عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۱
نیست درظاهر مرا گر گلعذاری درنظر
از دل صد پاره دارم لاله زاری درنظر
کارو آنها داشتم از جنس یوسف، این زمان
نیست یعقوب مراغیر از غباری درنظر
مد عیش من چو ابرو دربلندی طاق بود
داشتم تانرگس دنباله داری در نظر
می چکید از سبزه امید من آب حیات
زخم من تا داشت تیغ آبداری در نظر
از سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردباد
نیست هر کس را که اوج اعتباری در نظر
خاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سیاه
هر که راباشد ز کویش سرمه واری در نظر
تا برآمد از حجاب کفش، پای سیر من
دارم از هر خار این وادی بهاری درنظر
از تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرج
نیست گویا خلق راروز شماری در نظر
سیل در آغوش دریا درکنارساحل است
هست تا از گرد هستی سرمه داری درنظر
نیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک وما
چشم می پوشیم اگر آید شکاری درنظر
می کشم بادل سیاهی خجلت از کردار خویش
آه اگر می داشتم آیینه داری در نظر
دانه من صائب از برق حوادث سوخته است
وقت تخمی خوش که دارد نو بهاری درنظر
از دل صد پاره دارم لاله زاری درنظر
کارو آنها داشتم از جنس یوسف، این زمان
نیست یعقوب مراغیر از غباری درنظر
مد عیش من چو ابرو دربلندی طاق بود
داشتم تانرگس دنباله داری در نظر
می چکید از سبزه امید من آب حیات
زخم من تا داشت تیغ آبداری در نظر
از سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردباد
نیست هر کس را که اوج اعتباری در نظر
خاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سیاه
هر که راباشد ز کویش سرمه واری در نظر
تا برآمد از حجاب کفش، پای سیر من
دارم از هر خار این وادی بهاری درنظر
از تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرج
نیست گویا خلق راروز شماری در نظر
سیل در آغوش دریا درکنارساحل است
هست تا از گرد هستی سرمه داری درنظر
نیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک وما
چشم می پوشیم اگر آید شکاری درنظر
می کشم بادل سیاهی خجلت از کردار خویش
آه اگر می داشتم آیینه داری در نظر
دانه من صائب از برق حوادث سوخته است
وقت تخمی خوش که دارد نو بهاری درنظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۳
حسن را در کار نبود باده ناب دگر
چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم
نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
چشم بی شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالی امید سیر چشمی داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
این زمین شور از خود آب بر می آورد
نیست حاجت خانه ما را به سیلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده ام
می تراود هر نفس زین زخم خوناب دگر
گفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شود
این شفق شد از هواجویی می ناب دگر
از مروت نیست ای ابر بهار استادگی
مزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگر
در حریم سینه ما فرش باشد آه سرد
نیست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگی آب روان عمر را
هست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگر
از نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشید
صائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر
چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر
هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم
نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر
صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید
چشم بی شرم مرا شد پرده خواب دگر
از کهنسالی امید سیر چشمی داشتم
قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر
این زمین شور از خود آب بر می آورد
نیست حاجت خانه ما را به سیلاب دگر
گرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده ام
می تراود هر نفس زین زخم خوناب دگر
گفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شود
این شفق شد از هواجویی می ناب دگر
از مروت نیست ای ابر بهار استادگی
مزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگر
در حریم سینه ما فرش باشد آه سرد
نیست حاجت کلبه مارا به مهتاب دگر
گر چه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده است
دردمندان رادل چاک است محراب دگر
آه کز سرگشتگی آب روان عمر را
هست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگر
از نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشید
صائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۴
چشم مارا صبح پیری شد شکر خواب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۵
از عزیزان با تو ما را هست پیوند دگر
جای یوسف را نگیرد هیچ فرزند دگر
خار دیوار تو از مژگان بود گیرنده تر
هر سرمو از تو چون زلف است دلبند دگر
از گرفتاران، سر بندی است هرکس را جدا
هست ما را با تو از هر بند پیوند دگر
می رسیدش ،بنده شایسته گر می کرد ناز
جز تو گر می بود در عالم خداوند دگر
شور من چون بلبلان از نوشخند غنچه نیست
تلخ دارد زندگی بر من شکرخند دگر
خوبه وحدت کرده مستغنی است از همصحبتان
نیست نخل خوش ثمر محتاج پیوند دگر
شد ز سنگ کودکان روشن که باغ دهر را
نیست چون دیوانگان نخل برومند دگر
گرچه هرکس راست پیوندی به آن نخل امید
قطع پیوند از دو عالم هست پیوند دگر
چون نباشد خواب من شیرین در آغوش لحد؟
من که نشکستم به دل جز آرزو قند دگر
کی به فکر صائب بی آرزو خواهد فتاد؟
آن که در هر گوشه دارد آرزومند دگر
جای یوسف را نگیرد هیچ فرزند دگر
خار دیوار تو از مژگان بود گیرنده تر
هر سرمو از تو چون زلف است دلبند دگر
از گرفتاران، سر بندی است هرکس را جدا
هست ما را با تو از هر بند پیوند دگر
می رسیدش ،بنده شایسته گر می کرد ناز
جز تو گر می بود در عالم خداوند دگر
شور من چون بلبلان از نوشخند غنچه نیست
تلخ دارد زندگی بر من شکرخند دگر
خوبه وحدت کرده مستغنی است از همصحبتان
نیست نخل خوش ثمر محتاج پیوند دگر
شد ز سنگ کودکان روشن که باغ دهر را
نیست چون دیوانگان نخل برومند دگر
گرچه هرکس راست پیوندی به آن نخل امید
قطع پیوند از دو عالم هست پیوند دگر
چون نباشد خواب من شیرین در آغوش لحد؟
من که نشکستم به دل جز آرزو قند دگر
کی به فکر صائب بی آرزو خواهد فتاد؟
آن که در هر گوشه دارد آرزومند دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۶
می برد دل حسن او هردم به نیرنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
اختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیک
می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر
گر چه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیست
می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است
می کندآواره این دیوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاریهای بخت
می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راه
بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر
در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من
می شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غیر زنگ منت صیقل که می ماندبجا
می روداز خاطر آیینه هرزنگ دگر
گرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشق
زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر
اختلافی نیست در شست و کمان وتیر، لیک
می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر
گر چه غیر ازیک نوا در پرده خورشید نیست
می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر
وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است
می کندآواره این دیوانه را سنگ دگر
مرهم کافوراز ناسازگاریهای بخت
می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر
طفل بد خوبم، دلم رابرده شیرینی ز راه
بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر
در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من
می شود درراه من هرنقش پا، سنگ دگر
غیر زنگ منت صیقل که می ماندبجا
می روداز خاطر آیینه هرزنگ دگر
گرچه بیرنگ است صائب باده پرزور عشق
زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۷
ای ز رویت هرنگاهی راگلستان دگر
دردل هر ذره ای خورشید تابان دگر
وای برمن کز غرور حسن هر چین می شود
گوشه ابروی او راطاق نسیان دگر
بیقراری هرکه راپیچد بهم چون گردباد
می کند هرلحظه جولان دربیابان دگر
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل
نقل کردن باشداز زندان به زندان دگر
صبر بر زخم زبانها کن که هر زخم زبان
کعبه دل را بود خار مغیلان دگر
ازجگر خوردن نمی دارند سیری، گرشود
اشک ریزان ترا هرقطره دندان دگر
عالمی چون سیر چشمی نیست درملک وجود
هست هر موری درین وادی سلیمان دگر
از سر خوان فلک برخیز کاین باریک بین
می شمارد لب گزیدن را لب نان دگر
نیست دربیداری من صرفه ای، صائب که هست
نسخه تعبیر من خواب پریشان دگر
دردل هر ذره ای خورشید تابان دگر
وای برمن کز غرور حسن هر چین می شود
گوشه ابروی او راطاق نسیان دگر
بیقراری هرکه راپیچد بهم چون گردباد
می کند هرلحظه جولان دربیابان دگر
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل
نقل کردن باشداز زندان به زندان دگر
صبر بر زخم زبانها کن که هر زخم زبان
کعبه دل را بود خار مغیلان دگر
ازجگر خوردن نمی دارند سیری، گرشود
اشک ریزان ترا هرقطره دندان دگر
عالمی چون سیر چشمی نیست درملک وجود
هست هر موری درین وادی سلیمان دگر
از سر خوان فلک برخیز کاین باریک بین
می شمارد لب گزیدن را لب نان دگر
نیست دربیداری من صرفه ای، صائب که هست
نسخه تعبیر من خواب پریشان دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۰
چند روزی می دهم دل رابه دلجوی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر
گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست
می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر
گر چه از ریحان جنت می چکد آب حیات
سبزه پشت لب او راست نیروی دگر
گر زمین باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغیر از بوی گل بوی دگر
تا به چشمم نور وحدت سرمه حیرت کشید
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر
وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر
تا به گرد شمع اوگردیده ام پروانه وار
می کشم از هر پری ناز پریروی دگر
نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری
دست دیگر خواهد این شمشیر وبازوی دگر
بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا
بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر
روز وشب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب، ندارم آشنا روی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر
گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست
می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر
گر چه از ریحان جنت می چکد آب حیات
سبزه پشت لب او راست نیروی دگر
گر زمین باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغیر از بوی گل بوی دگر
تا به چشمم نور وحدت سرمه حیرت کشید
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر
وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر
تا به گرد شمع اوگردیده ام پروانه وار
می کشم از هر پری ناز پریروی دگر
نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری
دست دیگر خواهد این شمشیر وبازوی دگر
بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا
بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر
روز وشب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب، ندارم آشنا روی دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۲
سبزه خط می دمد از لعل جانان غم مخور
می شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخور
بر سر انصاف خواهد آمد آن چشم سیاه
می شود آن غمزه کافر مسلمان غم مخور
حسن بی پروا به فکر عاشقان خواهد فتاد
می شود عالم ز عدل خط گلستان غم مخور
از نزول کاروان خط به منزلگاه حسن
دل برون می آید از چاه زنخدان غم مخور
خط مشکین می کند کوتاه دست زلف را
می رسد غمهای بی پایان به پایان غم مخور
آتش بی زینهار حسن در دوران خط
بر دل بیتاب خواهد شد گلستان غم مخور
خط حمایت می کند دل را ز دست انداز زلف
مصر اعظم می شود این ملک ویران غم مخور
صبح امیدی که پنهان است دردلهای شب
می شود طالع ازان چاک گریبان غم مخور
بوی پیراهن نخواهد ماند در زندان مصر
خواهد افتادن به فکر پیرکنعان غم مخور
دیده لب تشنه از رخسار شبنم خیز او
غوطه خواهد خورد در دریای احسان غم مخور
ازره گفتار، این موربه خاک افتاده را
می دهد مسندزدست خود سلیمان غم مخور
گرد خواری پیش خیز شهسوارعزت است
زینهار ای ماه مصر از چاه و زندان غم مخور
چون فتد دامان ساحل کشتی مارا به دست
خاک خواهد زد به چشم شور طوفان غم مخور
چون خط شبرنگ، صائب ازلب سیراب او
غوطه ها خواهی زدن درآب حیوان غم مخور
می شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخور
بر سر انصاف خواهد آمد آن چشم سیاه
می شود آن غمزه کافر مسلمان غم مخور
حسن بی پروا به فکر عاشقان خواهد فتاد
می شود عالم ز عدل خط گلستان غم مخور
از نزول کاروان خط به منزلگاه حسن
دل برون می آید از چاه زنخدان غم مخور
خط مشکین می کند کوتاه دست زلف را
می رسد غمهای بی پایان به پایان غم مخور
آتش بی زینهار حسن در دوران خط
بر دل بیتاب خواهد شد گلستان غم مخور
خط حمایت می کند دل را ز دست انداز زلف
مصر اعظم می شود این ملک ویران غم مخور
صبح امیدی که پنهان است دردلهای شب
می شود طالع ازان چاک گریبان غم مخور
بوی پیراهن نخواهد ماند در زندان مصر
خواهد افتادن به فکر پیرکنعان غم مخور
دیده لب تشنه از رخسار شبنم خیز او
غوطه خواهد خورد در دریای احسان غم مخور
ازره گفتار، این موربه خاک افتاده را
می دهد مسندزدست خود سلیمان غم مخور
گرد خواری پیش خیز شهسوارعزت است
زینهار ای ماه مصر از چاه و زندان غم مخور
چون فتد دامان ساحل کشتی مارا به دست
خاک خواهد زد به چشم شور طوفان غم مخور
چون خط شبرنگ، صائب ازلب سیراب او
غوطه ها خواهی زدن درآب حیوان غم مخور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۳
می شود از درد و داغ عشق دلها دیده ور
دربهاران می شود از لاله صحرا دیده ور
نیست غیر ازداغ درمانی دل افسرده را
کز شرار شوخ گردد سنگ خارا دیده ور
آنچنان کز دیدن خورشید آب آید به چشم
از تماشای تو می گردد تماشا دیده ور
از نظر بازان کمال حسن افزون می شود
کز حباب شوخ گردد روی دریا دیده ور
همچو نرگس بسته چشم آید برون فردا ز خاک
هر که از غفلت نگردیده است اینجا دیده ور
دیده روشن نمی ماند چو سوزن بر زمین
سربرآرد از گریبان مسیحا دیده ور
داشتم امید آزادی ز خط، غافل که حسن
گردد از هر حلقه ای درصید دلها دیده ور
می کند اهل بصیرت راهرو راسوز عشق
در ره تفسیده می گردد کف پادیده ور
دیده امیدواران خانه روشن می کند
تازیوسف گشت یعقوب وزلیخا دیده ور
نور بینش بود درصحرای امکان توتیا
ذره ها را کرد مهر عالم آرا دیده ور
دیده شب زنده داران را ز ظلمت باک نیست
روز روشن شمع خاموش است وشبها دیده ور
نیست در آهن دلان اکسیر صحبت رااثر
سوزن ناقص نشداز قرب عیسی دیده ور
از جواهر سرمه خال تو اکنون روشن است
پیش ازین گربود دلها از سویدادیده ور
وقت آن گل پیرهن خوش کز نسیم مرحمت
کرد در پیرانه سر یعقوب ما را دیده ور
دور بینان پیش پای خویش نتوانند دید
نیست مرد آخرت در کار دنیا دیده ور
آنچنان کز روزن وجام روشن خانه ها
می شود صائب به قدر داغ، دلها دیده ور
دربهاران می شود از لاله صحرا دیده ور
نیست غیر ازداغ درمانی دل افسرده را
کز شرار شوخ گردد سنگ خارا دیده ور
آنچنان کز دیدن خورشید آب آید به چشم
از تماشای تو می گردد تماشا دیده ور
از نظر بازان کمال حسن افزون می شود
کز حباب شوخ گردد روی دریا دیده ور
همچو نرگس بسته چشم آید برون فردا ز خاک
هر که از غفلت نگردیده است اینجا دیده ور
دیده روشن نمی ماند چو سوزن بر زمین
سربرآرد از گریبان مسیحا دیده ور
داشتم امید آزادی ز خط، غافل که حسن
گردد از هر حلقه ای درصید دلها دیده ور
می کند اهل بصیرت راهرو راسوز عشق
در ره تفسیده می گردد کف پادیده ور
دیده امیدواران خانه روشن می کند
تازیوسف گشت یعقوب وزلیخا دیده ور
نور بینش بود درصحرای امکان توتیا
ذره ها را کرد مهر عالم آرا دیده ور
دیده شب زنده داران را ز ظلمت باک نیست
روز روشن شمع خاموش است وشبها دیده ور
نیست در آهن دلان اکسیر صحبت رااثر
سوزن ناقص نشداز قرب عیسی دیده ور
از جواهر سرمه خال تو اکنون روشن است
پیش ازین گربود دلها از سویدادیده ور
وقت آن گل پیرهن خوش کز نسیم مرحمت
کرد در پیرانه سر یعقوب ما را دیده ور
دور بینان پیش پای خویش نتوانند دید
نیست مرد آخرت در کار دنیا دیده ور
آنچنان کز روزن وجام روشن خانه ها
می شود صائب به قدر داغ، دلها دیده ور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۵
تا نسازد پای خود از سر طلبکارگهر
همچو غواصان نمی گردد گرانبار گهر
هر که راچون رشته دور چرخ پیچ وتاب داد
سربه آسانی برآرد از گره زار گهر
نیست در تسخیر دلها به ز همواری کمند
رشته از همواری خود شد گرانبار گهر
از پریشانی است دل ایمن چو خود را جمع کرد
بیمی از ریزش نداردجام سرشار گهر
می کند وحشت ز هر موجی چو تیغ آبدار
تا صدف از ساده لوحی شد گرانبار گهر
صلح کن ازدانه گوهر به اشک خود، که هست
بیش از دریا خطر درآب هموار گهر
می گدازد روح راآمیزش سیمین بران
رنج باریک آرد از قرب گهر، تارگهر
خواری روشن ضمیران پیش خیر عزت است
گردد از گرد یتیمی گرم، بازار گهر
شد فلک پرواز دل تاپابه دامن جمع کرد
بیشتر از بی سروپایی است رفتارگهر
از لب خامش صدف دندانه سازد تیغ را
بس که شد در عهد ما قحط خریدار گهر
هر سبک مغزی سخن نتواند از عارف کشید
گوش ماهی چون صدف نبود سزاوار گهر
انتقام خویش رااز مغز گوهر می کشد
رشته را چندان که لاغر می کند بارگهر
ره مده طول امل دردل که می افتد گره
بیشتر از رهگذار رشته در کارگهر
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
در گهر صائب نمی ماند نهان تارگهر
همچو غواصان نمی گردد گرانبار گهر
هر که راچون رشته دور چرخ پیچ وتاب داد
سربه آسانی برآرد از گره زار گهر
نیست در تسخیر دلها به ز همواری کمند
رشته از همواری خود شد گرانبار گهر
از پریشانی است دل ایمن چو خود را جمع کرد
بیمی از ریزش نداردجام سرشار گهر
می کند وحشت ز هر موجی چو تیغ آبدار
تا صدف از ساده لوحی شد گرانبار گهر
صلح کن ازدانه گوهر به اشک خود، که هست
بیش از دریا خطر درآب هموار گهر
می گدازد روح راآمیزش سیمین بران
رنج باریک آرد از قرب گهر، تارگهر
خواری روشن ضمیران پیش خیر عزت است
گردد از گرد یتیمی گرم، بازار گهر
شد فلک پرواز دل تاپابه دامن جمع کرد
بیشتر از بی سروپایی است رفتارگهر
از لب خامش صدف دندانه سازد تیغ را
بس که شد در عهد ما قحط خریدار گهر
هر سبک مغزی سخن نتواند از عارف کشید
گوش ماهی چون صدف نبود سزاوار گهر
انتقام خویش رااز مغز گوهر می کشد
رشته را چندان که لاغر می کند بارگهر
ره مده طول امل دردل که می افتد گره
بیشتر از رهگذار رشته در کارگهر
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
در گهر صائب نمی ماند نهان تارگهر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۶
سود ندهد عامل بیدادگر را کارخیر
شاهد ظلم است ازاهل عمل آثار خیر
کوته اندیشی که خیر ازمال مردم می کند
دست و دامان تهی برگردداز بازارخیر
پایه ظلم وستم راعامل بیدادگر
می دهد براهل بینش عرض از آثار خیر
روزی مرغان شود تخمی که زیر خاک نیست
پیش مردم از تنگ ظرفی مکن اظهار خیر
صرف کن درخیر نقد زندگانی را که نیست
در شبستان عدم شمعی به جز انوار خیر
نور از آیینه میبارد سکندر را به خاک
بی گهر هرگز نگردد ابر گوهر بار خیر
نام جم ازجام در دورست تا افلاک هست
ماندگی هرگز ندارد گردش پرگارخیر
صحبت نیکان بود مشاطه بدگوهران
رتبه تمکین بود تعجیل رادر کارخیر
تامی لعل شفق در شیشه افلاک هست
صائب از گردش نیفتد ساغرسرشارخیر
شاهد ظلم است ازاهل عمل آثار خیر
کوته اندیشی که خیر ازمال مردم می کند
دست و دامان تهی برگردداز بازارخیر
پایه ظلم وستم راعامل بیدادگر
می دهد براهل بینش عرض از آثار خیر
روزی مرغان شود تخمی که زیر خاک نیست
پیش مردم از تنگ ظرفی مکن اظهار خیر
صرف کن درخیر نقد زندگانی را که نیست
در شبستان عدم شمعی به جز انوار خیر
نور از آیینه میبارد سکندر را به خاک
بی گهر هرگز نگردد ابر گوهر بار خیر
نام جم ازجام در دورست تا افلاک هست
ماندگی هرگز ندارد گردش پرگارخیر
صحبت نیکان بود مشاطه بدگوهران
رتبه تمکین بود تعجیل رادر کارخیر
تامی لعل شفق در شیشه افلاک هست
صائب از گردش نیفتد ساغرسرشارخیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۷
از می گلرنگ می گردد اگر پیمانه سیر
می شود از خوردن خون هم دل دیوانه سیر
میوه جنت اگر برآدمی گردد گران
می شود از سنگ طفلان هم دل دیوانه سیر
اشتهای آتش سوزان ندارد سوختن
حرص را کی می توان کردن زآب ودانه سیر
می شود سیراب از شبنم اگر ریگ روان
می کند مخمور رااز باده هم پیمانه سیر
چرخ سنگین دل نگردداز شکست دل ملول
نیست ممکن آسیارا ساختن از دانه سیر
سیری از خوان سپهر سفله محض آرزوست
از جگرخوردن مگرگردم درین غمخانه سیر
حلقه های زلف سیر از دلربایی می شود
گر بود ممکن که گرددچشم دام از دانه سیر
عارفان از دیدن حسن مجازآسوده اند
تشنه خم کی شود از شیشه و پیمانه سیر
لقمه ای برخوان گردون نیست بی خون جگر
چون نگردد میهمان از جان درین غمخانه سیر
کیست صائب از تردد نفس رامانع شود
کی شود مور حریص از جستجوی دانه سیر
می شود از خوردن خون هم دل دیوانه سیر
میوه جنت اگر برآدمی گردد گران
می شود از سنگ طفلان هم دل دیوانه سیر
اشتهای آتش سوزان ندارد سوختن
حرص را کی می توان کردن زآب ودانه سیر
می شود سیراب از شبنم اگر ریگ روان
می کند مخمور رااز باده هم پیمانه سیر
چرخ سنگین دل نگردداز شکست دل ملول
نیست ممکن آسیارا ساختن از دانه سیر
سیری از خوان سپهر سفله محض آرزوست
از جگرخوردن مگرگردم درین غمخانه سیر
حلقه های زلف سیر از دلربایی می شود
گر بود ممکن که گرددچشم دام از دانه سیر
عارفان از دیدن حسن مجازآسوده اند
تشنه خم کی شود از شیشه و پیمانه سیر
لقمه ای برخوان گردون نیست بی خون جگر
چون نگردد میهمان از جان درین غمخانه سیر
کیست صائب از تردد نفس رامانع شود
کی شود مور حریص از جستجوی دانه سیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۹
آنکه می آید زطفلی از دهانش بوی شیر
می گدازد عاشقان را چون شکر در جوی شیر
صحبت سیمین تنان شیرین لبان را آتش ا ست
کاهش شکر بوداز چربی پهلوی شیر
می کند بی دست وپایی نعمت فردوس نقد
روزی اطفال اینجامی رسد از جوی شیر
سخت طفلانه است سنجیدن به مردان جهان
کوهکن راکز دهان تیشه آیدبوی شیر
سخت رویان رابه خلق خوش توان مغلوب کرد
قند را درهم شکست از چرب نرمی خوی شیر
پاک طینت عیب خود را بر زبان می آورد
موی را پنهان نیارد کرد هرگز روی شیر
نیست در مصر قناعت تشنه چشمی حرص را
خشک می آید برون اینجا شکر از جوی شیر
وقت حاجت راه روزی خود هویدامی شود
طفل بی مادر کند زانگشت جست و جوی شیر
وعده های خشک بی ریزش نمی آید بکار
طفل را نتوان خمش کردن به گفت و گوی شیر
در حریم صبح صائب پاک کن دل از خودی
کز غباری از صفا بیمایه گردد روی شیر
می گدازد عاشقان را چون شکر در جوی شیر
صحبت سیمین تنان شیرین لبان را آتش ا ست
کاهش شکر بوداز چربی پهلوی شیر
می کند بی دست وپایی نعمت فردوس نقد
روزی اطفال اینجامی رسد از جوی شیر
سخت طفلانه است سنجیدن به مردان جهان
کوهکن راکز دهان تیشه آیدبوی شیر
سخت رویان رابه خلق خوش توان مغلوب کرد
قند را درهم شکست از چرب نرمی خوی شیر
پاک طینت عیب خود را بر زبان می آورد
موی را پنهان نیارد کرد هرگز روی شیر
نیست در مصر قناعت تشنه چشمی حرص را
خشک می آید برون اینجا شکر از جوی شیر
وقت حاجت راه روزی خود هویدامی شود
طفل بی مادر کند زانگشت جست و جوی شیر
وعده های خشک بی ریزش نمی آید بکار
طفل را نتوان خمش کردن به گفت و گوی شیر
در حریم صبح صائب پاک کن دل از خودی
کز غباری از صفا بیمایه گردد روی شیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۰
زیرتیغ از مرغ بسمل پرفشانی یاد گیر
از سبکروحان نصیحت بی گرانی یاد گیر
عمر فرصت درگذارووقت پرواز ست تنگ
در حریم بیضه بال و پر فشانی یاد گیر
ای که تمکین یاد می گیری زجسم خاکسار
از بهار عمر هم آتش عنانی یاد گیر
شهپرپرواز سامان می دهد از برگ عیش
شیوه رفتار از باد خزانی یادگیر
نیست ممکن راست کردن چوبهای خشک را
پند پیران را درایام جوانی یاد گیر
مور رااز دست خود بخشد سلیمان پایتخت
یا فرودستان طریق مهربانی یاد گیر
گر بود چون غنچه گل صد زبانت در دهان
سرفروبردر گریبان ،بی زبانی یاد گیر
در رگ زنار تاب ودر دل سبحه است تار
از دل خوش مشرب ماخوش عنانی یادگیر
گر دل شب رانیفروزی به آه آتشین
از فلک هر صبحدم اختر فشانی یاد گیر
می دهددر پرده شب عمر جاویدان به خضر
شرم همت رازآب زندگانی یادگیر
از ته دل برتو گردشوار باشد دوستی
از برای مصلحت لطف زبانی یاد گیر
می فشاند گوهر شهواراز لب زیرتیغ
از صدف صائب طریق زندگانی یادگیر
از سبکروحان نصیحت بی گرانی یاد گیر
عمر فرصت درگذارووقت پرواز ست تنگ
در حریم بیضه بال و پر فشانی یاد گیر
ای که تمکین یاد می گیری زجسم خاکسار
از بهار عمر هم آتش عنانی یاد گیر
شهپرپرواز سامان می دهد از برگ عیش
شیوه رفتار از باد خزانی یادگیر
نیست ممکن راست کردن چوبهای خشک را
پند پیران را درایام جوانی یاد گیر
مور رااز دست خود بخشد سلیمان پایتخت
یا فرودستان طریق مهربانی یاد گیر
گر بود چون غنچه گل صد زبانت در دهان
سرفروبردر گریبان ،بی زبانی یاد گیر
در رگ زنار تاب ودر دل سبحه است تار
از دل خوش مشرب ماخوش عنانی یادگیر
گر دل شب رانیفروزی به آه آتشین
از فلک هر صبحدم اختر فشانی یاد گیر
می دهددر پرده شب عمر جاویدان به خضر
شرم همت رازآب زندگانی یادگیر
از ته دل برتو گردشوار باشد دوستی
از برای مصلحت لطف زبانی یاد گیر
می فشاند گوهر شهواراز لب زیرتیغ
از صدف صائب طریق زندگانی یادگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۱
برگ عیش خویش را چون گل زهم پاشیده گیر
این دکانی را که برخود چیده ای برچیده گیر
می کند عریان چومرگ از کسوت هستی ترا
چند روزی این لباس عاریت پوشیده گیر
عمر جاویدان این عالم همین روزوشبی است
پشت وروی این ورق را تاقیامت دیده گیر
چون زهر برگی به چندین چشم می باید گریست
یک دهن چون گل درین بستانسراخندیده گیر
چشم می باید چون پوشیدن زدنیا عاقبت
دیده را نادیده و نادیده هارادیده گیر
چون افزایش رانباشد غیر کاهش حاصلی
چند روزی خویش راچون ماه نو بالیده گیر
ازخط و زلف نکویان دیده رغبت بپوش
از دل بیدار، این خواب پریشان دیده گیر
گر نخواهی بست چون حلاج لب از حرف راست
ریسمان بهر گلوی خویشتن تابیده گیر
چون گرانبارست از خواب گران این کاروان
بادل صد چاک چندی چون جرس نالیده گیر
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هر چه در حق تو گوید مدعی نشنیده گیر
چون به ارباب بصیرت عرض دادی جنس خویش
در ترازوی قیامت خویش راسنجیده گیر
نیست صائب حاصلی این عالم پرشور را
در زمین شور تخم خویش را پاشیده گیر
این دکانی را که برخود چیده ای برچیده گیر
می کند عریان چومرگ از کسوت هستی ترا
چند روزی این لباس عاریت پوشیده گیر
عمر جاویدان این عالم همین روزوشبی است
پشت وروی این ورق را تاقیامت دیده گیر
چون زهر برگی به چندین چشم می باید گریست
یک دهن چون گل درین بستانسراخندیده گیر
چشم می باید چون پوشیدن زدنیا عاقبت
دیده را نادیده و نادیده هارادیده گیر
چون افزایش رانباشد غیر کاهش حاصلی
چند روزی خویش راچون ماه نو بالیده گیر
ازخط و زلف نکویان دیده رغبت بپوش
از دل بیدار، این خواب پریشان دیده گیر
گر نخواهی بست چون حلاج لب از حرف راست
ریسمان بهر گلوی خویشتن تابیده گیر
چون گرانبارست از خواب گران این کاروان
بادل صد چاک چندی چون جرس نالیده گیر
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هر چه در حق تو گوید مدعی نشنیده گیر
چون به ارباب بصیرت عرض دادی جنس خویش
در ترازوی قیامت خویش راسنجیده گیر
نیست صائب حاصلی این عالم پرشور را
در زمین شور تخم خویش را پاشیده گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۲
بوسه را کنج دهان یار دارد گوشه گیر
گوشه های دلنشین بسیاردارد گوشه گیر
سربه صحرا دادحشر آسودگان خاک را
همچنان ماراخیال یار داردگوشه گیر
نیست ازعزلت غرض زهاد را جز صید خلق
عنکبوتان را مگس در غار دارد گوشه گیر
سخت می گیرد فلک برمردم روشن گهر
لعل را خورشید درکهسارداردگوشه گیر
حسن عالمگیر او خورشید عالمتاب را
از حیا در رخنه دیوار دارد گوشه گیر
از تریهای فلک دل درحجابت غفلت است
در نیام این تیغ رازنگارداردگوشه گیر
می کنند از فتنه مردم گوشه گیری اختیار
فتنه راآن نرگس خونخوار دارد گوشه گیر
از گزند خال زیرزلف او ایمن مباش
زهررادرمهره اینجامارداردگوشه گیر
از ملامت اهل دل صائب به عزلت ساختند
غنچه را زخم زبان خار دارد گوشه گیر
گوشه های دلنشین بسیاردارد گوشه گیر
سربه صحرا دادحشر آسودگان خاک را
همچنان ماراخیال یار داردگوشه گیر
نیست ازعزلت غرض زهاد را جز صید خلق
عنکبوتان را مگس در غار دارد گوشه گیر
سخت می گیرد فلک برمردم روشن گهر
لعل را خورشید درکهسارداردگوشه گیر
حسن عالمگیر او خورشید عالمتاب را
از حیا در رخنه دیوار دارد گوشه گیر
از تریهای فلک دل درحجابت غفلت است
در نیام این تیغ رازنگارداردگوشه گیر
می کنند از فتنه مردم گوشه گیری اختیار
فتنه راآن نرگس خونخوار دارد گوشه گیر
از گزند خال زیرزلف او ایمن مباش
زهررادرمهره اینجامارداردگوشه گیر
از ملامت اهل دل صائب به عزلت ساختند
غنچه را زخم زبان خار دارد گوشه گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۳
می شوی آواره از عالم عنان ما مگیر
راه بر سیلی که دارد روی دریا مگیر
بخیه منت جراحت را کند ناسورتر
رشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیر
رتبه کامل عیاران ازمحک ظاهر شود
تن به سنگ کودکان ده ،دامن صحرامگیر
گریه های تلخ دارد خنده های شکرین
گردهد دامن به دستت گل ز استغنامگیر
دوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگان
رحم برخود کن ،درین زندان وحشت جامگیر
جوش این میخانه از رخسار آتشناک توست
ای بهشتی روی از خاک شهیدان پامگیر
می کند ناسور داغ تشنگی راآب شور
چون صدف دندان به دل نه ،آب از دریامگیر
می شود آخربیابان مرگ، جویای سراب
رحم اگر برپای خود داری پی دنیامگیر
در سیاهی یافت صائب خضر آب زندگی
هیچ دامانی بغیر از دامن شبهامگیر
راه بر سیلی که دارد روی دریا مگیر
بخیه منت جراحت را کند ناسورتر
رشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیر
رتبه کامل عیاران ازمحک ظاهر شود
تن به سنگ کودکان ده ،دامن صحرامگیر
گریه های تلخ دارد خنده های شکرین
گردهد دامن به دستت گل ز استغنامگیر
دوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگان
رحم برخود کن ،درین زندان وحشت جامگیر
جوش این میخانه از رخسار آتشناک توست
ای بهشتی روی از خاک شهیدان پامگیر
می کند ناسور داغ تشنگی راآب شور
چون صدف دندان به دل نه ،آب از دریامگیر
می شود آخربیابان مرگ، جویای سراب
رحم اگر برپای خود داری پی دنیامگیر
در سیاهی یافت صائب خضر آب زندگی
هیچ دامانی بغیر از دامن شبهامگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۴
به نادانی کند اقرارهرکس هست داناتر
زحیرت پرده خواب است هر چشمی که بیناتر
نهفتم دردل صد پاره رازعشق ازین غافل
که بوی گل زبرگ گل شود صد پرده رسواتر
به پیری گفتم ازدامان دنیا دست بردارم
ندانستم که درخشکی شود این خار گیراتر
زسنگینی شودکم لنگر تمکین فلاخن را
دل دیوانه از بند گران گرددسبکپاتر
مکن فکر اقامت درجهان گربینشی داری
که از ریگ روان کوه است اینجا دشت پیماتر
رعونت از شکست آرزو شد نفس راافزون
که سازد آتش افسرده را خاشاک رعناتر
یکی صد شد زحرف تلخ،شور آن لب میگون
که از تلخی می گلرنگ می گردد گواراتر
ریاض حسن او آب وهوای سرکشی دارد
که باشد سبزه خوابیده اش از سرو رعناتر
نبندد حجت ناطق زبان منکران ،ورنه
زعیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر
سفیدیهای مو غماز گردد رو سیاهی را
که باشد در میان شیر خالص موی رسواتر
زبال افشانی پروانه روشن می شود صائب
که عاشق درفراق از وصل می باشد شکیباتر
زحیرت پرده خواب است هر چشمی که بیناتر
نهفتم دردل صد پاره رازعشق ازین غافل
که بوی گل زبرگ گل شود صد پرده رسواتر
به پیری گفتم ازدامان دنیا دست بردارم
ندانستم که درخشکی شود این خار گیراتر
زسنگینی شودکم لنگر تمکین فلاخن را
دل دیوانه از بند گران گرددسبکپاتر
مکن فکر اقامت درجهان گربینشی داری
که از ریگ روان کوه است اینجا دشت پیماتر
رعونت از شکست آرزو شد نفس راافزون
که سازد آتش افسرده را خاشاک رعناتر
یکی صد شد زحرف تلخ،شور آن لب میگون
که از تلخی می گلرنگ می گردد گواراتر
ریاض حسن او آب وهوای سرکشی دارد
که باشد سبزه خوابیده اش از سرو رعناتر
نبندد حجت ناطق زبان منکران ،ورنه
زعیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر
سفیدیهای مو غماز گردد رو سیاهی را
که باشد در میان شیر خالص موی رسواتر
زبال افشانی پروانه روشن می شود صائب
که عاشق درفراق از وصل می باشد شکیباتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۶
خط سبز از دعای صبح خیزان است گیراتر
لب میگون زخون بیگناهان است گیراتر
ز روی نو خط آن خوش پسر چون چشم بردارم؟
کزاو هرحلقه ای ازچشم فتان است گیراتر
اگر چه دانه راکمتر بود ازدام گیرایی
ز زلف عنبر افشان خال جانان است گیراتر
درآن گلشن که من دارم به خاطر فکر آزادی
گل بی خارش از خارمغیلان است گیراتر
کسی چون چشم از آن چشم خمارآلود بردارد؟
که از قلاب ،آن برگشته مژگان است گیراتر
گزیدم راستی تاایمن از زخم زبان گردم
ندانستم که آتش در نیستان است گیراتر
به دنیا بیش می چسبند پیران درکهنسالی
که خار خشک در تسخیر دامان است گیراتر
به عنوانی مبدل شد به خشکی چرب نرمیها
که شیر از استخوان درکام طفلان است گیراتر
سروکارمن افتاده است با شیرین لبی صائب
که حرف تلخ او از شکرستان است گیراتر
لب میگون زخون بیگناهان است گیراتر
ز روی نو خط آن خوش پسر چون چشم بردارم؟
کزاو هرحلقه ای ازچشم فتان است گیراتر
اگر چه دانه راکمتر بود ازدام گیرایی
ز زلف عنبر افشان خال جانان است گیراتر
درآن گلشن که من دارم به خاطر فکر آزادی
گل بی خارش از خارمغیلان است گیراتر
کسی چون چشم از آن چشم خمارآلود بردارد؟
که از قلاب ،آن برگشته مژگان است گیراتر
گزیدم راستی تاایمن از زخم زبان گردم
ندانستم که آتش در نیستان است گیراتر
به دنیا بیش می چسبند پیران درکهنسالی
که خار خشک در تسخیر دامان است گیراتر
به عنوانی مبدل شد به خشکی چرب نرمیها
که شیر از استخوان درکام طفلان است گیراتر
سروکارمن افتاده است با شیرین لبی صائب
که حرف تلخ او از شکرستان است گیراتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۷
شود از پرده پوشی سوز اهل حال رسواتر
که تب را می نماید پرده تبخال رسواتر
خود آرایی کند بی پرده عیب روسیاهان را
که گردد پای طاوس ازنگار بال رسواتر
نگردد پرده عیب خسیسان دولت دنیا
سیه رو را کند آیینه اقبال رسواتر
درین میخانه با ته جرعه قسمت قناعت کن
که گردد تنگ ظرف از جام مالامال رسواتر
ازان با صوفیان صافدل زاهد نیامیزد
که از آیینه گردد زشتی تمثال رسواتر
مزن پر دست وپا گرعیب خود پوشیده می خواهی
که می گردد ز ایماواشارت لال رسواتر
به زینت نیست ممکن زشتی رخسار کم گردد
که ساق بی صفا رامی کند خلخال رسواتر
نداری چون ز معنی بهره ای باری مکن دعوی
که در پرواز گردد مرغ کوته بال رسواتر
نیاید پرده پوشی از لباس عاریت صائب
که نا درویش را سازد قبای شال رسواتر
که تب را می نماید پرده تبخال رسواتر
خود آرایی کند بی پرده عیب روسیاهان را
که گردد پای طاوس ازنگار بال رسواتر
نگردد پرده عیب خسیسان دولت دنیا
سیه رو را کند آیینه اقبال رسواتر
درین میخانه با ته جرعه قسمت قناعت کن
که گردد تنگ ظرف از جام مالامال رسواتر
ازان با صوفیان صافدل زاهد نیامیزد
که از آیینه گردد زشتی تمثال رسواتر
مزن پر دست وپا گرعیب خود پوشیده می خواهی
که می گردد ز ایماواشارت لال رسواتر
به زینت نیست ممکن زشتی رخسار کم گردد
که ساق بی صفا رامی کند خلخال رسواتر
نداری چون ز معنی بهره ای باری مکن دعوی
که در پرواز گردد مرغ کوته بال رسواتر
نیاید پرده پوشی از لباس عاریت صائب
که نا درویش را سازد قبای شال رسواتر