عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۳۰
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۳۲
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۴۱
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۱۱
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
بود درویشی بغایت غم زده
آن یکی گفتش که ای ماتم زده
غم بدر کن زانکه من هم کردهام
گفت چندین غم نه من آوردهام
این زمان من روز و شب در ماتمم
کانتواند برد کاورد این غمم
این همه غم کز دل پرخون خورم
چون نه من آوردهام من چون برم
من ندانم هیچ غم در روزگار
چون فراق و سخت تر زین نیست کار
گم شود صد عالم غم باتفاق
در بر یک ذرهٔ غم از فراق
ذرهٔ تا هستی خویشت بود
صد فراق سخت در پیشت بود
آن یکی گفتش که ای ماتم زده
غم بدر کن زانکه من هم کردهام
گفت چندین غم نه من آوردهام
این زمان من روز و شب در ماتمم
کانتواند برد کاورد این غمم
این همه غم کز دل پرخون خورم
چون نه من آوردهام من چون برم
من ندانم هیچ غم در روزگار
چون فراق و سخت تر زین نیست کار
گم شود صد عالم غم باتفاق
در بر یک ذرهٔ غم از فراق
ذرهٔ تا هستی خویشت بود
صد فراق سخت در پیشت بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
دوش از من رمیده می رفت
دامان زکفم کشیده می رفت
می رفت و مرا به حسرت از پی
دریا دریا زدیده می رفت
می رفت به ناز و رفته رفته
آرام دل رمیده می رفت
می رفت و دل شکسته از پی
نالان نالان تپیده می رفت
می رفت و روان روان به دنبال
تن در عقبش خمیده می رفت
می رفت سرور و شادمانی
از سینه مرا و دیده می رفت
می رفت به یاد هجرش از پی
هوش از سر من پریده می رفت
می رفت و فغان من به دنبال
او فارغ و ناشنیده می رفت
میرفت و منش فتاده در پی
صد پرده ی من در دیده می رفت
می رفت و جهان جهان تغافل
گفتی که مرا ندیده می رفت
میرفت به صد هزار تمکین
سنجیده و آرمیده می رفت
کس سرو چمن چمان ندیده است
آن سوی روان چمیده می رفت
حیف است که بر زمین نهد پای
ای کاش فرا ز دیده میرفت
بس فیض ز رفتنش غزل کاش
در آمدنش قصیده می رفت
دامان زکفم کشیده می رفت
می رفت و مرا به حسرت از پی
دریا دریا زدیده می رفت
می رفت به ناز و رفته رفته
آرام دل رمیده می رفت
می رفت و دل شکسته از پی
نالان نالان تپیده می رفت
می رفت و روان روان به دنبال
تن در عقبش خمیده می رفت
می رفت سرور و شادمانی
از سینه مرا و دیده می رفت
می رفت به یاد هجرش از پی
هوش از سر من پریده می رفت
می رفت و فغان من به دنبال
او فارغ و ناشنیده می رفت
میرفت و منش فتاده در پی
صد پرده ی من در دیده می رفت
می رفت و جهان جهان تغافل
گفتی که مرا ندیده می رفت
میرفت به صد هزار تمکین
سنجیده و آرمیده می رفت
کس سرو چمن چمان ندیده است
آن سوی روان چمیده می رفت
حیف است که بر زمین نهد پای
ای کاش فرا ز دیده میرفت
بس فیض ز رفتنش غزل کاش
در آمدنش قصیده می رفت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
تا بکی حسرت برم بر کشتگان زار عشق
هرچه باداباد گویان میروم بردار عشق
ز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمش
از جهان بیزار گردد هرکه باشد زار عشق
هر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دید
عافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشق
پیش ازین هم گرچه بودم مست وار خود بیخبر
مستی دیگر چشیدم تا شدم هشیار عشق
چند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگ
صد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشق
هر کتابی خوانده باشد جمله از یادش رود
هر که او خواند چو من یکحرف از طومار عشق
ای که میپرسی که یارت کیست یار کیستی
یار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشق
میفروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهد
تا خرم ازاهل دل یکرشته از زنار عشق
کار من عشقست و بیکاریم عشق کار ساز
بهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشق
الصلا یاران کشید از هرچه جز عشقست دست
نیست کار و بار الا کار عشق و بار عشق
بس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دل
میفروشم خویش را یک تنگه در بازار عشق
هر که پرسد فیض زار کیست میگویم بلند
زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق
هرچه باداباد گویان میروم بردار عشق
ز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمش
از جهان بیزار گردد هرکه باشد زار عشق
هر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دید
عافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشق
پیش ازین هم گرچه بودم مست وار خود بیخبر
مستی دیگر چشیدم تا شدم هشیار عشق
چند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگ
صد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشق
هر کتابی خوانده باشد جمله از یادش رود
هر که او خواند چو من یکحرف از طومار عشق
ای که میپرسی که یارت کیست یار کیستی
یار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشق
میفروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهد
تا خرم ازاهل دل یکرشته از زنار عشق
کار من عشقست و بیکاریم عشق کار ساز
بهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشق
الصلا یاران کشید از هرچه جز عشقست دست
نیست کار و بار الا کار عشق و بار عشق
بس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دل
میفروشم خویش را یک تنگه در بازار عشق
هر که پرسد فیض زار کیست میگویم بلند
زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
بدوست حال دل سوگوار را چه نویسم
بیار غار خود احوال غار را چه نویسم
بروز عید خود آن مایهٔ سرور و سعادت
حکایت غم شبهای تار را چه نویسم
غم فراق عزیزان فزون ز حد شمار است
چگونه عرض کنم بیشمار را چه نویسم
ز دست رفت مرا کار و بار تا تو برفتی
بجان کار غم کار و بار را چه نویسم
کنار کردی و شد بیکرانه درد و غم من
حدیث درد و غم بیکنار را چه نویسم
قرار دل چو توئی بیتو دل قرار ندارد
سوی قرار ز غم بیقرار را چه نویسم
بمن ز سوی تو هرگز پیام و نامه نیامد
حدیث یک غم بیش از هزار را چه نویسم
غبار غم بسر هم نشست در دل تنگم
چو گویم از دل تنگ و غبار را چه نویسم
چها که بر سرم آورد روزگار جدائی
شکایت ستم روزگار را چه نویسم
حکایت غم هجران شنید هر که دلش سوخت
بدوستان سخن شعله بار را چه نویسم
بروزگار من آنها که از فراق تو آمد
ز صد هزار هزاران هزار را چه نویسم
خموش فیض که بر یار حال پنهان نیست
بیار قصه هجران یار را چه نویسم
بیار غار خود احوال غار را چه نویسم
بروز عید خود آن مایهٔ سرور و سعادت
حکایت غم شبهای تار را چه نویسم
غم فراق عزیزان فزون ز حد شمار است
چگونه عرض کنم بیشمار را چه نویسم
ز دست رفت مرا کار و بار تا تو برفتی
بجان کار غم کار و بار را چه نویسم
کنار کردی و شد بیکرانه درد و غم من
حدیث درد و غم بیکنار را چه نویسم
قرار دل چو توئی بیتو دل قرار ندارد
سوی قرار ز غم بیقرار را چه نویسم
بمن ز سوی تو هرگز پیام و نامه نیامد
حدیث یک غم بیش از هزار را چه نویسم
غبار غم بسر هم نشست در دل تنگم
چو گویم از دل تنگ و غبار را چه نویسم
چها که بر سرم آورد روزگار جدائی
شکایت ستم روزگار را چه نویسم
حکایت غم هجران شنید هر که دلش سوخت
بدوستان سخن شعله بار را چه نویسم
بروزگار من آنها که از فراق تو آمد
ز صد هزار هزاران هزار را چه نویسم
خموش فیض که بر یار حال پنهان نیست
بیار قصه هجران یار را چه نویسم
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۴ - سفر جمشید به روم
به روز فرخ و حال همایون
ملک جمشید رفت از شهر بیرون
برون بردند چتر و بارگاهش
خروشان و روان در پی سپاهش
ز آه و ناله مینالید گردون
ز گریه سنگ را میشد جگر خون
پدر میزد به زاری دست بر سر
به ناخن چهره بر میکند مادر
سرشک از دیده باران، گفت:« ای رود،
ز مادر تا قیامت باش بدرود!
بیا تا در بغل گیرم به نازت
که میدانم نخواهم دید بازت
بیا تا یک نظر سیرت ببینم
به چشمان گرد رخسارت بچینم
دریغا کافتاب عمر شد زرد
که روز شادمانی پشت بر کرد
گلی بودی که پروردم به جانت
ربود از من هوای ناگهانت
بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک
به داغ و درد خواهم رفت در خاک
خداوند جهانت باد یاور
شب و روزت سعادت باد همبر
مرا چشمی، مبادت هیچ دردی
در این ره بر تو منشیناد گردی
همه راهت مبارک باد منزل
تمنایی که داری باد حاصل
درین غربت هوای دل فکندت
که باد آب و هوایش سودمندت! »
ملک جمشید چون احوال مادر
بدید از دست دل زد دست بر سر
به الماس مژه گوهر همی سفت
کمند عنبرین میکند و میگفت:
« دل از دستم ربودهست اختیارم
مکن عیبم که دست دل ندارم»
همایون گفت ای فرزند زنهار
مرا جانی و جانم را میازار
مکن مویه که وقت جان کنش نیست
مزن بر سر که جای سرزنش نیست
دو منزل با پسر دمساز گشتند
وز آنجا زار و گریان باز گشتند
ملک جمشید دل بر کند از آن بوم
وز آن سو رفت و روی آورد در روم
چو مه مهر رخ خورشید در دل
همی شد روز و شب منزل به منزل
به بوی سنبل زلفش شتابان
چو آهو سرنهاده در بیابان
گهی در تاب بود از مهر روشن
که در ره گرمتر میراند از من
گه از غیرت فتادی در پی باد
که آمد باد در پیش من افتاد
بسان لاله و گل خار و خارا
به جای تخت و مسند ساخت ماوا
همی پنداشت کان خارا حریرست
گمان میبرد کان خارش سریرست
ره عشق اینچنین شاید بریدن
نخست از عقل و دین باید بریدن
ملک جمشید رفت از شهر بیرون
برون بردند چتر و بارگاهش
خروشان و روان در پی سپاهش
ز آه و ناله مینالید گردون
ز گریه سنگ را میشد جگر خون
پدر میزد به زاری دست بر سر
به ناخن چهره بر میکند مادر
سرشک از دیده باران، گفت:« ای رود،
ز مادر تا قیامت باش بدرود!
بیا تا در بغل گیرم به نازت
که میدانم نخواهم دید بازت
بیا تا یک نظر سیرت ببینم
به چشمان گرد رخسارت بچینم
دریغا کافتاب عمر شد زرد
که روز شادمانی پشت بر کرد
گلی بودی که پروردم به جانت
ربود از من هوای ناگهانت
بخواهم سوخت در هجر تو خاشاک
به داغ و درد خواهم رفت در خاک
خداوند جهانت باد یاور
شب و روزت سعادت باد همبر
مرا چشمی، مبادت هیچ دردی
در این ره بر تو منشیناد گردی
همه راهت مبارک باد منزل
تمنایی که داری باد حاصل
درین غربت هوای دل فکندت
که باد آب و هوایش سودمندت! »
ملک جمشید چون احوال مادر
بدید از دست دل زد دست بر سر
به الماس مژه گوهر همی سفت
کمند عنبرین میکند و میگفت:
« دل از دستم ربودهست اختیارم
مکن عیبم که دست دل ندارم»
همایون گفت ای فرزند زنهار
مرا جانی و جانم را میازار
مکن مویه که وقت جان کنش نیست
مزن بر سر که جای سرزنش نیست
دو منزل با پسر دمساز گشتند
وز آنجا زار و گریان باز گشتند
ملک جمشید دل بر کند از آن بوم
وز آن سو رفت و روی آورد در روم
چو مه مهر رخ خورشید در دل
همی شد روز و شب منزل به منزل
به بوی سنبل زلفش شتابان
چو آهو سرنهاده در بیابان
گهی در تاب بود از مهر روشن
که در ره گرمتر میراند از من
گه از غیرت فتادی در پی باد
که آمد باد در پیش من افتاد
بسان لاله و گل خار و خارا
به جای تخت و مسند ساخت ماوا
همی پنداشت کان خارا حریرست
گمان میبرد کان خارش سریرست
ره عشق اینچنین شاید بریدن
نخست از عقل و دین باید بریدن
رهی معیری : چند قطعه
نیروی اشک
عزم وداع کرد جوانی به روستای
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دریادلان ز موج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد پای زآن سرای
کاو را دگر نبود مجال اقامتی
سرو روان چو عزم جوان استوار دید
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه به خوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آنکه از زبان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحهای ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
زآن قطره سرشک فروماند پای مرد
یکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است الفتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر که قطرهٔ اشک محبتی
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دریادلان ز موج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد پای زآن سرای
کاو را دگر نبود مجال اقامتی
سرو روان چو عزم جوان استوار دید
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه به خوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آنکه از زبان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحهای ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
زآن قطره سرشک فروماند پای مرد
یکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است الفتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر که قطرهٔ اشک محبتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
ایگداز دل نفسی اشک شو به دیده بیا
یار میرود ز نظر یک قدم دویده بیا
فیض نشئههای رسا مفت تست در همهجا
جام ظرف هوش نهای چون می رسیده بیا
نیست دربهار جهانفرصت شگفتگیات
هم ز مرغزار عدم چون سحر دمیده بیا
جز تجرد ازکر و فر چیست انتخاب دگر
فرد میروی ز نظرگو همه قصیده بیا
از سروش عالمجان ایننداست بالفشان
کای نوای محفل انس از همه رمیده بیا
باغ عشق تا هوستنیست جزهمین قفست
یک دو روز از نفست مهلت است دیده بیا
تا نرفتهام ز نظر شام من رسان به سحر
شمع انتظار توام صبح نادمیده بیا
شمع بزمگاه ادب تا نچیند ازتو تعب
همعنان ضبط نفس لختی آرمیده بیا
سقفکلبهٔ فقرا نیست سیرگاه هوا
سربه سنگ تا نخورده اندکی خمیده بیا
بیادب نبردکسی ره به بارگاه وفا
با قدم به خاک شکن یا عنانکشیده بیا
تیغ غیرت ز همهسو بر غرورکرده غلو
عافیت اگر طلبی با سر بریده بیا
اززیان وسودنفسوحشت استحاصلوبس
جنس این دکان هوس دامن است چیده بیا
بیدل از جهان سخن بر فنون و هم متن
رو از آن سوی تو و من حرف ناشنیده بیا
یار میرود ز نظر یک قدم دویده بیا
فیض نشئههای رسا مفت تست در همهجا
جام ظرف هوش نهای چون می رسیده بیا
نیست دربهار جهانفرصت شگفتگیات
هم ز مرغزار عدم چون سحر دمیده بیا
جز تجرد ازکر و فر چیست انتخاب دگر
فرد میروی ز نظرگو همه قصیده بیا
از سروش عالمجان ایننداست بالفشان
کای نوای محفل انس از همه رمیده بیا
باغ عشق تا هوستنیست جزهمین قفست
یک دو روز از نفست مهلت است دیده بیا
تا نرفتهام ز نظر شام من رسان به سحر
شمع انتظار توام صبح نادمیده بیا
شمع بزمگاه ادب تا نچیند ازتو تعب
همعنان ضبط نفس لختی آرمیده بیا
سقفکلبهٔ فقرا نیست سیرگاه هوا
سربه سنگ تا نخورده اندکی خمیده بیا
بیادب نبردکسی ره به بارگاه وفا
با قدم به خاک شکن یا عنانکشیده بیا
تیغ غیرت ز همهسو بر غرورکرده غلو
عافیت اگر طلبی با سر بریده بیا
اززیان وسودنفسوحشت استحاصلوبس
جنس این دکان هوس دامن است چیده بیا
بیدل از جهان سخن بر فنون و هم متن
رو از آن سوی تو و من حرف ناشنیده بیا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
نه جاه مایهٔ عصیان نه مال غفلتزاست
همین نفس که تواش صید الفتی دنیاست
کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد
تو بیوفا نهای اما جدایی تو بلاست
جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد
امید میتپد و نامه در پر عنقاست
به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم
چو صبح آنچه قفس موجمیزند پر ماست
به خاک میکده اعجاز کردهاند خمیر
ز دست هرکه قدح گل کند ید بیضاست
چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار
خط بنفشه گواه، مهر داغ لاله بجاست
حجاب پرتو خورشید سایه میباشد
چه جلوهها که نه در غفلت تو ناپیداست
عنان لغزش ما بیخودان که میگیرد؟
چو اشک وحشت ما را هجوم آبلهپاست
تو ساکنی و روان است اراده مطلق
به هر کنار که کشتی رود قدم دریاست
کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی
تویی در آینه دارد منیکه از تو جداست
همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست
که تو نیافتنی و نیافتن همه راست
ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم
عصا گر نتوان یافت میتوان برخاست
ز بس گذشتهام از عرض کارگاه هوس
به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست
مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل
که دست بادهکشان وقفگردن میناست
همین نفس که تواش صید الفتی دنیاست
کسی ستمکش نیرنگ اتحاد مباد
تو بیوفا نهای اما جدایی تو بلاست
جنون پیامی اوهام داغ یاسم کرد
امید میتپد و نامه در پر عنقاست
به وهم نشئهٔ آزادگی گرفتاریم
چو صبح آنچه قفس موجمیزند پر ماست
به خاک میکده اعجاز کردهاند خمیر
ز دست هرکه قدح گل کند ید بیضاست
چمن ز بندگی حسن اگر کند انکار
خط بنفشه گواه، مهر داغ لاله بجاست
حجاب پرتو خورشید سایه میباشد
چه جلوهها که نه در غفلت تو ناپیداست
عنان لغزش ما بیخودان که میگیرد؟
چو اشک وحشت ما را هجوم آبلهپاست
تو ساکنی و روان است اراده مطلق
به هر کنار که کشتی رود قدم دریاست
کجاست غیر جز اثبات ذات یکتایی
تویی در آینه دارد منیکه از تو جداست
همین تو،هم وجدان دلیل محرومیست
که تو نیافتنی و نیافتن همه راست
ز دستگیری خلق اینقدر زمینگیرم
عصا گر نتوان یافت میتوان برخاست
ز بس گذشتهام از عرض کارگاه هوس
به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست
مگیر دامن اندیشهٔ دگر بیدل
که دست بادهکشان وقفگردن میناست
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
یکدم که دست داده و با هم نشستهایم
گوئی بهم بحلقهٔ ماتم نشستهایم
از رستخیز فتنهٔ طوفان نه غرقهایم
ما را ببین چگونه مسلم نشستهایم
هرگز نکردهایم توکل به ناخدا
کشتی بجا گذاشته بیغم نشستهایم
عالم چنین فراخ چه دلتنگ ماندهایم
صحرا چنین گشاده چه در هم نشستهایم
دایم بیاد روی تو چون گل شکفتهایم
پیوسته در خیال تو خرم نشستهایم
برقع چه احتیاج که از حسرت جمال
بیهم نشستهایم، چو با هم نشستهایم
ما و رضی که خون هم از رشک میخوریم
بیاختیار پیش تو با هم نشستهایم
گوئی بهم بحلقهٔ ماتم نشستهایم
از رستخیز فتنهٔ طوفان نه غرقهایم
ما را ببین چگونه مسلم نشستهایم
هرگز نکردهایم توکل به ناخدا
کشتی بجا گذاشته بیغم نشستهایم
عالم چنین فراخ چه دلتنگ ماندهایم
صحرا چنین گشاده چه در هم نشستهایم
دایم بیاد روی تو چون گل شکفتهایم
پیوسته در خیال تو خرم نشستهایم
برقع چه احتیاج که از حسرت جمال
بیهم نشستهایم، چو با هم نشستهایم
ما و رضی که خون هم از رشک میخوریم
بیاختیار پیش تو با هم نشستهایم
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
در بند تقدیر
هیچ کاری نشد به تدبیرم
چکنم، مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر، من که و چه تدبیرم
چون گریزم ز دست بختِ سیاه
پشهٔ پای مانده در قیرم
محنت شهر را امانتدار
غصه دهر را ضمان گیرم
خم شد از غم قدم بسان کمان
بسکه بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایستهام به ناشایست
گبر و ترسا کنند تکفیرم
در غمش سوختیم و در نگرفت
می ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهان گیر است
شاید ار گوئیم جهان گیرم
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوائی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پردهای سازد
شاهدی کو که ساغری گیرم
با جوانان همیشه بازم عشق
هست این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمیکشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
گشتهام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه تیرم
در تمول اگر چه هیچ نیم
در توکل ببین جهان گیرم
چون شوم زیر بار روی زمین
کاسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
شدهام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده است تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
نه خرابم چنانکه روحاللّه
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
تیر بر من چه میکشی چون من
کشته شصت و دست زهگیرم
در هلاکم چه میکنی تقصیر
می ندانم که چیست تقصیرم
نه چنانست با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سرپیچم
در که بندم، دل از تو بر گیرم
شرح هجران اگر کنم، ریزد
به دل حرف، خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
بی لبت تلخ کامم از شکر
بیرخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق، میسوزم
ور برانی ز ذوق، میمیرم
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بیدرد میکشد زودم
چه غم ار درد میکشد دیرم
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
اشک و آهم رضی جهانگیر است
شاید ار گوئیم جهانگیرم
چکنم، مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر، من که و چه تدبیرم
چون گریزم ز دست بختِ سیاه
پشهٔ پای مانده در قیرم
محنت شهر را امانتدار
غصه دهر را ضمان گیرم
خم شد از غم قدم بسان کمان
بسکه بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایستهام به ناشایست
گبر و ترسا کنند تکفیرم
در غمش سوختیم و در نگرفت
می ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهان گیر است
شاید ار گوئیم جهان گیرم
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوائی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پردهای سازد
شاهدی کو که ساغری گیرم
با جوانان همیشه بازم عشق
هست این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمیکشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
گشتهام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه تیرم
در تمول اگر چه هیچ نیم
در توکل ببین جهان گیرم
چون شوم زیر بار روی زمین
کاسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
شدهام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده است تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
نه خرابم چنانکه روحاللّه
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
تیر بر من چه میکشی چون من
کشته شصت و دست زهگیرم
در هلاکم چه میکنی تقصیر
می ندانم که چیست تقصیرم
نه چنانست با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سرپیچم
در که بندم، دل از تو بر گیرم
شرح هجران اگر کنم، ریزد
به دل حرف، خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
بی لبت تلخ کامم از شکر
بیرخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق، میسوزم
ور برانی ز ذوق، میمیرم
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بیدرد میکشد زودم
چه غم ار درد میکشد دیرم
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
اشک و آهم رضی جهانگیر است
شاید ار گوئیم جهانگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
دل ز هر اندیشه با رجی مقابل میشود
درخور تمثال این آینه بسمل میشود
آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن
ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل میشود
لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم
در میان ما و تو ما و تو حایل میشود
گاه رحلت نیست تحریک نفس بی وحشتی
جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود
خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم
هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل میشود
گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است
اعتبار رفته آب روی سایل میشود
آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر
کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل میشود
دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن
حلقهٔ آغوش مجنون عرض محمل میشود
مرگ صاحبدل جهانی را دلیلکلفت است
شمع چون خاموش گردد داغ محفل میشود
عالمی را کلفت اندود تحیر کردام
با هزار آیینه یک آهم مقابل میشود
مژده ای بیدل که امشب از تغافلهای ناز
آرزوها باز خون میگردد و دل میشود
درخور تمثال این آینه بسمل میشود
آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن
ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل میشود
لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم
در میان ما و تو ما و تو حایل میشود
گاه رحلت نیست تحریک نفس بی وحشتی
جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود
خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم
هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل میشود
گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است
اعتبار رفته آب روی سایل میشود
آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر
کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل میشود
دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن
حلقهٔ آغوش مجنون عرض محمل میشود
مرگ صاحبدل جهانی را دلیلکلفت است
شمع چون خاموش گردد داغ محفل میشود
عالمی را کلفت اندود تحیر کردام
با هزار آیینه یک آهم مقابل میشود
مژده ای بیدل که امشب از تغافلهای ناز
آرزوها باز خون میگردد و دل میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۵
بی تو در هر جا جنون جوش ندامت بودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود
دوش هرکس زیر باری رفت من فرسودهام
در خیالت حسرتی دارم به روی کاروبس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
روزگار بی تمیزی خوش که مانند نگاه
میروم از خویش و میدانم همان آسودهام
سودها مزد زیان من که چون مینای می
هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستیام
عمرها شد در لباس رنگم و ننمودهام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتاییاش
اینقدر دانمکه آنجا هم همین من بودهام
نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام
چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود
دوش هرکس زیر باری رفت من فرسودهام
در خیالت حسرتی دارم به روی کاروبس
همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندودهام
روزگار بی تمیزی خوش که مانند نگاه
میروم از خویش و میدانم همان آسودهام
سودها مزد زیان من که چون مینای می
هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزودهام
بستهام چشم از خود و سیر دو عالم میکنم
این چه پرواز است یارب در پر نگشودهام
گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت
حسرت آگاهست از راهی که من پیمودهام
بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستیام
عمرها شد در لباس رنگم و ننمودهام
نیستم آگه چه دارد خلوت یکتاییاش
اینقدر دانمکه آنجا هم همین من بودهام
نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت
صندلی در پرده دارد دست بر هم سودهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
بسکه نیرنگ قدح چیدهست در اندیشهام
میکند طاووس فریاد از شکست شیشهام
تخم عجزم در زمین ناامیدی کشتهاند
ناله میبالد به رنگ تار ساز از ریشهام
یک نفس در سینهام بیشور سودای تو نیست
میکندتا خارو خس چون شیر تب در بیشهام
کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا
نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشهام
قصهٔ فرهاد من نشنیده میباید شمرد
سرمهٔ جوهر نهان دارد صدای تیشهام
مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست
چون نفس میسوزد آخر از دویدن ریشهام
بس که اسباب تعلقهای من وارستگی است
بیگره خیزد به رنگ ناله نی از بیشهام
آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز
در لطافت محو شد فرق پری از شیشهام
بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست
با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشهام
میکند طاووس فریاد از شکست شیشهام
تخم عجزم در زمین ناامیدی کشتهاند
ناله میبالد به رنگ تار ساز از ریشهام
یک نفس در سینهام بیشور سودای تو نیست
میکندتا خارو خس چون شیر تب در بیشهام
کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا
نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشهام
قصهٔ فرهاد من نشنیده میباید شمرد
سرمهٔ جوهر نهان دارد صدای تیشهام
مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست
چون نفس میسوزد آخر از دویدن ریشهام
بس که اسباب تعلقهای من وارستگی است
بیگره خیزد به رنگ ناله نی از بیشهام
آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز
در لطافت محو شد فرق پری از شیشهام
بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست
با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۱
ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی
چون آبله صحرایی و چون ناله هوایی
از پردهٔ ناموسی افلاک کشیدیم
ننگی که کشد لاغری از تنگ قبایی
گامی به رهت نازده در خاک نشستیم
چون اشک به این رنگ دمید آبله پایی
جرأت هوس طاقت دوری نتوان بود
زخم است همه گر مژه واریست جدایی
دل مایل تحریر سجودیست که امروز
نقش قدم او ورقی کرده حنایی
ای آینه گرد نفسی بیش ندارم
زین بیش مرا در نظر من ننمایی
همت نپسندد که به این هستی موهوم
چون عکس در آیینه کنم خانه خدایی
درکشور یأسی که سحر خندهٔ شام است
خفاش شوی به که دهی عرض همایی
زین جوش غباری که گرفتهست جهان را
فتح در خیبر کن اگر چشم گشایی
تا چند خراشد اثر لاف گلویت
داوود نخواهی شدن از نغمه سرایی
گر چون مه نو سرکشی از منظر تسلیم
بوسد لب بامت فلک از عجز بنایی
بر همزن کیفیت یکتایی ما نیست
این سجده که بر پیکر مابست دوتایی
بیدل تهی از خویش شدی ما و منت چیست
ای صفر بر اعداد تعین نفزایی
چون آبله صحرایی و چون ناله هوایی
از پردهٔ ناموسی افلاک کشیدیم
ننگی که کشد لاغری از تنگ قبایی
گامی به رهت نازده در خاک نشستیم
چون اشک به این رنگ دمید آبله پایی
جرأت هوس طاقت دوری نتوان بود
زخم است همه گر مژه واریست جدایی
دل مایل تحریر سجودیست که امروز
نقش قدم او ورقی کرده حنایی
ای آینه گرد نفسی بیش ندارم
زین بیش مرا در نظر من ننمایی
همت نپسندد که به این هستی موهوم
چون عکس در آیینه کنم خانه خدایی
درکشور یأسی که سحر خندهٔ شام است
خفاش شوی به که دهی عرض همایی
زین جوش غباری که گرفتهست جهان را
فتح در خیبر کن اگر چشم گشایی
تا چند خراشد اثر لاف گلویت
داوود نخواهی شدن از نغمه سرایی
گر چون مه نو سرکشی از منظر تسلیم
بوسد لب بامت فلک از عجز بنایی
بر همزن کیفیت یکتایی ما نیست
این سجده که بر پیکر مابست دوتایی
بیدل تهی از خویش شدی ما و منت چیست
ای صفر بر اعداد تعین نفزایی
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲