عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۱
کعبه مقصود را در نقطه دل یافتم
چون ز خود بیرون روم اکنون که منزل یافتم
گوشه ای و توشه ای می خواستم از روزگار
غنچه گشتم هر دو را بی منت از دل یافتم
تا فشاندم آستین بی نیازی بر جهان
دست خود در گردن مطلب حمایل یافتم
از کرم در یوزه نام است مطلب خلق را
دستگاه جود را دامان سایل یافتم
خضر با عمر ابد از چشمه حیوان نیافت
آنچه من در یک دم از شمشیر قاتل یافتم
هیچ نقدی نیست در میزان بینایی تمام
بود از ناقص عیاری هر چه کامل یافتم
دامن دشت جنون ارزانی مجنون که من
لیلی خود را نهان درپرده دل یافتم
نیست از حق ناشناسی خواهش دنیای من
توشه راه حق از دنیای باطل یافتم
از گرفتاران این گلشن چه می پرسی که من
همچو سرو آزادگان را پای در گل یافتم
صائب افتادم ز راه بدگمانی درگناه
نفس خود را تا به کار خیر مایل یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۲
خال را سرمایه زلف پریشان یافتم
در سواد نقطه ای سی جزو قرآن یافتم
در سواد خال سیر زلف کردم مو بمو
مد بسم الله را در نقطه پنهان یافتم
ازدورنگی دست شستم بر لب بحر وجود
قطره را آیینه دار بحر عمان یافتم
موجه کثرت نشد دام ره وحدت مرا
باغ را در زیر بال عندلیبان یافتم
خویش را بر هم شکستم قبله حاجت شدم
کعبه را در بوته خار مغیلان یافتم
ترک جان کردم حیات جاودانم شد نصیب
در سراب ناامیدی آب حیوان یافتم
نوگلی را کز نسیم صبح می جستم خبر
پای در دامن کشیدم در گریبان یافتم
منت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشد
عاقبت بویی ازان سیب زنخدان یافتم
سر فرو بردم به جیب خود برآوردم ز عرش
نه فلک را تکمه چاک گریبان یافتم
استخوانم توتیا و جسم زارم سرمه شد
تا ره حرفی به آن چشم سخندان یافتم
در قفس بردم به فکر او سری در زیر بال
چشم کردم باز خود را در گلستان یافتم
تا برون رفتم ز خود چشمم به روی دل فتاد
یوسف خود را عجب دست وگریبان یافتم
تیر باران ملامت سد راه من نشد
راه بیرون شد چو شیران در نیسان یافتم
از کشاکشهای گوناگون دلم شد شاخ شاخ
تا چو شانه ره در آن زلف پریشان یافتم
گریه دلهای شب آیینه ام را صاف کرد
نور بینش همچو شمع ازچشم گریان یافتم
وصل آن موی کمر آسان نمی آمد به دست
قطره خونی شدم تا این رگ کان یافتم
من که شادی مرگ می گردیدم از دشنام تلخ
از شکرخند توچندین شکرستان یافتم
سالها دنبال کردم این دل آواره را
عاقبت در گوشه چشم غزالان یافتم
در سواد زلف می گشتم به دل چشمم فتاد
آشنا رویی در آن شام غریبان یافتم
یک سر مو بر تن من بی نشاط عشق نیست
کاه این دیوار را چون برق خندان یافتم
شبنم من در کنار باغ مست خواب بود
رتبه معراج از خورشید تابان یافتم
شور دریای محبت شیخ دریادل حسین
کز حضور او حضور دل فراوان یافتم
صائب از خاک سیاه هند پوشیدم نظر
سرمه روشندلی را در صفاهان یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۳
برگ عیش بی خزان در بینوایی یافتم
آنچه می جستم ز شاهی در گدایی یافتم
خاکساری دانه را بال و پر نشوونماست
بال گردون سیر از بی دست وپایی یافتم
از دو عالم قطع کردم رشته پیوند را
تا به آن بیگانه پرور آشنایی یافتم
تا شدم چون سکه خوش نقش رو گردان زر
رو به هر مطلب که اوردم روایی یافتم
در شمار خلق بودم داشتم تارو به خلق
پشت کردم بر خلایق مقتدایی یافتم
می شمارم مهد آسایش دهان شیر را
تا ز قید عقل چون مجنون رهایی یافتم
گر شود عالم به چشم خلق از بستن سیاه
من ز راه چشم بستن روشنایی یافتم
تا به زانو پای من از پیروی فرسوده شد
تا میان رهنوردان پیشوایی یافتم
نیست امیدم به جنت کز قبول مردمان
مزد خود اینجا زطاعات ریایی یافتم
چون ز سنگ کودکان صائب کنم پهلوتهی
من که در سختی کشیدن مومیایی یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۴
از دل گم گشته خود گر نشان می یافتم
یوسف خود را میان کاروان می یافتم
چشم من از نقش تا بر خامه نقاش بود
برگ عیش نوبهاران از خزان می یافتم
می توانستم به گرد خود حصاری ساختن
خاکساری همچو خود گردرجهان می یافتم
رشته پرواز من تا در کف تسلیم بود
در قفس دایم حضور آشیان می یافتم
بلبلان چون برگ گل از آشیان می ریختند
رخصت یک ناله گر از باغبان می یافتم
روزاول کاش خود را راست می کردم چو تیر
تا خلاصی از کشاکش چون کمان می یافتم
این زمان در کعبه چون سنگ نشانم بیخبر
من که فیض کعبه از سنگ نشان می یافتم
این زمان بیداریم خواب است، ورنه پیش ازین
دولت بیدار در خواب گران می یافتم
ناله تنهایی من باغ را دیوانه کرد
آه اگر هم ناله ای در بوستان می یافتم
گر نمی شد تنگ صائب خلق من ازروزگار
هم درین عالم بهشت جاودان می یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۵
شیشه لرزد بر خود از روز شراب غفلتم
از سبک مغزی گرانسنگ است خواب غفلتم
جست خون مرده از خواب گرانسنگ عدم
من ز بیدردی همان مست و خراب غفلتم
تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار
گرچنین بر روی هم بندد سحاب غفلتم
گردد از باد مخالف پله خوابش گران
چشم نرم افتاده است از بس حباب غفلتم
در زمان فیض خواب من گرانتر می شود
چون سگان از صبح باشد فتح باب غفلتم
بود از موی سفید امید بیداری مرا
بالش پرگشت آن هم بهر خواب غفلتم
گرچنین سنگین شود خواب از گرانجانی مرا
صبح محشر می شود صائب نقاب غفلتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۶
تا به زانو رفته پای من به گل از لای خم
پای رفتن نیست ازمیخانه ام چون پای خم
کرد حلاجی می وحدت سر منصور را
خشت بردارد می پرزور از بالای خم
رخنه دل از می صافی نمی آید بهم
می کنم اندود این ویرانه را از لای خم
از دل پر جوش نتوانم به بالین سر نهاد
نیست ممکن کف شود آسوده بر بالای خم
چون توانم باده گلرنگ را بی پرده دید
من که مستی می کنم از دیدن سیمای خم
گرزموج می به فرقم تیغ بارد چون حباب
نیست ممکن از سرم بیرون رود سودای خم
سفلگان در نعمت از منعم نمی آرند یاد
چون سبو خالی شد ازمی می شود جویای خم
دخل دریا ابر را در خرج می سازد دلیر
می کنم خالی به جرات شیشه را در پای خم
از دهان بسته باشد قفل روزی را کلید
پر برآید کوزه لب بسته از دریای خم
کیست عقل شیشه دل تا کوس دانایی زند
در خراباتی که افلاطون نگیرد جای خم
مذهب و مشرب به هم آمیختن حق من است
می فشانم گرد راه کعبه را در پای خم
می گشاید دفتر صبح قیامت آسمان
چون ز جوش باده آرد کف به لب دریای خم
شیشه نشکسته در پا گرچه کمتر می خلد
توبه نشکسته افزون می خلد در پای خم
گربه این عنوان می روشن تجلی می کند
همچو کوه طور می پاشد زهم اجزای خم
صیقل روح است صائب صحبت روشندلان
می توان رودید در آیینه سیمای خم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۷
داده ام دست ارادت با حنای لای خم
پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم
بیت معمور خرابات است یارب کم مباد
تا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خم
همت ساقی دو چندانم شراب لعل داد
گوهر عقلم اگر پامال شد در پای خم
با بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دور
محتسب بیجاکمر بسته است در ایذای خم
تنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نه
کوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خم
سر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشق
همت دریاکشان را کی بود پروای خم
می توان از صورت هرکس به معنی راه برد
جوهر می را توان دریافت از سیمای خم
چند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنم
مدتی قصد اقامت می کنم در پای خم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۱
ترک سر کردم زجیب آسمان سر برزدم
بی گره چون رشته گشتم غوطه در گوهر زدم
تن پرستی پرده بینایی من گشته بود
شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم
صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم
شد دلم از خانه بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنه دل عاقبت بر در زدم
تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است
سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم
آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه
وز غلط بینی در آیینه دیگر زدم
سعی بی قسمت پریشانی دهد بر ورنه من
قطره در ظلمات هستی بیش از سکندر زدم
چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من
بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم
در میان آتش سوزان نشستم تا کمر
تادمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم
می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او
من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم
درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست
ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم
هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است
تیغ خون آلود شد گرشاخ گل بر سر زدم
تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
لب ز حرف تلخ شستم غوطه در شکر زدم
خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان
در تمنای تو از بس گرد عالم پرزدم
سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت
ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۲
رفت آن عهدی که من بی یار ساغر می زدم
بر کمر دارم کنون دستی که بر سر می زدم
بود طرق قمریان انگشتر پا سرو را
در گلستانی که من با او سراسر می زدم
می دواندم ریشه در دل قاتل بیرحم را
زیر تیغش پیچ وتابی گر چو جوهر می زدم
با کمال تنگدستی از شکست آرزو
خارو خس در دیده تنگ توانگر می زدم
جوشن داودیی از عشق اگر می داشتم
خویش را بر قلب آتش چون سمندر می زدم
زنگ کلفت را اگر می شد برون دادن زدل
خیمه با گردون زنگاری برابر می زدم
بوریا بر خاک پشت دست خود را می گذاشت
هر کجا من تکیه باپهلوی لاغر می زدم
این که کردم حلقه درها دو چشم خویش را
کاش دل را حلقه امید بر در می زدم
جلوه لشکر تن تنها کند در دیده ام
من که تنها چون علم بر قلب لشکر می زدم
می کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزف
من که همچون رشته پشت پا به گوهر می زدم
نی به ناخن می کند دوران تلخم این زمان
زان تغافلها که من بر تنگ شکر می زدم
می کنم آب حیات خویش صرف شوره زار
من که از نخوت سیاهی بر سکندر می زدم
می شدم خامش اگر چون شانه باچندین زبان
دست در دامان آن زلف معنبر می زدم
صائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشم
من که استغنا به خلد و آب کوثر می زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۳
پیش چشمم شد روان گر تشنه دریا شدم
یافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدم
چون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافت
محو در نظاره ان قامت رعنا شدم
چون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلان
در ته سنگ ملامت گرچه نا پیدا شدم
کور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتم
از نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدم
دام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمال
تا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدم
از گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنم
تا زوحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدم
در میان مردمان بودم به گمراهی علم
رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم
نامه سربسته بودم تا زبانم بسته بود
چون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدم
بر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلم
گرچه در آزادگی چون سرو پا بر جا شدم
شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر
تا درین بستانسرا چون غنچه گل وا شدم
در شکستم هر خم طاقی میان بسته ای است
تا تهی از باده گلرنگ چون مینا شدم
من که بودم گردباد این بیابان عافیت
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم
در کنار لاله و گل دارم آتش زیرپا
تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم
از لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستم
در بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۵
گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم
خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم
طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم
داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم
علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم
نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم
نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم
داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم
چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۶
هر که می آید به ملک هستی از کوی عدم
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هرکه می داند چه آشوب است درملک وجود
بی تامل برندارد سر ز زانوی عدم
هست در میزان هستی راه ورسم امتیاز
خاک وزرباشد برابر درترازوی عدم
هرکه رفت آنجا ز فکر باز گشت آسوده شد
دلنشین افتاده است از بس سر کوی عدم
سجده شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را محراب گردد طاق ابروی عدم
تا بیفتی از نفس چون دیده قربانیان
رو مکن زنهار رد آیینه روی عدم
نیست در ملک پرآشوب وجود آسودگی
چون نفس ازپای منشین در تکاپوی عدم
خاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخم
ورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۷
شد ز بیقدری غبار دیده ها شعر ترم
مهره گل گشت از گرد کسادی گوهرم
بس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزیر سرم
گفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدل
می چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم
عندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرم
گرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کرد
می شود روشن چراغ مرده از خاکسترم
غوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم
دیده من تا به خورشید جمال او فتاد
می کند رقص روانی در چشم ترم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۸
شست نقش انجم از افلاک مژگان ترم
ابر شد مستغنی از دریا ز آب گوهرم
آتشین جانی ندارد همچو من این خاکدان
پیچ وتاب برق دارد استخوان در پیکرم
دلومن در ساعت سنگین به چاه افتاده است
شور محشر از گریبان بر نمی آرد سرم
از رخ چون آفتاب اوست روز من سیاه
در لباس زنگ از تردستی روشنگرم
سوختن برآتش من آب نتواند زدن
می توان رنگ قیامت ریخت از خاکسترم
شمع بر بالین من انگشت زنهاری شود
برگ گل چون لاله گردد داغدار بسترم
دوری او بس که بیرحمانه می سوزد مرا
شمع بالین می شود گر دشمن آید برسرم
من که بودم از سبک مغزان دریا چون حباب
از گرانی غوطه زد در کاسه زانو سرم
گرچه می دارم به سیلی سرخ روی خویش را
می شود چون لاله خون مرده می در ساغرم
می گذارد همچو مجنون شیر پیشم پشت دست
صیدگاه عشق را هر چند صید لاغرم
کرد چنبر دست بیداد فلک را صبر من
پای خواب آلود شد موج خطر از لنگرم
شبنم محجوب از گلچین بود گستاختر
در گلستانی که من چون حلقه بیرون درم
این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو
نیست ممکن در نظر آید بهشت و کوثرم
مانع پرواز من صائب نمی گردد قفس
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۹
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۰
می شود از اشک چشم عاشق دیوانه گرم
کز شراب تلخ گردد دیده پیمانه گرم
برگ عیش ما بود چون لاله داغی از بهار
می توان کردن سرما را به یک پیمانه گرم
ریزش ابر آورد در خنده ما را همچو برق
صحبت ما می شود از گریه مستانه گرم
در دل ما غنچه پیکان او گلگل شکفت
شاد گردد میهمان باشد چو صاحبخانه گرم
در بساط دل مرا از پاکبازی اه نیست
بگذرد سیل گران تمکین ازین ویرانه گرم
خاکدان عالم از بی رونقی افسرده بود
شد از آه من درو دیوار این غمخانه گرم
حلقه بیرون در دارد مرا افسردگی
ورنه با شمع است دایم صحبت پروانه گرم
یک دل بی غم کند آزاد صد دل را ز غم
می شود هنگامه اطفال از دیوانه گرم
نیست جای خواب آسایش گذرگاه جهان
تا به کی سازی به پهلو بستر بیگانه گرم
روزی دیوانه می آید برون صائب زسنگ
هست تا در کوچه ها هنگامه طفلانه گرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۱
تا به کی بر دل زغیرت زخم پنهانی خورم
باتو یاران می خورند و من پشیمانی خورم
نیست ممکن تازه رو گردد سفال خشک من
زان لب نو خط اگر صهبای ریحانی خورم
گرچه پیش افتاده ام درراه شوق از برق و باد
همچنان از همراهان نیش گرانجانی خورم
از شکر چشم سفید مصر درراه من است
چند گرد کاروان چون ماه کنعانی خورم
من که عالمگیر می گردم ز طوفان چون تنور
در دهانم خاک اگر نان تن آسانی خورم
تشنه مرگم به عنوانی که چون آب خمار
زخم شمشیر شهادت را به آسانی خورم
می کنم در کار ساحل این کهن تابوت را
تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم
در دماغ تیره من مایه سودا شود
لقمه خورشید اگر چون شام ظلمانی خورم
من که هر جا می روم چون مور رزقم با من است
روزی خود را چه از خوان سلیمانی خورم
سینه من نیست خالی ازگهر تا چون صدف
در سخاوت روی دست ابرنیسانی خورم
بر ندارد سر زبالین دیده حیران من
گر زهرمژگان خدنگی همچو قربانی خورم
من که شمشیر از برای نفس می زنم
صائب از غفلت چرا نان مسلمانی خورم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۲
دل به رغبت چون نمالد خط خوبان را به چشم
جامه کعبه است دود آتش پرستان را به چشم
بوی پیراهن غبار از دیده یعقوب برد
بازگشتی هست حسن پاکدامان رابه چشم
عمر جاویدان به چشمش سبزه خوابیده ای است
هرکه آورده است آن سرو خرامان را به چشم
از غبار کوی جانان دیده رغبت مپوش
مردمی کن جای ده زنهار مهمان را به چشم
از دهان تنگ او دل برنمی دارد نمک
ورنه خالی می کند داغم نمکدان را به چشم
کوته است از میوه فردوس دست آسیب را
گرد خط به می کند سیب زنخدان را به چشم
از تهی چشمی است سنجیدن ترا باآفتاب
گوهرو سنگ است یکسان هر دو میزان را به چشم
گر چنین خواهد به خشکی بست کشتی اسمان
ابر می گردد شب آدینه مستان را به چشم
عاشقان را جامه ناموس نتواند نهفت
می توان در پرده شب یافت شیران را به چشم
سیر چشمان قناعت را غرور دیگرست
مور این وادی نمی آرد سلیمان را به چشم
یک نظر رخسار او رادید و مدتها گذشت
آب می گردد همان خورشید تابان را به چشم
نعل هرکس را که شوق کعبه در آتش گذاشت
جای چون مژگان دهد خارمغیلان را به چشم
بحر نتوانست شستن رنگ خون از چهره اش
تا که مالیده است یارب دست مرجان رابه چشم
دیده را از روی خوبان نیست سیری ورنه من
می کنم سیراب ریگ این بیابان را به چشم
چون صدف با آبروی خود قناعت کن که نیست
قطره ای آب مروت ابر احسان را به چشم
سرو سیم اندام من تا در گلستان جلوه کرد
شاخ گل شد میل آتش عندلیبان را به چشم
غیرت بلبل مگر صائب سپرداری کند
ورنه شبنم می خورد گلهای خندان را به چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۴
بیغمان را دود دل ابر بهار آید به چشم
سینه پرداغ عاشق لاله زار آید به چشم
بی تامل کمتر از قطره است بحر بیکنار
با تامل قطره بحر بیکنار آید به چشم
عارفان زنده دل را بر سر دلمردگان
طره زر تار چون شمع مزار آید به چشم
بیجگر را هر سر خاری است تیغ آبدار
پردلان را تیغ بی زنهار خارآید به چشم
با وجود جسم خاکی دیدن حق مشکل است
چون نشیند این غبار آن شهسوار آید به چشم
ترک دعوی کن که پیش مردم بالغ نظر
داربا منصور طفل نی سوار آید به چشم
سینه چون پر رخنه شد از آه، می گردد زره
دل دو نیم از درد چون شد ذوالفقار آید به چشم
صاحب هیبت ضعیفان می شوند از اتفاق
چون به هم پیوسته گردد ذوالفقار آید به چشم
بس که شد در روزگار حسن او خورشید خوار
اشک گرم از دیدنش بی اختیار آید به چشم
روی زرین را بهار بی خزان در پرده است
گرچه در ظاهر خزان بی بهار آید به چشم
خط نگردد گر جواهر سرمه نظارگی
نیست ممکن از لطافت آن عذار آید به چشم
در سر کویی که خورشید ست یک خونین جگر
نیست ممکن صائب بی اعتبار آید به چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۵
سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم
پرده جوهر بود آیینه های صیقلی
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام
بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم
دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره
سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم
دیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجود
کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم
گرم جولانتر بود از سایه بال هما
دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم
باده خون دل بود در دیده غم دیدگان
بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم
بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم
عزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنما
سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم
هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال
آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم