عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۳۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۲۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۵۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۵۵
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۶۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۶۵
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۶۶
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳
مرا دردیست اندر دل که درمان نیستش یارا
من و دردت، چو تو درمان نمی خواهی دل ما را
منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را
شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش
شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها را
ز عشق ار عاشقی میرد، گنه بر عشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را
بمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را
به نومیدی به سر شد روزگار من که یک روزی
عنان گیری نکرد امید، هم عمر روان ما را
مزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پای بر جا را
من و دردت، چو تو درمان نمی خواهی دل ما را
منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را
شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و من هم خوش
شبی گر چه نیاری یاد بیداران شبها را
ز عشق ار عاشقی میرد، گنه بر عشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را
بمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را
به نومیدی به سر شد روزگار من که یک روزی
عنان گیری نکرد امید، هم عمر روان ما را
مزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر
به رقص آرد چو نفخ صور، کوه پای بر جا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را
من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را
چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را
من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را
چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
رخت صبوری تمام سوخته شد سینه را
شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پیش که پاره کنم وای من این سینه را
رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی
آب به سیری مده تشنه دیرینه را
توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی
باز همان حال شد احمد پارینه را
من چو ز سر خواستم، چشم تو پیکار جست
خنجر نو ده به دست ترک کهن کینه را
صوفی ما شد خراب دوش به یک بانگ چنگ
پیش بریشم کشید خرقه پشمینه را
بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسی
روی سیاه مراست عیب تو آیینه را
شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
غم که مرا در دل است کس نکند باورم
پیش که پاره کنم وای من این سینه را
رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی
آب به سیری مده تشنه دیرینه را
توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی
باز همان حال شد احمد پارینه را
من چو ز سر خواستم، چشم تو پیکار جست
خنجر نو ده به دست ترک کهن کینه را
صوفی ما شد خراب دوش به یک بانگ چنگ
پیش بریشم کشید خرقه پشمینه را
بر سر خسرو اگر طعنه زند هر کسی
روی سیاه مراست عیب تو آیینه را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
جان به خاموشی برآمد بی زبانی چند را
گه گهی می کن نوازش، میهمانی چند را
دی چو بیرون آمدی خوی کرده رو، هر قطره ای
گشت طوفان بلای خان و مانی چند را
گر زنی شمشیر از غمزه تو ای سلطان حسن
این سیاست سخت تر پیر و جوانی چند را
من ز تو محروم و خلقی در گمان این هم خوش است
باد یارب، روز نیکو بدگمانی چند را
دیگ وصل کس نپختی، ورنه هر دم وصل تو
آتشی بر کرد و هیزم کرد جانی چند را
چند طعنه عاقلان را، یک زمان بیرون خرام
سوخته چون می کنی نامهربانی چند را
یک یک اندر کوی تو بی داغ آه من نماند
وه که آخر چند سوزم بی زبانی چند را
گر نگردد خاک در کویت چه کار آید تنم؟
بهر این پروردم آخر استخوانی چند مرا
صد چو خسرو می کند جان پیشت آخر خنده ای
زانکه شد هنگام یاسین ناتوانی چند را
گه گهی می کن نوازش، میهمانی چند را
دی چو بیرون آمدی خوی کرده رو، هر قطره ای
گشت طوفان بلای خان و مانی چند را
گر زنی شمشیر از غمزه تو ای سلطان حسن
این سیاست سخت تر پیر و جوانی چند را
من ز تو محروم و خلقی در گمان این هم خوش است
باد یارب، روز نیکو بدگمانی چند را
دیگ وصل کس نپختی، ورنه هر دم وصل تو
آتشی بر کرد و هیزم کرد جانی چند را
چند طعنه عاقلان را، یک زمان بیرون خرام
سوخته چون می کنی نامهربانی چند را
یک یک اندر کوی تو بی داغ آه من نماند
وه که آخر چند سوزم بی زبانی چند را
گر نگردد خاک در کویت چه کار آید تنم؟
بهر این پروردم آخر استخوانی چند مرا
صد چو خسرو می کند جان پیشت آخر خنده ای
زانکه شد هنگام یاسین ناتوانی چند را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ساقیا، پیش آر جام با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای
بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
هر طرف بهر مبارک باد نوروز بهار
می فرستد گل به کف کرده صبای خویش را
کبک کهساری، برو ای لاله، بر هر تیغ کوه
گام چندان زد که پر خون کرد پای خویش را
یک دم امروز از چمن ما را به مجلس راه ده
تا ستانیم از تو جام با صفای خویش را
روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو
تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای
بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت
کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
هر طرف بهر مبارک باد نوروز بهار
می فرستد گل به کف کرده صبای خویش را
کبک کهساری، برو ای لاله، بر هر تیغ کوه
گام چندان زد که پر خون کرد پای خویش را
یک دم امروز از چمن ما را به مجلس راه ده
تا ستانیم از تو جام با صفای خویش را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بگشاد صبح عید ز رخ چون نقاب را
بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را
اینک رسید وقت که مردان آب کار
گردان کنند هر طرفی کار آب را
ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است
صد چشم بندی است که آموخت خواب را
عید مبارک آمد و از بهر دوستان
ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را
مطرب به پرده ای که تو داری بگو به چنگ
کای پیر کوژپشت چه کردی شراب را؟
بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را
اینک رسید وقت که مردان آب کار
گردان کنند هر طرفی کار آب را
ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است
صد چشم بندی است که آموخت خواب را
عید مبارک آمد و از بهر دوستان
ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را
مطرب به پرده ای که تو داری بگو به چنگ
کای پیر کوژپشت چه کردی شراب را؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
دل ما را ز دست غم امان نیست
نشان شادمانی در جهان نیست
جهان پر آشنا و من به غم غرق
که دریای محبت را کران نیست
کسی کو یک زمان در عمر خوش بود
مرا اندر همه عمر آن زمان نیست
فلک را دعوی مهرست، لیکن
گواهی می دهد دل کانچنان نیست
به یک جان خواستم یک جام شادی
ز دور چرخ، گفتا، رایگان نیست
دو شش نقش کسان، زین نرد ما را
دو یک بر کعبتین استخوان نیست
ندانم کاهش جان من این است
سخن هم آن چنان هم آن زبان نیست
بلای عقل عشقم بود، اکنون
بلا این شد که از عشقم امان نیست
گر افتد آشتی با بخت، ننگیست
اگر نقد خصومت در میان نیست
حدیث خوشدلی وانگه به عالم
زبان کردار خسرو، جای آن نیست
نشان شادمانی در جهان نیست
جهان پر آشنا و من به غم غرق
که دریای محبت را کران نیست
کسی کو یک زمان در عمر خوش بود
مرا اندر همه عمر آن زمان نیست
فلک را دعوی مهرست، لیکن
گواهی می دهد دل کانچنان نیست
به یک جان خواستم یک جام شادی
ز دور چرخ، گفتا، رایگان نیست
دو شش نقش کسان، زین نرد ما را
دو یک بر کعبتین استخوان نیست
ندانم کاهش جان من این است
سخن هم آن چنان هم آن زبان نیست
بلای عقل عشقم بود، اکنون
بلا این شد که از عشقم امان نیست
گر افتد آشتی با بخت، ننگیست
اگر نقد خصومت در میان نیست
حدیث خوشدلی وانگه به عالم
زبان کردار خسرو، جای آن نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
مجو صبرم که جای آن نمانده ست
مران از در که پای آن نمانده ست
مبین در سجده های زرقم، ای بت
که این طاعت سزای آن نمانده ست
ببوسم پای بت را وان نیرزد
که در سینه صفای آن نمانده ست
دلی دارم که مانده ست از پی عشق
خرد جویی، برای آن نمانده ست
دلا، بگذار جان بدهم در این کوی
که هنگام دوای آن نمانده ست
خموش، ای پندگو، چون من نماندم
ز من بگذر که جای آن نمانده ست
کسان در باغ و من در گوشه غم
که خسرو را هوای آن نمانده ست
مران از در که پای آن نمانده ست
مبین در سجده های زرقم، ای بت
که این طاعت سزای آن نمانده ست
ببوسم پای بت را وان نیرزد
که در سینه صفای آن نمانده ست
دلی دارم که مانده ست از پی عشق
خرد جویی، برای آن نمانده ست
دلا، بگذار جان بدهم در این کوی
که هنگام دوای آن نمانده ست
خموش، ای پندگو، چون من نماندم
ز من بگذر که جای آن نمانده ست
کسان در باغ و من در گوشه غم
که خسرو را هوای آن نمانده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آنکه مزاج دلش باز ندانم که چیست
رفتن او کشتن است، باز ندانم که چیست
این منم از پشت کوژ چنگ حریفان عشق
زار بنالم، ولی خار ندانم که چیست
مست شبانه است یار خواب خماری به سر
بوی لبش از می است، گاز ندانم که چیست
یار بهانه طلب با من شوریده بخت
نیست بدانسان که بود باز ندانم که چیست
خسرو مسکین ازو شهره هر کوی شد
وان دل او را هنوز راز ندانم که چیست
رفتن او کشتن است، باز ندانم که چیست
این منم از پشت کوژ چنگ حریفان عشق
زار بنالم، ولی خار ندانم که چیست
مست شبانه است یار خواب خماری به سر
بوی لبش از می است، گاز ندانم که چیست
یار بهانه طلب با من شوریده بخت
نیست بدانسان که بود باز ندانم که چیست
خسرو مسکین ازو شهره هر کوی شد
وان دل او را هنوز راز ندانم که چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای دل، غمین مباش که جانان رسیدنی ست
در کام تسمه چشمه حیوان رسیدنی ست
ای دردمند هجر، مینداز دل ز درد
کاینک طبیب آمده، درمان رسیدنی ست
ای آب دیده، ریختنی گرد کن گهر
کان پادشا درین ده ویران رسیدنی ست
ای گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن
کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی ست
پروانه وار پیش روم بهر سوختن
کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی ست
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی ست
جانی که از فراق رها کرد خانه را
یاد آورید کارزوی جان رسیدنی ست
با خویش می زدم که فراق ار چنین بود
این چاشنیت در بن دندان رسیدنی ست
آورد بخت مژده که خسرو تو غم مخور
تیر بلا به سینه فراوان رسیدنی ست
در کام تسمه چشمه حیوان رسیدنی ست
ای دردمند هجر، مینداز دل ز درد
کاینک طبیب آمده، درمان رسیدنی ست
ای آب دیده، ریختنی گرد کن گهر
کان پادشا درین ده ویران رسیدنی ست
ای گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن
کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی ست
پروانه وار پیش روم بهر سوختن
کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی ست
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی ست
جانی که از فراق رها کرد خانه را
یاد آورید کارزوی جان رسیدنی ست
با خویش می زدم که فراق ار چنین بود
این چاشنیت در بن دندان رسیدنی ست
آورد بخت مژده که خسرو تو غم مخور
تیر بلا به سینه فراوان رسیدنی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دلم برد و بوی وفایی نداشت
دلش راز غم آشنایی نداشت
تحمل بسی کرد گل در بهار
ولی پیش رویش بقایی نداشت
زهی جان به جانان سپرده، دریغ
که در خورد همت صلایی نداشت
صبوری برون شد ضروری ز من
که در سینه تنگ جایی نداشت
کنون شیشه را بر طبیب آورم
که زاهد قبول دعایی نداشت
فلک عاشقی را چو بر من گماشت
جز این در خزینه بلایی نداشت
چه بینم به بیهوده در باغ دهر؟
که هرگز نسیم وفایی نداشت
فراهم نشد ریش عشق کهن
که پیکان خوبان خطایی نداشت
به زنجیر او، خسروا، دل مبند
که سلطان نظر بر گدایی نداشت
دلش راز غم آشنایی نداشت
تحمل بسی کرد گل در بهار
ولی پیش رویش بقایی نداشت
زهی جان به جانان سپرده، دریغ
که در خورد همت صلایی نداشت
صبوری برون شد ضروری ز من
که در سینه تنگ جایی نداشت
کنون شیشه را بر طبیب آورم
که زاهد قبول دعایی نداشت
فلک عاشقی را چو بر من گماشت
جز این در خزینه بلایی نداشت
چه بینم به بیهوده در باغ دهر؟
که هرگز نسیم وفایی نداشت
فراهم نشد ریش عشق کهن
که پیکان خوبان خطایی نداشت
به زنجیر او، خسروا، دل مبند
که سلطان نظر بر گدایی نداشت