عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
صبح از دل چاک‌که دراین باغ سخن رفت
کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت
آن مطلب نایاب‌که هرگز نتوان یافت
دامان‌ گلی بود که دوش از کف من رفت
با بخت سیه‌، یاد شب عید ندارم
یارب چه هما بر سر من سایه‌فکن رفت
گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم
تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت
جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند
هر رشته‌که واشد زگریبان به‌کفن رفت
پیری‌ست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد
نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت
ای‌ شمع سحر فرصت پرواز نداربم
باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت
واماندگی از مقصد گمگشته سراغی‌ست
لب نقش قدم بود به هر ره‌ که سخن رفت
هستی الم خفت منصوری ما داشت
بفس‌کشمکش دار و رسن رفت
صیقلگر آیینهٔ تجدید قدیم است
نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت
چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم
کامد به چه‌رنگ آمد ورفتن به‌چه فن رفت
بیدل پی هستی به عدم می‌رسد اخر
غر‌بت تک وتازی‌ست‌که خواهد به وطن رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
بهار آیینهٔ رنگی‌که باشد صرف آیینت
شکفتن فرش گلزاری‌که بوسد پای رنگینت
عرق ساز حیا از جبهه‌ات ناز دگر دارد
به‌شبنم داده خورشیدی گهرپرداز پروینت
خجالت در مزاج بوی‌گل می‌پرورد شبنم
به‌آن‌طرزسخن‌یعنی نسیم برگ نسرینت
چه امکان است همسنگ ترازوی توگردیدن
مگرکوه وقار آیینه پردازد ز تمکینت
نمی‌چیند به یک دریا عرق جزشرم همواری
تبسمهای موج‌گوهر از ابروی پرچینت
تحیر صید مژگان هم بهشتی در نظر دارد
به زیر بال طاووس است دل در چنگ شاهینت
وفا سر بر خط عهدت‌کرم فرمانبر جهدت
ترحم بندهٔ‌کیشت‌، مروت امت دینت
زیارتگاه یکتایی‌ست الفت خانهٔ دلها
نگردد غافل از آیینه یارب چشم حق‌بینت
به منع حسرت بیدل‌که دارد ناز خودکامی
شکر هم می‌خورد آب از تبسمهای شیرینت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
زهی چمن ساز صبح فطرت‌، ‌تبسم لعل مهرجویت
ز بوی‌گل تا نوای بلبل‌، فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در، پیام‌ گلزار وصل در بر
چو رنگ رفتم زخویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت
هوایی مشق انتظارم‌، ز خاک گشن چه باک دارم
هنوز دارد خط غبارم‌، شکستهٔ‌کلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم‌، همان جنون دارد اضطرابم
به زبر پایت مگر بیابم‌، دلی‌که گم کرده‌ام به کویت
ز گلشنت ریشه‌ای نخندد،‌که چرخش افسردگی پسندد
چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت
به عشق نالد دل هوس هم‌، ببالد از شعله خار و خس هم
رساست سررشتهٔ نفس هم‌، به قدر افسون جستجویت
به این ضعیفی‌ که بار دردم‌، شکسته در طبع رنگ زردم
به‌گرد نقاش شوق‌ گردم‌،‌که می‌کشد حسرتم به سویت
ز سجدهٔ خجلت‌آور من‌، چه ناز خرمن ‌کند سر من
که خواهد از جبههٔ تر من‌ چو گل عرق کرد خاک کویت
اگر بهارم توآبیاری‌، وگر چراغم تو شعله‌کاری
ز حیرت من خبرنداری‌، بیارم آیینه روبرویت
کجاست مضمون اعتباری‌،‌که بیدل انشاکند نثاری
بضاعتم پیکر نزاری‌، بیفکنم پیش تار مویت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
به عبرت آب شو ای ‌غافل از خمیدن موج
که خودسری چقدر گشته بار گردن موج
درین محیط که دارد اقامت‌آرایی
کشیده است هجوم شکست دامن موج
عنان زچنگ هوس واستان‌که بررخ بحر
هواست باعث شمشیر برکشیدن موج
به عجز ساز و طرب‌ کن‌ که در محیط نیاز
شکستگی‌ست لباس حریر بر تن موج
غبار شکوه ز روشندلان نمی‌جوشد
در اب چشمهٔ ایینه نیست شیون موج
نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک
به مشت خس که تواند گرفت دامن موج
سراغ عمر زگرد رم نفس‌ کردیم
محیط بود تحیر عنان رفتن موج
مرا به فکر لبت‌ کرد غنچهٔ گرداب
نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج
ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار
دل ‌گهر چه خبر دارد از تپیدن موج
به بحر عشق ‌که را تاب ‌گردن‌ افرازیست
همین شکستگیی هست پیش بردن موج
ز بیدلان مشو ایمن‌ که تیر آه حباب
به یک نفس‌گذرد از هزار جوشن موج
توان به ضبط نفس معنی دل انشاکرد
حباب شیشه نهفته‌ست در شکستن موج
چو گوهر از دم تسدم‌کن سپر بیدل
درتن محیط‌که تیغ است سرکشیدن موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین ‌خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنی‌ست
خمیازه ‌کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بی‌مغز را چوکوه ‌گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو برده‌ایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا می‌دمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه‌ کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایه‌ام سیاهی دل داغ‌کرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بسته‌ام ز نفس در رکاب صبح
بیداری‌ام به خواب دگر ناز می‌کند
پاشیده‌اند بر رخ شمعم‌گلاب صبح
در عرض ‌هستی‌ام عرق شرم خون‌ گریست
شبنم تری‌کشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته‌ایم
یک خنده بیش نیست ‌گل انتخاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
بی‌پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح
تاکی روی چو دیده‌ای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم‌ گل فیض چیده‌اند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس ‌پُر است
حسرت‌ کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان‌ گره زدن به سر رشتهٔ نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتری‌که جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دوانده‌ایم نفس در رکاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح
آفتاب آیینه ‌کارد در ره جولان صبح
باطن پیران فروغ‌آباد چندین آگهی‌ست
فیض دارد گوهری ازگنج بی‌پایان صبح
نور صاحب‌رونق ازگردکساد ظلمت است
کفر شب از کهنگیها تازه‌ کرد ایمان صبح
گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل می‌شود
سود خورشید است هرجا گل‌ کند نقصان صبح
دستگاه نازم از سعی جنون آماده است
دارم از چاک‌ گریبان نسخهٔ توفان صبح
فتح بابی آخر از چاک دلم‌ گل‌کردنی‌ست
سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح
بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم
می‌توان داد از شکست‌رنگ‌ من تاوان صبح
محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست
بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح
آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس
می‌توان طومار امکان‌ خواند از عنوان صبح
چند باید بود در عبرت‌سرای روزگار
تهمت‌آلود نفس چون پیکر بیجان صبح
نسخهٔ شمعم‌ که از برجستگیهای خیال
مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح
مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان
شمع را تیغ است بید‌ل جنبش دامان صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
نداشت دیده من بی‌تو تاب خندهٔ صبح
ز اشک داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح
تبسم‌ گل زخم جگر نمک دارد
قیامتی است نهان در نقاب خندهٔ صبح
نوشته‌اند دبیران دفتر نیرنگ
به روزنامچهٔ ‌گل حساب خندهٔ صبح
درین‌قلمرو وحشت‌کجاست فرصت عیش
مگرکشی نفسی در رکاب خندهٔ صبح
نشاط خسته‌دلان بین و سیر ماتم‌کن
که هیچ‌ گریه نیرزد به آب خندهٔ صبح
چه جلوه‌ام که ز فیض شکسته رنگی یأس
کشیده‌اند به روبم نقاب خندهٔ صبح
به حال زخم دلم‌کس نسوخت غیر از داغ
جز آفتاب ‌که باشد کتاب خندهٔ صبح
به غیر شبنم اشک از بهار عمر نماند
بجاست نقطهٔ چند ازکتاب خندهٔ صبح
به عیش نیم نفس ‌گر کشی مباش ایمن
که می‌کشند ز شبنم‌گلاب خندهٔ صبح
گمان مبر من و فرصت‌پرستی آمال
که شسته‌ام دو جهان را به آب خندهٔ صبح
درین چمن‌که امید نشاط نومیدی‌ست
ز رنگ باخته دارم سراب خندهٔ صبح
غبار رفته به بادم نفس‌شمار بقاست
به من‌کنید عزیزان خطاب خندهٔ صبح
رسید نشئهٔ پیری چه خفته‌ای بیدل
به‌ گریه زن قدحی از شراب خندهٔ صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
سیل غمی‌ که داد جهان خراب داد
خاکم به باد داد به رنگی ‌که آب داد
راحت درین بساط جنون‌خیز مشکلست
مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد
یارب چه مشربم‌ که درین شعله انجمن
گردون می‌ام به ساغر اشک باب داد
اینست اگر شمار تب و تاب زندگی
امروز می‌توان به قیامت حساب داد
بر موج آفتی‌ که امید کنار نیست
تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد
سستی چه ممکن است رود از بنای عمر
نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد
وقت ترحم است‌کنون ای نسیم صبح
کان شوخ اختیار به دست نقاب داد
صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست
تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد
یارب چه سحر کرد خط عنبرین یار
کزجوی شب به مزرع خورشید آب داد
تا می به لعل او رسد از خویش رفته است
شبنم نمی‌توان به کف آفتاب داد
انجام کار باده ‌کشان جز خمار نیست
خمیازه‌های جام می‌ام این شراب داد
‌ببدل سوال چشم بتان را طرف مشو
یعنی که سرمه ناشده باید جواب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون‌گردد
زند خاکسترش دامن‌که آتش سرنگون‌گردد
ز خودداری عبث افسردگیها می‌کشد فطرت
اگر تغییر رنگی‌ گل‌ کند باغ جنون ‌گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را
الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون‌ گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرت‌که می‌داند
که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستون‌گردد
جگرها می‌گدازیم و نداریم از طلب شرمی
که بهر دانه‌ای چند آسیای ما به خون‌گردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی
بر این دریا پل آراید قدح‌ گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکم‌همتی‌هایت
تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون ‌گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را
ترحمهاست بر مردی‌ که حیزی را زبون‌ گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن
دمد کم‌رنگی از باغی‌ که آب آنجا فزون‌ گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی
زگال تیره روز آتش خورد تا لاله‌گون‌ گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارم‌که هر ساعت
بود در دل صد امید و به نومیدی برون‌ گردد
به افسون بقا عمریست آفت می‌کشم بیدل
ازین جوی ندامت خورده‌ام آبی‌ که خون ‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۲
چشم تو به حال من‌ گر نیم نظر خندد
خارم به چمن نازد عیبم به هنر خندد
تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من
از حلقهٔ گیسویت گل های نظر خندد
در کشور مشتاقان بی‌پرتو دیدارت
خورشید چرا تابد بهر چه سحرخندد
دل می‌چکد از چشمم چون ابر اگر گریم
جان می‌دمد از لعلت چون برق اگر خندد
با اهل فنا دارد هرکس سر یکرنگی
باید که به رنگ شمع از رفتن سر خندد
در کارگه خوبی یارب چه نزاکتهاست
صدکوه به خود بالد تا موی‌کمر خندد
در جوی دم تیغت شیرینی آبی هست
کز جوش حلاوتها زخمش به شکر خندد
سامان ‌طرب سهل ‌است زین نقش ‌که ما داریم
صبح از دو نفس فرصت بر خود چقدر خندد
هر شبنم از ا‌بن ‌گلشن تمهید گلی دارد
با گربه مدارا کن چندان که اثر خندد
از سعی هوس بگذر بیدل‌ که درین‌ گلشن
گل نیز اگر خندد از پهلوی زر خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد
تا حشر غبار من بر آب‌گهر خندد
بی‌جلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم
اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد
یک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد
دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد
جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد
آنجا که ‌گل داغم از آه سحر خندد
یک شبنم از این گلشن بی‌چشم تماشا نیست
چندان‌که حیا بالد سامان نظر خندد
یاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید
چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد
افسردگی دل را از آه‌ گشایش‌ کو
سنگ است و همان‌کلفت هرچند شرر خندد
از چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو
کم نیست از این خانه یک حلقهٔ در خندد
آنجا که ز هم ریزد چار آینهٔ امکان
یک جبههٔ تسلیمم صدگل به سپر خندد
از خجلت بیدردی داغ است سراپایم
مژگان به عرق‌گیرم تا دیدهٔ تر خندد
بی‌جلوه او بید‌ل زین باغ چه ‌گل چیند
در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
نه فخر می‌دمد اینجا نه ننگ می‌بارد
بر این نشان‌که تو داری خدنگ می‌بارد
فریب ابر کرم خورده‌ای از این غافل
که قطره قطره همان چشم تنگ می‌بارد
دگر چه چاره به جز خامشی که همچو حباب
بر آبگینهٔ ما آه سنگ می‌بارد
وداع فرصت برق و شرار خرمن کن
به مزرعی که شتاب از درنگ می‌بارد
بهار این چمن از بسکه وحشت‌اندودست
ز داغ لاله جنون پلنگ می‌بارد
به پرسش دل چاک که سوده‌ای ناخن
که رنگ خون بهارت ز چنگ می‌بارد؟
به حیرتم که نگاه از چه حیرت آب دهم
ز خار وگل همه حسن فرنگ می‌بارد
دل شکسته خمستان یاد نرگس کیست
که اشکم از مژه ساغر به چنگ می بارد
مخور فریب مروت ز چرخ مینارنگ
که جای باده از این شیشه سنگ می‌بارد
ز آبیاری کشت حسد تبرا کن
که خون عافیت از ساز جنگ می‌بارد
خطاست تهمت جرات به عجز ما بستن
هزار آبله بر پای لنگ می‌بارد
مخواه غیر توهم ز اغنیا بیدل
که ابر مزرع این قوم بنگ می‌بارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
حرصت آن نیست‌ که مرگش‌ ز هوس وادارد
درکفن نیز همان دامن دنیا دارد
زین چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ
باخبر باش که امروز تو فردا دارد
همه از جلوه به انداز تغافل زده‌ایم
آنچه نادیده توان دید تماشا دارد
جاده در دامن صحرای ملامت چاکی‌ست
که سر بخیه ز نقش قدم ما دارد
دم تیغ تو نشد منفعل ازکشتن ما
خون عاشق چقدر آب گوارا دارد
سایهٔ‌گم شده محو نظر خورشید است
هرکه ز خویش رود در چمنت جا دارد
لاله در دامن این دشت به توفان زده است
یاس مجنون چقدرگرد سویدا دارد
مقصد نالهٔ دل از من مدهوش مپرس
شوق مست است ندانم چه تقاضا دارد
منکر وحشت ما سوخته‌جانان نشوی
شعله در بال و پر ریخته عنقا دارد
ما و من نغمهٔ قانون خیال است اینج
اثر هستی ما قطره به دریا دارد
لفظ‌ گل‌ کرده‌ای آیینهٔ معنی برگیر
پری اسمی‌ست‌که از شیشه مسما دارد
رهرو از رنج سفر چاره ندارد بیدل
موج‌ ، دایم ز حباب آبلهٔ پا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد
وضع دیوانهٔ ما نیز تماشا دارد
دل اگر صاف شد از زخم زبان ایمن باش
دامن آینه از خار چه پروا دارد
اثر نالهٔ عشاق ز هر ساز مخواه
این نوایی‌ست که در پردهٔ دل جا دارد
ادب عشق اگر مانع شوخی نشود
خاک ما مرهم ناسور ثریا دارد
هیچکس رمز سویدای دل ما نشکافت
نفس سوختهٔ لاله معما دارد
عالم از هرزه‌دوی اینهمه بر ما تنگ است
گرد ماگر شکند دامن صحرا دارد
کفر و دین مانع تحقیق نگاهان نشود
سیل هر سوگذرد راه به دریا دارد
صد چمن لاله وگل زد قدح نازبه سنگ
قمری از سرو همان‌گردن مینا دارد
به طواف در دل‌کوش‌که آیینهٔ مهر
جوهر بینش اگر دارد از آنجا دارد
وحشت ریگ روان صیقل این آینه است
که به صحرای جنون آبله هم پا دارد
مو به مو حسرت نیرنگ تماشای توایم
شمع‌، سامان نگه در همه اعضا دارد
بیدل از حیرت آیینهٔ ما هیچ مپرس
نشئهٔ جوهر تحقیق اثرها دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد
ز اوراق ‌کتاب رنگ گل جزوی به سر دارد
چه‌مکان‌است‌کیرد بهرای شوق از خط خوبان
نگاه بوالهوس از سرمه هم خاکی به سردارد
چو برگ گل‌کز آسیب نسیمی رنگ می‌بازد
تن نازک مزاج او ز بوی‌گل خطر دارد
توان از نرمی دل محرم درد جهان ‌گشتن
که طبع مومیایی از شکستنها خبر دارد
بغیر از خاک‌ گردیدن پناهی نیست ظالم را
که تیغ شعله در خاکستر امید سپر دارد
مباد از صحبت آیینه ناگه منفعل‌ گردی
که آن‌گستاخ روی سنگدل دامان تر دارد
شدم خاک و ز وحشت بر نمی‌آید غبار من
به خاکستر هنوز این شعلهٔ افسرده پر دارد
دل آسوده تشویش بلای دیگر است اینجا
صدف ایمن نباشد از شکستن تاگهر دارد
بغیر از خودگدازی چیست در بنیاد محرومی
دل عاشق همین خون‌گشتنی دارد اگر دارد
به نومیدی ز امید ثمر برگ قناعت ‌کن
که نخل باغ فرصت ریشه درطبع شرر دارد
ز ناهنجاری مغرور جاه ایمن مشو بیدل
لگداندازیی بر پرده دارد هرکه خر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۵
شمع بزمت چه قدم بردارد
پای ما آبلهٔ سر دارد
گل این باغ گریبان‌چاک‌ست
خنده از زخم که باور دارد
در تکلیف تبسم مگشای
دهن تنگ تو شکر دارد
خاک سامان غبارش کم نیست
نیستی نیز کر و فر دارد
عالمی چشم ز ما روشن‌کرد
رنگ ما خاصیت زر دارد
کس چه خواند رقم پیشانی
صفحهٔ ما خط مسطر دارد
سر هر فکر گریبان‌خواه است
موج هم تکمهٔ‌ گوهر دارد
بی‌خریدار چه ارزد گوهر
دل همان است که دلبر دارد
تا فسردی ز نظرها رفتی
رنگ پرواز ته پر دارد
لب بهم آر و حلاوتها کن
خامشی قند مکرر دارد
یک نفس قطع دو عالم کردم
دم این تیغ چه جوهر دارد
سرگران می‌گذرد نرگس یار
مزد چشمی‌ که مژه بردارد
تا دماغ است، هوس بال‌ گشاست
سر هر بام کبوتر دارد
بیدل این صورت وشکل آنهمه نیست
آدمی معنی دیگر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
جهان‌، جنون بهار غفلت‌، ز نرگس سرمه‌ساش دارد
ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد
اگر دهم بوی‌ شکوه بیرون ز رنگ تقریر می‌چکد خون
مپرس ازیأس حال مجنون دماغ‌گفتن خراش دارد
چو شد قبول اثر فراهم زخاک‌گل می‌کند حنا هم
فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش دارد
گشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان
که رنگ هر گل درین‌ گلستان تحیر دور باش دارد
به‌گرد صد دشت و در شتابی‌که قدر عجز رسا بیابی
سراز نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش دارد
حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان
وضوی مکروه خام‌ریشان هزارشان و تراش دارد
نشسته‌ام ازلباس بیرون دگرچه لفظ وکدام مضمون
به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد
سخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن
عرق نیاز خطا نمودن‌ گلاب بزم معاش دارد
خطاست بیدل زتنگدستی به فکرروزی الم‌پرستی
چو کاسه ‌هر کس به ‌خوان‌ هستی ‌دهن‌ گشوده ‌است ‌آش دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
اگر خضر خطت از چشمهٔ حیوان نشان دارد
عقیق لب چرا چون تشنگان زیر زبان دارد
نمی‌دانم شهادتگاه شوق کیست این وادی
که رفتنهای خون بسمل اینجا کاروان دارد
به‌ این‌ یک غنجه دل‌ کز فکر وصلت کرده‌ام خونش
نفس در هر تپش صبح بهاری پرفشان دارد
تحیر برکه بندم با تماشای‌که پیوندم
خیال حلقهٔ زلفت هزار آیینه‌دان دارد
در این‌ گلشن ‌شکست‌ رنگ‌ و بو سطری‌ست ‌از حالم
پیام بینوایان نامهٔ برگ خزان دارد
ز تعجیل بهاران بیش ازین نتوان شدن غافل
شکفتنهای‌گل چندین جرس عرض فغان دارد
به‌استعداد جان سختی‌ست‌جست ‌و جوی این‌دریا
ز گوهر پیکر هر قطره بوی استخوان دارد
کسی را دعوی آزادگی چون سرو می‌زیبد
که با هر چار فصل از بی‌نیازی یک زبان دارد
شکست ‌رنگ ‌هم صبحی‌ ست ‌از گلزار خرسندی
گل اینجا در خزان سیر بهار زعفران دارد
به حیرت بال مژگان نیست بی انداز پروازی
درین دریا عنان لنگر ما بادبان دارد
اگر خاکسترم پروازم و گر شعله جولانم
هوای او ز من صد رنگ تغییر عنان دارد
تماشای بهاری کرده‌ام بیدل که از یادش
نگه در دیده‌ها انگشت حیرت در دهان دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد
سحر از چاکهای دل به گردون نردبان دارد
به دوش الرحیلی بار حسرت می‌کشد عالم
جرس عمری‌ست چون گل محمل این ‌کاروان دارد
بجز وحشت نمی‌بالد ز اجزای جهان‌گردی
چمن از برگ برگ خویش دامن بر میان دارد
به ذوق عافیت خون خورردنت‌ کار است معذوری
در اینجا گر همه مغز است درد استخوان دارد
مکن با چشم تر سودا اگر محو تماشایی
بهار حیرت آیینه در شبنم خزان دارد
سخن باشد دلیل زندگی روشن‌خیالان را
غم مردن ندارد شعلهٔ ما تا زبان دارد
در آغوش نشاط دهر خوابیده‌ست کلفتها
شکستن در طلسم شوخی رنگ آشیان دارد
به صدگلزار رعنایی به چندین رنگ پیدایی
همان ناموس یکتایی مرا از من نهان دارد
غبارم پر نمی‌زد گر نمی سر می زد از اشکم
عنان وحشت من عجز این وا‌ماندگان دارد
نشاط حسن می‌بالد ز درد عاشقان بیدل
گلستان خنده دربار است تا بلبل فغان دارد