عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۱
ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم
در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم
رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟
عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم
چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم
این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم
در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم
رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟
عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم
چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم
این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۲
ما چو سرو از راستی دامن به بار افشانده ایم
آستنی چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ایم
در زمین قابل و ناقابل از دریادلی
تخم مهری همچو ابر نوبهار افشانده ایم
همچنان باریم بر دلها چو نخل بی ثمر
گرچه از هرکس که سنگی خورده بار افشانده ایم
سر بر آورده است چون مژگان ز پیش چشم ما
از عداوت زیر پای هرکه خار افشانده ایم
حاصل ما از سخن جز دود آهی بیش نیست
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم
شهپر دریا رسیدن نیست ما را همچو موج
مشت خاری پیش سیل نوبهار افشانده ایم
ساحل آماده ای گشته است هر آغوش موج
گر غبار از دل به بحر بیکنار افشانده ایم
نیست غیر از بحر چون سیلاب ما را منزلی
گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده ایم
نونیاز سنگ طفلان نیست جان سخت ما
ما در آغاز جنون این شاخسار افشانده ایم
نیستیم از جلوه باران رحمت ناامید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم
خواب غفلت شسته ایم از چشم خواب آلودگان
هرکجا اشکی ز چشم اشکبار افشانده ایم
سنبلستانی شده است از پرده غیب آشکار
هرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ایم
دست بیدادی گریبانگیر ما گردیده است
از رعونت دامن خود گر ز خار افشانده ایم
دست ما در دامن روز جزا خواهد گرفت
بر ثمردستی که چون سرو و چنار افشانده ایم
سرفرازان جهان در پیش ما سر می نهند
تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ایم
گرچه از دریاست دخل ما چو ابر نوبهار
در کنار بحر گوهر بی شمار افشانده ایم
اشک ما را نیست جز دامان خود سرمنزلی
تخم خود از بی زمینی در کنار افشانده ایم
باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما
تخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ایم
آستنی چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ایم
در زمین قابل و ناقابل از دریادلی
تخم مهری همچو ابر نوبهار افشانده ایم
همچنان باریم بر دلها چو نخل بی ثمر
گرچه از هرکس که سنگی خورده بار افشانده ایم
سر بر آورده است چون مژگان ز پیش چشم ما
از عداوت زیر پای هرکه خار افشانده ایم
حاصل ما از سخن جز دود آهی بیش نیست
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم
شهپر دریا رسیدن نیست ما را همچو موج
مشت خاری پیش سیل نوبهار افشانده ایم
ساحل آماده ای گشته است هر آغوش موج
گر غبار از دل به بحر بیکنار افشانده ایم
نیست غیر از بحر چون سیلاب ما را منزلی
گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده ایم
نونیاز سنگ طفلان نیست جان سخت ما
ما در آغاز جنون این شاخسار افشانده ایم
نیستیم از جلوه باران رحمت ناامید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم
خواب غفلت شسته ایم از چشم خواب آلودگان
هرکجا اشکی ز چشم اشکبار افشانده ایم
سنبلستانی شده است از پرده غیب آشکار
هرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ایم
دست بیدادی گریبانگیر ما گردیده است
از رعونت دامن خود گر ز خار افشانده ایم
دست ما در دامن روز جزا خواهد گرفت
بر ثمردستی که چون سرو و چنار افشانده ایم
سرفرازان جهان در پیش ما سر می نهند
تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ایم
گرچه از دریاست دخل ما چو ابر نوبهار
در کنار بحر گوهر بی شمار افشانده ایم
اشک ما را نیست جز دامان خود سرمنزلی
تخم خود از بی زمینی در کنار افشانده ایم
باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما
تخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۳
ما به چشم انجم و افلاک خار افشانده ایم
آستین چون شعله بر دود و شرار افشانده ایم
این طراوت نیست راه آورد ابر تنگدست
آستین ما در گریبان بهار افشانده ایم
داغ انجم بر دل گردون ز آه گرم ماست
ما بر این خاکستر این مشت شرار افشانده ایم
چون سبو در خون چندین ساغر می رفته ایم
تا ز روی چشم او گرد خمار افشانده ایم
آسمان را غوطه در گرد کدورت داده ایم
هرگه از آیینه خاطر غبار افشانده ایم
چون نیندازند در آتش، چگونه نشکنند؟
میوه بر فرق جهان چون شاخسار افشانده ایم
آه ما دارد بناگوش فلکها را کبود
سنگ انجم ما بر این نیلی حصار افشانده ایم
از بیابان لاله و از بحر مرجان سر زده است
خون گرمی تا ز چشم شعله بار افشانده ایم
غیر دود دل چه خیزد از کلام آتشین؟
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم
چون به لفظ و معنی ما می رسی باریک شو
طره سنبل به روی نوبهار افشانده ایم
شعر یکدست تو صائب تا چمن افروز شد
آستین بر روی گلهای بهار افشانده ایم
آستین چون شعله بر دود و شرار افشانده ایم
این طراوت نیست راه آورد ابر تنگدست
آستین ما در گریبان بهار افشانده ایم
داغ انجم بر دل گردون ز آه گرم ماست
ما بر این خاکستر این مشت شرار افشانده ایم
چون سبو در خون چندین ساغر می رفته ایم
تا ز روی چشم او گرد خمار افشانده ایم
آسمان را غوطه در گرد کدورت داده ایم
هرگه از آیینه خاطر غبار افشانده ایم
چون نیندازند در آتش، چگونه نشکنند؟
میوه بر فرق جهان چون شاخسار افشانده ایم
آه ما دارد بناگوش فلکها را کبود
سنگ انجم ما بر این نیلی حصار افشانده ایم
از بیابان لاله و از بحر مرجان سر زده است
خون گرمی تا ز چشم شعله بار افشانده ایم
غیر دود دل چه خیزد از کلام آتشین؟
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم
چون به لفظ و معنی ما می رسی باریک شو
طره سنبل به روی نوبهار افشانده ایم
شعر یکدست تو صائب تا چمن افروز شد
آستین بر روی گلهای بهار افشانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۴
لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایم
از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم
مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر
در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم
یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس
در فرامشخانه زندان دنیا مانده ایم
چون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهار
از دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایم
سد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیر
ما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایم
شبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتاب
ما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایم
هرکسی از کارفرما مزد کار خویش یافت
ما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایم
خود حسابان فارغ از اندیشه فردا شدند
ما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایم
دست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایم
عیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافت
ما به بال همت مردانه برجا مانده ایم
سیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایم
شهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیم
زیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایم
گر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشق
بر نمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم
از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم
مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر
در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم
یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس
در فرامشخانه زندان دنیا مانده ایم
چون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهار
از دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایم
سد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیر
ما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایم
شبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتاب
ما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایم
هرکسی از کارفرما مزد کار خویش یافت
ما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایم
خود حسابان فارغ از اندیشه فردا شدند
ما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایم
دست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایم
عیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافت
ما به بال همت مردانه برجا مانده ایم
سیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایم
شهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیم
زیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایم
گر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشق
بر نمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۵
گر چه ما سر پیش از جوش ثمر افکنده ایم
همچنان از حس سعی باغبان شرمنده ایم
هر سر خاری به خون ما گواهی می دهد
گر چه چون گل پیش هر خاری سپر افکنده ایم
جای نیش تازه ای وا کرده ایم از شوق درد
در بیابان طلب خاری گر از پا کنده ایم
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
ما ز نقش پا چراغ مردم آینده ایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک
هرکه با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم
نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما به جان بی نفس مانند ماهی زنده ایم
آتش دوزخ شود بر ما گلستان خلیل
بس که ما اعمال ناشایست خود شرمنده ایم
چون گل صد برگ صائب در میان خارزار
زیر شمشیر حوادث با لب پرخنده ایم
همچنان از حس سعی باغبان شرمنده ایم
هر سر خاری به خون ما گواهی می دهد
گر چه چون گل پیش هر خاری سپر افکنده ایم
جای نیش تازه ای وا کرده ایم از شوق درد
در بیابان طلب خاری گر از پا کنده ایم
زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است
ما ز نقش پا چراغ مردم آینده ایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک
هرکه با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم
نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی
ما به جان بی نفس مانند ماهی زنده ایم
آتش دوزخ شود بر ما گلستان خلیل
بس که ما اعمال ناشایست خود شرمنده ایم
چون گل صد برگ صائب در میان خارزار
زیر شمشیر حوادث با لب پرخنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۶
عشق را در بند جسم از پیچ و تاب افکنده ایم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ایم
با سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریم
پیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایم
دوربینان بر فراز کوه بیدارند و ما
در ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایم
چون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایم
تا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم
با خیال روی او تا آشنا گردیده ایم
پرده بیگانگی بر روی خواب افکنده ایم
زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم
زاهدان خشک می ترسند از برق فنا
ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم
در چنین بحری که موجش می رباید کوه را
کشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایم
می شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایم
همچو چشم دلبران صائب مدار خویش را
از سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ایم
با سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریم
پیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایم
دوربینان بر فراز کوه بیدارند و ما
در ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایم
چون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایم
تا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم
با خیال روی او تا آشنا گردیده ایم
پرده بیگانگی بر روی خواب افکنده ایم
زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم
زاهدان خشک می ترسند از برق فنا
ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم
در چنین بحری که موجش می رباید کوه را
کشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایم
می شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایم
همچو چشم دلبران صائب مدار خویش را
از سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۷
روزگاری در رگ جان پیچ و تاب افکنده ایم
تا ز روی شاهد معنی نقاب افکنده ایم
هم خیالان را به همت دستگیری می کنیم
نیست از غفلت اگر خود را به خواب افکنده ایم
همره کاهل گرانی می برد از پای سعی
سیل را در ره مکرر از شتاب افکنده ایم
ما ز روشن گوهری از پله افتادگی
سر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده ایم
از لب میگون او قانع به می گردیده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم
هیچ کس در خاکساری نیست چون ما خوش عنان
چشم پیش پای مردم چون رکاب افکنده ایم
بهر دیدارت نظر را شستشویی می دهیم
بی تو گر چشمی به روی آفتاب افکنده ایم
عارفان دل ساده می سازند از نقش و نگار
ما نظر از دل سیاهی بر کتاب افکنده ایم
تا ز روی شاهد معنی نقاب افکنده ایم
هم خیالان را به همت دستگیری می کنیم
نیست از غفلت اگر خود را به خواب افکنده ایم
همره کاهل گرانی می برد از پای سعی
سیل را در ره مکرر از شتاب افکنده ایم
ما ز روشن گوهری از پله افتادگی
سر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده ایم
از لب میگون او قانع به می گردیده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم
هیچ کس در خاکساری نیست چون ما خوش عنان
چشم پیش پای مردم چون رکاب افکنده ایم
بهر دیدارت نظر را شستشویی می دهیم
بی تو گر چشمی به روی آفتاب افکنده ایم
عارفان دل ساده می سازند از نقش و نگار
ما نظر از دل سیاهی بر کتاب افکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۸
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۹
ما دل خود را ز غفلت در گناه افکنده ایم
یوسف خود را ز بی چشمی به چاه افکنده ایم
همچو مخمل تار و پود خواب غفلت گشته است
سوزن الماس اگر در خوابگاه افکنده ایم
هر دو عالم چیست تا ما قیمت یوسف کنیم
می توان بخشید اگر سنگی به چاه افکنده ایم
در سخن استادگی از ما سبکساران مخواه
چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ایم
نیست ممکن لیلی از مجنون ما وحشت کند
ما غزالان را به دنبال نگاه افکنده ایم
نیست غیر از شستشوی دیده ما را مطلبی
بی تو بر خورشید تابان گر نگاه افکنده ایم
در میان ما و آتش می شود صائب حجاب
پرده شرمی که بر روی گناه افکنده ایم
یوسف خود را ز بی چشمی به چاه افکنده ایم
همچو مخمل تار و پود خواب غفلت گشته است
سوزن الماس اگر در خوابگاه افکنده ایم
هر دو عالم چیست تا ما قیمت یوسف کنیم
می توان بخشید اگر سنگی به چاه افکنده ایم
در سخن استادگی از ما سبکساران مخواه
چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ایم
نیست ممکن لیلی از مجنون ما وحشت کند
ما غزالان را به دنبال نگاه افکنده ایم
نیست غیر از شستشوی دیده ما را مطلبی
بی تو بر خورشید تابان گر نگاه افکنده ایم
در میان ما و آتش می شود صائب حجاب
پرده شرمی که بر روی گناه افکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۰
ما به چشم کوته اندیشان چنین آسوده ایم
ورنه در هر کوچه ای پای طلب فرسوده ایم
در ضمیر روشن ما چهره نگشوده نیست
گر به ظاهر تیره چون آیینه نزدوده ایم
صرفه خود چون صدف در بستن لب دیده ایم
ورنه ما چون موج، بر و بحر را پیموده ایم
پرتو خورشید داغ خاکساریهای ماست
گرچه سر از شعله فطرت به گردون سوده ایم
هرقدر سنگ جفا از دست طفلان خورده ایم
در تواضع همچو شاخ پرثمر افزوده ایم
چون نیفتد زلف مشکین سخن بر پای ما؟
ما به مژگان زلف شب را عمرها پیموده ایم
فکر ما نشگفت اگر چون برگ گل رنگین بود
سالها از غنچه خسبان گلستان بوده ایم
لب به تبخال جگر در تشنگی تر کرده ایم
پیش نیسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ایم
نونیاز سینه صد چاک، چون گل نیستیم
روزها با صبح صادق هم گریبان بوده ایم
استخوان ما ندارد پرده چربی چو نی
بس که از مغز استخوان خویش را پالوده ایم
گر چه بر پیشانی ما نیست قفل بستگی
مسعد سنگ، دایم چون در نگشوده ایم
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
همچو یوسف بی گنه در چاه و زندان بوده ایم
هرقدر احباب عیب از ما برون آورده اند
در برابر ما ز غیرت بر هنر افزوده ایم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
می توان دانست از دستی که بر هم سوده ایم
دیو را در شیشه سر بسته نتوان بند کرد
ما چه از فکر سفر زیر فلک آسوده ایم؟
روح را در تنگنای جسم پنهان کرده ایم
چهره خورشید تابان را به گل اندوده ایم
گر چه آب زندگی از خامه ما می چکد
ما ز بخت تیره صائب در لباس دوده ایم
ورنه در هر کوچه ای پای طلب فرسوده ایم
در ضمیر روشن ما چهره نگشوده نیست
گر به ظاهر تیره چون آیینه نزدوده ایم
صرفه خود چون صدف در بستن لب دیده ایم
ورنه ما چون موج، بر و بحر را پیموده ایم
پرتو خورشید داغ خاکساریهای ماست
گرچه سر از شعله فطرت به گردون سوده ایم
هرقدر سنگ جفا از دست طفلان خورده ایم
در تواضع همچو شاخ پرثمر افزوده ایم
چون نیفتد زلف مشکین سخن بر پای ما؟
ما به مژگان زلف شب را عمرها پیموده ایم
فکر ما نشگفت اگر چون برگ گل رنگین بود
سالها از غنچه خسبان گلستان بوده ایم
لب به تبخال جگر در تشنگی تر کرده ایم
پیش نیسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ایم
نونیاز سینه صد چاک، چون گل نیستیم
روزها با صبح صادق هم گریبان بوده ایم
استخوان ما ندارد پرده چربی چو نی
بس که از مغز استخوان خویش را پالوده ایم
گر چه بر پیشانی ما نیست قفل بستگی
مسعد سنگ، دایم چون در نگشوده ایم
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
همچو یوسف بی گنه در چاه و زندان بوده ایم
هرقدر احباب عیب از ما برون آورده اند
در برابر ما ز غیرت بر هنر افزوده ایم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
می توان دانست از دستی که بر هم سوده ایم
دیو را در شیشه سر بسته نتوان بند کرد
ما چه از فکر سفر زیر فلک آسوده ایم؟
روح را در تنگنای جسم پنهان کرده ایم
چهره خورشید تابان را به گل اندوده ایم
گر چه آب زندگی از خامه ما می چکد
ما ز بخت تیره صائب در لباس دوده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۱
ما به بوی گل ز قرب گلستان آسوده ایم
از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم
جام می بر مدعای ما چو گردش می کند
گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم
شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند
در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم
نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم
نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو
ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم
دیده ما را نبندد خواب سنگین اجل
با خیال یار از خواب گران آسوده ایم
آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم
همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم
سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست
ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم
رخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل است
ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم
عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار
خانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم
دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم
چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم
در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست
چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم
آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد
ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم
دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است
ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم
این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم
جام می بر مدعای ما چو گردش می کند
گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم
شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند
در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم
نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم
نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو
ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم
دیده ما را نبندد خواب سنگین اجل
با خیال یار از خواب گران آسوده ایم
آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم
همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم
سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست
ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم
رخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل است
ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم
عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار
خانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم
دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم
چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم
در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست
چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم
آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد
ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم
دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است
ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم
این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۲
در دل صد پاره عیش جاودان پوشیده ایم
نوبهار خویش در برگ خزان پوشیده ایم
مطلب ما بی نیازان از سفر سرگشتگی است
چشم چون تیر هوایی از نشان پوشیده ایم
چون هما از روزی خود نیست ما را شکوه ای
مغز را از چشم بد در استخوان پوشیده ایم
موج آب زندگانی در پرده ظلمت خوش است
در خموشی جوهر تیغ زبان پوشیده ایم
رود نیل از چهره ما گرد غربت می برد
گر دو روزی در غبار کاروان پوشیده ایم
گل ز شوخی می گذارد در میان با خار و خس
خرده رازی که ما از باغبان پوشیده ایم
شهپر رسوایی راز نهان ما شده است
پرده ای کز دل به اسرار نهان پوشیده ایم
شرم بیدار ترا در خواب نتوانیم کرد
گر چه از افسانه چشم پاسبان پوشیده ایم
خاطری مجروح از تیغ زبان ما نشد
ار چه ما چون بید در زخم زبان پوشیده ایم؟
ما به روی تازه در گلزار عالم همچو سرو
تنگدستی را ز چشم این و آن پوشیده ایم
پیچ و تاب ما جهانی را به شور آورده است
از نظرها گرچه چون موی میان پوشیده ایم
تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار
پرده خوابی که ما بر چشم جان پوشیده ایم
از نسیمی تار و پودش دست بردارد ز هم
جامه ای کز موج چون آب روان پوشیده ایم
در چنین صبحی که جست از خواب سنگین کوه قاف
پرده بر روی دل از خواب گران پوشیده ایم
چشم خوبان جهان چون سرمه در دنبال ماست
گر چه صائب در سواد اصفهان پوشیده ایم
نوبهار خویش در برگ خزان پوشیده ایم
مطلب ما بی نیازان از سفر سرگشتگی است
چشم چون تیر هوایی از نشان پوشیده ایم
چون هما از روزی خود نیست ما را شکوه ای
مغز را از چشم بد در استخوان پوشیده ایم
موج آب زندگانی در پرده ظلمت خوش است
در خموشی جوهر تیغ زبان پوشیده ایم
رود نیل از چهره ما گرد غربت می برد
گر دو روزی در غبار کاروان پوشیده ایم
گل ز شوخی می گذارد در میان با خار و خس
خرده رازی که ما از باغبان پوشیده ایم
شهپر رسوایی راز نهان ما شده است
پرده ای کز دل به اسرار نهان پوشیده ایم
شرم بیدار ترا در خواب نتوانیم کرد
گر چه از افسانه چشم پاسبان پوشیده ایم
خاطری مجروح از تیغ زبان ما نشد
ار چه ما چون بید در زخم زبان پوشیده ایم؟
ما به روی تازه در گلزار عالم همچو سرو
تنگدستی را ز چشم این و آن پوشیده ایم
پیچ و تاب ما جهانی را به شور آورده است
از نظرها گرچه چون موی میان پوشیده ایم
تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار
پرده خوابی که ما بر چشم جان پوشیده ایم
از نسیمی تار و پودش دست بردارد ز هم
جامه ای کز موج چون آب روان پوشیده ایم
در چنین صبحی که جست از خواب سنگین کوه قاف
پرده بر روی دل از خواب گران پوشیده ایم
چشم خوبان جهان چون سرمه در دنبال ماست
گر چه صائب در سواد اصفهان پوشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۳
ما ز شغل آب و گل آیینه را پرداختیم
خانه سازی را به خودسازی مبدل ساختیم
می کند خون در جگر باد خزان را همچو سرو
رایت سبزی که از آزادگی افراختیم
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
ما به این خاکستر این آیینه را پرداختیم
گوهر درد طلب در دامن ساحل نبود
قطره خود را عبث واصل به دریا ساختیم
از نفس آیینه ما داشت زنگ تیرگی
صاف شد آیینه ما تا نفس را باختیم
بخت رو گردان شد از ما تا برآوردیم تیغ
فتح از ما بود در هرجا سپر انداختیم
نیست صائب خاکساران را دماغ انتقام
ما به فردای جزا دیوان خود انداختیم
خانه سازی را به خودسازی مبدل ساختیم
می کند خون در جگر باد خزان را همچو سرو
رایت سبزی که از آزادگی افراختیم
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
ما به این خاکستر این آیینه را پرداختیم
گوهر درد طلب در دامن ساحل نبود
قطره خود را عبث واصل به دریا ساختیم
از نفس آیینه ما داشت زنگ تیرگی
صاف شد آیینه ما تا نفس را باختیم
بخت رو گردان شد از ما تا برآوردیم تیغ
فتح از ما بود در هرجا سپر انداختیم
نیست صائب خاکساران را دماغ انتقام
ما به فردای جزا دیوان خود انداختیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۴
ما نفس بر لب به صد رنج و تعب می آوریم
پیر می گردیم تا روزی به شب می آوریم
روزه حرف طلب دارد لب اهل کرم
ما به منزل میهمان را بی طلب می آوریم
رزق اگر دارد کلیدی در کف دست دعاست
بی سبب ما زور بر پای طلب می آوریم
منت مشکل گشایان نی به ناخن می کند
زور بر دست دعای نیمشب می آوریم
شوخ چشمی بین که پیش در شهوار حسب
استخوان پوسیده ای چند از نسب می آوریم
بیستون را تیشه ما در فلاخن می نهد
برجبین چون چین جواهر از غضب می آوریم
صائب از اوضاع ما شوریده احوالان مپرس
گوشه ای داریم و روزی را به شب می آوریم
پیر می گردیم تا روزی به شب می آوریم
روزه حرف طلب دارد لب اهل کرم
ما به منزل میهمان را بی طلب می آوریم
رزق اگر دارد کلیدی در کف دست دعاست
بی سبب ما زور بر پای طلب می آوریم
منت مشکل گشایان نی به ناخن می کند
زور بر دست دعای نیمشب می آوریم
شوخ چشمی بین که پیش در شهوار حسب
استخوان پوسیده ای چند از نسب می آوریم
بیستون را تیشه ما در فلاخن می نهد
برجبین چون چین جواهر از غضب می آوریم
صائب از اوضاع ما شوریده احوالان مپرس
گوشه ای داریم و روزی را به شب می آوریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۶
ما ز حیرت در حریم وصل هجران می کشیم
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشیم
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
ما به جای سفره خجلت پیش مهمان می کشیم
از فشار قبر هرگز قسمت کفار نیست
آنچه ما از تنگی صحرای امکان می کشیم
دامن خاک است از خون عزیزان لاله زار
از رعونت ما همان بر خاک دامان می کشیم
فکر رنگین است باغ دلگشای اهل فکر
چون غمی رو می دهد سر در گریبان می کشیم
در هوای کام دنیا نیست آه سرد ما
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشیم
بر شکار لاغر از سرپنجه شیران نرفت
آنچه از دست نوازش ما ضعیفان می کشیم
دیگران صائب به تلخی باده می نوشند و ما
جام پر خون را به سر با روی خندان می کشیم
دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشیم
منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند
ما به جای سفره خجلت پیش مهمان می کشیم
از فشار قبر هرگز قسمت کفار نیست
آنچه ما از تنگی صحرای امکان می کشیم
دامن خاک است از خون عزیزان لاله زار
از رعونت ما همان بر خاک دامان می کشیم
فکر رنگین است باغ دلگشای اهل فکر
چون غمی رو می دهد سر در گریبان می کشیم
در هوای کام دنیا نیست آه سرد ما
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشیم
بر شکار لاغر از سرپنجه شیران نرفت
آنچه از دست نوازش ما ضعیفان می کشیم
دیگران صائب به تلخی باده می نوشند و ما
جام پر خون را به سر با روی خندان می کشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۷
ما به دشنام از لب شیرین دلبر قانعیم
با جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیم
دامن ما از هوس پاک است چون آب روان
ما ز سرو قامت او با سراسر قانعیم
نیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنار
ما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیم
موشکافی نیست همچون شانه کار دست ما
ما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیم
خلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترست
ما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیم
از چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیم
ما که با خون دل از صهبای احمر قانعیم
چون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکر
ما درین بستانسرا با نغمه تر قانعیم
چون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغ
ما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیم
هر چه نتوان برد زیر خاک با خود مال نیست
ما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیم
از تهیدستی دعا دارد پر و بال عروج
ما به دست خالی از دامان پرزر قانعیم
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیم
آب باریک قناعت را نمی باشد زوال
ما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیم
چون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیات
ما ز آب زندگی با دیده تر قانعیم
خوابگاه نرم غفلت را دو بالا می کند
ما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ما به نان خشک خود با دیده تر قانعیم
می شود در جامه رنگین دل روشن سیاه
ما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیم
طره زر تار آخر می دهد سر را به باد
ما به داغ آتشین از افسر زر قانعیم
حلقه هر در نگردد دیده مغرور ما
ما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیم
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
ما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیم
طعمه گردون کجرفتار بی قلاب نیست
ما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیم
چون گل رعناست جام زر پر از خون جگر
با سفال خشک ما از ساغر زر قانعیم
تشنه دیدار را کوثر بود موج سراب
با لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم
با جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیم
دامن ما از هوس پاک است چون آب روان
ما ز سرو قامت او با سراسر قانعیم
نیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنار
ما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیم
موشکافی نیست همچون شانه کار دست ما
ما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیم
خلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترست
ما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیم
از چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیم
ما که با خون دل از صهبای احمر قانعیم
چون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکر
ما درین بستانسرا با نغمه تر قانعیم
چون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغ
ما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیم
هر چه نتوان برد زیر خاک با خود مال نیست
ما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیم
از تهیدستی دعا دارد پر و بال عروج
ما به دست خالی از دامان پرزر قانعیم
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیم
آب باریک قناعت را نمی باشد زوال
ما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیم
چون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیات
ما ز آب زندگی با دیده تر قانعیم
خوابگاه نرم غفلت را دو بالا می کند
ما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ما به نان خشک خود با دیده تر قانعیم
می شود در جامه رنگین دل روشن سیاه
ما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیم
طره زر تار آخر می دهد سر را به باد
ما به داغ آتشین از افسر زر قانعیم
حلقه هر در نگردد دیده مغرور ما
ما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیم
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
ما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیم
طعمه گردون کجرفتار بی قلاب نیست
ما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیم
چون گل رعناست جام زر پر از خون جگر
با سفال خشک ما از ساغر زر قانعیم
تشنه دیدار را کوثر بود موج سراب
با لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۸
ما ز اهل عالمیم اما ز عالم فارغیم
از غم و شادی و نوروز و محرم فارغیم
چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایم
از تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیم
ما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیم
از نمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیم
سینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایم
از غم زنگار و از اندیشه نم فارغیم
نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیم
هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او
با کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم
از غم و شادی و نوروز و محرم فارغیم
چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایم
از تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیم
ما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیم
از نمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیم
سینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایم
از غم زنگار و از اندیشه نم فارغیم
نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیم
هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او
با کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۹
ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم
محرم آیینه خورشید از پاس دمیم
از گرانقدری درین دریا گره گردیده ایم
ورنه چون آب گهر ما فارغ از بیش و کمیم
سروآزادیم بر ما بی بریها بار نیست
با کمال تنگدستی تازه روی و خرمیم
خواهد افتادن به فکر ما سلیمان زمان
گر به دست دیو نفس افتاده همچون خاتمیم
در دل سنگین او داریم راهی چون شرار
گر به ظاهر در حریم وصل او نامحرمیم
دست افسون است برگ ما و بار دل ثمر
ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم
پرده برداریم اگر از داغ عالمسوز عشق
خاکدان آفرینش را سواد اعظمیم
سعی در طی کردن طومار شهرت می کنیم
ورنه ما در باد دستی پیش پیش حاتمیم
مدتی آدم گل از نظاره فردوس چید
ای بهشت عاشقان آخر نه ما هم آدمیم
چشم ما پوشیده گردیده است از شرم حضور
ورنه با گل در ته یک پیرهن چون شبنمیم
دم زدن کفرست در جایی که عیسی ناطق است
حق به دست ماست گر خاموش همچون مریمیم
برنمی آید ز ابر آن آفتاب بی زوال
ورنه ما آماده فانی شدن چون شبنمیم
در ته یک پیرهن چون بوی گل با برگ گل
هم زیکدیگر جدا افتاده و هم با همیم
بی زبانی مخزن اسرار را باشد کلید
ما به مهر خامشی مستغنی از جام جمیم
روزی فرزند گردد هر چه می کارد پدر
ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم
چشم بد باشد به قدر نقش چون افتد زیاد
ما ز چشم شور مردم ایمن از نقش کمیم
عقده ها داریم در دل صائب از بی حاصلی
گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم
محرم آیینه خورشید از پاس دمیم
از گرانقدری درین دریا گره گردیده ایم
ورنه چون آب گهر ما فارغ از بیش و کمیم
سروآزادیم بر ما بی بریها بار نیست
با کمال تنگدستی تازه روی و خرمیم
خواهد افتادن به فکر ما سلیمان زمان
گر به دست دیو نفس افتاده همچون خاتمیم
در دل سنگین او داریم راهی چون شرار
گر به ظاهر در حریم وصل او نامحرمیم
دست افسون است برگ ما و بار دل ثمر
ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم
پرده برداریم اگر از داغ عالمسوز عشق
خاکدان آفرینش را سواد اعظمیم
سعی در طی کردن طومار شهرت می کنیم
ورنه ما در باد دستی پیش پیش حاتمیم
مدتی آدم گل از نظاره فردوس چید
ای بهشت عاشقان آخر نه ما هم آدمیم
چشم ما پوشیده گردیده است از شرم حضور
ورنه با گل در ته یک پیرهن چون شبنمیم
دم زدن کفرست در جایی که عیسی ناطق است
حق به دست ماست گر خاموش همچون مریمیم
برنمی آید ز ابر آن آفتاب بی زوال
ورنه ما آماده فانی شدن چون شبنمیم
در ته یک پیرهن چون بوی گل با برگ گل
هم زیکدیگر جدا افتاده و هم با همیم
بی زبانی مخزن اسرار را باشد کلید
ما به مهر خامشی مستغنی از جام جمیم
روزی فرزند گردد هر چه می کارد پدر
ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم
چشم بد باشد به قدر نقش چون افتد زیاد
ما ز چشم شور مردم ایمن از نقش کمیم
عقده ها داریم در دل صائب از بی حاصلی
گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۰
گرد باد دامن صحرای بی سامانیم
هیچ کس را دل نمی سوزد به سرگردانیم
چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
هست در وقت گرانیها سبک جولانیم
گر چه چیزی در بساطم نیست غیر از درد و داغ
صبح را خون از شفق در دل کند خندانیم
راز پنهانی که دارم در دل روشن چو آب
بی تامل می توان خواند از خط پیشانیم
کرده ام آب حیات خود سبیل تیغها
دشمن خونخوار را از دوستان جانیم
گر چه اینجا تیره بختی پرده حالم شده است
مجلس روحانیان را باده ریحانیم
می توان گوی سعادت یافت از اقبال من
هست محراب دعاها قامت چوگانیم
خون خود را می خورم چون زخم از جوش مگس
گرپری داخل شود در خلوت روحانیم
هر کجا باشم بغیر از گوشه دل در جهان
گر همه پیراهن یوسف بود زندانیم
برنمی دارم عمارت جغد وحشت دیده ام
بیت معمورست در مد نظر ویرانیم
در غریبی می توان گل چید از افکار من
در صفاهان بو ندارم سیب اصفاهانیم
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
از خجالت مهر لب گردیده بی دندانیم
دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو
می دهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم
حسن اگر بر پیچ و تاب خط چنین خواهد فزود
می کند دیوانه آخر این خط دیوانیم
می کند بی برگی از آفت سپرداری مرا
وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم
بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم
می شود معمور صائب هر که گردد بانیم
هیچ کس را دل نمی سوزد به سرگردانیم
چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
هست در وقت گرانیها سبک جولانیم
گر چه چیزی در بساطم نیست غیر از درد و داغ
صبح را خون از شفق در دل کند خندانیم
راز پنهانی که دارم در دل روشن چو آب
بی تامل می توان خواند از خط پیشانیم
کرده ام آب حیات خود سبیل تیغها
دشمن خونخوار را از دوستان جانیم
گر چه اینجا تیره بختی پرده حالم شده است
مجلس روحانیان را باده ریحانیم
می توان گوی سعادت یافت از اقبال من
هست محراب دعاها قامت چوگانیم
خون خود را می خورم چون زخم از جوش مگس
گرپری داخل شود در خلوت روحانیم
هر کجا باشم بغیر از گوشه دل در جهان
گر همه پیراهن یوسف بود زندانیم
برنمی دارم عمارت جغد وحشت دیده ام
بیت معمورست در مد نظر ویرانیم
در غریبی می توان گل چید از افکار من
در صفاهان بو ندارم سیب اصفاهانیم
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
از خجالت مهر لب گردیده بی دندانیم
دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو
می دهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم
حسن اگر بر پیچ و تاب خط چنین خواهد فزود
می کند دیوانه آخر این خط دیوانیم
می کند بی برگی از آفت سپرداری مرا
وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم
بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم
می شود معمور صائب هر که گردد بانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۱
چند چون اخگر نفس در زیر خاکستر زنیم
خیز تا از چرخ نیلی خیمه بالاتر زنیم
از بساط خاک برچینیم بزم عیش را
با مسیحا در سپهر چارمین ساغر زنیم
بزم گل بازی فرو چینیم در گلزار قدس
ثابت و سیار را چون گل به یکدیگر زنیم
در بساط آفرینش هر چه درد و داغ هست
دسته بندیم و به رغبت همچو گل برسر زنیم
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
چون قدح تنها به قلب باده احمر زنیم
خار و خاشاک وجود خویش را چون گردبار
جمع سازیم و زبرق آه آتش در زنیم
نیست پروای سیاهی برق عالمسوز را
یکقلم آتش به کلک و کاغذ و دفتر زنیم
گرد هستی را فرو شوییم از رخسار روح
در دل تیغ شهادت غوطه چون جوهر زنیم
بستر از خون بالش از شمشیر مردان کرده اند
چون زنان پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم
بیقراری بادبان کشتی وامانده است
موج گردیم و بر این دریا بی لنگر زنیم
مجمر گردون ندارد عرصه جولان ما
سر برون چون شعله بیباک ازین مجمر زنیم
نه دماغ انجمن نه برگ خلوت مانده است
عالم دیگر بجوییم و در دیگر زنیم
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
خیز تا از چرخ نیلی خیمه بالاتر زنیم
از بساط خاک برچینیم بزم عیش را
با مسیحا در سپهر چارمین ساغر زنیم
بزم گل بازی فرو چینیم در گلزار قدس
ثابت و سیار را چون گل به یکدیگر زنیم
در بساط آفرینش هر چه درد و داغ هست
دسته بندیم و به رغبت همچو گل برسر زنیم
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
چون قدح تنها به قلب باده احمر زنیم
خار و خاشاک وجود خویش را چون گردبار
جمع سازیم و زبرق آه آتش در زنیم
نیست پروای سیاهی برق عالمسوز را
یکقلم آتش به کلک و کاغذ و دفتر زنیم
گرد هستی را فرو شوییم از رخسار روح
در دل تیغ شهادت غوطه چون جوهر زنیم
بستر از خون بالش از شمشیر مردان کرده اند
چون زنان پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم
بیقراری بادبان کشتی وامانده است
موج گردیم و بر این دریا بی لنگر زنیم
مجمر گردون ندارد عرصه جولان ما
سر برون چون شعله بیباک ازین مجمر زنیم
نه دماغ انجمن نه برگ خلوت مانده است
عالم دیگر بجوییم و در دیگر زنیم
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم