عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آه کان قاعدۀ وصل چنان هم بنماند
زان همه عیش و طرب نام و نشان هم بنماند
اشک من خود سپری بود و لیکن گه گاه
مددی بود ز خون دل و آن هم بنماند
جان بسی کدم و در سینه همی پروردم
غم عشق تو نهان، لیک نهان هم بنماند
گه گهم از تو بدی زخم زبانی بدروغ
خود باقبال من آن زخم زبان هم بنماند
تن در اندوه دهم غم خورم و دم نزنم
که چنین هم بنماند چو چنان هم بنماند
خود همان بد که مرا بی دل و شیدا کردی
ورنه آن دل بتوای جان و جهان هم بنماند
دو سه روز دگر این زحمت ما میکش ازانک
ناگهانت خبر آید که فلان هم بنماند
گفته بودی نگذارم که بماند دل تو
راستی را دل تنها نه که جان هم بنماند
زان همه عیش و طرب نام و نشان هم بنماند
اشک من خود سپری بود و لیکن گه گاه
مددی بود ز خون دل و آن هم بنماند
جان بسی کدم و در سینه همی پروردم
غم عشق تو نهان، لیک نهان هم بنماند
گه گهم از تو بدی زخم زبانی بدروغ
خود باقبال من آن زخم زبان هم بنماند
تن در اندوه دهم غم خورم و دم نزنم
که چنین هم بنماند چو چنان هم بنماند
خود همان بد که مرا بی دل و شیدا کردی
ورنه آن دل بتوای جان و جهان هم بنماند
دو سه روز دگر این زحمت ما میکش ازانک
ناگهانت خبر آید که فلان هم بنماند
گفته بودی نگذارم که بماند دل تو
راستی را دل تنها نه که جان هم بنماند
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
از گلبن زمانه مرا بهره خار بود
وزجانم روزگار نصیبم خمار بود
اکنون چه راحتست درین دور زندگی
چون شد بهر زه آنچه ز عمر اختیار بود؟
از حادثات دهر و جفاهای روزگار
خود هیچ بود آنچه مرا در شمار بود
بر بود هر چه مایۀ من بود روزگار
وان مایه خود چو درنگری روزگار بود
تنها نه روزگار به عهد استوار نیست
من خود ندیدم آن که به عهد استوار بود
بر خاطر منست و فرامش نکرده ام
آن عهد خوشدلی که مرا یاریار بود
هم آبروی بود مراهم هوای دل
وان آب و آن هوای خوشم سازگار بود
جان از میان حادثه آورده بر کنار
وان آرزو که بود مرا در کنار بود
از جام باده عیش مرا بود روشنی
وز روی دوست کار دلم چون نگار بود
بختم به طبع خوش همه در پیش می نهاد
آن چیز را که طبع منش خواستار بود
ور بر خلاف رسم غمی روی می نمود
زانم غمی نبود چو با غمگسار بود
وزجانم روزگار نصیبم خمار بود
اکنون چه راحتست درین دور زندگی
چون شد بهر زه آنچه ز عمر اختیار بود؟
از حادثات دهر و جفاهای روزگار
خود هیچ بود آنچه مرا در شمار بود
بر بود هر چه مایۀ من بود روزگار
وان مایه خود چو درنگری روزگار بود
تنها نه روزگار به عهد استوار نیست
من خود ندیدم آن که به عهد استوار بود
بر خاطر منست و فرامش نکرده ام
آن عهد خوشدلی که مرا یاریار بود
هم آبروی بود مراهم هوای دل
وان آب و آن هوای خوشم سازگار بود
جان از میان حادثه آورده بر کنار
وان آرزو که بود مرا در کنار بود
از جام باده عیش مرا بود روشنی
وز روی دوست کار دلم چون نگار بود
بختم به طبع خوش همه در پیش می نهاد
آن چیز را که طبع منش خواستار بود
ور بر خلاف رسم غمی روی می نمود
زانم غمی نبود چو با غمگسار بود
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام مییابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر میگیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمیگیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر میگیرد
خراب عشق آبادی نمیفهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر میگیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمیدانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر میگیرد
سراپا میشود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام مییابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر میگیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمیگیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر میگیرد
خراب عشق آبادی نمیفهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر میگیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمیدانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر میگیرد
سراپا میشود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر میگیرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
پس از ما تیره روزان روزگاری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا
قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی
که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟
درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن
که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید
به عمری از حریفان، خون قماری می شود پیدا
چنین گر، گریهٔ مستانه را خواهم فرو خوردن
مرا از هر بُن مو، چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بس که با خود داغ او بردم
کنی هر جا به خاکم، لاله زاری می شود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل
مرا در آشیان هم مشت خاری می شود پیدا
به هر بزمی که از صهبای غم ساغر به کف گیرم
ز مژگان ترم سرمایه داری می شود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان امّا
بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
حزین ار خویشتن را از میانکم گشته انگاری
درین دریای بی پایان، کناری می شود پیدا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
به باغ راه خزان و بهار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
آماده است تا مژهٔ ما به هم خورد
سیلی کزو خرابهٔ دنیا به هم خورد
از دل تلاطم و ز تو دامن فشاندنی
از یک نسیم لنگر دریا به هم خورد
شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان
لب در همین دعاست که سودا به هم خورد
پاشد چنین اگر فلک، احباب را ز هم
نَبوَد عجب که عقد ثریّا به هم خورد
ای دل به عهد سست حیات اعتماد نیست
امروز گیرد الفت و فردا به هم خورد
از پهلوی سخن گسلد ربط همدمان
پیوسته الفتِ لبِ گویا به هم خورد
یک دست شیشه داری و دستی دل حزین
ساقی چنان مکن که دو مینا به هم خورد
سیلی کزو خرابهٔ دنیا به هم خورد
از دل تلاطم و ز تو دامن فشاندنی
از یک نسیم لنگر دریا به هم خورد
شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان
لب در همین دعاست که سودا به هم خورد
پاشد چنین اگر فلک، احباب را ز هم
نَبوَد عجب که عقد ثریّا به هم خورد
ای دل به عهد سست حیات اعتماد نیست
امروز گیرد الفت و فردا به هم خورد
از پهلوی سخن گسلد ربط همدمان
پیوسته الفتِ لبِ گویا به هم خورد
یک دست شیشه داری و دستی دل حزین
ساقی چنان مکن که دو مینا به هم خورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
غافل دمی از جذبهٔ صیّاد نگردیم
هر چند قفس بشکند آزاد نگردیم
تا رخت به دریا نکشد قافله ما
خاموش چو سیلاب ز فریاد نگردیم
کام دل ما بسته به کام دل یار است
آزرده دل از ناوک بیداد نگردیم
خون درتن ما بی خبر از مستی چشمی ست
آگه ز رگ نشتر فولاد نگردیم
سر را ننماییم دریغ از ره دشمن
گر شمع شویم از گذر باد نگردیم
داریم حزین از همه سو، جانب دشمن
هرگز به شکست دگری شاد نگردیم
هر چند قفس بشکند آزاد نگردیم
تا رخت به دریا نکشد قافله ما
خاموش چو سیلاب ز فریاد نگردیم
کام دل ما بسته به کام دل یار است
آزرده دل از ناوک بیداد نگردیم
خون درتن ما بی خبر از مستی چشمی ست
آگه ز رگ نشتر فولاد نگردیم
سر را ننماییم دریغ از ره دشمن
گر شمع شویم از گذر باد نگردیم
داریم حزین از همه سو، جانب دشمن
هرگز به شکست دگری شاد نگردیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
بالین نهاده ام به سر کوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
آغوش دایه، بود مرا کام اژدها
در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار
دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
دستی ز همرهان نبود زیر بار ما
آورده ایم زور به بازوی خویشتن
در موج خیز دهر ز طوفان حادثات
چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
این جرعه های زهر که پیمود روزگار
شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد
چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا
چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین
در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
چو چشم آینه حیرانم از جمال کسی
پری به شیشهٔ دل دارم از خیال کسی
درین چمن به گل و لاله نازها دارم
که خون من چو حنا، گشته پایمال کسی
نمی شود نکند جلوه، حسن بی پروا
چه شد که آینه آب است از انفعال کسی
جهانیان پی رسوایی همند تمام
خدا کند که نپرسد کسی ز حال کسی
به ساغر دل آتش مزاج می ریزد
شراب شعلهٔ حل کرده، رنگ آل کسی
فلک ز حلقه به گوشان امر ما گردد
به یک کرشمهٔ ابروی چون هلال کسی
چه جلوه است که چون سایه کاینات حزین
فتاده در قدم نازنین نهال کسی؟
پری به شیشهٔ دل دارم از خیال کسی
درین چمن به گل و لاله نازها دارم
که خون من چو حنا، گشته پایمال کسی
نمی شود نکند جلوه، حسن بی پروا
چه شد که آینه آب است از انفعال کسی
جهانیان پی رسوایی همند تمام
خدا کند که نپرسد کسی ز حال کسی
به ساغر دل آتش مزاج می ریزد
شراب شعلهٔ حل کرده، رنگ آل کسی
فلک ز حلقه به گوشان امر ما گردد
به یک کرشمهٔ ابروی چون هلال کسی
چه جلوه است که چون سایه کاینات حزین
فتاده در قدم نازنین نهال کسی؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۹
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
در مزرع بختم اثر نشو و نما نیست
از گریه من آب اگر هست هوا نیست
چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد
این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم
با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق
آن هست که روی سخنش جانب ما نیست
صد ره اگرم بخت ببازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای جهان عین نفاقست
هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست
شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست
بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت
سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست
می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست
از گریه من آب اگر هست هوا نیست
چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد
این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم
با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق
آن هست که روی سخنش جانب ما نیست
صد ره اگرم بخت ببازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای جهان عین نفاقست
هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست
شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست
بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت
سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست
می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
شکر گویم هر چه غم با جان مسکین می کند
در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین می کند
خاک کوی خاکساران افسر هر کس که شد
دارد ار بستر ز دیبا خشت بالین می کند
گر حدیث بیوفائیهای خوبان بشنود
بیستون پهلو تهی از نقش شیرین می کند
گل درین گلشن زبس آسیب دارد در کمین
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
طفل اشکم از تلون خانه های دیده را
گاه می سازد سفید و گاه رنگین می کند
صوفیان از سینه روشن بعجب افتاده اند
آری آری مرد را آئینه خودبین می کند
با عصای عقل هر کس می رود در راه عشق
طی دشت آتشین از پای چوبین می کند
شیخ شهر از باده خاک سبحه را گل ساخته
فرصتش بادا علاج رخنه دین می کند
ناله را از لب بدل هرگز نمی آرد کلیم
شعله را از ابلهی تعلیم تمکین می کند
در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین می کند
خاک کوی خاکساران افسر هر کس که شد
دارد ار بستر ز دیبا خشت بالین می کند
گر حدیث بیوفائیهای خوبان بشنود
بیستون پهلو تهی از نقش شیرین می کند
گل درین گلشن زبس آسیب دارد در کمین
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
طفل اشکم از تلون خانه های دیده را
گاه می سازد سفید و گاه رنگین می کند
صوفیان از سینه روشن بعجب افتاده اند
آری آری مرد را آئینه خودبین می کند
با عصای عقل هر کس می رود در راه عشق
طی دشت آتشین از پای چوبین می کند
شیخ شهر از باده خاک سبحه را گل ساخته
فرصتش بادا علاج رخنه دین می کند
ناله را از لب بدل هرگز نمی آرد کلیم
شعله را از ابلهی تعلیم تمکین می کند