این پس
بگو دهقان عالم را که برخاک
نکارد جز نهال تاک از این پس
چو شد مقصود از جانانه حاصل
زجان دادن ندارم باک ازاین پس
چه سازم گر نسازم پس بسازم
دلا با گردش افلاک از این پس
هوا خواه تو شد مگذار ازین بیش
غبار خویش را بر خاک از این پس
بشویم دفتر ادراک از این پس
به مِی دلق ریائی را بشویم
شوم ز آلودگی ها پاک از این پس
صبا زد چاک بر پیراهن گل
زنم بر جامۀ غم چاک از این پس
اگر پیر مغان دستم بگیرد
نخواهم زیستن غمناک از این پس
اگر پامال خواهم شد چه باک است
ندارم دست ازین فتراک از این پس
نجویم گر چه میجستم ازین پیش
وفا زان دلبر چالاک از این پس
ز دست و پای زنجیرم گشودند
توانم ریخت بر سر خاک از این پس
نخواهم گرچه جانم بر لب آمد
پی زهر غمت تریاک از این پس
بگو دهقان عالم را که برخاک
نکارد جز نهال تاک از این پس
چو شد مقصود از جانانه حاصل
زجان دادن ندارم باک ازاین پس
چه سازم گر نسازم پس بسازم
دلا با گردش افلاک از این پس
هوا خواه تو شد مگذار ازین بیش
غبار خویش را بر خاک از این پس
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ساقی قدحی پر کن مطرب به دفی کف زن
در پیش سپاه غم با خیل طرب صف زن
تا چند ز غم گردن در سلسله ها داری
چنگی پی آزادی بر سلسله دف زن
تا در خم گردونی زین راز نه ای آگه
جهدی بکن و سنگی بر این خم اجوف زن
با این خر لنگ ای دل این راه نگردد طی
یا پای به دامن کش یا بانگ به رفرف زن
در طی طریق ای دل خوش نیست گرانباری
در منزل یک روزه خرگاه مخفف زن
این خرقه تقوا را بفروش و مجرد شو
با ما بخرابات آی جامی دو سه غرقف زن
در پیش سپاه غم با خیل طرب صف زن
تا چند ز غم گردن در سلسله ها داری
چنگی پی آزادی بر سلسله دف زن
تا در خم گردونی زین راز نه ای آگه
جهدی بکن و سنگی بر این خم اجوف زن
با این خر لنگ ای دل این راه نگردد طی
یا پای به دامن کش یا بانگ به رفرف زن
در طی طریق ای دل خوش نیست گرانباری
در منزل یک روزه خرگاه مخفف زن
این خرقه تقوا را بفروش و مجرد شو
با ما بخرابات آی جامی دو سه غرقف زن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
از خانقه و صومعه و مدرسه رستیم
در کوی مغان با می و معشوق نشستیم
سجّاده و تسبیح بیکسوس فکندیم
در خدمت ترسا بچه زنّار ببستیم
در مصطبع ها خرقه ناموس دریدیم
در میکده ها توبه سالوس شکستیم
از دانه تسبیح شمردن برهیدیم
وز دام صلاح و ورع و زهد بجستیم
در کوی مغان نیست شدیم از همه هستی
چون نیست شدیم از همه هستی، همه رستیم
زین پس مطلب هیچ زما دانش و فرهنگ
ای عاق ل هشیار که ما عاشق و مستیم
ما مست و خرابیم و طلبکار شرابیم
با آنکه چو ما مست و خراب است خوشستیم
المنته لله که ازین نفس پرستی
رستیم بکلی و کنون باده پرستیم
تا مغربی از مجلس ما رخت بدر برد
او بود حجاب ره ما رفت برستیم
در کوی مغان با می و معشوق نشستیم
سجّاده و تسبیح بیکسوس فکندیم
در خدمت ترسا بچه زنّار ببستیم
در مصطبع ها خرقه ناموس دریدیم
در میکده ها توبه سالوس شکستیم
از دانه تسبیح شمردن برهیدیم
وز دام صلاح و ورع و زهد بجستیم
در کوی مغان نیست شدیم از همه هستی
چون نیست شدیم از همه هستی، همه رستیم
زین پس مطلب هیچ زما دانش و فرهنگ
ای عاق ل هشیار که ما عاشق و مستیم
ما مست و خرابیم و طلبکار شرابیم
با آنکه چو ما مست و خراب است خوشستیم
المنته لله که ازین نفس پرستی
رستیم بکلی و کنون باده پرستیم
تا مغربی از مجلس ما رخت بدر برد
او بود حجاب ره ما رفت برستیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
کو جذبه که آن بستاند مرا از من
کو جرعه که تا گردم فارغ از من
کو باده ئی که تا بخورم بیخبر شوم
از خویشتن که سخت ملولم ز خویشتن
کو آن عزیز مصر ملاحت که تا دمد
یک دم خلاص یوسف جان را از جنس تن
کو ساقی موءید باقی که در ازل
بودی مدام نقل و میم زان لب و دهن
در حالتی چنین که منم دردمند عشق
درمان دردمن نبود غیر درد من
ای ساقی که مستی از باب دل تست
از روی مرحمت نظری بر دلم فکن
چشمت بیک کرشمه تواند خلاص داد
چون من هزار خسته درون را از این فتن
مشکن دل شکسته مارا که پیش از این
از خود شکسته است از آن زلف پر شکن
در حلق جان مغربی انداز زلف خود
اورا بدست خویش برار از چه بدن
کو جرعه که تا گردم فارغ از من
کو باده ئی که تا بخورم بیخبر شوم
از خویشتن که سخت ملولم ز خویشتن
کو آن عزیز مصر ملاحت که تا دمد
یک دم خلاص یوسف جان را از جنس تن
کو ساقی موءید باقی که در ازل
بودی مدام نقل و میم زان لب و دهن
در حالتی چنین که منم دردمند عشق
درمان دردمن نبود غیر درد من
ای ساقی که مستی از باب دل تست
از روی مرحمت نظری بر دلم فکن
چشمت بیک کرشمه تواند خلاص داد
چون من هزار خسته درون را از این فتن
مشکن دل شکسته مارا که پیش از این
از خود شکسته است از آن زلف پر شکن
در حلق جان مغربی انداز زلف خود
اورا بدست خویش برار از چه بدن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
اسیران را زیانی از گرفتاری نمیباشد
خلاصی از دیار عشق بی خواری نمیباشد
چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم
مصیبتدیده را یارای خودداری نمیباشد
به دور انداز از دوش این سر پرشور و فارغ شو
که تن را راحتی غیر از سبکباری نمیباشد
چه مست غفلتی؟ یکچند ترک بادهنوشی کن
که هرگز دردسر در جام هشیاری نمیباشد
ز دستاندازِ بیانداز او قصاب دانستم
که رحمی در دل خوبان بازاری نمیباشد
خلاصی از دیار عشق بی خواری نمیباشد
چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم
مصیبتدیده را یارای خودداری نمیباشد
به دور انداز از دوش این سر پرشور و فارغ شو
که تن را راحتی غیر از سبکباری نمیباشد
چه مست غفلتی؟ یکچند ترک بادهنوشی کن
که هرگز دردسر در جام هشیاری نمیباشد
ز دستاندازِ بیانداز او قصاب دانستم
که رحمی در دل خوبان بازاری نمیباشد
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
به دل کرم به مستی عاقبت زهد ریایی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را
زسینه این دل بی معرفت را می کنم بیرون
چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او
من بی دل نمی فهمم تکلف های رسمی را
گذشتن از جهان ناید به پای همت هر کس
نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید عیسی را
بود آرایش معشوق حال در هم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را
پس از درد جدایی محنت ایام ننماید
زآتش هیچ پروا نیست دور از آب ماهی را
دو مصرع در سبک روحی کلیم آن طور بنماید
که در پرواز شهرت بال باشد مرغ معنی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را
زسینه این دل بی معرفت را می کنم بیرون
چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او
من بی دل نمی فهمم تکلف های رسمی را
گذشتن از جهان ناید به پای همت هر کس
نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید عیسی را
بود آرایش معشوق حال در هم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را
پس از درد جدایی محنت ایام ننماید
زآتش هیچ پروا نیست دور از آب ماهی را
دو مصرع در سبک روحی کلیم آن طور بنماید
که در پرواز شهرت بال باشد مرغ معنی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دگر بهار چمن را چه دلگشا کردست
شکوفه بر سر سبزه نثارها کردست
چمن زلاله و گل آنچنان که آب روان
اگر گذشته، از آن روی بر قفا کردست
چنینکه چوب قفس پر گلست بلبل را
غریب ساخته صیادش ار رها کردست
نه از ترانه بلبل شکفته گل در باغ
که بره کسب هوا غنچه سینه وا کردست
چه عقده ها که ز خاطر گشود غنچه گل
بهار بین که گره را گره گشا کردست
چوبی می است از آن ساغر سفالین به
چه شد که نرگس جام خود از طلا کردست
هر آن نهال که از برگ دست بردارد
بهار گلشن کشمیر را دعا کردست
بحیرتم ز هوایش ببین که در یک طبع
هزار رنگ تلون چگونه جا کردست
بیادگار هوا را زهر گلی رنگیست
برنگ هر یک از آن جلوه ای جدا کردست
درین بهار کلیم آنکه هست قدرشناس
برای خار سرانجام رونما کردست
شکوفه بر سر سبزه نثارها کردست
چمن زلاله و گل آنچنان که آب روان
اگر گذشته، از آن روی بر قفا کردست
چنینکه چوب قفس پر گلست بلبل را
غریب ساخته صیادش ار رها کردست
نه از ترانه بلبل شکفته گل در باغ
که بره کسب هوا غنچه سینه وا کردست
چه عقده ها که ز خاطر گشود غنچه گل
بهار بین که گره را گره گشا کردست
چوبی می است از آن ساغر سفالین به
چه شد که نرگس جام خود از طلا کردست
هر آن نهال که از برگ دست بردارد
بهار گلشن کشمیر را دعا کردست
بحیرتم ز هوایش ببین که در یک طبع
هزار رنگ تلون چگونه جا کردست
بیادگار هوا را زهر گلی رنگیست
برنگ هر یک از آن جلوه ای جدا کردست
درین بهار کلیم آنکه هست قدرشناس
برای خار سرانجام رونما کردست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
جان کاهدم چو حق سخن را ادا کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
با عالمی مرا سر همخانگی کجاست
کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم
چندانکه جای در دل آتش کند سپند
خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم
سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است
دلدار در کنارم و رو در قفا کنم
از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم
یک بزم را ببوی سخن مست می کنم
چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم
سامان خونفشانی روز و شبم نماند
دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم
داروی یأس با همه دردی موافقست
زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم
گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
تنبیه منکران سخن می توان کلیم
گر اژدهای خانه بآنها رها کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
با عالمی مرا سر همخانگی کجاست
کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم
چندانکه جای در دل آتش کند سپند
خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم
سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است
دلدار در کنارم و رو در قفا کنم
از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم
یک بزم را ببوی سخن مست می کنم
چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم
سامان خونفشانی روز و شبم نماند
دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم
داروی یأس با همه دردی موافقست
زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم
گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
تنبیه منکران سخن می توان کلیم
گر اژدهای خانه بآنها رها کنم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هر نفس آید صدای عشق کای عاشق درآ
از حجاب ما و من مردانه یک ساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبر به دست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
عاشق دیوانه باش و مست صهبای لقا
خوش حجاب هستی موهوم برگیر از میان
پس به چشم دل نظر کن آن جمال جانفزا
کفر و ایمان چون حجاب آمد زهر دو در گذر
یک دل و یک رنگ شو در عشق جانان عاشقا
پاک شو ز آلایش دنیا و عقبی جان من
گر به بزم وصل او خواهی که ره باشد تو را
ای اسیری از خود و جمله جهان بیگانه شو
گر همی خواهی که بینی روی یار آشنا
از حجاب ما و من مردانه یک ساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبر به دست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
عاشق دیوانه باش و مست صهبای لقا
خوش حجاب هستی موهوم برگیر از میان
پس به چشم دل نظر کن آن جمال جانفزا
کفر و ایمان چون حجاب آمد زهر دو در گذر
یک دل و یک رنگ شو در عشق جانان عاشقا
پاک شو ز آلایش دنیا و عقبی جان من
گر به بزم وصل او خواهی که ره باشد تو را
ای اسیری از خود و جمله جهان بیگانه شو
گر همی خواهی که بینی روی یار آشنا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ما ز جام باده عشقیم مخمورالست
زان سبب باشد مدامم با می و شاهد نشست
با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست
عهدنام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست
پای همت برسرزهد ریا بنهاده ایم
رندم و مست و خراباتی و جام می بدست
عشق ترسا زاده ما را برد خوش خوش برکنار
از مسلمانی و دین و برمیان زناربست
غمزه جادو دل و دینم تمامی برده بود
نیم جانی ماند و خواهد آن دو چشم نیم مست
حسن شاهد از همه ذرات چون مشهود ماست
حق پرستم دان اگر بینی که گشتم بت پرست
چون اسیری باده جام فنا را نوش کرد
مست و بیخود گشت و از قید خودی یکباره رست
زان سبب باشد مدامم با می و شاهد نشست
با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست
عهدنام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست
پای همت برسرزهد ریا بنهاده ایم
رندم و مست و خراباتی و جام می بدست
عشق ترسا زاده ما را برد خوش خوش برکنار
از مسلمانی و دین و برمیان زناربست
غمزه جادو دل و دینم تمامی برده بود
نیم جانی ماند و خواهد آن دو چشم نیم مست
حسن شاهد از همه ذرات چون مشهود ماست
حق پرستم دان اگر بینی که گشتم بت پرست
چون اسیری باده جام فنا را نوش کرد
مست و بیخود گشت و از قید خودی یکباره رست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
چو عشقش از دلت گشتست زایل
بکنج عافیت کردی تو منزل
بحمدالله که رستی از نگاری
که جز خون جگر زونیست حاصل
شها حیف است بهر بی وفایان
ز غم بودن چو مرغی نیم بسمل
کنون مردانه رفتی از غیوری
که برگشتی بکل زین فکر باطل
چو دانستی که هر جاییست یارت
بسویش می نباید بود مایل
چو قدر پاکبازی می ندانست
برون کردی هوایش پاک از دل
اسیری چون ز قیدش گشت ازاد
نگویی از چه بندی بار محمل
بکنج عافیت کردی تو منزل
بحمدالله که رستی از نگاری
که جز خون جگر زونیست حاصل
شها حیف است بهر بی وفایان
ز غم بودن چو مرغی نیم بسمل
کنون مردانه رفتی از غیوری
که برگشتی بکل زین فکر باطل
چو دانستی که هر جاییست یارت
بسویش می نباید بود مایل
چو قدر پاکبازی می ندانست
برون کردی هوایش پاک از دل
اسیری چون ز قیدش گشت ازاد
نگویی از چه بندی بار محمل
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ما اختیار خویش بدست تو داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۸