عبارات مورد جستجو در ۳۲۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
هر زمان غره شوال ز در بازآید
فال نیکی است که از دور قمر بازآید
عید باز آمد و ماه رمضان رفت ولیک
آمده باز رود رفته ز در بازآید
عادت روزه بر این است که چون شد به سفر
بعد یک سال هلالی ز سفر بازآید
سببی ساز خدایا که دگرباره ز در
آن مبارک شب و فرخنده سحر بازآید
رمضان شاهد صاحب نظران است ولی
ماه شوال نکوتر بنظر بازآید
خاصه آنروز که این بنده بدرگاه ملک
با یکی دفتر از ابیات غرر بازآید
گوهر افشاند در پای ولیعهد ز شعر
دامن آکنده به یاقوت و گهر بازآید
ای ملک عید فروزنده ی اسلام توئی
وین بشارت بتو از خیل بشر بازآید
زاده شاه همانند پدر خواهد شد
پور آزاده به هنجار پدر بازآید
عنقریبا که ز شاهان جهان جمله ترا
رایت و پرچم و دیهیم و کمر بازآید
خسروا بنده غلامیست که روزی صدبار
گر برانیش ز در بار دگر بازآید
سرش ار بری سوی تو بجان ره سپرد
پایش ار بندی سوی تو بسر بازآید
اندرین درگه والا بامید آمده باز
نز پی خواسته و نعمت و زر بازآید
خواهم از حق که به هرجا سپری ره ز پیت
فتح و فیروزی و اقبال و ظفر بازآید
هر کجا باشی اقبال در آنجا باشد
هر کجا آیی دولت به اثر باز آید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۸
بحر رحمت آسمان مکرمت شه کامران
خسروی کز برق شمشیرش دل شیر آب شد
آب و نانی داد سگان ری از فضل خویش
تا گرسنه سیر و تشنه از کفش سیراب شد
اب او بی آبرویان را همی افزود آب
زانکه دخلش سر بسر در کیسه میراب شد
وجه نانی هم بداعی دادکان را ناظرش
خورد و چون قورباغه از تنبوشه در زیر آب شد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ایا خجسته دبیری که کلک مشکینت
سواد مقله بن مقله گشت در توقیع
رهین طبع بلیغت فرزدق است و جریر
غلام کلک رشیقت حریری است و بدیع
رفیعتر ز تو در روزگار نشناسم
که هم برتبه رفیعی و هم بنام رفیع
مرا که گوش ز گفتار ناکسان کر بود
شده است درگه اصغای گفته تو سمیع
خلیل احمد ای کاش زنده بود امروز
ز فکرت تو بیاموخت صنعت تقطیع
تو را عروضی و شاعر همی توان گفتن
نه آن کسی که نداند مدید را ز سریع
نسیم خوی تو در مرغزار فضل و هنر
همان کند که به بستان نسیم فصل ربیع
ازین سپس به بهشتت همی کنم تعبیر
که هم بطبع لطیفی و هم به قلب وسیع
ایا سپهر فصاحت ایا جهان کمال
که علم و فضل و هنر خاصه تو شد به جمیع
بدین دو بیت برای بروز مهر درون
بر آمدم به مقام جسارت و تصدیع
چو بالبداهه سرودم روا مدار که خصم
ز عیب جوئی بر شعر من کند تقریع
به بنده وعده الماس کرده بودی و کرد
تسامح تو به کامم شراب سم نقیع
روا مدار که من بنده در جهان گردم
شهید غصه الماس چون شهید بقیع
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۸
ایا نسیم صبا با وزیر داخله گوی
که ای فکنده به گیتی ز دانش آوازه
از آن پس که پراکنده گشت دفتر ملک
ز فکر روشن پاک تو یافت شیرازه
رهی به بارگهت قطعه ای فرستادم
که یافت روی عروس سخن،از آن غازه
برای پاسخ آن قطعه دیرگاهی شد
که تو به غفلتی ای خواجه، من به خمیازه
کنون به علت تأخیر آن جواب مرا
رسیده است به خاطر حکایتی تازه
گمان مکن که رهی نیزه را نموده شلال
که سیم و زر برد از همتت به اندازه
ولی ز لطف تو خواهم سوارکاری گشت
که رام باشد چون بر بلوچ جمازه
دلت خزانه سر باد و سینه گنج گهر
تن عدوت بدار و سرش به دروازه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۵
خلق گویندم با بار گنه بر در میر
چون دوی هست برون از در دوراندیشی
گفتم ارمیر به جان من مسکین تازد
گر دریغ آرم از او، هست ز نادرویشی
ریگ صحرا را بر جرم من افزونی نیست
لیک بخشایش او راست به جرمم بیشی
عفو او برق و گناه من شرمنده چو ابر
برق از ابر پدید است که گیرد پیشی
میر خصم است به بدخواه شهنشاه و مراست
با عدوی شه نه دوستی و نه خویشی
شه پرست است دل وی نه خود و خویش پرست
گرچه باشد بری از بی خودی و بی خویشی
به خدا سوگند ای میر که از خجلت تو
رگ و پی بر تن ماری کندم مونیشی
ایزدت دست قوی داد و دل روشن پاک
که بدان نیکوئی آری و نکو اندیشی
زین دل و دست محال است بدی زاید و شر
نرود کعبه پرست از پی آذر کیشی
میش در جامه گرگان نشود هرگز لیک
بارها دیده ام از گرگ بیابان میشی
فطرت و کیش تو بخشایش و فضل و هنر است
توئی آنکس که نکو فطرت و نیکو کیشی
به دل و پنجه و نیرو نه ز کبر و جبروت
به دلیران همه غالب ز امیران پیشی
دل تو منبع لطف و دل ما مخزن غم
ز تو دلجوئی شایان و ز ما دلریشی
آمدم سوی تو میرا که به پاداش گنه
کشیم ور نکشی، می بکشد درویشی
ای سپهسالار اینک سپه موت و حیات
تابع تو است که چون گوئی و چون اندیشی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۱ - کلاه
ای آنکه به اوج حسن تابنده مهی
با روی سفید و گیسوان سیهی
بستان ز من این کلاه و بر سر بگذار
تا خلق بدانند که صاحب کلهی
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۶ - خطاب به ارباب کیخسرو شاهرخ بخط خودش ناتمام
که یارد برد زین فروهشته نام
به کیخسرو شاهرخ این پیام
که ای دانشی مرد یزدان پرست
دلت آگه از راز بالا و پست
تو چشم مهانی سر بخردان
نگهبان جان تواند ایزدان
ز نیروی امشاسپندان پاک
بزی جاودان روشن و تابناک
نگهداردت اورمزد از گزند
شود یاورت بهمن امشاسپند
توانائیت بخشد اردیبهشت
ز شهریورت تازه بستان و کشت
سپندارمذ پرتو از شید ناب
فشاند بران روی چون آفتاب
به خرداد خرم کنی شاخ و برگ
ز مرداد بادت نگهبان و برگ
چه پیش آمد ای یار فرخ نژاد
که دیگر نکردی ازین بنده یاد
ازان پیش کان خواجه آید به ری
بدم شاد هر هفته از مهر وی
ز کرمان بسی نامه ها سوی طوس
فرستادی از کلک چون آبنوس
از آن نامه ها یافتم کام و نام
سراسر نگهداشتم چون پیام
چو گسترد مهرت در این خاک رخت
مرا نیز از خواب برخاست بخت
به کاخی که والاتر از نه سپهر
ببستم همی با تو پیوند مهر
دلم شاد از آن آتش خویش تاب
تنم آشنا ور به دریای آب
شگفتا که بگسست پیوند ما
چو بشکست پیمان و سوگند ما
برافروخت زان گوهر شب چراغ
شب تیره چون روزیم کرد باغ
همانا از این در شگفتی درم
کزان پس چرا تیره گشت اخترم
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - قطعه در مدح میرزا محمد حسین وزیر در مطالبه ی کلیات جامی
در ایام سلطان حسین، آنکه نامش
سرآمد بعدل از سلاطین نامی
شنیدم: وحید زمان عبد رحمن
چه الطاف آن خسروش گشت حامی
چنان در فن نظم شد شهره آخر
که گردیده قائمقام نظامی
چو جامی کشید از می التفاتش
ز ارباب دانش، لقب یافت جامی
تو سلطان حسین زمانی و، خواهم
که سازی مرا همچو جامی گرامی
دهی، یعنی آن نسخه کوهست مشحون
هم از خط، هم از شعر جامی تمامی
نیم جامی، اما ز لطفت چه باشد
که پیوسته نوشم می از جام جامی؟!
طغرل احراری : اشعار دیگر
شمارهٔ ۲
در شعر سه تن پیمبرانند
قولیست که جملگی برآنند
گر چند که لانبیه بعدی
فردوسی و انوری و سعدی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۴
مدت عمر تو در اقبال نامعدود باد
دولت از خاک درت جوینده مقصود باد
حاسد بد گوهرت خود رد هر دو عالم است
نیست حاجت گفت او را از درت مردود باد
ملکت از فر خدائی دولتت منصور شد
مشتری از طالع میمون تو مسعود باد
روز کوشش گاه بخشش وقت کین هنگام بزم
حافظ و یار و معین و ناصرت معبود باد
در جهان از فر نامت اهل عالم روز و شب
میزنند این فال یارب عاقبت محمود باد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۵
سفینه ای به من آورد صدر دریا دل
بدان غرض که ز کلکم شود سواد پذیر
گشادم و ز سوادش کتابتی دیدم
چو عقد لولو منثور و سمط در نثیر
همه به صفحه کافور مشق کرده به مشک
همه چو برگ سمن عجم بر زده ز عبیر
نهاده سلسله ها از سواد بر نقره
کشیده گردن روز سپید در زنجیر
شبش چو روز نمود آنچه داشت اندر دل
ولیک روزش چون شب نهفت راز ضمیر
الف برای فتوت ستاده بر هم دست
چو مرد مجرم تائب بمانده در تشویر
حروف منحنیه جمله در رکوع و سجود
چو در هیاکل رهبان چو در صوامع پیر
یکایک ارچه در اشکال مختلف بودند
بدند متفق اندر ثنای صدر کبیر
ستوده صاحب عادل ظهیر دولت و دین
نصیر ملک که بادش خدای یار و نصیر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۲
ایا مبشر اقبال در ازل داده
به یمن طالع سعدت بشارت عالم
زبیم عدل تو ناید خرابی از باده
ز سعی کلک تو باشد عمارت عالم
ز پشت گرمی نام تو شمس شد تابان
وگرنه روز ندادی حرارت عالم
تو آفتابی و باران و بیگمان باشد
ز آفتاب و ز باران نظارت عالم
جهان معنوی جاهت ارشدی محسوس
قدم برون نهدی ز استدارت عالم
به مال ذکر جمیلی خریده ای که ترا
ذخیره ئیست ورای تجارت عالم
ز بنده نام طلب کن که جاودان مانی
جلالتی که چه جای جلالت عالم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
به حکم خواهش مولی الانام شمس الدین
که دارد امرش بر سابق قدر پیشی
امام و مفتی درس محمد ادریس
خدایگان شریعت محمد کیشی
نوشت چاکر و داعیش مجد پارسی آن
که چون سعادت کرده ست بر درش خویشی
کتاب حکمت و پند کلیله را به خطی
که در ثمن برد از لولو ثمین بیشی
به سال ششصد و هفتاد و دو به خطه حی
که شد تهی ز بداندیش وز بداندیشی
به عهد صاحب دیوان بهاء دولت و دین
که شیر در گله بخت او کند میشی
ز نوک کلکش چشم مخالف آن بیناد
که این نماید بیشی و آن کند نیشی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
غصنی سخنان تو چو جان شیرین است
روح القدس از گلبن تو گلچین است
نظم تو چو نظم خوشه پروین است
شعری که ز نثر برگذشته ست این است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
اقبال غلام بخت پیروز تو باد
خور بنده روی عالم افروز تو باد
هر خیر و سعادت که دهد دست قدر
ایثار و نثار عید و نوروز تو باد
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۷
امارت گرفت افتخاری دگر
فرستاد دولت نثاری دگر
زیادت شد از بهر فتح و ظفر
به میدان مردان سواری دگر
سپهر و ستاره بدین بزمگاه
ازین به نکردند کاری دگر
به ایزد کزین خوبتر روزگار
ندیده ست کس روزگاری دگر
از این گل که در باغ دولت شکفت
بداندیش را هست خاری دگر
جهان را فزون گشت در نوبهار
ز دیدار او نوبهاری دگر
جهانش همی بود در انتظار
که سازد در او کار و باری دگر
کنون راست گشت آرزوی جهان
جهان را نماند انتظاری دگر
برایوان شاهی پدیدار شد
ز دیدار خویش نگاری دگر
چه خوانی همی رزم اسفندیار
که زنده شد اسفندیاری دگر
زهی پهلوانی که از بس هنر
تو را در جهان نیست یاری دگر
تو اندر حصاری و شهر تو هست
حصار حصین را حصاری دگر
نه مر ملک را پهلوانی چو توست
نه مر خلق را کردگاری دگر
تو را دولت آموزگارست و نیست
به از دولت آموزگاری دگر
به یزدان که بویاتر از خلق تو
ز مجمر نخیزد بخاری دگر
ز فرخنده مولود مسعود تو
گرفت این دیار افتخاری دگر
بر این اختیاری که اقبال کرد
نخواهد گزید اختیاری دگر
پدید آمد از بهر این موهبت
دل هر کسی را قراری دگر
به هر خانه ای شادی دیگرست
به هر جانبی باده خواری دگر
دل و دیده دشمن و دوست را
بیفزود از او نور و ناری دگر
کنون نام مردان زیادت شود
چو موجود شد نامداری دگر
کنون شهر بفزاید اندر جهان
چو نو شد در او شهریاری دگر
الا تا به نزدیک اهل شمار
نباشد چنو کار کاری دگر
سعادت ز گردون شکار تو باد
کزین به ندانم شکاری دگر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۵
صحن چمن که خرم و زیبا شود همی
چون درج در و رزمه دیبا شود همی
زیباتر است عشرت و خرم تر است عیش
تا باغ و سبزه خرم و زیبا شود همی
باغ از در تنعم و نزهت شود همی
راغ از در نشاط و تماشا شود همی
برنا و پیر قصد گل و مل همی کنند
زین دهر پیر گشته که برنا شود همی
از بهر زنده کردن گلهای نوبهار
باد صبا دعای مسیحا شود همی
هر کهربا که باد خزانی به باغ داد
آن کهربا زمرد و مینا شود همی
نرگس نشان تاج سکندر همی دهد
تا بوستان چو مسند دارا شود همی
دل یوسف است و گل چو زلیخا جوان شده
یوسف اسیر عشق زلیخا شود همی
رعنا بود هر آنکه دل عاشقان برد
گل دل زما ببرد که رعنا شود همی
تا شد شکفته همچو ثریا سر سمن
بوی خوش از ثری به ثریا شود همی
زلف بنفشه گرچه دو تا شد چو پشت من
او را دلم یگانه و یکتا شود همی
راز دلم ز سبزه به صحرا براوفتد
از دلبری که سبزه و صحرا شود همی
طرف چمن طرایف باغ بهشت یافت
تاگل به حسن صورت حورا شود همی
باغی که زاغ ناخوش از او آشیانه ساخت
ماوای عندلیب خوش اوا شود همی
ابر از هوا چو دیده وامق شد از سرشک
تا لاله همچو عارض عذرا شود همی
دارد فروغ شعله آتش میان دود
برق از میان ابر که پیدا شود همی
ماند به سایلان خداوند مجددین
آن ساعتی که ابر به دریا شود همی
سبط رسول سید مشرق که ذات او
فهرست فخر آدم و حوا شود همی
صدر زمانه تاج معالی علی که لفظ
اندر ثناش لولو لالا شود همی
بی طبع و خاطر از طرب مدح او سخن
موزون و معنوی و مقفا شود همی
مخدوم آل حیدر و زهرا که خدمتش
تاریخ آل حیدر و زهرا شود همی
جدش سوار دلدل شهباست، وز هنر
مثل سوار دلدل شهبا شود همی
ای کعبه شرف که طواف زمان هرا
گرد در تو مکه و بطحا شود همی
مبخل ز وصف جود تو معطی شود همی
نادان ز نعت علم تو دانا شود همی
ناز مخالفان ز تو گر رنج شد رواست
خار موافقان ز تو خرما شود همی
دریای بی کرانی و دریای بی کران
روز عطا زجود تو رسوا شود همی
عنقاست ناپدید و ز عدل تو نام ظلم
از عرصه زمانه چو عنقا شود همی
این عالم کهن شده هرسال در بهار
از بهر نزهت تو مطراشود همی
تا تو نشاط باده کنی در هوای خوش
تیره هوا زباده مصفا شود همی
تا بر جمال لاله به ساغر خوری شراب
لاله به شکل ساغر صهبا شود همی
امروز کن طرب که مهیاست عیش و عمر
باده ز جام عمر مهیا شود همی
فردای نارسیده چو امروز عمر توست
بس عمرها که در سر فردا شود همی
تا تن به عمر مایل و راغب بود همی
تا دل زعشق واله و شیدا شود همی
عمرت همیشه باد که اسباب عمر ما
از عمر و دولت تو مهنا شود همی
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عید است و حق عید بباید شناختن
وز باده نوش کردن و بربط نواختن
شرع است حق روزه به طاعت گزاردن
شرط است حق عید به عشرت شناختن
اکنون که چنگ و نای به یک جای ساختند
وقت است وقت با قدح باده ساختن
چوگان زلف و گوی زنخدان یار گیر
در روز عید رسم بود گوی باختن
بر اسب باده سوی طرب تاختن بریم
زیرا به عید رسم بود اسب تاختن
گر کینه آختن ز ره و رسم عادت است
از غم سزد به قوت می کینه آختن
ور سر فراختن ز بزرگی و همت است
باید به مدح صدر اجل سر فراختن
مخدوم ساده سید مشرق که کار اوست
ناصح عزیز کردن و حاسد گداختن
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۱
گیرد قدر عنانش و بوسد قضا رکاب
گر پای و دست قصد رکاب و عنان کند
هرگز به سالها نکند ابر نوبهار
آن مکرمت که دست تو در یک زمان کند
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۹ - در خریدن یا بهدیه رسیدن دو اسب برای کسی سرود
بدرگاهت، ای راکب خنگ رفعت
دو مرکب، دو پیک سعادت بیامد
چو بر پشت هر یک از آنها برآیی
بگو: پایه تخت عزت بیامد!
خرد از پی سال تاریخ گفتا:
«دو اسبه بسوی تو دولت بیامد»!