عبارات مورد جستجو در ۳۰۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
ز میر کعبه زرقی چند دیدم
که زین کافر مسلمانی رمیدم
فکندم خرقهٔ تلبیس و طامات
به تن پیراهن تقوی دریدم
شعار زهد آوردم به بر چاک
قبای ننگ و بدنامی بریدم
ز مفتی بسکه بردم بوی سالوس
سر از دلق ریایی برکشیدم
کشیدم خط رسوایی به رخسار
ز بدگویان ملامت ها شنیدم
خراباتم برید از خانقه راه
که زین سو سیرت انصاف دیدم
نه پیر دیر از میر حرم خاست
که حسرت حاصل آمد از امیدم
از آن مغرور این رندم خوش افتاد
که از وی بوی غم خواری شنیدم
بحمدالله که محکم پنجه زد دست
به ذیل مرد آگاهی رسیدم
به سربازی صفایی شد سرافراز
از آن خواری بدین عزت رسیدم
که زین کافر مسلمانی رمیدم
فکندم خرقهٔ تلبیس و طامات
به تن پیراهن تقوی دریدم
شعار زهد آوردم به بر چاک
قبای ننگ و بدنامی بریدم
ز مفتی بسکه بردم بوی سالوس
سر از دلق ریایی برکشیدم
کشیدم خط رسوایی به رخسار
ز بدگویان ملامت ها شنیدم
خراباتم برید از خانقه راه
که زین سو سیرت انصاف دیدم
نه پیر دیر از میر حرم خاست
که حسرت حاصل آمد از امیدم
از آن مغرور این رندم خوش افتاد
که از وی بوی غم خواری شنیدم
بحمدالله که محکم پنجه زد دست
به ذیل مرد آگاهی رسیدم
به سربازی صفایی شد سرافراز
از آن خواری بدین عزت رسیدم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - خواجه عماد فقیه فرماید
تا دل سخن پذیر و سخن دلپذیر شد
جانرا ز وصل همنفسی ناگزیر شد
در جواب او
زآندم که در خریطه اطلس عبیر شد
خوشبوی گشت رخت و ببردلپذیر شد
گرمای گرم اگر نبود نیز داربه
تن را از وصل پیرهنی ناگریز شد
انکس که بر نهالی و کت خفت یکدمی
نگذشت هفته که ز اهل سریر شد
وان تن که او نیافت درین سرنخ نسیج
رختش بخلدسندس خضر حریر شد
از عشق وصل خرمی و چکمه و نمد
جبه جوان بر آمد و در پنبه پیر شد
دستار کوچک ار چه بزرگی بسر نهاد
هر کس که آن بدید بچشمش حقیر شد
از خرقه و عصا و کلاهی گزیر نیست
گیرم بترک شخص چو شیخ کبیر شد
قاری زیمن اطلس و کمخا جهان گرفت
آری گل از روایح گل چون عبیر شد
جانرا ز وصل همنفسی ناگزیر شد
در جواب او
زآندم که در خریطه اطلس عبیر شد
خوشبوی گشت رخت و ببردلپذیر شد
گرمای گرم اگر نبود نیز داربه
تن را از وصل پیرهنی ناگریز شد
انکس که بر نهالی و کت خفت یکدمی
نگذشت هفته که ز اهل سریر شد
وان تن که او نیافت درین سرنخ نسیج
رختش بخلدسندس خضر حریر شد
از عشق وصل خرمی و چکمه و نمد
جبه جوان بر آمد و در پنبه پیر شد
دستار کوچک ار چه بزرگی بسر نهاد
هر کس که آن بدید بچشمش حقیر شد
از خرقه و عصا و کلاهی گزیر نیست
گیرم بترک شخص چو شیخ کبیر شد
قاری زیمن اطلس و کمخا جهان گرفت
آری گل از روایح گل چون عبیر شد
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۱
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۹
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۹
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
آب بودم صحبت آذر گلابم کرده است
خاک بودم کیمیاگر زر نابم کرده است
بنده پیر خراباتم که در دیر مغان
خدمت جام و سبو را انتخابم کرده است
چل صباح اندر بزیر دست و پا چوب و لگد
خوردم از مغ تا کنون در خم شرابم کرده است
بیخبر از واعظ و بیگانه از گفتار شیخ
آشنا با ناله چنگ و ربابم کرده است
خوشه تا کم که آدم چید از باغ جنان
آتش شرم از گنه، یک قطره آبم کرده است
یک کتابی می که نوشیدم ز دست میفروش
واقف از اسرار و آیات کتابم کرده است
گر دل دیوانه از دستم برون شد باک نیست
لطف حق معزول از این ملک خرابم کرده است
خاک بودم کیمیاگر زر نابم کرده است
بنده پیر خراباتم که در دیر مغان
خدمت جام و سبو را انتخابم کرده است
چل صباح اندر بزیر دست و پا چوب و لگد
خوردم از مغ تا کنون در خم شرابم کرده است
بیخبر از واعظ و بیگانه از گفتار شیخ
آشنا با ناله چنگ و ربابم کرده است
خوشه تا کم که آدم چید از باغ جنان
آتش شرم از گنه، یک قطره آبم کرده است
یک کتابی می که نوشیدم ز دست میفروش
واقف از اسرار و آیات کتابم کرده است
گر دل دیوانه از دستم برون شد باک نیست
لطف حق معزول از این ملک خرابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
کفر زلف تو دگر باره مسلمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
ز آبادی به ویرانی رسیدیم
ز دانایی به نادانی رسیدیم
به کوی نیستی از راه هستی
به درویشی ز سلطانی رسیدیم
اگر یاران به دشواری رسیدند
به مقصد، ما به آسانی رسیدیم
بسی منزل که طی شد تا در این راه
به اول گام حیرانی رسیدیم
دلیل راه ما شد کفر زلفش
به آیین مسلمانی رسیدیم
نگین اهرمن دزدیده بودیم
به انگشت سلیمانی رسیدیم
ز دانایی به نادانی رسیدیم
به کوی نیستی از راه هستی
به درویشی ز سلطانی رسیدیم
اگر یاران به دشواری رسیدند
به مقصد، ما به آسانی رسیدیم
بسی منزل که طی شد تا در این راه
به اول گام حیرانی رسیدیم
دلیل راه ما شد کفر زلفش
به آیین مسلمانی رسیدیم
نگین اهرمن دزدیده بودیم
به انگشت سلیمانی رسیدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
چه اول مهربان بودی چه آخر کینه جو گشتی
بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی
ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد
مگر امروز با خورشید رخشان روبرو گشتی
چرا ای شانه از حال دل زارم نیی آگه
تو کاندر حلقه های زلف دلبر موبه مو گشتی
دلا در هرزه گردی گشتی آخر شهره در عالم
ز بس کاندر سراغ ماهرویان کو به کو گشتی
شدی گه معتکف درچین گیسوی پریرویان
به پیش زلف چون چوگانشان گاهی چو گوگشتی
نگفتم با پریشان زلف جانان همنشین کو شو
کنون دیدی که همچون من پریشان تر از او گشتی
بلنداقبال از آن گشتی بلند اقبال درعالم
که از قید علایق رستی و بی آرزو گشتی
بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی
ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد
مگر امروز با خورشید رخشان روبرو گشتی
چرا ای شانه از حال دل زارم نیی آگه
تو کاندر حلقه های زلف دلبر موبه مو گشتی
دلا در هرزه گردی گشتی آخر شهره در عالم
ز بس کاندر سراغ ماهرویان کو به کو گشتی
شدی گه معتکف درچین گیسوی پریرویان
به پیش زلف چون چوگانشان گاهی چو گوگشتی
نگفتم با پریشان زلف جانان همنشین کو شو
کنون دیدی که همچون من پریشان تر از او گشتی
بلنداقبال از آن گشتی بلند اقبال درعالم
که از قید علایق رستی و بی آرزو گشتی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خواهم که شبی سرزده آیم به در صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزهگر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزهگر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل مسیح ز دردم شکسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
به فریادی ترا سرگرم در بیداد خود کردم
به صد فریاد شکر طالع فریاد خود کردم
ز یاد خویش بودم رفته تا رفتم ز یاد تو
به هر جا رفته از یادی که دیدم، یاد خود کردم
به پای گمرهی بایست رفتن در ره شوقت
درین وادی رهی گم کردم و ارشاد خود کردم
مر امّید امداد کسان افکنده بود از پا
مدد از بیکسیها جستم و امداد خود کردم
فراغتها نصیبم بود در دام گرفتاری
عجب رحمی در آخر بر دل ناشاد خود کردم
غم همچشمی خسرو عجب ننگیست عاشق را
چه خاکست اینکه من در کاسة فرهاد خود کردم
رم از صیّاد میکردم چو رام خویشتن بودم
ز خود رم کرده خود را رام با صیّاد خود کردم
غم من بود باعث شادی او را به این شادم
که خود غمگین او گردیدم، او را شاد خود کردم
ز بس فیّاض گرم اتّحادم با تو در یاری
ترا دردی که پیش آمد مبارکباد خود کردم
به صد فریاد شکر طالع فریاد خود کردم
ز یاد خویش بودم رفته تا رفتم ز یاد تو
به هر جا رفته از یادی که دیدم، یاد خود کردم
به پای گمرهی بایست رفتن در ره شوقت
درین وادی رهی گم کردم و ارشاد خود کردم
مر امّید امداد کسان افکنده بود از پا
مدد از بیکسیها جستم و امداد خود کردم
فراغتها نصیبم بود در دام گرفتاری
عجب رحمی در آخر بر دل ناشاد خود کردم
غم همچشمی خسرو عجب ننگیست عاشق را
چه خاکست اینکه من در کاسة فرهاد خود کردم
رم از صیّاد میکردم چو رام خویشتن بودم
ز خود رم کرده خود را رام با صیّاد خود کردم
غم من بود باعث شادی او را به این شادم
که خود غمگین او گردیدم، او را شاد خود کردم
ز بس فیّاض گرم اتّحادم با تو در یاری
ترا دردی که پیش آمد مبارکباد خود کردم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۸ - به شاهد لغت سکج، به معنی مویز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
از ملامت خانه ام آرامگاه گل شود
جغد در ویرانه من آید و بلبل شود
دست نومیدی پریشان خاطریهای مرا
جمع اگر سازد به دوش آرزو کاکل شود
گر شود روشن چراغم شاخ گل گردد پدید
ور شود خاموش دودش دسته سنبل شود
میگزد لبهای دامن پای خواب آلوده را
آستین سیلی زند دستی که دور از پل شود
ناخدا را سیدا از شور بحر اندیشه نیست
موجهای پر خطر دریا دلان را پل شود
جغد در ویرانه من آید و بلبل شود
دست نومیدی پریشان خاطریهای مرا
جمع اگر سازد به دوش آرزو کاکل شود
گر شود روشن چراغم شاخ گل گردد پدید
ور شود خاموش دودش دسته سنبل شود
میگزد لبهای دامن پای خواب آلوده را
آستین سیلی زند دستی که دور از پل شود
ناخدا را سیدا از شور بحر اندیشه نیست
موجهای پر خطر دریا دلان را پل شود
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴ - زرگر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۶ - کهنه روز