عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۶
جانا! تو کجائی که نیازم بینی
وین نالهٔ شبهای درازم بینی
از ضعف چنانم که نیایم در چشم
گر بازآئی مدان که بازم بینی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶۳
جانا! می ده که با دلی غمناکم
تا می زغم جهان بشوید پاکم
هین باده! که سبزه آمد از خاک پدید
زان پیش که ناپدید گردد خاکم
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۳
جانا! می خور که چون گل تازه شکفت
بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت
تنها منشین و شمع منشان که بسی
تنهات به خاک تیره میباید خفت
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۶
ای صبح اگر دم به هوس خواهی زد
از همدمی کدام کس خواهی زد
عمریست که تا همنفسی یافتهای
آن هم برود تاکه نفس خواهی زد
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۸
چون هم نفسِ همه کسی هر جاییست
پس هم نفست خموشی و تنهاییست
در صدق ز صبح نیستی روشنتر
اول که نفس زند دوم رسواییست
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۵
چون نیست نصیبِ من به جز غمخواری
موجود برای غم شدم پنداری
چون شمع اگر تنم بسوزد صد بار
یک ذرّه ز پروانه نجویم یاری
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۶
تا چند روم که این ره کوته نیست
وز هر سویی که راه جویم ره نیست
چون شمع میان آب و آتش شب و روز
میسوزم و کس ز سوز من آگه نیست
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵۰
شمعم که ز خود نهان فرو میگریم
میخندم و هر زمان فرو میگریم
بر گریهٔ من چو هیچ کس واقف نیست
خوش خوش به درون جان فرو میگریم
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۰۸
چون نیست امید غمگسارم نفسی
پس من چه کنم با که برآرم نفسی؟
تا دور فتاده ام ازان شمع چو گل
چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۴۸
شمع آمد و گفت: اینهمه بیچارگیم
زان است که کس نیست به غم خوارگیم
تا پر شد از آن لقمهٔ آتش دهنم
آن لقمه خوشی بخورد یکبارگیم
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۹
تا کی سخن لطیف نیکو گویم
تا چند ز جان و نفس بدخو گویم
چون نیست کسی که راز من بنیوشد
در دل کشتم تا همه با او گویم
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود شوریده دلی دیوانهٔ
روی کرده در بن ویرانهٔ
همچو باران زار برخود میگریست
سایلی گفتش که این گریه ز چیست
که بمردت گفت دور از تو دلم
دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
گفت دل چون مردت و چون شد زجای
گفت چون اندوه بودش با خدای
خوش بمرد و دور گشت از من نهان
شد بر او و برون رفت از جهان
تا بتنهائی مرا حیران گذاشت
وین چنین افکنده سر گردان گذاشت
ای عجب جائی که آنجا شد دلم
رفتن آنجا مینماید مشکلم
آرزوی من بدانجا رفتن است
لیک ره در قعر دریا رفتن است
گر رسم آنجایگه یک روز من
وارهم از گریه و از سوز من
هرکرا این درد عالم سوز نیست
در شبست و هرگز او را روز نیست
درد میباید که بی درمان بود
تا اگر درمان کنی آسان بود
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
پشیمان شدن بلبل از عمر ضایع و در غفلت گذراندن
گفت بلبل و ای ازین جان باختن
خویش را اندر بلا انداختن
ای گل نوخاسته باری بیا
تا به بینی حال مسکین مرا
تا به بینی حال این بیچاره را
عاشق دل دادهٔ غمخواره را
من نمی‌دانم چه سازم در فراق
زانکه می‌سوزم ز تاب اشتیاق
اشک ما چون خون همی آید روان
بر رخ زرد من مسکین دوان
شب همه شب تا سحر از نالشم
روز روشن می‌دهد شب فالشم
کس نمی‌پرسد ز من حال تو چیست
این همه فریاد و سوزش بهر کیست
محرمی باید که همرازم شود
ساز او مانندهٔ سازم شود
ناز عشق خود بگویم چند حرف
کز برای چه بکردم عمر صرف
کس نه بیند ناله و سوز مرا
تا نه بیند همچو شب روز مرا
چند گویم با دل مسکین خود
صبر کن با دل بده تسکین خود
این نصیحت نزد تو چون ماجراست
پند من درگوش او باد هواست
چون کنم دل را بصحرا افکنم
چند ازین خود را بغوغا افکنم
عاشقی ورزیده‌ام من سالها
این زمان دارم از این اقوالها
کس ندارم تا بپرسد حال من
شمهٔ برگوید از احوال من
آه و فریاد از چنین کردار خویش
بازگشتم دور از پرکار خویش
من چنین بی‌خویشتن بنشسته‌ام
عقد جان و تن ز هم بگسسته‌ام
از که نالم زانکه من این کرده‌ام
خویشتن را خویشتن آزرده‌ام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
از عمر بسی نماند ما را
در سر هوسی نماند ما را
رفتیم زدل غبار اغیار
جز دوست کسی نماند ما را
رفتیم بآشیانهٔ خویش
رنج قفسی نماند ما را
از بس که نفس زدیم بیجا
جای نفسی نماند ما را
یاران رفتند رفته رفته
دمساز کسی نماند ما را
گرمی بردند و روشنائی
زایشان قبسی نماند ما را
گلها رفتند زین گلستان
جز خارو خسی نماند ما را
دل واپسی دگر نداریم
در دهر کسی نماند ما را
کو خضر رهی درین بیابان
بانک جرسی نماند ما را
جز ناله که مونس دل ماست
فریاد رسی نماند ما را
بستیم چو فیض لب ز گفتار
چون همنفسی نماند ما را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
دلم گرفت ازین خاکدان پر وحشت
ره بهشت کدامست و منزل راحت
بلاست صحبت بیگانه و دیار غریب
کجاست منزل مألوف و یار بی کلفت
زسینه گشت جدا و نیافت محرم راز
نفس گره شده در کام ماند از غیرت
اگر بعالم غیبم دریچهٔ بودی
زدودمی بنسیمی دمی ز دل کربت
مگر سروش رحیلی بگوش جان آمد
دل گرفته گشاید زکربت غربت
زوصل دوست نسیمی بیار باد صبا
که سخت شعله کشیده است آتش فرقت
بجز کتاب انیسی دلم نمیخواهد
زهی انیس و زهی خامشی زهی صحبت
اگر اجل دهدم مهلت و خدا توفیق
من و خدا و کتابی و گوشهٔ خلوت
هزار شکر که کاری بخلق نیست مرا
خدا پسند بود فیض را زهی همت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
یک محرم راز در جهان نیست
یک دوست بزیر آسمان نیست
غیر از غم عشق همدمی کو
کز صحبت آن دلم گران نیست
فریاد زدست این کرانان
جانرا از عذابشان امان نیست
من طاقت احمقان ندارم
جز مرک سزای احمقان نیست
یارب یا رب غم تو خواهم
دل جز بغم تو شادمان نیست
تا یافت بکوی عشق راهی
دل را غم جان سرجهان نیست
خود جان جهان جهان جان شد
دل بستهٔ انی جهان و جان نیست
شور عشقی چو هست در سر
دلرا پروای این و آن نیست
جائی نتوان نشست ای فیض
کافسانهٔ عشق در میان نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
جان اسیر محنت و غم دل قرین درد و داغ
بیدماغم بیدماغم بیدماغم بیدماغ
میشود از قصه خون وز دیده می‌آید برون
لحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغ
در درونم لاله هست و گل ز یمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغ
شد ملول از صحبت جان سوزم از پیشم برفت
از که گیرم این دل گم گشته را یا رب سراغ
دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغ
از مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشو
خواهش آن بیغمان من دارم از خواهش فراغ
من بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غم
دم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغ
مهربانیهای دم سردان بسی سرد است سرد
گرمی این بیغمان سوزنده‌تر از سوز داغ
آنکه از حال دلم پرسید گوید کو جواب
ای برادر رحم کن بر فیض بیدل کو دماغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
در دل تنگم خموشی میکند انبار حرف
محرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرف
حرفهای پختهٔ سنجیده دارم در درون
گر بنطق آیم توانم گفت صد طومار حرف
محرمی خواهم که در یابد بحدس صایبش
از لب خاموش من بی منت اظهار حرف
حال دل از چشم گویا فهمد آنکش دیده هست
عاشقانرا نیست جز از چشم گوهر بار حرف
من نمیخواهم که گویم حرفی از اندوه دل
میکند چون میتراود از دل خونبار حرف
خارخار گفتنی چون تنگ دارد سینه را
آید از بهر گشایش بر زبان ناچار حرف
چند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب کل
اهل دل کو تا بهم گوئیم از اسرار حرف
بحر پر دُر معارف خواهم و کان سخن
تا بریزد بر دلم از لعل گوهر بار حرف
از بلاغت میزداید گاه زنگ از دل سخن
وز حلاوت گاه دلرا میبرد از کار حرف
صاحب دلراست فهم رازها از سازها
صاحب دل شو شنو از نای و موسیقار حرف
نکتها در جست در صوت طیور آگاه را
گر ترا هوشی است در سر بشنو از منقار حرف
شد مضامین در میان اهل معنی مبتذل
تازه گوئی کو که آرد فکرش از ابکار حرف
هرکه قدر حرف نشناسد مکن با او خطاب
حیف باشد حیف جز با مردم هشیار حرف
مستمع ز افسردگی خمیازه‌اش در خواب کرد
با که گویم کی توان الا بر بیدار حرف
چون نمی‌یابی کسی گوشی دهد حرف ترا
بعد از این ای فیض میگو با در و دیوار حرف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
از آن ز صحبت یاران کشیده دامانم
که صحبت دیگری میکشد گریبانم
چو خلوتست دل ید در و دل آرامی
بپاسبانی دل در توقع آنم
ز دوست رنج پیاپی مرا بود خوشتر
ز راحتی که رسد از فلان و بهمانم
گذشت آنکه بصحبت نشاط رو می‌داد
کنون بمجلس صحبت به بیت‌الاحزانم
کجا شد آنکه بهنگام شعر میخواندم
چه شد نشاط رفیقان و کو رفیقانم
کجا شد آنکه بگردون فغان من میرفت
گره گره شده اکنون سینه افغانم
کجاست یار موافق رفیق روحانی
بلطف جمع کند خاطر پریشانم
یکیست یار من و نیست غیر او یاری
ولیک در طلبش چارهٔ نمیدانم
بسوی چاره نبردم رهی به بیداری
مگر به خواب به بینم که چیست درمانم
خیال دوست چنان میزند ره خوابم
که خواب مرگ گمان میشود که نتوانم
ز مرگ دم بدمم میرسد پیام خوشی
بگو بیا که روانرا بپاش افشانم
دل تو فیض اگر با تو صحبتی خواهد
بگو ز صحبت نامحرمان گریزانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دردم ز حد فزون شد و غم بیشمار هم
آه از فلک برون شد اشک از کنار هم
با ما ببین که عشق چها کرد و میکند
از دل ببرد طاقت و از جان قرار هم
دل پا کشید از دو جهان بر امید و صل
جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم
پا باز ماند از روش و دست از عمل
ز اندیشه ماند عقل و سرا پا ز کار هم
آهم ز درد و آتش و اشکم ز غصه خون
بخت از فراق تیره و ایام تار هم
نی ره بکوی او بودم نی قبول او
نه کس نشان دهد نه دهد یار بار هم
افتاده‌ام غریب و حزین مستمند و زار
نی بر سرم طبیبی و نی غمگسار هم
یا رب بگیر دست من زار از کرم
بازم رهان ز خویش و ازین گیر و دار هم
ای فیض غم مخور که بمقصود میرسی
بختت مساعدت کند و روزگار هم