عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۷
دل راز سینه درنظر دلستان برآر
آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر
کار غیور عشق شراکت پذیر نیست
دل رابه نقد ازهمه کار جهان برآر
مگذار رنگ جسم پذیرد روان پاک
این مغز رابه نرمی ازین استخوان برآر
با برق همرکاب بودجلوه بهار
خود را به زخم خار درین گلستان برآر
آزادگی و بی ثمری کن شعار خویش
دامان خود چو سرو ز دست خزان برآر
گلزار خود ز سبزه بیگانه پاک کن
آنگاه درملامت مردم زبان برآر
در شوره زار تخم نکویی ثمر دهد
چون دوستان مراد دل دشمنان برآر
در بند خارزار علایق چه مانده ای؟
دستی به جمع کردن دامان جان برآر
چون پای قطع راه نداری ز کاهلی
خاری به دست از قدم رهروان برآر
شاید دچار دامن اهل دلی شوی
چون آفتاب دست به گرد جهان برآر
صائب حریف سیل حوادث نمی شوی
مردانه رخت خویش ازین خاکدان برآر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۸
در زیر خرقه شیشه می را نگاه دار
این ماه را نهفته در ابر سیاه دار
از ریشه بر میار نهال امید را
ته شیشه ای برای صبوحی نگاه دار
بی شاهد و شراب شب ماه مگذران
چشمی به روی ساقی و چشمی به ماه دار
پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند
زنهار گوش هوش به آن خیر خواه دار
بال وپری است نشو و نما را زمین پاک
پاس نفس برای دم صبحگاه دار
خودبین شود ز آینه بی غبار، نفس
دل را نهفته درته گرد گناه دار
عرض صفای سینه مده پیش غافلان
درپیش زنگی آینه خود سیاه دار
ماهی محیط را بسر از خامشی کشید
صائب به بزم باده زبان را نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۹
از بیغمان جمیله غم را نگاه دار
از چشم شور دردوالم را نگاه دار
شادی به حسن عاقبت غم نمی رسد
بیش از نشاط، عزت غم را نگاه دار
مشکن به حرف سخت دل اولیای حق
پاس کبوتران حرم را نگاه دار
رحمی به روزنامه اعمال خویش کن
از کجروی زبان قلم را نگاه دار
فتح و ظفر به آه سحر گاه بسته است
از تیغ بیش پاس علم را نگاه دار
بی روزی حلال دعا نیست مستجاب
از لقمه حرام شکم را نگاه دار
آه ستم رسیده محال است رد شود
ای سنگدل عنان ستم را نگاه دار
مگذار لب به حرف طمع واکند فقیر
زنهار آبروی کرم را نگاه دار
چون مایه ات وفا به فشاندن نمی کند
باری به حسن خلق خدم را نگاه دار
هنگام صبح نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که دم را نگاه دار
از قیل و قال تیره مکن وقت اهل حال
صائب به پیش آینه دم را نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۰
ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
ای عقل نیست جای تو سر منزل جنون
این شیشه راز سنگ ملامت نگاه دار
چون داده ای عنان به کف خلق، دل مده
یاری برای گوشه عزلت نگاه دار
لب تر به وصف آب خضر بیش ازین مکن
شرم حضور تیغ شهادت نگاه دار
رغبت مکن به نعمت الوان روزگار
ای شوخ چشم، شرم قناعت نگاه دار
درعالم مجاز نفس را شمرده زن
دم را برای بحر حقیقت نگاه دار
دندان فرو مبر به لب جام بیش ازین
زخمی برای دست ندامت نگاه دار
ای دل چه گرم آه شر ربار گشته ای ؟
مدی برای صبح قیامت نگاه دار
ما را که چون سپند بر آتش نشانده ای
آخر برای گرمی صحبت نگاه دار
داغی است داغ می که به شستن نمی رود
از آب تلخ، دامن عصمت نگاه دار
نتوان گرفت دامن دولت به دست زور
دست دعا برای حمایت نگاه دار
دربزم عشق رخصت جولان شکوه نیست
صائب عنان توسن جرأت نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۱
ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار
پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار
از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
بی دست باش و دامن فرصت نگاه دار
صرف حضور قلب مکن درتلاش رزق
این نقد رابرای عبادت نگاه دار
تا دانه خاک خوردنگردد نمی دمد
یک چند، پا به دامن عزلت نگاه دار
زنهار درلباس شکایت مکن ز فقر
چون آب خضر پرده ظلمت نگاه دار
رنج زیادتی مکش از بهر آب و نان
تا ممکن است عزت قسمت نگاه دار
خواهی که در خزان نشوی بینوا چو سرو
در نوبهار دست سخاوت نگاه دار
عیسی به اوج چرخ به همت رسیده است
با هر دو دست دامن همت نگاه دار
این آبگینه ای است که صیقل پذیر نیست
ناخن ز داغ اهل سلامت نگاه دار
کشتی هزار شمع به دامن فشاندنی
یک شمع را به دست حمایت نگاه دار
زان پیشتر که خار ملامت ز پاکشی
ای گل ز خار دامن صحبت نگاه دار
بی پرده رو به عرصه روز جزا منه
خود را زچشم شور قیامت نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۲
یارب مرا زپوتو منت نگاه دار
شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
وقت شباب دامن فرصت نگاه دار
نشتر ز خون مرده گرانی نمی برد
از غافلان زبان نصیحت نگاه دار
چشم طمع به نعمت الوان مکن سیاه
زنهار آبروی قناعت نگاه دار
چون کودکان مکن به تماشا نگاه صرف
این رشته بهر گوهر عبرت نگاه دار
دولت ز دست بسته شود پای دررکاب
با دست باز دامن دولت نگاه دار
در قسمت خدای جهان حیف و میل نیست
ای بی ادب زبان شکایت نگاه دار
درزندگی به خواب مکن صرف عمر خویش
از بهر گور خواب فراغت نگاه دار
غافل مشو ز پاس پریخانه حضور
دل راز چار موجه کثرت نگاه دار
منصور سر به باد ز افشای راز داد
صائب زبان ز راز حقیقت نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۳
پیکان یار را به دل و جان نگاه دار
تاممکن است عزت مهمان نگاه دار
عینک به چشم هر که نهد شیشه دل شود
ای شوخ چشم،عزت پیران نگاه دار
رم می کند غزال من از نوشخند گل
ای غنچه دست خود ز گریبان نگاه دار
در هر گذر سبیل مکن آبروی خویش
ای خضر پاس چشمه حیوان نگاه دار
ای خط مبر طراوت آن روی را تمام
یک قطره بهر سیب زنخدان نگاه دار
ای سینه صرف صبح مکن آه را تمام
مدی برای شام غریبان نگاه دار
صائب مده به دست هوا اختیار دل
این کشتی شکسته ز طوفان نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۴
از بوسه ظلم بر رخ جانان روا مدار
سیلی به روی یوسف کنعان روا مدار
جان چیست تا نثار کنی در طریق عشق ؟
این گرد را به دامن جانان روا مدار
در بارگاه عشق مبر زهد خشک را
پای ملخ به بزم سلیمان روا مدار
دستی که دامن تو گرفته است بارها
زین بیشتر به چاک گریبان روا مدار
چشم مرا که ره به شبستان زلف داشت
در پیچ و تاب خواب پریشان روا مدار
در قتل من لبان می آلود خویش را
زین بیش در شکنجه دندان روا مدار
احرام طوف دامن پاک تو بسته است
خون مرابه خار مغیلان روا مدار
ای عشق، بی گناه چو یوسف دل مرا
گاهی به چاه و گاه به زندان روا مدار
بگشای چشم من چو فکندی سرم به تیغ
زین بیش ظلم برمن حیران روا مدار
واکن گره ز غنچه دل از نسیم لطف
این عقده را به ناخن و دندان روا مدار
بر عاجزان ستم نه طریق مروت است
بر دوش درد، منت درمان روا مدار
در بزم باده راه مده هوشیار را
این خار خشک را به گلستان روا مدار
از شور عشق، داغ مرا تازه روی کن
دلجویی مرا به نمکدان روا مدار
عیش جهان ز گریه من تلخ می شود
این شمع را به هیچ شبستان روا مدار
صائب ز قید عقل دل خویش را برآر
این طفل شوخ را به دبستان روا مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۵
سنجیدگی ز هیچ سبکسر طمع مدار
از بادبان گرانی لنگر طمع مدار
دیدی به ماه مصرز اخوان چهارسید
زنهار دوستی زبرادر طمع مدار
افیون خمار باده خونگرم نشکند
ازدایه مهربانی مادر طمع مدار
با عمر جاودان نشودجمع سلطنت
آب خضر زجام سکندر طمع مدار
حاصل دهد ز دانه فشانی زمین پاک
بی ابر از صدف در و گوهر طمع مدار
در چشم مور ملک سلیمان چه می کند؟
وسعت ازین جهان محقر طمع مدار
از دل مجو به سینه سوزان من قرار
خودداری از سپند به مجمر طمع مدار
نبود صفای حسن گلوسوز را زوال
واسوختن ز هیچ سمندر طمع مدار
دادند چون ترا دل روشن درین سرا
زنهار روشنایی دیگر طمع مدار
فیض از سیاه کاسه به سایل نمی رسد
از جام لاله باده احمر طمع مدار
دست دعاست حاصل آزادگان وبس
صائب ثمر ز سرو و صنوبر طمع مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۶
عارف ز نه سپهر چو صرصر کند گذار
چون برق ازین سیاهی لشکر کند گذار
از پیچ و تاب جسم، مسیح از فلک گذشت
باریک شد چو رشته ز گوهر کند گذار
هرکس که تن به آتش سوزان دهد چو عود
از تنگنای دیده مجمر کند گذار
از سر سبک برآکه درین بحر، چون حباب
دولت درآن سرست که از سر کند گذار
از پیچ و تاب رشته جانی که خشک شد
سالم ز آب تیغ چو جوهر کند گذار
همت بلند دار که با زور این کمان
از سنگ خاره ناوک بی پر کند گذار
بردار بار از دل مردم که از صراط
هر کس گرانترست سبکتر کند گذار
از نه سپهر آه جگردارمن گذشت
چون تیر کز شکاری لاغرکند گذار
تیغ از گلوی سوختگان تند نگذرد
آب از زمین تشنه به لنگر کند گذر
زینت دهد،چو مصرع رنگین کلام را
چون کشته تو بر صف محشر کند گذر
از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش
از بحر مشکل است شناور کند گذار
از خود سبک برآی که دست دعا شود
بر هر زمین که مرغ سبک پر کند گذار
از دامگاه حادثه،پای سبکروان
چون خامه از قلمرو مسطر کند گذر
با عاشقان حرارت دوزخ چه می کند؟
آتش سبک ز بال سمندر کند گذار
جنت خمار تشنه دیدار نشکند
لب تشنه تو خشک ز کوثر کند گذار
غافل مشو ز خنده دندان نمای او
دست از دعا مدار چو اختر کند گذار
چون آب در زمین ز خجالت فرو رود
گر قامتش به سرو و صنوبر کند گذار
روشندلان ز سختی ایام خوشدلند
کز سنگلاخ آب سبکتر کند گذار
صائب ز هر چه هست تواند سبک گذشت
رندی که در خمار ز ساغر کند گذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۸
داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۱
ای زلفت از کمند تمنابلند تر
مژگان ز زلف و زلف ز بالا بلندتر
هر چند عمر رشته شود کوته از گره
زلف تو شد ز عقده دلها بلندتر
از سر هوای عشق به سعی سفر نرفت
این شعله شد ز دامن صحرا بلندتر
هرگز گلی به سر نزدم از ریاض وصل
پیوسته بود دست من از پا بلندتر
در تنگنای قطره بسر چون برد کسی؟
با مشربی ز گردن مینا بلندتر
هر چند نارسایی طالع فزون شود
گردد زبان عرض تمنا بلندتر
پوشیده است یوسف ما از فریب ناز
پیراهنی ز دست زلیخا بلندتر
شد دام زیر خاک ز گرد و غبار خط
زلفی که بود از شب یلدا بلندتر
تا چند خاکمال اسیران دهی، بس است
خطت شد از غبار دل ما بلندتر
صائب شکست اگر چه بود سرمه صدا
شد از شکست دل سخن ما بلندتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۲
از خط سبز چهره شود آبدارتر
در نو بهار، صبح بود بی غبارتر
با هم خوش است لطف و عتاب پر یرخان
ممزوج شد چو باده، بود کم خمارتر
دردل خلد ز قهر فزون لطف بی محل
درچشم، گل ز خار بود ناگوارتر
در پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشم
در زیر ابر، ماه بود بیقرارتر
گیراست گرچه پنجه شهباز درشکار
دست نگار بسته بود دل فشارتر
باشد وصال سیمبران بوته گداز
در گوهرست رشته دمادم نزارتر
عشق از دلم نبرد برون آرزوی خام
شد از گداز، نقره من کم عیارتر
افزود اشک حسرتم از آه آتشین
تبخال را کند تب گرم آبدارتر
کردی خمش مرا به نفس راست کردنی
باآتش است آب ازین سازگارتر
در پیر هست طول امل از جوان زیاد
ازنخلهاست نخل کهن ریشه دارتر
در دیده ها عزیزتر از توتیا شود
دردولت آن کسی که شود خاکسارتر
باشد به قدر ریشه سرافرازی نهال
دولت شود ز دست دعا پایدارتر
گردون گل پیاده نماید به چشم من
امروز کیست بر سخن از من سوارتر
صائب امید من به محبت زیاده شد
چندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۳
ویرانه های کهنه بود جای مور و مار
در طبع پیر حرص و تمناست بیشتر
در پرده حجاب کند غنچه نوشخند
دلهای شب گشایش دلهاست بیشتر
میدان دهد به سرکشی اسب بال و پر
شور جنون به دامن صحراست بیشتر
مجنون حسد به شورش فرهاد می برد
درکوهسار سیل به غوغاست بیشتر
صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد
روی دلش به عالم عقباست بیشتر
دل روشن از سیاهی سوداست بیشتر
سوز و گداز شمع به شبهاست بیشتر
در زیر خاک دانه به ابرست امیدوار
دل را نظر به عالم بالاست بیشتر
در دل گره زیاده به چشم است اشک من
گوهر نهفته در ته دریاست بیشتر
پوشیده است دردل عنبر بهارها
صبح امید دردل شبهاست بیشتر
سوزن همیشه خون خورد از خارپای خلق
زحمت نصیب دیده بیناست بیشتر
دولت شود ز پله تمکین گران رکاب
در کوه قاف شوکت عنقاست بیشتر
دشنام در مذاق من از بوسه خوشترست
چون باده تلخ گشت گواراست بیشتر
اشک ندامت است سیه کار را فزون
باران در ابر تیره مهیاست بیشتر
گر نیست تخم سوخته نشو ونما پذیر
چون دربهار شورش سوداست بیشتر؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۵
از سعی، کار عشق شود خام بیشتر
پیچد به مرغ بال فشان دام بیشتر
از خط فزود شوخی آن چشم پر خمار
درنوبهار دور کند جام بیشتر
تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را
دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر
از سنگها عقیق به همواریی که داشت
تحصیل نام کرد درایام بیشتر
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود صرف شام بیشتر
از اوج اعتبار نیفتد اهل خلق
مست غرور افتد ازین بام بیشتر
موی سفید مرهم کافوری دل است
بیمار را سحر بود آرام بیشتر
از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی
در سردسیر میوه بود خام بیشتر
مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود
چندان که می خوری غم ایام بیشتر
از ره مرو به ظاهر هموار مردمان
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
صائب به گریه کوش که از دیده سفید
آن کعبه راست جامه احرام بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۶
در سینه های تنگ بود آه بیشتر
یوسف کند طلوع ازین چاه بیشتر
چندان که عشق راهزنی بیش می کند
رو می نهند خلق به این راه بیشتر
شب زنده دارباش که آب حیات فیض
دلهای شب بود ز سحرگاه بیشتر
زنگار روی آینه رامی کند سیاه
کلفت رسد به مردم آگاه بیشتر
از خود سبک برآ که درین کهنه آسیا
سختی به دانه می رسد از کاه بیشتر
درمطلب بلند به سختی توان رسید
درکوه پیچ و تاب خورد راه بیشتر
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق
ویرانه فیض می برد از ماه بیشتر
هر کس که در جبلت او نیست زادگی
تغییر وضع می کند از جاه بیشتر
صائب ز آفتاب فزون فیض می برد
هرچند می خورد دل خود ماه بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۰
شد ناله ام به دور خطش عاشقانه تر
بلبل به نوبهار شود خوش ترانه تر
دلسوزتر شد از خط شبرنگ عارضش
آتش ز قرب خار شود پرزبانه تر
باشد مقام عشق به قدر عروج حسن
قمری ز بلبل است بلند آشیانه تر
از تشنگی چو گوهر تبخال می شود
کشت من ستم زده سیراب دانه تر
دارد تمام سکه ناسور، داغ من
عاشق نبوده است ز من خوش خزانه تر
چندان که عشق کرد برابر مرا به خاک
گشتم به چشم خلق بلند آشیانه تر
زین پیش گرچه بود سمر گفتگوی من
سودای عشق کرد مرا خوش فسانه تر
دیوانه شو که بیشتر افتد به قعر چاه
هر کس به راه عشق رود عاقلانه تر
زنجیر زلف چاره دلهای سرکش است
اینجا ز موم سنگ شود نرم شانه تر
قانع به هر چه می رسد از رزق شاکرست
از طفلها، یتیم بود کم بهانه تر
از حرف راست بیش به دل می خلد چو تیر
هر کس که هست همچو کمان راست خانه تر
کوتاه دیدگی است تراپرده حجاب
ورنه زبحر قطره بودبیکرانه تر
صائب زبس گرفت مرا درمیان ملال
ازچشم روزگارشدم تنگخانه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۱
معشوق در برابر و مهتاب درنظر
آید دگر چگونه مرا خواب درنظر
از روی آتشین تودل آب می شود
گردد زآفتاب اگر آب درنظر
در حلقه های زلف تو هررشته رابود
چون تار سبحه صد دل بیتاب درنظر
آن را که نیست نور بصیرت نقابدار
باشد بیاض چشم ،شکرخواب درنظر
در آتشم ز حسن گلو سوزتشنگی
تیغ برهنه است مراآب درنظر
تا بوریای فقر مرا خوابگاه گشت
شد خارپشت بسترسنجاب درنظر
این بیخودی که دولت بیدارنام اوست
آید مرا چو چشم گرانخواب درنظر
ازوحشت است ماهی رم خورده مرا
هرموج ازین محیط چو قلاب درنظر
صائب دل مراست درآن زلف تابدار
ازلعل او همیشه لب آب درنظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۲
ای هرنظر خیال ترا منزل دگر
وز هرنفس به کوی تو راه دل دگر
جویای عشق باش که جز دردوداغ عشق
نخل حیات را نبود حاصل دگر
در غیرتم زگریه که مغرورعشق راست
هرقطره اشگ ،عاشق خونین دل دگر
بیرون مرو ز خویش که آن چشم شوخ را
جز پرده های دل نبود محمل دگر
سیلاب اگر به خانه این غافلان فتد
گیرند گل درآب پی منزل دگر
گردن مکش که نیست درین باغ سرو را
جز عقده های مشکل خود حاصل دگر
برهرکه درمقام رضا قطره می زند
هرموج از این محیط بود ساحل دگر
دل بسته ام به پرتوشمعی که هرنفس
درروزن دگربود ومحفل دگر
خوش باش باغباردل وآب چشم خویش
کامروز فیض نیست درآب وگل دگر
غافل مشوزحق که کشیده است هرطرف
موج سراب، سلسله باطل دگر
دل درجهان مبند که بیرون زنه سپهر
آراستند بهرتوسرمنزل دگر
صائب به گریه کوش کن در زیر خاک نیست
جز قطره های اشک چراغ دل دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۳
ای هر دل از خیال تو میخانه دگر
هر گردشی ز چشم تو پیمانه دگر
هرمرغ پرشکسته ز فکر و خیال تو
دارد بزیر بال پریخانه دگر
از چشم نیم مست تو هر گوشه گیر را
در کنج فقر گوشه میخانه دگر
از راه عقل برده برون سرو قامتت
هر فرقه رابه جلوه مستانه دگر
هر رشته ای زشمع جهان سوز عارضت
دامی کشیده در ره پروانه دگر
از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده است
هر تار اشگ سبحه صد دانه دگر
در بوستان ز جلوه مستانه ات شده است
هر طوق قمریی خط پیمانه دگر
هردم ز سایه طره کافر نهاد تو
در کعبه رنگ ریخته بتخانه دگر
غیر از دل شکسته معمار عقل نیست
در شهربند عشق تو ویرانه دگر
بیدار هرکه راکه درین بزم یافته است
چشمت به خواب کرده ز افسانه دگر
زلف تراست از دل صد چاک عاشقان
در هرخم و شکنج و نهان شانه دگر
در خاک و خون تپیده تیغ ترا بود
هر رخنه ای ز دل در میخانه دگر
مرغی که دانه خور شده زان خال دلفریب
چشمش نمی پرد ز پی دانه دگر
صائب مرا ز نشأه سرشار عشق او
هر داغ آتشین شده پیمانه دگر