عبارات مورد جستجو در ۳۵۳ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶۴ - آگاه کردن کوش، ضحاک را از رفتن آتبین به ایران
دل پیل دندان ز غم یافت درد
به ضحّاک جادو سبک نامه کرد
که بگریخت آن بدنژاد آتبین
ز کوه بسیلا، نه از راه چین
به راهی که بر قاف دارد گذر
به بلغار و سقلاب رفت او به در
یکی دخت طیهور با خود ببرد
که خورشید را رنگ تیره شمرد
نشاید کسی را جز او شاه را
بجوید نکن با بدان راه را
که در هفت کشور نیاید چنین
دریغ آن چنان روی با آتبین
فرستادگان را چو کرد او گسی
به دریا فرستاد دیگر کسی
سپه باز خواند او ز دریا کنار
همی بود تا چون بود روزگار
چو نامه به ضحاک جادو رسید
برآشفت و لب را به دندان گزید
به بلغار و سقلاب و دربند روم
فرستاد نامه به هر مرز و بوم
که در کوه و دریا درنگ آورید
مگر آتبین را به چنگ آورید
سپاهی به دریای الهم رسید
بدان مرز آب آتبین را بدید
به ضحّاک جادو سبک نامه کرد
که بگریخت آن بدنژاد آتبین
ز کوه بسیلا، نه از راه چین
به راهی که بر قاف دارد گذر
به بلغار و سقلاب رفت او به در
یکی دخت طیهور با خود ببرد
که خورشید را رنگ تیره شمرد
نشاید کسی را جز او شاه را
بجوید نکن با بدان راه را
که در هفت کشور نیاید چنین
دریغ آن چنان روی با آتبین
فرستادگان را چو کرد او گسی
به دریا فرستاد دیگر کسی
سپه باز خواند او ز دریا کنار
همی بود تا چون بود روزگار
چو نامه به ضحاک جادو رسید
برآشفت و لب را به دندان گزید
به بلغار و سقلاب و دربند روم
فرستاد نامه به هر مرز و بوم
که در کوه و دریا درنگ آورید
مگر آتبین را به چنگ آورید
سپاهی به دریای الهم رسید
بدان مرز آب آتبین را بدید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۸۷ - نامه ی فرارنگ به پدر درباره ی پیروزی فریدون و بند کردن ضحاک
ز ناگه بیامد سرِ ماهِ نو
فرستاده ی مادرِ شاهِ نو
فرارنگ کاو دخت طیهور بود
که از تخت یک چند رنجور بود
نبشته چنین بود دست دبیر
که فرخنده شاها، تو رامش پذیر
که فرزندِ من فر خجسته نهاد
فریدون که بر شاه فرخنده باد
ز یزدان همه کامگاری بیافت
چو از کوه بر جنگ دشمن شتافت
به یک زخم ضحاک را کرد پست
دو دست و دو پایش به آهن ببست
ز یونان کنون جای زندان اوست
همه قلعه ی پرگزند آنِ اوست
یکی غلّ برگردنش برنهاد
که تا جاودان کس نداند گشاد
نه افسون کند کار و نه جادوی
ز یزدان شناسیم این نیکوی
که گیتی ز جادوپرستان برست
ز ضحّاکیان کس نیاید بدست
همه گنج او کرد تاراج، شاه
به ارزانیان بخش کرد و سپاه
چو از نامه بشنید شاه این سخن
رمید از روانش غمان کهن
ز شادی دل و جانش آمد بجوش
خروشی خروشید وزو رفت هوش
پرستنده بر روی او زد گلاب
چو هشیار شد خسرو نیمخواب
بفرمود تا پیش لشکر بخواند
چو دستور شاه این سخنها براند
ز لشکر برآمد به خورشید غو
که پیروز بادا جهاندار نو
فرستاده را داد بسیار چیز
چنان شد که چیزش نبایست نیز
ببخشید گنجی به ارزانیان
کرا بیشتر بود رنج و زیان
از آن مایه ور گنج، بسیار شهر
شد آباد و مردم بسی یافت بهر
همه شهر می خورد با رود و نای
به یاد فریدون گیهان خدای
فرستاده ی مادرِ شاهِ نو
فرارنگ کاو دخت طیهور بود
که از تخت یک چند رنجور بود
نبشته چنین بود دست دبیر
که فرخنده شاها، تو رامش پذیر
که فرزندِ من فر خجسته نهاد
فریدون که بر شاه فرخنده باد
ز یزدان همه کامگاری بیافت
چو از کوه بر جنگ دشمن شتافت
به یک زخم ضحاک را کرد پست
دو دست و دو پایش به آهن ببست
ز یونان کنون جای زندان اوست
همه قلعه ی پرگزند آنِ اوست
یکی غلّ برگردنش برنهاد
که تا جاودان کس نداند گشاد
نه افسون کند کار و نه جادوی
ز یزدان شناسیم این نیکوی
که گیتی ز جادوپرستان برست
ز ضحّاکیان کس نیاید بدست
همه گنج او کرد تاراج، شاه
به ارزانیان بخش کرد و سپاه
چو از نامه بشنید شاه این سخن
رمید از روانش غمان کهن
ز شادی دل و جانش آمد بجوش
خروشی خروشید وزو رفت هوش
پرستنده بر روی او زد گلاب
چو هشیار شد خسرو نیمخواب
بفرمود تا پیش لشکر بخواند
چو دستور شاه این سخنها براند
ز لشکر برآمد به خورشید غو
که پیروز بادا جهاندار نو
فرستاده را داد بسیار چیز
چنان شد که چیزش نبایست نیز
ببخشید گنجی به ارزانیان
کرا بیشتر بود رنج و زیان
از آن مایه ور گنج، بسیار شهر
شد آباد و مردم بسی یافت بهر
همه شهر می خورد با رود و نای
به یاد فریدون گیهان خدای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۸۹ - نیایش نمودن طیهور یزدان را
کنون زآتبین چون بپرداختیم
ز کوش و فریدون سخن ساختیم
ز گوینده چون بازجستم سخن
مرا گفت از این داستان کهن
که طیهور چون کار کشتی بساخت
ز دریا بسی بادبان برفراخت
بفرمود تا پیش او شد سپاه
پس از جای برخاست بر تخت شاه
سزاوار یزدان ستایش نمود
مر او را هزاران نیایش نمود
وز آن پس چنین گفت با مردمان
که یزدان سرآورد بر ما غمان
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین را نگارنده اوست
چو من بنده ای را کند شادکام
به گردون گردان برآردْم نام
چو باید، نیارد سپاسش بجای
نبیند چنین نیکوی از خدای
خود از خویشتن بیند آن برتری
فزونی و گنج و بلند اختری
چو بنده در این راه بنهاد پای
بگرداند آن کار بر وی خدای
گر اندازه گیرم من از کار خویش
وز آن شادکامی که بردم ز پیش
وز آن ساخته بخت و آن روزگار
وز این کوه و دریا چنین استوار
همه تکیه بر کوه و دربند و آب
ندیده کسی دشمن از ما به خواب
همی آنچه بایست دید از خدای
از این کوه دیدیم و آباد جای
به ما لاجرم دشمنی برگماشت
که برتن سرو روی مردم نداشت
همه شهرها کرد ویران و پست
همه سرکشان را بکشت و بخست
زنان را که بودند برنا و پیر
سوی چین و ماچین فرستاد اسیر
ز دشمن رسیدم بیکبارگی
بدین رنج و سختی و بیچارگی
دگرباره بخشایش کردگار
به ما یافت و از وی برآمد دمار
نکردش رها تا که شب روز کرد
نبیره ی مرا شاد و پیروز کرد
به ضحّاک جادوش برداد دست
مر او را ابر کوه بویان ببست
به بندی که هرگز نشاید گشاد
همه کاخ و گنجش به تاراج داد
شدند از جهان آن بدان ناپدید
دل دیو و جادو به هم بردرید
گر از چرخ گردنده یاری بود
از این پس همه کامگاری بود
ز یزدان شناسید یکسر سپاه
که او دور کرد از دل ما هراس
پس از خشم بر ما بگسترد مهر
ببخشود و برهاند از آن دیوچهر
بلای وی از شهر ما دور کرد
دلش بند ضحّاک رنجور کرد
از این پس بکوشید و رای آورید
همه نیکویها بجای آورید
بیارید با ما همه لشکری
که اکنون دگرگونه شد داوری
به دریا بسازید تا بگذریم
همه کشور چینیان بنگریم
کسانی که درویش و غمگین شدند
ز خواری از ایدر سوی چین شدند
بجوییم و ایدر فرستیم باز
کرا ساز باید، ببخشیم ساز
که کوش آن دلیری ندارد بنیز
چو بازی بود بسته اندر گریز
من از کشور چین، بسیلا و کوه
کنم خوبتر زآن که دید آن گروه
فراوان از آن مرز گنج آورم
دل پیل دندان به رنج آورم
ستانم ز ماچین و چین ساو و باز
کنم کشور آباد و لشکر به ساز
ز گفتار او شاد شد لشکری
نهادند گردن به فرمانبری
ز فرّ فریدون دلیران شدند
چو روباه بودند شیران شدند
به پایان سخن تا رسانید شاه
به دریا گذشتن گرفت آن سپاه
گذر کرد با صد هزاران هزار
همه رزمجوی و همه کینه دار
ز کوش و فریدون سخن ساختیم
ز گوینده چون بازجستم سخن
مرا گفت از این داستان کهن
که طیهور چون کار کشتی بساخت
ز دریا بسی بادبان برفراخت
بفرمود تا پیش او شد سپاه
پس از جای برخاست بر تخت شاه
سزاوار یزدان ستایش نمود
مر او را هزاران نیایش نمود
وز آن پس چنین گفت با مردمان
که یزدان سرآورد بر ما غمان
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین را نگارنده اوست
چو من بنده ای را کند شادکام
به گردون گردان برآردْم نام
چو باید، نیارد سپاسش بجای
نبیند چنین نیکوی از خدای
خود از خویشتن بیند آن برتری
فزونی و گنج و بلند اختری
چو بنده در این راه بنهاد پای
بگرداند آن کار بر وی خدای
گر اندازه گیرم من از کار خویش
وز آن شادکامی که بردم ز پیش
وز آن ساخته بخت و آن روزگار
وز این کوه و دریا چنین استوار
همه تکیه بر کوه و دربند و آب
ندیده کسی دشمن از ما به خواب
همی آنچه بایست دید از خدای
از این کوه دیدیم و آباد جای
به ما لاجرم دشمنی برگماشت
که برتن سرو روی مردم نداشت
همه شهرها کرد ویران و پست
همه سرکشان را بکشت و بخست
زنان را که بودند برنا و پیر
سوی چین و ماچین فرستاد اسیر
ز دشمن رسیدم بیکبارگی
بدین رنج و سختی و بیچارگی
دگرباره بخشایش کردگار
به ما یافت و از وی برآمد دمار
نکردش رها تا که شب روز کرد
نبیره ی مرا شاد و پیروز کرد
به ضحّاک جادوش برداد دست
مر او را ابر کوه بویان ببست
به بندی که هرگز نشاید گشاد
همه کاخ و گنجش به تاراج داد
شدند از جهان آن بدان ناپدید
دل دیو و جادو به هم بردرید
گر از چرخ گردنده یاری بود
از این پس همه کامگاری بود
ز یزدان شناسید یکسر سپاه
که او دور کرد از دل ما هراس
پس از خشم بر ما بگسترد مهر
ببخشود و برهاند از آن دیوچهر
بلای وی از شهر ما دور کرد
دلش بند ضحّاک رنجور کرد
از این پس بکوشید و رای آورید
همه نیکویها بجای آورید
بیارید با ما همه لشکری
که اکنون دگرگونه شد داوری
به دریا بسازید تا بگذریم
همه کشور چینیان بنگریم
کسانی که درویش و غمگین شدند
ز خواری از ایدر سوی چین شدند
بجوییم و ایدر فرستیم باز
کرا ساز باید، ببخشیم ساز
که کوش آن دلیری ندارد بنیز
چو بازی بود بسته اندر گریز
من از کشور چین، بسیلا و کوه
کنم خوبتر زآن که دید آن گروه
فراوان از آن مرز گنج آورم
دل پیل دندان به رنج آورم
ستانم ز ماچین و چین ساو و باز
کنم کشور آباد و لشکر به ساز
ز گفتار او شاد شد لشکری
نهادند گردن به فرمانبری
ز فرّ فریدون دلیران شدند
چو روباه بودند شیران شدند
به پایان سخن تا رسانید شاه
به دریا گذشتن گرفت آن سپاه
گذر کرد با صد هزاران هزار
همه رزمجوی و همه کینه دار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹۴ - هدایای کارم به نزد فریدون و وصف اسبان آبی نژاد
در گنجهای پدر کرد باز
فراوان برون کرد از آن گنج و ساز
بیاورد سالار فرخنده بخت
ز گنج پدر شایگانی سه تخت
یکی تخت پیروزه بود، آن که کوش
فرستاد نزدیک طیهور زوش
زبرجد یکی تخت دیگر گزید
که اندر جهان آن چنان کس ندید
یکی دیگر از زرّ خورشید رنگ
که هرگز چنان، کس نیارد به چنگ
به یاقوت و پیروزه آراسته
به لعل و به مرجان بپیراسته
نهاده بر آن تختها هر سه تاج
بیاورده ده تخت دیگر ز عاج
هم از تخته دیبای چینی هزار
هزار دگر تیغ زهر آبدار
بیاورد از آن پس هزاران زره
بدو هیچ پیدا نه بند و گره
همان تخت دیبای چینی هزار
هزار دگر مرکب شاهوار
پس آن نافه ی مشک تبّت هزار
هزار دگر نیزه ی جان گذار
ز یاقوت صد پاره همچون کناغ
که در شب همی تافتی چون چراغ
دگر بود صد دانه درّ خوشاب
که از شهریاران ندید آن به خواب
ز سنجاب موی و سمور سیاه
گزین کرد و آورد گنجور شاه
شمردند از آن مویها ده هزار
صد از خوبرویان چین و تتار
کنیزی صد و بیست شمشاد تن
همه پای کوب و همه چنگ زن
به غمزه همه چشمه ی و دلربای
به فتنه همه چهره ی و جان کرای
صد از تازی اسبان آبی نژاد
گزین کرد شاه آن به آیین و داد
گه شیهه آشفته ی بیدلی
مر او را تگی دورتر منزلی
گه راه در زیر مرد خرد
بریدی شبانروز فرسنگ صد
ز دریا گرفته یکی اسب نر
چو سیل روان و چو مرغ به پر
به هیکل چو کوه و قوائم چو سنگ
چو گوران به موی و چو دیوان به رنگ
تنش چون شبه، رخ چو سیم حلال
چو جعد بتان موی و دنبال و یال
به گشتن چو چرخ و به جستن چو تیر
کز او خیره شد مردم تیزویر
به رفتن چو باد و دویدن چو ببر
به جولان چو آتش به شیهه چو ابر
تگاور چو عنقا، دلاور چو شیر
به میدان دَوان و به جولان دلیر
روانتر به دریا چو آبی نهنگ
دوانتر به کوه او ز کوهی پلنگ
ز رنگ سیاهیش تیره غراب
ز باد دویدنش خیره عقاب
چو آتش به گرمی، چو طاووس کش
کشان بر زمین موی یال و برش
سیاه سیاوش، بهزاد نام
از این اسب بوده ست و این نیست خام
فراوان برون کرد از آن گنج و ساز
بیاورد سالار فرخنده بخت
ز گنج پدر شایگانی سه تخت
یکی تخت پیروزه بود، آن که کوش
فرستاد نزدیک طیهور زوش
زبرجد یکی تخت دیگر گزید
که اندر جهان آن چنان کس ندید
یکی دیگر از زرّ خورشید رنگ
که هرگز چنان، کس نیارد به چنگ
به یاقوت و پیروزه آراسته
به لعل و به مرجان بپیراسته
نهاده بر آن تختها هر سه تاج
بیاورده ده تخت دیگر ز عاج
هم از تخته دیبای چینی هزار
هزار دگر تیغ زهر آبدار
بیاورد از آن پس هزاران زره
بدو هیچ پیدا نه بند و گره
همان تخت دیبای چینی هزار
هزار دگر مرکب شاهوار
پس آن نافه ی مشک تبّت هزار
هزار دگر نیزه ی جان گذار
ز یاقوت صد پاره همچون کناغ
که در شب همی تافتی چون چراغ
دگر بود صد دانه درّ خوشاب
که از شهریاران ندید آن به خواب
ز سنجاب موی و سمور سیاه
گزین کرد و آورد گنجور شاه
شمردند از آن مویها ده هزار
صد از خوبرویان چین و تتار
کنیزی صد و بیست شمشاد تن
همه پای کوب و همه چنگ زن
به غمزه همه چشمه ی و دلربای
به فتنه همه چهره ی و جان کرای
صد از تازی اسبان آبی نژاد
گزین کرد شاه آن به آیین و داد
گه شیهه آشفته ی بیدلی
مر او را تگی دورتر منزلی
گه راه در زیر مرد خرد
بریدی شبانروز فرسنگ صد
ز دریا گرفته یکی اسب نر
چو سیل روان و چو مرغ به پر
به هیکل چو کوه و قوائم چو سنگ
چو گوران به موی و چو دیوان به رنگ
تنش چون شبه، رخ چو سیم حلال
چو جعد بتان موی و دنبال و یال
به گشتن چو چرخ و به جستن چو تیر
کز او خیره شد مردم تیزویر
به رفتن چو باد و دویدن چو ببر
به جولان چو آتش به شیهه چو ابر
تگاور چو عنقا، دلاور چو شیر
به میدان دَوان و به جولان دلیر
روانتر به دریا چو آبی نهنگ
دوانتر به کوه او ز کوهی پلنگ
ز رنگ سیاهیش تیره غراب
ز باد دویدنش خیره عقاب
چو آتش به گرمی، چو طاووس کش
کشان بر زمین موی یال و برش
سیاه سیاوش، بهزاد نام
از این اسب بوده ست و این نیست خام
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۵ - بازگشت نستوه
وز ایران از آن سی هزاران سوار
فزون کشته بودند هشده هزار
فریدون از ایشان چو آگاه شد
دژم گشت و شادیش کوتاه شد
سپهدار را سرزنش کرد و گفت
که همچون زنان در شبستان بخفت
بر او لاجرم دشمنش یافت دست
سپاه مرا بیشتر کشت و خست
یکی گفت از آن بازمانده سپاه
که شاها، نبوده ست او را گناه
که این مایه مردم که باز آمدیم
اگرچه به رنج دراز آمدیم
ز فرّ تو و رنج نستوه بود
که در پیش دشمن یکی کوه بود
اگر کوشی را او نخستی به تیغ
کس از ما بخستی به راه گریغ
چو او خسته شد لشکرش گشت باز
کسی از پی ما نیامد فراز
سه باره فزون بود از ما سپاه
نهان کرده در شهر یکچند گاه
چو ایمن شدیم او شبیخون نمود
کنون بودنی بود و گفتن چه سود
فزون کشته بودند هشده هزار
فریدون از ایشان چو آگاه شد
دژم گشت و شادیش کوتاه شد
سپهدار را سرزنش کرد و گفت
که همچون زنان در شبستان بخفت
بر او لاجرم دشمنش یافت دست
سپاه مرا بیشتر کشت و خست
یکی گفت از آن بازمانده سپاه
که شاها، نبوده ست او را گناه
که این مایه مردم که باز آمدیم
اگرچه به رنج دراز آمدیم
ز فرّ تو و رنج نستوه بود
که در پیش دشمن یکی کوه بود
اگر کوشی را او نخستی به تیغ
کس از ما بخستی به راه گریغ
چو او خسته شد لشکرش گشت باز
کسی از پی ما نیامد فراز
سه باره فزون بود از ما سپاه
نهان کرده در شهر یکچند گاه
چو ایمن شدیم او شبیخون نمود
کنون بودنی بود و گفتن چه سود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۳ - ساختن شهر کوشان و قرار دادن پیکر کوش در آن
خوش آمدش بنشست بر کوه ژرف
پس افگند از آن شهر سنگی شگرف
بسی رنج بردند زآن چارماه
سرکنگره ش برکشید او به ماه
رخامین یکی سنگ بر پای کرد
سر پیکر خویش را جای کرد
کف دست او باز کرده ز هم
بر او بر نبشته یکی بیش و کم
که این چهره ی کوش گردنکش است
که هنگام پیگار چون آتش است
ستاننده ی تاج شاهان به گرز
گشاینده ی خاور از فرّ و برز
برآن جا نوشت آنچه خود کرده بود
همان شهر کاو بر سر آورده بود
بپرداخت از او مرد و زن سی هزار
کشاورز و بازاری و پیشه کار
ز کشور بیاورد و در شهر کرد
به مایه ز هر چیزشان بهر کرد
خورش داد و گاو و خر و گوسفند
به بازاری و مردم کشتمند
نهادند کوشان بدان شهر نام
برآورده ی کوش جوینده کام
که چینی همی خواندش فرونه
به انبوه شهری ز بار و بنه
سر سال فرمودشان تا همه
شود پیش آن پیل مردم رمه
پرستش کنان پیش آن پیکرش
ستایش نمایند بر افسرش
پس افگند از آن شهر سنگی شگرف
بسی رنج بردند زآن چارماه
سرکنگره ش برکشید او به ماه
رخامین یکی سنگ بر پای کرد
سر پیکر خویش را جای کرد
کف دست او باز کرده ز هم
بر او بر نبشته یکی بیش و کم
که این چهره ی کوش گردنکش است
که هنگام پیگار چون آتش است
ستاننده ی تاج شاهان به گرز
گشاینده ی خاور از فرّ و برز
برآن جا نوشت آنچه خود کرده بود
همان شهر کاو بر سر آورده بود
بپرداخت از او مرد و زن سی هزار
کشاورز و بازاری و پیشه کار
ز کشور بیاورد و در شهر کرد
به مایه ز هر چیزشان بهر کرد
خورش داد و گاو و خر و گوسفند
به بازاری و مردم کشتمند
نهادند کوشان بدان شهر نام
برآورده ی کوش جوینده کام
که چینی همی خواندش فرونه
به انبوه شهری ز بار و بنه
سر سال فرمودشان تا همه
شود پیش آن پیل مردم رمه
پرستش کنان پیش آن پیکرش
ستایش نمایند بر افسرش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۴ - بازگشت کوش به مکران و کشتن شاه مکران
وز آن جا سپه سوی مکران کشید
چو آگاهی از وی به مکران رسید
سپهدار مکران دگر باره باز
فزون کرد و هرچیز آورد باز
پذیره شدش پیش و بردش همه
ز دیبای چین و ز تاری رمه
وز آن خوردنیها که از پیش برد
فزون برد و از خانه ی خویش برد
همی داشت یک ماه مهمان شاه
به بزم و به گوی و به نخچیرگاه
سر ماه برخاست آواز نای
پرستنده ای داشت برده سرای
بشد شاه مکران دو منزل به راه
گرفت و بکشتش بداندیش شاه
به تاراج دادش همه کاخ و گنج
نه شرم از خدای و نه پاداش رنج
یکی آتش از پیش او برفروخت
نژادش سراسر به آتش بسوخت
به نوشان سپرد افسر و تخت اوی
نگون کرد یکبارگی بخت اوی
ز پرده ببرد آن که بودش پسند
چنین کرد پاداش آن مستمند
چو آگاهی از وی به مکران رسید
سپهدار مکران دگر باره باز
فزون کرد و هرچیز آورد باز
پذیره شدش پیش و بردش همه
ز دیبای چین و ز تاری رمه
وز آن خوردنیها که از پیش برد
فزون برد و از خانه ی خویش برد
همی داشت یک ماه مهمان شاه
به بزم و به گوی و به نخچیرگاه
سر ماه برخاست آواز نای
پرستنده ای داشت برده سرای
بشد شاه مکران دو منزل به راه
گرفت و بکشتش بداندیش شاه
به تاراج دادش همه کاخ و گنج
نه شرم از خدای و نه پاداش رنج
یکی آتش از پیش او برفروخت
نژادش سراسر به آتش بسوخت
به نوشان سپرد افسر و تخت اوی
نگون کرد یکبارگی بخت اوی
ز پرده ببرد آن که بودش پسند
چنین کرد پاداش آن مستمند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۱ - داد خواستن مردمان از دست کوش، شاه چین
چنان بود یک روز کز مرز چین
ز فرزانه پنجاه مرد گزین
خروشان به درگاه شاه آمدند
ستمدیدگان دادخواه آمدند
که زنهار، شاها، به فریادرس
که جز تو نداریم فریادرس
جهان پاک کردی ز ضحاکیان
به نیروی یزدان و فرّ کیان
ز داد تو آباد شد هند و روم
نمانده ست ویران یک انگشت بوم
زمین را تو آباد کردی به گرز
تو کردی به هر جای تابنده برز
ز تیغ تو پنهان ستم در جهان
ز داد تو بدخواه یکسر نهان
جهان اندر آسانی و ما به رنج
نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج
گرازی نشسته ست بر تخت چین
به رنج اندر از دست او آن زمین
درم دارِ آن مرز درویش گشت
ستمکار و بدخو و بدکیش گشت
نخواند همی خویشتن جز خدای
تو مپسند از وی شه پاکرای
ز فرزانه پنجاه مرد گزین
خروشان به درگاه شاه آمدند
ستمدیدگان دادخواه آمدند
که زنهار، شاها، به فریادرس
که جز تو نداریم فریادرس
جهان پاک کردی ز ضحاکیان
به نیروی یزدان و فرّ کیان
ز داد تو آباد شد هند و روم
نمانده ست ویران یک انگشت بوم
زمین را تو آباد کردی به گرز
تو کردی به هر جای تابنده برز
ز تیغ تو پنهان ستم در جهان
ز داد تو بدخواه یکسر نهان
جهان اندر آسانی و ما به رنج
نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج
گرازی نشسته ست بر تخت چین
به رنج اندر از دست او آن زمین
درم دارِ آن مرز درویش گشت
ستمکار و بدخو و بدکیش گشت
نخواند همی خویشتن جز خدای
تو مپسند از وی شه پاکرای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۴ - رسیدن خواسته بنزد فریدون و پاسخ نامه ی کوش
چو آن خواسته سوی ایران رسید
به نزدیک شاه دلیران رسید
همی خیره گشتند از آن خواسته
هیونان و آن بار آراسته
همی هرکسی گفت اگر در جهان
میان کهان و میان مهان
............................
............................
فریدون بدان خواسته بنگرید
از او هرچه شایسته تر برگزید
دگر بر سپاه و یلان بخش کرد
رخ هرکس از بهره ای رخش کرد
سوی کوش پاسخ چنین کرد شاه
که دادی تو داد، ای سزاوارِ گاه
همه آرزوهای من شد تمام
به خورشید روشن برآمدت نام
فراوان ز ما بر توباد آفرین
برآن نامداران ایران زمین
به نزدیک شاه دلیران رسید
همی خیره گشتند از آن خواسته
هیونان و آن بار آراسته
همی هرکسی گفت اگر در جهان
میان کهان و میان مهان
............................
............................
فریدون بدان خواسته بنگرید
از او هرچه شایسته تر برگزید
دگر بر سپاه و یلان بخش کرد
رخ هرکس از بهره ای رخش کرد
سوی کوش پاسخ چنین کرد شاه
که دادی تو داد، ای سزاوارِ گاه
همه آرزوهای من شد تمام
به خورشید روشن برآمدت نام
فراوان ز ما بر توباد آفرین
برآن نامداران ایران زمین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۵ - گردیدن کوش به گردِ کشور
وزآن پس بزد نای رویین به دشت
ز مغرب سوی اندلس بازگشت
یکی گردِ کشور برآمد نخست
ز بیداد کشور سراسر بشست
سه شهر دگر کرد از آن سنگ خار
که نتوان گشادن به مردان کار
یکی را از آن طلطمه نام کرد
بدان مرز یکچند آرام کرد
دوم شهر ترجاله، شیرین، دگر
همه راه بر آب دریا گذر
بسی بر لب آب عنبر بیافت
ز لشکر همه کس بجُستن شتافت
چنان عنبرین بود کز بوی اوی
همه ساله بودی دمان بوی اوی
یکی جانور دید نیز اندر آب
دو دیده فروزنده چون آفتاب
تنومند چون گربه ی تیز چنگ
همه موی بر پشت خورشید رنگ
از آن موی، بافنده ی تیز ویر
یکی جامه بافند همچون حریر
به دریا گر انداختی سالیان
برون آمدی باز خشک از میان
نگشتی یکی تار از آن موی تر
چنین جامه ای بود بازیب و فر
به ده رنگ گشتی همی هر زمان
ز دیدار او دل شدی شادمان
کسی گر بجوید همانا هزار
ز دینار سرمایه آید به کار
به دریا از آن جانور هست نوز
همان عنبر خوش خزان و تموز
ز مغرب سوی اندلس بازگشت
یکی گردِ کشور برآمد نخست
ز بیداد کشور سراسر بشست
سه شهر دگر کرد از آن سنگ خار
که نتوان گشادن به مردان کار
یکی را از آن طلطمه نام کرد
بدان مرز یکچند آرام کرد
دوم شهر ترجاله، شیرین، دگر
همه راه بر آب دریا گذر
بسی بر لب آب عنبر بیافت
ز لشکر همه کس بجُستن شتافت
چنان عنبرین بود کز بوی اوی
همه ساله بودی دمان بوی اوی
یکی جانور دید نیز اندر آب
دو دیده فروزنده چون آفتاب
تنومند چون گربه ی تیز چنگ
همه موی بر پشت خورشید رنگ
از آن موی، بافنده ی تیز ویر
یکی جامه بافند همچون حریر
به دریا گر انداختی سالیان
برون آمدی باز خشک از میان
نگشتی یکی تار از آن موی تر
چنین جامه ای بود بازیب و فر
به ده رنگ گشتی همی هر زمان
ز دیدار او دل شدی شادمان
کسی گر بجوید همانا هزار
ز دینار سرمایه آید به کار
به دریا از آن جانور هست نوز
همان عنبر خوش خزان و تموز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۴ - رسیدن نامه ی تور به سلم و بازگشت سلم از روم
برابر همی بود با سال هشت
سواری شتابان برآمد ز دشت
یکی نامه از تور شوریده هوش
که چندین چه باشی تو در بند کوش
که ایرج ز ما باژ جوید همی
سخنهای بیهوده گوید همی
نماید به ما بر همی مهتری
پدر داد ما را چنین کهتری
که او را به ایرانیان شاه کرد
مرا و تو را سر سوی راه کرد
برادر که از ما دو تن کهتر است
چرا او بجای پدر در خور است
اگر تو روا داری این بندگی
بمانی بدو تاج و فرخندگی
مرا نیست در دل چنین داستان
نباشم بدین کار همداستان
وگرنه سبک باش و نزد من آی
چو با من یکی گشته باشی به رای
به سوگند هر دو پساییم دست
که هرگز نباشیم ایرج پرست
که بهتر بود مرگ از آن زندگی
کجا کهتران را کنی بندگی
چو آن نامه سلم دلاور بخواند
بزد کوس و شبگیر لشکر براند
حصاری شد از ننگ و سختی رها
به زیر آمد از کوه چون اژدها
سپاه پراگنده آمد برش
بپوشید روی زمین لشکرش
همه اندلس باز تا باختر
گرفت و به پیروزی آورد سر
دگر باره ویرانی آباد کرد
به بخشش دل مردمان شاد کرد
به نیرو فزونتر شد از بار پیش
به مردان جنگاور و گنج خویش
سواری شتابان برآمد ز دشت
یکی نامه از تور شوریده هوش
که چندین چه باشی تو در بند کوش
که ایرج ز ما باژ جوید همی
سخنهای بیهوده گوید همی
نماید به ما بر همی مهتری
پدر داد ما را چنین کهتری
که او را به ایرانیان شاه کرد
مرا و تو را سر سوی راه کرد
برادر که از ما دو تن کهتر است
چرا او بجای پدر در خور است
اگر تو روا داری این بندگی
بمانی بدو تاج و فرخندگی
مرا نیست در دل چنین داستان
نباشم بدین کار همداستان
وگرنه سبک باش و نزد من آی
چو با من یکی گشته باشی به رای
به سوگند هر دو پساییم دست
که هرگز نباشیم ایرج پرست
که بهتر بود مرگ از آن زندگی
کجا کهتران را کنی بندگی
چو آن نامه سلم دلاور بخواند
بزد کوس و شبگیر لشکر براند
حصاری شد از ننگ و سختی رها
به زیر آمد از کوه چون اژدها
سپاه پراگنده آمد برش
بپوشید روی زمین لشکرش
همه اندلس باز تا باختر
گرفت و به پیروزی آورد سر
دگر باره ویرانی آباد کرد
به بخشش دل مردمان شاد کرد
به نیرو فزونتر شد از بار پیش
به مردان جنگاور و گنج خویش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۲ - کمر بستن منوچهر به کین ایرج
چنین تا برآمد بر این چند سال
منوچهر گردن بیاگند و یال
بسان یکی سرو شد ماه بار
بدو شادمانه دل شهریار
کمربست بر کین ایرج به درد
سپه را همه سالیان گرد کرد
در گنجهای نیا برگشاد
سپه را به دامن همی زر بداد
هزاران هزار و دو سیصد هزار
فراز آمدش کار دیده سوار
از ایران، وز هند، وز نیمروز
هم از تازیان لشکری نیوسوز
به نوروز روزی ببخشیدشان
یکایک به آهن بپوشیدشان
روان شد سپاهش بکردار ابر
چو آشفته پیل چو جنگی هزبر
منوچهر گردن بیاگند و یال
بسان یکی سرو شد ماه بار
بدو شادمانه دل شهریار
کمربست بر کین ایرج به درد
سپه را همه سالیان گرد کرد
در گنجهای نیا برگشاد
سپه را به دامن همی زر بداد
هزاران هزار و دو سیصد هزار
فراز آمدش کار دیده سوار
از ایران، وز هند، وز نیمروز
هم از تازیان لشکری نیوسوز
به نوروز روزی ببخشیدشان
یکایک به آهن بپوشیدشان
روان شد سپاهش بکردار ابر
چو آشفته پیل چو جنگی هزبر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۳۹ - دادن منشور روم و توران به قارن و شاپور و بازگشت منوچهر به ایران
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۳ - ساختن گنبد و بتی بر چهر خویش
وزآن جایگه کوش ره برنوشت
یکی گِرد آن پادشاهی بگشت
به شهر ظرش چون به دریا رسید
پس آباد و خرّم یکی شهر دید
در او گنبدی ساخت هشتاد گز
همه سنگ خاره نه چوب و نه گز
بُتی ساخت بلّور بر چهر خویش
نهاد اندر آن گنبد از مهر خویش
ز بلّور، قندیل کردش یکی
به نیرنگ روغنش داد اندکی
چو از سقف گنبد درآویختند
بدو روغن زیت برریختند
یکی آتش اندر زمین برفروخت
بکردار شمع فروزان بسوخت
چو رفتی به برج حمل آفتاب
برافروختی ناگهان گاه خواب
چنین تا جهان پر ز گلشن شدی
ز خورشید خرچنگ روشن شدی
سکندر بدان بت رسید و شکست
نکرد، این شگفتی، به قندیل دست
بجای است قندیل و گنبد هنوز
زیانش ندارد خزان و تموز
یکی گِرد آن پادشاهی بگشت
به شهر ظرش چون به دریا رسید
پس آباد و خرّم یکی شهر دید
در او گنبدی ساخت هشتاد گز
همه سنگ خاره نه چوب و نه گز
بُتی ساخت بلّور بر چهر خویش
نهاد اندر آن گنبد از مهر خویش
ز بلّور، قندیل کردش یکی
به نیرنگ روغنش داد اندکی
چو از سقف گنبد درآویختند
بدو روغن زیت برریختند
یکی آتش اندر زمین برفروخت
بکردار شمع فروزان بسوخت
چو رفتی به برج حمل آفتاب
برافروختی ناگهان گاه خواب
چنین تا جهان پر ز گلشن شدی
ز خورشید خرچنگ روشن شدی
سکندر بدان بت رسید و شکست
نکرد، این شگفتی، به قندیل دست
بجای است قندیل و گنبد هنوز
زیانش ندارد خزان و تموز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۶ - ماهنگ، دارای چین، یا کوش پیشین بنیانگذار چهار طاقی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۷ - ساختن طلسم در افریقیه
به افریقیه اندر دو کوه است باز
یکی پَست بالا و دیگر دراز
بفرمود تا در میان دو کوه
برآورد استاد دانش پژوه
طلسمی دگر ساخت داننده کوش
تو این داستانها به دانش نیوش
به دو روی بر دو مناره بلند
کشیده سر اندر ستاره بلند
یکی زآن صد و شست گز بر شده
یکی سی گز از وی به زیر آمده
از آن بُرجها آب فرمانروا
چهل گز چو طاقی شود بر هوا
به دیگر مناره فرو ریزد آب
برون آید از زیرش اندر شتاب
نهاده برآن آب سی پاره ده
یکایک چو شهری و از شهر مه
گروهی از افریقس آرند یاد
که افریقیه کرد مر او نهاد
یکی پَست بالا و دیگر دراز
بفرمود تا در میان دو کوه
برآورد استاد دانش پژوه
طلسمی دگر ساخت داننده کوش
تو این داستانها به دانش نیوش
به دو روی بر دو مناره بلند
کشیده سر اندر ستاره بلند
یکی زآن صد و شست گز بر شده
یکی سی گز از وی به زیر آمده
از آن بُرجها آب فرمانروا
چهل گز چو طاقی شود بر هوا
به دیگر مناره فرو ریزد آب
برون آید از زیرش اندر شتاب
نهاده برآن آب سی پاره ده
یکایک چو شهری و از شهر مه
گروهی از افریقس آرند یاد
که افریقیه کرد مر او نهاد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
خنده از گل جلوه از سرو خرامان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - و له ایضا - مثنوی
چو خورشید رخشنده رخ برفروخت
دل آسمان را به آتش بسوخت
خرد گفت: رو پیش سلطان عهد
که بالای گردون کشیده ست مهد
که او گوهر بحر شاه ولی است
به گاه وفا و سخا چون علی است
بود شاهزاده، بود تاج بخش
به مردی فزون از خداوند رخش
بزرگ زمین است و شاه زمان
پدر بر پدر شاه و صاحب قران
دلیر و سرافراز و بخشنده اوست
به بخشندگی مهر رخشنده اوست
حسین حسن روی حیدر توان
به تدبیر پیر و به دولت جوان
سعادت ازو می شود آشکار
چو بویی که آید ز مشک تتار
چو شیران جنگی ببندد کمر
به مردی بگیرد جهان سر بسر
چو جدان خود پادشاهی کند
ز مه حکم تا گاو و ماهی کند
الهی ترا عمر بسیار باد
خدای جهانت نگهدار باد!
دل آسمان را به آتش بسوخت
خرد گفت: رو پیش سلطان عهد
که بالای گردون کشیده ست مهد
که او گوهر بحر شاه ولی است
به گاه وفا و سخا چون علی است
بود شاهزاده، بود تاج بخش
به مردی فزون از خداوند رخش
بزرگ زمین است و شاه زمان
پدر بر پدر شاه و صاحب قران
دلیر و سرافراز و بخشنده اوست
به بخشندگی مهر رخشنده اوست
حسین حسن روی حیدر توان
به تدبیر پیر و به دولت جوان
سعادت ازو می شود آشکار
چو بویی که آید ز مشک تتار
چو شیران جنگی ببندد کمر
به مردی بگیرد جهان سر بسر
چو جدان خود پادشاهی کند
ز مه حکم تا گاو و ماهی کند
الهی ترا عمر بسیار باد
خدای جهانت نگهدار باد!
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۱ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار دوم
چو دیو شب برآمد از تنش جان
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰ - سلاله ی فریدون
خوشا وقت شاه، آفریدون گرد
که کلدانیان را زایران سترد
پی ماردوشان از آن جا برید
دگر شوکت اژدها کس ندید
بپرداخت نااهریمنان خاک را
برانداخت آیین ضحاک را
که از پشت گاوان خورش داشتند
ز مغز گوان پرورش داشتند
فریدون لقب بد بفرزانه
ولیکن بدش نام او کشتره
نژادش زآبادیان مهین
که کلدانیان خواندند آبتین
پدر اشکیان پور اسپیله کاو
به نیروی او کس نیاورده تاو
یل کاوه که او بد چو شیر ژیان
به جا ماند از او اختر کاویان
خوشا گاه پیروز با تاج و گاه
همان روزگار منوچهر شاه
که بودند از دخت آشور شه
که گشته به سرو یمن مشتبه
همان ملک ایراک بد جایشان
فروزان چو استاره بد رایشان
همان گاه کابوجیا و شراک
که بخشید بر شاه توران اراک
خنک آرش نامور کان دلیر
به آمل زرویان بیفکند تیر
گر پرس مگر نام آن جنگ بود
که اغریرثش خوانده مرد یهود
که کلدانیان را زایران سترد
پی ماردوشان از آن جا برید
دگر شوکت اژدها کس ندید
بپرداخت نااهریمنان خاک را
برانداخت آیین ضحاک را
که از پشت گاوان خورش داشتند
ز مغز گوان پرورش داشتند
فریدون لقب بد بفرزانه
ولیکن بدش نام او کشتره
نژادش زآبادیان مهین
که کلدانیان خواندند آبتین
پدر اشکیان پور اسپیله کاو
به نیروی او کس نیاورده تاو
یل کاوه که او بد چو شیر ژیان
به جا ماند از او اختر کاویان
خوشا گاه پیروز با تاج و گاه
همان روزگار منوچهر شاه
که بودند از دخت آشور شه
که گشته به سرو یمن مشتبه
همان ملک ایراک بد جایشان
فروزان چو استاره بد رایشان
همان گاه کابوجیا و شراک
که بخشید بر شاه توران اراک
خنک آرش نامور کان دلیر
به آمل زرویان بیفکند تیر
گر پرس مگر نام آن جنگ بود
که اغریرثش خوانده مرد یهود