عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - هجو کاتب
کاتبی دارم که چون بر دست گیرد خامه را
هر سخن را دخل بیجایی کند موی دماغ
افکند هر مصرعی را عضوی از اعضا ز سهو
می کند هر حرف را از نقطه ی بیهوده داغ
دست خود هرگه به سوی خامه برد، از بیم او
لفظ از معنی گریزان گشت چون دود از چراغ
حرف در بند غم از آسیب او چون پای باز
نقطه در گرداب خون از دست او چون چشم زاغ
دارد از خط شکسته، انتعاشی طبع او
زشت تر باشد، شکسته چون شود پای کلاغ
هر سخن را دخل بیجایی کند موی دماغ
افکند هر مصرعی را عضوی از اعضا ز سهو
می کند هر حرف را از نقطه ی بیهوده داغ
دست خود هرگه به سوی خامه برد، از بیم او
لفظ از معنی گریزان گشت چون دود از چراغ
حرف در بند غم از آسیب او چون پای باز
نقطه در گرداب خون از دست او چون چشم زاغ
دارد از خط شکسته، انتعاشی طبع او
زشت تر باشد، شکسته چون شود پای کلاغ
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مثنوی در باب نابسامانی اوضاع زمان
نبینم خوش زمین و آسمان را
به خیر آرد خدا، کار جهان را
جهان آن روز راحت را تلف کرد
که رسم دوستی را برطرف کرد
نه تنها دوست با دشمن نسازد
که تن با جان و جان با تن نسازد
به هر تن استخوان های بلاسنج
به جنگ افتاده چون اجزای شطرنج
به بدگویی نفس در حرف سازی ست
زبان از طعنه در شمشیربازی ست
به سوراخ دهن های دل آزار
زیان ها مار و دندان بیضه ی مار
نه تنها طبع مردم منحرف شد
مزاج هرچه بینی مختلف شد
چنان شد عام رسم کینه خواهی
که آب آتش زند بر خار ماهی
چنان برق خصومت شد جهان تاب
که اردک می پراند موج از آب
قدح دارد ز مینا خویش را دور
گسسته نغمه، تار عهد طنبور
گهی می چنگ می خواهد، گهی عود
بلی انگور هم دوشاب دل بود
بود در باغ از جرم محبت
به گردن قمریان را طوق لعنت
جهان زان آتش گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
کشیده تیغ و گوید چرخ بدخو
محبت کو، مروت کو، وفا کو
ز خصمی کشت و کرد این چرخ غدار
محبت را به گور از فرج کفتار
حقیقت پا کشیده ست از میانه
محبت برطرف شد از زمانه
ز بس کردند مردم روسیاهی
بدل شد با غضب، لطف الهی
به میخانه چنان روی نیاز است
که خشت فرش او مهر نماز است
ز مسجد نعره ی مستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا بر قدم زد
چنان بی رونقی در کعبه افزود
که رنگ از جامه اش برخاست چون دود
به هم، مستوفیان آسمانی
نشستند و ز روی کاردانی
به رزق هرکسی دفتر گشادند
برات از نامه ی اعمال دادند
چو دهقان، ناصحی دانا ندارد
که بردارد هر آن چیزی که کارد
یکی با عارفی گفت ای یگانه
چه مذهب کرده ای خوش در زمانه
بگفتا مذهب و آیین دهقان
که دارد کشته ی خود را به دامان
به خیر آرد خدا، کار جهان را
جهان آن روز راحت را تلف کرد
که رسم دوستی را برطرف کرد
نه تنها دوست با دشمن نسازد
که تن با جان و جان با تن نسازد
به هر تن استخوان های بلاسنج
به جنگ افتاده چون اجزای شطرنج
به بدگویی نفس در حرف سازی ست
زبان از طعنه در شمشیربازی ست
به سوراخ دهن های دل آزار
زیان ها مار و دندان بیضه ی مار
نه تنها طبع مردم منحرف شد
مزاج هرچه بینی مختلف شد
چنان شد عام رسم کینه خواهی
که آب آتش زند بر خار ماهی
چنان برق خصومت شد جهان تاب
که اردک می پراند موج از آب
قدح دارد ز مینا خویش را دور
گسسته نغمه، تار عهد طنبور
گهی می چنگ می خواهد، گهی عود
بلی انگور هم دوشاب دل بود
بود در باغ از جرم محبت
به گردن قمریان را طوق لعنت
جهان زان آتش گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
کشیده تیغ و گوید چرخ بدخو
محبت کو، مروت کو، وفا کو
ز خصمی کشت و کرد این چرخ غدار
محبت را به گور از فرج کفتار
حقیقت پا کشیده ست از میانه
محبت برطرف شد از زمانه
ز بس کردند مردم روسیاهی
بدل شد با غضب، لطف الهی
به میخانه چنان روی نیاز است
که خشت فرش او مهر نماز است
ز مسجد نعره ی مستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا بر قدم زد
چنان بی رونقی در کعبه افزود
که رنگ از جامه اش برخاست چون دود
به هم، مستوفیان آسمانی
نشستند و ز روی کاردانی
به رزق هرکسی دفتر گشادند
برات از نامه ی اعمال دادند
چو دهقان، ناصحی دانا ندارد
که بردارد هر آن چیزی که کارد
یکی با عارفی گفت ای یگانه
چه مذهب کرده ای خوش در زمانه
بگفتا مذهب و آیین دهقان
که دارد کشته ی خود را به دامان
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لایق نبود کینهٔ چرخ اهل صفا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
معذور توان داشتن این بی سر و پا را
دولت نتوان یافتن از پهلوی خست
هرگز نکند کس به مگس صید هما را
صیقل زده تردستی ابرش ز بس امروز
آیینهٔ گلشن ز صفا کرد هوا را
از بس نبرد راه به جایی چو شبیه است
فریاد دلم طاعت ارباب ریا را
محتاج ملک نیستم امروز که آهم
جویا ز تراکم به فلک برد دعا را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
بود دو نرگس آن شوخ بی تحاشی ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
جنون ما نمک شور صد قیامت شد
ز واعظان که نشستند در حواشی ما
مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود
دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
دل از خیال تسلی نمی شود جویا
به کار کعبه نیاید صنم تراشی ما
ز جنبش مژه در کار دلخراشی ما
به نرگس تو که بیهوش ساغر ناز است
اثر نکرد گلاب نیاز پاشی ما
جنون ما نمک شور صد قیامت شد
ز واعظان که نشستند در حواشی ما
مرا ز رشتهٔ آهست تار و پود وجود
دگر چه حرف کسی را به خوش قماشی ما
دل از خیال تسلی نمی شود جویا
به کار کعبه نیاید صنم تراشی ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
دل ندارد تاب صحبت های نامانوس را
ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را
در حقیقت این خود آرایان گرفتار خودند
حسن خط و خال بس باشد قفس طاووس را
جوش شوخی معنی آزرم از یاد تو برد
مانده ای بر طاق نیسان شیشهٔ ناموس را
از صفای طینتم در تنگنای سینه، دل
سخت مانند است شمع خلوت فانوس را
گردد از فیض ندامت کامیاب نشأتین
هر که او دست دعا سازد کف افسوس را
از وصال او کسی جویا نگشته کامیاب
جز لب بامش که دارد رخصت پابوس را؟
ره مده در بزم رندان زاهد سالوس را
در حقیقت این خود آرایان گرفتار خودند
حسن خط و خال بس باشد قفس طاووس را
جوش شوخی معنی آزرم از یاد تو برد
مانده ای بر طاق نیسان شیشهٔ ناموس را
از صفای طینتم در تنگنای سینه، دل
سخت مانند است شمع خلوت فانوس را
گردد از فیض ندامت کامیاب نشأتین
هر که او دست دعا سازد کف افسوس را
از وصال او کسی جویا نگشته کامیاب
جز لب بامش که دارد رخصت پابوس را؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بزم ارباب ریا را ساغری در کار نیست
زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست
از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می
تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست
هست چون بحر توکل سیرگه درویش را
کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست
بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما!
عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست
خال او در دلبری مستغنی از حسن خط است
در شکست قلب عاشق لشکری در کار نیست
از سبکروحی توان رستن ز ننگ احتیاج
در پریدن رنگ را بال و پری در کار نیست
غنچه ای هم زین چمن جویا نچیند همتم
نیستم بلبل مرا مشت زری در کار نیست
زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست
از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می
تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست
هست چون بحر توکل سیرگه درویش را
کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست
بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما!
عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست
خال او در دلبری مستغنی از حسن خط است
در شکست قلب عاشق لشکری در کار نیست
از سبکروحی توان رستن ز ننگ احتیاج
در پریدن رنگ را بال و پری در کار نیست
غنچه ای هم زین چمن جویا نچیند همتم
نیستم بلبل مرا مشت زری در کار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دل افروخته را آفت افسردن نیست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست
کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر
کار گرداب به جز گریه فرو خوردن نیست
بر جگر گوشهٔ دل داغ اسیری مپسند
ستمی سخت تر از معنی کس بردن نیست
این بساطی که زامید فروچیده دلت
پیش ارباب نظر قابل گستردن نیست
هوسم دست به پستان تو یکبار نیافت
این اناریست که در پنجه افشردن نیست
غافلان را نبود فکر مآلی جویا
گل تصویر در اندیشهٔ پژمردن نیست
هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست
کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر
کار گرداب به جز گریه فرو خوردن نیست
بر جگر گوشهٔ دل داغ اسیری مپسند
ستمی سخت تر از معنی کس بردن نیست
این بساطی که زامید فروچیده دلت
پیش ارباب نظر قابل گستردن نیست
هوسم دست به پستان تو یکبار نیافت
این اناریست که در پنجه افشردن نیست
غافلان را نبود فکر مآلی جویا
گل تصویر در اندیشهٔ پژمردن نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
وقت خود را هر که بهر این و آن گم کرده است
دلبر بسیار شرین تر ز جان گم کرده است
نیستش در هیچ یک از حلقهٔ الفت قرار
این دل آواره مرغ آشیان گم کرده است
گشت افزون نخوت شیخ از هجوم اهل شهر
خویش را در اینقدر مردم چسان گم کرده است
از دلایل داده زاهد مسلک حق را زدست
ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است
جز شکست ما ضعیفانش دمی آرام نیست
عشق جویا چون همای استخوان گم کرده است
دلبر بسیار شرین تر ز جان گم کرده است
نیستش در هیچ یک از حلقهٔ الفت قرار
این دل آواره مرغ آشیان گم کرده است
گشت افزون نخوت شیخ از هجوم اهل شهر
خویش را در اینقدر مردم چسان گم کرده است
از دلایل داده زاهد مسلک حق را زدست
ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است
جز شکست ما ضعیفانش دمی آرام نیست
عشق جویا چون همای استخوان گم کرده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
شوخ بیدادگری همچو تو در عالم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
عبث دل از غم آن شوخ کافرکیش می پیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می پیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم اینقدر چون بر من درویش می پیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش می پیچد
خوشی هرگز نبیند هر که بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلم اندیش می پیچد
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می پیچد
که گردد عقده محکم هر قدر بر خویش می پیچد
نپردازد به خود با آنکه از آشفتگی زلفش
ندانم اینقدر چون بر من درویش می پیچد
نباشد گرد بادآسا تمیزی اهل دنیا را
به دامن هر گل و خاری که آید پیش می پیچد
خوشی هرگز نبیند هر که بدخواهی است آیینش
به خو پیوسته همچون مار ظلم اندیش می پیچد
به قدر خواهشت دنیا اسیر خویشتن سازد
تو گر جویا به دنیا بیش پیچی بیش می پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
نسبتی باشد بتان هند را با پان هند
حاصلی نبود بجز خون خوردن از سبزان هند
می کنند از بس زموی سر خودآرایی بجاست
گر به درد آید سر معشوقی مردان هند
در سواد هند دست از لذت دنیا بشوی
جز جگر خواری نباشد نعمتی بر خوان هند
از فریب وعدهٔ هندی نژادان غافلی
ضعف در پیمان این قوم است چون پیمان هند
کشت امیدش در این کشور نیابد خرمی
تا نریزد آبرو از مرد چون باران هند
هر کرا باشد گزافش بیش، بهتر می خرند
هست آری خودفروشی باب در دکان هند
کی غریب کشور هندیم ما جویا که هست
مجلس نواب ابراهیم خان ایران هند
حاصلی نبود بجز خون خوردن از سبزان هند
می کنند از بس زموی سر خودآرایی بجاست
گر به درد آید سر معشوقی مردان هند
در سواد هند دست از لذت دنیا بشوی
جز جگر خواری نباشد نعمتی بر خوان هند
از فریب وعدهٔ هندی نژادان غافلی
ضعف در پیمان این قوم است چون پیمان هند
کشت امیدش در این کشور نیابد خرمی
تا نریزد آبرو از مرد چون باران هند
هر کرا باشد گزافش بیش، بهتر می خرند
هست آری خودفروشی باب در دکان هند
کی غریب کشور هندیم ما جویا که هست
مجلس نواب ابراهیم خان ایران هند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
اهل عالم جب به سوز عشق دل افسرده اند
سینه ها گویی که فانوس چراغ مرده اند
می فریبد هر قدر دور از نظر باشد سراب
گوشه گیران بازی دنیا فزون تر خورده اند
کی مراد خلق بر روی زمین حاصل شود؟
نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالی فتد
مرغ دلها طبل وحشت از تپیدن خورده اند
نیست جویا دشمنی مانند خارا، شیشه را
دایم از وضع جهان اهل جهان آزرده اند
سینه ها گویی که فانوس چراغ مرده اند
می فریبد هر قدر دور از نظر باشد سراب
گوشه گیران بازی دنیا فزون تر خورده اند
کی مراد خلق بر روی زمین حاصل شود؟
نوجوانان بسکه در خاک آرزوها برده اند
سخت ترسم شاهباز غمزه اش خالی فتد
مرغ دلها طبل وحشت از تپیدن خورده اند
نیست جویا دشمنی مانند خارا، شیشه را
دایم از وضع جهان اهل جهان آزرده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از زمین و آسمان هرگز دلم آبی نخورد
تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن
خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
ایمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
سود می گردد زیانها جمله در بازار او
هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد
تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن
خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
ایمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
سود می گردد زیانها جمله در بازار او
هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
باشد ارباب رعونت را ز بی مغزی غرور
شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور
عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود
آتش کم، بیش آید در نظر شبها ز دور
دامن فرزانگی آسان نمی آید به دست
روشن است از ریختن های دلم شمع شعور
می کند صحبت اثر در سینه صافان بیشتر
رنگ صهبا برکند پیمانه چون باشد بلور
صرفه در دیوانگی از عقل کامل دیده ام
می کنم مشق جنون در سایهٔ شمع شعور
تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود
نیست جویا پادشاهان را گریزی از غرور
شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور
عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود
آتش کم، بیش آید در نظر شبها ز دور
دامن فرزانگی آسان نمی آید به دست
روشن است از ریختن های دلم شمع شعور
می کند صحبت اثر در سینه صافان بیشتر
رنگ صهبا برکند پیمانه چون باشد بلور
صرفه در دیوانگی از عقل کامل دیده ام
می کنم مشق جنون در سایهٔ شمع شعور
تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود
نیست جویا پادشاهان را گریزی از غرور
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
هرگز نیامده است و نیاید ز ما غلط
ما و گله ز خوی تو کذب، افترا، غلط
وصف لطافت تو همین بس که می کند
با بوی گل غبار رهت را صبا غلط
بایست جاد دل به تو جان داد و آرمید
کردند بیدلان تو در ابتدا غلط
اجزای کین و جور تو پا تا به سر صحیح
اوراق مهر و لطف تو سر تا بپا غلط
فرسنگها به یک قدم از ره فتاده دور
بنهاده در طریق وفا هر که پا غلط
جویا هر آنچه در حق ما گفته است غیر
واهی، دروغ بیهده، پا در هوا، غلط
ما و گله ز خوی تو کذب، افترا، غلط
وصف لطافت تو همین بس که می کند
با بوی گل غبار رهت را صبا غلط
بایست جاد دل به تو جان داد و آرمید
کردند بیدلان تو در ابتدا غلط
اجزای کین و جور تو پا تا به سر صحیح
اوراق مهر و لطف تو سر تا بپا غلط
فرسنگها به یک قدم از ره فتاده دور
بنهاده در طریق وفا هر که پا غلط
جویا هر آنچه در حق ما گفته است غیر
واهی، دروغ بیهده، پا در هوا، غلط