عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۱
نمی خواهم نقاب از صورت احوال من افتد
که در جمعیت دلها خلل از حال من افتد
مرا بی حاصلی برده است از یاد چمن پیرا
مگر ابری به فکر سبزه پامال من افتد
سپهر از خرده بینی می شمارد دانه روزی
ز پیچ و تاب غیرت گر گره در بال من افتد
درین گلزار هر کس را چو ابر از خاک بردارم
زهر برگی زبانی گردد و دنبال من افتد
توانم حلقه ها در گوش کردن سرفرازان را
سر زلف تو گر در پنجه اقبال من افتد
ز سیلاب می گلرنگ عالم می شود ویران
ز ساقی عکس اگر در جام مالامال من افتد
به آن گرمی کف افسوس را بر یکدگر سایم
که آتش در سواد نامه اعمال من افتد
ندارد عقل مهدی در خور کوه شکوه من
مگر سیمرغ عشق او به فکر زال من افتد
ز وحشت می زنم بر کوچه دیوانگی صائب
بغیر از سنگ طفلان هر که در دنبال من افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
زجوش مغز هر دم از سرم دستار می افتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار می افتد
به بیکاری برآوردم زکار خود جهانی را
عجب سیری است چون دیوانه در بازار می افتد
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد
شود زندان بیابان چون جنون سرشار می افتد
قبول تربیت در هر کف خاکی نمی باشد
وگرنه پرتو خورشید بر دیوار می افتد
مرا دلبستگی در قید زندان فلک دارد
برون ناید زسوزن چون گره بر تار می افتد
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تیغ خاکساران سخت لنگر دار می افتد
دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه
زهر نالیدنی آوازه در کهسار می افتد
در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم
کنون از سایه مژگان به چشم خار می افتد
وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب
که هر جانب که مایل می شود دیوار می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۳
مگو عاقل کجا در محنت ایام می افتد
که مرغ زیرک اینجا بیشتر در دام می افتد
به ناسازی سری در حلقه سوداییان دارم
که در مغز آتشم از روغن بادام می افتد
به حرف تلخ خود را در نظرها می کند شیرین
بلای جان بود شوخی که خوش دشنام می افتد
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که می سوزم اگر خاری به چشم دام می افتد
مزن فال هم آغوشی به آتش طلعتان صائب
که در پروانه آتش ز آرزوی خام می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۶
سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمی گنجد
که می پرزور چون افتاد در مینا نمی گنجد
به بیرنگی قناعت کن اگر با عشق یکرنگی
که هر جا عشق آمد رنگ در سیما نمی گنجد
نمی دانم چه خواهد بود احوال گرانجانان
که تنهایی در آن وحدت سرا تنها نمی گنجد
مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتی
که گوهر چون یتیم افتاد در دریا نمی گنجد
دلیلی بر شکوه عشق ازین افزون نمی باشد
که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمی گنجد
برون تا رفتم از خود تنگ شد روی زمین بر من
که از خود هر که بیرون رفت در دنیا نمی گنجد
اگر بیعانه خواهد زلف او عقل و دل و دین را
بده صائب که چند و چون درین سودا نمی گنجد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
کسی تا کی به دامان شب و آه سحر پیچد؟
به تحقیق خبر تا چند در هر بیخبر پیچد؟
نسازد مرگ بی شیرازه اوراق وجودش را
خیال غنچه او هر که را بر یکدگر پیچد
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
خموشی چون بساط شکوه را بر یکدگر پیچد؟
مگر از گرم رفتاری بسوزد دامن، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پیچد؟
دلیل تنگ طرفیهاست اظهار ملال خود
من و آهی که از دل چون برآید در جگر پیچد
در آن گلشن که از هر خار صد گل می توان چیدن
چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ دیگر پیچد؟
زپای عقل صائب هیچ کاری بر نمی آید
مگر شوق این ره خوابیده را بر یکدگر پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
دل آزاده از طول امل بسیار می پیچد
که مصحف بر خود از شیرازه زنار می پیچد
کدامین بی ادب زد حلقه بر در این گلستان را؟
که هر شاخ گلی بر خویشتن چون مار می پیچد
حجاب آب و گل گردیده سنگ راه یکتایی
وگرنه رشته تسبیح بر زتار می پیچد
به این بی ناخنی چون می خراشم سینه خود را
صدای تیشه فرهاد در کهسار می پیچد
نمی دانم چه می ریزد زکلک نامه پردازم
که هر سطری به خود از درد چون طومار می پیچد
ازین بستانسرا با دست خالی می رود بیرون
سبکدستی که بر هر دامنی چون خار می پیچد
به دور چشم او انگشت زنهاری است هرمژگان
که از بیمار بدخو روز و شب غمخوار می پیچد
مخور صائب فریب فضل از عمامه زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۹
خط از بیباکی آن حسن عالمگیر می پیچد
که جوهر بر خود از خونریزی شمشیر می پیچد
حنون را هست در غافل حریفی دست گیرایی
که مجنون با کمال ضعف گوش شیر می پیچد
میسر نیست دل را از غبار خط برون رفتن
که پای سیل را این خاک دامنگیر می پیچد
گزیر از دوزخ سوزان نباشد نفس کجرو را
به آتش راست بتوان ساختن چون تیر می پیچد
کند عزت دنیاست پیچ و تاب خواریها
عبث در کنج زندان یوسف از زنجیر می پیچد
که در صید دل من می کند چین زلف مشکین را؟
که در هر گام دست و پای این نخجیر می پیچد
نشد خط غمزه بیباک را مانع زخونریزی
زجوهر کی زبان جرأت شمشیر می پیچد؟
زبیباکی حنا بر پای خواب آلود می بندد
گرانجانی که بر آب و گل تعمیر می پیچد
نخواهد دید فردا روی آتش را گنهکاری
که بی آتش چو مو از خجلت تقصیر می پیچد
به آب حضر صائب گرد راه از خویش می شوید
ز روی صدق هر رهرو که بر شبگیر می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
ز بار درد من کوه گران بر خویش می پیچد
زمین از سایه ام چون آسمان بر خویش می پیچد
پدر خجلت کشد ز اعمال ناشایست فرزندان
خطایی چون زتیر آید کمان بر خویش می پیچد
زنقصان نیست پروا مایه داران مروت را
تنک مایه است هر کس از زیان بر خویش می پیچد
بهم خواهد شکستن سروبستان بال قمری را
چنین کز رشک آن سرو روان بر خویش می پیچد
نمی پیچد ز آتش هیچ مویی آنچنان بر خود
که از نظاره آن نازک میان بر خویش می پیچد
چو تار سبحه صددل گرچه در هر حلقه ای دارد
کمند زلفش از غیرت همان بر خویش می پیچد
به این امید کز تنگ دهانش سر برون آرد
سخن در کام آن شیرین زبان بر خویش می پیچد
دل سنگ از فراق تازه رویان داغ می گردد
گلی هر کس که چیند باغبان بر خویش می پیچد
نبرداز رشته جان وصل پیچ و تاب را بیرون
در آغوش گهر این ریسمان بر خویش می پیچد
اگر تر نیست از رفتار آن سرو روان صائب
چرا چندین زموج آب روان بر خویش می پیچد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
خوشا چشمی که با آن طاق ابرو آشنا گردد
کز این محراب هر حاجت که می خواهی روا گردد
در ایام خط از عاشق عنا نداری نمی آید
گدای شرمگین در پرده شب بی حیا گردد
دل بیگانه خوی من میانجی برنمی دارد
من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد
زمطلب چون گذشتی سر نهد مطلب به دنبالت
فلک بر مدعا گردد چو دل بی مدعا گردد
سخنور شکوه بیهوده دارد از تهیدستی
نمی داند که نی چون پر شکر شد بینوا گردد
زیاد پیری افتد رعشه در رگهای جان من
چو شمعی کز نسیم صبحدم بی دست و پا گردد
تمنای رهایی داشتم از خط، ندانستم
که از هر حلقه ای در صید دل دامی جدا گردد
زدرد داغهای مشکسود من خبر دارد
به عشق نو خطی هر کس که صائب مبتلا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
دو بالا می شود طول امل چون قد دو تا گردد
که مار از امتداد روزگاران اژدها گردد
زخورشید سبکسیرست نعل سایه در آتش
زهی غافل که شاد از سایه بال هما گردد
نقاب چهره امید باشد گرد نومیدی
غبار دیده یعقوب آخر توتیا گردد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
یکی صد می شود آن زر که صرف کیمیا گردد
نیم نومید از جذب محبت با گرانجانی
که آهن صاحب بال و پر از آهن ربا گردد
نگاه آشنا، چشم از حجاب آلوده ای دارم
که رنگ می به رویش پرده شرم و حیا گردد
به پایان چون برم این راه بی انجام را صائب؟
که آتش زیر پایم از گرانخوابی حنا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
به هر آب تنک کی همت من آشنا گردد؟
من و بحری که از یک موجش این نه آسیا گردد
خودی سرگشته دارد راه پیمایان عالم را
زخود هر کس که پا بیرون گذارد رهنما گردد
چه رسم است این که هر کس از سعادت بهره ای دارد
برای استخوانی گرد عالم چون هما گردد
قفس هم می تواند مانع از پرواز شد ما را
اگر شیرازه آتش زنقش بوریا گردد
درین گلشن که رنگ و بو زهم بیگانگی دارد
کسی تا کی به دنبال نسیم آشنا گردد؟
گرانبار تعلق کاروانسالار می خواهد
چه لازم بوی پیراهن به دنبال صبا گردد؟
اگر دل را زتن خواهی جدا، برآه زور آور
که روز باد، کاه از دانه در یک دم جدا گردد
محال است این که پیکان ترا از دل برون آرد
اگر سنگ ملامت سر بسر آهن ربا گردد
سکندر می کند در یوزه آب از خضر، غافل
کز اکسیر قناعت آبرو آب بقا گردد
مبادا هیچ کس را روز سختی در کمین یارب
دل گندم دو نیم از بیم سنگ آسیا گردد
دل از رد و قبول هر دو عالم کنده ام صائب
پر کاهی ندارم تا وبال کهربا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
بهار از روی گلرنگ تو با برگ و نوا گردد
تو چون در جلوه آیی شاخ گل دست دعا گردد
از ان ابرو به دیدن صلح کن در ساده روییها
که این محراب در ایام خط حاجت روا گردد
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
که در ایام گل مرغ چمن رنگین نوا گردد
خیال او زشوخی خار در پیراهنم ریزد
پس از عمری که مژگانم به مژگان آشنا گردد
زنعل واژگون محمل لیلی نیم غافل
کجا مجنون من گستاخ از بانگ درا گردد؟
کمند جذبه آهن ربا را در نظر دارد
اگر سوزن به دام رشته گاهی مبتلا گردد
چو دل افتاد نازک، بار منت بر نمی تابد
زصیقل بیشتر آیینه من بی جلا گردد
سعادتمندی درویشی آن کس را که دریابد
اگر بر بوریا پهلو نهد بال هما گردد
زجذب می پرستی خالی آید بر زمین صائب
اگر در بی شعوری ساغر از دستم رها گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۷
زدندان ریختن عقد سخن زیر و زبرگردد
کف افسوس می گردد صدف چون بی گهر گردد
به اندک فرصتی می گردد از جان سیر تن پرور
زگوهرهای فربه رشته لاغر زودتر گردد
مکش رو در هم از طوفان چو بی ظرفان درین دریا
که هر چینی که بر ابرو زنی موج خطر گردد
اگر چون خار و خس خود را زبی برگی سبک سازی
درین دریا ترا هر موجه ای بال دگر گردد
زخود بیگانه، با خلق آشنا گشتم ندانستم
که هر کس آشنای خود نگردد دربدر گردد
مرا می زیبد از اهل بصیرت لاف بینایی
به قدر داغ اگر دل آدمی را دیده ور گردد
به ذوقی شویم از جان دست در سرچشمه تیغش
که خضر از آب حیوان با دهان خشک برگردد
رود از دست بیرون زر چو بیش از قدر حاجت شد
که خون فاسد چو شد آهن ربای نیشتر گردد
کنار و بوس می خواهم زخوبان، نیستم طوطی
که از آیینه رخساران به حرف و صوت برگردد
دل روشن زموج انقلاب آسوده می باشد
نجنبد آب گوهر بحر اگر زیر و زبر گردد
دل افسرده نگشاید به حرف دلگشا صائب
نسیم از غنچه پیکان گریبان چاک برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۸
مباد از باده آن لبهای خون آشام تر گردد
که تیغ از آبداری تشنه خون بیشتر گردد
زناز و سرگرانی آنقدر خون در دل من کن
که یک ساغر توانی خورد از ان چون دور بر گردد
یکی صد شد زسنگ کودکان شور جنون من
که کبک مست را رطل گران کوه و کمر گردد
زسنگینی شود سرگشتگی افزون فلاخن را
جنون عاشق از سنگ ملامت بیشتر گردد
زطوق قمریان گردد حصاری سرو از خجلت
به هر گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
مجو بر رهروان پیشی اگر آسودگی خواهی
که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
زبی بال و پری دود از نهاد من برون آید
چو بینم شمع را پروانه ای بر گرد سر گردد
سیه گردد جهان در چشم حرص از خرده افشانی
کند خاک سیه بر سر چو آتش بی شرر گردد
سپرداری کن از دست حمایت بی پناهان را
که فردا تیغ خورشید قیامت را سپر گردد
چو از بی حاصلی سرو از درختان است رعناتر
به امید چه نخل ما گرانبار از ثمر گردد؟
سفر صاحب بصیرت می کند پوشیده چشمان را
به قدر گرم رفتاری قدمها دیده ور گردد
بدان را صحبت نیکان به اصلاح آورد گاهی
که شیرین کام تلخ بحر از آب گهر گردد
دهان لاف وا کردن دهد یاد از تهیدستی
که می بندد لب خود را صدف چون پر گهر گردد
دم تیغ قضا کز سنگ جوی خون روان سازد
در اقلیم رضا از گردن تسلیم برگردد
نماید راست در آیینه هر نقش کجی صائب
به چشم پاک بینان عیبها یکسر هنر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۹
غم از سنگ ملامت نیست سرگرم محبت را
دو بالا خنده این کبک از کوه و کمر گردد
دعای بیخودان نومید برگشتن نمی داند
اثر مگذار از خود تا دعا صاحب اثر گردد
مصور شد مرا این نکته در محراب از واعظ
که هر کس رو به خلق آرد رخش از قبله برگردد
ندارد پیروی دل واپسی، پیشی مجو بر کس
که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
گذارد چون صدف هر کس زغیرت بر جگر دندان
به اندک فرصتی صائب دهانش پرگهر گردد
فروغ روی آتشناک از خط بیشتر گردد
زخاک این آتش سوزنده افزون شعله ور گردد
زخونریز اسیران نیست باک آن جامه گلگون را
ز اشک شمع کی پیراهن فانوس تر گردد؟
زکوه قاف آسان است عنقا را برآوردن
صدا از کوه تمکین تو ممکن نیست برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
در ایام تهیدستی فغان صاحب اثر گردد
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر گردد
اگر یوسف چنین از پیر کنعان باخبر گردد
زکنعان بوی پیراهن گریبان چاک برگردد
نمی گیرد به خود نقش قدم این دشت پروحشت
مگر بوی جگر ما را به مجنون راهبر گردد
مده در بحر هستی لنگر تسلیم را از کف
که هر چینی که بر ابروزنی موج خطر گردد
نمی سوزد به بیمار محبت دل طبیبان را
زبیتابی مگر خون در رگ ما نیشتر گردد
محال است از محیط خودنمایی سر برآوردن
کدامین عکس را دیدی که از آیینه برگردد؟
ندارد می پرستی حاصلی غیر از سبکباری
خوشا مستی که از میخانه بی دستار برگردد
دل عاشق به فکر سینه پر خون نمی افتد
به کنعان این عزیز از مصر هیهات است برگردد
زسرو او کنار هر خس و خاری گلستان شد
همان آغوش ما چون حلقه از بیرون در گردد
نمی آید زما عاجزکشی چون خصم کم فرصت
دم شمشیر ما از یک نگاه عجز برگردد
یکی از چشم بندیهای عشق این است عاشق را
که همزانو بود با یار و دنبال خبر گردد
نمی دارد ترازوی عدالت سنگ کم صائب
گذارد هر که دندان بر جگر صاحب گهر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۴
زفیض عشق دلهای مخالف مهربان گردد
زآتش رشته های شمع با هم یکزبان گردد
زکوه غم مترسان سینه دریادل ما را
که این بار گران برکشتی ما بادبان گردد
تماشای رخش بی پرده از چشم که می آید؟
مباد آن روز کاین آیینه بی آیینه دان گردد
یکی صد شد زپند ناصحان سرگرمی عشقم
که بر دیوانه سنگ کودکان رطل گران گردد
مرا صبح امید آن روز از مشرق شود طالع
که آن ابر و کمان را استخوان من نشان گردد
مکن از تیغ خود نومید ما امیدواران را
مروت نیست ماه عید از طفلان نهان گردد
زخار راه افزون می شود سامان پروازش
چو برق آن کس که در راه طلب آتش عنان گردد
گل از سیر چمن آن غنچه بیدار دل چیند
که عریان از لباس رنگ و بو پیش از خزان گردد
به سیل نوبهار از جان نمی خیزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو، روان گردد
جوان را صحبت پیران حصار عافیت باشد
به خاک و خون نشیند تیر چون دور از کمان گردد
قناعت کن که رزق آفتاب از سفره گردون
همان قرصی است گر صد قرن بر گرد جهان گردد
اگر همراه مایی، خیر باد هر دو عالم کن
که بوی پیرهن بار دل این کاروان گردد
ندارد مسند عزت زیان خاکی نهادان را
که صدر از کیمیای خاکساری آستان گردد
بجز زخم زبان رزق از سخن نبود سخنور را
که از گلزار خار و خس نصیب باغبان گردد
چنین کان سنگدل را حال من باور نمی آید
عجب دارم به مردن درد من خاطر نشان گردد
زخط گفتم زمان حسن او آخر شود صائب
ندانستم که خطش فتنه آخر زمان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۵
اگر از پرده زلف سیه رویش عیان گردد
جهان از خنده برق تجلی گلستان گردد
نگه دارد خدا از چشم بد، حیرانیی دارم
که اشک گرمرو در چشم من خواب گران گردد
چه خواهد بود حال کشتی بی ناخدای ما
در آن دریای پرشورش که لنگر بادبان گردد
به نیکان هر که بنشیند، بدان را نیک پندارد
نشیند با بدان هر کس، به نیکان بدگمان گردد
چرا آواره او فکر خان و مان کند صائب؟
چرا در فصل گل بلبل به گرد آشیان گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
بغیر از خامه کز بیطاقتی گرد سخن گردد
کجا گرد سر پروانه شمع انجمن گردد؟
مرا نظاره رخسار او مهر خموشی شد
چه حرف است این که از آیینه طوطی خوش سخن گردد؟
نه از خط سبز شد پشت لب آن شیرین تکلم را
که از دلبستگیها حرف گرد آن دهن گردد
تماشای خرام او جنون می آورد، ترسم
که طوق قمریان زنجیر بر سر و چمن گردد
چه کم می گردد از دریای بی پایان حسن او؟
اگر لب تشنه ای سراب ازان چاه ذقن گردد
به شیرین کاری من نیست مجنونی درین کشور
که هر جا خردسالی هست در دنبال من گردد
کند معشوق عاشق را چو سوز عشق کامل شد
که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن گردد
شفق خورشید تابان را کند از صبح مستغنی
شهید عشق هیهات است محتاج کفن گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که خون چون مشک شد آواره از ناف ختن گردد
بشو از عیش شیرین دست، تا گردد دلت روشن
که موم از شهد چون شد دور، شمع انجمن گردد
کنار حسرت خمیازه من وسعتی دارد
که مه بر آسمان در هاله آغوش من گردد
زغربت نیست بر خاطر غمی رنگین خیالان را
عقیق نامور را کی به دل یاد یمن گردد؟
مکن سر در سر سنگین دلان از سادگی صائب
که آخر بیستون سنگ مزار کوهکن گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۸
کسی تا چند مغلوب شراب لاله گون گردد؟
کسی تا چند بی لنگر درین دریای خون گردد؟
پریشان گشت دلها تا بریدی زلف مشکین را
سپاه از یکدگر ریزد علم چون سرنگون گردد
نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را
کجا کم شورش مغز من از داغ جنون گردد؟
به رنج و راحت دنیا منه دل چون تنک ظرفان
که خون از انقلاب دهر شیر و شیر خون گردد
مگر آوارگی راهی گذارد پیش من، ورنه
چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد
گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من
تنوری چون امانت دار این طوفان خون گردد؟
می روشن بود آیینه اسرار، حکمت را
نشیند هر که در خم چون فلاطون ذوفنون گردد
هنوز از درد و داغ ماتم فرهاد خونین دل
صدا در خون دل آغشته باز از بیستون گردد
چسان صائب کنم رام خود آن آهوی وحشی را؟
که تا در خاطرش آرم دل اندیشه خون گردد