عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۶
بلبل به سحر نعره زنان میآشفت
وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت
چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت
در پوست نگنجید و ز شادی بشکفت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
غم کشت مرا ز دست غم داد
فریاد ز غم هزار فریاد
اجزای مرا ز هم فروریخت
غم داد مرا چو گرد بر باد
بنیاد مرا نهاد بر غم
آن روز که ساخت دست استاد
بنیاد منست بر غم و هم
غم میکندم ز بیخ و بنیاد
ای دوست بگو بغم که تا کی
بر جان اسیر خویش بیداد
نی نی نکنم شکایت از غم
ویرانه عشق از غم آباد
چون مایهٔ شادیست هر غم
گوهر شادی فدای غم باد
گر غم نبود کدام شادی
ویران باید که گردد آباد
از غم دارم هر آنچه دارم
ای غم بادا روان تو شاد
خوش باش ای فیض در گذار است
گر شادی و گر غمست چون باد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
گذشت موسم غم فصل وصل یار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بی‌قرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد می‌شد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختیم
دیدیم گر مهیا ز غم از خوشدلی وا سوختیم
حالی بغم رو کرده‌ایم با عیش یکرو کرده‌ایم
شادی چو در غم یافتیم آنرا باین بفروختیم
با جنت و طوبی چه‌کار چون کام ما از غم رواست
از آتش دوزخ چو غم در عشق چون ما سوختیم
چون خرقه پوشان غمت دلهای صافی داشتند
ما هم بامید صفا زینغم مرقع دوختیم
ترک کتاب و درس علم گفتیم چون در راه تو
یک نکتهٔ اغیار سوز از پیر عشق آموختیم
گر دین و دنیا باختیم در عشق و در سودای عشق
لیک از متاع درد و غم سرمایها اندوختیم
افسرده بودی فیض تا با عیش بودت الفتی
ای غم روانت شاد باد کز تو دلی افروختیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
صبر از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
عشق همچنان برجاست ساقیا بیا هی هی
دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید
عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی
هی بر آتشم آبی درد باده با تابی
شعله از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
سر شد از نگاهی مست دین و دل برفت از دست
فتنه هم ز ما بر ماست ساقیا بیا هی هی
گر فزون دهی گر کم میفزاید از دل غم
هر چه میکنی زیباست ساقیا بیا هی هی
هی بیار پی در پی یکدمم ممان بی می
باده تو روح افزاست ساقیا بیا هی هی
فیض دل ز کف داده بهر ساقی و باده
مجلس طرب آراست ساقیا بیا هی هی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
نوبهار و عشق و مستی، خاصه در عهد شباب
می‌کند، بنیاد مستوری مستوران، خراب
غنچه مستور صاحبدل، نمی‌بینی که چون
بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب
بوی عشرت در بهار، از لاله می‌آید که اوست
در دلش، سودای عشق و در سرش جام شراب
دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان
کو چو چشمت، بر نمی‌دارد سر از مستی و خواب
مدعی منعم مکن، در عاشقی، زیرا که نیست
عقل را با پیچ و تاب زلف خوبان، هیچ تاب
چشم نرگس، دل به یغما برد و جان، گرمی برد
ترک سرمست معربد را، که می‌گوید جواب؟
ای بهار روی جانان! گل برون آمد ز مهد
تا به کی باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟
نخسه حسن رخت را عرض کن بر جویبار
تا ورق‌های گل نسرین، فرو شوید به آب
بلبلان اوصاف گل گویند و ما وصف رخت
ما دعای پادشاه کامران کامیاب
سایه لطف الهی، دندی سلطان که هست
آسمان سلطنت را رای و رویش آفتاب
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد
از سر راه عدم رقص کنان باز آمد
ای دل رفته ز پیش من و آزرده به جان
لطف کن با من و باز آی که جان باز آمد
صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد
بخت بیدار من از خواب گران باز آمد
رفت و می‌گفت که ‌آیم ز درت روزی باد
هر چه او گفت ازین باب بدان باز آمد
بس که چشمم چو صراحی ز غمش خون بگریست
تا به کامم چو قدح خنده زنان باز آمد
عمر ماضی چو خبر یافت به استقبالش
حالی از راه بپیچید عنان باز آمد
در پی او دل سرگشته نایافته کام
رفت و گردید همه کون و مکان باز آمد
چه طپی ای تن خشکیده چو ماهی در خشک!
جان بپرور که به جوی آب روان باز آمد
جان بر افشان به هوایش چو نسیم ای سلمان!
که بهار تو علیرغم خزان باز آمد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
تا اسب مراد شه صفت می‌تازی
با حال من پیاده کی‌ پردازی؟
من با تو چو رخ راست روم لیکن تو
چون فیل و چو فرزین بر شکفت از شادی
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
آن را که می و مطرب دلکش باشد
در موسم گل چرا مشوش باشد
گل نیست دمی بی می و مطرب خالی
ز آنروی همیشه وقت گل خوش باشد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۱
روزی که سمن بر لب جو بر روید
خرم دل آنکس که لب جو جوید
از مطرب آب بشنود ناله که او
بر رود خوشک ترانه‌ای می‌گوید
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح دلشاد خاتون
ای دل! امروز تو را روز مبارک بادست
که جهان خرم و سلطان جهان، دلشاد است
خوش برآ، چون خط دلدار، که در دور قمر
همه اسباب خوشی، دست فراهم دادست
هر پریشانی و تشویش که جمع آمده بود
لله الحمد، که چون زلف بتان بر بادست
آمد از روضه فردوس «مبارک بادی»
مژده‌ای داد و جهان پرز «مبارک بادست»
می‌دمد باد طرب، دور بقا می‌گذرد
ساقیا! باده که دوران بقا بر بادست
دامن عمر به غفلت مده از کف، که تو را
دامن عمر ز کف رفته نیاید با دست
راست شد چون الف از صحبت این قره عین
پشت کوژ فلک پیر، که مادرزادست
یاد داری فلک این دور سعادت که تو را!
این چنین دور عجب دارم اگر خود یادست!
ای نهال چمن مملکت امروز ببال!
که گل سلطنت از باد خزان آزادست
باد باقی تن و جانش که زد آب و گل او
چار دیوار بقا، تا به ابد آبادست
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
خاک شیراز
چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده ام از صبح طربناک تر است
عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است
جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر
مگذر از باده مستانه که شب در گذر است
لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است
گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
ناله جویبار
گر چه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا
در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا
زرپرستی خواب راحت را ز ندگس دور کرد
صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر
تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا
در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ
وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا
در خروش آیم چو بینم کج نهادی های خلق
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا
گر چه در کارم چو انجم عقده ها باشد رهی
چهره بگشاده ای چون صبحدم باشد مرا
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان یارب چه خوش هنگامه دارد
جهان یارب چه خوش هنگامه دارد
همه را مست یک پیمانه کردی
نگه را با نگه آمیز دادی
دل از دل جان ز جان بیگانه کردی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا باهم در آویزیم و رقصیم
بیا باهم در آویزیم و رقصیم
ز گیتی دل بر انگیزیم و رقصیم
یکی اندر حریم کوچهء دوست
ز چشمان اشک خون ریزیم و رقصیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
گرشود آن نرگس میگون مقابل با شراب
می‌شود چون آب‌گوهر خشک‌در مینا شراب
جام‌را همچشمی آن نرگس مخمورنیست
از هجوم موج‌گر مژگان‌کند انشا شراب
عشرتی‌گر هست‌دلها را به‌هم‌جوشیدن است
کم شود یک دانهٔ انگور را تنها شراب
غیر تقوا نیست اصل‌کار رندیهای ما
ازگداز سبحه پیداکرده‌اند اینجا شراب
عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم
لیک‌گا‌هی می‌زند آبی به روی ما شراب
بسکه‌گفت‌وگوی مستان وقف ذکر باده است
تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب
تا خیال توست در دل عیشها آماده است
نیست خامش شمع‌ما تا هست درمینا شراب
مشرب ما خاکساران فارغ ازآلودگی‌ست
نیست نقصان‌گر رسد بر دامن صحرا شراب
ما به زور می پرستی زندگانی می‌کنیم
چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب
حسن تشریف بهار است آب را در برگ‌گل
می‌کند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب
آه از آن افسرده‌ای‌کز جوش صهبا نشکفد
همچو مینا خامشی را می‌کندگویا شراب
در سواد سرمه‌کن نظارهٔ چشم بتان
عشرت‌افروز است بیدل در دل شبها شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹
صبح شو ای‌شب‌که خورشید من‌اکنون می‌رسد
عید مردم‌ گو برو عید من اکنون می‌رسد
بعد از اینم بی‌دماغ یاس نتوان زیستن
دستگاه عیش جاوید من اکنون می‌رسد
می‌روم در سایه‌اش بنشینم و ساغرکشم
نونهال باغ امید من اکنون می‌رسد
آرزو خواهدکلاه ناز برگردون فکند
جام می در دست جمشید من اکنون می‌رسد
رفع خواهدگشت بیدل شبههٔ وهم دویی
صاحب اسرار توحید من اکنون می‌رسد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - د‌ر ستایش شاهزاده ی آزاد‌ه اعتضادالسلطنه علیقلی میرزا دام اقباله فرماید
تا لاله به باغ و گل به ‌گلزارست
میخواره ز زهد و توبه بیزارست
بر لاله به بانگ چنگ می‌خوردن
عصیان‌گذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دی بود
و امسال صفای ‌گل به از پارست
نوروز و جنون من به یک فصلست
نیسان و نشاط من به یکبارست
درکام‌ کهینه جرعه‌ام رطلست
بر نام مهینه قرعه‌ام یارست
ایمان بِهِلم‌ که نوبت ‌کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقی جامی ‌که عشرتم خامست
مطرب زیری‌ که حالتم زارست
می از چه نمی‌خوری مگر ننگست
بوس از چه نمی‌دهی مگر عارست
من شیخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبیح ببر که در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
می ده ‌که نسیم سبزه در مغزم
مشکین نفحات زلف دلدارست
برخیز و‌ یکی به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوی انهارست
برگرد سمن بنفشگان بینی
پیرامن رو‌ز از شب تارست
گل دایره‌یی ز لعل و بلبل را
دو پای برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بی‌صنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ایزدیشان را
حاجت نه به زیر و بم او تارست
و آن قمریکان‌ که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشید اشعارست
وان سنبلکان‌که بویشان در مغز
گویی به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضی از بلور
کش زرد فواره‌یی ز دینارست
یاگرد یکی طبقچهٔ زرین
کوبیده ز نقره هفت مسمارست
و آن شاخهٔ ارغوان‌ که ترکیبش
چون مژهٔ عاشقان خونبارست
یا پاره‌یی از عقیقکان خرد
کز ساعد شاهدی پدیدارست
وان نیلوف که چون رسن بازان
بی‌لنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ریسمان‌گویی
دزدست و ‌کمندگیر ‌و طرارست
و آن خیری زردبین که از خردیش
رنج یرقان عیان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گیرد
مسکین چکند هنوز بیمارست
وان غنچه به طفل هاشمی ماند
کاو را ز حریر سبز دستارست
از بیم همی به زیر لب خندد
کش خار رقیب سان پرستارست
شَعیای پیمبرست پنداری
کش اره به سر نهاده از خارست
یا طوطیکی به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت
بس صورت گونگون نمودارست
نه سرخی لالگان ز شنگرفست
نه سبزی سبزگان ز زنگارست
ای ترک به فصلی این چنین ما را
دانی که شراب و بوسه درکارست
در خوردن باده این‌چه تعطیلست
در دادن بوسه این چه انکارست
ها باده بخور بهار در پیش است
هی بوسه بده خدای غفارست
پرسی همه دم ‌که بوسه می‌خواهی
می‌خواهم آخر این چه اصرارست
گویی همه دم‌ که باده می‌نوشی
می‌نوشم آری این چه تکرارست
می ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدایگان که بیدارست
شهزاده علیقلی‌ که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخریست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ارچه بلند پیش او پستست
سیم ار چه عزیز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل‌ گنج مجبورست
در هرچه‌گمان برند مختارست
روحیست کش از عقول اجسامست
نوریست‌ کش از قلوب ابصار ست
بیند به سرایر آنچه آمالست
داند به ضمایر آنچه افکارست
رویش به بها چو لمعهٔ نورست
رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست
ای جان جهان که خنجرت جسمیست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گویی که ز صلب آسمان زاده
شمشیر کج تو بس که خو‌نخوارست
آنانکه سفر کنند در دریا
گو‌یند به بحر کوه بسیارست
من گر ز تو چون به دست تو دیدم
دانستم کاین حدیث ستوارست
لیکن نشنیده بودم از مردم
بحری که مقام او به‌ کهسارست
بر کوههٔ زین چو دیدمت‌ گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازی
یا بر سر نیزه یا سر دارست
بازست پی سوال در پیشت
هر دستی اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تیر و تیر تو
در قول و بال خصم غدارست
وین ط‌رفه‌ که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نیک سیارست
بزم تو سزد مقام قاآنی
علیین جایگاه ابرارست
تا بار خدا یکست و عالم دو
تا دخترکان‌ سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه‌ گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترین‌کسوری اعشارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - در ستایش نظام الدوله حسین خان حکمران فارس فرماید
سوگند خورده‌اند نکویان این دیار
کز ری چو سوی فارس رسد صاحب اختیار
یکجا شوند جمع چو یک‌گله حور عین
یک هفته می خورند علی‌رغم روزگار
بی‌ناز و بی‌کرشمه و بی‌جنگ و بی‌جدل
شکرانه را دهند به من بوسه بی‌شمار
من هم برای هر یکشان نذر کرده‌ام
چندین هزار بوسهٔ شیرین آبدار
ماهی دو می‌رود که ز سودای این امید
بازست صبح و شام مرا چشم اتتظار
تا دوش وقت آنکه لبالب شد آسمان
چون بحر طبع من زگهرهای آبدار
کز ره نفس‌گسیخته آمد یک ز در
چون دزد چابکی ‌که‌ کند از عسس فرار
جستم ز جای و بانگ برو برزدم ز خشم
کای دزد شب کیی به شکرخنده گفت یار
زلفش تمام حلقه و جعدش همه فریب
جسمش‌ همه ‌کرشمه و چشمش‌ همه‌ خمار
بر سرو ماه هشته و بر ماه ضیمران
بر رخ ستاره بسته و بر پشت کوهسار
در تار زلفکانش تا چشم کار کرد
هی چین و حلقه بود قطار از پی قطار
القصه نارسیده و ننشسته بر زمین
خندید و گفت مژده که شد بخت سازگار
بنشین بوسه بستان برخیز و می بده
گیتی به‌ کام ما شد به شتاب و می بیار
جستم ز جای چابک و آوردمش به پیش
زان می که مانده بود ز جمشید یادگار
زان باده‌ کز شعاعش در شب پدید شد
غوغای جنگ افغان در ملک قندهار
زان باده‌کز لوامع آن تا به روز حشر
اسرار آفرینش یک سر شد آشکار
جامی دو چون کشید بخندید زیر لب
کامد ز راه موکب صدر بزرگوار
گفتا کنون چه خواهی گفتم کنار و بوس
حالی دوید پیش که این بوس و این کنار
بالله دریغ نیست مرا بوسه از لبی
کز وی مدیح خواجه شنیدم هزار بار
بیخود لبم بجنبید از شوق بوسه‌اش
زآنسان ‌که برگ تازه گل از باد نوبهار
تا رفتمش ببوسم و لب بر لبش نهم
کامد صدای همهمه و بانگ‌گیر و دار
ترکم‌ز جای جست و‌ گره‌کرد مشت خویش
مانند آفریدون باگرزگاوسار
منهم چو شیر غژمان با ساز و با سلیح
چنگال تیزکرده به آهنگ کارزار
کامد صدای خندهٔ یک‌ کوهسار کبک
وز شور خنده خسته دلم‌گشت بیقرار
ناگه فضای‌خانه پر از نور شد چنانک
گفتی فلک ستاره‌کند بر زمین نثار
ترکان پارسی همه از در درآمدند
با زلف شانه ‌کرده و با موی تابدار
صورت به نور مشعله سیما به رنگ‌ گل
گیسو بسان سلسله‌کاکل به شکل مار
یک روضه حورعین همه با موی عنبرین
یک باغ فرودین همه با زلف مشکبار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه جوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
سیمن سرینشان متحرک ز روی شوق
بر هیاتی‌که زلزله افتد به‌کوهسار
نیمی سپید و نیم سیه بود چشمشان
نبمی چو صح روشن نیمی چو شام تار
زان نیمهٔ سپید مرا دیده یافت نور
زین نیمهٔ سیاه مرا روز گشت تار
گفتندم ای حکیم سخن‌سنج مژده ده
کان وعده‌‌ای‌ که کرد وفا کرد کردگار
آمد به ملک فارس خداوند ملک جم
بهروزی از یمینش و فیروزی از یسار
بهرپذیره خادمک هله تا کی ستاده‌ای
تا زین نهد به‌ کوههٔ آن رخش ره سپار
گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای
برزن به پشت رخش من آن زین زرنگار
خادم صفیرکی زد و از روی ریشخند
گفتا بمان ‌که جوشکند رخش راهوار
من ایستاده حاضرم اینک به جای اسب
باری شگفت نیست‌ که بر من شوی سوار
مانا که مست بودی و غافل که اسب تو
یک باره خرج می‌شد و یاران می‌گسار
هیچت به یاد هست ‌که صد بار گفتمت
مفروش اسب خویش و عنان هوس بدار
هی گفتیم زمانه عقیمست دم مزن
هی‌گفتیم خدای‌ کریمست غم مدار
گفتم که چارپای اگرم نیست باک نیست
پایی دو رهسپار مرا داده‌ کردگار
آن خادمک دوباره بخندید زیر لب
گفت آفرین برای تو وین عقل مستعار
یک قرن بیبشر ادب آموختی مگر
روزی چنین رسد که ادب را بری به ‌کار
امروز جای آن که به سر راه بسپری
خواهی به پای رفت سوی صاحب اختیار
صدر اجل پناه امم ناظم دول
غوث زمین غیاث زمان میر نامدار
فرمانروای ملک سلیمان حسین‌خان
میر سپاه موتمن خاص شهریار
صدری که گر ضمیرش تابد به ملک زنگ
رومی صفت سپید شوند اهل زنگبار
ای کز نهیب کوس تو در گوش خصم تو
بانگی دگر نیاید جز بانگ الفرار
خصم تو گر نه نایب تیغ تو شد ز چیست
پشتش خمیده اشکش خونین تنش نزار
عزم تو همچوکشتی چرخست بی‌سکون
جود تو همچو بحر محیطست بی‌کنار
درکوه همت توکند سنگ را عقیق
در بحر هیبت تو کند آب را بخار
مانا که آفرینش‌گیتی تمام ‌گشت
روزی که آفرید ترا آفریدگار
چون وصف خجر تو نویسم به مشت م‌ن
انگشت من بلرزد چون دست رعشه‌دار
چون ذکر مجلس تو نمایم زبان من
آواز ارغنون ‌کند و بانگ چنگ و تار
روزی خیال جود تو در خاطرم‌گذشت
تا روز حشر خیزد ازو در شاهوار
وقتی نسیم خلق تو بر خامه‌ام وزید
تا رستخیز خیزد ازو نافهٔ تتار
گویی زبان خصم تو در روزگار تو
حرفی دگر ندارد جز حرف زینهار
هستی‌ کران ندارد و در حیرتم ‌که چون
حزمت به گرد عالم هستی کشد حصار
تا وهم می‌دود همه سامان ملک تست
گیتی مگر به ملک تو جستست انحصار
تا چشم می‌رود همه آثار جود توست
هستی مگر به جود تو کردست اقتصار
صدره از آنچه هست فزونتر ‌بدی وجود
گر صورت جلال تو می‌گشت آشکار
یا للعجب مگر دم تیغت جهنمست
کارواح اشقیا همه‌گیرد درو قرار
تنگست بر جلال توگیتی چنانکه نیست
اوهام را مجال شد آمد به رهگذار
گر در بهشت صورت تیغ تو برکشند
در دوزخ از نشاط برقصد گناهکار
اشعار نغز من همه روی زمین ‌گرفت
زانرو که هست چون دم تیغ تو آبدار
کلکت‌ گهر فشاند و این بس شگفت نیست
کاورا همیشه بحر عمانست در جوار
از زهرهٔ ‌کفیدهٔ خصمت به روزکین
کس دشت کینه را نشناسد ز مرغزار
بحری تو در سخا و حوادث بسان موج
این موج در تردد و آن بحر برقرار
کوهی تو در وقار و نوائب بسان باد
این باد درشد آمد و آن‌کوه استوار
تخمی که روز عزم تو پاشند بر زمین
ناکشته شاخه آرد و نارسته برک و بار
در هر چمن که باد عتاب تو بگذرد
نرگس ز خاک روید با چشم اشکبار
صدره به ملک فارس‌ گرت تهنیت ‌کنم
زین تهنیت ترا نبود هیچ افتخار
من فارس را کنم به قدوم تو تهنیت
زیراکه فارس شد به قدوم توکامگار
بطحا به احترام حرم گشته محترم
یثرب به اعتبار نبی جسته اعتبار
از رتبت اویس قرن ‌گشت مشتهر
وز صفوت عقیق یمن یافت اشتهار
از رنگ و بوی‌گل همه نامیست بوستان
وز اعتدال سرو گرامیست جویبار
تا مملکت بماند با مملکت بمان
نخل نشاط بنشان تخم طرب به‌کار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۹ - مطلع ثانی
حبذا زین جشن فرخ مرحبا زین عید عام
کاندرو شادی حلالست ‌اندرو اندوه حرام
لوحش ‌الله ‌جان ‌به ‌وجد آید همی ‌زین ‌جشن خاص
بارک‌الله دل به‌رقص آید همی زین عید عام
مقدم این جشن فرّخ باد یارب بر امم
غرهٔ این عید میمون باد یارب بر انام
نام این جشن همایون می‌بماند جاودان
رسم این عید مبارک می‌بپاید مستدام
ازکجا این جشن ‌دلکش ‌را به ‌چگ ‌آمد عنان
و زکجا این عید فرخ را به‌دست آمد زمام
عامی‌از یکسو به‌وجد و عارف از یکسو به رقص
عشرت این برقرار و شادی آن بر دوام
خصم نافر غم مسافر عیش وافر رنج کم
شادی‌افزون فال‌میمون ملک‌مامو‌ن بخت‌رام
هر تنی از خوشدلی چون شاخ گل در اهتزاز
هر لبی از خرّمی چون جام مل در ابتسام
هرکجا دلداده‌یی با دلبری ‌گوید حدیث
هرکجا آزاده‌یی با بیدلی راندکلام
آن به نزد این نیاز آرد چو بلبل پیش‌ گل
وین به نزد آن نماز آرد چو مینا پیش جام
از طرب هر بنده‌ای‌را خنده‌ای‌بینی‌به لب
وز فرح هر زاهدی را شاهدی یابی به‌کام
خرمی در هردلی‌مضمر چو شادی‌در شراب
خوشدلی‌درهر تنی‌مدغم‌چومستی‌از مدام
از نثار لعل و گوهر دشت چون دست‌ کریم
وز بخور عود و عنبرکوی‌چون خوی‌کرام
نسپری‌جز فرش دیبا نشنو‌ی‌جز بانگ‌چنگ
ننگری جز روی زیبا نشمری جز سیم خام
رنجهاشدجمله‌گنج‌و عسرهاشدجملهٔسر
جنگهاشد جمله‌صلح‌و ننگها شدجمله نام
عشرت‌آمد جای‌عسرت‌تازه‌شد بخت‌کهن
رحمت‌آمد جای‌زحمت پخته‌گشت‌امید خام
درخروشندی ‌وحوش ‌و در سماعندی‌ سباع
در خیروندی طور و در سرودندی هوام
شیخ و شاهد شوخ و زاهد رند و واعظ مرد و زن
زشت‌وزیبا پیر و برنا میر ومولا خاص ‌و عام
جمله‌را در سر سرور و جمله‌را در تن‌سماع
جمله را دردم درود و جمله را بر لب سلام
این اشارت‌ گوید آن‌ کامروز بختت‌ شد جوان
آن بشارت را بدین ‌کامروز کارت شد به‌کام
خیلها چون سیلها افکند در هرسو خروش
فوجها چون موجها آورده از هر سو زحام
سنجهای سنجری هرسو زشادی درخروش‌
پیلهای هندوی هر سو ز عشرت در خرام
جامهای‌خسروی‌در خنده‌چ‌رن‌برن‌از سحاب
کوسهای‌ کسروی در ناله چون رعد از غمام
از خروش چنگ و مزهر گوش گردون را صمم
وز شمیم عود و عنبر مغزکیوان را زکام
گو‌یی از شادی به رقص آمد همی ایوان و کوه
گو‌یی از عشرت به وجد آمد همی دیو‌ار و بام
تا شهی را تهنیت‌ گویندکز روی شرف
آسمان جوید به ذیل اصطناعش‌ اعتصام
شاه‌فرّخ‌رخ‌فریدون‌ماه‌شیر اوژن که هست
ملک هستی را ز حزم پیش‌بینش انتظام
تهنیت رانند او را بر همایون خلعتی
کش عنایت‌کرد شاهنشاه ‌گردون احتشام
بارک‌الله از مبارک پیکرش‌کاینک بر او
خلعت شه طلعت مه را همی‌داند ظلام
خلعت دیبای او را اطلس چرخ آستر
طلعت زببای او را خواجهٔ‌گردون غلام
خلعتش شنعت فرستد بر که بر بدر منیر
طلعتش طیبت نماید بر کِه بر ماه تمام
هم همایون خلعتش را لازم آمد اعتزاز
هم مبارک‌طلعتش را واجب آمد احترام
ای فریدون‌فر خدیو راد کز اقبال تو
فارس شد دارالامان و دهر شد دارالسلام
شیر را در عهد تو بیم هزالست از غزال
باز را در عصر تو خوف‌جمامست از حمام
یازده ماهست شاها تا شهنشاه عجم
در هری از بدسگال خوبش جوید انتقام
صارمش ‌در خون‌اعدا چون‌هلال اندر شفق
اشهبش ‌در گرد هیجا چون‌ سهیل اندر ظلام
کفته داردکتف گردان هردم از خطی سنان
سفته‌دارد سفت نیوان هردم از تو زی سهام
می‌نگوید نالهٔ‌کوس است ای‌ن یا بانگ چنگ
می‌نپرسد زلف دلدارست این یا خمَ خام
گه به یاد قامت شوخیش توصیف از سنان
گه به یاد ابروی ترکیش تعریف از حسام
بسکه‌دشت‌از دود توپ‌باره‌کوبش تیره‌گون
بسکه راغ ازگرد خنگ ره‌نوردش قیرفام
ای بسا روزاکه او را بازنشناسد ز شب
ای ‌بسا صبحاکه او را فرق نگذارد ز شام
با چنین‌حالت‌که شخص‌از نام‌خودغافل شود
نامت آرد بر زبان پیوسته شاه نیکنام
روز و شب چهر تو‌ گر‌دد در خیالش‌ مرتسم
سال و مه مهر تو جوید در ضمیرش ارتسام
مر ترا بیند مشاهد هرکجا گردد مقیم
مر ترا بیند مقابل هرکجا سازد مقام
نست ماهی‌کت به تشریفی نسازدکامران
نیست روزی ‌کت به تعریفی ندارد شادکام
از هنرهای تو می گوید هرچه می‌گوید حدیث
وز ظفرهای تو راند هرچه می‌راندکلام
هم تواش الا به طاعت می‌نبردستی سجود
هم تواش الّا به خدمت می‌نکردستی قیام
صبح‌چون‌خیزی نیاری جز جمالش در ضمیر
شام چون خسبی نبینی جز خیالش در منام
گر نظام لشکری خواهد نمایی امتثال
ور خراج‌ کشوری جوید فزایی اهتمام
گه امیر لشکری‌ گه مرزبان‌ کشوری
گاه لشکر را نظامی‌ گاه‌کشور را قوام
گاه بی‌سعی وزیری ملک را سازی قویم
گاه بی‌عون امیری جیش را بخشی نظام
در بر پیلان به نوک تیغ بگسستی عروق
در بر شیران به زخم‌گرز بشکستی عظام
ای بسا دشتا که در وی شیر ننهادی قدم
ای بسا کوها که در وی باز نگرفتی‌ کنام
رفتی و نیوان سرکش را گلو خستی به تیغ
رفتی‌و دیوان ناخوش را فروبستی به دام
ترکمانان سپاهت ترکمانان را ز بیم
کرده‌پیکرهمچودال‌وکرده‌قامت‌همچو لام
تا صفت باشد خدای لاینام و لایزال
باد ملک لایزال و باد بختت لاینام