عبارات مورد جستجو در ۳۵۳ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۵ - رفتن فرامرز به خاور زمین و رزم کردنش با مردمان جزیره
دو مه بر سر آب زین سان برفت
سوی راه خاور بسیچید تفت
سه ماهه رسیدند نزد زمین
نیازرده کس زان سپاه گزین
چنین گفت ملاح با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
جزیری بدین راه باشد همی
که شیر ژیان نگذرد زان زمی
پر از مردم گرد و شمشیر زن
نسازند هرگز به ما انجمن
نه کارند و ورزند و نه بدروند
نه نیکی شناسند و نه بدروند
در آن بیشه از میوه و خوردنی
که تن را بدانست پروردنی
فراوان زهر گونه آید به دست
مرآن دیو چهران زبالا و پست
کسانی که خوانندشان پادوال
درآنجاست ای پهلو بی همال
به گیتی مبیناد کسشان اثر
که بس کینه جویند و پرخاشخر
فرامرز بشنید و شد تنگ دل
وزآن مردم بدرگ سنگ دل
به ملاح گفتا بباید شدن
بدین راه و لشکر بدین ها زدن
به زور خداوند جان آفرین
از ایشان کنم پاک،روی زمین
بگفت این و ملاح،کشتی براند
چو تنگ اندر آمد یلان را بخواند
بفرمود تا جوشن کارزار
بپوشند گردان خنجر گذار
چوبرساحل آمد سپهبد برآب
از آن زشت چهران دلش پرشتاب
چو نزد جزیره رسید آن سپاه
برآراستند از پی رزمگاه
برآمد به ایران سپه یک خروش
کزان ژرف دریا برآورد جوش
همان دیو چهران برون تاختند
به ساحل یکی رزمگه ساختند
زدیوان فرون تر زپنجه هزار
به رزم اندر آمد سوی کارزار
از آن هریکی را به چنگ اندرون
یکی استخوان از درختی فزون
بجستند اندر هوا همچو گرد
رسیدند چون باد،نزدیک مرد
زدندی از آن استخوان بر سرش
بکردی همه خرد یال وبرش
فراوان زگردان ایران زمین
بکشتند و خستند بر دشت کین
سپهبد چنین گفت با سروران
که ای نامداران و جنگی سران
به نیزه درآیید زی کارزار
مگر اندرآرید از ایشان دمار
سواران سوی نیزه بردند دست
خروشان به کردار پیلان مست
نیستان شد از نیزه،آوردگاه
زنیزه نه خورشید پیدا نه ماه
هرآنگه کزآن دیو چهران یکی
بجستی زباد هوا اندکی
زدی در هوا برسنان نیزه زن
به کردار مرغ از در باب زن
همه تن بدان نیزه ها در زدند
زنوک سنان جمله خسته شدند
بکشتند بسیار ازآن بدتنان
بسی خسته نالان و زاری کنان
بدانگه کزیشان فراوان نماند
فرامرز،لشکر سوی بیشه راند
کسی را که بد زنده ایرانیان
خروشان و جوشان ونعره زنان
زنیزه به شمشیر بردند دست
بکشتند و کردند یکباره پست
جزیره از آن بدتنان گشت پاک
بجستند بالا و جای مغاک
ندیدند از ایشان کسی را به جای
سپهبد سوی رفتن آورد پای
سوی راه خاور بسیچید تفت
سه ماهه رسیدند نزد زمین
نیازرده کس زان سپاه گزین
چنین گفت ملاح با پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
جزیری بدین راه باشد همی
که شیر ژیان نگذرد زان زمی
پر از مردم گرد و شمشیر زن
نسازند هرگز به ما انجمن
نه کارند و ورزند و نه بدروند
نه نیکی شناسند و نه بدروند
در آن بیشه از میوه و خوردنی
که تن را بدانست پروردنی
فراوان زهر گونه آید به دست
مرآن دیو چهران زبالا و پست
کسانی که خوانندشان پادوال
درآنجاست ای پهلو بی همال
به گیتی مبیناد کسشان اثر
که بس کینه جویند و پرخاشخر
فرامرز بشنید و شد تنگ دل
وزآن مردم بدرگ سنگ دل
به ملاح گفتا بباید شدن
بدین راه و لشکر بدین ها زدن
به زور خداوند جان آفرین
از ایشان کنم پاک،روی زمین
بگفت این و ملاح،کشتی براند
چو تنگ اندر آمد یلان را بخواند
بفرمود تا جوشن کارزار
بپوشند گردان خنجر گذار
چوبرساحل آمد سپهبد برآب
از آن زشت چهران دلش پرشتاب
چو نزد جزیره رسید آن سپاه
برآراستند از پی رزمگاه
برآمد به ایران سپه یک خروش
کزان ژرف دریا برآورد جوش
همان دیو چهران برون تاختند
به ساحل یکی رزمگه ساختند
زدیوان فرون تر زپنجه هزار
به رزم اندر آمد سوی کارزار
از آن هریکی را به چنگ اندرون
یکی استخوان از درختی فزون
بجستند اندر هوا همچو گرد
رسیدند چون باد،نزدیک مرد
زدندی از آن استخوان بر سرش
بکردی همه خرد یال وبرش
فراوان زگردان ایران زمین
بکشتند و خستند بر دشت کین
سپهبد چنین گفت با سروران
که ای نامداران و جنگی سران
به نیزه درآیید زی کارزار
مگر اندرآرید از ایشان دمار
سواران سوی نیزه بردند دست
خروشان به کردار پیلان مست
نیستان شد از نیزه،آوردگاه
زنیزه نه خورشید پیدا نه ماه
هرآنگه کزآن دیو چهران یکی
بجستی زباد هوا اندکی
زدی در هوا برسنان نیزه زن
به کردار مرغ از در باب زن
همه تن بدان نیزه ها در زدند
زنوک سنان جمله خسته شدند
بکشتند بسیار ازآن بدتنان
بسی خسته نالان و زاری کنان
بدانگه کزیشان فراوان نماند
فرامرز،لشکر سوی بیشه راند
کسی را که بد زنده ایرانیان
خروشان و جوشان ونعره زنان
زنیزه به شمشیر بردند دست
بکشتند و کردند یکباره پست
جزیره از آن بدتنان گشت پاک
بجستند بالا و جای مغاک
ندیدند از ایشان کسی را به جای
سپهبد سوی رفتن آورد پای
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۳ - رفتن فرامرز به خاور زمین و کشتن مرغ را
چو چندی ببود اندر آن جایگاه
روان کرد بر راه دریا سپاه
به کشتی روان شد یل نامور
ابا نیک مردان زرین کمر
همی رفت چون باد بر روی آب
چو آتش سوی خاک،دل پر شتاب
شبانگه یکی کوه پیش آمدش
که بالا ز ده میل بیش آمدش
چو از تیره شب،روز،تاریک شد
سپهبد بدان کوه نزدیک شد
برافروخت سراز میان گروه
نگه کرد ناگاه بر روی کوه
یکی همچو خورشید چیزی بدید
که مانند آن چیز هرگز ندید
فروزنده ماننده آفتاب
بفرمود تا کشتی اندر شتاب
بدان جایگه راند ملاح پیر
بپرسید ازو مهتر شیرگیر
چه چیزست گفت اندرین تیره شب
به گفتار،ملاح بگشاد لب
بدو داد پاسخ که مرغیست این
نباشد به گیتی شگفتی چنین
درازی و پهناش باشد دو میل
گریزان ز چنگال او شیر و پیل
چو پرواز گیرد سوی آسمان
شود آسمان از دو پرش نهان
بلرزد ازآسیب پرشت سپهر
همان چشم او هست تابان چومهر
زبیمش بدین کشور و بوم ودشت
کس از مرغ و آهو نیاورد گذشت
نه مردم نه ببرونه پیل دلیر
نه نراژدها و نه غرنده شیر
نه پرنده مرغ و نه دیو و پری
سزدگر بزودی از او بگذری
از این هر چه آید برش بی گمان
به بالا در آید چو کوهی دمان
زروی زمین تیز بربایدش
به چنگال،کوهی چو کاه آیدش
زپستی سوی تیره ابرش برد
هم اندر هوایش به هم بردرد
سپهبد ببودآن شب آن جایگاه
چو بنمود خورشید رخشان کلاه
به پرواز بر رفت مرغ گران
زپهنای پرش سیه شد جهان
زبالا سوی کشتی آهنگ کرد
که برباید از روی دریا چو گرد
فرامرز چون مرغ زان گونه دید
برآشفت و یک نعره ای برکشید
کمان را به زه کرد گرد دلیر
چومرغ از هوا اندر آمد به زیر
خدنگ سیه پر جوشن گذار
کجا کوه ازو خواستی زینهار
نهاد ا زبر چرخ و بر زد گره
دهان خدنگش برآمد به زه
چو چپ راست شد راست آورد خم
شد ابروی چرخ ا زنهیبش دژم
چو با دوش،تنگ اندرآورد شست
چو ماهی خدنگش ز شستش بجست
بزد بر پر مرغ،تیر خدنگ
جهان کرد برمرغ پرنده تنگ
از او نیز بگذشت و پرواز کرد
تن مرغ،بی توش و بد ساز کرد
زبالا نگون گشت و آمد به زیر
بلرزید دریا و کوه از نفیر
بیفتاد مانند کوه سیاه
زدیدار او خیره گشته سپاه
زکشتی بیامد یل چیره دست
به دست اندرش تیغ،چون پیل مست
زدش تیغ بر بال تا پاره شد
چنان سهمگین مرغ،بیچاره شد
زمنقار و پرواز و چنگال او
هم از استخوان و بر و بال او
فراوان گزین کرد و با خود ببرد
به گنجور بسپرد چون برشمرد
هم از استخوان ها یکی تخت ساخت
زگردون گردان سرش برفراخت
مر آن تخت را پایه ها از بلور
برو بر نگاریده شیر و ستور
همان پیکر مرغ و ماهی برآن
زبیرون نگاریده اندر میان
زبالا نگارید شکل سپهر
همان پیکر ماه و ناهید و مهر
چو بهرام و مریخ و کیوان پیر
پدید آورید اندرو ناگزیر
نگارید مرتاج شاه زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
همان بزم و رزم و همان تاج و تخت
نشسته برو خسرو نیک بخت
بر تخت او رستم زال وسام
ابا پهلوانان ایران تمام
بدان سان نگارید آن پیش بین
کزو خیره گشتی بت آرای چین
همه میخ و چوبش بد از سیم ناب
نشانده درو در ولعل خوشاب
زیاقوت و فیروزه و سیم وزر
صدوبیست خروار بر باربر
زاسبان و پیلان و برگستوان
همان نیزه و تیغ از هندوان
ابا باج هندوستان سر به سر
فرستاد نزد شه نامور
چو بردند نزدیکی شهریار
چنان گنج با تخت گوهر نگار
بدان تخت پرمایه شاه زمین
بسی خرمی کرد و خواند آفرین
فراوان ستودش گو پیلتن
فرامرز یل نیز در انجمن
بیاراست آن تخت را شهریار
همان گنج و دیبای گوهرنگار
زهر گونه زربفت شاهنشهی
بیفزود با داد و با فرهی
درو چار منظر پدیدار کرد
به تدبیر واز رای هشیار کرد
که دروی دی وتیر ومهر وبهار
چو بنشستی آن خسرو نامدار
به دی مه بدی همچو فصل ربیع
پراز شکل خوب و ز رنگ بدیع
بدی مهر و ماه از خوشی چون بهشت
که فصل ربیع اندرو لاله کشت
بهاران،خود از خرمی بد چنان
که بردی ازو رشک،خرم جنان
همان گردش اختران اندرو
پدید آورید آن شه نیک خو
به هرکار،شه را که رای آمدی
به نیک وبد از وی به جای آمدی
شه پرمنش خسرو نیکنام
مرآن تخت را طاق دس کرد نام
شهان دلاور که بر تخت زر
به ایران زمین از پی یکدگر
نشستند به فر شاهنشهی
برآن تخت زیبای با فرهی
به اندازه خویشتن هرکسی
فزودی برآن نیکویی ها بسی
روان کرد بر راه دریا سپاه
به کشتی روان شد یل نامور
ابا نیک مردان زرین کمر
همی رفت چون باد بر روی آب
چو آتش سوی خاک،دل پر شتاب
شبانگه یکی کوه پیش آمدش
که بالا ز ده میل بیش آمدش
چو از تیره شب،روز،تاریک شد
سپهبد بدان کوه نزدیک شد
برافروخت سراز میان گروه
نگه کرد ناگاه بر روی کوه
یکی همچو خورشید چیزی بدید
که مانند آن چیز هرگز ندید
فروزنده ماننده آفتاب
بفرمود تا کشتی اندر شتاب
بدان جایگه راند ملاح پیر
بپرسید ازو مهتر شیرگیر
چه چیزست گفت اندرین تیره شب
به گفتار،ملاح بگشاد لب
بدو داد پاسخ که مرغیست این
نباشد به گیتی شگفتی چنین
درازی و پهناش باشد دو میل
گریزان ز چنگال او شیر و پیل
چو پرواز گیرد سوی آسمان
شود آسمان از دو پرش نهان
بلرزد ازآسیب پرشت سپهر
همان چشم او هست تابان چومهر
زبیمش بدین کشور و بوم ودشت
کس از مرغ و آهو نیاورد گذشت
نه مردم نه ببرونه پیل دلیر
نه نراژدها و نه غرنده شیر
نه پرنده مرغ و نه دیو و پری
سزدگر بزودی از او بگذری
از این هر چه آید برش بی گمان
به بالا در آید چو کوهی دمان
زروی زمین تیز بربایدش
به چنگال،کوهی چو کاه آیدش
زپستی سوی تیره ابرش برد
هم اندر هوایش به هم بردرد
سپهبد ببودآن شب آن جایگاه
چو بنمود خورشید رخشان کلاه
به پرواز بر رفت مرغ گران
زپهنای پرش سیه شد جهان
زبالا سوی کشتی آهنگ کرد
که برباید از روی دریا چو گرد
فرامرز چون مرغ زان گونه دید
برآشفت و یک نعره ای برکشید
کمان را به زه کرد گرد دلیر
چومرغ از هوا اندر آمد به زیر
خدنگ سیه پر جوشن گذار
کجا کوه ازو خواستی زینهار
نهاد ا زبر چرخ و بر زد گره
دهان خدنگش برآمد به زه
چو چپ راست شد راست آورد خم
شد ابروی چرخ ا زنهیبش دژم
چو با دوش،تنگ اندرآورد شست
چو ماهی خدنگش ز شستش بجست
بزد بر پر مرغ،تیر خدنگ
جهان کرد برمرغ پرنده تنگ
از او نیز بگذشت و پرواز کرد
تن مرغ،بی توش و بد ساز کرد
زبالا نگون گشت و آمد به زیر
بلرزید دریا و کوه از نفیر
بیفتاد مانند کوه سیاه
زدیدار او خیره گشته سپاه
زکشتی بیامد یل چیره دست
به دست اندرش تیغ،چون پیل مست
زدش تیغ بر بال تا پاره شد
چنان سهمگین مرغ،بیچاره شد
زمنقار و پرواز و چنگال او
هم از استخوان و بر و بال او
فراوان گزین کرد و با خود ببرد
به گنجور بسپرد چون برشمرد
هم از استخوان ها یکی تخت ساخت
زگردون گردان سرش برفراخت
مر آن تخت را پایه ها از بلور
برو بر نگاریده شیر و ستور
همان پیکر مرغ و ماهی برآن
زبیرون نگاریده اندر میان
زبالا نگارید شکل سپهر
همان پیکر ماه و ناهید و مهر
چو بهرام و مریخ و کیوان پیر
پدید آورید اندرو ناگزیر
نگارید مرتاج شاه زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
همان بزم و رزم و همان تاج و تخت
نشسته برو خسرو نیک بخت
بر تخت او رستم زال وسام
ابا پهلوانان ایران تمام
بدان سان نگارید آن پیش بین
کزو خیره گشتی بت آرای چین
همه میخ و چوبش بد از سیم ناب
نشانده درو در ولعل خوشاب
زیاقوت و فیروزه و سیم وزر
صدوبیست خروار بر باربر
زاسبان و پیلان و برگستوان
همان نیزه و تیغ از هندوان
ابا باج هندوستان سر به سر
فرستاد نزد شه نامور
چو بردند نزدیکی شهریار
چنان گنج با تخت گوهر نگار
بدان تخت پرمایه شاه زمین
بسی خرمی کرد و خواند آفرین
فراوان ستودش گو پیلتن
فرامرز یل نیز در انجمن
بیاراست آن تخت را شهریار
همان گنج و دیبای گوهرنگار
زهر گونه زربفت شاهنشهی
بیفزود با داد و با فرهی
درو چار منظر پدیدار کرد
به تدبیر واز رای هشیار کرد
که دروی دی وتیر ومهر وبهار
چو بنشستی آن خسرو نامدار
به دی مه بدی همچو فصل ربیع
پراز شکل خوب و ز رنگ بدیع
بدی مهر و ماه از خوشی چون بهشت
که فصل ربیع اندرو لاله کشت
بهاران،خود از خرمی بد چنان
که بردی ازو رشک،خرم جنان
همان گردش اختران اندرو
پدید آورید آن شه نیک خو
به هرکار،شه را که رای آمدی
به نیک وبد از وی به جای آمدی
شه پرمنش خسرو نیکنام
مرآن تخت را طاق دس کرد نام
شهان دلاور که بر تخت زر
به ایران زمین از پی یکدگر
نشستند به فر شاهنشهی
برآن تخت زیبای با فرهی
به اندازه خویشتن هرکسی
فزودی برآن نیکویی ها بسی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۴ - کشتن فرامرز،اژدها را
از آن پس فرامرز روشن روان
چو پرداخت از مرغ،آمد دوان
شب وروز کشتی همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند
چو یک ماه راندند در روز وشب
جزیری بدیدند زیبا عجب
پرازآب و پر سبزه و پردرخت
نشستنگه مردم نیک بخت
درو بیکران مرغ و نخجیر و دد
فرامرز گردنکش پرخرد
زدریا برآمد سوی بیشه رفت
ابا مهتران روی بنهاد تفت
بفرمود تا از لب جویبار
بباشند با رامش و میگسار
ابا بربط و باده خوشگوار
نشستند خرم در آن مرغزار
به ناگه خروشی برآمد زدشت
بدان سان که از چرخ اخضر گذشت
دد ودام یکسر گریزان شدند
سپه جمله از بیم لرزان شدند
سپهبد بفرمود تا چند مرد
بسازند واز ره برآرند گرد
ببینند کان سهمگین نعره چیست
درآن بیشه آواز زان گونه چیست
برفتند ودیدند و بازآمدند
به نزد سپهبد فرازآمدند
بگفتند کای مهتر شیردل
دل از رامش و خرمی برگسل
که آمد یکی خیره سراژدها
کزو شیر جنگی نیابد رها
همی سوی بیشه گراید زکوه
شدست این جزیره زبانگش ستوه
گریزان شدستند از او دیو ودد
ازو بی گمان بر سپه بد رسد
فرامرز مست از می زابلی
نهاده برش دشنه کابلی
برش ریدکی ایستاده به پای
سرش پر نواهای تنبور ونای
کمانی به دست اندرش باسه تیر
سرافراز گردنکش و گردگیر
همانگه برآمد به جای نشست
برآن تیغ برنده بنهاد دست
کمان بستد و تیرهای خدنگ
که آید به نزد دد تیزچنگ
بدو نامداران درآویختند
همه شور و زاری برانگیختند
نه مرغست گفتند نراژدهاست
نه شیر است و نه پیل،کوه بلاست
که بر زخمشان اندر آری به زیر
تواین را مپندار چون مرغ و شیر
گر از دور بر تو دمد تیزدم
سهی قامتت را درآرد به خم
از این بوم بیرون بباید شدن
نشاید بر این بوم و بر دم زدن
به تندی به ایشان چنین گفت شیر
که ای مهربان مهتران دلیر
مرا گر به چنگال نر اژدها
جهان کرد خواهد تنم را رها
به پرهیز کی بازگردد زمن
چو یزدان چنین راند اختر به من
بگفت این و زان جا خروشان برفت
دل لشکر از بیم در بر بتفت
چو تنگ اندر آمد سوی اژدها
سیه مار تند اندر آمد زجای
یکی کوه غلطان زکوه سیاه
دمش بر سرکوه و سر سوی راه
درازی او بود یک قد میل
شکم زرد و تن تیره مانند نیل
ز دود دمش دشت و که تیره شد
جهان از تف وتاب او خیره شد
همی سوخت روی زمین را زتف
زدودش همه مرغزاران چو کف
زیک میل پیل ژیان را به دم
همی درکشیدی شکستی زهم
فرامرز یک نعره زد با خروش
همی اژدها را بدرید گوش
بیامد پس پشت نر اژدها
نهاد از بر چرخ،دام بلا
کشید و بینداخت تیر خدنگ
بزد بر قفای دد تیز چنگ
برون شد زسوی دگر تیر اوی
زجا اندر آمد دد تندخوی
رمید از سپهدار خنگ نبرد
بپیچید ازو جنگی شیرمرد
از آن پس برآورد تیر دگر
بزد بر ظفرگاه وشد کارگر
بغلطید در خاک،نعره زنان
به چنگال می کند کوه گران
دگر باره پور گو پیل تن
یکی تیر انداخت بر شوم تن
بزد بر میان دو چشمش چنان
که تیرش گذرکرد زو شد روان
بیفتاد بر جا و زو رفت هوش
تو گفتی نماندش به تن هیچ تو ش
یکی رود خون گشت از وی روان
وزآن پس فرامرز روشن روان
سوی اژدها رفت با تیغ تیز
به خنجر برآورد ازو رستخیز
به نیروی تیغ،آن یل نیک بخت
تن اژدها کرد پس لخت لخت
از آن جا جهان پهلوان سوی آب
روان شد به روشن روان با شتاب
سر و تن بشست و رخش بر زمین
نهاد و ثنا بر جهان آفرین
همی خواند آن گرد روشن روان
که ای خالق وداور مهربان
سپاس از تو دارم که داور تویی
به رنج و به سختیم یاور تویی
ایا برتر از جایگاه و نشان
تودادی مرا زور بر بدنشان
تو کردی از این اژدهای دمان
در فتح بر روی این ناتوان
از آن پس بیامد سوی بزمگاه
خود و پهلوانان ایران سپاه
ببود اندر آن بوم خرم سه ماه
شب وروز با رود و نخجیر وگاه
شگفتی در آنجا فراوان بدید
سپه را از آنجا فراتر کشید
همه کوه ویاقوت دید و بلور
از آن در دل هرکس افتاد شور
فراوان زیاقوت و لعل و گهر
ببردند گردان زرین کمر
چو پرداخت از مرغ،آمد دوان
شب وروز کشتی همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند
چو یک ماه راندند در روز وشب
جزیری بدیدند زیبا عجب
پرازآب و پر سبزه و پردرخت
نشستنگه مردم نیک بخت
درو بیکران مرغ و نخجیر و دد
فرامرز گردنکش پرخرد
زدریا برآمد سوی بیشه رفت
ابا مهتران روی بنهاد تفت
بفرمود تا از لب جویبار
بباشند با رامش و میگسار
ابا بربط و باده خوشگوار
نشستند خرم در آن مرغزار
به ناگه خروشی برآمد زدشت
بدان سان که از چرخ اخضر گذشت
دد ودام یکسر گریزان شدند
سپه جمله از بیم لرزان شدند
سپهبد بفرمود تا چند مرد
بسازند واز ره برآرند گرد
ببینند کان سهمگین نعره چیست
درآن بیشه آواز زان گونه چیست
برفتند ودیدند و بازآمدند
به نزد سپهبد فرازآمدند
بگفتند کای مهتر شیردل
دل از رامش و خرمی برگسل
که آمد یکی خیره سراژدها
کزو شیر جنگی نیابد رها
همی سوی بیشه گراید زکوه
شدست این جزیره زبانگش ستوه
گریزان شدستند از او دیو ودد
ازو بی گمان بر سپه بد رسد
فرامرز مست از می زابلی
نهاده برش دشنه کابلی
برش ریدکی ایستاده به پای
سرش پر نواهای تنبور ونای
کمانی به دست اندرش باسه تیر
سرافراز گردنکش و گردگیر
همانگه برآمد به جای نشست
برآن تیغ برنده بنهاد دست
کمان بستد و تیرهای خدنگ
که آید به نزد دد تیزچنگ
بدو نامداران درآویختند
همه شور و زاری برانگیختند
نه مرغست گفتند نراژدهاست
نه شیر است و نه پیل،کوه بلاست
که بر زخمشان اندر آری به زیر
تواین را مپندار چون مرغ و شیر
گر از دور بر تو دمد تیزدم
سهی قامتت را درآرد به خم
از این بوم بیرون بباید شدن
نشاید بر این بوم و بر دم زدن
به تندی به ایشان چنین گفت شیر
که ای مهربان مهتران دلیر
مرا گر به چنگال نر اژدها
جهان کرد خواهد تنم را رها
به پرهیز کی بازگردد زمن
چو یزدان چنین راند اختر به من
بگفت این و زان جا خروشان برفت
دل لشکر از بیم در بر بتفت
چو تنگ اندر آمد سوی اژدها
سیه مار تند اندر آمد زجای
یکی کوه غلطان زکوه سیاه
دمش بر سرکوه و سر سوی راه
درازی او بود یک قد میل
شکم زرد و تن تیره مانند نیل
ز دود دمش دشت و که تیره شد
جهان از تف وتاب او خیره شد
همی سوخت روی زمین را زتف
زدودش همه مرغزاران چو کف
زیک میل پیل ژیان را به دم
همی درکشیدی شکستی زهم
فرامرز یک نعره زد با خروش
همی اژدها را بدرید گوش
بیامد پس پشت نر اژدها
نهاد از بر چرخ،دام بلا
کشید و بینداخت تیر خدنگ
بزد بر قفای دد تیز چنگ
برون شد زسوی دگر تیر اوی
زجا اندر آمد دد تندخوی
رمید از سپهدار خنگ نبرد
بپیچید ازو جنگی شیرمرد
از آن پس برآورد تیر دگر
بزد بر ظفرگاه وشد کارگر
بغلطید در خاک،نعره زنان
به چنگال می کند کوه گران
دگر باره پور گو پیل تن
یکی تیر انداخت بر شوم تن
بزد بر میان دو چشمش چنان
که تیرش گذرکرد زو شد روان
بیفتاد بر جا و زو رفت هوش
تو گفتی نماندش به تن هیچ تو ش
یکی رود خون گشت از وی روان
وزآن پس فرامرز روشن روان
سوی اژدها رفت با تیغ تیز
به خنجر برآورد ازو رستخیز
به نیروی تیغ،آن یل نیک بخت
تن اژدها کرد پس لخت لخت
از آن جا جهان پهلوان سوی آب
روان شد به روشن روان با شتاب
سر و تن بشست و رخش بر زمین
نهاد و ثنا بر جهان آفرین
همی خواند آن گرد روشن روان
که ای خالق وداور مهربان
سپاس از تو دارم که داور تویی
به رنج و به سختیم یاور تویی
ایا برتر از جایگاه و نشان
تودادی مرا زور بر بدنشان
تو کردی از این اژدهای دمان
در فتح بر روی این ناتوان
از آن پس بیامد سوی بزمگاه
خود و پهلوانان ایران سپاه
ببود اندر آن بوم خرم سه ماه
شب وروز با رود و نخجیر وگاه
شگفتی در آنجا فراوان بدید
سپه را از آنجا فراتر کشید
همه کوه ویاقوت دید و بلور
از آن در دل هرکس افتاد شور
فراوان زیاقوت و لعل و گهر
ببردند گردان زرین کمر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۴ - دیدن فرامرز،بازارگان و گفتن او به فرامرز از سیمرغ
ببندد دری کردگار جهان
که بگشایدت صد در اندر نهان
زداد هرگز مشو نا امید
دل راست را سوی او ده نوید
که فیروز بخت است وفیروز گر
نماند تو را روز سختی زبر
همانگه پدیدآمد از ناگهان
یکی پر خرد مرد بازارگان
بیامد به پیش سپهدار گرد
به رخ پیش او مر زمین را سترد
نوازید و بنواختش نامدار
بدو گفت ای مرد پاکیزه کار
تو چون اوفتادی بدین جایگاه
کجا یافتی اندرین مرز راه
همه سرگذشتت بگو پیش من
یکی تازه گردان دل ریش من
چنین داد پاسخ بدو مرد باز
که ای شیروش گرد گردن فراز
چنان دان که بازارگانی بدم
یکی مایه ور کاروانی بدم
زبهر فزونی و سود وزیان
برآراستم بر سوی زنگیان
زناگاه باد کج آمد پدید
همه مال مردم بشد ناپدید
بیفتادم از ناگهان بی گزاف
به یک پاره تخته سوی کوه قاف
وزآن جای بر خشک رفتم بسی
برآن راه یارم نبودی کسی
زمینی پر از سختی و رنج وآز
پر از هول وبی آب وراه دراز
به دریای مغرب شدم بی درنگ
رسیدم از آن پس به شهر فرنگ
وزآن جا به کشتی نشستم دگر
به جان،راه جوی و به دل،چاره گر
چو چندی برفتیم بر روی آب
سربختمان اندرآمد به خواب
به راهی برون رفت کشتی که کس
نبود اندر آن راه،فریاد رس
زناگاه،کشتی زباد بلا
بپیچید و شد در دم اژدها
چنین گفت داننده پیر کهن
چواز بند بگشاد پای سخن
که اندر همه کارها شکر گوی
که از بد،بتر هست کاید به روی
چوشد غرق کشتی زباد دمان
به یک تخته ماندم به دل با غمان
بدیدم به دریا درختی بلند
بزرگیش بگذشته از چون و چند
درختی کزآن شاخ گفتی چهان
شدست از بر سایه او نهان
همی بر کشیده سر اندر سپهر
زشاخش خراشیده رخسار مهر
چنین گفت دانادل برهمن
کزآن جا فروزد سهیل یمن
یکی رشته بالای او ده کمند
زابریشم خام کرده به بند
همی داشتم با خودم بی گمان
که روزی به کار آیدم در جهان
چو تخته بیامد به زیر درخت
بینداختم رشته ناگه زبخت
به شاخ اندر انداختم آن کمند
بپیچید و بر شاخ شد سخت بند
زدم اندرو دست بر سان باد
روان بر شدم از بر شاخ شاد
چه خوش گفت داننده پیش بین
که اندر همه کار،یزدان گزین
برآن شاخ بودم نشسته سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآمد جهان گشت روشن ازو
زمین گشت یکباره گلشن ازو
یکی مرغ دیدم چو کوه گران
که از هیبتش خیره گشتی روان
جهانی دراز است پهنای او
سیه گشته گیتی ز پهنای او
برآمد نشست از برآن درخت
به شاخ اندرون کرد چنگال سخت
نگه کردم از نامور پای او
فراخی بر و چنگ و پهنای او
چنان بد که گر سی و چل آدمی
برو بر نشستی نگشتی غمی
من اندیشه کردم بسی اندر آن
که یابم رهایی از آنجا به جان
برفتم نشستمش بر پشت پای
درآمد دمان مرغ پران به جای
به پرواز بر شد سوی تیره ابر
زپرش خروش آمدی چون هژبر
بدان گونه بر شد به چرخ برین
که چون بنگریدم به روی زمین
زمین پیش چشمم یکی مهره بود
زمهره تو گفتی که کمتر نمود
ز پرواز او دیده ام خیره شد
زمین و زمان پیش من تیره شد
زبالا به سوی زمین کرد سر
چو کشتی بیامد سوی رهگذر
بیامد روان تا بدین جایگاه
که می بینی ای گرد لشکر پناه
هنوز از هوا تا به روی زمین
فزون مانده بودی ارش ای گزین
که من خویشتن را بینداختم
جز این چاره ای نیز نشناختم
فتادم به تن خسته بر روی خاک
به خشنود دارنده یزدان پاک
تن مرده را زندگی باز داد
از آن خاک برخاستم همچو باد
ستایش کنان راه را بر ساختم
دل از رنج رفته بپرداختم
رسیدم بدین شهر،بیچاره وار
بدین سان که بینی به بد روزگار
دو سالست شاها فزون تر که من
گرفتار گشتم در این انجمن
چنین زار و بیچاره و سوگوار
پریشان و سر گشته و دل فکار
نه راه و نه یار و نه کس رهنمون
دلم پر زدرد و جگر پر ز خون
مگر پاک یزدان فرمان روا
مرا داد خواهد ز سختی رها
که همچون تو گردی ز کشتی به باد
به ناگه بدین مرز اندر فتاد
بدان تا من از روزگار بلا
به فرو به بخت تو گردم رها
فرامرز یل مانند ازو در شگفت
از آن گفته او شگفتی گرفت
ازآن پس بدو گفت دلشاد وار
همه رنج بگذشته را باد دار
فراوان سپاه من و سرکشان
که هستند هر یک به گیتی نشان
به دریا هم از موج واز باد تیز
زمن گم شدستند چون رستخیز
پذیرفتم از پاک جان آفرین
که گر من به فر جهان آفرین
ببینم رخ پهلوانان خویش
ستوده گوان و جوانان خویش
به بخت فروزنده فرخ شوم
جهانبان مگر یاوری بخشدم
از این ژرف دریا بیابم گذار
به من بازگردد همان روزگار
نگهدارمت همچو یاران خویش
مگر کت رسانم به آرام خویش
چو بشنیدآن مرد بس آفرین
برو خواند و بنهاد سر بر زمین
بدو گفت از آن پس یل پهلوان
که ای مرد دانای روشن روان
برو پیش آن مردمان وگروه
سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه
ازیشان سخن بازپرس اندکی
مگر چاره دانند زی مایکی
که ما جستجوی سپه چون کنیم
مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم
دوان آمد از پیش آن نامدار
بشد تا بر مردم آن دیار
بپرسید پس مرد بازارگان
از آن اسب چهران بی مایگان
بیان کرد رازی که بود از نهفت
همه کارلشکر بدان ها بگفت
چنین پاسخ آورده شد زان گروه
کز ایدر به ده روز یک برزکوه
به پیش آیدت کز بلندی ندید
بدان گونه کوهی نه کس هم شنید
برو بر یکی مرغ با رای وکام
جهان دیده،سیمرغ گوید به نام
چنین کارها زوبرآید مگر
که او نیست گمراه را راهبر
شما را بر مرغ باید شدن
چنین داستان ها بر او زدن
که او سخت دانا و زیرک دلست
همه دانشی نزد او حاصل است
چو بشنید ازیشان هم اندر زمان
بیامد بر پهلوان جهان
سخن های ایشان بدو بازگفت
زکوه و ز سیمرغ و راز نهفت
سپهبد پراندیشه شد زین سخن
به یاد آمدش داستان کهن
که گرد جهان پهلوان زال زر
ز سیمرغ بستد هم او چند پر
که روزی که از روزگار دژم
به پیش آیدش سختی و درد وغم
به هنگام کوشش که با روزگار
همی گنج و لشکر نیاید به کار
یکی لخت از آن مو به آتش زند
مگر کز زمانه خلاصی دهد
از آن پر سیمرغ،مر زال زر
دو پر داده بودی بدان نامور
که روزی که کاری بود سخت تر
به عود اندر آتش نه ودرنگر
نگه کن که آن مرغ گیتی فروز
بیاید برت با دل مهرسوز
برآرد همی هرچه باشدت کام
کند توسن چرخ،نزد تو رام
که بگشایدت صد در اندر نهان
زداد هرگز مشو نا امید
دل راست را سوی او ده نوید
که فیروز بخت است وفیروز گر
نماند تو را روز سختی زبر
همانگه پدیدآمد از ناگهان
یکی پر خرد مرد بازارگان
بیامد به پیش سپهدار گرد
به رخ پیش او مر زمین را سترد
نوازید و بنواختش نامدار
بدو گفت ای مرد پاکیزه کار
تو چون اوفتادی بدین جایگاه
کجا یافتی اندرین مرز راه
همه سرگذشتت بگو پیش من
یکی تازه گردان دل ریش من
چنین داد پاسخ بدو مرد باز
که ای شیروش گرد گردن فراز
چنان دان که بازارگانی بدم
یکی مایه ور کاروانی بدم
زبهر فزونی و سود وزیان
برآراستم بر سوی زنگیان
زناگاه باد کج آمد پدید
همه مال مردم بشد ناپدید
بیفتادم از ناگهان بی گزاف
به یک پاره تخته سوی کوه قاف
وزآن جای بر خشک رفتم بسی
برآن راه یارم نبودی کسی
زمینی پر از سختی و رنج وآز
پر از هول وبی آب وراه دراز
به دریای مغرب شدم بی درنگ
رسیدم از آن پس به شهر فرنگ
وزآن جا به کشتی نشستم دگر
به جان،راه جوی و به دل،چاره گر
چو چندی برفتیم بر روی آب
سربختمان اندرآمد به خواب
به راهی برون رفت کشتی که کس
نبود اندر آن راه،فریاد رس
زناگاه،کشتی زباد بلا
بپیچید و شد در دم اژدها
چنین گفت داننده پیر کهن
چواز بند بگشاد پای سخن
که اندر همه کارها شکر گوی
که از بد،بتر هست کاید به روی
چوشد غرق کشتی زباد دمان
به یک تخته ماندم به دل با غمان
بدیدم به دریا درختی بلند
بزرگیش بگذشته از چون و چند
درختی کزآن شاخ گفتی چهان
شدست از بر سایه او نهان
همی بر کشیده سر اندر سپهر
زشاخش خراشیده رخسار مهر
چنین گفت دانادل برهمن
کزآن جا فروزد سهیل یمن
یکی رشته بالای او ده کمند
زابریشم خام کرده به بند
همی داشتم با خودم بی گمان
که روزی به کار آیدم در جهان
چو تخته بیامد به زیر درخت
بینداختم رشته ناگه زبخت
به شاخ اندر انداختم آن کمند
بپیچید و بر شاخ شد سخت بند
زدم اندرو دست بر سان باد
روان بر شدم از بر شاخ شاد
چه خوش گفت داننده پیش بین
که اندر همه کار،یزدان گزین
برآن شاخ بودم نشسته سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآمد جهان گشت روشن ازو
زمین گشت یکباره گلشن ازو
یکی مرغ دیدم چو کوه گران
که از هیبتش خیره گشتی روان
جهانی دراز است پهنای او
سیه گشته گیتی ز پهنای او
برآمد نشست از برآن درخت
به شاخ اندرون کرد چنگال سخت
نگه کردم از نامور پای او
فراخی بر و چنگ و پهنای او
چنان بد که گر سی و چل آدمی
برو بر نشستی نگشتی غمی
من اندیشه کردم بسی اندر آن
که یابم رهایی از آنجا به جان
برفتم نشستمش بر پشت پای
درآمد دمان مرغ پران به جای
به پرواز بر شد سوی تیره ابر
زپرش خروش آمدی چون هژبر
بدان گونه بر شد به چرخ برین
که چون بنگریدم به روی زمین
زمین پیش چشمم یکی مهره بود
زمهره تو گفتی که کمتر نمود
ز پرواز او دیده ام خیره شد
زمین و زمان پیش من تیره شد
زبالا به سوی زمین کرد سر
چو کشتی بیامد سوی رهگذر
بیامد روان تا بدین جایگاه
که می بینی ای گرد لشکر پناه
هنوز از هوا تا به روی زمین
فزون مانده بودی ارش ای گزین
که من خویشتن را بینداختم
جز این چاره ای نیز نشناختم
فتادم به تن خسته بر روی خاک
به خشنود دارنده یزدان پاک
تن مرده را زندگی باز داد
از آن خاک برخاستم همچو باد
ستایش کنان راه را بر ساختم
دل از رنج رفته بپرداختم
رسیدم بدین شهر،بیچاره وار
بدین سان که بینی به بد روزگار
دو سالست شاها فزون تر که من
گرفتار گشتم در این انجمن
چنین زار و بیچاره و سوگوار
پریشان و سر گشته و دل فکار
نه راه و نه یار و نه کس رهنمون
دلم پر زدرد و جگر پر ز خون
مگر پاک یزدان فرمان روا
مرا داد خواهد ز سختی رها
که همچون تو گردی ز کشتی به باد
به ناگه بدین مرز اندر فتاد
بدان تا من از روزگار بلا
به فرو به بخت تو گردم رها
فرامرز یل مانند ازو در شگفت
از آن گفته او شگفتی گرفت
ازآن پس بدو گفت دلشاد وار
همه رنج بگذشته را باد دار
فراوان سپاه من و سرکشان
که هستند هر یک به گیتی نشان
به دریا هم از موج واز باد تیز
زمن گم شدستند چون رستخیز
پذیرفتم از پاک جان آفرین
که گر من به فر جهان آفرین
ببینم رخ پهلوانان خویش
ستوده گوان و جوانان خویش
به بخت فروزنده فرخ شوم
جهانبان مگر یاوری بخشدم
از این ژرف دریا بیابم گذار
به من بازگردد همان روزگار
نگهدارمت همچو یاران خویش
مگر کت رسانم به آرام خویش
چو بشنیدآن مرد بس آفرین
برو خواند و بنهاد سر بر زمین
بدو گفت از آن پس یل پهلوان
که ای مرد دانای روشن روان
برو پیش آن مردمان وگروه
سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه
ازیشان سخن بازپرس اندکی
مگر چاره دانند زی مایکی
که ما جستجوی سپه چون کنیم
مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم
دوان آمد از پیش آن نامدار
بشد تا بر مردم آن دیار
بپرسید پس مرد بازارگان
از آن اسب چهران بی مایگان
بیان کرد رازی که بود از نهفت
همه کارلشکر بدان ها بگفت
چنین پاسخ آورده شد زان گروه
کز ایدر به ده روز یک برزکوه
به پیش آیدت کز بلندی ندید
بدان گونه کوهی نه کس هم شنید
برو بر یکی مرغ با رای وکام
جهان دیده،سیمرغ گوید به نام
چنین کارها زوبرآید مگر
که او نیست گمراه را راهبر
شما را بر مرغ باید شدن
چنین داستان ها بر او زدن
که او سخت دانا و زیرک دلست
همه دانشی نزد او حاصل است
چو بشنید ازیشان هم اندر زمان
بیامد بر پهلوان جهان
سخن های ایشان بدو بازگفت
زکوه و ز سیمرغ و راز نهفت
سپهبد پراندیشه شد زین سخن
به یاد آمدش داستان کهن
که گرد جهان پهلوان زال زر
ز سیمرغ بستد هم او چند پر
که روزی که از روزگار دژم
به پیش آیدش سختی و درد وغم
به هنگام کوشش که با روزگار
همی گنج و لشکر نیاید به کار
یکی لخت از آن مو به آتش زند
مگر کز زمانه خلاصی دهد
از آن پر سیمرغ،مر زال زر
دو پر داده بودی بدان نامور
که روزی که کاری بود سخت تر
به عود اندر آتش نه ودرنگر
نگه کن که آن مرغ گیتی فروز
بیاید برت با دل مهرسوز
برآرد همی هرچه باشدت کام
کند توسن چرخ،نزد تو رام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۳ - کشتن فرامرز، سر جادوان را
زجا اندر آمد چو کوه گران
یکی سنگ انداخت بر پهلوان
سپر در سر آورد آن چیره دست
نیامد از آن سنگ بر وی شکست
جهان جو سوی خنجر آورد دست
بدو تاخت مانند آذرگشسب
بزد بر کمر گاه دیو سیاه
به دو نیمه کردش در آن جایگاه
خروشی درآمد در آن تیره غار
تو گفتی بدرید آن کوهسار
هرآن دیو و جادو که بر دژ بدند
از آن قصه دیو، آگه شدند
سوی خانه شه نهادند روی
پرازخشم وکینه همه جنگجوی
برون آمد از غار شیر ژیان
برآویخت با لشکر جاودان
به تنها تن خویشتن بی سپاه
همی رزم جست آن گو کینه خواه
به شمشیر وگرزوبه سنگ و به مشت
زجادو از دیو چندان بکشت
که از خون آن بد گهر جاودان
درآن کوه،سیلاب خون شد روان
چنین تا که شد روز،آن شیرمرد
زجادو و دیوان برآورد گرد
چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر
بتابید رخشان زچارم سپهر
گوان و فرامرز برخاستند
به آیین،سپه را بیاراستند
سوی بارگاه جهان پهلوان
برفتند شادان و روشن روان
سپهبد ندیدند در بارگاه
برنامداران،جهان شد سیاه
به جستن گرفتند چون بی هشان
به هر گوشه پویان و جویان نشان
پراکنده سوی حصار آمدند
جهان پهلوان خواستار آمدند
خروشی شنیدند از آن کوهسار
غریوان مردان درون حصار
خروش فرامرز هم زان نشان
شنیدند گردان گردنکشان
سپه بازدانست آواز او
همانگه شدند آگه از راز او
شگفتی همی گفت هرکس که شیر
بدین سان دلاور نباشد دلیر
که تنها زمردی به دژ درشدست
یلی از دژ جادوان برشدست
از آن پس برفتند نزدیک دژ
پر ازخون و پر کشته بد راه دژ
به درگاه دژ آتش اندر زدند
به جنگ اندرون تیر وخنجر زدند
به دژ در شد آن لشکر نامدار
بدیدند پهلو در آن کارزار
برو هرکسی از جهان آفرین
بخواندند بر پهلوان زمین
از آن پس کشیدند تیغ و تبر
یلان سرافراز پرخاشخر
بکشتند چندان در آن کوهسار
که شد ژرف دریای خون آشکار
زبس خون درآن کوه ریزان برفت
خور از چرخ گردان گریزان برفت
بدین گونه تا خور که فیروز بخت
سوی باختر برد بنگاه رخت
از آن نره دیوان و جادو سران
نماندند یک تن ز نام آوران
همه کشته و خسته و دلفکار
تو گویی نباشد کسی آشکار
نه برنا بماندند ونه مرد پیر
زن وبچه ها نیز کردند اسیر
به تاراج دادند دژیکسره
بجستند هامون وکوه و دره
بسی گوهر وسیم و دیبا و گنج
کجا گرد کردند دیوان به رنج
به دست آمد ایرانیان را زکوه
شدند از کشیدن یکایک ستوه
ازآن پس چو پرداخت آن پهلوان
زدیو بداندیش و از جادوان
سوی مرز چین اندر آورد روی
همی رفت خرم دل و راه جوی
چو شش مه برفتند پویان به راه
زبسیار رفتن،دژم شد سپاه
یکی دشت پیش آمدش چون بهشت
پر از گلشن وباغ پاکیزه کشت
در آن خرم آباد روی زمین
نبد هیچ پیدا کس اندر زمین
همه دشت، آهو و نخجیر بود
جهان پهلوان زان شگفتی نمود
یکی سنگ انداخت بر پهلوان
سپر در سر آورد آن چیره دست
نیامد از آن سنگ بر وی شکست
جهان جو سوی خنجر آورد دست
بدو تاخت مانند آذرگشسب
بزد بر کمر گاه دیو سیاه
به دو نیمه کردش در آن جایگاه
خروشی درآمد در آن تیره غار
تو گفتی بدرید آن کوهسار
هرآن دیو و جادو که بر دژ بدند
از آن قصه دیو، آگه شدند
سوی خانه شه نهادند روی
پرازخشم وکینه همه جنگجوی
برون آمد از غار شیر ژیان
برآویخت با لشکر جاودان
به تنها تن خویشتن بی سپاه
همی رزم جست آن گو کینه خواه
به شمشیر وگرزوبه سنگ و به مشت
زجادو از دیو چندان بکشت
که از خون آن بد گهر جاودان
درآن کوه،سیلاب خون شد روان
چنین تا که شد روز،آن شیرمرد
زجادو و دیوان برآورد گرد
چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر
بتابید رخشان زچارم سپهر
گوان و فرامرز برخاستند
به آیین،سپه را بیاراستند
سوی بارگاه جهان پهلوان
برفتند شادان و روشن روان
سپهبد ندیدند در بارگاه
برنامداران،جهان شد سیاه
به جستن گرفتند چون بی هشان
به هر گوشه پویان و جویان نشان
پراکنده سوی حصار آمدند
جهان پهلوان خواستار آمدند
خروشی شنیدند از آن کوهسار
غریوان مردان درون حصار
خروش فرامرز هم زان نشان
شنیدند گردان گردنکشان
سپه بازدانست آواز او
همانگه شدند آگه از راز او
شگفتی همی گفت هرکس که شیر
بدین سان دلاور نباشد دلیر
که تنها زمردی به دژ درشدست
یلی از دژ جادوان برشدست
از آن پس برفتند نزدیک دژ
پر ازخون و پر کشته بد راه دژ
به درگاه دژ آتش اندر زدند
به جنگ اندرون تیر وخنجر زدند
به دژ در شد آن لشکر نامدار
بدیدند پهلو در آن کارزار
برو هرکسی از جهان آفرین
بخواندند بر پهلوان زمین
از آن پس کشیدند تیغ و تبر
یلان سرافراز پرخاشخر
بکشتند چندان در آن کوهسار
که شد ژرف دریای خون آشکار
زبس خون درآن کوه ریزان برفت
خور از چرخ گردان گریزان برفت
بدین گونه تا خور که فیروز بخت
سوی باختر برد بنگاه رخت
از آن نره دیوان و جادو سران
نماندند یک تن ز نام آوران
همه کشته و خسته و دلفکار
تو گویی نباشد کسی آشکار
نه برنا بماندند ونه مرد پیر
زن وبچه ها نیز کردند اسیر
به تاراج دادند دژیکسره
بجستند هامون وکوه و دره
بسی گوهر وسیم و دیبا و گنج
کجا گرد کردند دیوان به رنج
به دست آمد ایرانیان را زکوه
شدند از کشیدن یکایک ستوه
ازآن پس چو پرداخت آن پهلوان
زدیو بداندیش و از جادوان
سوی مرز چین اندر آورد روی
همی رفت خرم دل و راه جوی
چو شش مه برفتند پویان به راه
زبسیار رفتن،دژم شد سپاه
یکی دشت پیش آمدش چون بهشت
پر از گلشن وباغ پاکیزه کشت
در آن خرم آباد روی زمین
نبد هیچ پیدا کس اندر زمین
همه دشت، آهو و نخجیر بود
جهان پهلوان زان شگفتی نمود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۲ - داستان هفت خوان و کشته شدن جادویان به دست فرامرز و گزارش آن
چو زان منزل آمد برون سرفراز
سیه دیو گفت ای یل رزم ساز
بدین ره که امروز ما آمدیم
بسی رنج بردیم تا آمدیم
به برگشتن اکنون نشاید گذشت
که پر برف باشد همان کوه و دشت
سوی راه کژدر بباید شدن
بدین راه ایمن نباید بدن
ولی در ره کژدر ای سرفراز
بسی رنج و درد آیدت پیش باز
زدیوان و گرگان و نراژدها
زشیران جادو به روز بلا
هم از غول پتیاره تندخیم
دگر کرگدن باشد آن پر زبیم
ندانم بدین ره،گذر چون کنی
بدین جانورها چه افسون کنی
فرامرز گفتا به زور خدای
که هست او به مردی مرا رهنمای
سرانشان به تیغ اندر آرم زپای
نیاید به دل مرمرا ترس جای
تو ای شیر جنگی سه دیو تند
بدان راه رفتن مشو هیچ کند
در این راه اکنون مرا رهنمای
همی باش باهوش و پاکیزه رای
به هر منزلی کان گذرگاه ماست
که هم دیو با شیر و نراژدهاست
چو آیم به نزدیک ایشان یکی
از ایشان خبرده مرا اندکی
بدان تا به ناکامی از ناگهان
نیاید یکی زان بر من نهان
که من جنگ را جنگ ناساخته
دل از کار ایشان نپرداخته
یکی را زلشکر گزندی رسد
زغم بر دلم تازه بندی رسد
سیه دیو،پیش اندر افکند اسب
همی رفت برسان آذرگشسب
همه راه،نخجیربا یوز وباز
همی رفت با رامش و بزم ساز
چو دو روز ازین گونه لشکر براند
به دل درهمه بیخ شادی نشاند
چو نزد کنام ددان آمدند
شب آمد در آن دشت خیمه زدند
سیه دیو گفت ای یل رزم ساز
بدین ره که امروز ما آمدیم
بسی رنج بردیم تا آمدیم
به برگشتن اکنون نشاید گذشت
که پر برف باشد همان کوه و دشت
سوی راه کژدر بباید شدن
بدین راه ایمن نباید بدن
ولی در ره کژدر ای سرفراز
بسی رنج و درد آیدت پیش باز
زدیوان و گرگان و نراژدها
زشیران جادو به روز بلا
هم از غول پتیاره تندخیم
دگر کرگدن باشد آن پر زبیم
ندانم بدین ره،گذر چون کنی
بدین جانورها چه افسون کنی
فرامرز گفتا به زور خدای
که هست او به مردی مرا رهنمای
سرانشان به تیغ اندر آرم زپای
نیاید به دل مرمرا ترس جای
تو ای شیر جنگی سه دیو تند
بدان راه رفتن مشو هیچ کند
در این راه اکنون مرا رهنمای
همی باش باهوش و پاکیزه رای
به هر منزلی کان گذرگاه ماست
که هم دیو با شیر و نراژدهاست
چو آیم به نزدیک ایشان یکی
از ایشان خبرده مرا اندکی
بدان تا به ناکامی از ناگهان
نیاید یکی زان بر من نهان
که من جنگ را جنگ ناساخته
دل از کار ایشان نپرداخته
یکی را زلشکر گزندی رسد
زغم بر دلم تازه بندی رسد
سیه دیو،پیش اندر افکند اسب
همی رفت برسان آذرگشسب
همه راه،نخجیربا یوز وباز
همی رفت با رامش و بزم ساز
چو دو روز ازین گونه لشکر براند
به دل درهمه بیخ شادی نشاند
چو نزد کنام ددان آمدند
شب آمد در آن دشت خیمه زدند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹ - داستان دقیانُس
همان داستانی دگر یار اوی
ز کردار دقیانُس و کار اوی
وز آن هفت تن همنشست وندیم
که بودند اصحاب کهف ورقیم
یکی کوه بینی رسیده به ابر
همه جای شیر و پلنگان و ببر
به نزدیک طرطوس رُسته چنان
چو دیوار پیوسته با آسمان
چو سرداب جایی بیابان و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
یکی غار تاریک نا دلفروز
کجا شب همانش، همان است روز
سوی روشنایی کشد باز راه
یکی نردبانی ز سنگ سیاه
تراشیده هشتاد پایه فزون
که داند به گیتی که چندست و چون
به بالا درآیی به کهف اندر آی
یکی کاخ پیش آیدت دلشای
بدو اندرون سیزده با سگی
بر آن سیزده بر نجنبد رگی
روان رفته و مانده تنشان بجای
چگونه شگفت است کار خدای!
از آن سیزده هفت بودند و سگ
که برداشتند از بر شهر تگ
از ایشان یکی خوبچهره غلام
به هنگام مردی رسیده تمام
ز دقیانُس از روم بگریختند
به دام بلا درنیاویختند
چو در کهف رفتند، یزدان پاک
برآورد از اندامشان جان پاک
چو شد دین عیسی به روم آشکار
بر آن هفت تن، شش دگر گشت یار
ز یزدان پرستان و پاکان دین
که بودند یار مسیح گزین
چو مشتی به کهف اندر افزودشان
یکایک به دارو بیندودشان
که تا کالبدشان نگردد تباه
چنین است کهف و چنین است راه
ز کردار دقیانُس و کار اوی
وز آن هفت تن همنشست وندیم
که بودند اصحاب کهف ورقیم
یکی کوه بینی رسیده به ابر
همه جای شیر و پلنگان و ببر
به نزدیک طرطوس رُسته چنان
چو دیوار پیوسته با آسمان
چو سرداب جایی بیابان و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
یکی غار تاریک نا دلفروز
کجا شب همانش، همان است روز
سوی روشنایی کشد باز راه
یکی نردبانی ز سنگ سیاه
تراشیده هشتاد پایه فزون
که داند به گیتی که چندست و چون
به بالا درآیی به کهف اندر آی
یکی کاخ پیش آیدت دلشای
بدو اندرون سیزده با سگی
بر آن سیزده بر نجنبد رگی
روان رفته و مانده تنشان بجای
چگونه شگفت است کار خدای!
از آن سیزده هفت بودند و سگ
که برداشتند از بر شهر تگ
از ایشان یکی خوبچهره غلام
به هنگام مردی رسیده تمام
ز دقیانُس از روم بگریختند
به دام بلا درنیاویختند
چو در کهف رفتند، یزدان پاک
برآورد از اندامشان جان پاک
چو شد دین عیسی به روم آشکار
بر آن هفت تن، شش دگر گشت یار
ز یزدان پرستان و پاکان دین
که بودند یار مسیح گزین
چو مشتی به کهف اندر افزودشان
یکایک به دارو بیندودشان
که تا کالبدشان نگردد تباه
چنین است کهف و چنین است راه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶ - سرگذشت جمشید و بازماندگانش به روایت مهانش
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا اندر آورد بی ترس و باک
من از تخم جمشیدم ای شاهزاد
نمانده ست جز من کسی زآن نژاد
بدان روزگاران چو گردان سپهر
ز جمشید ببرید پیوند و مهر
جهان شد به فرمان ضحّاک دیو
ز هر سو برآمد ز دیوان غریو
ز گیتی ز یزدان پرستان نشان
گسسته شد از بیم جادوفشان
رخ بخت جمشید بیرنگ شد
بر او بر زهر سو جهان تنگ شد
زن خویش را با دو فرزند خویش
فرستاد با خویش و پیوند خویش
به جایی که ارغونش خوانی زچین
همه بیشه بینی سراسر زمین
حریر است ارغون میان اندرش
که نتوان پریدن عقاب از برش
زنش دختر شاه چین بود نیز
بدو داد گنجی ز هرگونه چیز
به هنگام رفتن سپه را بگفت
که این راز دارید یکسر نهفت
مرا هر دو فرزند چون دیده اند
به مردی و دانش پسندیده اند
ولیکن ز فارک نیاید پدید
یکی شاه کاو کین تواند کشید
ز نونک پدید آید آن شهریار
که از دیو چهره برآرد دمار
ز ضحاک جادو کشد کین من
جهان تازه گرداند از دین من
پرستش مر او را کنید از جهان
که گردون بسی راز دارد نهان
چو بشنید فارک زجم این سخُن
یکی رای شایسته افگند بن
به جم گفت کای شهریار زمین
گر این داستان بود خواهد چنین
مرا پادشاهی نخواهد رسید
چنین آمد از چرخ گردان پدید
به یزدان پرستی مرا ره نمای
چو بی بهره ام زین سپنجی سرای
ز شاهی چو نونک همی برخورد
بود کآن جهانی ز من نگذرد
ز فارک چو بشنید جم این سخن
بر او تازه تر شد جهان کهن
سه دفتر بدو داد شاه بلند
سراسر همه پر ز علم و ز پند
همه صحف پیغمبران خدای
نبشته به خط شه پاکرای
بدو گفت کاین هر سه را کار بند
چو خواهی که باشی تو دور از گزند
از این هر سه گر کاربندی یکی
به یزدان رساند تو را بی شکی
به ارغون فرستادشان ز آن سپس
بدان تا نبینندشان هیچ کس
مرا اندر آورد بی ترس و باک
من از تخم جمشیدم ای شاهزاد
نمانده ست جز من کسی زآن نژاد
بدان روزگاران چو گردان سپهر
ز جمشید ببرید پیوند و مهر
جهان شد به فرمان ضحّاک دیو
ز هر سو برآمد ز دیوان غریو
ز گیتی ز یزدان پرستان نشان
گسسته شد از بیم جادوفشان
رخ بخت جمشید بیرنگ شد
بر او بر زهر سو جهان تنگ شد
زن خویش را با دو فرزند خویش
فرستاد با خویش و پیوند خویش
به جایی که ارغونش خوانی زچین
همه بیشه بینی سراسر زمین
حریر است ارغون میان اندرش
که نتوان پریدن عقاب از برش
زنش دختر شاه چین بود نیز
بدو داد گنجی ز هرگونه چیز
به هنگام رفتن سپه را بگفت
که این راز دارید یکسر نهفت
مرا هر دو فرزند چون دیده اند
به مردی و دانش پسندیده اند
ولیکن ز فارک نیاید پدید
یکی شاه کاو کین تواند کشید
ز نونک پدید آید آن شهریار
که از دیو چهره برآرد دمار
ز ضحاک جادو کشد کین من
جهان تازه گرداند از دین من
پرستش مر او را کنید از جهان
که گردون بسی راز دارد نهان
چو بشنید فارک زجم این سخُن
یکی رای شایسته افگند بن
به جم گفت کای شهریار زمین
گر این داستان بود خواهد چنین
مرا پادشاهی نخواهد رسید
چنین آمد از چرخ گردان پدید
به یزدان پرستی مرا ره نمای
چو بی بهره ام زین سپنجی سرای
ز شاهی چو نونک همی برخورد
بود کآن جهانی ز من نگذرد
ز فارک چو بشنید جم این سخن
بر او تازه تر شد جهان کهن
سه دفتر بدو داد شاه بلند
سراسر همه پر ز علم و ز پند
همه صحف پیغمبران خدای
نبشته به خط شه پاکرای
بدو گفت کاین هر سه را کار بند
چو خواهی که باشی تو دور از گزند
از این هر سه گر کاربندی یکی
به یزدان رساند تو را بی شکی
به ارغون فرستادشان ز آن سپس
بدان تا نبینندشان هیچ کس
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳ - پرسش اسکندر درباره ی کوش
بدو گفت کای مایه ی سنگ و هوش
تو هیچ آگهی داری از کار کوش؟
که من چون همی آمدم با سپاه
به ره بر یکی سنگ دیدم سیاه
بر او پیکری زشت کرده بپای
نبشته ست بر دست او رهنمای
که این پیکر کوش، شاه جهان
بر او آشکارا شده هر نهان
به گیتی ز شاهان برآورده نام
رسیده فزون از سه پانصد به کام
به گیتی نبیند کس، آن کاو بدید
که داند رسیدن بدان کاو رسید؟
در آن آرزویم کزآن داستان
شوم آگه، ای مایه ی راستان
اگر هیچ آگاهی از کار اوی
یکی رنجه شو، مر مرا بازگوی
تو هیچ آگهی داری از کار کوش؟
که من چون همی آمدم با سپاه
به ره بر یکی سنگ دیدم سیاه
بر او پیکری زشت کرده بپای
نبشته ست بر دست او رهنمای
که این پیکر کوش، شاه جهان
بر او آشکارا شده هر نهان
به گیتی ز شاهان برآورده نام
رسیده فزون از سه پانصد به کام
به گیتی نبیند کس، آن کاو بدید
که داند رسیدن بدان کاو رسید؟
در آن آرزویم کزآن داستان
شوم آگه، ای مایه ی راستان
اگر هیچ آگاهی از کار اوی
یکی رنجه شو، مر مرا بازگوی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶ - آوارگی جمشیدیان و زاده شدن آتبین
ز بیم بداندیش کوش، آن گروه
گریزان همه ساله در دشت و کوه
گهی چون پلنگان به کُه در دوان
گهی چون نهنگان به دریا روان
بدین رنج و سختی همی زیستند
زمان تا زمان زار بگریستند
چو بگذشت ششصد بدین سالیان
برون رفت نونک به مرگ از میان
مر او را پسر پیش از او مرده بود
از او تخت، گردون تهی کرده بود
مهارو بُدی نام فرزند او
بر او شادمان خویش و پیوند او
زنش کودک آورد چون او بمرد
همان گه مر او را به دایه سپرد
چو نونک بدید، آتبین کرد نام
زن و مرد گشته بدو شادکام
چو جان گرامی همی داشتش
یکی روز بی کام نگذاشتش
ندانست کس کآن نه فرزند اوست
نبیره ست اگر خویش و پیوند اوست
چو نالنده شد، مردمان را بخواند
بسی ز آتبین داستانها براند
که بر من سرآید همی سال و ماه
شما را کنون آتبین است شاه
پرستش کنید آتبین را چنان
که کردید ما را به چیز و به جان
که از پشت او باشد آن شهریار
که از مارپیکر برآرد دمار
کند گیتی از دیو و جادو تهی
نهد بر سر خویش تاج شهی
جهان را بیاراید از داد و دین
بخواهد ز ضحّاک ناباک کین
سپاه آتبین را پرستش نمود
همی بود در بیشه زآن سو که بود
گریزان همه ساله در دشت و کوه
گهی چون پلنگان به کُه در دوان
گهی چون نهنگان به دریا روان
بدین رنج و سختی همی زیستند
زمان تا زمان زار بگریستند
چو بگذشت ششصد بدین سالیان
برون رفت نونک به مرگ از میان
مر او را پسر پیش از او مرده بود
از او تخت، گردون تهی کرده بود
مهارو بُدی نام فرزند او
بر او شادمان خویش و پیوند او
زنش کودک آورد چون او بمرد
همان گه مر او را به دایه سپرد
چو نونک بدید، آتبین کرد نام
زن و مرد گشته بدو شادکام
چو جان گرامی همی داشتش
یکی روز بی کام نگذاشتش
ندانست کس کآن نه فرزند اوست
نبیره ست اگر خویش و پیوند اوست
چو نالنده شد، مردمان را بخواند
بسی ز آتبین داستانها براند
که بر من سرآید همی سال و ماه
شما را کنون آتبین است شاه
پرستش کنید آتبین را چنان
که کردید ما را به چیز و به جان
که از پشت او باشد آن شهریار
که از مارپیکر برآرد دمار
کند گیتی از دیو و جادو تهی
نهد بر سر خویش تاج شهی
جهان را بیاراید از داد و دین
بخواهد ز ضحّاک ناباک کین
سپاه آتبین را پرستش نمود
همی بود در بیشه زآن سو که بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۸ - اندیشه ی شاه چین درباره ی فرزند دیو چهره اش
ز هر گونه گفتار، گوینده گفت
شه چین از اندیشه ی این نخفت
روانش همیشه در اندیشه بود
از آن بچّه کافگنده در بیشه بود
دلش ز آن، نشان داد هرگه درست
ورا راز گردون همی بازجست
که این دیو چهره ز پشت من است
که گفتم نژادش ز آهرمن است
جز آن نیست کافگندمش زار و خوار
در آن بیشه در پیش مردارخوار
چو بردادِ یزدان نکردم پسند
هم از وی رسانید بر من گزند
همه شب همی بود پیچان چو مار
گه اندر شگفتی گه اندر شمار
که چند است کآن کودک آمد پدید؟
که این روز زین سان کمر برکشید
چهل سال، سالش نباشد فزون
یکی بود همچو[ن] کُه بیستون
شه چین از اندیشه ی این نخفت
روانش همیشه در اندیشه بود
از آن بچّه کافگنده در بیشه بود
دلش ز آن، نشان داد هرگه درست
ورا راز گردون همی بازجست
که این دیو چهره ز پشت من است
که گفتم نژادش ز آهرمن است
جز آن نیست کافگندمش زار و خوار
در آن بیشه در پیش مردارخوار
چو بردادِ یزدان نکردم پسند
هم از وی رسانید بر من گزند
همه شب همی بود پیچان چو مار
گه اندر شگفتی گه اندر شمار
که چند است کآن کودک آمد پدید؟
که این روز زین سان کمر برکشید
چهل سال، سالش نباشد فزون
یکی بود همچو[ن] کُه بیستون
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۳ - خواندن شاه چین کوش پیل دندان را به نزد خویش
بیا تا برآیی هم اکنون به تخت
چنانچون بود مرد فرخنده بخت
پدر شاه چین و برادر پدر
شهنشاه روی زمین سربسر
تو همچون دد و دام در مرغزار
خورش کرده همواره خون شکار
به پیش کسی کرده خود را بپای
که نپسندد از تو بدان سر، خدای
که آن بدگهر، شاه را دشمن است
نژاد و نیای وی آهرمن است
که جمشید را داد یزدان جهان
روان کرد فرمان او برمهان
همی داشتش سالیانی هزار
نه مرگ و نه درداندر آن روزگار
شد اندر دل خویشتن بدگمان
که من دور کردم ز مردم غمان
به گیتی چو من دور کردم، که کرد
غم و رنج و سختی بد و مرگ و درد
چو از خویشتن دید کار خدای
سر تخت او اندر آمد ز پای
به دست شهنشه گرفتار شد
تن پر گناهش نگونسار شد
چنان تنگ روزی شدندش نژاد
که یزدانشان پوشش افزون نداد
پراگنده گشتند گرد جهان
همه ساله در کوه و بیشه نهان
ز فرّ تو چون مر تو را یافتند
به رزم شهنشاه بشتافتند
ببینی چو آیی برون از میان
دگر هفته بازار ایرانیان
همان به که خود شهریاری کنی
کجا با گهنکار یاری کنی
همان به که در خانه ی زرنگار
نشینی، نه در بیشه و کوهسار
همان به که با باده و بوی خَوش
خرامان به باغ اندر آیی و کش
به زیر پیت نرگس و یاسمین
فراز سرت شاخ شمشاد چین
به پیش اندرون ریدکان سرای
ز پس رود و رامشگر خوش سرای
چپ و راست خوبان آراسته
سراپای پر نور و پر خواسته
خردمند بر تخت نگزید سنگ
همان آشتی به پسندد ز جنگ
همانا تو را با پدر جنگ نیست
میان تو و شاه فرسنگ نیست
بیا تا ببینی تو فردا ز بخت
سپاه و بزرگی و شاهی و تخت
چه باشی میان گناهی گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
سخنهای به مرد بشنید کوش
برآمد دل مهربانش بجوش
سخن چون بود چرب و شیرین و گرم
دل سنگ خارا کند مومِ نرم
سخن چون به نرمی فزون آورند
ز سوراخ ماران برون آورند
چنین آمد از موبد هوشیار
به چربی برآید ز سوراخ، مار
چنانچون بود مرد فرخنده بخت
پدر شاه چین و برادر پدر
شهنشاه روی زمین سربسر
تو همچون دد و دام در مرغزار
خورش کرده همواره خون شکار
به پیش کسی کرده خود را بپای
که نپسندد از تو بدان سر، خدای
که آن بدگهر، شاه را دشمن است
نژاد و نیای وی آهرمن است
که جمشید را داد یزدان جهان
روان کرد فرمان او برمهان
همی داشتش سالیانی هزار
نه مرگ و نه درداندر آن روزگار
شد اندر دل خویشتن بدگمان
که من دور کردم ز مردم غمان
به گیتی چو من دور کردم، که کرد
غم و رنج و سختی بد و مرگ و درد
چو از خویشتن دید کار خدای
سر تخت او اندر آمد ز پای
به دست شهنشه گرفتار شد
تن پر گناهش نگونسار شد
چنان تنگ روزی شدندش نژاد
که یزدانشان پوشش افزون نداد
پراگنده گشتند گرد جهان
همه ساله در کوه و بیشه نهان
ز فرّ تو چون مر تو را یافتند
به رزم شهنشاه بشتافتند
ببینی چو آیی برون از میان
دگر هفته بازار ایرانیان
همان به که خود شهریاری کنی
کجا با گهنکار یاری کنی
همان به که در خانه ی زرنگار
نشینی، نه در بیشه و کوهسار
همان به که با باده و بوی خَوش
خرامان به باغ اندر آیی و کش
به زیر پیت نرگس و یاسمین
فراز سرت شاخ شمشاد چین
به پیش اندرون ریدکان سرای
ز پس رود و رامشگر خوش سرای
چپ و راست خوبان آراسته
سراپای پر نور و پر خواسته
خردمند بر تخت نگزید سنگ
همان آشتی به پسندد ز جنگ
همانا تو را با پدر جنگ نیست
میان تو و شاه فرسنگ نیست
بیا تا ببینی تو فردا ز بخت
سپاه و بزرگی و شاهی و تخت
چه باشی میان گناهی گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
سخنهای به مرد بشنید کوش
برآمد دل مهربانش بجوش
سخن چون بود چرب و شیرین و گرم
دل سنگ خارا کند مومِ نرم
سخن چون به نرمی فزون آورند
ز سوراخ ماران برون آورند
چنین آمد از موبد هوشیار
به چربی برآید ز سوراخ، مار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۸ - دیدار کوش با پدر
ز ره چون یکی میل ببرید بیش
سپاه پدرش اندر آمد به پیش
پیاده شدش پیش، به مرد زود
مر او را فروان ستایش نمود
زمین را ببوسید پیشش سپاه
همی کرد هرکس به رویش نگاه
به به مرد داد آن سرِ ارجمند
بدان تا فرستد به شاه بلند
چنین گفت کاین آن گرامی سراست
که بر آتبین زآسمان برتر است
به کین برادر بریدم ز تن
مگر شاه خشنود گردد زمن
سواران چو رفتند نزدیک شاه
به مژده که فرزندت آمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
بزرگان چینی و گندآوران
چو تنگ اندر آمد به نزدیک کوش
سران را ز دیدار او رفت هوش
همی گفت هر کس که این دیو چیست
که بر کشور ما بباید گریست
نه مردُم، همانا که آهرمن است
به چهر اهرمن، پیل پیکر تن است
اگر شاه ما گردد این دیو زفت
سپه را سر خویش باید گرفت
کز این چهره ناید همی جز بدی
ندارد رخش فرّه ایزدی
پدر را چو کوش دلاور بدید
فرود آمد و آفرین گسترید
زمانی بمالید بر خاک روی
نیایش همی کرد در پیش اوی
ز خاکش سپهدار چین برگرفت
ببوسیدش و سخت در بر گرفت
فراوان بپرسید و خوبش نواخت
به اسب و ستام خودش برنشاخت
همی راند با او برابر به راه
سخنها ز هرگونه پرسید شاه
همی داد پاسخ ز هرگونه کوش
پدر را به آواز نرم و به هوش
به ایوان چو رفتند از آن راه سخت
برآورد خسرو مر او را به تخت
همان گاه خوالیگر آورد خوان
چنانچون بود در خور خسروان
چو از خوان و خوردن بپرداختند
به نوّی یکی انجمن ساختند
بریده سر شاه ایران سپاه
بفرمود کآورد سالار شاه
بدید و دو دستش به دل برنهاد
همی گفت کز بخت گشتیم شاد
به دست چنین نیو نامی پسر
کشیدیم کینِ گرامی پسر
بسی آفرین کرد بر کوش و گفت
که با یال و برزت هنر باد جفت
سپاه پدرش اندر آمد به پیش
پیاده شدش پیش، به مرد زود
مر او را فروان ستایش نمود
زمین را ببوسید پیشش سپاه
همی کرد هرکس به رویش نگاه
به به مرد داد آن سرِ ارجمند
بدان تا فرستد به شاه بلند
چنین گفت کاین آن گرامی سراست
که بر آتبین زآسمان برتر است
به کین برادر بریدم ز تن
مگر شاه خشنود گردد زمن
سواران چو رفتند نزدیک شاه
به مژده که فرزندت آمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
بزرگان چینی و گندآوران
چو تنگ اندر آمد به نزدیک کوش
سران را ز دیدار او رفت هوش
همی گفت هر کس که این دیو چیست
که بر کشور ما بباید گریست
نه مردُم، همانا که آهرمن است
به چهر اهرمن، پیل پیکر تن است
اگر شاه ما گردد این دیو زفت
سپه را سر خویش باید گرفت
کز این چهره ناید همی جز بدی
ندارد رخش فرّه ایزدی
پدر را چو کوش دلاور بدید
فرود آمد و آفرین گسترید
زمانی بمالید بر خاک روی
نیایش همی کرد در پیش اوی
ز خاکش سپهدار چین برگرفت
ببوسیدش و سخت در بر گرفت
فراوان بپرسید و خوبش نواخت
به اسب و ستام خودش برنشاخت
همی راند با او برابر به راه
سخنها ز هرگونه پرسید شاه
همی داد پاسخ ز هرگونه کوش
پدر را به آواز نرم و به هوش
به ایوان چو رفتند از آن راه سخت
برآورد خسرو مر او را به تخت
همان گاه خوالیگر آورد خوان
چنانچون بود در خور خسروان
چو از خوان و خوردن بپرداختند
به نوّی یکی انجمن ساختند
بریده سر شاه ایران سپاه
بفرمود کآورد سالار شاه
بدید و دو دستش به دل برنهاد
همی گفت کز بخت گشتیم شاد
به دست چنین نیو نامی پسر
کشیدیم کینِ گرامی پسر
بسی آفرین کرد بر کوش و گفت
که با یال و برزت هنر باد جفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۵ - در صفت دو شهر
جهاندیده گوید که اندر جهان
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۵ - خواب دیدن آتبین
شبی شادمان خفته بُد آتبین
چنان دید در خواب شاه زمین
که فرزند پیش آمدش چون سروش
سُوار آن که شد کشته بر دست کوش
یکی چوب در دست او داد خشک
همان گاه شد سبز و بویا چو مشک
بکِشت از بر کوه شاه آتبین
فرو برد بیخش به زیر زمین
هم اندر زمان شد درختی بلند
بگسترد از او شاخ و سایه فگند
ببالید تا سر به گردون کشید
ز گردون همانا که افزون کشید
جهان سر بسر زیر سایه گرفت
ز سبزی و از شاخ مایه گرفت
وزآن پس یکی باد نوشین دمید
از آن شاخها برگ بیرون کشید
پراگند گرد جهان چون چراغ
شده روشن از وی همه کوه و راغ
جهان گشت از آن روشنی شادمان
همی گفت هرکس سرآمد غمان
چو از خواب بیدار شد بامداد
بفرمود تا شد برش کامداد
برآورد راز نهان از نهفت
همه خواب یکسر بدو بازگفت
بدو گفت شاها، تو رامش فزای
که یک ره ببخشود ما را خدای
تو را داد در خواب دوشین نشان
که گیتی نماند ز جادو فشان
سر و تاج ضحاک ناهوشیار
به خاک اندر آرد همی روزگار
جهان بازگردد به فرزند تو
شود شاد از او خویش و پیوند تو
سُوار بهشتی که آن چوب خشک
تو را داد بویاتر از عود و مشک
ز پشت تو او را برادر بود
که با تخت شاهی و افسر بود
چو در دست تو سبز شد چوب سخت
جوان گشت خواهد ز فرّ تو بخت
بلندی بود چون نشاندی به کوه
همان پایه داری و فرّ و شکوه
چو سر برکشید و ببالید شاخ
بگیرد به تیغ این جهان فراخ
چو گسترد سایه به گرد جهان
به فرمان شوندت کهان و مهان
مرآن برگها را که همچون چراغ
پراگند بر کشور و کوه و راغ
به فرّ تو باشند شاهانِ داد
همه با دل شاد و با دست راد
زمین هفت کشور به چنگ آورند
فراوان به گیتی درنگ آورند
گزارش چو بشنید از او آتبین
بسی خواند بر دانشش آفرین
بدو گفت کاین خواب من راز دار
ز بیگانه مردم سخن باز دار
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز اسب و ستام و ز دینار نیز
بر این راز بر سالیان برگذشت
بسی نیک و بد نیز بر سر گذشت
چنان دید در خواب شاه زمین
که فرزند پیش آمدش چون سروش
سُوار آن که شد کشته بر دست کوش
یکی چوب در دست او داد خشک
همان گاه شد سبز و بویا چو مشک
بکِشت از بر کوه شاه آتبین
فرو برد بیخش به زیر زمین
هم اندر زمان شد درختی بلند
بگسترد از او شاخ و سایه فگند
ببالید تا سر به گردون کشید
ز گردون همانا که افزون کشید
جهان سر بسر زیر سایه گرفت
ز سبزی و از شاخ مایه گرفت
وزآن پس یکی باد نوشین دمید
از آن شاخها برگ بیرون کشید
پراگند گرد جهان چون چراغ
شده روشن از وی همه کوه و راغ
جهان گشت از آن روشنی شادمان
همی گفت هرکس سرآمد غمان
چو از خواب بیدار شد بامداد
بفرمود تا شد برش کامداد
برآورد راز نهان از نهفت
همه خواب یکسر بدو بازگفت
بدو گفت شاها، تو رامش فزای
که یک ره ببخشود ما را خدای
تو را داد در خواب دوشین نشان
که گیتی نماند ز جادو فشان
سر و تاج ضحاک ناهوشیار
به خاک اندر آرد همی روزگار
جهان بازگردد به فرزند تو
شود شاد از او خویش و پیوند تو
سُوار بهشتی که آن چوب خشک
تو را داد بویاتر از عود و مشک
ز پشت تو او را برادر بود
که با تخت شاهی و افسر بود
چو در دست تو سبز شد چوب سخت
جوان گشت خواهد ز فرّ تو بخت
بلندی بود چون نشاندی به کوه
همان پایه داری و فرّ و شکوه
چو سر برکشید و ببالید شاخ
بگیرد به تیغ این جهان فراخ
چو گسترد سایه به گرد جهان
به فرمان شوندت کهان و مهان
مرآن برگها را که همچون چراغ
پراگند بر کشور و کوه و راغ
به فرّ تو باشند شاهانِ داد
همه با دل شاد و با دست راد
زمین هفت کشور به چنگ آورند
فراوان به گیتی درنگ آورند
گزارش چو بشنید از او آتبین
بسی خواند بر دانشش آفرین
بدو گفت کاین خواب من راز دار
ز بیگانه مردم سخن باز دار
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز اسب و ستام و ز دینار نیز
بر این راز بر سالیان برگذشت
بسی نیک و بد نیز بر سر گذشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۶ - دیدن شاه آتبین جمشید را در خواب
به خواب اندرون شد شبی سهمناک
روان جهاندار جمشیدِ پاک
چو شمعی بیامد به بالین اوی
ببوسیدن چشم جهان بین اوی
یکی بسته طومار دادش به دست
بدو گفت کایدر تو بس کن نشست
بزودی به ایران زمین گرد باز
به بیگانه بر هیچ مگشای راز
که گاه آمد اکنون که کین پدر
بخواهی ز ضحّاک بیدادگر
چو بیدار شد شاه، با کامداد
نشست و مر این خواب را کرد یاد
چنین داد پاسخ که شاها، درنگ
چرا کرد باید بر این مرز تنگ
چو طومار، منشور باشد درست
خردمند از این بِه نشانی نجست
که منشور شاهی تو را داد شاه
همی کرد باید تو را ساز راه
به کام مهان گردد اکنون جهان
ز دیوان تهی ماند وز گمرهان
دوبارت نمودند ایدون به خواب
بهانه چه مانده ست؟ ره را شتاب
چنین است خواب و گزارش چنین
در این کار، شاها، سگالش گزین
چه چاره سگالم بدو گفت شاه
که جایی به دریا ندانیم راه
به دریا همی راه دانیم و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
نهانی نشاید گذشتن بدوی
نه نیز آشکارا شدن هست روی
بدو گفت کشتی بسی ساخته ست
ز کار تو یزدان بپرداخته ست
به کشتی نشینیم هنگام خواب
برانیم جایی به یک ماه از آب
بدین رای خشنو نگشت آتبین
بدو گفت رایی دگر برگزین
تو را راز بر شاه باید گشاد
که بی او چنین رای نتوان نهاد
روان جهاندار جمشیدِ پاک
چو شمعی بیامد به بالین اوی
ببوسیدن چشم جهان بین اوی
یکی بسته طومار دادش به دست
بدو گفت کایدر تو بس کن نشست
بزودی به ایران زمین گرد باز
به بیگانه بر هیچ مگشای راز
که گاه آمد اکنون که کین پدر
بخواهی ز ضحّاک بیدادگر
چو بیدار شد شاه، با کامداد
نشست و مر این خواب را کرد یاد
چنین داد پاسخ که شاها، درنگ
چرا کرد باید بر این مرز تنگ
چو طومار، منشور باشد درست
خردمند از این بِه نشانی نجست
که منشور شاهی تو را داد شاه
همی کرد باید تو را ساز راه
به کام مهان گردد اکنون جهان
ز دیوان تهی ماند وز گمرهان
دوبارت نمودند ایدون به خواب
بهانه چه مانده ست؟ ره را شتاب
چنین است خواب و گزارش چنین
در این کار، شاها، سگالش گزین
چه چاره سگالم بدو گفت شاه
که جایی به دریا ندانیم راه
به دریا همی راه دانیم و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
نهانی نشاید گذشتن بدوی
نه نیز آشکارا شدن هست روی
بدو گفت کشتی بسی ساخته ست
ز کار تو یزدان بپرداخته ست
به کشتی نشینیم هنگام خواب
برانیم جایی به یک ماه از آب
بدین رای خشنو نگشت آتبین
بدو گفت رایی دگر برگزین
تو را راز بر شاه باید گشاد
که بی او چنین رای نتوان نهاد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۹ - گفتگوی آتبین و طیهور و پیر ملّاح
دگر روز شد پیش شاه، آتبین
فراوانش بستود و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار دلیر
دل از دیدن تو نگشته ست سیر
ولیکن همی ترسم از روزگار
که پیش اندر آید دگرگونه کار
بمانیم بی نام تا جاودان
بماند جهان هم به دست بدان
شود پادشاهی از این تخمه پاک
همه نام ما بازگردد به خاک
چنین گفت پس آتبین پیش شاه
چرا رفتمی خود بدین ژرف چاه
که ایدر مرا ایمنی هست و کام
شب و روز با شادکامی و جام
به من تافته سایه ی تاجِ شاه
به هر مردمی کرده زی من نگاه
فراوان از این گونه پوزش نمود
سخن پوزش آلود بتوان شنود
بدو گفت طیهور کای نامجوی
ز من بخت یکباره برگاشت روی
چنان بود کامم که تا زنده ام
نماند جدا از تو بیننده ام
که از موبدان سخن کس نراند
که اندر جهان چند خواهیم ماند
چو پیشم نهادی کنون چند چیز
که پاسخ ندارم من آن را بنیز
سگالش چنان کن که از رفتنت
ندارد رگ آگاهی اندر تنت
پس آن پیر ملّاح را پیش خواند
که بر تنش جز پوست چیزی نماند
ز زردی و خشکی چو نالی شده
ز پیری دو تا همچو دالی شده
سر و دست لرزان چو از باد بید
بریده ز خرّم بهاران امید
نه توش و توان و نه نیرو و رگ
نه در دست جنبش نه در پای تگ
ندانست طیهور از آتبین
همی خواند بر هر دوان آفرین
چو بنواخت او را و بنشاخت شاه
بدو گفت کای پیر گشته دو تاه
ز دریا شناسان تویی اوستاد
یکی بر تنت رنج باید نهاد
تنی چند از ایران زمین ایدرند
که هم خویش مایند و هم سرورند
به ایران همی رفت خواهند باز
به راه کُه قاف و راهی دراز
ازیرا که نتوان شد از راه چین
که پرلشکر دشمن است آن زمین
از این راه رو، گر نداری به رنج
که گنج است با رنج و با رنج گنج
گر این مردمان را رسانی به کوه
بیفزایدت پیش هر کس شکوه
به دریا دهم مر تو را مهتری
هَمَت گنج باشد هَمَت برتری
جهاندیده پیر شکسته زبان
به پاسخ چنین گفت کای مرزبان
مرا سال سیصد برآمد فزون
نماند اندر اندام من هیچ خون
توانایی و دانش از من رمید
چگونه توانم همی ره برید
به دانش توان رفت بر راه راست
کند راه گم، هرکه دانش بکاست
ز پیری و درویشی ای شهریار
بتر نیست پتیاره در روزگار
رسیده ست از این هر دو بر من ستم
نه پای و نه دست و نه زرّ و درم
همان چار دختر رسیده به شوی
چو ماه و چو عنبر به روی و به موی
ز درویشی ای خسرو پر خرد
بدیشان همی هیچ کس ننگرد
اگر شهریار این غم از جان من
کند دور و یازد به درمان من
مر آن دختران را بسازد جهیز
ز دریا نترسم نه از رستخیز
از این آب بی بُن برآرم دمار
شوم تازه بر راه دریا گذار
غم دختر و رنج و بی مایگی
به مردم درآرد سبک سایگی
همی سالیان صد بر آمد فزون
که آن راه را من ندیدم که چون
ولیکن به نیروی یزدان پاک
به فرّ شهنشاه بی بیم و باک
مر ایرانیان را به خشکی برم
به دریای زنگارگون بگذرم
بخندید طیهور، گفت اینت مرد!
به پیری کسی این دلیری نکرد
بدو گفت برخیز و اندُه مدار
که ما دختران را بسازیم کار
به دستور فرمود تا کرد ساز
بیاراست آن دختران را جهاز
چو برتافت فرّ مهی بر سرش
ز خواهنده انبوه شد بر درش
ببردند، هر مهتری دختری
بدادی اگر داشتی دیگری
جهاندیده ملّاح بی رنج شد
جوان شد چو بی رنج، با گنج شد
درم کژّها راست دارد همی
درم کارها را برآرد همی
.............................
.............................
وزآن پس بیاراست کشتی چهار
به بالا یکایک بسان حصار
سه کشتی همی خوردنی بار کرد
چهارم درم کرد و دینار کرد
به طیهور داد آن دگر هرچه بود
برآن بر بسی مهربانی فزود
بنه برنهادند و بربست بار
فرستاد یکسر به دریا کنار
فراوانش بستود و کرد آفرین
چنین گفت کای شهریار دلیر
دل از دیدن تو نگشته ست سیر
ولیکن همی ترسم از روزگار
که پیش اندر آید دگرگونه کار
بمانیم بی نام تا جاودان
بماند جهان هم به دست بدان
شود پادشاهی از این تخمه پاک
همه نام ما بازگردد به خاک
چنین گفت پس آتبین پیش شاه
چرا رفتمی خود بدین ژرف چاه
که ایدر مرا ایمنی هست و کام
شب و روز با شادکامی و جام
به من تافته سایه ی تاجِ شاه
به هر مردمی کرده زی من نگاه
فراوان از این گونه پوزش نمود
سخن پوزش آلود بتوان شنود
بدو گفت طیهور کای نامجوی
ز من بخت یکباره برگاشت روی
چنان بود کامم که تا زنده ام
نماند جدا از تو بیننده ام
که از موبدان سخن کس نراند
که اندر جهان چند خواهیم ماند
چو پیشم نهادی کنون چند چیز
که پاسخ ندارم من آن را بنیز
سگالش چنان کن که از رفتنت
ندارد رگ آگاهی اندر تنت
پس آن پیر ملّاح را پیش خواند
که بر تنش جز پوست چیزی نماند
ز زردی و خشکی چو نالی شده
ز پیری دو تا همچو دالی شده
سر و دست لرزان چو از باد بید
بریده ز خرّم بهاران امید
نه توش و توان و نه نیرو و رگ
نه در دست جنبش نه در پای تگ
ندانست طیهور از آتبین
همی خواند بر هر دوان آفرین
چو بنواخت او را و بنشاخت شاه
بدو گفت کای پیر گشته دو تاه
ز دریا شناسان تویی اوستاد
یکی بر تنت رنج باید نهاد
تنی چند از ایران زمین ایدرند
که هم خویش مایند و هم سرورند
به ایران همی رفت خواهند باز
به راه کُه قاف و راهی دراز
ازیرا که نتوان شد از راه چین
که پرلشکر دشمن است آن زمین
از این راه رو، گر نداری به رنج
که گنج است با رنج و با رنج گنج
گر این مردمان را رسانی به کوه
بیفزایدت پیش هر کس شکوه
به دریا دهم مر تو را مهتری
هَمَت گنج باشد هَمَت برتری
جهاندیده پیر شکسته زبان
به پاسخ چنین گفت کای مرزبان
مرا سال سیصد برآمد فزون
نماند اندر اندام من هیچ خون
توانایی و دانش از من رمید
چگونه توانم همی ره برید
به دانش توان رفت بر راه راست
کند راه گم، هرکه دانش بکاست
ز پیری و درویشی ای شهریار
بتر نیست پتیاره در روزگار
رسیده ست از این هر دو بر من ستم
نه پای و نه دست و نه زرّ و درم
همان چار دختر رسیده به شوی
چو ماه و چو عنبر به روی و به موی
ز درویشی ای خسرو پر خرد
بدیشان همی هیچ کس ننگرد
اگر شهریار این غم از جان من
کند دور و یازد به درمان من
مر آن دختران را بسازد جهیز
ز دریا نترسم نه از رستخیز
از این آب بی بُن برآرم دمار
شوم تازه بر راه دریا گذار
غم دختر و رنج و بی مایگی
به مردم درآرد سبک سایگی
همی سالیان صد بر آمد فزون
که آن راه را من ندیدم که چون
ولیکن به نیروی یزدان پاک
به فرّ شهنشاه بی بیم و باک
مر ایرانیان را به خشکی برم
به دریای زنگارگون بگذرم
بخندید طیهور، گفت اینت مرد!
به پیری کسی این دلیری نکرد
بدو گفت برخیز و اندُه مدار
که ما دختران را بسازیم کار
به دستور فرمود تا کرد ساز
بیاراست آن دختران را جهاز
چو برتافت فرّ مهی بر سرش
ز خواهنده انبوه شد بر درش
ببردند، هر مهتری دختری
بدادی اگر داشتی دیگری
جهاندیده ملّاح بی رنج شد
جوان شد چو بی رنج، با گنج شد
درم کژّها راست دارد همی
درم کارها را برآرد همی
.............................
.............................
وزآن پس بیاراست کشتی چهار
به بالا یکایک بسان حصار
سه کشتی همی خوردنی بار کرد
چهارم درم کرد و دینار کرد
به طیهور داد آن دگر هرچه بود
برآن بر بسی مهربانی فزود
بنه برنهادند و بربست بار
فرستاد یکسر به دریا کنار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۳ - گفتگوی آتبین با جوانی از ایرانیان
همی بود در بیشه شاه آتبین
ز گردون دژم وز زمانه به کین
ز بیشه یکی روز شد سوی دشت
جوانی پیاده بر او برگذشت
مر او را به بیشه درآورد شاه
به چربی بپرسیدش از رنج راه
که آگاهی از کار ضحاک چیست
خبرها از آن مرد ناباک چیست
جوان گفت گیتی به کام وی است
زمین هفت کشور به نام وی است
تباه است کار بزرگان دین
تو گویی نبوده ست کس بر زمین
نبینیم مردم که ناباک نیست
نه کس را به فرمان ضحاک نیست
مگر سلکت آن مایه ی روزگار
که کوه دماوند دارد حصار
هواخواه جمشیدیان اوست بس
که ضحاک را خود ندارد به کس
فرستاد زی او سپه چند بار
ز فرسنگ دیدند روی حصار
دوبار او سپه برد زی جنگ نیز
نشایست کردن بدو هیچ چیز
یکی جای دارد که خورشید و باد
به تندی بدو روی نتوان نهاد
سپاهی نشانده ست ضحاک باز
به نزدیک آمل همه رزمساز
بدان تا از ایرانیان زین سپس
به نزدیک سلکت نیایند کس
بدو گفت داری تو جایی نشان
ز فرزند جمشید و آن سرکشان
چنین داد پاسخ که شد سالیان
که پرسیدم این را ز ایرانیان
نشان داد مردی که فرزند اوی
به دریای بی بُن نهاده ست روی
نهان گشته بر تیغ کوهی بزرگ
ز دست بداندیش کوش سترگ
بخندید و پس گفتش ای نیکخواه
به نزدیک سلکت چه مایه ست راه
چنین داد پاسخ که مرد سوار
به سه روز رفتن توان زی حصار
بدو گفت دانی از ایدر تو راه
به کوه دماوند و آن جایگاه
بدانم که راهی نبهره ست، گفت
همه بیشه و جایگاه نهفت
تو مرد که ای، گفت و این گفت و گوی
ز بهر که داری مرا بازگوی
.................................
.................................
بدو گفت گوینده کای پاک رای
من از نیمروزم وز آباد جای
یکی نامه بردم به ضحّاک شاه
ز گرشاسپ یل، پهلوان سپاه
کنون بازگشتم سوی نیمروز
به نزدیک گرشاسپ لشکرفروز
بدادش جهاندار دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که رازم نگویی تو هرگز به کس
نگویی که دیدم کسی را و بس
جوان گفت کای شاد دل مرزبان
کنون کم به سوگند بستی زبان
سزد گر کنی راز خود آشکار
مرا بازگویی که چون است کار
چه نامی و تخم و نژادت ز کیست
بدین بیشه بودن تو را رای چیست
از ایرانیانیم، گفت آتبین
به ما بر ز ضحّاک، تنگ این زمین
در این بیشه باشم از این سان نهان
مگر مُردری مانَد از وی جهان
جوان گفت از ایران بسی سرفراز
نهان است هر جای و او نیست راز
چو شاید که دارای ایران ز کوش
به دریا گریزد، نه جنگ و نه جوش
چه آهو بود، ار تو ای ارجمند
به بیشه گریزی ز بهر گزند
برفت آن جوان، شاه در بیشه ماند
همی روزگارش به پرهیز راند
ز گردون دژم وز زمانه به کین
ز بیشه یکی روز شد سوی دشت
جوانی پیاده بر او برگذشت
مر او را به بیشه درآورد شاه
به چربی بپرسیدش از رنج راه
که آگاهی از کار ضحاک چیست
خبرها از آن مرد ناباک چیست
جوان گفت گیتی به کام وی است
زمین هفت کشور به نام وی است
تباه است کار بزرگان دین
تو گویی نبوده ست کس بر زمین
نبینیم مردم که ناباک نیست
نه کس را به فرمان ضحاک نیست
مگر سلکت آن مایه ی روزگار
که کوه دماوند دارد حصار
هواخواه جمشیدیان اوست بس
که ضحاک را خود ندارد به کس
فرستاد زی او سپه چند بار
ز فرسنگ دیدند روی حصار
دوبار او سپه برد زی جنگ نیز
نشایست کردن بدو هیچ چیز
یکی جای دارد که خورشید و باد
به تندی بدو روی نتوان نهاد
سپاهی نشانده ست ضحاک باز
به نزدیک آمل همه رزمساز
بدان تا از ایرانیان زین سپس
به نزدیک سلکت نیایند کس
بدو گفت داری تو جایی نشان
ز فرزند جمشید و آن سرکشان
چنین داد پاسخ که شد سالیان
که پرسیدم این را ز ایرانیان
نشان داد مردی که فرزند اوی
به دریای بی بُن نهاده ست روی
نهان گشته بر تیغ کوهی بزرگ
ز دست بداندیش کوش سترگ
بخندید و پس گفتش ای نیکخواه
به نزدیک سلکت چه مایه ست راه
چنین داد پاسخ که مرد سوار
به سه روز رفتن توان زی حصار
بدو گفت دانی از ایدر تو راه
به کوه دماوند و آن جایگاه
بدانم که راهی نبهره ست، گفت
همه بیشه و جایگاه نهفت
تو مرد که ای، گفت و این گفت و گوی
ز بهر که داری مرا بازگوی
.................................
.................................
بدو گفت گوینده کای پاک رای
من از نیمروزم وز آباد جای
یکی نامه بردم به ضحّاک شاه
ز گرشاسپ یل، پهلوان سپاه
کنون بازگشتم سوی نیمروز
به نزدیک گرشاسپ لشکرفروز
بدادش جهاندار دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که رازم نگویی تو هرگز به کس
نگویی که دیدم کسی را و بس
جوان گفت کای شاد دل مرزبان
کنون کم به سوگند بستی زبان
سزد گر کنی راز خود آشکار
مرا بازگویی که چون است کار
چه نامی و تخم و نژادت ز کیست
بدین بیشه بودن تو را رای چیست
از ایرانیانیم، گفت آتبین
به ما بر ز ضحّاک، تنگ این زمین
در این بیشه باشم از این سان نهان
مگر مُردری مانَد از وی جهان
جوان گفت از ایران بسی سرفراز
نهان است هر جای و او نیست راز
چو شاید که دارای ایران ز کوش
به دریا گریزد، نه جنگ و نه جوش
چه آهو بود، ار تو ای ارجمند
به بیشه گریزی ز بهر گزند
برفت آن جوان، شاه در بیشه ماند
همی روزگارش به پرهیز راند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶۱ - پذیره شدن آتبین سلکت را و سپردن فریدون را به وی
زمین چون بپوشید پرّ غراب
نهان گشت و بی فرّ شد آفتاب
کسِ خویش را داد کوه و حصار
به زیر آمد از کوه با صد سوار
همی راند تا بیشه ی آتبین
بشد پیش او کامدادِ گزین
خبر کردش از دانش و داد او
وز آن قلعه و ساز و بنیاد او
وزآن شادکامی کز ایشان بدید
چو آن مژده در گوش ایشان رسید
بی آرام شد سلکت از شاه گفت
کنون اینک آمد بر این راه، گفت
ز گفتار او شاد شد آتبین
بفرمود تا بر نهادند زین
پذیره شدش با سواران خویش
گزیده سرافراز و یاران خویش
چو سالار با شاه دیدار کرد
تن خویشتن پیش او خوار کرد
به خاک اندر آمد ز پشت سمند
همی گفت کای شهریار بلند
مرا گر کسی دادی این آگهی
که گیتی ز ضحاکیان شد تهی
نگشتی دل من چنین شادمان
که دیدم رخ شهریار این زمان
جهانجوی دستش گرفته به دست
بپرسید و فرمود تا برنشست
خرامان همی راند با او به راه
فرود آمد و بر نشاندش به گاه
بیاورد خوالیگرش خوان زر
خورشها ز درّاج، وز کبک نر
چو نان خورده شد جام می خواستند
یکی بزم در خور بیاراستند
ز باده چو سرمستی آمد پدید
بسی خواسته پیش سلکت کشید
ز اسبان تازی و دیبای چین
ز تیغ و ز برگستوان گزین
پرستنده را گفت کآن شاخ گل
بیاور که شادان کند جام مل
شتابان بشد مرد خسرو پرست
همی یافت دست فریدون به دست
چو شیری قصب دور کرد از برش
پدید آمد آن چهره ی فرّخش
زمین گشت روشن ز رخسار او
زمان شادمان شد ز دیدار او
به آهستگی دایه بازش نمود
سرافراز سلکت نوازش نمود
ببوسید آن روی چون نوبهار
گرفته به مهر دل اندر کنار
بخندید در روی او آتبین
بدو گفت کای نامدار گزین
درختی ست این، بارِ او روشنی
ز بُن برکند بیخ آهرمنی
هلاک ستمکاره ضحّاک و کوش
به دست وی آید، تو بشنو بهوش
چنان شهریاری بود کز سپهر
مر او را پرستش کند ماه و مهر
همی ترسم از روزگار گزند
که گردون در آرد مرا زیر بند
تو این را به زنهار یزدان پاک
بدار و بپرورْش چون جان پاک
بیاموزش آن چیز کآید به کار
که باشد ستوده برآن شهریار
سواری و آرایش و داد و دین
چنان کن که چون او نبیند زمین
پس اندرز جمشید و صحف پدر
به سلکت سپرد آن شه تاجور
وز آن بادپایان آبی چهار
بدو داد با گوهر شاهوار
ز بهر فریدون بدان کاو سپرد
همی هر زمان گوهری نو سپرد
ز کار فریدون چو پردخت شاه
سرافراز سلکت بپیمود راه
جهانجوی یک روز با او برفت
پسر را و او را به بر در گرفت
دو دیده ش ببوسید و بدرود کرد
وزآب دو دیده دو رخ رود کرد
نهان گشت و بی فرّ شد آفتاب
کسِ خویش را داد کوه و حصار
به زیر آمد از کوه با صد سوار
همی راند تا بیشه ی آتبین
بشد پیش او کامدادِ گزین
خبر کردش از دانش و داد او
وز آن قلعه و ساز و بنیاد او
وزآن شادکامی کز ایشان بدید
چو آن مژده در گوش ایشان رسید
بی آرام شد سلکت از شاه گفت
کنون اینک آمد بر این راه، گفت
ز گفتار او شاد شد آتبین
بفرمود تا بر نهادند زین
پذیره شدش با سواران خویش
گزیده سرافراز و یاران خویش
چو سالار با شاه دیدار کرد
تن خویشتن پیش او خوار کرد
به خاک اندر آمد ز پشت سمند
همی گفت کای شهریار بلند
مرا گر کسی دادی این آگهی
که گیتی ز ضحاکیان شد تهی
نگشتی دل من چنین شادمان
که دیدم رخ شهریار این زمان
جهانجوی دستش گرفته به دست
بپرسید و فرمود تا برنشست
خرامان همی راند با او به راه
فرود آمد و بر نشاندش به گاه
بیاورد خوالیگرش خوان زر
خورشها ز درّاج، وز کبک نر
چو نان خورده شد جام می خواستند
یکی بزم در خور بیاراستند
ز باده چو سرمستی آمد پدید
بسی خواسته پیش سلکت کشید
ز اسبان تازی و دیبای چین
ز تیغ و ز برگستوان گزین
پرستنده را گفت کآن شاخ گل
بیاور که شادان کند جام مل
شتابان بشد مرد خسرو پرست
همی یافت دست فریدون به دست
چو شیری قصب دور کرد از برش
پدید آمد آن چهره ی فرّخش
زمین گشت روشن ز رخسار او
زمان شادمان شد ز دیدار او
به آهستگی دایه بازش نمود
سرافراز سلکت نوازش نمود
ببوسید آن روی چون نوبهار
گرفته به مهر دل اندر کنار
بخندید در روی او آتبین
بدو گفت کای نامدار گزین
درختی ست این، بارِ او روشنی
ز بُن برکند بیخ آهرمنی
هلاک ستمکاره ضحّاک و کوش
به دست وی آید، تو بشنو بهوش
چنان شهریاری بود کز سپهر
مر او را پرستش کند ماه و مهر
همی ترسم از روزگار گزند
که گردون در آرد مرا زیر بند
تو این را به زنهار یزدان پاک
بدار و بپرورْش چون جان پاک
بیاموزش آن چیز کآید به کار
که باشد ستوده برآن شهریار
سواری و آرایش و داد و دین
چنان کن که چون او نبیند زمین
پس اندرز جمشید و صحف پدر
به سلکت سپرد آن شه تاجور
وز آن بادپایان آبی چهار
بدو داد با گوهر شاهوار
ز بهر فریدون بدان کاو سپرد
همی هر زمان گوهری نو سپرد
ز کار فریدون چو پردخت شاه
سرافراز سلکت بپیمود راه
جهانجوی یک روز با او برفت
پسر را و او را به بر در گرفت
دو دیده ش ببوسید و بدرود کرد
وزآب دو دیده دو رخ رود کرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶۲ - پرورش فریدون
ز فرزند چون خسته دل گشت باز
سوی کوه شد سلکت سرافراز
گرامی همی داشت او را سه سال
چو شد هفت ساله برافراخت یال
مر او را به دستور دانا سپرد
که در دانش او بود با دستبرد
نبشتن بیاموخت و خواندن نخست
همی هر زمان دانشی باز جست
به کوه اندر او را یکی تخت ساخت
بسی مرد دانا سوی کوه تاخت
یکی تخت پر مایه ی زرنگار
سراسر بدان گوهر شاهوار
بدان تخت شد مرد دانش پرست
نگاریده گردون از آن سان که هست
چنان کرد پیدا از آن ماه و مهر
که گفتی بزیر آمده ست از سپهر
پدید اندر او جای هر اختری
ز هر دانشی در گشاده دری
فریدون فرّخ درآمد به تخت
همی دانشش آرزو کرد سخت
در آن تخت پیوسته کردی نگاه
بدانست از راز خورشید و ماه
ز کردار مرّیخ تا مشتری
شد آگاه از رنج و از داوری
ز گردنده گردون جهان بر رسید
که گفتی که گردون خود او آفرید
به دانش چنان گشت کاندر زمان
نماندی بر او هیچ کاری نهان
شب تیره گون با بزرگان به دشت
بگفتی که از شب چه مایه گذشت
جهاندیده بگشاد راز از نهفت
که آن تخت و آن طاق رازی ست، گفت
سخن راز شد در میان گروه
به کار فریدون و آن گاه و کوه
چنین گفت هرکس ز مردان مرد
که از گاو بر مایه او شیر خورد
سخن گر تو از عام خواهی شنود
ندانی شنودن بدان سان که بود
همی «شیر» دانش نماید به راز
همان «گاه» را «گاو» گویند باز
فریدون از آن گاه دانش گشاد
که برماین آن را به دانش نهاد
دگر هرکه را دانش آمد به دست
بگوید که بر گاه خسرو نشست
به دانش چنان بُد فریدون گرد
که او مردمان را چو گاوان شمرد
ز مردم به دانش فزون داشت دست
چنان شد که بر گاو و مردم نشست
چنین است گفتار این پهلوی
به دانش توان یافت گر بشنوی
سوی کوه شد سلکت سرافراز
گرامی همی داشت او را سه سال
چو شد هفت ساله برافراخت یال
مر او را به دستور دانا سپرد
که در دانش او بود با دستبرد
نبشتن بیاموخت و خواندن نخست
همی هر زمان دانشی باز جست
به کوه اندر او را یکی تخت ساخت
بسی مرد دانا سوی کوه تاخت
یکی تخت پر مایه ی زرنگار
سراسر بدان گوهر شاهوار
بدان تخت شد مرد دانش پرست
نگاریده گردون از آن سان که هست
چنان کرد پیدا از آن ماه و مهر
که گفتی بزیر آمده ست از سپهر
پدید اندر او جای هر اختری
ز هر دانشی در گشاده دری
فریدون فرّخ درآمد به تخت
همی دانشش آرزو کرد سخت
در آن تخت پیوسته کردی نگاه
بدانست از راز خورشید و ماه
ز کردار مرّیخ تا مشتری
شد آگاه از رنج و از داوری
ز گردنده گردون جهان بر رسید
که گفتی که گردون خود او آفرید
به دانش چنان گشت کاندر زمان
نماندی بر او هیچ کاری نهان
شب تیره گون با بزرگان به دشت
بگفتی که از شب چه مایه گذشت
جهاندیده بگشاد راز از نهفت
که آن تخت و آن طاق رازی ست، گفت
سخن راز شد در میان گروه
به کار فریدون و آن گاه و کوه
چنین گفت هرکس ز مردان مرد
که از گاو بر مایه او شیر خورد
سخن گر تو از عام خواهی شنود
ندانی شنودن بدان سان که بود
همی «شیر» دانش نماید به راز
همان «گاه» را «گاو» گویند باز
فریدون از آن گاه دانش گشاد
که برماین آن را به دانش نهاد
دگر هرکه را دانش آمد به دست
بگوید که بر گاه خسرو نشست
به دانش چنان بُد فریدون گرد
که او مردمان را چو گاوان شمرد
ز مردم به دانش فزون داشت دست
چنان شد که بر گاو و مردم نشست
چنین است گفتار این پهلوی
به دانش توان یافت گر بشنوی