عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
آتش رخی کز یاد او آهی زجان خیزد مرا
چون شمع اگر نامش برم دود از زبان خیزد مرا
در حسرت ماه رخش از یارب شب سوختم
یارب زهجرش تا بکی آه از فغان خیزد مرا
زان ساقی سرمست اگر چون شیشه پرخون شد دلم
بی لعل میگونش نفس کی از دهان خیزد مرا
دل می خرد مهر بتان جان می فروشد رایگان
مشکل کزین سودای دل غیر از زبان خیزد مرا
بس کز هوای گلرخان چون لاله می سوزد دلم
جز داغ حسرت کی گلی زین گلستان خیزد مرا
در خونم از اشک روان آغشته در شبهای تار
صبحی کز آغوش طرب سروی روان خیزد مرا
اهلی، براه گلرخان چشمم چو نرگس خاک شد
روزی کزین گلشن روم گل زاستخوان خیزد مرا
چون شمع اگر نامش برم دود از زبان خیزد مرا
در حسرت ماه رخش از یارب شب سوختم
یارب زهجرش تا بکی آه از فغان خیزد مرا
زان ساقی سرمست اگر چون شیشه پرخون شد دلم
بی لعل میگونش نفس کی از دهان خیزد مرا
دل می خرد مهر بتان جان می فروشد رایگان
مشکل کزین سودای دل غیر از زبان خیزد مرا
بس کز هوای گلرخان چون لاله می سوزد دلم
جز داغ حسرت کی گلی زین گلستان خیزد مرا
در خونم از اشک روان آغشته در شبهای تار
صبحی کز آغوش طرب سروی روان خیزد مرا
اهلی، براه گلرخان چشمم چو نرگس خاک شد
روزی کزین گلشن روم گل زاستخوان خیزد مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
گهی که بر منت از مرحمت نظر باشد
طپیدن دل ریشم زیاده تر باشد
بصد نشاط رسم سوی تو چو باز آیم
دلم طپان و لبم خشک و دیده تر باشد
بحالتی ز لبت دیده ام شکر خندی
که تا قیامتم آن شیوه در نظر باشد
ببوی زلف تو میرم که سازدم هشیار
گهی که بر من بیخود ترا گذر باشد
به مهر اهلی از آن گرم شد دلت آخر
که آه سوخته را عاقبت اثر باشد
طپیدن دل ریشم زیاده تر باشد
بصد نشاط رسم سوی تو چو باز آیم
دلم طپان و لبم خشک و دیده تر باشد
بحالتی ز لبت دیده ام شکر خندی
که تا قیامتم آن شیوه در نظر باشد
ببوی زلف تو میرم که سازدم هشیار
گهی که بر من بیخود ترا گذر باشد
به مهر اهلی از آن گرم شد دلت آخر
که آه سوخته را عاقبت اثر باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
دمی که همنفسان گرم گفتگو بینم
من از کناره به دزدیده روی او بینم
لطیفه هاست....
گشایم از رخ تو زلف و مو بمو بینم
چنین کز آینه ام زرد رو من بیمار
مگر که خویشتن از باده سرخ رو بینم
رقیب حمل جفا میکند ولی لطفست
هر آن ستم که از آن شوخ تند خو بینم
به آرزوی دل خود عجب رسد اهلی
که در دلش ز تو هردم صد آرزو بینم
من از کناره به دزدیده روی او بینم
لطیفه هاست....
گشایم از رخ تو زلف و مو بمو بینم
چنین کز آینه ام زرد رو من بیمار
مگر که خویشتن از باده سرخ رو بینم
رقیب حمل جفا میکند ولی لطفست
هر آن ستم که از آن شوخ تند خو بینم
به آرزوی دل خود عجب رسد اهلی
که در دلش ز تو هردم صد آرزو بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۷
خنده یی کردی چو گل مارا چو بلبل سوختی
شوخیی کردی و گل را شیوه یی آموختی
بود با خوبان عالم صد نظر بازی مرا
یکنظر کردی که چشمم از دو عالم دوختی
سوختم آن دم که میگفتم حدیث حسن تو
خنده یی کردی نهان و همچو شمع افروختی
یاد داری بیوفا کز گرمی بازار حسن
بوسه یی با صد خریداری بما نفروختی
اهلی از در یوزه دلها شدی اهل دلی
عاقبت از خوشه چینی خرمنی اندوختی
شوخیی کردی و گل را شیوه یی آموختی
بود با خوبان عالم صد نظر بازی مرا
یکنظر کردی که چشمم از دو عالم دوختی
سوختم آن دم که میگفتم حدیث حسن تو
خنده یی کردی نهان و همچو شمع افروختی
یاد داری بیوفا کز گرمی بازار حسن
بوسه یی با صد خریداری بما نفروختی
اهلی از در یوزه دلها شدی اهل دلی
عاقبت از خوشه چینی خرمنی اندوختی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۲
ایکه بر بالین طبیب جان بیمار منی
از تو بوی آشنا آید مگر یار منی
گر نگفتم با رقیبانی نگویی غافلم
غیرتم آید که گویم پیش اغیار منی
با حریفان هوسناکت هزاران مرحمت
من که از جان با توام در بند آزار منی
ایکه از روی چو گل یاد آری و خال سیاه
وه تو هم عاشق مگر بر لاله رخسار منی
گرچه چون اهلی نگردم هرگز از وصل تو شاد
زینقدر شادم که میگویم تو دلدار منی
از تو بوی آشنا آید مگر یار منی
گر نگفتم با رقیبانی نگویی غافلم
غیرتم آید که گویم پیش اغیار منی
با حریفان هوسناکت هزاران مرحمت
من که از جان با توام در بند آزار منی
ایکه از روی چو گل یاد آری و خال سیاه
وه تو هم عاشق مگر بر لاله رخسار منی
گرچه چون اهلی نگردم هرگز از وصل تو شاد
زینقدر شادم که میگویم تو دلدار منی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۸
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۶۳ - مقصود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم
شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام
از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟
طره درهم و پیراهن چاکش نگرید
اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟
هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب
به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟
کار با مطربه زهره نهادی دارم
گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟
آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام
گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟
با چنین شرم که از هستی خویشش باشد
غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟
از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من
به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
رسم پیمان به میان آمده خود را نازم
گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم
شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
چون کشد می، کشدم رشک که در پرده جام
از لب خویش اگر بوسه رباید چه عجب؟
طره درهم و پیراهن چاکش نگرید
اگر از ناز به خود هم نگراید چه عجب؟
هرزه میرم شمرد، وز پی تعلیم رقیب
به وفا پیشگیم گر بستاید چه عجب؟
کار با مطربه زهره نهادی دارم
گر لبم ناله به هنجار سراید چه عجب؟
آن که چون برق به یک جای نگیرد آرام
گله اش در دل اگر دیر نپاید چه عجب؟
با چنین شرم که از هستی خویشش باشد
غالب ار رخ به ره دوست نساید چه عجب؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ما لاغریم گر کمر یار نازکست
فرقی ست در میانه که بسیار نازکست
دارم دلی ز آبله نازک نهادتر
آهسته پا نهم که سر خار نازکست
از جنبش نسیم فرو ریزدی ز هم
ما را چو برگ گل در و دیوار نازکست
باناله ام ز سنگ دلیهای خود مناز
غافل قماش طاقت کهسار نازکست
زحمت کشید و آن مژه برگشت همچنان
ما سخت جان و لذت آزار نازکست
رسواییی مباد خودآرایی ترا
گل پر مزن که گوشه دستار نازکست
ترسم تپش ز بند برون افگند مرا
تاب کمند کاکل خمدار نازکست
از جلوه ناگداختن و رو نساختن
آیینه را ببین که چه مقدار نازکست
می رنجد از تحمل ما بر جفای خویش
هان شکوه ای که خاطر دلدار نازکست
از ناتوانی جگر و معده باک نیست
غالب دل و دماغ تو بسیار نازکست
فرقی ست در میانه که بسیار نازکست
دارم دلی ز آبله نازک نهادتر
آهسته پا نهم که سر خار نازکست
از جنبش نسیم فرو ریزدی ز هم
ما را چو برگ گل در و دیوار نازکست
باناله ام ز سنگ دلیهای خود مناز
غافل قماش طاقت کهسار نازکست
زحمت کشید و آن مژه برگشت همچنان
ما سخت جان و لذت آزار نازکست
رسواییی مباد خودآرایی ترا
گل پر مزن که گوشه دستار نازکست
ترسم تپش ز بند برون افگند مرا
تاب کمند کاکل خمدار نازکست
از جلوه ناگداختن و رو نساختن
آیینه را ببین که چه مقدار نازکست
می رنجد از تحمل ما بر جفای خویش
هان شکوه ای که خاطر دلدار نازکست
از ناتوانی جگر و معده باک نیست
غالب دل و دماغ تو بسیار نازکست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ای که گفتی غم درون سینه جانفرساست، هست
خامشیم اما اگر دانی که حق با ماست، هست
این سخن حق بود و گاهی بر زبان ما نرفت
چون تو خود گفتی که خوبان را دل از خاراست، هست
دیده تا دل خون شدن کز غم روایت می کنی
گر بگویم کاین نخستین موج آن دریاست، هست
دیدی آخر کانتقام خستگان چون می کشند
آن که می گفتیم ما کامروز را فرداست، هست
هم وفا هم خواهش ما هیچ پرسش عیب نیست
آن که می گفتی که خواهش در وفا بیجاست، هست
باری از خود گو که چونی ور ز من پرسی بپرس
بخت ناسازست آری یار بی پرواست، هست
خوی یارت را تو دانی ور نه از حسن و جمال
زلف عنبر بوست دارد عارض زیباست، هست
صبر و آنگاه از تو پندارم نه حد آدمی ست
وین که می گویی به ظاهر گرم استغناست، هست
با چنین عشقی که طوفان بلا می خوانیش
چون ببینی کان شکوه دلبری برجاست، هست
رهگذارت را دل و جان همچنان فرش ست، هان
جلوه گاهت را ز جان بازان همان غوغاست، هست
نظم و نثر شورش انگیزی که می باید بخواه
ای که می پرسی که غالب در سخن یکتاست، هست
خامشیم اما اگر دانی که حق با ماست، هست
این سخن حق بود و گاهی بر زبان ما نرفت
چون تو خود گفتی که خوبان را دل از خاراست، هست
دیده تا دل خون شدن کز غم روایت می کنی
گر بگویم کاین نخستین موج آن دریاست، هست
دیدی آخر کانتقام خستگان چون می کشند
آن که می گفتیم ما کامروز را فرداست، هست
هم وفا هم خواهش ما هیچ پرسش عیب نیست
آن که می گفتی که خواهش در وفا بیجاست، هست
باری از خود گو که چونی ور ز من پرسی بپرس
بخت ناسازست آری یار بی پرواست، هست
خوی یارت را تو دانی ور نه از حسن و جمال
زلف عنبر بوست دارد عارض زیباست، هست
صبر و آنگاه از تو پندارم نه حد آدمی ست
وین که می گویی به ظاهر گرم استغناست، هست
با چنین عشقی که طوفان بلا می خوانیش
چون ببینی کان شکوه دلبری برجاست، هست
رهگذارت را دل و جان همچنان فرش ست، هان
جلوه گاهت را ز جان بازان همان غوغاست، هست
نظم و نثر شورش انگیزی که می باید بخواه
ای که می پرسی که غالب در سخن یکتاست، هست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
بر دل نفس غمم سرآور
چون ناله مرا زمن برآور
یا پایه آرزو بیفزای
یا خواهش ما ز در درآور
عمری ز هلاک تلخ تر رفت
مرگی ز حیات خوشتر آور
دردی به شکست ما برانگیز
نی نی علیی به خیبر آور
بی کاری ما گدازش ماست
زخمی به تراوش اندر آور
وانگاه ز ما به عرصه حشر
چسبیده تنی به بستر آور
ور زان که به هیچ می نیرزیم
ما را بربای و دیگر آور
رنگین چمنی ز شعله آرای
ابراهیمی ز آذر آور
آثار سهیل از یمن جوی
خورشید ز طرف خاور آور
لبهای به شکر درفشان را
دلهای به غم توانگر آور
جانهای به راحت آشنا را
طوبی بنشان و کوثر آور
ای ساخته غالب از نظیری
ها قطره ربای گوهر آور
چون ناله مرا زمن برآور
یا پایه آرزو بیفزای
یا خواهش ما ز در درآور
عمری ز هلاک تلخ تر رفت
مرگی ز حیات خوشتر آور
دردی به شکست ما برانگیز
نی نی علیی به خیبر آور
بی کاری ما گدازش ماست
زخمی به تراوش اندر آور
وانگاه ز ما به عرصه حشر
چسبیده تنی به بستر آور
ور زان که به هیچ می نیرزیم
ما را بربای و دیگر آور
رنگین چمنی ز شعله آرای
ابراهیمی ز آذر آور
آثار سهیل از یمن جوی
خورشید ز طرف خاور آور
لبهای به شکر درفشان را
دلهای به غم توانگر آور
جانهای به راحت آشنا را
طوبی بنشان و کوثر آور
ای ساخته غالب از نظیری
ها قطره ربای گوهر آور
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
به خونم دست و تیغ آلود جانان
بدآموزان وکیل بی زبانان
چه گویم در سپاس بی کسی ها
زهی نامهربان مهربانان
گر از خود خوشتری سنجیده باشد
نوازشهاست با این بدگمانان
فغانا میگساران دجله نوشان
دریغا ساقیان اندازه دانان
بهار آید به حیرتگاه نازش
ز بوی گل نفس بر ره فشانان
دم مردن به رشکم تنگ گیرد
فراخیهای عیش سخت جانان
گلی بر گوشه دستار داری
خوشا بخت بلند باغبانان
غمت خونخوار و دلها بی بضاعت
دریغا آبروی میزبانان
گذشت از دل ولی نگذشت از دل
خدنگ غمزه زورین کمانان
نوای شوق خواه از بینوایان
نشان دوست جوی از بی نشانان
به رغمم تا فرود آرد به من سر
به خواری بنگرم در ناتوانان
سبک برخیز زین هنگامه غالب
چه آویزی بدین مشتی گرانان
بدآموزان وکیل بی زبانان
چه گویم در سپاس بی کسی ها
زهی نامهربان مهربانان
گر از خود خوشتری سنجیده باشد
نوازشهاست با این بدگمانان
فغانا میگساران دجله نوشان
دریغا ساقیان اندازه دانان
بهار آید به حیرتگاه نازش
ز بوی گل نفس بر ره فشانان
دم مردن به رشکم تنگ گیرد
فراخیهای عیش سخت جانان
گلی بر گوشه دستار داری
خوشا بخت بلند باغبانان
غمت خونخوار و دلها بی بضاعت
دریغا آبروی میزبانان
گذشت از دل ولی نگذشت از دل
خدنگ غمزه زورین کمانان
نوای شوق خواه از بینوایان
نشان دوست جوی از بی نشانان
به رغمم تا فرود آرد به من سر
به خواری بنگرم در ناتوانان
سبک برخیز زین هنگامه غالب
چه آویزی بدین مشتی گرانان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۰ - بازگشت آتبین از راه دریا
چو رفت آتبین از بسیلا برون
ز دیده زن و مرد راندند خون
جوانان به دل زار و بریان شدند
زنان از فرارنگ گریان شدند
خروش آمد از کوی و برزن به دشت
همی دود دل زآسمان بر گذشت
همه خواهران فرارنگ، دست
زنان بر گُل و نرگس نیم مست
سرافراز طیهور و پیوند او
همان هرچه بودند فرزند او
نوان سوی دریا کنار آمدند
به دیده چو ابر بهار آمدند
همی هرکس از دردشان خون گریست
که داند که طیهور خود چون گریست
گرفت آن گهی هر دو را در کنار
فراوان ببوسید و بگریست زار
شما را به یزدان سپاریم گفت
که همراهتان ایمنی باد جفت
جهانجوی بر شاه کرد آفرین
فرارنگ بوسید روی زمین
به کشتی نشستند و شه بازگشت
یکی باد نوشین دمساز گشت
همان گه جهاندیده ملّاح پیر
روان کرد کشتی بکردار تیر
همه بادبانها برافراشتند
جزیره به یک هفته بگذاشتند
همی راند، یزدان نگه داشتش
که بی باد یک روز نگذاشتش
نه بی باد و نه نیز بادی درشت
چنین باشد آن کس که یزدانش پشت
همی راند ملّاح تا پنج ماه
نه آسود و نه نیز برتافت راه
پدید آمد از سوی چپ کوه قاف
کشیده ست با چرخ گفتی مصاف
گذشتند ابر کوه ماهی چهار
چنین تا به ده ماه شد روزگار
رسیدند نزدیک یأجوج باز
گروهی فراوان و کوهی دراز
گرفته سر کوه مانند مور
بدیدند کشتی و برخاست شور
خروش اندر آن کوه و دریا فتاد
چو در باغ گاه بهاران ز باد
ز ملّاح پرسید کاین شور چیست
گروهی از این گونه چون مور چیست
چنین پاسخش داد ملّاح پیر
کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر
که این جانور دارد این کوه و دشت
بکوشیم تا زود بتوان گذشت
از این جانور بتّر اندر زمین
نکرده ست پیدا جهان آفرین
اگر آب دریا نبودی ز پیش
وگر آب، ماهی ندادی ز خویش
جهان را از ایشان گزند آمدی
گزندش که داند که چند آمدی
به یک روز ویران شدی این جهان
از این پرگزندان و این بیرهان
فزونند صدبار از آدمی
نه نیکی شناسند و نه مردمی
مهین کشور از هفت کشور زمین
بدین جانور داد جان آفرین
ز دریاش روزی و از کوه قاف
نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف
بگفت این و کشتی براندند تفت
دگرباره راه دو ماهه برفت
ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت
همی زآسمان بانگشان برگذشت
گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه
از آن ژرف دریا براندند راه
جهان را ندانم که چند است خَود
که چندین ابر بخش دریا رسد
اگر بازجویی هنوز اندکی ست
که از هفت دریا هنوز این یکی ست
فراوان شگفتی بدید اندر آب
که ترسان شدی گر بدیدی به خواب
ز دیده زن و مرد راندند خون
جوانان به دل زار و بریان شدند
زنان از فرارنگ گریان شدند
خروش آمد از کوی و برزن به دشت
همی دود دل زآسمان بر گذشت
همه خواهران فرارنگ، دست
زنان بر گُل و نرگس نیم مست
سرافراز طیهور و پیوند او
همان هرچه بودند فرزند او
نوان سوی دریا کنار آمدند
به دیده چو ابر بهار آمدند
همی هرکس از دردشان خون گریست
که داند که طیهور خود چون گریست
گرفت آن گهی هر دو را در کنار
فراوان ببوسید و بگریست زار
شما را به یزدان سپاریم گفت
که همراهتان ایمنی باد جفت
جهانجوی بر شاه کرد آفرین
فرارنگ بوسید روی زمین
به کشتی نشستند و شه بازگشت
یکی باد نوشین دمساز گشت
همان گه جهاندیده ملّاح پیر
روان کرد کشتی بکردار تیر
همه بادبانها برافراشتند
جزیره به یک هفته بگذاشتند
همی راند، یزدان نگه داشتش
که بی باد یک روز نگذاشتش
نه بی باد و نه نیز بادی درشت
چنین باشد آن کس که یزدانش پشت
همی راند ملّاح تا پنج ماه
نه آسود و نه نیز برتافت راه
پدید آمد از سوی چپ کوه قاف
کشیده ست با چرخ گفتی مصاف
گذشتند ابر کوه ماهی چهار
چنین تا به ده ماه شد روزگار
رسیدند نزدیک یأجوج باز
گروهی فراوان و کوهی دراز
گرفته سر کوه مانند مور
بدیدند کشتی و برخاست شور
خروش اندر آن کوه و دریا فتاد
چو در باغ گاه بهاران ز باد
ز ملّاح پرسید کاین شور چیست
گروهی از این گونه چون مور چیست
چنین پاسخش داد ملّاح پیر
کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر
که این جانور دارد این کوه و دشت
بکوشیم تا زود بتوان گذشت
از این جانور بتّر اندر زمین
نکرده ست پیدا جهان آفرین
اگر آب دریا نبودی ز پیش
وگر آب، ماهی ندادی ز خویش
جهان را از ایشان گزند آمدی
گزندش که داند که چند آمدی
به یک روز ویران شدی این جهان
از این پرگزندان و این بیرهان
فزونند صدبار از آدمی
نه نیکی شناسند و نه مردمی
مهین کشور از هفت کشور زمین
بدین جانور داد جان آفرین
ز دریاش روزی و از کوه قاف
نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف
بگفت این و کشتی براندند تفت
دگرباره راه دو ماهه برفت
ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت
همی زآسمان بانگشان برگذشت
گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه
از آن ژرف دریا براندند راه
جهان را ندانم که چند است خَود
که چندین ابر بخش دریا رسد
اگر بازجویی هنوز اندکی ست
که از هفت دریا هنوز این یکی ست
فراوان شگفتی بدید اندر آب
که ترسان شدی گر بدیدی به خواب
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
به یاد روی تو خورشید را نظاره کنم
خیال چشم تو را روز و شب چه چاره کنم
چو بحر و گوهر یکدانه گر به کف آیی
تو را کشم به میان، خویش را کناره کنم
گذارم آن قدر ای چرخ، داغ بر سر داغ
که آفتاب و مه و اختر و ستاره کنم
چه شد که کشت مرا امشب از جفا چون شمع
شبی دگر چو شود زندگی دوباره کنم
به صد دلیل حسد می برند بدخواهان
شرر مثال اگر جا به سنگ خاره کنم
عبادت صنمی می کنم که می داند
اگر به گوشهٔ [ابروی] دل اشاره کنم
زیاده می شودم همچو گل پریشانی
اگر هزار گریبان خویش پاره کنم
سیاه بختی ذاتی نمی رود از من
چو ماهتاب اگر کار صد ستاره کنم
اگر نهند سعیدا میان تابوتم
ز شوخ چشمی خود خواب گاهواره کنم
خیال چشم تو را روز و شب چه چاره کنم
چو بحر و گوهر یکدانه گر به کف آیی
تو را کشم به میان، خویش را کناره کنم
گذارم آن قدر ای چرخ، داغ بر سر داغ
که آفتاب و مه و اختر و ستاره کنم
چه شد که کشت مرا امشب از جفا چون شمع
شبی دگر چو شود زندگی دوباره کنم
به صد دلیل حسد می برند بدخواهان
شرر مثال اگر جا به سنگ خاره کنم
عبادت صنمی می کنم که می داند
اگر به گوشهٔ [ابروی] دل اشاره کنم
زیاده می شودم همچو گل پریشانی
اگر هزار گریبان خویش پاره کنم
سیاه بختی ذاتی نمی رود از من
چو ماهتاب اگر کار صد ستاره کنم
اگر نهند سعیدا میان تابوتم
ز شوخ چشمی خود خواب گاهواره کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی
نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی
چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید
به دست دور زمان غیر جام و مینایی
همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس
که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی
رسیده است به جایی نزاکت طبعم
که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی
چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است
مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی
گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن
که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟
ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است
که آفتاب نهادی و ماه سیمایی
چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری
همین بس است که در جمله حال، دانایی
چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم
به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی
نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی
چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید
به دست دور زمان غیر جام و مینایی
همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس
که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی
رسیده است به جایی نزاکت طبعم
که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی
چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است
مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی
گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن
که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟
ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است
که آفتاب نهادی و ماه سیمایی
چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری
همین بس است که در جمله حال، دانایی
چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم
به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی