عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ای که میجوئی برون از خویشتن دلدار خویش
در درون جان تست از خویشتن جویار خویش
پردهٔ دلدار تو جویای دلدار تو است
جستجو بگذار تا بینی رخ دلدار خویش
گر نداری تو بصر وام کن از وی بصر
تا به بینی در درون جان خود دلدار خویش
از گل رویش درون خویش را گلزار کن
زین گلستانها گذر کن باش خود گلزار خویش
بگذر از دری که آب و گل بود بنیاد آن
مسکن از دل ساز و از جان دار با خوددار خویش
از دل و جان ساز دارو باش خود هم جان و دل
هم دار خویش باش و هم تو خود دیار خویش
گر تجارت میکنی خود را بیار خود فروش
تا زیانت سود گردد باش خود بازار خویش
بیبصیرت کار کردن پشت برره کردنست
رو بصیرت کن پس روی کن در کار خویش
بار بر کس گر نهی دوش خودت گردد گران
دوش خودخواهی سبک بر کس میفکن بار خویش
در حقیقت هست آزار کسان آزار خود
بگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خویش
فیض را بس زار دیدم گفتمش زار کهٔ
گفت حاشا یار من من زار خویشم زار خویش
در درون جان تست از خویشتن جویار خویش
پردهٔ دلدار تو جویای دلدار تو است
جستجو بگذار تا بینی رخ دلدار خویش
گر نداری تو بصر وام کن از وی بصر
تا به بینی در درون جان خود دلدار خویش
از گل رویش درون خویش را گلزار کن
زین گلستانها گذر کن باش خود گلزار خویش
بگذر از دری که آب و گل بود بنیاد آن
مسکن از دل ساز و از جان دار با خوددار خویش
از دل و جان ساز دارو باش خود هم جان و دل
هم دار خویش باش و هم تو خود دیار خویش
گر تجارت میکنی خود را بیار خود فروش
تا زیانت سود گردد باش خود بازار خویش
بیبصیرت کار کردن پشت برره کردنست
رو بصیرت کن پس روی کن در کار خویش
بار بر کس گر نهی دوش خودت گردد گران
دوش خودخواهی سبک بر کس میفکن بار خویش
در حقیقت هست آزار کسان آزار خود
بگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خویش
فیض را بس زار دیدم گفتمش زار کهٔ
گفت حاشا یار من من زار خویشم زار خویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
غم با دلت آشناست ای فیض
جانت هدف بلاست ای فیض
هر درد و غمی که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست ای فیض
هر فتنه که از سپهر آید
اندر سر تست جایش ای فیض
خم و دردی که از حبیبت
بی مرهم و بی دواست ای فیض
چه زخم و چه درد هرچه او کرد
هم مرهم و هم شفاست ای فیض
رد تو دوا غم تو شادیست
چون روی تو با خداست ای فیض
حاشا که ز غم کنی شکایت
دانی چو غم از کجاست ای فیض
جانت هدف بلاست ای فیض
هر درد و غمی که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست ای فیض
هر فتنه که از سپهر آید
اندر سر تست جایش ای فیض
خم و دردی که از حبیبت
بی مرهم و بی دواست ای فیض
چه زخم و چه درد هرچه او کرد
هم مرهم و هم شفاست ای فیض
رد تو دوا غم تو شادیست
چون روی تو با خداست ای فیض
حاشا که ز غم کنی شکایت
دانی چو غم از کجاست ای فیض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
عشقت ره و رهنماست ای فیض
جز عشق رهی کجاست ای فیض
در عشق به بین جمال مقصود
عشق آینه خداست ای فیض
جان و دل ما بعشق باقیست
عشق آب حیات ماست ای فیض
هم در ره عشق کان شادیست
غمهای دگر بلاست ای فیض
از عشق طلب هر آنچه خواهی
کو معدن هر عطاست ای فیض
ز عشق توان ز فتنه رستن
عشق آفت فتنهاست ای فیض
در عشق گریز و در غم عشق
جز عشق همه فناست ای فیض
پیوسته ز عشق فیض جو فیض
کو منبع فیضهاست ای فیض
جز عشق رهی کجاست ای فیض
در عشق به بین جمال مقصود
عشق آینه خداست ای فیض
جان و دل ما بعشق باقیست
عشق آب حیات ماست ای فیض
هم در ره عشق کان شادیست
غمهای دگر بلاست ای فیض
از عشق طلب هر آنچه خواهی
کو معدن هر عطاست ای فیض
ز عشق توان ز فتنه رستن
عشق آفت فتنهاست ای فیض
در عشق گریز و در غم عشق
جز عشق همه فناست ای فیض
پیوسته ز عشق فیض جو فیض
کو منبع فیضهاست ای فیض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
هر آنکه سوی تو آمد شد از فنا محفوظ
بزیر سایهٔ لطفت شد از بلا محفوظ
ز خوف و حزن پناهیست کعبهٔ وصلت
درین پناه بود جان زهر عنا محفوظ
اشارهایست ز ابرو و چشم و تیر و کمان
که تا بما نگریزی نهٔ زما محفوظ
فرو گذاشت ز رخ آن دو عروهٔ وثقی
که هر که چنگ بما زد شد از بلا محفوظ
بزیر سبزهٔ خطّش نهفته لب میگفت
که آب چشمهٔ خضر است نزد ما محفوظ
تو تا بخود نگری مرگ با تو دارد کار
ز خود برآی که تا باشی از فنا محفوظ
تو چند باشی حافظ رسوم مردم را
بیا بدرگه ما تا شوی بما محفوظ
بسوی مأمن عشق خدا گریز ای فیض
که تا زخویش رهی گردی از فنا محفوظ
کسی که غور کند نکتهای شعر مرا
شود ز جهل و ضلال ایمن از خدا محفوظ
بزیر سایهٔ لطفت شد از بلا محفوظ
ز خوف و حزن پناهیست کعبهٔ وصلت
درین پناه بود جان زهر عنا محفوظ
اشارهایست ز ابرو و چشم و تیر و کمان
که تا بما نگریزی نهٔ زما محفوظ
فرو گذاشت ز رخ آن دو عروهٔ وثقی
که هر که چنگ بما زد شد از بلا محفوظ
بزیر سبزهٔ خطّش نهفته لب میگفت
که آب چشمهٔ خضر است نزد ما محفوظ
تو تا بخود نگری مرگ با تو دارد کار
ز خود برآی که تا باشی از فنا محفوظ
تو چند باشی حافظ رسوم مردم را
بیا بدرگه ما تا شوی بما محفوظ
بسوی مأمن عشق خدا گریز ای فیض
که تا زخویش رهی گردی از فنا محفوظ
کسی که غور کند نکتهای شعر مرا
شود ز جهل و ضلال ایمن از خدا محفوظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
هرکه جا داد او رسوم اهل دنیا در دماغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندین ایاغ
آنکه بار ننگ و عار ابلهان گیرد بدوش
او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ
دل چو پر شد از غم دنیا نماند جای دین
شغل دنیا کی گذارد بهر دینداری دماغ
در کمین عمر بنشسته است دزدی هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
آنزمان آگه شود کز عمر ماند یکنفس
بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ
پیر شد آن بوالهوس گوید جوانم من هنوز
کار خواهم کرد زیر پس عمر بگذارد بلاغ
ریش مردک شد سفید و ماند از آن ده موسیه
گوید او هست این دو رنگ از ریش خود گیرد کلاغ
ابلهانرا واعظی کردن نه کار تست فیض
کار خود نیکو کن و می دار از عالم فراغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندین ایاغ
آنکه بار ننگ و عار ابلهان گیرد بدوش
او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ
دل چو پر شد از غم دنیا نماند جای دین
شغل دنیا کی گذارد بهر دینداری دماغ
در کمین عمر بنشسته است دزدی هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
آنزمان آگه شود کز عمر ماند یکنفس
بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ
پیر شد آن بوالهوس گوید جوانم من هنوز
کار خواهم کرد زیر پس عمر بگذارد بلاغ
ریش مردک شد سفید و ماند از آن ده موسیه
گوید او هست این دو رنگ از ریش خود گیرد کلاغ
ابلهانرا واعظی کردن نه کار تست فیض
کار خود نیکو کن و می دار از عالم فراغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
جان اسیر محنت و غم دل قرین درد و داغ
بیدماغم بیدماغم بیدماغم بیدماغ
میشود از قصه خون وز دیده میآید برون
لحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغ
در درونم لاله هست و گل ز یمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغ
شد ملول از صحبت جان سوزم از پیشم برفت
از که گیرم این دل گم گشته را یا رب سراغ
دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغ
از مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشو
خواهش آن بیغمان من دارم از خواهش فراغ
من بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غم
دم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغ
مهربانیهای دم سردان بسی سرد است سرد
گرمی این بیغمان سوزندهتر از سوز داغ
آنکه از حال دلم پرسید گوید کو جواب
ای برادر رحم کن بر فیض بیدل کو دماغ
بیدماغم بیدماغم بیدماغم بیدماغ
میشود از قصه خون وز دیده میآید برون
لحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغ
در درونم لاله هست و گل ز یمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغ
شد ملول از صحبت جان سوزم از پیشم برفت
از که گیرم این دل گم گشته را یا رب سراغ
دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغ
از مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشو
خواهش آن بیغمان من دارم از خواهش فراغ
من بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غم
دم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغ
مهربانیهای دم سردان بسی سرد است سرد
گرمی این بیغمان سوزندهتر از سوز داغ
آنکه از حال دلم پرسید گوید کو جواب
ای برادر رحم کن بر فیض بیدل کو دماغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
بهرزه شیفته شد دل بهر خیال دریغ
نبرد ره بتماشای آن جمال دریغ
بسوی عشق حقیقی نیافتیم رهی
فدای دوست نکردیم عمر و مال دریغ
ببوم سینه نکشتیم تخم مهر و وفا
نخورد هیچ دل ما غم مآل دریغ
خیال وصل بسی پخت این دل پر شور
بدست هیچ نیامد از آن خیال دریغ
تمام عمر بعشق مجاز فانی رفت
بماند جان ز حقیقت در انفعال دریغ
نخورد جان غم جانان درینجهان روزی
گذشت در غم بیهوده ماه و سال دریغ
گذشت عمر بمهر بتان سنگین دل
بعشق حق ننمودیم اشتغال دریغ
نشست زنگ حوادث بر آینهٔ دل ما
نتافت پرتو آن حسن بیزوال دریغ
ز عشق نیست به جز نام فیض را افسوس
ز دوست نیست بدستش به جز خیال دریغ
نبرد ره بتماشای آن جمال دریغ
بسوی عشق حقیقی نیافتیم رهی
فدای دوست نکردیم عمر و مال دریغ
ببوم سینه نکشتیم تخم مهر و وفا
نخورد هیچ دل ما غم مآل دریغ
خیال وصل بسی پخت این دل پر شور
بدست هیچ نیامد از آن خیال دریغ
تمام عمر بعشق مجاز فانی رفت
بماند جان ز حقیقت در انفعال دریغ
نخورد جان غم جانان درینجهان روزی
گذشت در غم بیهوده ماه و سال دریغ
گذشت عمر بمهر بتان سنگین دل
بعشق حق ننمودیم اشتغال دریغ
نشست زنگ حوادث بر آینهٔ دل ما
نتافت پرتو آن حسن بیزوال دریغ
ز عشق نیست به جز نام فیض را افسوس
ز دوست نیست بدستش به جز خیال دریغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
ز عشق جوی کرامت ز عشق جوی شرف
بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف
بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی
غرامتست و ندامت تحسر است واسف
بعشق کوش که فخر است عشق مردانرا
مفاخران نرسد شان بغیر عشق صلف
بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو
ز سینه ساز برای خدنگ عشق هدف
بغیر عشق منه دل که زود برگیری
بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف
بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار
برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف
ز من شنو سخن راست یار در دل ماست
بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف
اگر تو غوص کنی در بحار گفته فیض
سفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف
بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف
بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی
غرامتست و ندامت تحسر است واسف
بعشق کوش که فخر است عشق مردانرا
مفاخران نرسد شان بغیر عشق صلف
بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو
ز سینه ساز برای خدنگ عشق هدف
بغیر عشق منه دل که زود برگیری
بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف
بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار
برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف
ز من شنو سخن راست یار در دل ماست
بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف
اگر تو غوص کنی در بحار گفته فیض
سفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
در دل تنگم خموشی میکند انبار حرف
محرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرف
حرفهای پختهٔ سنجیده دارم در درون
گر بنطق آیم توانم گفت صد طومار حرف
محرمی خواهم که در یابد بحدس صایبش
از لب خاموش من بی منت اظهار حرف
حال دل از چشم گویا فهمد آنکش دیده هست
عاشقانرا نیست جز از چشم گوهر بار حرف
من نمیخواهم که گویم حرفی از اندوه دل
میکند چون میتراود از دل خونبار حرف
خارخار گفتنی چون تنگ دارد سینه را
آید از بهر گشایش بر زبان ناچار حرف
چند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب کل
اهل دل کو تا بهم گوئیم از اسرار حرف
بحر پر دُر معارف خواهم و کان سخن
تا بریزد بر دلم از لعل گوهر بار حرف
از بلاغت میزداید گاه زنگ از دل سخن
وز حلاوت گاه دلرا میبرد از کار حرف
صاحب دلراست فهم رازها از سازها
صاحب دل شو شنو از نای و موسیقار حرف
نکتها در جست در صوت طیور آگاه را
گر ترا هوشی است در سر بشنو از منقار حرف
شد مضامین در میان اهل معنی مبتذل
تازه گوئی کو که آرد فکرش از ابکار حرف
هرکه قدر حرف نشناسد مکن با او خطاب
حیف باشد حیف جز با مردم هشیار حرف
مستمع ز افسردگی خمیازهاش در خواب کرد
با که گویم کی توان الا بر بیدار حرف
چون نمییابی کسی گوشی دهد حرف ترا
بعد از این ای فیض میگو با در و دیوار حرف
محرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرف
حرفهای پختهٔ سنجیده دارم در درون
گر بنطق آیم توانم گفت صد طومار حرف
محرمی خواهم که در یابد بحدس صایبش
از لب خاموش من بی منت اظهار حرف
حال دل از چشم گویا فهمد آنکش دیده هست
عاشقانرا نیست جز از چشم گوهر بار حرف
من نمیخواهم که گویم حرفی از اندوه دل
میکند چون میتراود از دل خونبار حرف
خارخار گفتنی چون تنگ دارد سینه را
آید از بهر گشایش بر زبان ناچار حرف
چند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب کل
اهل دل کو تا بهم گوئیم از اسرار حرف
بحر پر دُر معارف خواهم و کان سخن
تا بریزد بر دلم از لعل گوهر بار حرف
از بلاغت میزداید گاه زنگ از دل سخن
وز حلاوت گاه دلرا میبرد از کار حرف
صاحب دلراست فهم رازها از سازها
صاحب دل شو شنو از نای و موسیقار حرف
نکتها در جست در صوت طیور آگاه را
گر ترا هوشی است در سر بشنو از منقار حرف
شد مضامین در میان اهل معنی مبتذل
تازه گوئی کو که آرد فکرش از ابکار حرف
هرکه قدر حرف نشناسد مکن با او خطاب
حیف باشد حیف جز با مردم هشیار حرف
مستمع ز افسردگی خمیازهاش در خواب کرد
با که گویم کی توان الا بر بیدار حرف
چون نمییابی کسی گوشی دهد حرف ترا
بعد از این ای فیض میگو با در و دیوار حرف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
ای تو در لطف و نکوئی طاق
رحم کن بر اسیر قهر فراق
بتو دادیم امیدها هر چند
در بدی کردهایم استغراق
هم تو ما را نگاه دار از خود
ما لنا منک ربنا من واق
کاری از دست ما نمیآید
هم تو کن کار ما توئی خلاق
ما همه فانئیم و تو باقی
ما لنا ینفد و مالک باق
طاعت ما پذیر از در لطف
جرم بخشای از ره اشفاق
بر تو بخشایش گنه آسان
صبر بر جان ما بغایت شاق
جگر ما گزید مار هوا
قدر سمعنا و عندک الرتاق
نظری کن ز روی لطف و کرم
فیض را بالعشّی و الاشراق
رحم کن بر اسیر قهر فراق
بتو دادیم امیدها هر چند
در بدی کردهایم استغراق
هم تو ما را نگاه دار از خود
ما لنا منک ربنا من واق
کاری از دست ما نمیآید
هم تو کن کار ما توئی خلاق
ما همه فانئیم و تو باقی
ما لنا ینفد و مالک باق
طاعت ما پذیر از در لطف
جرم بخشای از ره اشفاق
بر تو بخشایش گنه آسان
صبر بر جان ما بغایت شاق
جگر ما گزید مار هوا
قدر سمعنا و عندک الرتاق
نظری کن ز روی لطف و کرم
فیض را بالعشّی و الاشراق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
شکرلله که شد عیان ره حق
یافت جانم درین جهان ره حق
پیشتر ز آنکه پا زره ماند
دید چشم دلم عیان ره حق
در تنم بود مرغ روح قریب
برد او را به آشیان ره حق
در پس پرده ره عیان دیدم
دیدم از رهزنان نهان ره حق
در طلب خون دل بسی خوردم
نتوان یافت رایگان ره حق
از برونش سؤال میکردم
بود در جان من نهان ره حق
همه کس را نمیدهند نشان
هست مخصوص عاشقان ره حق
ای بسا عاقلی که آمد و رفت
رو نهان ماند در جهان ره حق
فیض در خودبخود سفر میکن
که ترا در دلست و جان ره حق
یافت جانم درین جهان ره حق
پیشتر ز آنکه پا زره ماند
دید چشم دلم عیان ره حق
در تنم بود مرغ روح قریب
برد او را به آشیان ره حق
در پس پرده ره عیان دیدم
دیدم از رهزنان نهان ره حق
در طلب خون دل بسی خوردم
نتوان یافت رایگان ره حق
از برونش سؤال میکردم
بود در جان من نهان ره حق
همه کس را نمیدهند نشان
هست مخصوص عاشقان ره حق
ای بسا عاقلی که آمد و رفت
رو نهان ماند در جهان ره حق
فیض در خودبخود سفر میکن
که ترا در دلست و جان ره حق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
تن را بگداز در ره عشق
جان را در باز در ره عشق
درمان مطلب مخواه راحت
با درد بساز در ره عشق
از دیده بریز خون دل را
شو جمله نیاز در ره عشق
تن را از اشک شست شو ده
جان پاک بباز در ره عشق
از خون جگر دلا وضو کن
هنگام نماز در ره عشق
دل را ز غیر رفت و رو کن
شو محرم راز در ره عشق
بگذر ز رعونت و نزاکت
بگذار تو ناز در ره عشق
کبرو نخوت ز سر بدر کن
شو پاک ز آز در ره عشق
بر رخش بلا سوار شو فیض
خوش خوش میتاز در ره عشق
جان را در باز در ره عشق
درمان مطلب مخواه راحت
با درد بساز در ره عشق
از دیده بریز خون دل را
شو جمله نیاز در ره عشق
تن را از اشک شست شو ده
جان پاک بباز در ره عشق
از خون جگر دلا وضو کن
هنگام نماز در ره عشق
دل را ز غیر رفت و رو کن
شو محرم راز در ره عشق
بگذر ز رعونت و نزاکت
بگذار تو ناز در ره عشق
کبرو نخوت ز سر بدر کن
شو پاک ز آز در ره عشق
بر رخش بلا سوار شو فیض
خوش خوش میتاز در ره عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
عشق است اصل بندگی من بنده و مولای عشق
عشق است آب زندگی من بنده و مولای عشق
برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را
مفروش ارزان عشق را من بنده و مولای عشق
عشق است جان جان جان از عشق شد پیدا جهان
عشق است پیدا و نهان من بنده و مولای عشق
جنت سرای عشق دان دوزخ بلای عشق دان
جانرا فدای عشق دان من بنده و مولای عشق
عالم برای عشق دان آدم قبای عشق دان
خاتم لقای عشق دان من بنده و مولای عشق
عشقاست چون شیر ژیان عشقاست چون ببردمان
عشقست نادر پهلوان من بنده و مولای عشق
مشمار منکر عشق را هشیار بنگر عشق را
بازیچه مشمر عشق را من بنده و مولای عشق
نزدیکش آئی گم شوی چون قطره در قلزم شوی
در آتشش هیزم شوی من بنده و مولای عشق
جان موجه دریای عشق دل گوهر یکتای عشق
سر کاسه صهبای عشق من بنده و مولای عشق
سر مطبخ سودای عشق جان محفل غوغای عشق
دل جای های های عشق من بنده و مولای عشق
کار من و تدبیر عشق سعی من و تقدیر عشق
حلق من و زنجیر عشق من بنده و مولای عشق
فخر من از بالای عشق از همت والای عشق
وز کبر و استغنای عشق من بنده و مولای عشق
من عاشق سیمای عشق من واله و شیدای عشق
من چاکر و لالای عشق من بنده و مولای عشق
دست منست و پای عشق کرد منست ورای عشق
فیض است و استیلای عشق من بنده و مولای عشق
عشق است آب زندگی من بنده و مولای عشق
برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را
مفروش ارزان عشق را من بنده و مولای عشق
عشق است جان جان جان از عشق شد پیدا جهان
عشق است پیدا و نهان من بنده و مولای عشق
جنت سرای عشق دان دوزخ بلای عشق دان
جانرا فدای عشق دان من بنده و مولای عشق
عالم برای عشق دان آدم قبای عشق دان
خاتم لقای عشق دان من بنده و مولای عشق
عشقاست چون شیر ژیان عشقاست چون ببردمان
عشقست نادر پهلوان من بنده و مولای عشق
مشمار منکر عشق را هشیار بنگر عشق را
بازیچه مشمر عشق را من بنده و مولای عشق
نزدیکش آئی گم شوی چون قطره در قلزم شوی
در آتشش هیزم شوی من بنده و مولای عشق
جان موجه دریای عشق دل گوهر یکتای عشق
سر کاسه صهبای عشق من بنده و مولای عشق
سر مطبخ سودای عشق جان محفل غوغای عشق
دل جای های های عشق من بنده و مولای عشق
کار من و تدبیر عشق سعی من و تقدیر عشق
حلق من و زنجیر عشق من بنده و مولای عشق
فخر من از بالای عشق از همت والای عشق
وز کبر و استغنای عشق من بنده و مولای عشق
من عاشق سیمای عشق من واله و شیدای عشق
من چاکر و لالای عشق من بنده و مولای عشق
دست منست و پای عشق کرد منست ورای عشق
فیض است و استیلای عشق من بنده و مولای عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
بوی گلزار هوست قصه عشق
میبرد سوی دوست قصهٔ عشق
میکشد رفته رفته جان از تن
مغز گیرد ز پوست قصهٔ عشق
ای که صد چاک در دلست ترا
چاک دلرا رفوست قصهٔ عشق
هست در ذکر حق نهان مستی
می حق را کدوست قصهٔ عشق
هر که دارد ز حق بدل شوقی
بردش سوی دوست قصهٔ عشق
دم بدم رو بسوی حق دارد
هر کرا گفت گوست قصهٔ عشق
هر سر موی من کند شکری
که مرا موبموست قصهٔ عشق
روبروی خدا بود عاشق
که جهان پشت و روست قصهٔ عشق
یکنفس ذکر حق ز دست مده
دوست دارد چو دوست قصهٔ عشق
گلستان حق و بوی گل ذکرش
حق محیط است وجوست قصهٔ عشق
خام افسرده بهرهٔ نبرد
پختگانرا نکوست قصهٔ عشق
ذکر حق فیض بوی حق دارد
گل گلزار اوست قصهٔعشق
میبرد سوی دوست قصهٔ عشق
میکشد رفته رفته جان از تن
مغز گیرد ز پوست قصهٔ عشق
ای که صد چاک در دلست ترا
چاک دلرا رفوست قصهٔ عشق
هست در ذکر حق نهان مستی
می حق را کدوست قصهٔ عشق
هر که دارد ز حق بدل شوقی
بردش سوی دوست قصهٔ عشق
دم بدم رو بسوی حق دارد
هر کرا گفت گوست قصهٔ عشق
هر سر موی من کند شکری
که مرا موبموست قصهٔ عشق
روبروی خدا بود عاشق
که جهان پشت و روست قصهٔ عشق
یکنفس ذکر حق ز دست مده
دوست دارد چو دوست قصهٔ عشق
گلستان حق و بوی گل ذکرش
حق محیط است وجوست قصهٔ عشق
خام افسرده بهرهٔ نبرد
پختگانرا نکوست قصهٔ عشق
ذکر حق فیض بوی حق دارد
گل گلزار اوست قصهٔعشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
صد شکر که عاقبت سر آمد غم دل
کرد آنکه دلم ریش شد او مرهم دل
شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط
بگرفت سپاه خرمی عالم دل
آمد سحری بدل سرافیل سروش
صوری بدمید سور شد ماتم دل
یکچند اگر دیو هوا داشت رسید
آخر بسلیمان خرد خاتم دل
کوهی شده بود از احد سنگینتر
از بس که نشسته بود بر هم غم دل
چون دست من از دادن جان کوته بود
هر غم که زیاد شد گرفتم کم دل
ناگه بوزید بادی از عالم قدس
برداشت ز روی غم در هم دل
سوز دل از آتش جهنم گذرد
جنت نرسد بروضهٔ خرم دل
در گریهٔ دل کجا رسد زاری چشم
دریای دو دیده گم شود در نم دل
هر بار که شد دچار من بود گران
آن یار کجاست کو بود محرم دل
از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت
کو اهل دلی که تا شود همدم دل
این درّ سخن که ریزد از خامهٔ فیض
آید همه از یم کف حاتم دل
کرد آنکه دلم ریش شد او مرهم دل
شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط
بگرفت سپاه خرمی عالم دل
آمد سحری بدل سرافیل سروش
صوری بدمید سور شد ماتم دل
یکچند اگر دیو هوا داشت رسید
آخر بسلیمان خرد خاتم دل
کوهی شده بود از احد سنگینتر
از بس که نشسته بود بر هم غم دل
چون دست من از دادن جان کوته بود
هر غم که زیاد شد گرفتم کم دل
ناگه بوزید بادی از عالم قدس
برداشت ز روی غم در هم دل
سوز دل از آتش جهنم گذرد
جنت نرسد بروضهٔ خرم دل
در گریهٔ دل کجا رسد زاری چشم
دریای دو دیده گم شود در نم دل
هر بار که شد دچار من بود گران
آن یار کجاست کو بود محرم دل
از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت
کو اهل دلی که تا شود همدم دل
این درّ سخن که ریزد از خامهٔ فیض
آید همه از یم کف حاتم دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
پیشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم
پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم
کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت مینوشتم کلک و دفتر داشتم
یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم
یاد ایامی که با او بودم و بیخویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم
یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم
گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم
رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم
عشرتی میخواستم پیوسته بیآسیب هجر
در وصالش بیعنا عیشی مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم
فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم
پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم
کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت مینوشتم کلک و دفتر داشتم
یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم
یاد ایامی که با او بودم و بیخویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم
یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم
گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم
رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم
عشرتی میخواستم پیوسته بیآسیب هجر
در وصالش بیعنا عیشی مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم
فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم
آنکو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم
کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقلیم دل
از تن بجان می تاختم تا از نظر پنهان شدم
دیدم جهانرا سربسر چیدم ثمر از هر شجر
گشتم گدای دربدر تا عاقبت سلطان شدم
در جادهای مشتبه هر سالکی را رهبری
در شاه راه معرفت من پیرو قرآن شدم
تن در بلا بگداختم تا کار جانرا ساختم
از آب و گل پرداختم از پای تا سر جان شدم
مأوای دلدارست دل کی جای اغیار است دل
دارم بدو این خانه را بر درگهش دربان شدم
رفتم بملک آگهی دیدم بدیها را بهی
خود را ز خود کردم تهی جسم جهانرا جان شدم
خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم
سر در ره او باختم سردار سربازان شدم
یاران در هستی زدند من قبله کردم نیستی
هر کس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم
زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو
شد آنچه شاید غیر من من آنچه باید آن شدم
بودم ز مهرش ذرهٔ بودم ز بحرش قطرهٔ
خورشید بس تابان شدم دریای بیپایان شدم
ای فیض بس بالادوی لاف ازمنی تا کی زنی
دعوای بیمعنی کنی من این شدم من آن شدم
آنکو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم
کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقلیم دل
از تن بجان می تاختم تا از نظر پنهان شدم
دیدم جهانرا سربسر چیدم ثمر از هر شجر
گشتم گدای دربدر تا عاقبت سلطان شدم
در جادهای مشتبه هر سالکی را رهبری
در شاه راه معرفت من پیرو قرآن شدم
تن در بلا بگداختم تا کار جانرا ساختم
از آب و گل پرداختم از پای تا سر جان شدم
مأوای دلدارست دل کی جای اغیار است دل
دارم بدو این خانه را بر درگهش دربان شدم
رفتم بملک آگهی دیدم بدیها را بهی
خود را ز خود کردم تهی جسم جهانرا جان شدم
خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم
سر در ره او باختم سردار سربازان شدم
یاران در هستی زدند من قبله کردم نیستی
هر کس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم
زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو
شد آنچه شاید غیر من من آنچه باید آن شدم
بودم ز مهرش ذرهٔ بودم ز بحرش قطرهٔ
خورشید بس تابان شدم دریای بیپایان شدم
ای فیض بس بالادوی لاف ازمنی تا کی زنی
دعوای بیمعنی کنی من این شدم من آن شدم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
امروز دگر در سر سودای دگر دارم
با این دل دیوانه غوغای دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شیدا
دل رای دگر دارد من رای دگر دارم
مجنون ز غم لیلی بگرفت ره صحرا
من در دل دیوانه صحرای دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
ماوای من اینجا نیست ماوای دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز دولت عشقش من
در قاف وجود خود عنقای دگر دارم
ای منتظر فردا چون من ز خودی فردا
کامروز نشد اینجا فردای دگر دارم
زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند
من از لب نوشینش حلوای دگر دارم
مجنون و همان لیلا فیض و رخ هر زیبا
کز پرتو هر جانان لیلای دگر دارم
گفتم که بشیدائی افسانه شدم گفتا
من بر سر هر کوئی شیدای دگر دارم
با این دل دیوانه غوغای دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شیدا
دل رای دگر دارد من رای دگر دارم
مجنون ز غم لیلی بگرفت ره صحرا
من در دل دیوانه صحرای دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
ماوای من اینجا نیست ماوای دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز دولت عشقش من
در قاف وجود خود عنقای دگر دارم
ای منتظر فردا چون من ز خودی فردا
کامروز نشد اینجا فردای دگر دارم
زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند
من از لب نوشینش حلوای دگر دارم
مجنون و همان لیلا فیض و رخ هر زیبا
کز پرتو هر جانان لیلای دگر دارم
گفتم که بشیدائی افسانه شدم گفتا
من بر سر هر کوئی شیدای دگر دارم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
از معانی مغز بیرون میکشم
معنوی داند که من چون میکشم
بسته دارم تا نظر در صورتی
معنی هر لحظه بیرون میکشم
لیلیی دارم که نتوان دیدنش
در غمش صد بار بیرون میکشم
کاسهای زهر هجر دوست را
عشق میداند که من چون میکشم
موسیم من عقل هرون من است
منت نصرت ز هرون میکشم
یکسر مو سر نه میپیچم ز عقل
این ریاضتها بقانون میکشم
از پی تحصیل زاد آخرت
جورها از دنیی دون میکشم
دم بدم زان غمزه تیری میرسد
خامهٔ پرهیز در خون میکشم
بهر بیاندازه عیشی در درون
محنت ز اندازه بیرون میکشم
دل ز دنیا کنده و در ارض تن
رنج خسف جسم قارون میکشم
رنجها باشد کلید گنجها
رنجها از طاقت افزون میکشم
تا رسم از رنج در گنجی چو فیض
جورها از چرخ گردون میکشم
معنوی داند که من چون میکشم
بسته دارم تا نظر در صورتی
معنی هر لحظه بیرون میکشم
لیلیی دارم که نتوان دیدنش
در غمش صد بار بیرون میکشم
کاسهای زهر هجر دوست را
عشق میداند که من چون میکشم
موسیم من عقل هرون من است
منت نصرت ز هرون میکشم
یکسر مو سر نه میپیچم ز عقل
این ریاضتها بقانون میکشم
از پی تحصیل زاد آخرت
جورها از دنیی دون میکشم
دم بدم زان غمزه تیری میرسد
خامهٔ پرهیز در خون میکشم
بهر بیاندازه عیشی در درون
محنت ز اندازه بیرون میکشم
دل ز دنیا کنده و در ارض تن
رنج خسف جسم قارون میکشم
رنجها باشد کلید گنجها
رنجها از طاقت افزون میکشم
تا رسم از رنج در گنجی چو فیض
جورها از چرخ گردون میکشم