عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
ای کوی توام مقصد و ای روی تو مقصود
وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود
چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند
گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود
در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست
دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود
هر آدمیی را که کفی خاک سیاه است
بی واسطه دادی تو وجودی ز سر جود
چون ژنده قبایی است که آن خاص ایاز است
تا چند کند سرکشی از خلعت محمود
مردانه در این راه درآ ای دل غافل
کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود
چون خضر برون آی ازین سد نهادت
تا باز گشایند تو را این ره مسدود
هرچیز که در هر دو جهان بستهٔ آنی
آن است تورا در دو جهان مونس و معبود
عطار اگر سایه صفت گم شود از خود
خورشید بقا تابدش از طالع مسعود
وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود
چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند
گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود
در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست
دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود
هر آدمیی را که کفی خاک سیاه است
بی واسطه دادی تو وجودی ز سر جود
چون ژنده قبایی است که آن خاص ایاز است
تا چند کند سرکشی از خلعت محمود
مردانه در این راه درآ ای دل غافل
کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود
چون خضر برون آی ازین سد نهادت
تا باز گشایند تو را این ره مسدود
هرچیز که در هر دو جهان بستهٔ آنی
آن است تورا در دو جهان مونس و معبود
عطار اگر سایه صفت گم شود از خود
خورشید بقا تابدش از طالع مسعود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
هرچه در هر دو جهان جانان نمود
تو یقین میدان که آن از جان نمود
هست جانت را دری اما دو روی
دوست از دو روی او دو جهان نمود
کرد از یک روی دنیا آشکار
وز دگر روی آخرت پنهان نمود
آخرت آن روی و دنیا این دگر
ای عجب یک چیز این و آن نمود
هر دو عالم نیست بیرون زین دو روی
هرچه آن دشوار یا آسان نمود
در میان این دو دربند عظیم
چون نگه کردم یکی ایوان نمود
یک درش دنیا و دیگر آخرت
بلکه دو کونش چو دو دوران نمود
باز پرسیدم ز دل کان قصر چیست
گفت خلوتخانهٔ جانان نمود
گفتم آخر قصر سلطان جان ماست
جان نمود این قصر یا سلطان نمود
گفت دایم بر تو سلطان است جان
بارگاه خویش در جان زان نمود
پرتو او بینهایت اوفتاد
لاجرم بیحد و بی پایان نمود
تا ابد گر پیش گیری راه جان
ذرهای نتوانی از پیشان نمود
پرتوی کان دور بود آن کفر بود
وانکه آن نزدیک بود ایمان نمود
چند گویم این جهان و آن جهان
از دو روی جان همی نتوان نمود
گرد جان در گرد چون مردان بسی
تا توانی عشق را برهان نمود
در جهان جان بسی سرگشتهاند
کمترین یک چرخ سرگردان نمود
میرو و یک دم میاسا از روش
کین سفر در روح جاویدان نمود
گر تورا افتاد یک ساعت درنگ
صد درنگ از عالم هجران نمود
همچو گویی گشت سرگردان مدام
هر که خود را مرد این میدان نمود
خود در این میدان فروشد هر که رفت
وانکه یکدم ماند هم حیران نمود
تا ابد در درد این، عطار را
ذره ذره کلبهٔ احزان نمود
تو یقین میدان که آن از جان نمود
هست جانت را دری اما دو روی
دوست از دو روی او دو جهان نمود
کرد از یک روی دنیا آشکار
وز دگر روی آخرت پنهان نمود
آخرت آن روی و دنیا این دگر
ای عجب یک چیز این و آن نمود
هر دو عالم نیست بیرون زین دو روی
هرچه آن دشوار یا آسان نمود
در میان این دو دربند عظیم
چون نگه کردم یکی ایوان نمود
یک درش دنیا و دیگر آخرت
بلکه دو کونش چو دو دوران نمود
باز پرسیدم ز دل کان قصر چیست
گفت خلوتخانهٔ جانان نمود
گفتم آخر قصر سلطان جان ماست
جان نمود این قصر یا سلطان نمود
گفت دایم بر تو سلطان است جان
بارگاه خویش در جان زان نمود
پرتو او بینهایت اوفتاد
لاجرم بیحد و بی پایان نمود
تا ابد گر پیش گیری راه جان
ذرهای نتوانی از پیشان نمود
پرتوی کان دور بود آن کفر بود
وانکه آن نزدیک بود ایمان نمود
چند گویم این جهان و آن جهان
از دو روی جان همی نتوان نمود
گرد جان در گرد چون مردان بسی
تا توانی عشق را برهان نمود
در جهان جان بسی سرگشتهاند
کمترین یک چرخ سرگردان نمود
میرو و یک دم میاسا از روش
کین سفر در روح جاویدان نمود
گر تورا افتاد یک ساعت درنگ
صد درنگ از عالم هجران نمود
همچو گویی گشت سرگردان مدام
هر که خود را مرد این میدان نمود
خود در این میدان فروشد هر که رفت
وانکه یکدم ماند هم حیران نمود
تا ابد در درد این، عطار را
ذره ذره کلبهٔ احزان نمود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
هر که را ذوق دین پدید آید
شهد دنیاش کی لذیذ آید
چه کنی در زمانهای که درو
پیر چون طفل نا رسید آید
آنچنان عقل را چه خواهی کرد
که نگونسار یک نبید آید
عقل بفروش و جمله حیرت خر
که تو را سود زین خرید آید
این نه آن عالمی است ای غافل
که درو هیچکس پدید آید
نشود باز این چنین قفلی
گر دو عالم پر از کلید آید
گر در آیند ذره ذره به بانگ
آن همه بانگ ناشنید آید
چه شود بیش و کم ازین دریا
خواجه گر پاک و گر پلید آید
هر که دنیا خرید ای عطار
خر بود کز پی خوید آید
شهد دنیاش کی لذیذ آید
چه کنی در زمانهای که درو
پیر چون طفل نا رسید آید
آنچنان عقل را چه خواهی کرد
که نگونسار یک نبید آید
عقل بفروش و جمله حیرت خر
که تو را سود زین خرید آید
این نه آن عالمی است ای غافل
که درو هیچکس پدید آید
نشود باز این چنین قفلی
گر دو عالم پر از کلید آید
گر در آیند ذره ذره به بانگ
آن همه بانگ ناشنید آید
چه شود بیش و کم ازین دریا
خواجه گر پاک و گر پلید آید
هر که دنیا خرید ای عطار
خر بود کز پی خوید آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
یا دست به زیر سنگم آید
یا زلف تو زیر چنگم آید
در عشق تو خرقه درفکندم
تا خود پس ازین چه رنگم آید
هر دم ز جهان عشق سنگی
بر شیشهٔ نام و ننگم آید
آن دم ز حساب عمر نبود
گر بی تو دمی درنگم آید
چون بندیشم ز هستی تو
از هستی خویش ننگم آید
چون زندگیم به توست بی تو
صحرای دو کون تنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار
عالم ز حسد به جنگم آید
یا زلف تو زیر چنگم آید
در عشق تو خرقه درفکندم
تا خود پس ازین چه رنگم آید
هر دم ز جهان عشق سنگی
بر شیشهٔ نام و ننگم آید
آن دم ز حساب عمر نبود
گر بی تو دمی درنگم آید
چون بندیشم ز هستی تو
از هستی خویش ننگم آید
چون زندگیم به توست بی تو
صحرای دو کون تنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار
عالم ز حسد به جنگم آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
گر نه از خاک درت باد صبا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
صبح از پرده به در میآید
اثر آه سحر میآید
یا کسی مشک ختن میبیزد
یا نسیم گل تر میآید
خیز ای ساقی و میده به صبوح
که حریف چو شکر میآید
پسری کز خط سبزش چو قلم
دل عشاق به سر میآید
ای پسر می ده و می نوش که عمر
به سر تو که به سر میآید
عمرت این یکدم حالی است تو را
کیست ضامن که دگر میآید
تویی و یکدم و آگاه نهای
کز دگر دم چه خبر میآید
لیک دانی تو که بی صد غم نیست
هر دمی کان ز تو بر میآید
سنگ بر بام فلک زن به صبوح
که فلک بر تو به در میآید
داد بستان ز جهانی که درو
بهتر خلق بتر میآید
در جهانی که همه بینمکی است
قسم عطار جگر میآید
اثر آه سحر میآید
یا کسی مشک ختن میبیزد
یا نسیم گل تر میآید
خیز ای ساقی و میده به صبوح
که حریف چو شکر میآید
پسری کز خط سبزش چو قلم
دل عشاق به سر میآید
ای پسر می ده و می نوش که عمر
به سر تو که به سر میآید
عمرت این یکدم حالی است تو را
کیست ضامن که دگر میآید
تویی و یکدم و آگاه نهای
کز دگر دم چه خبر میآید
لیک دانی تو که بی صد غم نیست
هر دمی کان ز تو بر میآید
سنگ بر بام فلک زن به صبوح
که فلک بر تو به در میآید
داد بستان ز جهانی که درو
بهتر خلق بتر میآید
در جهانی که همه بینمکی است
قسم عطار جگر میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
آن ماه برای کس نمیآید
کو با غم خویش بس نمیآید
در آینه روی خویش میبیند
در دام هوای کس نمیآید
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمیآید
جانا ره عشق چون تو معشوقی
در زیر تک فرس نمیآید
در وادی بینهایت عشقش
سیمرغ به یک مگس نمیآید
هرگز نشوی تو هم نفس کس را
کانجا که تویی نفس نمیآید
خورشید بلند را چه کم بیشی
کش سایه ز پیش و پس نمیآید
چون در قعر است در وصل تو
جز بر سر آب خس نمیآید
در پای فراق تو شوم پامال
چون وصل تو دسترس نمیآید
عطار که چینهٔ تو میچیند
مرغی است که در قفس نمیآید
کو با غم خویش بس نمیآید
در آینه روی خویش میبیند
در دام هوای کس نمیآید
گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمیآید
جانا ره عشق چون تو معشوقی
در زیر تک فرس نمیآید
در وادی بینهایت عشقش
سیمرغ به یک مگس نمیآید
هرگز نشوی تو هم نفس کس را
کانجا که تویی نفس نمیآید
خورشید بلند را چه کم بیشی
کش سایه ز پیش و پس نمیآید
چون در قعر است در وصل تو
جز بر سر آب خس نمیآید
در پای فراق تو شوم پامال
چون وصل تو دسترس نمیآید
عطار که چینهٔ تو میچیند
مرغی است که در قفس نمیآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
تشنه را از سراب چگشاید
سایه را ز آفتاب چگشاید
آب حیوان چو هست در ظلمات
از نسیم گلاب چگشاید
نیست این کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چگشاید
قطرهای را که او نبود و نه هست
غرق دریای آب چگشاید
بسی ستون است خیمهٔ عالم
از هزاران طناب چگشاید
صد درت گر گشاد پنداری است
این چنین فتح باب چگشاید
چون نبردی بر آب هرگز پی
پی بری بر سر اب چگشاید
گرچه بغنودهای بهر نفسی
عالمی ماهتاب چگشاید
رو که این رهروان چو تشنه شدند
از دو ساغر شرآب چگشاید
خون بسته است اگر کباب خوری
خون خوری از کباب چگشاید
چون کمیت فلک طبق آورد
از خری در خلاب چگشاید
تا بتان در زمین همی ریزند
چرخ را ز انقلاب چگشاید
کار چون ذرهای به علت نیست
از خطا و صواب چگشاید
سر یک یک چو او همی داند
از حساب و کتاب چگشاید
از همه چون به از همه است آگاه
از سؤال و جواب چگشاید
چون من از هر دو کون گم گشتم
از ثواب و عقاب چگشاید
گنج میجستهام به معموری
هست جای خراب چگشاید
هر چه بیدار دیدهام هیچ است
گر ببینم به خواب چگشاید
آفتابی است ذره ذره ولی
هست زیر نقاب چگشاید
ای فرید آسمان نهای آخر
زین همه اضطراب چگشاید
سایه را ز آفتاب چگشاید
آب حیوان چو هست در ظلمات
از نسیم گلاب چگشاید
نیست این کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چگشاید
قطرهای را که او نبود و نه هست
غرق دریای آب چگشاید
بسی ستون است خیمهٔ عالم
از هزاران طناب چگشاید
صد درت گر گشاد پنداری است
این چنین فتح باب چگشاید
چون نبردی بر آب هرگز پی
پی بری بر سر اب چگشاید
گرچه بغنودهای بهر نفسی
عالمی ماهتاب چگشاید
رو که این رهروان چو تشنه شدند
از دو ساغر شرآب چگشاید
خون بسته است اگر کباب خوری
خون خوری از کباب چگشاید
چون کمیت فلک طبق آورد
از خری در خلاب چگشاید
تا بتان در زمین همی ریزند
چرخ را ز انقلاب چگشاید
کار چون ذرهای به علت نیست
از خطا و صواب چگشاید
سر یک یک چو او همی داند
از حساب و کتاب چگشاید
از همه چون به از همه است آگاه
از سؤال و جواب چگشاید
چون من از هر دو کون گم گشتم
از ثواب و عقاب چگشاید
گنج میجستهام به معموری
هست جای خراب چگشاید
هر چه بیدار دیدهام هیچ است
گر ببینم به خواب چگشاید
آفتابی است ذره ذره ولی
هست زیر نقاب چگشاید
ای فرید آسمان نهای آخر
زین همه اضطراب چگشاید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
گر رخ او ذرهای جمال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید
ور ز رخش لحظهای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید
ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید
نیست عجب گر ضعیف حال نماید
مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش
کفر نیارد مرا محال نماید
هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان
جمله نقصان او کمال نماید
دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت
خون توام چشمه زلال نماید
عشق حرامت بود اگر تو ندانی
کین همه خونها مرا حلال نماید
در دهن مار نفس در بن چاه است
هر که درین راه جاه و مال نماید
گر تو درین راه خاک راه نگردی
خاک تو را زود گوشمال نماید
چند چو طاوس در مقابل خورشید
مرغ وجود تو پر و بال نماید
درنگر ای خودنمای تا سر مویی
هر دو جهان پیش آن جمال نماید
هر که درین دیرخانه دردکش افتاد
کور شود از دو کون و لال نماید
دیر که دولت سرای عالم عشق است
دردکشی در هزار سال نماید
مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر
کاینه عطار را مثال نماید
طلعت خورشید را زوال نماید
ور ز رخش لحظهای نقاب برافتد
هر دو جهان بازی خیال نماید
ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید
نیست عجب گر ضعیف حال نماید
مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش
کفر نیارد مرا محال نماید
هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان
جمله نقصان او کمال نماید
دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت
خون توام چشمه زلال نماید
عشق حرامت بود اگر تو ندانی
کین همه خونها مرا حلال نماید
در دهن مار نفس در بن چاه است
هر که درین راه جاه و مال نماید
گر تو درین راه خاک راه نگردی
خاک تو را زود گوشمال نماید
چند چو طاوس در مقابل خورشید
مرغ وجود تو پر و بال نماید
درنگر ای خودنمای تا سر مویی
هر دو جهان پیش آن جمال نماید
هر که درین دیرخانه دردکش افتاد
کور شود از دو کون و لال نماید
دیر که دولت سرای عالم عشق است
دردکشی در هزار سال نماید
مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر
کاینه عطار را مثال نماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
کسی کو هرچه دید از چشم جان دید
هزاران عرش در مویی عیان دید
عدد از عقل خاست اما دل پاک
عدد گردید از گفت زبان دید
چو این آن است و آن این است جاوید
چرا پس عقل احول این و آن دید
چو دریا عقل دایم قطره بیند
به چشم او نشاید جاودان دید
کسی کو بر احد حکم عدد کرد
جمال بی نشانی را نشان دید
به جان بین هرچه میبینی که توحید
کسی کو محو شد از چشم جان دید
چو دو عالم ز یک جوهر برآمد
در اندک جوهری بسیار کان دید
ازل را و ابد را نقطهای یافت
همه کون و مکان را لامکان دید
یقین میدان که چشم جان چنان است
که در هر ذرهای هفت آسمان دید
ولی هر ذرهای از آسمان نیز
به عینه هم زمین و هم زمان دید
چه جای آسمان است و زمین است
که در هر ذرهای هر دو جهان دید
چه میگویم که عالم صد هزاران
ورای هر دو عالم میتوان دید
همی در هرچه خواهی هرچه خواهی
به چشم جان توانی بیگمان دید
تو در قدرت نگر تا آشکارا
ببینی آنچه غیر تو نهان دید
چو هر دو کون در جنب حقیقت
بسی کمتر ز تاری ریسمان دید
اگر یک ذره رنگ کل پذیرد
عجب نبود چنین باید چنان دید
اگر یک ذره را در قرص خورشید
کسی گم کرد چه سود و زیان دید
کسی کز ذره ذره بند دارد
نیارد ذرهای زان آستان دید
اگر یک ذره سایه پیش خورشید
پدید آمد ندانم تا امان دید
دو عالم چیست از یک ذره سایهست
که آنجا ذرهای را خط روان دید
طلسم نور و ظلمت بیقیاس است
ولیکن گنج باید در میان دید
کسی کان گنج میبیند طلسمش
فنا شد تا دو عالم دلستان دید
گزیرت نیست از چشمی که جاوید
ندید او غیر هرگز غیبدان دید
ز خود گم گرد ای عطار اینجا
که تا خود را توانی کامران دید
هزاران عرش در مویی عیان دید
عدد از عقل خاست اما دل پاک
عدد گردید از گفت زبان دید
چو این آن است و آن این است جاوید
چرا پس عقل احول این و آن دید
چو دریا عقل دایم قطره بیند
به چشم او نشاید جاودان دید
کسی کو بر احد حکم عدد کرد
جمال بی نشانی را نشان دید
به جان بین هرچه میبینی که توحید
کسی کو محو شد از چشم جان دید
چو دو عالم ز یک جوهر برآمد
در اندک جوهری بسیار کان دید
ازل را و ابد را نقطهای یافت
همه کون و مکان را لامکان دید
یقین میدان که چشم جان چنان است
که در هر ذرهای هفت آسمان دید
ولی هر ذرهای از آسمان نیز
به عینه هم زمین و هم زمان دید
چه جای آسمان است و زمین است
که در هر ذرهای هر دو جهان دید
چه میگویم که عالم صد هزاران
ورای هر دو عالم میتوان دید
همی در هرچه خواهی هرچه خواهی
به چشم جان توانی بیگمان دید
تو در قدرت نگر تا آشکارا
ببینی آنچه غیر تو نهان دید
چو هر دو کون در جنب حقیقت
بسی کمتر ز تاری ریسمان دید
اگر یک ذره رنگ کل پذیرد
عجب نبود چنین باید چنان دید
اگر یک ذره را در قرص خورشید
کسی گم کرد چه سود و زیان دید
کسی کز ذره ذره بند دارد
نیارد ذرهای زان آستان دید
اگر یک ذره سایه پیش خورشید
پدید آمد ندانم تا امان دید
دو عالم چیست از یک ذره سایهست
که آنجا ذرهای را خط روان دید
طلسم نور و ظلمت بیقیاس است
ولیکن گنج باید در میان دید
کسی کان گنج میبیند طلسمش
فنا شد تا دو عالم دلستان دید
گزیرت نیست از چشمی که جاوید
ندید او غیر هرگز غیبدان دید
ز خود گم گرد ای عطار اینجا
که تا خود را توانی کامران دید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
قطره گم گردان چو دریا شد پدید
خانه ویران کن چو صحرا شد پدید
گم نیارد گشت در دریا دمی
هر که در قطره هویدا شد پدید
گر کسی در قطره بودن بازماند
قطره ماند گرچه دریا شد پدید
گم شو اینجا از وجود خویش پاک
کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید
ناپدید امروز شو از هرچه هست
کین چنین شد هر که فردا شد پدید
رویهای زشت فانی محو به
خاصه دایم روی زیبا شد پدید
دوشم از پیشان خطاب آمد به جان
کان که پنهان گشت پیدا شد پدید
ناپدید از خویش شو یکبارگی
کان که از خود محو، از ما شد پدید
بستهٔ پستی مباش ای مرغ عرش
پر برآور هین که بالا شد پدید
گم شدن فرض است هر دو کون را
لا چه وزن آرد چو الا شد پدید
خرد مشمر لا که از لا بود و بس
کز ثری تا بر ثریا شد پدید
در احد چون اسم ما یک جلوه کرد
در عدد بنگر چه اسما شد پدید
ترک اسما کن که هر کو ترک کرد
در مسما رفت و تنها شد پدید
از هزاران درد دایم باز رست
تا ابد در یک تماشا شد پدید
در چنین بازار چون عطار را
سود وافر بود سودا شد پدید
خانه ویران کن چو صحرا شد پدید
گم نیارد گشت در دریا دمی
هر که در قطره هویدا شد پدید
گر کسی در قطره بودن بازماند
قطره ماند گرچه دریا شد پدید
گم شو اینجا از وجود خویش پاک
کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید
ناپدید امروز شو از هرچه هست
کین چنین شد هر که فردا شد پدید
رویهای زشت فانی محو به
خاصه دایم روی زیبا شد پدید
دوشم از پیشان خطاب آمد به جان
کان که پنهان گشت پیدا شد پدید
ناپدید از خویش شو یکبارگی
کان که از خود محو، از ما شد پدید
بستهٔ پستی مباش ای مرغ عرش
پر برآور هین که بالا شد پدید
گم شدن فرض است هر دو کون را
لا چه وزن آرد چو الا شد پدید
خرد مشمر لا که از لا بود و بس
کز ثری تا بر ثریا شد پدید
در احد چون اسم ما یک جلوه کرد
در عدد بنگر چه اسما شد پدید
ترک اسما کن که هر کو ترک کرد
در مسما رفت و تنها شد پدید
از هزاران درد دایم باز رست
تا ابد در یک تماشا شد پدید
در چنین بازار چون عطار را
سود وافر بود سودا شد پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید
تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد
تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان تو گنجی نهان آید پدید
تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی
ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
بود دریای دو عالم قطره نا افشاندهای
چون چنین میخواست آمد تا چنان آید پدید
گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب
میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید
ای عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید
چون توانم کرد شرح این داستان را ذرهای
زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید
این زمان باری فروشد صد جهان جان بینشان
تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید
چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد
حل این کی از فرید خردهدان آید پدید
تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید
بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد
تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان تو گنجی نهان آید پدید
تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی
ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید
جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید
ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید
چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذرهای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید
چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید
خار و گل چون مختلف افتاد حیران ماندهام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید
باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید
بود دریای دو عالم قطره نا افشاندهای
چون چنین میخواست آمد تا چنان آید پدید
گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب
میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید
ای عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید
چون توانم کرد شرح این داستان را ذرهای
زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید
این زمان باری فروشد صد جهان جان بینشان
تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید
چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد
حل این کی از فرید خردهدان آید پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
تا که گشت این خیالخانه پدید
هر زمان گشت صد بهانه پدید
ناپدید است عیسی مریم
قصهٔ سوزن است و شانه پدید
صد جهان ناپدید شد که نشد
ذرهای کس درین دهانه پدید
گرچه تو صد هزار میبینی
هیچکس نیست در میانه پدید
چون دو گیتی به جز خیالی نیست
کیست غمگین و شادمانه پدید
زین همه نقشهای گوناگون
نیست جز نقش یک یگانه پدید
روشنی از یک آفتاب بود
گر شود در هزار خانه پدید
مرغ در دام اوفتاده بسی است
وی عجب نیست مرغ و دانه پدید
مینماید بسی خیال ولیک
نه زمان است و نه زمانه پدید
زین همه کار و بار و گفت و شنود
اثری نیست جاودانه پدید
صد جهان خلق همچو تیر برفت
نه نشان است و نه نشانه پدید
قطره بس ناپدید بینم از آنک
هست دریای بی کرانه پدید
نه که خود قطره کی خبر دارد
که پدید است بحر یا نه پدید
دو جهان پر و بال سیمرغ است
نیست سیمرغ و آشیانه پدید
ره به سیمرغ چون توان بردن
بیش هر گام صد ستانه پدید
قدر خلعت کنون بدانستم
که بشد خازن و خزانه پدید
گر درین شرح شد زبان از کار
از دل آمد بسی زبانه پدید
سر فروپوش چند گویی از آنک
نیست پایان این فسانه پدید
گر شود گوش ذرههای دو کون
نشود سر این ترانه پدید
شیرمردان مرد را اینجا
عالمی عذر شد زنانه پدید
ندهد شرح این کسی چو فرید
کاسمان هست از آسمانه پدید
هر زمان گشت صد بهانه پدید
ناپدید است عیسی مریم
قصهٔ سوزن است و شانه پدید
صد جهان ناپدید شد که نشد
ذرهای کس درین دهانه پدید
گرچه تو صد هزار میبینی
هیچکس نیست در میانه پدید
چون دو گیتی به جز خیالی نیست
کیست غمگین و شادمانه پدید
زین همه نقشهای گوناگون
نیست جز نقش یک یگانه پدید
روشنی از یک آفتاب بود
گر شود در هزار خانه پدید
مرغ در دام اوفتاده بسی است
وی عجب نیست مرغ و دانه پدید
مینماید بسی خیال ولیک
نه زمان است و نه زمانه پدید
زین همه کار و بار و گفت و شنود
اثری نیست جاودانه پدید
صد جهان خلق همچو تیر برفت
نه نشان است و نه نشانه پدید
قطره بس ناپدید بینم از آنک
هست دریای بی کرانه پدید
نه که خود قطره کی خبر دارد
که پدید است بحر یا نه پدید
دو جهان پر و بال سیمرغ است
نیست سیمرغ و آشیانه پدید
ره به سیمرغ چون توان بردن
بیش هر گام صد ستانه پدید
قدر خلعت کنون بدانستم
که بشد خازن و خزانه پدید
گر درین شرح شد زبان از کار
از دل آمد بسی زبانه پدید
سر فروپوش چند گویی از آنک
نیست پایان این فسانه پدید
گر شود گوش ذرههای دو کون
نشود سر این ترانه پدید
شیرمردان مرد را اینجا
عالمی عذر شد زنانه پدید
ندهد شرح این کسی چو فرید
کاسمان هست از آسمانه پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید
یاران موافق را از خواب برانگیزید
یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید
چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
این نفس بهیمی را از دار در آویزید
خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید
عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید
یاران موافق را از خواب برانگیزید
یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید
چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
این نفس بهیمی را از دار در آویزید
خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید
عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
دل چه خواهی کرد چون دلبر رسید
جان برافشان هین که جان پرور رسید
شربت اسرار را فردا منه
زانکه تا این درکشی دیگر رسید
گر سفالی یافتی در راه عشق
خوش بشو انگار صد گوهر رسید
خود تو آتش بر سفالی مینهی
هین که آنجا قسم تو کمتر رسید
صد هزاران موج گوناگون بخاست
دانی از چه موج بحر اندر رسید
چون یکی است این موج بحر مختلف
از چه خاست و از خشک و تر رسید
بحر کل یک جوش زد در سلطنت
به یکدم صد جهان لشکر رسید
چون نمیآید به سر زان بحر هیچ
پس چرا صد چشمه چون کوثر رسید
قطره چون دریاست دریا قطره هم
پس چرا این کامل آن ابتر رسید
قرب و بعد موج چون بسیار گشت
هر زمانی اختلافی در رسید
سلطنت از بحر میماند به سر
بحر قسم قطرهٔ مضطر رسید
بی نهایت بود بحر، این اختلاف
از بصر آمد نه از مبصر رسید
بحر چون محوست، موجش در خطر
بحر را در دیده پا و سر رسید
کی بیاید بی نهایت در بصر
در خطر صد با خطر مبصر رسید
چون عدد در بحر رنگ بحر داشت
گر رسید انگشت از اخگر رسید
خوش برآمد صبح توحید از افق
زانکه خورشید آمد و اختر رسید
این همه اختر که شب بر آسمانست
لقمهای گردد چو قرص خور رسید
پس یقین میدان که یک چیز است و بس
گر هزاران مختلف هم بررسید
در میان این سخن عطار را
هم قلم بشکست و هم دفتر رسید
جان برافشان هین که جان پرور رسید
شربت اسرار را فردا منه
زانکه تا این درکشی دیگر رسید
گر سفالی یافتی در راه عشق
خوش بشو انگار صد گوهر رسید
خود تو آتش بر سفالی مینهی
هین که آنجا قسم تو کمتر رسید
صد هزاران موج گوناگون بخاست
دانی از چه موج بحر اندر رسید
چون یکی است این موج بحر مختلف
از چه خاست و از خشک و تر رسید
بحر کل یک جوش زد در سلطنت
به یکدم صد جهان لشکر رسید
چون نمیآید به سر زان بحر هیچ
پس چرا صد چشمه چون کوثر رسید
قطره چون دریاست دریا قطره هم
پس چرا این کامل آن ابتر رسید
قرب و بعد موج چون بسیار گشت
هر زمانی اختلافی در رسید
سلطنت از بحر میماند به سر
بحر قسم قطرهٔ مضطر رسید
بی نهایت بود بحر، این اختلاف
از بصر آمد نه از مبصر رسید
بحر چون محوست، موجش در خطر
بحر را در دیده پا و سر رسید
کی بیاید بی نهایت در بصر
در خطر صد با خطر مبصر رسید
چون عدد در بحر رنگ بحر داشت
گر رسید انگشت از اخگر رسید
خوش برآمد صبح توحید از افق
زانکه خورشید آمد و اختر رسید
این همه اختر که شب بر آسمانست
لقمهای گردد چو قرص خور رسید
پس یقین میدان که یک چیز است و بس
گر هزاران مختلف هم بررسید
در میان این سخن عطار را
هم قلم بشکست و هم دفتر رسید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
درد کو تا دردوا خواهم رسید
خوت کو تا در رجا خواهم رسید
چون تهی دستم ز علم و از عمل
پس چگونه در جزا خواهم رسید
بی سر و پای است این راه عظیم
من به سر یا من به پا خواهم رسید
در چنین راهی قوی کاری بود
گر به یک بانگ درا خواهم رسید
میروم پیوسته در قعر دلم
میندانم تا کجا خواهم رسید
جان توان دادن درین دریای خون
تا مگر در آشنا خواهم رسید
پی کسی بر آب دریا کی برد
من به گرداب بلا خواهم رسید
هر دم این دریا جهانی خلق خورد
گرچه من بر ناشتا خواهم رسید
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید
گر هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستا خواهم رسید
هیچ نتوان بردن آنجا جز فنا
کز بقا بس مبتلا خواهم رسید
هر که فانی شد درین دریا برست
وای بر من گر به پا خواهم رسید
بیخودی است اینجا صواب هر دو کون
گر رسم با خود خطا خواهم رسید
شبنمیام ذرهای دارم فنا
کی به دریای بقا خواهم رسید
برنتابم این فنا سختی کشم
خوش بود گر در فنا خواهم رسید
کی شود عطار الا لا شود
زانچه بر الا بلا خواهم رسید
خوت کو تا در رجا خواهم رسید
چون تهی دستم ز علم و از عمل
پس چگونه در جزا خواهم رسید
بی سر و پای است این راه عظیم
من به سر یا من به پا خواهم رسید
در چنین راهی قوی کاری بود
گر به یک بانگ درا خواهم رسید
میروم پیوسته در قعر دلم
میندانم تا کجا خواهم رسید
جان توان دادن درین دریای خون
تا مگر در آشنا خواهم رسید
پی کسی بر آب دریا کی برد
من به گرداب بلا خواهم رسید
هر دم این دریا جهانی خلق خورد
گرچه من بر ناشتا خواهم رسید
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید
گر هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستا خواهم رسید
هیچ نتوان بردن آنجا جز فنا
کز بقا بس مبتلا خواهم رسید
هر که فانی شد درین دریا برست
وای بر من گر به پا خواهم رسید
بیخودی است اینجا صواب هر دو کون
گر رسم با خود خطا خواهم رسید
شبنمیام ذرهای دارم فنا
کی به دریای بقا خواهم رسید
برنتابم این فنا سختی کشم
خوش بود گر در فنا خواهم رسید
کی شود عطار الا لا شود
زانچه بر الا بلا خواهم رسید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
میی درده که در ده نیست هشیار
چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار
ز نام و ننگ بگریز و چو مردان
ز دردی کوزهای بستان ز خمار
چو مست عشق گشتی کوزه در دست
قلندروار بیرون شو به بازار
لباس خواجگی از بر بیفکن
به میخانه فرو انداز دستار
برآور نعرهای مستانه از جان
تهی کن سر ز باد عجب و پندار
ز روی خویشتن بت بر زمین زن
ز زیر خرقه بیرون آر زنار
چو خلقانت بدانند و برانند
تو فارغ گردی از خلقان به یکبار
چنان فارغ شوی از خلق عالم
که یکسانت بود اقرار و انکار
نماند در همه عالم به یک جو
نه کس را نه تو را نزد تو مقدار
چو ببریدی ز خویش و خلق کلی
همی بر جانت افتد پرتو یار
تو هر دم در خروش آیی که احسنت
زهی یار و زهی کار و زهی بار
چو در وادی عشقت راه دادند
در آن وادی به سر میرو قلموار
زمانی نعرهزن از وصل جانان
زمانی رقص کن از فهم اسرار
اگر تو راه جویی نیک بندیش
که راه عشق ظاهر کرد عطار
چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار
ز نام و ننگ بگریز و چو مردان
ز دردی کوزهای بستان ز خمار
چو مست عشق گشتی کوزه در دست
قلندروار بیرون شو به بازار
لباس خواجگی از بر بیفکن
به میخانه فرو انداز دستار
برآور نعرهای مستانه از جان
تهی کن سر ز باد عجب و پندار
ز روی خویشتن بت بر زمین زن
ز زیر خرقه بیرون آر زنار
چو خلقانت بدانند و برانند
تو فارغ گردی از خلقان به یکبار
چنان فارغ شوی از خلق عالم
که یکسانت بود اقرار و انکار
نماند در همه عالم به یک جو
نه کس را نه تو را نزد تو مقدار
چو ببریدی ز خویش و خلق کلی
همی بر جانت افتد پرتو یار
تو هر دم در خروش آیی که احسنت
زهی یار و زهی کار و زهی بار
چو در وادی عشقت راه دادند
در آن وادی به سر میرو قلموار
زمانی نعرهزن از وصل جانان
زمانی رقص کن از فهم اسرار
اگر تو راه جویی نیک بندیش
که راه عشق ظاهر کرد عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
اگر خورشید خواهی سایه بگذار
چو مادر هست شیر دایه بگذار
چو با خورشید همتک میتوان شد
ز پس در تک زدن چون سایه بگذار
چو همسایه است با جان تو جانان
بده جان و حق همسایه بگذار
تو را سرمایهٔ هستی بلایی است
زیانت سود کن سرمایه بگذار
چو مردان جوشن و شمشیر برگیر
نهای آخر چو زن پیرایه بگذار
فلک طشت است و اختر خایه در طشت
خیال علم طشت و خایه بگذار
فروتر پایهٔ تو عرش اعلاست
تو برتر رو فروتر پایه بگذار
فرید از مایهٔ هستی جدا شد
تو هم مردی شو و این مایه بگذار
چو مادر هست شیر دایه بگذار
چو با خورشید همتک میتوان شد
ز پس در تک زدن چون سایه بگذار
چو همسایه است با جان تو جانان
بده جان و حق همسایه بگذار
تو را سرمایهٔ هستی بلایی است
زیانت سود کن سرمایه بگذار
چو مردان جوشن و شمشیر برگیر
نهای آخر چو زن پیرایه بگذار
فلک طشت است و اختر خایه در طشت
خیال علم طشت و خایه بگذار
فروتر پایهٔ تو عرش اعلاست
تو برتر رو فروتر پایه بگذار
فرید از مایهٔ هستی جدا شد
تو هم مردی شو و این مایه بگذار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
درآمد دوش ترکم مست و هشیار
ز سر تا پای او اقرار و انکار
ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل
ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار
به یک دم از هزاران سوی میگشت
فلک از گشت او میگشت دوار
به هر سوئی که میگشت او همی ریخت
ز هر جزویش صورتهای بسیار
چو باران از سر هر موی زلفش
ز بهر عاشقان میریخت پندار
زمانی کفر میافشاند بر دین
زمانی تخت میانداخت بردار
زمانی شهد میپوشید در زهر
زمانی گل نهان میکرد در خار
زمانی صاف میآمیخت با درد
زمانی نور میانگیخت از نار
چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر
ولیکن آن همه رنگش به یکبار
همه اضدادش اندر یک مکان جمع
همه الوانش اندر یک زمان یار
زمانش دایما عین مکانش
ولی نه این و نه آنش پدیدار
دو ضدش در زمانی و مکانی
به هم بودند و از هم دور هموار
تو مینوش این که از طامات حرفی است
وگر این مینیوشی عقل بگذار
که گر با عقل گرد این بگردی
به بتخانه میان بندی به زنار
چو دیدم روی او گفتم چه چیزی
که من هرگز ندیدم چون تو دلدار
جوابم داد کز دریای قدرت
منم مرغی، دو عالم زیر منقار
علیالجمله در او گم گشت جانم
دگر کفر است چون گویم زهی کار
اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم
سر مویی نیاید زان به گفتار
چه بودی گر زبان من نبودی
که گنگان راست نیکو شرح اسرار
زبان موسی از آتش از آن سوخت
که تا پاس زبان دارد به هنجار
چو چیزی در عبارت مینیاید
فضولی باشد آن گفتن به اشعار
که گر صد بار در روزی بمیری
ندانی سر این معنی چو عطار
ز سر تا پای او اقرار و انکار
ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل
ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار
به یک دم از هزاران سوی میگشت
فلک از گشت او میگشت دوار
به هر سوئی که میگشت او همی ریخت
ز هر جزویش صورتهای بسیار
چو باران از سر هر موی زلفش
ز بهر عاشقان میریخت پندار
زمانی کفر میافشاند بر دین
زمانی تخت میانداخت بردار
زمانی شهد میپوشید در زهر
زمانی گل نهان میکرد در خار
زمانی صاف میآمیخت با درد
زمانی نور میانگیخت از نار
چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر
ولیکن آن همه رنگش به یکبار
همه اضدادش اندر یک مکان جمع
همه الوانش اندر یک زمان یار
زمانش دایما عین مکانش
ولی نه این و نه آنش پدیدار
دو ضدش در زمانی و مکانی
به هم بودند و از هم دور هموار
تو مینوش این که از طامات حرفی است
وگر این مینیوشی عقل بگذار
که گر با عقل گرد این بگردی
به بتخانه میان بندی به زنار
چو دیدم روی او گفتم چه چیزی
که من هرگز ندیدم چون تو دلدار
جوابم داد کز دریای قدرت
منم مرغی، دو عالم زیر منقار
علیالجمله در او گم گشت جانم
دگر کفر است چون گویم زهی کار
اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم
سر مویی نیاید زان به گفتار
چه بودی گر زبان من نبودی
که گنگان راست نیکو شرح اسرار
زبان موسی از آتش از آن سوخت
که تا پاس زبان دارد به هنجار
چو چیزی در عبارت مینیاید
فضولی باشد آن گفتن به اشعار
که گر صد بار در روزی بمیری
ندانی سر این معنی چو عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
در عشق تو گم شدم به یکبار
سرگشته همی دوم فلکوار
گر نقطهٔ دل به جای بودی
سرگشته نبودمی چو پرگار
دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پی برود زهی سر و کار
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خونخوار
خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خریدار
جامی پر کن نه بیش و نه کم
زیرا که نه مستم و نه هشیار
در پای فتادم از تحیر
در دست تحیرم به مگذار
جامی دارم که در حقیقت
انکار نمیکند ز اقرار
نفسی دارم که از جهالت
اقرار نمیدهد ز انکار
مینتوان بود بیش ازین نیز
در صحبت نفس و جان گرفتار
تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کی باشم به زاری زار
درماندهٔ این وجود خویشم
پاکم به عدم رسان به یکبار
چون با عدمم نمیرسانی
از روی وجود پرده بردار
تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعرهزنان چو مرغ در دام
بیرون جهم از مضیق پندار
هرگاه که این میسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار
سرگشته همی دوم فلکوار
گر نقطهٔ دل به جای بودی
سرگشته نبودمی چو پرگار
دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پی برود زهی سر و کار
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خونخوار
خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خریدار
جامی پر کن نه بیش و نه کم
زیرا که نه مستم و نه هشیار
در پای فتادم از تحیر
در دست تحیرم به مگذار
جامی دارم که در حقیقت
انکار نمیکند ز اقرار
نفسی دارم که از جهالت
اقرار نمیدهد ز انکار
مینتوان بود بیش ازین نیز
در صحبت نفس و جان گرفتار
تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کی باشم به زاری زار
درماندهٔ این وجود خویشم
پاکم به عدم رسان به یکبار
چون با عدمم نمیرسانی
از روی وجود پرده بردار
تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعرهزنان چو مرغ در دام
بیرون جهم از مضیق پندار
هرگاه که این میسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار