عبارات مورد جستجو در ۳۹۱ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶٧
ناصر دولت و دین شاه ابوبکر علی
که بحال دل محنت کش ما باز رسد
شک ندارم که بمن از پس این مکرمتش
چون ازین پیش صد اکرام و صد اعزاز رسد
دل دریا صفت او چو زند موج سخا
ای بسا در که بدست أمل و آز رسد
نرسد ابر بهاری بکفش وقت عطا
بوم را همت آن کو که بشهباز رسد
وعده ئی ابن یمین را ز کرم فرمودست
وقت اینست که آن وعده بانجاز رسد
که بحال دل محنت کش ما باز رسد
شک ندارم که بمن از پس این مکرمتش
چون ازین پیش صد اکرام و صد اعزاز رسد
دل دریا صفت او چو زند موج سخا
ای بسا در که بدست أمل و آز رسد
نرسد ابر بهاری بکفش وقت عطا
بوم را همت آن کو که بشهباز رسد
وعده ئی ابن یمین را ز کرم فرمودست
وقت اینست که آن وعده بانجاز رسد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧۴
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٢٢
جهد کردیم بسی تا دو سه روزی ز حیات
دم بر آریم بکام دل خود با یاری
عمر شد در سر این آرزو و دست نداد
آنکه آید بکفم تازه گل بی خاری
من تهیدستم و آزاده چو سرو از پی آن
ندهد سرو صفت شاخ امیدم باری
ای بسا یار که دارد ز پی کار جهان
هر که دارد خردی بنده ندارد باری
چون نصیحت گر من دید مه در رسته آن
من نه آنم که بدم گرم کنم بازاری
گفت ازین بهترک آخر غم کاری میخور
گفتم الحق چه توان گفت بگو غمخواری
ز آن شد آشفته چنین ابن یمین تا نبود
همچو اهل خردش بهر جهان تیماری
دم بر آریم بکام دل خود با یاری
عمر شد در سر این آرزو و دست نداد
آنکه آید بکفم تازه گل بی خاری
من تهیدستم و آزاده چو سرو از پی آن
ندهد سرو صفت شاخ امیدم باری
ای بسا یار که دارد ز پی کار جهان
هر که دارد خردی بنده ندارد باری
چون نصیحت گر من دید مه در رسته آن
من نه آنم که بدم گرم کنم بازاری
گفت ازین بهترک آخر غم کاری میخور
گفتم الحق چه توان گفت بگو غمخواری
ز آن شد آشفته چنین ابن یمین تا نبود
همچو اهل خردش بهر جهان تیماری
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٣
وز آنجا سوی اطفالم گذر کن
عزیزانرا ز حال من خبرکن
محمد را بپرس از من فراوان
حسن را هم ببر در گیر چون جان
بگو با هر دو نور دیده من
که هستند از عزیزی روح در تن
که روزی بی شما سالیست ما را
چو خال دلبران حالیست ما را
دگر خورد و بزرگی را که بینی
که باشد نسبت ایشانرا به بینی
یکایک را بصد اشفاق و صد ناز
ببر در گیر تنگ و نیک بنواز
پس آنگه جمله را بنشان و برگوی
ز بهر خاطرم ای باد خوشبوی
که در غربت مرا تا چند مانید
بهمت با خراسانم رسانید
خدایا جمله را در عصمت خود
نگهدار از بلای مردم بد
ز هجرت هفتصد بود و چل و یک
که اندر روزگار نیک اندک
من این نامه رسانیدم به آخر
بتوفیق خدای فرد قادر
بدینسان کار نامه کس نگفتست
در این بحر چون من کس نسفتست
بگفتم تا ازین پس روزگاری
ز من ماند بدوران یادگاری
گمان دارم که هرک این نامه خواند
نفس را بر دعای خیر راند
من ار باقی نباشم سهل باشد
بماند آنک چون من اهل باشد
در ایندم کین دعا ابن یمین گفت
بصدق آمین ز پی روح الامین گفت
عزیزانرا ز حال من خبرکن
محمد را بپرس از من فراوان
حسن را هم ببر در گیر چون جان
بگو با هر دو نور دیده من
که هستند از عزیزی روح در تن
که روزی بی شما سالیست ما را
چو خال دلبران حالیست ما را
دگر خورد و بزرگی را که بینی
که باشد نسبت ایشانرا به بینی
یکایک را بصد اشفاق و صد ناز
ببر در گیر تنگ و نیک بنواز
پس آنگه جمله را بنشان و برگوی
ز بهر خاطرم ای باد خوشبوی
که در غربت مرا تا چند مانید
بهمت با خراسانم رسانید
خدایا جمله را در عصمت خود
نگهدار از بلای مردم بد
ز هجرت هفتصد بود و چل و یک
که اندر روزگار نیک اندک
من این نامه رسانیدم به آخر
بتوفیق خدای فرد قادر
بدینسان کار نامه کس نگفتست
در این بحر چون من کس نسفتست
بگفتم تا ازین پس روزگاری
ز من ماند بدوران یادگاری
گمان دارم که هرک این نامه خواند
نفس را بر دعای خیر راند
من ار باقی نباشم سهل باشد
بماند آنک چون من اهل باشد
در ایندم کین دعا ابن یمین گفت
بصدق آمین ز پی روح الامین گفت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - خطاب بموفق الدین
اجل موفق دین آن خلاصه تحقیق
توئی موفق آن خیرها علی التحقیق
توئی که از سر تقوی بجاه دنیاوی
بدست کردی عقبی و این بود توفیق
زقدر جاه تو تشویرخورد چرخ رفیع
زجود دست تو عاجز بماند بحرعمیق
چو نطق تو نبود بوستان بفصل ربیع
چو لفظ تو نبود عذب سلسبیل ورحیق
به پیش روی تو صامت همیشود ناطق
بپیش لفظ تو الکن همیشود منطبق
نمانده کس که نه بامنت تو مانده رهین
نمانده کس که نه در نعمت تو گشته غریق
مرا زدهر زابنای آن شکایتهاست
که حال تیره ام آنرا همی کند تصدیق
ازان نیابم در حق خویش جز تفضیل
وزاین نبینم در حق خویش جز تعویق
سبب ندانم حرمان خویشرا جز آن
که کاردان و هنر مندم و نسیب و عریق
ازین گروه بصدر تو التجا کردم
مگر سعادت گردد مرا عدیل و رفیق
عجب نباشد کز دولتت سری گردم
که گردد از نظر آفتاب سنگ عقیق
سر تو سبز و دلت شاد باد و بخت بکام
همیشه دولت را سوی در گه تو طریق
توئی موفق آن خیرها علی التحقیق
توئی که از سر تقوی بجاه دنیاوی
بدست کردی عقبی و این بود توفیق
زقدر جاه تو تشویرخورد چرخ رفیع
زجود دست تو عاجز بماند بحرعمیق
چو نطق تو نبود بوستان بفصل ربیع
چو لفظ تو نبود عذب سلسبیل ورحیق
به پیش روی تو صامت همیشود ناطق
بپیش لفظ تو الکن همیشود منطبق
نمانده کس که نه بامنت تو مانده رهین
نمانده کس که نه در نعمت تو گشته غریق
مرا زدهر زابنای آن شکایتهاست
که حال تیره ام آنرا همی کند تصدیق
ازان نیابم در حق خویش جز تفضیل
وزاین نبینم در حق خویش جز تعویق
سبب ندانم حرمان خویشرا جز آن
که کاردان و هنر مندم و نسیب و عریق
ازین گروه بصدر تو التجا کردم
مگر سعادت گردد مرا عدیل و رفیق
عجب نباشد کز دولتت سری گردم
که گردد از نظر آفتاب سنگ عقیق
سر تو سبز و دلت شاد باد و بخت بکام
همیشه دولت را سوی در گه تو طریق
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
ما را گلی از باغ تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیالیست که دیدن نگذارند
بهر سخنی از لبت ای غنچه ی خندان
چون گل همه گوشیم شنیدن نگذارند
هر جا که شود آینه ی روی تو پیدا
آهی ز سر درد کشیدن نگذارند
بی چاشنی درد و غم از ساغر مقصود
یک جرعه بدلخواه چشیدن نگذارند
ما را ز نمکدان تو ای کان ملاحت
غیر از جگر پاره گزیدن نگذارند
این طرفه که رندان خرابات مغان را
پیراهن ناموس دریدن نگذارند
هرچند کشد سرزنش خار فغانی
او را گلی از باغ تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیالیست که دیدن نگذارند
بهر سخنی از لبت ای غنچه ی خندان
چون گل همه گوشیم شنیدن نگذارند
هر جا که شود آینه ی روی تو پیدا
آهی ز سر درد کشیدن نگذارند
بی چاشنی درد و غم از ساغر مقصود
یک جرعه بدلخواه چشیدن نگذارند
ما را ز نمکدان تو ای کان ملاحت
غیر از جگر پاره گزیدن نگذارند
این طرفه که رندان خرابات مغان را
پیراهن ناموس دریدن نگذارند
هرچند کشد سرزنش خار فغانی
او را گلی از باغ تو چیدن نگذارند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بگذشت از غرور و عتابش کسی ندید
پوشیده شد چنانکه نقابش کسی ندید
منظور هیچ مست نشد نرگس و گلش
هرگز میان بزم شرابش کسی ندید
آب حیات بود و لبی تر نشد ازو
گل داشت سالها و گلابش کسی ندید
بیرون نرفت و خلق جهانند عاشقش
عالم گرفت و پا برکابش کسی ندید
هر شب در آرزوی وصالش که کیمیاست
خفتند صد هزار و بخوابش کسی ندید
یا رب چگونه داشت چو گل، تازه عالمی
آن چشمه ی حیات که آبش کسی ندید
آهی نهان کشید فغانی و جان سپرد
رفت آنچنان که هیچ عذابش کسی ندید
پوشیده شد چنانکه نقابش کسی ندید
منظور هیچ مست نشد نرگس و گلش
هرگز میان بزم شرابش کسی ندید
آب حیات بود و لبی تر نشد ازو
گل داشت سالها و گلابش کسی ندید
بیرون نرفت و خلق جهانند عاشقش
عالم گرفت و پا برکابش کسی ندید
هر شب در آرزوی وصالش که کیمیاست
خفتند صد هزار و بخوابش کسی ندید
یا رب چگونه داشت چو گل، تازه عالمی
آن چشمه ی حیات که آبش کسی ندید
آهی نهان کشید فغانی و جان سپرد
رفت آنچنان که هیچ عذابش کسی ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
ز شوق آنکه خواند نامه ام را آنچنان شادم
که در وقت نوشتن می رود نام خود از یادم
بخون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بی اختیار از بخت جوید هر دم آزادی
مگر از بنده یادآور جایی سرو آزادم
ز یبماری چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد
براهی افگنم خود را که سویت آورد با دم
بجان بندم میان شمع و از سر سوختن گیرم
بشکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم
بنای صبر اگر محکم نباشد، در دل ویران
برد دور از سر کوی تو آب دیده بنیادم
دل من نامه ی در دست گر بگشایمش روزی
شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم
که در وقت نوشتن می رود نام خود از یادم
بخون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بی اختیار از بخت جوید هر دم آزادی
مگر از بنده یادآور جایی سرو آزادم
ز یبماری چنان گشتم که گر عمرم امان بخشد
براهی افگنم خود را که سویت آورد با دم
بجان بندم میان شمع و از سر سوختن گیرم
بشکر آنکه در بزمت قبول خدمت افتادم
بنای صبر اگر محکم نباشد، در دل ویران
برد دور از سر کوی تو آب دیده بنیادم
دل من نامه ی در دست گر بگشایمش روزی
شود روشن فغانی موجب افغان و فریادم
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۲۹
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۲۶
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
باز بالا بنمودی و بلا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
چشم بگشادی و مفتاح جفا خواهد شد
هیچ کس نیست کز آن طرّه گشاید شکنی
این گشاد از قدم باد صبا خواهد شد
حالیا شیفته حالیم به سودای خطت
بعد از این حال که داند که چه ها خواهد شد
آب چشمی که محبّان همه این خاک شدند
ز آن که تا چشم زنی نوبت ما خواهد شد
دوش می گفت خیالی که کجا شد دل من
دهنت گفت همین جاست کجا خواهد شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
شعله ی شوقم و از شرم زبانم لال است
صد شکایت به لبم از گره تبخال است
نشود دور سرم از قدم جلوه ی او
حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است
بهر هر کار به ما مشورتی می باید
سخن مردم دیوانه سراسر فال است
از پی هر نگهم اشک روان می آید
گرد این بادیه را قافله در دنبال است
گل توفیق به گلزار صبوحی ست سلیم
صبح پیمانه به کف داشتن از اقبال است
صد شکایت به لبم از گره تبخال است
نشود دور سرم از قدم جلوه ی او
حلقه ی گوش من از سلسله ی خلخال است
بهر هر کار به ما مشورتی می باید
سخن مردم دیوانه سراسر فال است
از پی هر نگهم اشک روان می آید
گرد این بادیه را قافله در دنبال است
گل توفیق به گلزار صبوحی ست سلیم
صبح پیمانه به کف داشتن از اقبال است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
زین چمن گر لاله ذوق از تاج شاهی می برد
غنچه سر در جیب خویش از بی کلاهی می برد
حاصل کردار خود دارد به دامن هرکه هست
می رود برق و ز خرمن رنگ کاهی می برد
کاش بخت تیره از سر سایه بردارد مرا
برق ره بر خرمن من زین سیاهی می برد
رهرو عشق تو آسایش چه می داند که چیست
پای در آب از برای خار ماهی می برد
پاک نتواند کند کین مرا زان دل سلیم
آب چشم من که از مژگان سیاهی می برد
غنچه سر در جیب خویش از بی کلاهی می برد
حاصل کردار خود دارد به دامن هرکه هست
می رود برق و ز خرمن رنگ کاهی می برد
کاش بخت تیره از سر سایه بردارد مرا
برق ره بر خرمن من زین سیاهی می برد
رهرو عشق تو آسایش چه می داند که چیست
پای در آب از برای خار ماهی می برد
پاک نتواند کند کین مرا زان دل سلیم
آب چشم من که از مژگان سیاهی می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
نیم بلبل که فصل گل به گلشن آشیان گیرم
دهم صدگل که همچون شمع یک برگ خزان گیرم
خوش آن مستی که چون گل در گلستان چهره بگشاید
درآیم غافل از دنبال و چشم باغبان گیرم!
مرا خود آسمان نگرفت دست از کوتهی هرگز
تو توفیقم دهی یارب که دست آسمان گیرم
گلی در آب دارم از غبار دیده ی گریان
که می خواهم در دل را به روی دوستان گیرم
سلیم آن شهسوار از ره به آن گرمی نمی آید
که همچون برق بتوانم سمندش را عنان گیرم
دهم صدگل که همچون شمع یک برگ خزان گیرم
خوش آن مستی که چون گل در گلستان چهره بگشاید
درآیم غافل از دنبال و چشم باغبان گیرم!
مرا خود آسمان نگرفت دست از کوتهی هرگز
تو توفیقم دهی یارب که دست آسمان گیرم
گلی در آب دارم از غبار دیده ی گریان
که می خواهم در دل را به روی دوستان گیرم
سلیم آن شهسوار از ره به آن گرمی نمی آید
که همچون برق بتوانم سمندش را عنان گیرم