عبارات مورد جستجو در ۳۸۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸۷
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ای ترا و مرا درین نیرنگ
دهن و چشم و دست و دل همه تنگ
هم تو خود در کمین خویشتنی
ای به رخ ماه و ای به خوی پلنگ
هان مغنی که در هوای شراب
می سرایی غزل به ناله چنگ
زخمه می ریز هم بدین انداز
نغمه می سنج هم بدین آهنگ
فرصتت باد ساقی چالاک
ای به دفع غم ایزدی سرهنگ
شیشه بشکن قدح به خم درزن
تا نگنجد درین میانه درنگ
شود انبان ادیم کو آن فیض؟
گردد انده نشاط کو آن رنگ؟
پرتو خاص در نهاد سهیل
باده ناب در دیار فرنگ
شکوه و شکر هرزه و باطل
غالب و دوست آبگینه و سنگ
دهن و چشم و دست و دل همه تنگ
هم تو خود در کمین خویشتنی
ای به رخ ماه و ای به خوی پلنگ
هان مغنی که در هوای شراب
می سرایی غزل به ناله چنگ
زخمه می ریز هم بدین انداز
نغمه می سنج هم بدین آهنگ
فرصتت باد ساقی چالاک
ای به دفع غم ایزدی سرهنگ
شیشه بشکن قدح به خم درزن
تا نگنجد درین میانه درنگ
شود انبان ادیم کو آن فیض؟
گردد انده نشاط کو آن رنگ؟
پرتو خاص در نهاد سهیل
باده ناب در دیار فرنگ
شکوه و شکر هرزه و باطل
غالب و دوست آبگینه و سنگ
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۵ - آیینه روی دوست
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۷ - در حصانت قلعه و باره
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ساقی مکن دریغ ز پیر و جوان شراب
فرصت غنیمت است بده رایگان شراب
ای خضر تن پرست چه تن می زنی بس است
آب حیات مجلس روحانیان شراب
در پای گل پیاله کشان بس گریستند
جاری است همچو آب در این بوستان شراب
تنگ است بسکه چشم جهان و جهانیان
ای دل نمی رسد به تو یک سرمه دان شراب
گر می نمی دهید برای خدا مرا
باری بیاورید پی امتحان شراب
با مفلسان رند، وفادار نیست دهر
بارد بجای آب گر از آسمان شراب
از عشق و عاشقی به سعیدا چه گفتن است
کس می برد برای مغان ارمغان شراب؟
فرصت غنیمت است بده رایگان شراب
ای خضر تن پرست چه تن می زنی بس است
آب حیات مجلس روحانیان شراب
در پای گل پیاله کشان بس گریستند
جاری است همچو آب در این بوستان شراب
تنگ است بسکه چشم جهان و جهانیان
ای دل نمی رسد به تو یک سرمه دان شراب
گر می نمی دهید برای خدا مرا
باری بیاورید پی امتحان شراب
با مفلسان رند، وفادار نیست دهر
بارد بجای آب گر از آسمان شراب
از عشق و عاشقی به سعیدا چه گفتن است
کس می برد برای مغان ارمغان شراب؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
هله! ای دوست بیا باده بخور، غصه مخور
هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
عشق ما را بخرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش از این منتظر یار بغفلت منشین
جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر که او روی ترا دید دلش خرم شد
نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر
عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر
هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
عشق ما را بخرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش از این منتظر یار بغفلت منشین
جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر که او روی ترا دید دلش خرم شد
نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر
عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
نی چو بنالید، بگفتا: نیم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم
در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست
بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم
چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر
آلودگی خرقه بزنار بپوشیم
از حلقه ما دور مشو، ای دل و دینم
ما حلقه بگوشان ترا حلقه بگوشیم
با عشق روانیم و دوانیم درین راه
از روز ازل تا به ابد دوش بدوشیم
گویند که: این راه ندارد سر و پایان
هرچند که ما بی سر و پاییم بکوشیم
قاسم، بنگر حالت رندان خرابات
در مجلس مستان همه گویای خموشیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
بقدر جام بود شور و حالت مستان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
هر چند تپید بسمل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
به وادیی که مروت پناه صیاد است
به خواب رفتن آهو نگاه صیاد است
خوش است دام رهایی نمای صید شکار
دل دویده ما صیدگاه صیاد است
به غیر سایه مژگان گریز گاهی نیست
گشاد تیر قضا با نگاه صیاد است
فسون دام چه حاصل شکار دل هنر است
ز خود رمیدن آهو گناه صیاد است
به دام عشق که تسلیم جوهر پاک است
تپیدن دل ما عذر خواه صیاد است
توان ز گردش آیینه فلک دیدن
تمام روی زمین خوابگاه صیاد است
سواد دیده صید است حلقه فتراک
جنون قلمرو چشم سیاه صیاد است
ندیده صید سبکروح دام و فتراکی
غبار گشتنم اول نگاه صیاد ا ست
دل رمیده ما را به دام حاجت نیست
غزال شوخ جنون گرد راه صیاد است
گناه عشق چه باشد به کار بیخبران
چو صید رام نگردد گواه صیاد است
گل همیشه بهار شکفته دل ماست
قفس که سایه طرف کلاه صیاد است
ضعیف نالی دلداده ای چه می دانی
ز دام جستن این صید آه صیاد است
زیاد زلف تو شبگیر می رود به شکار
غبار دام تو شبها پناه صیاد است
فریب دام و قفس کارزوی دل نکند
اسیر این همه فکر تباه صیاد است
به خواب رفتن آهو نگاه صیاد است
خوش است دام رهایی نمای صید شکار
دل دویده ما صیدگاه صیاد است
به غیر سایه مژگان گریز گاهی نیست
گشاد تیر قضا با نگاه صیاد است
فسون دام چه حاصل شکار دل هنر است
ز خود رمیدن آهو گناه صیاد است
به دام عشق که تسلیم جوهر پاک است
تپیدن دل ما عذر خواه صیاد است
توان ز گردش آیینه فلک دیدن
تمام روی زمین خوابگاه صیاد است
سواد دیده صید است حلقه فتراک
جنون قلمرو چشم سیاه صیاد است
ندیده صید سبکروح دام و فتراکی
غبار گشتنم اول نگاه صیاد ا ست
دل رمیده ما را به دام حاجت نیست
غزال شوخ جنون گرد راه صیاد است
گناه عشق چه باشد به کار بیخبران
چو صید رام نگردد گواه صیاد است
گل همیشه بهار شکفته دل ماست
قفس که سایه طرف کلاه صیاد است
ضعیف نالی دلداده ای چه می دانی
ز دام جستن این صید آه صیاد است
زیاد زلف تو شبگیر می رود به شکار
غبار دام تو شبها پناه صیاد است
فریب دام و قفس کارزوی دل نکند
اسیر این همه فکر تباه صیاد است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
به رنگ باده صراحی طلسم هستی ماست
قدح مصاحب ایام تنگدستی ماست
همینقدر به سرکویش اعتبار بس است
که چرخ داغ ز بخت بلند و پستی ماست
ز جام باده شراب نظاره می نوشیم
خیال چشم تو سرمشق می پرستی ماست
به یاد نرگس ساقی کشیده ایم شراب
پیاله تشنه توفیق پیشدستی ماست
به کعبه تحفه برد سجده ای اسیر از دیر
دلیل راه طلب شوق بت پرستی ماست
قدح مصاحب ایام تنگدستی ماست
همینقدر به سرکویش اعتبار بس است
که چرخ داغ ز بخت بلند و پستی ماست
ز جام باده شراب نظاره می نوشیم
خیال چشم تو سرمشق می پرستی ماست
به یاد نرگس ساقی کشیده ایم شراب
پیاله تشنه توفیق پیشدستی ماست
به کعبه تحفه برد سجده ای اسیر از دیر
دلیل راه طلب شوق بت پرستی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فلک برات که بر شهپر هما ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ز استخوان ساخته صنعتگر قدرت درمی
که وطن در دلش آن گوهر تابان دارد
با وجودی که ندید است کس از درج او را
مشتری بیحد و جوینده فراوان دارد
هرکه دیدش به هوا تا ننماید او را
از شعف در دهنش گیرد و پنهان دارد
شبچراغی است که شمع همه کس روشن از اوست
با گدا رابطه و قرب به شاهان دارد
نیستش منتی از تربیت مهر و سحاب
زر خورشید توقع نه ز باران دارد
خون و شیر است که جوشیده و او گشته عیان
نسبتی لیک نه با این و نه با آن دارد
نه عقیق است و نه الماس و نه یاقوت و نه لعل
آشنایی نه به سیلانی و مرجان دارد
نه زمرد نه زبرجد نه خزف نه لؤلؤ
نه ز دریا خبر و نه اثر از کان دارد
ضعف پیری اگرش مایده روح کند
همچو گل خنده رنگین به جوانان دارد
که وطن در دلش آن گوهر تابان دارد
با وجودی که ندید است کس از درج او را
مشتری بیحد و جوینده فراوان دارد
هرکه دیدش به هوا تا ننماید او را
از شعف در دهنش گیرد و پنهان دارد
شبچراغی است که شمع همه کس روشن از اوست
با گدا رابطه و قرب به شاهان دارد
نیستش منتی از تربیت مهر و سحاب
زر خورشید توقع نه ز باران دارد
خون و شیر است که جوشیده و او گشته عیان
نسبتی لیک نه با این و نه با آن دارد
نه عقیق است و نه الماس و نه یاقوت و نه لعل
آشنایی نه به سیلانی و مرجان دارد
نه زمرد نه زبرجد نه خزف نه لؤلؤ
نه ز دریا خبر و نه اثر از کان دارد
ضعف پیری اگرش مایده روح کند
همچو گل خنده رنگین به جوانان دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
شبنم باغ وفا از خار دندان سخت تر
شوخی خورشید از الماس پیکان سخت تر
می رمد زنجیرش از زنجیر دیگر همچو موج
نیست کس از سبزه زار سنگ دندان سخت تر
عرض سرعت می برد مجنون در آن وادی که هست
گرد از افتادگی از کوه دامان سخت تر
تیغ بی جوهر خجالت دارد از بی قیمتی
جود بی سرمایه از فولاد هم جان سخت تر
در جنون بر ناله ام مشق سرایت می کند
بیزبانی هست از زنجیر افغان سخت تر
شوخی خورشید از الماس پیکان سخت تر
می رمد زنجیرش از زنجیر دیگر همچو موج
نیست کس از سبزه زار سنگ دندان سخت تر
عرض سرعت می برد مجنون در آن وادی که هست
گرد از افتادگی از کوه دامان سخت تر
تیغ بی جوهر خجالت دارد از بی قیمتی
جود بی سرمایه از فولاد هم جان سخت تر
در جنون بر ناله ام مشق سرایت می کند
بیزبانی هست از زنجیر افغان سخت تر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۷ - بلندی رفتن نمرود به تماشای سوختن حضرت خلیل ع
بر لب جویی نشسته با نشاط
پهن کرده سبزه از هر سو بساط
روز دیگر گفت نمرود پلید
پور آذرخوش جزای خویش دید
هرکه از فرمان من پیچد سر
آتشش سوزد سرودست و کمر
هرکه نافرمانی ما می کند
آتشش سودای یکجا می کند
آب و آتش جمله در فرمان ماست
هرچه هست امروز در سلطان ماست
هر که از سلطان ما سرمی کشد
سر به زیر تیغ و خنجر می کشد
می روم امروز در کوه بلند
تا ببینم حال آن مرد نژند
این بساط من بر آن بالا برید
جمله اسباب طرب گرد آورید
گرد آیید ای پرستاران همه
دیده بگشایید ای یاران همه
تا ببینید این عدوی جانفشان
گشته خاکستر در آن آتش وشان
تا نمایندم همه تحسین و زه
آفرین گوییدم از کهتان و مه
جمله گوییدم مریزاد دست تو
ای خدایی آماده پابست تو
این بگفتند و سوی که برشدند
دیده افکن جانب اخگر شدند
گلشنی دیدند افزون از بیان
گلستان در گلستان در گلستان
اندر آن گلشن خلیل تاجدار
بر لب جویی نشسته شاهوار
بر سریری او نشسته شاه وش
نوجوانی پیش او زیبا و کش
ماند نمرود و سپاهش در شگفت
در جب انگشت بر دندان گرفت
پس به ابراهیم گفت آن بیحیا
راست گویم بس بزرگستت خدا
خواهم او را من ز خود شادان کنم
گاوها از بهر او قربان کنم
پس بکشت و کرد بهر حق نثار
او زگاودان ده هزار و هشت هزار
نیک ژاژ و کفر خود را کم نکرد
دیو نفس از ملک جانش رم نکرد
گاوها بسیار کشت اما چه سود
گاو نفسش فربه و چالاک بود
گاو نفسش در علفزار هوا
در چراگر ناروا وگر روا
گاو نفست گر در اصطبل هواست
گاو قربان کردنت لوچ و هباست
گر تو کاری می کنی ای مرد هش
گاو را بگذار و نفس خود بکش
گاو کشتن کار قصابان بود
نفس کشتن همت سلمان بود
مطلب از قربانی آمد ای پسر
قطع دل از عیش اسب و گاو و خر
از دو گاو و میش کشتن کی شود
منقطع از جانت ای حبل مسد
لیک کشتی چون تو گاو نفس خویش
کشته باشی هرچه اسب و گاو و میس
رو بکش این نفس کافر کیش را
ساز فارغ دیگران و خویش را
نی چو آن نمرود نادان کو همی
خویش پروردی و کشتی عالمی
طاعت نادان همه زحمت بود
طاعت دانائیم رحمت بود
طاعت عامه همه ای بوالحسن
زحمت جسم است و تحمیل بدن
گر نمازی می کند باشد همین
کو کند کون بر هوا سر بر زمین
روزه اش باشد نخوردن آب و نان
یا دو صد منت نهادن بهر آن
گر فقیری را لب نانی دهد
گوییا صد مرده را جانی دهد
گر بسازد مسجدی یا قنطره
می کند هنگامه را در هر کره
هین منم آن کس که مسجد ساختم
پل بر آن رود بزرگ انداختم
هر کجا بیند دو کس در داستان
نقل مسجد یا پل آرد در میان
مایه عمر گرامی را تمام
می کند در این صلوة و آن صیام
مایه چون آید به دستت بی وقوف
این تجارت باشدش ای اوف اوف
راست ماند این عبادتها همی
با تجارات جوان دیلمی
پهن کرده سبزه از هر سو بساط
روز دیگر گفت نمرود پلید
پور آذرخوش جزای خویش دید
هرکه از فرمان من پیچد سر
آتشش سوزد سرودست و کمر
هرکه نافرمانی ما می کند
آتشش سودای یکجا می کند
آب و آتش جمله در فرمان ماست
هرچه هست امروز در سلطان ماست
هر که از سلطان ما سرمی کشد
سر به زیر تیغ و خنجر می کشد
می روم امروز در کوه بلند
تا ببینم حال آن مرد نژند
این بساط من بر آن بالا برید
جمله اسباب طرب گرد آورید
گرد آیید ای پرستاران همه
دیده بگشایید ای یاران همه
تا ببینید این عدوی جانفشان
گشته خاکستر در آن آتش وشان
تا نمایندم همه تحسین و زه
آفرین گوییدم از کهتان و مه
جمله گوییدم مریزاد دست تو
ای خدایی آماده پابست تو
این بگفتند و سوی که برشدند
دیده افکن جانب اخگر شدند
گلشنی دیدند افزون از بیان
گلستان در گلستان در گلستان
اندر آن گلشن خلیل تاجدار
بر لب جویی نشسته شاهوار
بر سریری او نشسته شاه وش
نوجوانی پیش او زیبا و کش
ماند نمرود و سپاهش در شگفت
در جب انگشت بر دندان گرفت
پس به ابراهیم گفت آن بیحیا
راست گویم بس بزرگستت خدا
خواهم او را من ز خود شادان کنم
گاوها از بهر او قربان کنم
پس بکشت و کرد بهر حق نثار
او زگاودان ده هزار و هشت هزار
نیک ژاژ و کفر خود را کم نکرد
دیو نفس از ملک جانش رم نکرد
گاوها بسیار کشت اما چه سود
گاو نفسش فربه و چالاک بود
گاو نفسش در علفزار هوا
در چراگر ناروا وگر روا
گاو نفست گر در اصطبل هواست
گاو قربان کردنت لوچ و هباست
گر تو کاری می کنی ای مرد هش
گاو را بگذار و نفس خود بکش
گاو کشتن کار قصابان بود
نفس کشتن همت سلمان بود
مطلب از قربانی آمد ای پسر
قطع دل از عیش اسب و گاو و خر
از دو گاو و میش کشتن کی شود
منقطع از جانت ای حبل مسد
لیک کشتی چون تو گاو نفس خویش
کشته باشی هرچه اسب و گاو و میس
رو بکش این نفس کافر کیش را
ساز فارغ دیگران و خویش را
نی چو آن نمرود نادان کو همی
خویش پروردی و کشتی عالمی
طاعت نادان همه زحمت بود
طاعت دانائیم رحمت بود
طاعت عامه همه ای بوالحسن
زحمت جسم است و تحمیل بدن
گر نمازی می کند باشد همین
کو کند کون بر هوا سر بر زمین
روزه اش باشد نخوردن آب و نان
یا دو صد منت نهادن بهر آن
گر فقیری را لب نانی دهد
گوییا صد مرده را جانی دهد
گر بسازد مسجدی یا قنطره
می کند هنگامه را در هر کره
هین منم آن کس که مسجد ساختم
پل بر آن رود بزرگ انداختم
هر کجا بیند دو کس در داستان
نقل مسجد یا پل آرد در میان
مایه عمر گرامی را تمام
می کند در این صلوة و آن صیام
مایه چون آید به دستت بی وقوف
این تجارت باشدش ای اوف اوف
راست ماند این عبادتها همی
با تجارات جوان دیلمی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۷ - خطاب حضرت سیدالشهداء ع با اصحاب کبار خود در شب عاشورا
چون نهفت از خجلت سلطان دین
چهره ی زرد آفتاب اندر زمین
بی تحاشا خسرو روز از سریر
خویشتن افکند در دریای قیر
خور چو نور دین احمد شد نهان
همچو کیش اهرمن شب شد عیان
بیضه اسپید بیضا رخ نهفت
شب چو زاغی بر سر آن بیضه خفت
آمد از پرده برون دیوانه وش
پای تا سر عور بانوی حبش
جامه نیلی کرد زال روزگار
مو گشود از غم عروس زنگبار
گرد آورد آن شهنشاه سترگ
جمله ی اصحاب از خورد و بزرگ
از برادر وز برادر زادگان
هم ز فرزندان و یاران جملگان
گفت با ایشان که ای آزادگان
ای همه از طینت ما زادگان
ای همه از خاک علیین پاک
ای همه در خاک مهر تابناک
بیعت خود از شما برداشتم
من شما را با شما بگذاشتم
این شب تار است و دشت بیکران
راهها پیدا به اطراف جهان
دشمنان در خواب ظلمت پرده دار
راههای روشن اندر هر کنار
هر یکی از گوشه ای بیرون روید
فارغ از توفان این عمان شوید
با من اینان را سر کار است و بس
چونکه من هستم نجویند هیچکس
بهر من این آسیا در گردش است
بهر من این سیل اندر جنبش است
زود بگریزید از این سیل مهول
تا نه بگرفته ست عالم عرض و طول
زود از این سرگشته صرصر وارهید
رخت از این خونخواریم بیرون کشید
چونکه جانبازان میدان وفا
این شنیدند از شه ملک صفا
جمله یکبار آمدند اندر خروش
لجه ی دریای عشق آمد بجوش
جمله گفتند ای خلیفه کردگار
ای جمال حق ز رویت آشکار
ای تورا رخ مظهر نور جمال
گردش چشم تو آثار جلال
ای پناه خلق یعسوب عرب
ای اسیر کرب کشف هر کرب
ما همه جسمیم و جان ما تویی
ما همه لفظیم و آن معنی تویی
جسم بیجان چیست مرداری عفن
زود زود از خانه اش بیرون فکن
جسم خوش باشد فدای جان شود
از برای جان خود قربان شود
جسم اگر قربان شود در راه جان
عیسی آسا می رود تا آسمان
نور او از نور مه افزون شود
مه چه باشد من ندانم چون شود
ورنه چون گردد جدا از نور جان
ماند اندر خاک ظلمانی نهان
جان اگر گفتم تورا معذور دار
عنکبوتی می کند بازش شکار
عنبکوتی گردد عنقا می تند
وز لعاب خویش دامی افکند
عنکبوتم تار و من این لفظها
ای تو آن سیمرغ قاف اجتبا
جان جانی و تو هم جانان تویی
بلکه جان جان و جان جان تویی
تا قیامت گر بگویم جان جان
راستی هستی تو بالاتر از آن
جسم و جان ما فدای جان تو
هرچه باشد جز یکی قربان تو
گفت آن یک گر جهان بودی مدام
بودمی من زنده تا روز قیام
کشته گشتن در رهت خوشتر بدی
زان حیات جاودان سرمدی
وان دگر گفتا اگر بودی هزار
کشتن و پس زنده گشتن زار زار
می خریدم در رهت ای شاه جان
نیست جز یک کشتن و باغ جنان
گفت آن دیگر ز جان محبوب تر
یا از این پوسیده پیکر خوبتر
گر مرا بودی همی کردم نثار
نزد سم اسب تو ای شهریار
چارمین گفتا که من گردم جدا
از تو و بنشینم اندر راهها
چشم اندر رهگذار کاروان
تا خبر گیرم ز تو از این و آن
بر سر من آن زمان صد خاک باد
گوش من کر سینه ی من چاک باد
زین نمط هریک سخن پرداختند
عرش و کرسی را به رقص انداختند
چون شنید این آن شه لاهوت خو
گفتشان فالان یا قوم انظروا
انظروا ما بین ذین الا صبعین
وابصروا ما لا رأی قلب و عین
من نمی دانم چه دیدند از میان
آنچه هرگز درنیاید در بیان
آنکه ایشان را ز خود بیخود نمود
آنکه باید آمد و خود را ربود
بار جسم و جان ز خود انداختند
رخش همت سوی گردون تاختند
جسم ناسوتی همه انوار شد
ماهی از هامون به دریا یار شد
بال افشاندند و از خود ریختند
قسط هر عنصر به آن آمیختند
دام دونان سوی دونان باز شد
پیش از انجامشان آغاز شد
پای کوبان آن یکی افشاند دست
دست افشان آن یکی از جای جست
تا ثریا این کله انداختی
قد به گردون آن یکی افراختی
چشمهاشان جمله بر راه سحر
تا برآرد کی ز خاور مهر سر
گوشهاشان جمله بر بانگ خروس
تا کی آید از پیش آوای کوس
تیغها بر کف کفنهاشان به دوش
سینه ها در جوش و دلها در خروش
چون دمیدن صبحدم آغاز کرد
روزگار آهنگ ماتم ساز کرد
لیلی شب بند پیراهن گسیخت
عقد زیور سربسر بر خاک ریخت
معجر کحلی فکند از سر بخاک
تا به دامن هم گریبان کرد چاک
چهره ی زرد آفتاب اندر زمین
بی تحاشا خسرو روز از سریر
خویشتن افکند در دریای قیر
خور چو نور دین احمد شد نهان
همچو کیش اهرمن شب شد عیان
بیضه اسپید بیضا رخ نهفت
شب چو زاغی بر سر آن بیضه خفت
آمد از پرده برون دیوانه وش
پای تا سر عور بانوی حبش
جامه نیلی کرد زال روزگار
مو گشود از غم عروس زنگبار
گرد آورد آن شهنشاه سترگ
جمله ی اصحاب از خورد و بزرگ
از برادر وز برادر زادگان
هم ز فرزندان و یاران جملگان
گفت با ایشان که ای آزادگان
ای همه از طینت ما زادگان
ای همه از خاک علیین پاک
ای همه در خاک مهر تابناک
بیعت خود از شما برداشتم
من شما را با شما بگذاشتم
این شب تار است و دشت بیکران
راهها پیدا به اطراف جهان
دشمنان در خواب ظلمت پرده دار
راههای روشن اندر هر کنار
هر یکی از گوشه ای بیرون روید
فارغ از توفان این عمان شوید
با من اینان را سر کار است و بس
چونکه من هستم نجویند هیچکس
بهر من این آسیا در گردش است
بهر من این سیل اندر جنبش است
زود بگریزید از این سیل مهول
تا نه بگرفته ست عالم عرض و طول
زود از این سرگشته صرصر وارهید
رخت از این خونخواریم بیرون کشید
چونکه جانبازان میدان وفا
این شنیدند از شه ملک صفا
جمله یکبار آمدند اندر خروش
لجه ی دریای عشق آمد بجوش
جمله گفتند ای خلیفه کردگار
ای جمال حق ز رویت آشکار
ای تورا رخ مظهر نور جمال
گردش چشم تو آثار جلال
ای پناه خلق یعسوب عرب
ای اسیر کرب کشف هر کرب
ما همه جسمیم و جان ما تویی
ما همه لفظیم و آن معنی تویی
جسم بیجان چیست مرداری عفن
زود زود از خانه اش بیرون فکن
جسم خوش باشد فدای جان شود
از برای جان خود قربان شود
جسم اگر قربان شود در راه جان
عیسی آسا می رود تا آسمان
نور او از نور مه افزون شود
مه چه باشد من ندانم چون شود
ورنه چون گردد جدا از نور جان
ماند اندر خاک ظلمانی نهان
جان اگر گفتم تورا معذور دار
عنکبوتی می کند بازش شکار
عنبکوتی گردد عنقا می تند
وز لعاب خویش دامی افکند
عنکبوتم تار و من این لفظها
ای تو آن سیمرغ قاف اجتبا
جان جانی و تو هم جانان تویی
بلکه جان جان و جان جان تویی
تا قیامت گر بگویم جان جان
راستی هستی تو بالاتر از آن
جسم و جان ما فدای جان تو
هرچه باشد جز یکی قربان تو
گفت آن یک گر جهان بودی مدام
بودمی من زنده تا روز قیام
کشته گشتن در رهت خوشتر بدی
زان حیات جاودان سرمدی
وان دگر گفتا اگر بودی هزار
کشتن و پس زنده گشتن زار زار
می خریدم در رهت ای شاه جان
نیست جز یک کشتن و باغ جنان
گفت آن دیگر ز جان محبوب تر
یا از این پوسیده پیکر خوبتر
گر مرا بودی همی کردم نثار
نزد سم اسب تو ای شهریار
چارمین گفتا که من گردم جدا
از تو و بنشینم اندر راهها
چشم اندر رهگذار کاروان
تا خبر گیرم ز تو از این و آن
بر سر من آن زمان صد خاک باد
گوش من کر سینه ی من چاک باد
زین نمط هریک سخن پرداختند
عرش و کرسی را به رقص انداختند
چون شنید این آن شه لاهوت خو
گفتشان فالان یا قوم انظروا
انظروا ما بین ذین الا صبعین
وابصروا ما لا رأی قلب و عین
من نمی دانم چه دیدند از میان
آنچه هرگز درنیاید در بیان
آنکه ایشان را ز خود بیخود نمود
آنکه باید آمد و خود را ربود
بار جسم و جان ز خود انداختند
رخش همت سوی گردون تاختند
جسم ناسوتی همه انوار شد
ماهی از هامون به دریا یار شد
بال افشاندند و از خود ریختند
قسط هر عنصر به آن آمیختند
دام دونان سوی دونان باز شد
پیش از انجامشان آغاز شد
پای کوبان آن یکی افشاند دست
دست افشان آن یکی از جای جست
تا ثریا این کله انداختی
قد به گردون آن یکی افراختی
چشمهاشان جمله بر راه سحر
تا برآرد کی ز خاور مهر سر
گوشهاشان جمله بر بانگ خروس
تا کی آید از پیش آوای کوس
تیغها بر کف کفنهاشان به دوش
سینه ها در جوش و دلها در خروش
چون دمیدن صبحدم آغاز کرد
روزگار آهنگ ماتم ساز کرد
لیلی شب بند پیراهن گسیخت
عقد زیور سربسر بر خاک ریخت
معجر کحلی فکند از سر بخاک
تا به دامن هم گریبان کرد چاک