عبارات مورد جستجو در ۲۵۶ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گر از نوروز، نوشد ماتمم، خاطر مجوییدم
درین ماتم، به مرگ نو، مبارکباد گوییدم
چنان زین گلشن بیبرگ، بوی مرگ میآید
که هر گل با زبان حال میگوید: مبوییدم
چو با صد آرزو در سینه، جان دادم به ناکامی
دل پر حسرتم را یاد آرید و بموییدم
همآغوش است یاد آن قد و رخسار در خاکم
پی افشای راز ای سرو و گل، از گل مروییدم
کس از بانگ جرسهای دل، آگاهی نمییابد
ره سخت طلب هرچند میگوید بپوییدم
مرا هم پوشش نوروز، رنگآمیز میباید
شهید تیغ عشقم، خاک و خون از تن مشوییدم
ز شوق روی او گر همچو گل از گل برآرم سر
ز من بوی محبت خواهد آمد گر ببوییدم
ز دلسوزی گر از بهر مبارکباد نوروزی
مرا خواهید، بر درگاه شاهینشاه جوییدم
درین ماتم، به مرگ نو، مبارکباد گوییدم
چنان زین گلشن بیبرگ، بوی مرگ میآید
که هر گل با زبان حال میگوید: مبوییدم
چو با صد آرزو در سینه، جان دادم به ناکامی
دل پر حسرتم را یاد آرید و بموییدم
همآغوش است یاد آن قد و رخسار در خاکم
پی افشای راز ای سرو و گل، از گل مروییدم
کس از بانگ جرسهای دل، آگاهی نمییابد
ره سخت طلب هرچند میگوید بپوییدم
مرا هم پوشش نوروز، رنگآمیز میباید
شهید تیغ عشقم، خاک و خون از تن مشوییدم
ز شوق روی او گر همچو گل از گل برآرم سر
ز من بوی محبت خواهد آمد گر ببوییدم
ز دلسوزی گر از بهر مبارکباد نوروزی
مرا خواهید، بر درگاه شاهینشاه جوییدم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
ای جان تلخکام، خراب از چه بادهای
کز پا فتادهایّ و دل از دست دادهای
ای دیده در مشاهده کیستی، که باز
هر سو به روی خود در حیرت گشادهای
ای صبر، هر زمان ز زمان دگر کمی
وی درد، هردم از دم دیگر زیادهای
شوخی که وعده داشت به من، دوش میگذشت
گفتم به خود که بهر چه روز ایستادهای؟
برخاستم که در پیاش افتم، به ناز گفت
بنشین که در خیال محال اوفتادهای
گفتم بیا به وعده وفا کن، به عشوه گفت
خوش بر فریب وعده ما دل نهادهای
گفتم امیدها به تو دارم، به خنده گفت
میلی برو برو که تو بسیار سادهای
کز پا فتادهایّ و دل از دست دادهای
ای دیده در مشاهده کیستی، که باز
هر سو به روی خود در حیرت گشادهای
ای صبر، هر زمان ز زمان دگر کمی
وی درد، هردم از دم دیگر زیادهای
شوخی که وعده داشت به من، دوش میگذشت
گفتم به خود که بهر چه روز ایستادهای؟
برخاستم که در پیاش افتم، به ناز گفت
بنشین که در خیال محال اوفتادهای
گفتم بیا به وعده وفا کن، به عشوه گفت
خوش بر فریب وعده ما دل نهادهای
گفتم امیدها به تو دارم، به خنده گفت
میلی برو برو که تو بسیار سادهای
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
سرجوش داغ لاله به جوشم نمی رسد
فریاد بلبلان به خروشم نمی رسد
در کوچه باغ شوق ز بس تند می دوم
آواز پای خویش به گوشم نمی رسد
تا بر کدوی می نخورد سنگ حادثات
گرد زیان به دامن هوشم نمی رسد
گوش دلم به هاتف مینای باده است
الهام زاهدان به سروشم نمی رسد
یکسان به خاک میکده گردیدم و هنوز
دست سبوی باده به دوشم نمی رسد
طغرا، ز گوشمال غم آگه نمی شوم
تا پیچشی به حلقه گوشم نمی رسد
فریاد بلبلان به خروشم نمی رسد
در کوچه باغ شوق ز بس تند می دوم
آواز پای خویش به گوشم نمی رسد
تا بر کدوی می نخورد سنگ حادثات
گرد زیان به دامن هوشم نمی رسد
گوش دلم به هاتف مینای باده است
الهام زاهدان به سروشم نمی رسد
یکسان به خاک میکده گردیدم و هنوز
دست سبوی باده به دوشم نمی رسد
طغرا، ز گوشمال غم آگه نمی شوم
تا پیچشی به حلقه گوشم نمی رسد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دیده هرگز خویشتن را صید شهبازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
شب که ما تو سن بیهوده روی پی کردیم
صد بیابان سرشک از مژهای طی کردیم
عشق میخواست قدح در خور خمیازه خویش
ز اشک حسرت مژهواری به فسون میکردیم
در ره ناله ما کوس هوس داشت کمین
ما نهان از نفس این زمزمه با نی کردیم
در زه خود سفر دور تو تا آینه است
تو چه دانی که چهسان بادیهها طی کردیم
شکر ناکرده وفاهاش فصیحی تا چند
یاد افسانه طرازی جم و کی کردیم
صد بیابان سرشک از مژهای طی کردیم
عشق میخواست قدح در خور خمیازه خویش
ز اشک حسرت مژهواری به فسون میکردیم
در ره ناله ما کوس هوس داشت کمین
ما نهان از نفس این زمزمه با نی کردیم
در زه خود سفر دور تو تا آینه است
تو چه دانی که چهسان بادیهها طی کردیم
شکر ناکرده وفاهاش فصیحی تا چند
یاد افسانه طرازی جم و کی کردیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۸
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۹
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
دوش در خانه مرا نان جوین شام افتاد
چه کنم هیچ جز از صبر که ناکام افتاد
صحن کاچی به دو صد درد دل آمد به شکم
رنجه گردد چو کسی در طمع خام افتاد
راز سر بسته سنبوسه نگفتم با کس
چه کنم آه که اندر دهن عام افتاد
سرخ رویی کلنبه همه از حلوا بود
زعفران نقش همین داشت که بدنام افتاد
چه کند گر نرود در پی نان، دل شب و روز
چو ازین دایره در محنت ایام افتاد
رشته بگسیخت دل و در بر ماهیچه گریخت
گر از آن بند بشد، باز درین دام افتاد
کاسه اشکنه ای داد به صوفی طباخ
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
دوش در خانه مرا نان جوین شام افتاد
چه کنم هیچ جز از صبر که ناکام افتاد
صحن کاچی به دو صد درد دل آمد به شکم
رنجه گردد چو کسی در طمع خام افتاد
راز سر بسته سنبوسه نگفتم با کس
چه کنم آه که اندر دهن عام افتاد
سرخ رویی کلنبه همه از حلوا بود
زعفران نقش همین داشت که بدنام افتاد
چه کند گر نرود در پی نان، دل شب و روز
چو ازین دایره در محنت ایام افتاد
رشته بگسیخت دل و در بر ماهیچه گریخت
گر از آن بند بشد، باز درین دام افتاد
کاسه اشکنه ای داد به صوفی طباخ
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷۵ - بنیاد غم
فریدون مشیری : گناه دریا
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من، با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با اینهمه، هنوز به جان می پرستم؛ بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین، گریان درآمدی که: «فریدون خدا نخواست!»
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم، اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست!
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست، گوید به من: «هر آنچه که او کرد، خوب کرد»
«فردای ما» نیامد و خورشید آرزو؛ تنها سپیدهای زد و آنگه ... غروب کرد
بر گورِ عشق خویش شباهنگ ماتمم، دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود، من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود، این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینهام غم تو یادگار تو، هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.
دیگر ز پا فتادهام ای ساقیِ اجل، لب تشنهام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من، آغوش باز کن؛ تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را.
با اینهمه، هنوز به جان می پرستم؛ بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین، گریان درآمدی که: «فریدون خدا نخواست!»
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم، اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست!
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست، گوید به من: «هر آنچه که او کرد، خوب کرد»
«فردای ما» نیامد و خورشید آرزو؛ تنها سپیدهای زد و آنگه ... غروب کرد
بر گورِ عشق خویش شباهنگ ماتمم، دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود، من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود، این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینهام غم تو یادگار تو، هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.
دیگر ز پا فتادهام ای ساقیِ اجل، لب تشنهام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من، آغوش باز کن؛ تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را.
امام خمینی : غزلیات
آرزوها
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم
بیخبر از همه عالم شوم؛ امّا نشدم
بر درِ پیرِ خرابات نهم روی نیاز
تا به این طایفه محرم شوم؛ امّا نشدم
هجرت از خویش کنم، خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلّم شوم؛ امّا نشدم
از کف دوست بنوشم همه شب باده عشق
رسته از کوثر و زمزم شوم؛ امّا نشدم
فارغ از خویشتن و واله رخسار حبیب
همچنان روح مجسم شوم؛ امّا نشدم
سر و پا گوش شوم، پای به سر هوش شوم
کز دَم گرم تو مُلهَم شوم؛ امّا نشدم
از صفا راه بیابم به سوی دار فنا
در وفا یار مسلّم شوم؛ امّا نشدم
خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت است
تا برِ دوست مکرّم شوم؛ امّا نشدم
آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیث
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم
بیخبر از همه عالم شوم؛ امّا نشدم
بر درِ پیرِ خرابات نهم روی نیاز
تا به این طایفه محرم شوم؛ امّا نشدم
هجرت از خویش کنم، خانه به محبوب دهم
تا به اسماء معلّم شوم؛ امّا نشدم
از کف دوست بنوشم همه شب باده عشق
رسته از کوثر و زمزم شوم؛ امّا نشدم
فارغ از خویشتن و واله رخسار حبیب
همچنان روح مجسم شوم؛ امّا نشدم
سر و پا گوش شوم، پای به سر هوش شوم
کز دَم گرم تو مُلهَم شوم؛ امّا نشدم
از صفا راه بیابم به سوی دار فنا
در وفا یار مسلّم شوم؛ امّا نشدم
خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت است
تا برِ دوست مکرّم شوم؛ امّا نشدم
آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیث
در دلم بود که آدم شوم؛ امّا نشدم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۳
فغان که سخت بافسوس می رود ایام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۷
آنچه در مدرسه عمریست که اندوختمی
بیکی عشوه ساقی همه بفروختمی
در دبستان ازل روز نخست از استاد
بجز از درس غم عشق نیاموختمی
نقشت ای سرو قباپوش نشستی بر دل
دیدهٔ دل بدو کون از همه بفروختمی
مستی و باده کشی ها که شدی پیشهٔ ما
شیوهائی است که از چشم تو آموختمی
آخر ای ابر گهربار روا کی باشد
عالمی کام روا از تو و من سوختمی
تیره شد روز من اسرار چو شام دیجور
گرچه صد مشعله هر دم ز دل افروختمی
بیکی عشوه ساقی همه بفروختمی
در دبستان ازل روز نخست از استاد
بجز از درس غم عشق نیاموختمی
نقشت ای سرو قباپوش نشستی بر دل
دیدهٔ دل بدو کون از همه بفروختمی
مستی و باده کشی ها که شدی پیشهٔ ما
شیوهائی است که از چشم تو آموختمی
آخر ای ابر گهربار روا کی باشد
عالمی کام روا از تو و من سوختمی
تیره شد روز من اسرار چو شام دیجور
گرچه صد مشعله هر دم ز دل افروختمی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 55
ز نام بهره نبردیم غیر بدنامی
ز کام صرفه نبردیم غیر ناکامی
شکست شیشه تقوی ز سنگ رسوایی
گسست سجه طاعت به دست بدنامی
بیار باده که این آتش سلامتسوز
برون کند ز تن مرد علت خامی
مپرس جز ز خراباتیان بی سر و پا
رموز عاشقی و مستی و می آشامی
زبان عشق زبانیست که اهل دل دانند
نه تازی است و نه هندی نه فارس نه شامی
ز دست عشق روان گیر جام جمشیدی
به پای عقل درافکن کمند بهرامی
گل اناالحق و سبحانی ای عزیز هنوز
دمد ز تربت منصور و شیخ بسطامی
به قصد قتل دلم ترک چشم مخمورش
نمود تکیه بر آن ابروان صمصامی
بپوش چشم دل از غیر دوست وحدتوار
به گوش هوش شنو نکتههای الهامی
ز کام صرفه نبردیم غیر ناکامی
شکست شیشه تقوی ز سنگ رسوایی
گسست سجه طاعت به دست بدنامی
بیار باده که این آتش سلامتسوز
برون کند ز تن مرد علت خامی
مپرس جز ز خراباتیان بی سر و پا
رموز عاشقی و مستی و می آشامی
زبان عشق زبانیست که اهل دل دانند
نه تازی است و نه هندی نه فارس نه شامی
ز دست عشق روان گیر جام جمشیدی
به پای عقل درافکن کمند بهرامی
گل اناالحق و سبحانی ای عزیز هنوز
دمد ز تربت منصور و شیخ بسطامی
به قصد قتل دلم ترک چشم مخمورش
نمود تکیه بر آن ابروان صمصامی
بپوش چشم دل از غیر دوست وحدتوار
به گوش هوش شنو نکتههای الهامی