عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : 23
23
۱
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطره‌های بلوغ
از لمبرهای راه
بالا می‌کشید

و تابستانِ گرمِ نفس‌ها
که از رویای جَگن‌های باران‌خورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
می‌چکید

خیابانِ برهنه
با سنگ‌فرشِ دندان‌های صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.

و شهر بر او پیچید
و او را تنگ‌تر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربه‌مهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختری‌اش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بی‌سرگذشت را
خونین کرد.

جوانه‌ی زندگی‌بخشِ مرگ
بر رنگ‌پریدگیِ‌ شیارهای پیشانیِ‌ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفه‌های خون‌آلود
که عرقِ مرگ
بر چهره‌ی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آماده‌ی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبان‌های تاریکِ یک آسمان
از ستاره‌های بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستاره‌ی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!

اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندان‌کروچه‌ی دشمن
به زانو درنمی‌آید.

و من چون شیپوری
عشقم را می‌ترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر می‌کنم
چون کبوتری
روحم را پرواز می‌دهم
چون دشنه‌یی
صدایم را به بلورِ آسمان می‌کشم:
«ـ هی!
چه‌کنم‌های سربه‌هوای دستانِ بی‌تدبیرِ تقدیر!
پشتِ میله‌ها و ملیله‌های اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامه‌ها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکسته‌اش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدی‌ِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیبایی‌ِ یک تاریخ
تسلیم می‌کند بهشتِ سرخِ گوشتِ تن‌اش را
به مردانی که استخوان‌هاشان آجرِ یک بناست
بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»

لب‌های خون! لب‌های خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندان‌های صدفِ خیابان باز هم می‌توانست
شما را ببوسد...

و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
می‌پندارند که سودی برده‌اند،

و به آن دیگرکسان
که سودِشان یک‌سر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه می‌گذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانه‌های من
دلتان را بکنید!

دعایی که شما زمزمه می‌کنید
تاریخِ زندگانی‌ست که مرده‌اند
و هنگامی نیز
که زنده بوده‌اند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکده‌شان آواز
نداده بود...

دلتان را بکنید، که در سینه‌ی تاریخِ ما
پروانه‌ی پاهای بی‌پیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همه‌ی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگی‌ِ خود
چون دانه‌ی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»

اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بی‌غشیِ‌ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چه‌گونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چه‌گونه بر سنگ‌فرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چه‌گونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلوله‌ها را داغاداغ
با دندانِ دنده‌هاشان بلعیدند...

قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نام‌های خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار

سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!

اما شما ـ ای نفس‌های گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز می‌پزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمی‌درید
تاریخِ واژگونه‌ی قایقش را بر خاک کشانده بودید!

۲
با شما که با خونِ عشق‌ها، ایمان‌ها
با خونِ نظامی‌ها، اسب‌ها
با خونِ شباهت‌های بزرگ
با خونِ کله‌های گچ در کلاه‌های پولاد
با خونِ چشمه‌های یک دریا
با خونِ چه‌کنم‌های یک دست
با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جویند
با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچه‌ی تاریخِمان را،

خونِمان را قاتی می‌کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستاره‌های بزرگِ قربانی،
روز بیست و سه‌ی تیر
روز بیست و سه...

۲۳ تير ۱۳۳۰
احمد شاملو : قطع‌نامه
تا شکوفه‌ی سُرخ يک پيراهن
به آیدا
۱۳۴۳

سنگ می‌کشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرق‌ریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریک‌اش
می‌کند بیدار،
و قیراندود می‌شود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بی‌نفس می‌ماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار می‌کنم
کار می‌کنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر می‌افرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم...

من چنین‌ام. احمقم شاید!
که می‌داند
که من باید
سنگ‌های زندانم را به دوش کشم
به‌سانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه به‌سانِ شما
که دسته‌ی شلاقِ دژخیمِتان را می‌تراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشته‌ی تازیانه‌ی جلادِتان را می‌بافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دسته‌ی شلاقِ خودکامگان می‌نشانید
از دندان‌های شکسته‌ی پدرِتان!



و من سنگ‌های گرانِ قوافی را بر دوش می‌برم
و در زندانِ شعر
محبوس می‌کنم خود را
به‌سانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.

و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گم‌گشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنه‌تر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!

تصویری بی‌شباهت
که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را
و اگر کاویده می‌شد گونه‌هایش
به جُست‌وجوی زندگی
و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش
از عبورِ زمان‌های زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
می‌شد من!

می‌شد من
عیناً!
می‌شد من که سنگ‌های زندانم را بر دوش
می‌کشم خاموش،
و محبوس می‌کنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
می‌ترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگ‌ها
که می‌کاود بی‌نگاه چشمِشان
در کویرِ رنگ‌ها...

می‌شد من
عیناً!

می‌شد من که لبخنده‌ام را از یاد برده‌ام،
و اینک گونه‌ام...
و اینک پیشانی‌ام...



چنین‌ام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوش‌آهنگِ الفاظِ بی‌زبان ــ.

چنین‌ام من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده‌ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما...

در چنگِ هم‌تلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخه‌ی اعدام
می‌نوشانید
که از سرما می‌لرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.

شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمه‌ی اکنونِ خویش‌اید
و تکیه می‌دهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمه‌تان را
و از دریچه‌ی رنج
چشم‌اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسه‌ی تلاشِتان مزمزه می‌کنید.

شما...

و من...

شما و من
و نه آن دیگران که می‌سازند

دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.

و نه آن دیگرتران
که کوره‌ی دژخیمِ شما را می‌تابانند
با هیمه‌ی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته می‌کنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.



و فردا که فروشدم در خاکِ خون‌آلودِ تب‌دار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانه‌ام.

تصویری کودن را که می‌خندد
در تاریکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجیرها و به دست‌ها.

و بگوییدش:
«تصویرِ بی‌شباهت!
به چه خندیده‌ای؟»
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!

و من همچنان می‌روم
با شما و برای شما
ــ برای شما که این‌گونه دوستارِتان هستم. ــ

و آینده‌ام را چون گذشته می‌روم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوست‌داشتن.

دوست‌داشتنِ مردان
و زنان

دوست‌داشتنِ نی‌لبک‌ها
سگ‌ها
و چوپانان
دوست‌داشتنِ چشم‌به‌راهی،
و ضرب‌ْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشه‌ی پنجره

دوست‌داشتنِ کارخانه‌ها
مشت‌ها
تفنگ‌ها

دوست‌داشتنِ نقشه‌ی یابو
با مدارِ دنده‌هایش
با کوه‌های خاصره‌اش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخ‌اش

دوست‌داشتنِ اشکِ تو
بر گونه‌ی من

و سُرورِ من
بر لبخندِ تو

دوست‌داشتنِ شوکه‌ها
گزنه‌ها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده

دوست‌داشتنِ بلوغِ شهر
و عشق‌اش

دوست‌داشتنِ سایه‌ی دیوارِ تابستان
و زانوهای بی‌کاری
در بغل

دوست‌داشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه‌ْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند

دوست‌داشتنِ شالی‌زارها
پاها و
زالوها

دوست‌داشتنِ پیر‌یِ سگ‌ها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکه‌ی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتاده‌ی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن

دوست‌داشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه‌های بید

دوست‌داشتنِ کارگاهِ قالی‌بافی
زمزمه‌ی خاموشِ رنگ‌ها
تپشِ خونِ پشم در رگ‌های گره
و جان‌های نازنینِ انگشت
که پامال می‌شوند

دوست‌داشتنِ پاییز
با سرب‌ْرنگیِ آسمانش

دوست‌داشتنِ زنانِ پیاده‌رو
خانه‌شان
عشقِشان
شرمِشان

دوست‌داشتنِ کینه‌ها
دشنه‌ها
و فرداها

دوست‌داشتنِ شتابِ بشکه‌های خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگ‌فرشِ آسمان

دوست‌داشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردک‌ها
فانوسِ قایق‌ها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شب‌ْچراغش

دوست‌داشتنِ درو
و داس‌های زمزمه

دوست‌داشتنِ فریادهای دیگر

دوست‌داشتنِ لاشه‌ی گوسفند
بر قناره‌ی مردکِ گوشت‌فروش
که بی‌خریدار می‌ماند
می‌گندد
می‌پوسد

دوست‌داشتنِ قرمزیِ ماهی‌ها
در حوضِ کاشی

دوست‌داشتنِ شتاب
و تأمل

دوست‌داشتنِ مردم
که می‌میرند
آب می‌شوند
و در خاکِ خشکِ بی‌روح
دسته‌دسته
گروه‌گروه
انبوه‌انبوه
فرومی‌روند
فرومی‌روند و
فرو
می‌روند

دوست‌داشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد

دوست‌داشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گران‌اش:
ــ زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی...



و من همچنان می‌روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من می‌رود دوش‌بادوش
از غنچه‌ی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفه‌ی سُرخِ یک پیراهن
بر بوته‌ی یک اعدام:
تا فردا!



چنین‌ام من:
قلعه‌نشینِ حماسه‌های پُر از تکبر
سم‌ْضربه‌ی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدیر
کلمه‌ی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنه‌ی یک انتقام
و شکوفه‌ی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.

مهر ۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
در رزم زندگی
در زیرِ تاقِ عرش، بر سفره‌ی زمین
در نور و در ظلام
در های‌وهوی و شیونِ دیوانه‌وارِ باد
در چوبه‌های دار
در کوه و دشت و سبزه
در لُجِّه‌های ژرف، تالاب‌های تار
در تیک و تاکِ ساعت
در دامِ دشمنان
در پرده‌ها و رنگ‌ها، ویرانه‌های شهر
در زوزه‌ی سگان
در خون و خشم و لذت
در بی‌غمی و غم
در بوسه و کنار، یا در سیاهچال
در شادی و الم
در بزم و رزم، خنده و ماتم، فراز و شیب
در برکه‌های خون
در منجلابِ یأس
در چنبرِ فریب
در لاله‌های سُرخ
در ریگزارِ داغ
در آب و سنگ و سبزه و دریا و دشت و رود
در چشم و در لبانِ زنانِ سیاه‌موی
در بود
در نبود،

هر جا که گشته است نهان ترس و حرص و رقص
هر جا که مرگ هست
هر جا که رنج می‌بَرَد انسان ز روز و شب
هر جا که بختِ سرکش فریاد می‌کشد
هر جا که درد روی کند سوی آدمی
هر جا که زندگی طلبد زنده را به رزم،

بیرون کش از نیام
از زور و ناتوانی‌ خود هر دو ساخته
تیغی دو دَم!

ملهم از «لوک دوکن»
۱۳۲۷

احمد شاملو : هوای تازه
بهار خاموش
بر آن فانوس که‌ش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رَف بی‌صدا ماند
بر آن آیینه‌ی زنگار بسته
بر آن گهواره که‌ش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در که‌ش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کس‌اش ننهاده دیری پای بر سر ــ
بهارِ منتظر بی‌مصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
نه دود از کومه‌یی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ــ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کس‌اش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربه‌های دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.
نه آدم‌ها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبک‌انجیر می‌خوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه می‌زند جوش.
به هیچ ارابه‌یی اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جاده‌ی خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.
غروبِ روزِ اول لیک، تنها
درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایت‌ها که رفته‌ست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک...
بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویران‌سرای محنت‌آور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
۱۳۲۸

احمد شاملو : هوای تازه
دیوارها
دیوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بی‌حیائی‌یِ همه خط‌هاش
با هرچه‌اش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویه‌هایش سیاه و تُند،
در گوش‌هایِ چشم
گویایِ بی‌گناهیِ خویش است...


دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینه‌هایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر می‌شود...

دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهایی‌ش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با ناله‌هایِ زار
شلاق‌ها به هیبتِ دیوار می‌زند
و برگ‌هایِ خشک و مگس‌هایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه می‌کشد
همراه می‌برد...



عزمِ جدال دارد دیوار
هم‌چنین
با مورهایِ باران
با باخت‌هایِ شوم.

اما خورشید
همواره قدرت است، توانایی‌ست!



بر بام‌هایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، داده‌ست اشارتی؛
کرده‌ست فاش ازاین‌سان
با هر اشاره‌اش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»

او با شتاب می‌گذرد از شکافِ بام
می‌گوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآن‌گه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش می‌گذرد آن شتاب‌جوی.



اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفی‌ست در سکوت!

او می‌تواند آیا
معتاد شد به دیده‌یِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟

دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بی‌هیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتی‌ست].

لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمی‌پذیرد؟



دیوارها
بد منظرند!

در بیست، در هزار
این راه‌ها که پای در آن می‌کشیم ما،
دیوارها می‌آیند
هم‌راه
پابه‌پا

دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!

دیوارهایِ بایر، چندان‌که هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسه‌ها همه‌شان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمی‌گوید!



کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایه‌هایِ شادی‌یِ فردا بگسترد؟

با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟

و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار می‌کنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدی‌ست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار می‌کنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!



یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمی‌نشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنی‌ست
می‌پرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!

ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
۱۳۲۸

احمد شاملو : هوای تازه
بیمار
بر سرِ این ماسه‌ها دراز زمانی‌ست
کشتیِ فرسوده‌یی خموش نشسته‌ست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهی‌گیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که می‌فشارد با میخ
ارّه ببینم که می‌سراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شن‌افتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغم‌آباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
هم‌نفس و، زیرِ کومه‌ی منِ بیمار
قصه‌ی نابود می‌سراید با آن...
پنجره را باز می‌کنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر می‌کشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدی‌ست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخنده‌یی‌ست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمی‌رود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبه‌ی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطره‌یی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنه‌سروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
شعر گمشده
تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا
بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می‌نشینم در زیجِ رنجِ کور
می‌جویمش به کنگره‌ی ابرِ شب‌نورد
می‌جویمش به سوسوی تک‌اخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم‌شده‌ی خود دویده‌ام
بر هر کلوخ‌پاره‌ی این راهِ پیچ‌پیچ
نقشی ز شعرِ گم‌شده‌ی خود کشیده‌ام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده‌ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف‌کاوِ کوهم و از کوه مانده‌ام.
اکنون درین مغاکِ غم‌اندود، شب‌به‌شب
تابوت‌های خالی در خاک می‌کنم.
موجی شکسته می‌رسد از دور و من عبوس
با پنجه‌های درد بر او دست می‌زنم.
تا صبح زیرِ پنجره‌ی کورِ آهنین
بیدار می‌نشینم و می‌کاوم آسمان
در راه‌های گم‌شده، لب‌های بی‌سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
۱۳۳۳ زندانِ قصر
احمد شاملو : هوای تازه
سفر
در قرمزِ غروب،
رسیدند
از کوره‌راهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
مسِ گونه‌هایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بی‌تهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
ره‌آوردِشان بود.
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به غرب!»

من اما همچنان خواندم
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.



در ژاله‌بارِ صبح
رسیدند
از جاده‌ی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لب‌هایشان چو هسته‌ی شفتالو
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساق‌هایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
می‌مانست
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به راه...»

ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که می‌پیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعله‌ی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.



در قلبِ نیمروز
از کوره‌راهِ غرب
رسیدند چند مَرد...
خورشیدِ جُست‌وجو
در چشم‌هایشان متلألی بود
و فکِشان، عبوس
با صخره‌های پُرخزه می‌مانست.

در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربه‌های پُرتپش‌اش
گام‌هایمان را.



بر جای لیک، خاطره‌ام گنگ
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایه‌مان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بی‌کسیِ خویشتن گریست.

۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
گل‌کو
شب ندارد سرِ خواب.

می‌دود در رگِ باغ
باد، با آتشِ تیزابش، فریادکشان.

پنجه می‌ساید بر شیشه‌ی در
شاخِ یک پیچکِ خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.



من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.

باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.

گل‌کو می‌آید
گل‌کو می‌آید خنده‌به‌لب.



گل‌کو می‌آید، می‌دانم،
با همه خیرگیِ باد
که می‌اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه‌ی راهِ ویران،

گل‌کو می‌آید
با همه دشمنیِ این شبِ سرد
که خطِ بیخودِ این جاده را
می‌کند زیرِ عبایش پنهان.



شب ندارد سرِ خواب،
شاخِ مأیوسِ یکی پیچکِ خشک
پنجه بر شیشه‌ی در می‌ساید.

من ندارم سرِ یأس،
زیرِ بی‌حوصلگی‌های شب، از دورادور
ضربِ آهسته‌ی پاهای کسی می‌آید.

۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
صبر تلخ
با سکوتی، لبِ من
بسته پیمانِ صبور ــ

زیرِ خورشیدِ نگاهی که ازو می‌سوزم
و به‌نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ی من،

زیرِ این ابرِ فریب
که بدو دوخته چشم
عطشِ خاطرِ این سوخته‌تن،

زیرِ این خنده‌ی پاک
و وردِ جادوگرِ کین
که به پای گذرم بسته رسن...



آه!
دوستانِ دشمن با من
مهربانانِ درجنگ،

همرَهانِ بی‌ره با من
یک‌دلانِ ناهمرنگ...



من ز خود می‌سوزم
همچو خونِ من کاندر تبِ من

بی‌که فریادی ازین قلبِ صبور
بچکد در شبِ من

بسته پیمان گویی
با سکوتی لبِ من.

۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
از زخمِ قلبِ «آبائی»
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بی‌کران،
و آرزوهای بی‌کران
در خُلق‌های تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیق‌هایی که صد سال! ــ

از زرهِ جامه‌تان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...



دخترانِ رودِ گِل‌آلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشق‌های دور
روزِ سکوت و کار
شب‌های خستگی!
دخترانِ روز
بی‌خستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ

در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانه‌ی شکرانه‌ی کدام
آتش‌زدای کام
بازوانِ فواره‌ییِ‌تان را
خواهید برفراشت؟



افسوس!
موها، نگاه‌ها
به‌عبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک می‌کنند.

دخترانِ رفت‌وآمد
در دشتِ مه‌زده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ

از زخمِ قلبِ آبائی
در سینه‌ی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لب‌هایتان کدامِ شما
لب‌هایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه‌یی؟

شب‌های تارِ نم‌نمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار می‌مانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشرده‌ی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعله‌ی آتش را
در چشمِ بازِتان؟



بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل می‌دهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟

۱۳۳۰
ترکمن‌صحرا ـ اوبه سفلی

احمد شاملو : هوای تازه
مرگ نازلی
«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»

نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...



«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته‌ست!»

نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...



نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...

نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...

زندان قصر ۱۳۳۳

احمد شاملو : هوای تازه
طرح
بر سکوتی که با تنِ مرداب
بوسه خیسانده گشته دست‌آغوش
وز عمیقِ عبوس می‌گوید
راز با او، به نغمه‌یی خاموش،

رقصِ مهتابِ مهرگان زیباست
با دمش نیم‌سرد و سرسنگین.
هم‌چو بر گردنِ ستبرِ «کاپه»
بوسه‌یِ سُرخِ تیغه‌یِ گیوتین!

۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
مردِ مجسمه
در چشمِ بی‌نگاهش افسرده رازهاست
اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنج‌هایِ رازِ درونش نیازهاست.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.

زین‌روی، در سیاهیِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپانگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌رانَد.



مژگان به هم نمی‌زند از دیده‌گانِ باز.

افسونِ نغمه‌هایِ شبانگاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جِن‌زده‌یِ اندرونِ او
یک دَم نمی‌رمانَد.

از آن بلندجایِ که کِبرش نهاده است ــ
جز سویِ هیچ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
آهنگِ آه نیست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خیال ازین همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیست‌اش
اسبابِ بودنی]
پَر باز کرده است،
وز چشمِ بی‌نگاه
سویِ بی‌نهایتی
پرواز کرده است.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
زابهامِ پرسشی که نیارَد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.

زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پرده‌هایِ نگاهش ــ سپید و مات ــ
وهمی شکفته را.

یا گاه گوشِ ما بتواند عیان شنید
هم از لبانِ خامُش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را...

بهمن ۱۳۲۷
مجله‌ی سخن

احمد شاملو : هوای تازه
لعنت
در تمامِ شب چراغی نیست.
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.

ای خداوندانِ خوف‌انگیزِ شب‌پیمانِ ظلمت‌دوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلم‌آیین،
تا نه این شب‌هایِ بی‌پایانِ جاویدانِ افسون‌پایه‌تان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین، ــ
ظلمت‌آبادِ بهشتِ گندِتان را، در به رویِ من
بازنگشایید!



در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.

چون شبانِ بی‌ستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته‌ست.
راهِ من پیداست.
پایِ من خسته‌ست.
پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرودِ کهنه‌یِ فتحی قدیمی را.

با تنِ بشکسته‌اش،
تنها
زخمِ پُردردی به جا مانده‌ست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:
اشک، می‌جوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛
خشمِ خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم.
در شبِ بی‌صبحِ خود تنهاست.

از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود می‌زند فریاد:

«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ دشت
نیست یک فریاد...

ای خداوندانِ ظلمت‌شاد!
از بهشتِ گندِتان، ما را
جاودانه بی‌نصیبی باد!

باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ این فردوسِ ظلم‌آیین!

باد تا شب‌هایِ افسون‌مایه‌تان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین!»

۱۳۳۵

احمد شاملو : هوای تازه
مرغ باران
در تلاشِ شب که ابرِ تیره می‌بارد
رویِ دریایِ هراس‌انگیز

وز فرازِ بُرجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می‌کشد فریادِ خشم‌آمیز

و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسه‌خوان گرفته اوج
می‌زند بالای هر بام و سرایی موج

و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش می‌ریزد ــ

می‌کشد دیوانه‌واری
در چنین هنگامه
رویِ گام‌هایِ کُند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران می‌کشد فریاد دائم:

ــ عابر! ای عابر!
جامه‌ات خیس آمد از باران.
نیست‌ات آهنگِ خفتن
یا نشستن در برِ یاران؟...

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به زیرِ لب چنین می‌گوید عابر:

ــ آه!
رفته‌اند از من همه بیگانه‌خو با من...
من به هذیانِ تبِ رؤیایِ خود دارم
گفت‌وگو با یارِ دیگرسان
کاین عطش جز با تلاشِ بوسه‌یِ خونینِ او درمان نمی‌گیرد.



اندر آن هنگامه کاندر بندرِ مغلوب
باد می‌غلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر می‌غرد وز او هر چیز می‌ماند به ره منکوب،
مرغِ باران می‌زند فریاد:

ــ عابر! در شبی این‌گونه توفانی
گوشه‌ی گرمی نمی‌جویی؟
یا بدین پُرسنده‌یِ دلسوز
پاسخِ سردی نمی‌گویی؟

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود اینگونه در نجوایِ خاموش است عابر:

ــ خانه‌ام، افسوس!
بی‌چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.



رعد می‌ترکد به خنده از پسِ نجوایِ آرامی که دارد با شبِ چرکین
وز پسِ نجوایِ آرامش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لبِ شب می‌گریزد
می‌زند شب با غمش لبخند...

مرغِ باران می‌دهد آواز:

ــ ای شبگرد!
از چنین بی‌نقشه رفتن تن نفرسودت؟

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود اینگونه نجوا می‌کند عابر:

ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که‌ش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر،
رهگذارِ مقصدِ فردایِ خویشم من...
ورنه در اینگونه شب اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست
خُورد و خُفتی نیست بی‌مقصود.

می‌توان هرگونه کشتی راند بر دریا:
می‌توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند
می‌توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سه‌تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شب‌خیزِ تن‌پولاد ماهی‌گیر
که به زیرِ چشمِ توفان برمی‌افرازد شراعِ کشتیِ خود را
در نشیبِ پرتگاه مظلمِ خیزاب‌هایِ هایلِ دریا
تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،
مانده با دندانش آیا طعمِ دیگرسان
از تلاشِ بوسه‌یی خونین
که به گرماگرمِ وصلی کوته و پُردرد
بر لبانِ زندگی داده است؟

مرغِ مسکین! زندگی زیباست...
من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جُست‌وجویِ گوهری دارم
تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغِ مسکین! زندگی، بی‌گوهری اینگونه، نازیباست!



اندر آن سرمایِ تاریکی
که چراغِ مردِ قایقچی به پُشتِ پنجره افسرده می‌ماند
و سیاهی می‌مکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گُنگ
دریا
در تب هذیانی‌اش
با خویش می‌پیچد،

وز هراسی کور
پنهان می‌شود
در بسترِ شب
باد،

وز نشاطی مست
رعد
از خنده می‌ترکد

وز نهیبی سخت
ابرِ خسته
می‌گرید، ــ
درپناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفت‌وگوشان گرم
شمعِ خُردی شعله‌اش بر فرق می‌لرزد.

ابر می‌گرید
باد می‌گردد

وندرین هنگامه
رویِ گام‌هایِ کُند و سنگینش
بازمی‌اِستد ز راهش مَرد
وزگلو می‌خواند آوازی که
ماهی‌خوار می‌خواند
شباهنگام
آن آواز
بردریا

پس، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشش از پیِ به‌زیستن، امید می‌تابد به چشمش رنگ...



می‌زند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق

می‌کشد دریا غریوِ خشم
می‌خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت

می‌گزد بندر
با غمی انگشت.

تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
ابر می‌گرید
باد می‌گردد...

بندر انزلی
۱۸ اسفندِ ۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
بودن
گر بدین‌سان زیست باید پست
من چه بی‌شرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه‌ی بن‌بست.

گر بدین‌سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی‌بقایِ خاک.

۱۳۳۲

احمد شاملو : هوای تازه
حریقِ سرد
وقتی که شعله‌ی ظلم
غنچه‌ی لب‌های تو را سوخت
چشمانِ سردِ من
درهایِ کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد بود.
باید می‌گذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همه‌جا بپاشیم
باید می‌گذاشتند غنچه‌ی قلبِمان را بر شاخه‌های انگشتِ عشقی بزرگ‌تر بشکوفانیم
باید می‌گذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند
تا چشمانِ شعله‌وارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد...

اما ظلمِ مشتعل
غنچه‌ی لبانت را سوزاند
و چشمانِ سردِ من
درهای کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد ماند...

۱۳۳۱

احمد شاملو : هوای تازه
پیوند
ای سرودِ دریاها! در ساحلِ خشمناکِ سکوتِ من موجی بزن
ستاره‌ی ترانه‌یی برافروز
در بُهتِ مغمومِ خونِ من ای سرودِ دریاها!



سه نوید، سه برادری،
بر فرازِ مون‌واله‌ری‌ین واژگون گردید
و آن هر سه
من بودم.

سیزده قربانی، سیزده هرکول
بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم.

سیصدهزار دست، سیصدهزار خدا
در تپه‌های قصرِ خدایان، در حلقه‌های زنجیر یکی شد
و آن هر سیصدهزار
منم!



آه! من سه نوید، سه برادری،
من سیزده قربانی، سیزده هرکول بوده‌ام
و من اکنون
عقده‌ی ناگشودنیِ سیصدهزار دستم...

ای سرودِ دریاها!
بگذار در ساحلِ خشمناکِ غریوِ تو موجی زنم
و به‌سانِ مرواریدِ یکی صدف
کلمه‌یی در قالبِ تو باشم
ای سرودِ دریاها!

۳ خرداد ۱۳۳۰
گرگان - قره‌تپه

احمد شاملو : هوای تازه
با سماجتِ يک الماس ...
و عشقِ سُرخِ یک زهر
در بلورِ قلبِ یک جام

و کش‌وقوسِ یک انتظار
در خمیازه‌ی یک اقدام

و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...

و تو خاموشی کرده‌ای پیشه
من سماجت،
تو یک‌چند
من همیشه.

و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامه‌ی هر نیازِ من
زنگار می‌بندد،
و قطره‌قطره‌های خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
می‌خندد،

و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
می‌میرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخ‌اش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسه‌یی گرم می‌گیرد:

«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
می‌میرد!]

و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
می‌خندد فردا،

و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیده‌ام
و از خمیازه‌ی یک اقدام
که در کش‌وقوسِ انتظارِ آن مرده‌ام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهاده‌ام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو می‌کشم،
به گوشِ کودکم گوشوار می‌آویزم!

و به‌سانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینه‌ی گریزانِ شط می‌گریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو می‌کنم:
عشقِ سرخی را که نوشیده‌ام در جامِ یک قلب که در آن دیده‌ام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسه‌ی گرم خواهد گرفت با دهانِ خون‌آلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش

و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایه‌ی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینه‌یِ قلبِ تو!



و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسه‌ی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجره‌ی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه می‌کند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیده‌ام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه‌ام خواهد کرد!»

۱۳ تیرِ ۱۳۳۰