عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۲
از هوسناکی گران برخاطر دوران مباش
از فضولی بارصاحبخانه چون مهمان مباش
تا درایام خزان برگ و نوایی با شدت
در بهاران غافل ازاحوال بی برگان مباش
خجلت روی زمین ازتشنه جانان می کشی
در ریاض آفرینش ابر بی باران مباش
آیه نومیدی سایل مشو از چوب منع
مانع آمد شد محتاج چون دربان مباش
سیم وزر را نیست چون سیماب دریک جا قرار
چون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباش
می توان تااز قناعت سنگ بستن برشکم
روز و شب چون آسیا درفکر آب ونان مباش
از تمامی ماه رادیدی که چون باریک شد؟
بر کمال خویشتن ازسادگی نازان مباش
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
خون دل خور درتلاش نعمت الوان مباش
برنمی آری اگر دست حمایت ز آستین
از هواجویی به شمع زندگی دامان مباش
نیست چون از روشنی جز اشک و آهی حاصلت
همچو شمع صبحدم برزندگی لرزان مباش
چرخ نیلی حلقه ماتم بودبر غافلان
تا درین ماتم سرایی یک نفس خندان مباش
از وصال سست پیوندان بریدن نعمتی است
دلگران درپیری از افتادن دندان مباش
عدل بخشد پادشاهان راحیات جاودان
چون سکندر درتلاش چشمه حیوان مباش
نیل چشم زخم می باید کمال حسن را
دلگران ای ماه مصر از سیلی اخوان مباش
باش صائب در تلاش شاهدان معنوی
نیستی آیینه، درهر صورتی حیران مباش
از فضولی بارصاحبخانه چون مهمان مباش
تا درایام خزان برگ و نوایی با شدت
در بهاران غافل ازاحوال بی برگان مباش
خجلت روی زمین ازتشنه جانان می کشی
در ریاض آفرینش ابر بی باران مباش
آیه نومیدی سایل مشو از چوب منع
مانع آمد شد محتاج چون دربان مباش
سیم وزر را نیست چون سیماب دریک جا قرار
چون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباش
می توان تااز قناعت سنگ بستن برشکم
روز و شب چون آسیا درفکر آب ونان مباش
از تمامی ماه رادیدی که چون باریک شد؟
بر کمال خویشتن ازسادگی نازان مباش
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
خون دل خور درتلاش نعمت الوان مباش
برنمی آری اگر دست حمایت ز آستین
از هواجویی به شمع زندگی دامان مباش
نیست چون از روشنی جز اشک و آهی حاصلت
همچو شمع صبحدم برزندگی لرزان مباش
چرخ نیلی حلقه ماتم بودبر غافلان
تا درین ماتم سرایی یک نفس خندان مباش
از وصال سست پیوندان بریدن نعمتی است
دلگران درپیری از افتادن دندان مباش
عدل بخشد پادشاهان راحیات جاودان
چون سکندر درتلاش چشمه حیوان مباش
نیل چشم زخم می باید کمال حسن را
دلگران ای ماه مصر از سیلی اخوان مباش
باش صائب در تلاش شاهدان معنوی
نیستی آیینه، درهر صورتی حیران مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۳
روح قدسی، بیش ازین درتنگنای تن مباش
عیسی وقتی، گره در چشمه سوزن مباش
از لباس تن مجرد کن روان پاک را
یوسف سیمین تنی، درقید پیراهن مباش
سرمه کن از برق بینش پرده های خواب را
بیش ازین در زیر ابر ای دیده روشن مباش
ازسنان آه، بام چرخ راسوراخ کن
بیگنه چندین درین زندان بی روزن مباش
می توان دل را به همت بر فراز عرش برد
رستمی داری، اسیر چاه چون بیژن مباش
شد سفید از انتظارت چشم خلد از جوی شیر
همچو بلبل محو آب ورنگ این گلشن مباش
چون سلیمان خاتم فرمان برآر ازدست دیو
قهرمان عالمی، فرمان پذیر تن مباش
درزمین چهره خود دانه اشکی بکار
در غم آب و زمین و دانه و خرمن مباش
چون ز زنگار خودی آیینه راپرداختی
همچو خاکستر مقیم گوشه گلخن مباش
بادرشت و نرم یکسان چون ترازو کن سلوک
درمقام عیبجویی چشم پرویزن مباش
می توان دیدن به چشم عیبجویان عیب خویش
تا میسر می شود زنهار بی دشمن مباش
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
ای سنایی خواجه جانی غلام تن مباش
عیسی وقتی، گره در چشمه سوزن مباش
از لباس تن مجرد کن روان پاک را
یوسف سیمین تنی، درقید پیراهن مباش
سرمه کن از برق بینش پرده های خواب را
بیش ازین در زیر ابر ای دیده روشن مباش
ازسنان آه، بام چرخ راسوراخ کن
بیگنه چندین درین زندان بی روزن مباش
می توان دل را به همت بر فراز عرش برد
رستمی داری، اسیر چاه چون بیژن مباش
شد سفید از انتظارت چشم خلد از جوی شیر
همچو بلبل محو آب ورنگ این گلشن مباش
چون سلیمان خاتم فرمان برآر ازدست دیو
قهرمان عالمی، فرمان پذیر تن مباش
درزمین چهره خود دانه اشکی بکار
در غم آب و زمین و دانه و خرمن مباش
چون ز زنگار خودی آیینه راپرداختی
همچو خاکستر مقیم گوشه گلخن مباش
بادرشت و نرم یکسان چون ترازو کن سلوک
درمقام عیبجویی چشم پرویزن مباش
می توان دیدن به چشم عیبجویان عیب خویش
تا میسر می شود زنهار بی دشمن مباش
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
ای سنایی خواجه جانی غلام تن مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۴
چون ترا مسکن میسر شد پی تزیین مباش
تخته کز دریا ترابیرون برد رنگین مباش
چون سبکروحان لباس از اطلس افلاک کن
همچو صوفی زیر بار خرقه پشمین مباش
راهرو را بستر و بالین بود خواب گران
چون تن آسانان به فکر بستر و بالین مباش
رنگ بیرنگی زآسیب شکستن ایمن است
چون پرطاوس، فرد دفتر تلوین مباش
علم یکتایی حق بر نمی دارد دویی
نیستی گر اهل شرک ای بی بصر خود بین مباش
تا چو شکر نی به ناخن نشکند دوران ترا
صبر کن برتلخکامی، یکقلم شیرین مباش
نیستی صائب حریف چشم شور روزگار
گر نگردد بر مرادت آسمان غمگین مباش
تخته کز دریا ترابیرون برد رنگین مباش
چون سبکروحان لباس از اطلس افلاک کن
همچو صوفی زیر بار خرقه پشمین مباش
راهرو را بستر و بالین بود خواب گران
چون تن آسانان به فکر بستر و بالین مباش
رنگ بیرنگی زآسیب شکستن ایمن است
چون پرطاوس، فرد دفتر تلوین مباش
علم یکتایی حق بر نمی دارد دویی
نیستی گر اهل شرک ای بی بصر خود بین مباش
تا چو شکر نی به ناخن نشکند دوران ترا
صبر کن برتلخکامی، یکقلم شیرین مباش
نیستی صائب حریف چشم شور روزگار
گر نگردد بر مرادت آسمان غمگین مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۵
چون ترا مسکن میسر شد تزیین مباش
تخته کز دریا ترا بیرون برد رنگین مباش
دیده بد می کشد رنگین لباسان رابه خون
شمع مارا جامه فانوس گو رنگین مباش
افسر زرین سر خورشید رادر کارنیست
داغدار عشق راگو شمع بربالین مباش
تخم قابل در زمین پاک گوهر می شود
وقت صبح صافدل بی گریه خونین مباش
برگریزان کرم رانوبهاران درقفاست
تاگلی در باغ داری مانع گلچین مباش
پرده بینش نگردد موشکافان رالباس
همچو شیادان نهان در خرقه پشمین مباش
از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست
از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش
نیست در بند زر و آهن تفاوت ،زینهار
تامیسر می شود در قید مهر و کین مباش
گر طمع داری که صائب ازخدابینان شوی
خودپسند و خود نما و خود سرو خودبین مباش
تخته کز دریا ترا بیرون برد رنگین مباش
دیده بد می کشد رنگین لباسان رابه خون
شمع مارا جامه فانوس گو رنگین مباش
افسر زرین سر خورشید رادر کارنیست
داغدار عشق راگو شمع بربالین مباش
تخم قابل در زمین پاک گوهر می شود
وقت صبح صافدل بی گریه خونین مباش
برگریزان کرم رانوبهاران درقفاست
تاگلی در باغ داری مانع گلچین مباش
پرده بینش نگردد موشکافان رالباس
همچو شیادان نهان در خرقه پشمین مباش
از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست
از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش
نیست در بند زر و آهن تفاوت ،زینهار
تامیسر می شود در قید مهر و کین مباش
گر طمع داری که صائب ازخدابینان شوی
خودپسند و خود نما و خود سرو خودبین مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۷
عاشقان رامغز درسر گرنباشد گومباش
کف اگر در بحر پرگوهر نباشد گو مباش
داغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباش
حلقه بیرون درگر زر نباشد گو مباش
سیل واصل شد به دریا بی دلیل ورهنما
عزم صادق را اگر رهبر نباشد گو مباش
می شود نقش مراد از ساده لوحی جلوه گر
بر رخ آیینه گر جوهر نباشد گو مباش
می توان کردن به روی گرم تسخیر جهان
گر زانجم مهر رالشکر نباشد گو مباش
سخت رویی میهمان راروی گردان می کند
خانه آیینه راگر در نباشد گو مباش
ناله نی راست صد تنگ شکر در آستین
بندبندش گر پر ازشکرنباشد گو مباش
نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان
گر مرا سامان بال و پر نباشد گو مباش
نامش ازآیینه دارد عمر جاویدان ،اگر
آب حیوان رزق اسکندر نباشد گو مباش
نیست لنگر گیر دریای پرآشوب جهان
کشتی مارا اگر لنگر نباشد گو مباش
انفعال روسیاهی آب می سازد مرا
آب در صحرای محشر گر نباشد گو مباش
بس بود خاکی که بر سر کرده ام درزندگی
برسر خاکم عمارت گر نباشد گو مباش
دل ز شکر می برد صائب ز شیرینی سخن
طوطی مارا اگر شکر نباشد گو مباش
کف اگر در بحر پرگوهر نباشد گو مباش
داغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباش
حلقه بیرون درگر زر نباشد گو مباش
سیل واصل شد به دریا بی دلیل ورهنما
عزم صادق را اگر رهبر نباشد گو مباش
می شود نقش مراد از ساده لوحی جلوه گر
بر رخ آیینه گر جوهر نباشد گو مباش
می توان کردن به روی گرم تسخیر جهان
گر زانجم مهر رالشکر نباشد گو مباش
سخت رویی میهمان راروی گردان می کند
خانه آیینه راگر در نباشد گو مباش
ناله نی راست صد تنگ شکر در آستین
بندبندش گر پر ازشکرنباشد گو مباش
نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان
گر مرا سامان بال و پر نباشد گو مباش
نامش ازآیینه دارد عمر جاویدان ،اگر
آب حیوان رزق اسکندر نباشد گو مباش
نیست لنگر گیر دریای پرآشوب جهان
کشتی مارا اگر لنگر نباشد گو مباش
انفعال روسیاهی آب می سازد مرا
آب در صحرای محشر گر نباشد گو مباش
بس بود خاکی که بر سر کرده ام درزندگی
برسر خاکم عمارت گر نباشد گو مباش
دل ز شکر می برد صائب ز شیرینی سخن
طوطی مارا اگر شکر نباشد گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۸
ظاهر مردان به زیور گرنباشد گو مباش
حلقه بیرون در گر زر نباشد گومباش
رخنه های دام، فتح الباب صید بسته است
سینه مارا رفو گر گر نباشد گو مباش
حلقه زنجیر اگر ازهم بریزد گو بریز
کار دنیا را نظامی گرنباشد گو مباش
بی زبانی آیه رحمت بود درشان جهل
طفل رادر دست اگر خنجر نباشد گو مباش
در عقیق بی نیازی هست آب صد محیط
نم اگر در قلزم اخضر نباشد گو مباش
چون صدف درپرده دل اشک باریدن خوش است
گر به ظاهر چشم عاشق ترنباشد گو مباش
از تپیدن می توان کوتاه کرد این راه را
قوت پرواز اگر در پر نباشد گو مباش
سایه بیدست، آه سرد اهل جرم را
سایه گر در عرصه محشر نباشد گو مباش
خازن گنج گهر را خلق خوش دام بلاست
در بساط بحر اگر عنبر نباشد گو مباش
از گداز جسم، خون خویش خوردن غافلی است
درد اگر در باده احمر نباشد گومباش
سوده یاقوت سازد پرتو می مغز را
میکشان را تاج گوهر گرنباشد گو مباش
تخم امیدی ندارم تاکنم باران طلب
آب اگر در دیده اختر نباشد گو مباش
ازتماشا به ندارد حاصلی دنیای خشک
صورت دیوار اگر دربر نباشد گو مباش
خوابگاه نرم، صائب سنگ راه رهروست
بستر وبالین ما گر پرنباشد گو مباش
حلقه بیرون در گر زر نباشد گومباش
رخنه های دام، فتح الباب صید بسته است
سینه مارا رفو گر گر نباشد گو مباش
حلقه زنجیر اگر ازهم بریزد گو بریز
کار دنیا را نظامی گرنباشد گو مباش
بی زبانی آیه رحمت بود درشان جهل
طفل رادر دست اگر خنجر نباشد گو مباش
در عقیق بی نیازی هست آب صد محیط
نم اگر در قلزم اخضر نباشد گو مباش
چون صدف درپرده دل اشک باریدن خوش است
گر به ظاهر چشم عاشق ترنباشد گو مباش
از تپیدن می توان کوتاه کرد این راه را
قوت پرواز اگر در پر نباشد گو مباش
سایه بیدست، آه سرد اهل جرم را
سایه گر در عرصه محشر نباشد گو مباش
خازن گنج گهر را خلق خوش دام بلاست
در بساط بحر اگر عنبر نباشد گو مباش
از گداز جسم، خون خویش خوردن غافلی است
درد اگر در باده احمر نباشد گومباش
سوده یاقوت سازد پرتو می مغز را
میکشان را تاج گوهر گرنباشد گو مباش
تخم امیدی ندارم تاکنم باران طلب
آب اگر در دیده اختر نباشد گو مباش
ازتماشا به ندارد حاصلی دنیای خشک
صورت دیوار اگر دربر نباشد گو مباش
خوابگاه نرم، صائب سنگ راه رهروست
بستر وبالین ما گر پرنباشد گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۹
هست چون دلبر بجا، دل گر نباشد گو مباش
مدعا لیلی است محمل گر نباشد گو مباش
می شناشد ذره خورشید جهان افروز را
حق شناسان رادلایل گر نباشد گو مباش
مدعا از انجمن پروانه راجز شمع نیست
شمع چون بر جاست محفل گر نباشد گو مباش
نارسایی در کمند جذبه معشوق نیست
گردن مارا سلاسل گر نباشد گومباش
نیست جان بیقراران را به تن دلبستگی
پیش پای موج،ساحل گر نباشد گو مباش
تا هدف جایی نمی استد خدنگ گرمرو
درمیان راه، منزل گر نباشد گو مباش
کشتی دریای بی ساحل نمی دارد خطر
اهل دل را خانه گل گر نباشد گو مباش
تشنه بحر فنا رامد احسان است زخم
رحم در شمشیر قاتل گر نباشد گو مباش
مور از درد طلب آورد بال و پر برون
جانب ما یار مایل گر نباشد گومباش
می رسد احسان به هر کس قابل احسان شود
تنگدستان را وسایل گر نباشد گو مباش
دل چو شد بی عشق،لرزیدن بر او بی حاصل است
در بغل این فرد باطل گر نباشد گو مباش
صد هزاران پرده شرم عشق سامان می دهد
بر رخ دلدار حایل گر نباشد گو مباش
نیست صائب عالم امکان به جز موج سراب
درنظر این نقش باطل گرنباشد گومباش
مدعا لیلی است محمل گر نباشد گو مباش
می شناشد ذره خورشید جهان افروز را
حق شناسان رادلایل گر نباشد گو مباش
مدعا از انجمن پروانه راجز شمع نیست
شمع چون بر جاست محفل گر نباشد گو مباش
نارسایی در کمند جذبه معشوق نیست
گردن مارا سلاسل گر نباشد گومباش
نیست جان بیقراران را به تن دلبستگی
پیش پای موج،ساحل گر نباشد گو مباش
تا هدف جایی نمی استد خدنگ گرمرو
درمیان راه، منزل گر نباشد گو مباش
کشتی دریای بی ساحل نمی دارد خطر
اهل دل را خانه گل گر نباشد گو مباش
تشنه بحر فنا رامد احسان است زخم
رحم در شمشیر قاتل گر نباشد گو مباش
مور از درد طلب آورد بال و پر برون
جانب ما یار مایل گر نباشد گومباش
می رسد احسان به هر کس قابل احسان شود
تنگدستان را وسایل گر نباشد گو مباش
دل چو شد بی عشق،لرزیدن بر او بی حاصل است
در بغل این فرد باطل گر نباشد گو مباش
صد هزاران پرده شرم عشق سامان می دهد
بر رخ دلدار حایل گر نباشد گو مباش
نیست صائب عالم امکان به جز موج سراب
درنظر این نقش باطل گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۰
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
لاله درکوه بدخشان گرنباشد گو مباش
سبزه تیغ تو می باید که باشد تازه روی
باغ ما را شبنم جان گرنباشد گو مباش
فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی
خانه ما رانگهبان گر نباشد گو مباش
اشتها چون سوخت،دارد لذت مرغ کباب
خوان مارا مرغ بریان گر نباشد گو مباش
شور بختی وقت حاجت می کند کار نمک
سفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباش
ما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدس
دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش
بی سرانجامی غبار لشکر جمعیت است
روزگار مابه سامان گر نباشد گو مباش
مرکب آزادگان تخت روان بیخودی است
توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش
زینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
نقش بر دیوار زندان گرنباشد گومباش
این قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست ؟
نسخه خواب پریشان گرنباشد گومباش
لاله درکوه بدخشان گرنباشد گو مباش
سبزه تیغ تو می باید که باشد تازه روی
باغ ما را شبنم جان گرنباشد گو مباش
فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی
خانه ما رانگهبان گر نباشد گو مباش
اشتها چون سوخت،دارد لذت مرغ کباب
خوان مارا مرغ بریان گر نباشد گو مباش
شور بختی وقت حاجت می کند کار نمک
سفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباش
ما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدس
دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش
بی سرانجامی غبار لشکر جمعیت است
روزگار مابه سامان گر نباشد گو مباش
مرکب آزادگان تخت روان بیخودی است
توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش
زینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
نقش بر دیوار زندان گرنباشد گومباش
این قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست ؟
نسخه خواب پریشان گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۱
خانه دنیا به سامان گر نباشد گو مباش
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش
حسن گیرا رانباشد حاجت دام و کمند
زلف بر رخسار جانان گرنباشد گو مباش
لعل سیرابش به داد تشنه جانان می رسد
آب در چاه زنخدان گر نباشد گو مباش
حسن آب و رنگ در گوهری ز غلطانی است بیش
دانه یاقوت غلطان گر نباشد گومباش
چشم پوشیدن ز دنیا قابل افسوس نیست
در نظر خواب پریشان گرنباشد گو مباش
نیست جای شکوه بیرحمند اگر سنگین دلان
مؤمنی در کافرستان گر نباشد گو مباش
با فروغ روی ساقی حاجت مهتاب نیست
کرم شب تابی فروزان گرنباشد گومباش
بی کمالان راست لب بستن به از گفتار پوچ
پسته بی مغز خندان گرنباشد گومباش
از لب خامش ندارد شکوه ای رنگین سخن
رخنه در دیوار بستان گر نباشد گو مباش
بیکسان را دور باشی نیست به از خامشی
در چو باشد بسته، دربان گر نباشدگومباش
آتش سوزان نمی دارد به دامان احتیاج
در دهان حرص دندان گرنباشد گو مباش
مد عمر جاودان ماست شعر آبدار
قسمت ما آب حیوان گر نباشد گومباش
نیست صائب چشم مابر فتح باب آسمان
شیر خون آشام خندان گرنباشد گومباش
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش
حسن گیرا رانباشد حاجت دام و کمند
زلف بر رخسار جانان گرنباشد گو مباش
لعل سیرابش به داد تشنه جانان می رسد
آب در چاه زنخدان گر نباشد گو مباش
حسن آب و رنگ در گوهری ز غلطانی است بیش
دانه یاقوت غلطان گر نباشد گومباش
چشم پوشیدن ز دنیا قابل افسوس نیست
در نظر خواب پریشان گرنباشد گو مباش
نیست جای شکوه بیرحمند اگر سنگین دلان
مؤمنی در کافرستان گر نباشد گو مباش
با فروغ روی ساقی حاجت مهتاب نیست
کرم شب تابی فروزان گرنباشد گومباش
بی کمالان راست لب بستن به از گفتار پوچ
پسته بی مغز خندان گرنباشد گومباش
از لب خامش ندارد شکوه ای رنگین سخن
رخنه در دیوار بستان گر نباشد گو مباش
بیکسان را دور باشی نیست به از خامشی
در چو باشد بسته، دربان گر نباشدگومباش
آتش سوزان نمی دارد به دامان احتیاج
در دهان حرص دندان گرنباشد گو مباش
مد عمر جاودان ماست شعر آبدار
قسمت ما آب حیوان گر نباشد گومباش
نیست صائب چشم مابر فتح باب آسمان
شیر خون آشام خندان گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۲
خال بر رخسار جانان گرنباشد گو مباش
مور در ملک سلیمان گرنباشد گو مباش
می فشاند خار در راه تماشا شرم عشق
خار دیوار گلستان گرنباشد گو مباش
قیمت یوسف عزیز مصر می داند که چیست
اعتبارش پیش اخوان گر نباشد گومباش
حسن را شرم محبت پرده داری می کند
چشم بیدار نگهبان گرنباشد گو مباش
عندلیب مست را، هم نغمه ای درکارنیست
نغمه سنجی در گلستان گرنباشد گومباش
طوق زنجیر جنون کار گریبان می کند
جامه مارا گریبان گرنباشد گو مباش
از سر ما گو سر خود گیر عقل خشک مغز!
کف به روی بحر عمان گرنباشد گو مباش
ماکه از درد طلب مطلوب خود رایافتیم
کعبه مقصد نمایان گر نباشد گو مباش
خامه صائب به طوفان می دهد آفاق را
در بساط ابر، باران نباشد گو مباش
مور در ملک سلیمان گرنباشد گو مباش
می فشاند خار در راه تماشا شرم عشق
خار دیوار گلستان گرنباشد گو مباش
قیمت یوسف عزیز مصر می داند که چیست
اعتبارش پیش اخوان گر نباشد گومباش
حسن را شرم محبت پرده داری می کند
چشم بیدار نگهبان گرنباشد گو مباش
عندلیب مست را، هم نغمه ای درکارنیست
نغمه سنجی در گلستان گرنباشد گومباش
طوق زنجیر جنون کار گریبان می کند
جامه مارا گریبان گرنباشد گو مباش
از سر ما گو سر خود گیر عقل خشک مغز!
کف به روی بحر عمان گرنباشد گو مباش
ماکه از درد طلب مطلوب خود رایافتیم
کعبه مقصد نمایان گر نباشد گو مباش
خامه صائب به طوفان می دهد آفاق را
در بساط ابر، باران نباشد گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۳
دیده ما گرز خون رنگین نباشد گومباش
حلقه بیرون در زرین نباشد گو مباش
نیل چشم زخم باشد باده را جام سفال
اهل دل را جامه (گر) رنگین نباشد گو مباش
می شود از وسعت مشرب گوارا تلخ و شور
نقل میخواران اگرشیرین نباشد گو مباش
چون بنای زندگی نقش بر آبی بیش نیست
ساحت منزل اگر سنگین نباشد گو مباش
لذت ادراک معنی دلگشای ما بس است
رزق ما گر از سخن تحسین نباشد گو مباش
روی آتشناک را پیرایه ای در کار نیست
شمع را فانوس اگر رنگین نباشد گومباش
خواب سنگین می کند هموار خشت و خاک را
گر ز مخمل بستر و بالین نباشد گو مباش
نیست از قحط سخن سنجان سخنور راملال
گردرین بستانسراگلچین نباشد گومباش
دیده آلودگان شایسته دیدار نیست
خلق را گر دیده حق بین نباشد گو مباش
می کند منقار طوطی راسخن تنگ شکر
عیش ما صائب اگر شیرین نباشد گومباش
حلقه بیرون در زرین نباشد گو مباش
نیل چشم زخم باشد باده را جام سفال
اهل دل را جامه (گر) رنگین نباشد گو مباش
می شود از وسعت مشرب گوارا تلخ و شور
نقل میخواران اگرشیرین نباشد گو مباش
چون بنای زندگی نقش بر آبی بیش نیست
ساحت منزل اگر سنگین نباشد گو مباش
لذت ادراک معنی دلگشای ما بس است
رزق ما گر از سخن تحسین نباشد گو مباش
روی آتشناک را پیرایه ای در کار نیست
شمع را فانوس اگر رنگین نباشد گومباش
خواب سنگین می کند هموار خشت و خاک را
گر ز مخمل بستر و بالین نباشد گو مباش
نیست از قحط سخن سنجان سخنور راملال
گردرین بستانسراگلچین نباشد گومباش
دیده آلودگان شایسته دیدار نیست
خلق را گر دیده حق بین نباشد گو مباش
می کند منقار طوطی راسخن تنگ شکر
عیش ما صائب اگر شیرین نباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۴
چهره زرین چو باشد مخزن زر گومباش
هست چون سد رمق سد سکندر گو مباش
ازخشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را؟
پشت این آیینه روشن گهر زر گومباش
در گلستان بی پر و بالی است تشریف وصال
بلبلان را قوت پرواز در پرگو مباش
با دل روشن چراغ روز باشد آفتاب
دربساط آسمان خورشید انورگو مباش
ساده لوحی خار پیراهن شمارد نقش را
خانه آیینه روشن مصور گو مباش
همت عالی است مستغنی ازین دنیای پوچ
بیضه عنقا هما رادر ته پرگو مباش
از گل ابری چه شوکت می فزاید بحر را
دل چو شد از عشق پرخون دیده تر گو مباش
غنچه خسبان راچو هست از کاسه زانو شراب
باده گلرنگ در مینا و ساغر گو مباش
چون خودآرایان دنیا خرج چشم بد شوند
جامه و دستار مارا برسر و برگو مباش
من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل
در زمین چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش
هست چون سد رمق سد سکندر گو مباش
ازخشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را؟
پشت این آیینه روشن گهر زر گومباش
در گلستان بی پر و بالی است تشریف وصال
بلبلان را قوت پرواز در پرگو مباش
با دل روشن چراغ روز باشد آفتاب
دربساط آسمان خورشید انورگو مباش
ساده لوحی خار پیراهن شمارد نقش را
خانه آیینه روشن مصور گو مباش
همت عالی است مستغنی ازین دنیای پوچ
بیضه عنقا هما رادر ته پرگو مباش
از گل ابری چه شوکت می فزاید بحر را
دل چو شد از عشق پرخون دیده تر گو مباش
غنچه خسبان راچو هست از کاسه زانو شراب
باده گلرنگ در مینا و ساغر گو مباش
چون خودآرایان دنیا خرج چشم بد شوند
جامه و دستار مارا برسر و برگو مباش
من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل
در زمین چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۶
جسم اگر ازیکدگر ریزد غباری گو مباش
روح اگر ازتن هواگیرد بخاری گو مباش
برنیاید صبح راگر دست مهر از آستین
بردل آفاق دست رعشه داری گو مباش
گر زجولان باز ماند آسمان طفل طبع
خاکدان دهر را دامن سواری گو مباش
گر نباشد آسمان و ثابت و سیار او
گلخن ایجاد را دود وشراری گو مباش
از زمین و آسمان عالم اگر خالی شود
برسر گور خرابی سوکواری گو مباش
ما حریف برق جانسوز حوادث نیستیم
مزرع امید ما را نوبهاری گومباش
نفس رادر دست اگر نبود عنان اختیار
درکف بدمست تیغ آبداری گو مباش
دست ما خالی اگر باشد ز دنیای خسیس
یوسف گل پیرهن رامشت خاری گو مباش
گر چراغ مه شود بر چرخ مینایی خموش
کرم شب تابی میان سبزه زاری گو مباش
نیست صائب شکوه ای از ساده لوحیها مرا
برید بیضای من نقش و نگاری گو مباش
روح اگر ازتن هواگیرد بخاری گو مباش
برنیاید صبح راگر دست مهر از آستین
بردل آفاق دست رعشه داری گو مباش
گر زجولان باز ماند آسمان طفل طبع
خاکدان دهر را دامن سواری گو مباش
گر نباشد آسمان و ثابت و سیار او
گلخن ایجاد را دود وشراری گو مباش
از زمین و آسمان عالم اگر خالی شود
برسر گور خرابی سوکواری گو مباش
ما حریف برق جانسوز حوادث نیستیم
مزرع امید ما را نوبهاری گومباش
نفس رادر دست اگر نبود عنان اختیار
درکف بدمست تیغ آبداری گو مباش
دست ما خالی اگر باشد ز دنیای خسیس
یوسف گل پیرهن رامشت خاری گو مباش
گر چراغ مه شود بر چرخ مینایی خموش
کرم شب تابی میان سبزه زاری گو مباش
نیست صائب شکوه ای از ساده لوحیها مرا
برید بیضای من نقش و نگاری گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۷
گر نباشم من غبار آستانی گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزانی گو مباش
گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان
سبزه بیگانه ای دربوستان گو مباش
موج دریای کرم شیرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماریسمانی گو مباش
بامکان ربطی نباشد لامکان پرواز را
جان قدسی رازمین و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادریای آب زندگی است
دربساط هستی مانیم جانی گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریز
ماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباش
گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانی گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیست
در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ای
از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش
نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش
روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش
طوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیست
کلک شکر بار مارا همزبانی گو مباش
گر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتد
یوسف مارا به طالع کاروانی گو مباش
رفتن دل می کند انشای مطلبهای من
کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده ای است
داستان شکوه مارازبانی گو مباش
بی نشانی درجهان بی نشانی رهبرست
در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش
چند صائب برفنای جسم خواهی خون گریست
شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزانی گو مباش
گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان
سبزه بیگانه ای دربوستان گو مباش
موج دریای کرم شیرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماریسمانی گو مباش
بامکان ربطی نباشد لامکان پرواز را
جان قدسی رازمین و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادریای آب زندگی است
دربساط هستی مانیم جانی گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریز
ماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباش
گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانی گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیست
در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ای
از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش
نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش
روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش
طوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیست
کلک شکر بار مارا همزبانی گو مباش
گر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتد
یوسف مارا به طالع کاروانی گو مباش
رفتن دل می کند انشای مطلبهای من
کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده ای است
داستان شکوه مارازبانی گو مباش
بی نشانی درجهان بی نشانی رهبرست
در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش
چند صائب برفنای جسم خواهی خون گریست
شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۸
عقل اگر از سرپرد زاغ جگر خواری مباش
مغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباش
حلقه تن گر ز سیلاب فناصحرا شود
در سواد اعظم دل چار دیواری مباش
رشته جان گر شود کوته ز مقراض اجل
برمیان جسم کافر کیش زناری مباش
باد هستی از سر بی مغز اگر بیرون رود
یک حباب پوچ در دریای زخاری مباش
ازشنیدن گر شود معزول گوش ظاهری
در بساط قلزم و عمان صدف واری مباش
لب اگر خامش شود، یک رخنه غم بسته گیر
چشم اگر پوشیده گردد، داغ خونباری مباش
پای سیر از خواب سنگین اجل گر بشکند
خاکدان دهر را بیهوده رفتاری مباش
چند صائب بردل گم گشته خواهی خون گریست؟
در جگر پیکان زهر آلود خونخواری مباش
مغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباش
حلقه تن گر ز سیلاب فناصحرا شود
در سواد اعظم دل چار دیواری مباش
رشته جان گر شود کوته ز مقراض اجل
برمیان جسم کافر کیش زناری مباش
باد هستی از سر بی مغز اگر بیرون رود
یک حباب پوچ در دریای زخاری مباش
ازشنیدن گر شود معزول گوش ظاهری
در بساط قلزم و عمان صدف واری مباش
لب اگر خامش شود، یک رخنه غم بسته گیر
چشم اگر پوشیده گردد، داغ خونباری مباش
پای سیر از خواب سنگین اجل گر بشکند
خاکدان دهر را بیهوده رفتاری مباش
چند صائب بردل گم گشته خواهی خون گریست؟
در جگر پیکان زهر آلود خونخواری مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۹
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش
تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
در هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده است
بیش ازین در تنگنای دام زندانی مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است
تا توانی برق بودن ابرنیسانی مباش
پادشاهی بی حضور قلب بار خاطرست
دل چو نیست گو تخت سلیمانی مباش
دل نمی لرزد به صید رام این صیاد را
در قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباش
در رکاب برق دارد پای، حسن نوبهار
تا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباش
سعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسد
امت پیغمبر عقل از گرانجانی مباش
آتش بیتابی من بس بلند افتاده است
ای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباش
من که گوی همت از خورشید تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگانی مباش
چند صائب بردل گم گشته خون خواهی گریست؟
در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش
تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
در هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده است
بیش ازین در تنگنای دام زندانی مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است
تا توانی برق بودن ابرنیسانی مباش
پادشاهی بی حضور قلب بار خاطرست
دل چو نیست گو تخت سلیمانی مباش
دل نمی لرزد به صید رام این صیاد را
در قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباش
در رکاب برق دارد پای، حسن نوبهار
تا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباش
سعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسد
امت پیغمبر عقل از گرانجانی مباش
آتش بیتابی من بس بلند افتاده است
ای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباش
من که گوی همت از خورشید تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگانی مباش
چند صائب بردل گم گشته خون خواهی گریست؟
در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۰
ناز پروردی که من گردیده ام پروانه اش
گل زنند اطفال جای سنگ بر دیوانه اش
بنده آن سرو بالایم که طوق قمریان
می شود موج شراب ازجلوه مستانه اش
کعبه نتواند قدم درکوی آن کافر گذاشت
نیست خال عاریت برچهره بتخانه اش
هر حبابی یوسفی دارد به زیر پیرهن
هر کف می چشم یعقوبی است در میخانه اش
خال او از موشکافان بیشتر دل می برد
مرغ زیرک رابه دام آرد فریب دانه اش
شمع تردامن ندارد راه در درگاه او
ازفروغ روی چون لعل است شمع خانه اش
سیر جنت می کند درخانه خشک صدف
هرکه باشد چون گهر ازخویش آب و دانه اش
هرنگاه از چشم او صائب بود پیمانه ای
وقت آن کس خوش گردد سرخوش از پیمانه اش
گل زنند اطفال جای سنگ بر دیوانه اش
بنده آن سرو بالایم که طوق قمریان
می شود موج شراب ازجلوه مستانه اش
کعبه نتواند قدم درکوی آن کافر گذاشت
نیست خال عاریت برچهره بتخانه اش
هر حبابی یوسفی دارد به زیر پیرهن
هر کف می چشم یعقوبی است در میخانه اش
خال او از موشکافان بیشتر دل می برد
مرغ زیرک رابه دام آرد فریب دانه اش
شمع تردامن ندارد راه در درگاه او
ازفروغ روی چون لعل است شمع خانه اش
سیر جنت می کند درخانه خشک صدف
هرکه باشد چون گهر ازخویش آب و دانه اش
هرنگاه از چشم او صائب بود پیمانه ای
وقت آن کس خوش گردد سرخوش از پیمانه اش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۱
رنگ می بازد زنام بوسه یاقوت لبش
ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش
ازگریبان حیات جاودان سر برزند
چون قبا هرکس که درآغوش گیرد یک شبش
عاشقان بیدهن را زهره گفتار نیست
ورنه جای بوسه پرخالی است درکنج لبش !
از نیستان داشت شیران جهان رادرقفس
بود درعهدی که ازنی همچو طفلان مرکبش
کوچه و بازار را پرشور می بینم دگر
تاکدامین سنگدل آزاد کرد ازمکتبش
بوسه های تشنه لب، پر در پرهم بافته است
چون کبوترهای چاهی، گرد چاه غبغبش
هر که را درهم فشارد درد بی زنهار عشق
گوش گیرد آسمان سنگدل ازیاربش
در گذر صائب ز مطلبها که در دیوان عشق
هرکه بی مطلب نگردد برنیاید مطلبش
ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش
ازگریبان حیات جاودان سر برزند
چون قبا هرکس که درآغوش گیرد یک شبش
عاشقان بیدهن را زهره گفتار نیست
ورنه جای بوسه پرخالی است درکنج لبش !
از نیستان داشت شیران جهان رادرقفس
بود درعهدی که ازنی همچو طفلان مرکبش
کوچه و بازار را پرشور می بینم دگر
تاکدامین سنگدل آزاد کرد ازمکتبش
بوسه های تشنه لب، پر در پرهم بافته است
چون کبوترهای چاهی، گرد چاه غبغبش
هر که را درهم فشارد درد بی زنهار عشق
گوش گیرد آسمان سنگدل ازیاربش
در گذر صائب ز مطلبها که در دیوان عشق
هرکه بی مطلب نگردد برنیاید مطلبش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۲
هرکه وقت صبح درساغر شرابی نیستش
ازسیه روزی به طلع آفتابی نیستش
دل به دست آور که می در ساغرش خون می شود
باده پیمایی که برآتش کبابی نیستش
گوشه ابروی او پیوسته باشد درنظر
چون مه نو جلوه پا در رکابی نیستش
باد پیمایی که دریا رانمی آرد به چشم
پیش روشن گوهران عمر حبابی نیستش
هرکه چون قمری سرافرازی طمع دارد ز سرو
به ز طوق بندگی مالک رقابی نیستش
بیشتر در راه میمانند خواب آلودگان
خواب در منزل کند آن کس که خوابی نیستش
بر نینگیزد ز خواب غفلتش طوفان نوح
هرکه از اشک پشیمانی گلاب نیستش
ازخمار باده دایم زردرویی می کشد
هرکه درساغر زخون دل شرابی نیستش
می دهد خار ملامت کوچه،هر جا بگذرد
هرکه از اسباب دنیا رشته تابی نیستش
سرو ازان در چار موسم تازه روی و خرم است
کز تهیدستی به دل بیم حسابی نیستش
هرکه پهلو بردم شمشیر نتواند نهاد
در رگ جان همچو جوهر پیچ وتابی نیستش
می کند بی آبرویی زندگی راناگوار
خون خود رامی خورد تیغی که آبی نیستش
از ادب دورست صائب معذرت روزسؤال
وقت آن کس خوش که جز خجلت جوابی نیستش
ازسیه روزی به طلع آفتابی نیستش
دل به دست آور که می در ساغرش خون می شود
باده پیمایی که برآتش کبابی نیستش
گوشه ابروی او پیوسته باشد درنظر
چون مه نو جلوه پا در رکابی نیستش
باد پیمایی که دریا رانمی آرد به چشم
پیش روشن گوهران عمر حبابی نیستش
هرکه چون قمری سرافرازی طمع دارد ز سرو
به ز طوق بندگی مالک رقابی نیستش
بیشتر در راه میمانند خواب آلودگان
خواب در منزل کند آن کس که خوابی نیستش
بر نینگیزد ز خواب غفلتش طوفان نوح
هرکه از اشک پشیمانی گلاب نیستش
ازخمار باده دایم زردرویی می کشد
هرکه درساغر زخون دل شرابی نیستش
می دهد خار ملامت کوچه،هر جا بگذرد
هرکه از اسباب دنیا رشته تابی نیستش
سرو ازان در چار موسم تازه روی و خرم است
کز تهیدستی به دل بیم حسابی نیستش
هرکه پهلو بردم شمشیر نتواند نهاد
در رگ جان همچو جوهر پیچ وتابی نیستش
می کند بی آبرویی زندگی راناگوار
خون خود رامی خورد تیغی که آبی نیستش
از ادب دورست صائب معذرت روزسؤال
وقت آن کس خوش که جز خجلت جوابی نیستش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۴
گرنبیند همچو نرگس زیر پا می زیبدش
گر نخیزد پیش پای گل زجا می زیبدش
حسن محجوبی که با خود میکند بیگانگی
گر نپردازد به حال آشنا می زیبدش
گل که دریک هفته خواهد شاد سازد عالمی
گر بود در آشنایی بیوفا می زیبدش
گوهر شهوار را آرایشی در کار نیست
ترک زینب گر کند،نام خدا، می زیبدش
می توان رودید دراندام او چون طفل اشک
پرده های چشم اگر سازد قبا می زیبدش
از لطافت پنجه سیمین او نازکدل است
ورنه خون عاشقان بیش از حنا می زیبدش
غیر گستاخ است،می گردد دلیر از التفات
زنجیر بیجا به از لطف بجا می زیبدش
هرکه باشد می کند ازدیده بیگانه شرم
هرکه از خود منفعل گردد حیا می زیبدش
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
هرچه می پوشد چوگل نام خدا می زیبدش
گر نخیزد پیش پای گل زجا می زیبدش
حسن محجوبی که با خود میکند بیگانگی
گر نپردازد به حال آشنا می زیبدش
گل که دریک هفته خواهد شاد سازد عالمی
گر بود در آشنایی بیوفا می زیبدش
گوهر شهوار را آرایشی در کار نیست
ترک زینب گر کند،نام خدا، می زیبدش
می توان رودید دراندام او چون طفل اشک
پرده های چشم اگر سازد قبا می زیبدش
از لطافت پنجه سیمین او نازکدل است
ورنه خون عاشقان بیش از حنا می زیبدش
غیر گستاخ است،می گردد دلیر از التفات
زنجیر بیجا به از لطف بجا می زیبدش
هرکه باشد می کند ازدیده بیگانه شرم
هرکه از خود منفعل گردد حیا می زیبدش
این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر
هرچه می پوشد چوگل نام خدا می زیبدش