عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : ترجیعات
شمارهٔ ۱
عاشق شدم به ان بت عیار چون کنم
صَعب‌ است کار چارهٔ این کار چون کنم
در عمر خویش باخته‌ام عشق چند بار
هر بار صبر داشتم این بار چون‌ کنم
دل را به بند عشق گرفتار کرده‌ام
جان را به دست هجر گرفتار چون‌ کنم
گوید مرا که در غم و تیمار صبر کن
بیهوده صبر در غم و تیمار چون‌ کنم
گر گیرم آن دو زلف و بگیرم مُکابره
تدبیر آن عقیق شَکّربار چون کنم
جان است و دیده ان بت خورشید رخ مرا
با جان دیده وحشت و آزار چون‌ کنم
چون آسمان فکند مرا در بلای او
با آسمان خصومت و پیکار چون‌ کنم
گیرم کنم ز غمزهٔ غمّار او حذر
با آن بریده طرهٔ طرار چون کنم
شرح بلای آن بت ز اندازه درگذشت
این شرح پیش سید احرار چون کنم
فرخنده مَجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
از عشق روی دوست مرا خواب و خور نماند
بی‌ او قرار و صبرم از این بیشتر نماند
روشن همی نبینم بی روی او جهان
گویی به دیدگان من اندر بصر نماند
خونِ جگر ز دیده بپالود آنچه بود
پرخون بماند دیده و خون جگر نماند
در روزگار وصل مرا بود سیم و زر
چون هر دو خرج‌ کردم چیز دگر نماند
هجر آمد و ز اشک رخم کرد سیم و زر
آگاه شد مگر که مرا سیم و زر نماند
از عشق آن دهان که سخن هست از او اثر
گشتم چنان که جز سخن از من اثر نماند
زرّین یکی خیالم و اندر دو چشم من
الا خیال آن صنمِ سیم بر نماند
فریاد از آن نگار که از عشق او مرا
جز رنجِ دل ذخیره و جز دردِ سر نماند
گر بی‌هنر بماند دلم در فراق او
اندر مدیح صدر اجل بی‌هنر نماند
فرخنده مَجْد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
آن بت که بر دلم در شادی فرازکرد
یک باره ابر دلم دری ازا مهر باز کرد
زلف جو سام بر دل مسکین من فکند
تا بر دلم جهان در خورشید باز کرد
بی‌خواب کرد چشم دلم در فراق خویش
تا از خیال خویش مرا بی‌نیاز کرد
رفتم به مسجد از پی او تا دعا کنم
مؤذّن ز چشم من در مسجد فراز کرد
گفتی همی خراب‌ کند او به چشم خویش
هر مسجدی که خلق درو در نماز کرد
آن شب چه بود یا رب کان ماهروی من
با من به خلوت اندر تا روز راز کرد
عذرش به جان شنیدم هر گه که عذر خواست
نازش به جان خریدم هرگه ‌که ناز کرد
پنداشتم که دوستی او حقیقت است
چون صبح بردمید حقیقت مجاز کرد
کوتاه‌ کرد دست مرا از دو زلف خویش
تا چون دو زلف خویش مرا شب دراز کرد
زان ماه دلنواز چو نومید شد دلم
آهنگ مدح مِهتر کِهتر نواز کرد
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
جانا امید من ز دل و جان بریده‌ گیر
هرچ آن بتر مرا ز فراق تو دیده گیر
پنهان زخلق جامهٔ صبرم دریده شد
در پیش خلق پردهٔ رازم دریده گیر
شخصم ز فُرقت تو چو زر کشیده شد
مویم ز حسرت تو چو سیم‌ کشیده گیر
بی‌چشم تو چو چشم تو بختم غنوده شد
بی‌زلف تو چو زلف تو قدم خمیده‌ گیر
از آتش دلم به ثریا رسید تف
از آب چشم من به ثَری نم رسیده‌ گیر
ای آهوی لطیف رمیده ز دام من
بی‌روی تو روان ز تن من رمیده گیر
گر وصل تو چو برق است از من‌ گذشته دان
ور هجر تو چو با دست آخر وزیده‌ گیر
برخاسته است فتنهٔ عشق تو از جهان
فتنه نشسته‌گیر و جهان آرمیده‌گیر
تا بس نه دیر قصهٔ ما داستان شود
صدر زمانه قصّهٔ ما را شنیده گیر
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
ملکِ زمین مُسَخَّر فرمان او شدست
دور فلک متابع پیمان او شدست
تارای او شدست نگهبان ملک شاه
حفظ خدای عرش نگهبان او شدست
حق روشن از طریقت و آیین او شدست
دین نافذ از عقیدت و ایمان او شدست
رای بشر به نقطهٔ اقبال شهریار
بر دایره است و دایره دوران او شدست
جان نبی و حیدر و زهرا و سِیِّدین
اندر بهشت شاکر احسانِ او شدست
چون جان او موافق آل پیمبرست
جان موافقان همه در جان او شدست
آن‌کس‌که دست او گهر افشاند در سَخا
محتاجِ خامهٔ گهر افشان او شدست
بی‌ وحی هست در دل او وهم انبیا
تدبیر و رای معجز بُرهان او شدست
وانکس که اهل عقل گزارند خدمتش
خدمتگزارِ حاجب و دربان او شدست
وان‌کس‌که گفته‌اند مر او را ثنا و مدح
امروز مدح‌ گوی و ثناخوان او شدست
او هست نایب نبی اندر شعار شرع
وین شاعر قدیمی حَسّان او شدست
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
بوالفضل کز فضایل او ملک نام یافت
اسعد که از سعادت او بخت‌ کام یافت
آن صاحبی که پیش خدای و خدایگان
از اعتقاد پاک قبولی تمام یافت
تا او به کار دولت و ملت بایستاد
ملت گرفت رونق و دولت نظام یافت
دهری چو اسب توسن بی‌زین و بی‌لگام
آهسته شد به عدلش وزین و لگام یافت
چون بر دوام بود به هر شهر خیر او
از شهریار منزلت او بر دوام یافت
گر مهتران به دنیا یابند احتشام
دنیا به دین و دانش او احتشام یافت
بس کس که او به جهد همی نام و نان نیافت
بی‌جهد در برستش او نان و نام یافت
یابد سلامت از حَدَثان هرکه بامداد
بر وی سلام کرد و جواب سلام یافت
در عالم ار امام اُ‌مَم خوانمش رواست
کاو را زمانه در همه عالم امام یافت
در وصف روزگارش و در نَعت دولتش
دست و زبان و خاطر مداح کام یافت
فرخنده مجد ملک و پسندید شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
ای مهتری که هم حَسَب و هم نَسَب تو راست
روشن دوگوهر از نسب و از حسب توراست
موروث یافتی شرف از گوهر نسب
وز گوهر حسب شرف مکتسب تو راست
در ملک خسرو عرب و خسرو عجم
رسم عجم تو داری و لفظ عرب توراست
فتنه است بر جمال وکمال فریشته
تا با جمال عقال کمال ادب توراست
تا شب به هیچ وقت موافق به روز نیست
زیر قلم‌ موافقت روز و شب توراست
بر روی روز بوالعجبی‌ها کند ز شب
در کار روز و شب قلم بُوالعَجَب توراست
در روزگار اگر دل دنیا طلب بسی است
از خلق روزگار دل دین‌طلب توراست
چونانکه هست خیر تو بی‌ روی و بی‌ریا
جود و سخای بی‌سبب و بی‌سلب توراست
بر دهر واقفی تو به اندیشه و ضمیر
اندیشهٔ شگفت و ضمیر عجب توراست
دین از تو هست خرم و ملک از تو هست شاد
زیرا که از خلیفه و سلطان لقب تو راست
فرخنده مَجدْ مُلْک و پسندیده شمس دین
دارنده زمان و فروزندهٔ زمین
اقبال تو به عالم عِلوی عَلَم کشید
وز فخر بر صحیفهٔ دولت رقم کشید
تا برگرفت زیر قلم ملک شهریار
بر نام بدسگالَش گردون قلم کشید
وقتی‌ که بحر فتنه برآشفت وموج زد
دستت نهنگ‌وار عدو را به دم ‌کشید
چون از وجود خصمان تشویش ملک بود
تقدیر بر سر همه خط عدم‌ کشید
هرکس به جهد و عجز ز خصمت‌کشید رنج
او از خَدَم‌کشید و به فضل و کرم‌کشید
دل‌ها ز رنج و فتنه پراکنده گشته بود
تدبیر و رای تو همه دل‌ها به‌ هم کشید
درگاه شاه بیت حرم‌کرد و خلق را
از هر وطن به خدمت بیت‌الحَرم ‌کشید
بنمود مردی عرب و رادی عجم
بگشاد دست و شغل عرب در عجم ‌کشید
از دولت و سعادت او شادمانه شد
آن‌ کس که او نُحوست ایّامِ غم‌ کشید
آسوده شد عراق و خراسان به عدل او
وان‌کس که در عراق و خراسان ستم کشید
فرخنده مَجد مُلک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
ای مجد ملک سلطان روزت خجسته باد
دست اجل ز من دامن عمرت ‌گسسته باد
شخصی‌ که یُمن و یسر ز تأیید او بود
همواره بر یَمین و یَسارت نشسته باد
بادی که از رضای خدایش بود نصیب
آن باد بر درخت بقای تو جسته باد
آبی ‌که مشتری کشد از چشمهٔ حیات
روی موافق توبرآن آب شسته باد
تیری ‌که برکشد زُحَل از جعبهٔ اجل
چشم منافق تو بدان تیر خسته باد
هر کس‌ که در وفای تو سوگند بشکند
پشت و دلش به زخم حوادث شکسته باد
بر ما در سعادت و شادی گشاده‌ای
بر تو در نحوست و اندوه بسته باد
تا شاخ سرو رسته بُوَد در میان باغ
سرو هنر ز باغ معالیت رسته باد
تا زلف دوست را به بنفشه صفت‌ کنند
همواره زان بنفشه به دست تو دسته باد
تا در جهان بهار و خزان را کنند وصف
جشن بهار و جشن خزانت خجسته باد
فرخنده مَجد مُلک و پسندیده شمس دین
دارندهٔ زمان و فروزندهٔ زمین
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
حلقه‌های زلف جانان تا سراندر سرزده است
دل ز من بگریخته است و زیر زلف او شده است
گر شب تاریک خواب آرد همی در چشم من
زلف شبرنگش چرا خواب از دو چشمم بستداست
گر ز اصل جادویی و شعبده خواهی نشان
چشم او بنگر که اصل جادویی و شعبده است
تاکه او را دو رده است از در مکنون و عقیق
از سرشک و لعل او بر چهرهٔ من صد رده است
گر بود آتشکده آرامگاه موبدان
عشق او چون موبدست و جان من آتشکده است
پارسا چون باشم از عشق وی و توبه ‌کنم
کان بت عیار تیر غمزه بر جانم زده است
با چنان غمزه‌ که او دارد مرا و جز مرا
پارسایی باطل است و توبه ‌کردن بیهده است
دارد آن خورشید لشکر صورت فردوسیان
گویی از فردوس پیش تخت سلطان آمده است
خسرو گیتی ملکشاه آن‌ که اندر شرق و غرب
نه بود هرگز چنو سلطان و نه هرگز بُده است
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ای آفتاب یغما ای خَلُّخی نژاده
هم ترک ماه رویی هم حور ماه زاده
هستی به مهر و خدمت استاده و نشسته
هم در دلم نشسته هم پیشم ایستاده
گه راز من‌گشایی زان زلفکان بسته
گه اشک من‌گشایی زان دو لب‌گشاده
تو سیم ساده داری در زیر مشک سوده
من لعل سوده دارم بر روی سیم ساده
گر بی تو شادی آرم یارم مباد شادی
ور بی‌تو باده نوشم نوشم مباد باده
دارم ز دست عشقت دو دست بر سر و دل
بر سر یکی فکنده بر دل یکی نهاده
از دیده آب ریزم وز دل فروزم آتش
با هر دو چیز هستم خرمن به باد داده
دیدم بسی عجایب زین طرفه‌تر ندیدم
چشمی پرآب و آتش بر خرمن اوفتاده
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بامدادان راست‌ گو تا رخ‌ کرا آراستی
وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی
گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش
زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی
من ز یزدان دوش دیدارت به‌ حاجت خواستم
تو چرا امروز آشوب دل من خواستی
بی‌مشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی
خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی
پیشه کردی بامدادان ساحری و دلبری
دلبری در جیب داری ساحری در آستی
ای مه ناکاسته تا نور بفزایی همی
ماه و مهر تو نگیرد در دل من‌ کاستی
من همه مهر تو جستم تو جفای من مجوی
با تو کردم راستی با من مکن ناراستی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
در زلف تو آویخته دلبندی ها
پیش خردت خیره خردمندی ها
در دل دارم که بندگیهات کنم
تا خود چه کنی تو از خداوندی ها
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
جانی‌که زمهر توست نقصان نبرد
دردی که زکین توست درمان نبرد
هرکس‌که تورا به طوع فرمان نبرد
گر عالم جان شود ز تو جان نبرد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
از عمر شبی به‌ کام دل دوشم بود
کاواز سرود و رود درگوشم بود
بگذشته و بامداد فرموشم بود
مهتاب نبود و مه در آغوشم بود
امیر معزی : امیر معزی
مسمط
قافلهٔ شب‌ گذشت صبح برآمد تمام
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام ا‌جام‌ا‌بدل شد به کام‌
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام‌؟
در قدح مشک‌بوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
ای صنم چنگ زن چنگ سبک‌تر بزن
پردهٔ مستان بدر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمدند میکده را در بزن
کوس خرابی بیار در صف لشکر بزن
گلبن اندیشه را بُن‌ ِبکَن و سر بزن
تات به باغ نشاط تازه‌گل آید به ‌بر
خوش بود آری صبوح خاصه به وقت بهار
لعل شده کوهسار سبز شده جویبار
ای صنم تیره زلف بادهء روشن بیار
باده شده مشکبوی باد شده مشکبار
آن چو لب لعل ‌دوست ابین‌ا‌ وین چو سر زلف‌ یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا به‌ سر
تا که ز حُوت آمدست سوی حَمَل آفتاب
گوهر سفته است خاک صندل سوده است آب
بر سر گل بلبل است بر لب طوطی شراب
در گلوی فاخته است ساخته چنگ و رباب
هست به زنگار و نیل چهرهء صحرا خضاب
هست به کافور و مشک پشت چمن بارور
تا که ز جنگ بهار لشکر سرما شدست
بزم مهیا شدست عیش مهنا ‌شدست
آب مکدر شدست باد مصفا شدست
کوه چو بُسَّد شدست دشت چو مینا شدست
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوه‌گر
سرو چو منبر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیب
گل به صفت نادرست لاله به ‌صورت غریب
لاله ز گل خرم است همچو خلیل از حبیب
هر که درین روزگار هست ز می بی‌نصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی
تازه بنفشه به دشت، لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ‌ گشته دگر مشک‌بوی
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست‌ بوی ‌بنفشه مگر
ای سخن‌آرای مرد خیز به شبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زود
می‌ زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام با بم و با زیر زود
چیره زبان برگشای جام به‌ کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر
بار خدایی‌ که هست ملک زمین را شرف
وز شرف و قدر خویش فخر نژاد و سلف
مذهب حق را پناه لشکر دین را کنف
حاتم طائی به طبع صاحب کافی به ‌کف
باغ سخا را درخت درّ وفا را صدف
جسم‌ کرم را روان چشم خرد را بصر
قاعدهٔ سعد و حمد کنیت و نامش بهم
بر سر خورشید و ماه دولت وی را قدم
مضمرش اندر ضمیر مُدغَمش اندر قلم
فایده ی عمر خضر مرتبه ی مهر جم
همچو در اجسام روح درکف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش ‌گهر
بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست
وز فَلکُ‌ا‌لمَستقیم‌ همت او برترست
در همه آثار خیر مقبل و نیک‌ اخترست
درخور پیغمبر است‌ گرچه نه پیغمبر است
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر
ای شرف ملک شاه مفخر دنیی تویی
پای نهاده به قدر بر سر شعر‌ی تویی
سِحر عدو را به خشم معجز موسی تویی
مرگ ولی را به مهر دعوت عیسی تویی
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
گردون فتوی عقل پیش تو آرد همی
عقل اثرهای خویش بر تو شمارد همی
خشم تو بر چشم خصم آب گمارد همی
بر جگرش روزگار آتش بارد همی
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار
گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار
از کرم شهریار کار تو همچون نگار
وز قلمت چون نگار مملکت شهریار
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
هست چو خورشید و ماه طلعت دستور شاه
طلعت تو مشتری است در بر خورشید و ماه
حضرت و درگاه توست قبله ی اقبال و جاه
ملک خداوند را ‌کِلک تو دارد نگاه
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
کلک روانت شدست مرکز امید و بیم
گه چو دعای مسیح‌ گه چو عصای‌ کلیم
هست ز نقل و ز نقش عادت او مستقیم
گه شد عطار مشک‌ گه شده نقاش سیم
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت ‌کز شبه خیزد دُرَر
بر دل ما تا که هست نقش خرد پادشا
جون خرد اندر دل است نقس تو در جان ما
رای تو چون‌ کوکب است همت تو چون سما
حلم تو و طبع توست همچو زمین و هوا
هر که به زر و به سیم‌ گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
بار خدایا ز توست کار معزّی به‌کام
وز تو شدست او عزیز نزد همه خاص و عام
شاه به قول تو کرد جاه و قبولش تمام
پیش وزیر از تو گشت حشمت او بر دوام
حکم تو را چون رهی ‌است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست‌ گشت سخن مختصر
تا که بود آفتاب تا که بود آسمان
فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان
تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان
هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
تا که بود زهر و نوش تا که بود رنج و ناز
نوش خور و دل فروز باده ده و سرفراز
تا نشود میش یوز تا نشود کبک باز
جان بداندیش سوز کار نکوخواه ساز
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی‌ گذار روز به ‌شادی سِپَر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲
کاش که من بودمی هم ره باد صبا
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل
کس نرساند مگر هدهد باد صبا
گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست
بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا
بی هده جان می کنم خون جگر می خورم
این منم آخر چنین دوست کجا من کجا
مهر تو با جان من در ازل آمیختند
هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا
آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند
شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا
ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست
بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا
یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام
چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ساقیَکِ ظریف من جامکِ آبگینه را
بیش ترَک بده بیا بندگکِ کمینه را
زحمتک است هین که شد دردکِ سر ز حد برون
کاسَگکی بده کزو راحتک است سینه را
نازکک و خوشک بیا خوابک شب ز سر بنه
صبح گهک روانه کن قهقهکِ قنینه را
بادکِ سخت می وزد کشتیَکِ گران بده
خنبکِ بحر سینه کن لنگرکِ سفینه را
مجلسکی اساس نه چنگیکیِ طلب کزو
مهرکِ دل شود فزون رغمکِ اهل کینه را
چارگکی اگر کنی نیکک ورنه صرف کن
ماحضرک به وجهِ می جانکِ خود رهینه را
نقدکِ وقت بایدت زودترک نزاریا
خالیَک از قماش کن کنجک دل دفینه را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
دوش آمد بر سرم سرو خرامان نیمه شب
کیست گفتم آن که می آید بدین سان نیمه شب
خود به گوش او رسید آواز من گفت آشنا
آفتابی دیده ای ناخوانده مهمان نیمه شب
بی خبر بر جستم و در پایش افتادم که چیست
هم چنین تنها چرایی بی رقیبان نیمه شب
گفتم ای آرام جان چون آمدی از راه دور
مست و لایعقل چنین افتان و خیزان نیمه شب
گفت بنشین نقد را دریاب نادانی مکن
رغم فرداد داد عیش از عمر بستان نیمه شب
می بیار و جام در ده خوش برآی و جمع باش
زلف من پیرامن مه بین پریشان نیمه شب
خود رقیبان را که نتوانی به چشم از دور دید
چون به عمدا ابتدا کردی از ایشان نیمه شب
محرم مردان بود شب در میان نه راز او
هر کجا خواهی توانی رفت پنهان نیمه شب
رحمم آمد بر مناجات تو اینک آمدم
تا خلاصی دادمت از دست هجران نیمه شب
روز تر دامن بود خود را نگه می دار از او
سایه ی شب گیر می رو هم چو مردان نیمه شب
گر نداند کس نزاری گو مدان ماییم و بس
اتصال جان چنین باشد به جانان نیمه شب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب
چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب
به عشق پرتو خورشید عشق می جویم
وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب
قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم
علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب
به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد
محبت دگری با محبت محبوب
هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر
که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب
فراق لیلی و بی صبری من مجنون
نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب
نزاریی که به دیوانگی سمر باشد
از او محال بود صابری هم از ایوب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
بس فتنه کز آن نگار برخاست
آشوب ز هر دیار برخاست
هر جا که دلیست صیدِ او شد
تا در طلبِ شکار برخاست
هرجا که چو گل به حسن بنشست
سرو از لبِ جویبار برخاست
خوبان همه روی در کشیدند
تا پرده ز رویِ یار بر خاست
هر کس به کنارهیی نشستند
تا او ز میانِ کار برخاست
بنشست به خلوت و قیامت
از خلق به زینهار برخاست
برداشت کرانهیی ز برقع
فریاد زِ روزگار برخاست
با عقل که صلح کرده بودیم
عشق آمد و کارزار برخاست
بر صبر قرار داده بودیم
شوق آمد و آن قرار برخاست
دیرست که در میان عشّاق
رسمِ خرد و وقار برخاست
بیچاره دلم که از سرِ جان
هر روز هزار بار برخاست
بر خاکِ درش نشست و طوفان
از حاسدِ خاکسار برخاست
گر خاک شود نمیتواند
زان خاک به صد غبار برخاست
نا دیده جمالِ گل نزاری
دیدی که هزار خار برخاست
ننشسته هنوز در میان یار
صد خصم ز هر کنار برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
باد از طرفِ شمال برخاست
معشوقه مشک خال برخاست
آشفته سهیلِ نیم خوابش
ناگه ز خمِ هلال برخاست
باز آرزویِ صبوح کردش
بازش هوسِ زلال برخاست
از سینه عودِ سوزناکش
فریاد زگوش مال برخاست
بیتی دو سه در بدیههء فکر
ز آن طبعِ شکر مقال برخاست
باد از رخِ گل نقاب برداشت
بلبل ز پیِ وصال برخاست
پیرامن آب سبزه بنشست
از طرفِ چمن نهال برخاست
خرّم تنِ آن که از پیِ عشق
با صبحِ خجسته فال برخاست
چندین شر و شور اهلِ دل را
از فتنهء جاه و مال برخاست
سوداست همه جهان و سودا
از وسوسهء خیال برخاست
در دستِ هوا زبون نزاری
نتوان زِ سرِ محال برخاست
زاهد که به پایِ چنگ بنشست
از معرضِ احتمال برخاست
آنجا که اسیرِ عشق بنشست
سلطان به صفِ نعال برخاست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
به قامت تو که تشویش سرو بستان است
به طلعت تو که تشویر ماه تابان است
به ابروی تو که جفت است و در جهان طاق است
به گیسوی تو که دلگیر تر ز قطران است
به سینه ی تو که از رشک اش آب گردد سیم
به غمزه تو که در سینه، جفت پیکان است
به عارض تو که از غایت لطافت او
عرق نشسته ز خجلت بر آب حیوان است
به ساعد تو که سر پنجة نگارینش
خضاب کرده به خون بسی مسلمان است
بدان دو نرگس جادو که در ممالک حسن
هزار فتنه و آشوب از آن دو فتّان است
به حلقه حلقة زلف از فراز خورشیدت
که طرّه هاش چو دور قمر پریشان است
به روشنایی خورشید عالم آرایت
که همچو ذرّه در او چشم عقل حیران است
به رایحات عرق چین نازکت که درو
خواص پیرهن و چشم پیر کنعان است
که بی تو شخص نزاری چنان نزار شده است
که ره فراسر کارش نمیتوان دانست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دیر شد تا در سرم سودای تست
دل به صد جان واله و شیدای تست
چشم شب بیدار خون پالای من
بی قرار از نرگس شهلای تست
سرو بالای تو طوبای من است
بل بلای جان من بالای تست
لولوی لالاست دو لعل لبت
بل که لولو کم ترین لالای تست
جز تو با تو در نمی گنجد کسی
گر بهشتی هست خلوت جای تست
چون دو می بینی دویی در کثرت است
هم تو باشی گر کسی هم تای تست
آفتاب از پرتو شمع رخت
راست چون پروانه ناپروای تست
هر که را در سینه سوزی معنوی ست
عاشق روی جهان آرای تست
سد هزار آسیمه سر بر بوی وصل
چون نزاری عاشق شیدای تست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
مرا از روی خوبان ناگزیرست
نظر بر شاهدان چشمم منیرست
برو خاطر به یاری ده که دایم
دلِ صاحب نظر جایی اسیرست
مریدی کو جوانی در بر آورد
عجب گر دیگرش پروای پیرست
نثارِ یک قدم در پایِ محبوب
اگر صد جان برافشانی حقیرست
تو گر باور نمی داری که بی دوست
بخواهی مرد ما را دل پذیرست
اگر بی دوست خواهد بود فردوس
هوایِ باغ طوبا زمهریرست
به جانان زندۀ باقی توان بود
که جان ها را از آن جا ناگزیرست
به صورت نقشِ شیرین داشت فرهاد
بلی بر سنگ و ما را در ضمیرست
نزاری دایه در خواب است و تو طفل
بگریی خون گرت حاجت به شیرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
به دیدار توام چندان نیازست
که شرحش چون شبِ هجران درازست
دگر خوابم نمی گیرد که تا روز
همه شب چشمم از اندیشه بازست
نیازم در نمی گیرد همانا
درِ امّید مشتاقان فرازست
تو می دانی و من اسرار معلوم
کسی دیگر نداند کاین چه رازست
وفا می کن که جانِ اهل معنی
فدایِ راهِ یارِ پاک بازست
بناز از کام رانی بر جوانی
که بر ماهت به خوبی جای نازست
مرا بر صبر تلقین می کند عقل
ولیکن عشق می گوید مجازست
برآید کارها بی سعی مخلوق
نیاز بی دلان با بی نیازست
ز مولا استعانت کن نزاری
که در هر حال مولا کارسازست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
دل در خمِ ابرویِ تو بر طاق نشسته ست
دانی که چرا خایف از آن غمزۀ مست است
در پای مینداز سرِ زلفِ دل آویز
آهسته که پیکانِ غمت در دلِ خسته ست
چون زلفِ تو در گردن مظلوم نزاری
صد توبه بود کز سرِ زلفِ تو شکسته ست
چون چشمِ تو بر چشمِ تو شوریده و مستم
وین مستیِ من خود ز مبادیِ الست است
بر بویِ قبولِ نظرت مستِ مدامم
تا چشمِ تو دیدم که چنان مست پرست است
عشق آمد و چون صاعقه خشک و ترِ من سوخت
افسرده چه داند که ازین حادثه رسته ست
خوش بودم و آسوده بلا بر سرم آمد
آری ز قضا هیچ دل آسوده نجسته ست
رحمت کن و این سوخته دل را ز سرِ لطف
دستی به سر آور اگرت هیچ به دست است
هم تو نظری کن که به بازویِ نزاری
کاری که گشاید همه در لطفِ تو بسته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
مرا سودایِ تو دیوانه کرده ست
ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست
فغان از چشمِ دل دزدت که چشمم
چو گوشَت معدنِ دُردانه کرده ست
خطی آوردی و با من همان کرد
که سوزِ شمع با پروانه کرده ست
از آن مستم که ساقّیِ محبّت
پیاپی بر سرم پیمانه کرده ست
نخواهد هرگز از می توبه کردن
دلم عزمی چنین مردانه کرده ست
عبادت خانه یی دارند هر کس
نزاری قبله از می خانه کرده ست