عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چون که در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بیخبر
نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحولگو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او میبراند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
او نمیدانست کندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه
آن یکی دستش همیمالید و سر
وآن دگر کهگل همیآورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش میکرد کم
وآن دگر نبضش که تا چون میجهد
وان دگر بوی از دهانش میستد
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بی هشیش
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آنجا خراب
کس نمیداند که چون مصروع گشت
یا چه شد کو را فتاد از بام طشت؟
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همیدانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
چون سبب معلوم نبود مشکل است
داروی رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغیست او روزی طلب
پس چنین گفتهست جالینوس مه
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده
کز خلاف عادتست آن رنج او
پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جعل گشتهست از سرگینکشی
از گلاب آید جعل را بیهشی
هم ازان سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست
الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب
مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات
چون ز عطر وحی کژ گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم
رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال
گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشتهایم
در نصیحت خویش را نسرشتهایم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معدهست ما را زین بلاغ
رنج را صدتو و افزون میکنید
عقل را دارو به افیون میکنید
چون که در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بیخبر
نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحولگو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او میبراند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
او نمیدانست کندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه
آن یکی دستش همیمالید و سر
وآن دگر کهگل همیآورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش میکرد کم
وآن دگر نبضش که تا چون میجهد
وان دگر بوی از دهانش میستد
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بی هشیش
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آنجا خراب
کس نمیداند که چون مصروع گشت
یا چه شد کو را فتاد از بام طشت؟
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همیدانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
چون سبب معلوم نبود مشکل است
داروی رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغیست او روزی طلب
پس چنین گفتهست جالینوس مه
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده
کز خلاف عادتست آن رنج او
پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جعل گشتهست از سرگینکشی
از گلاب آید جعل را بیهشی
هم ازان سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست
الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب
مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات
چون ز عطر وحی کژ گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم
رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال
گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشتهایم
در نصیحت خویش را نسرشتهایم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معدهست ما را زین بلاغ
رنج را صدتو و افزون میکنید
عقل را دارو به افیون میکنید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲ - معالجه کردن برادر دباغ دباغ را به خفیه به بوی سرگین
خلق را میراند از وی آن جوان
تا علاجش را نبینند آن کسان
سر به گوشش برد همچون رازگو
پس نهاد آن چیز بر بینی او
کو به کف سرگین سگ ساییده بود
داروی مغز پلید آن دیده بود
ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت
خلق گفتند این فسونی بد شگفت
کین بخواند افسون به گوش او دمید
مرده بود افسون به فریادش رسید
جنبش اهل فساد آن سو بود
که زنا و غمزه و ابرو بود
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنیست
مشرکان را زان نجس خواندهست حق
کندرون پشک زادند از سبق
کرم کو زادهست در سرگین ابد
مینگرداند به عنبر خوی خود
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسمست بیدل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
همچو رسم مصر سرگین مرغزاد
لیک نه مرغ خسیس خانگی
بلک مرغ دانش و فرزانگی
تو بدان مانی کز آن نوری تهی
زآنک بینی بر پلیدی مینهی
از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردی میوهیی ناپخته تو
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشت از سختی چنین ماندست خام
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
غورهٔیی تو سنگ بسته کز سقام
غورهها اکنون مویزند و تو خام
تا علاجش را نبینند آن کسان
سر به گوشش برد همچون رازگو
پس نهاد آن چیز بر بینی او
کو به کف سرگین سگ ساییده بود
داروی مغز پلید آن دیده بود
ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت
خلق گفتند این فسونی بد شگفت
کین بخواند افسون به گوش او دمید
مرده بود افسون به فریادش رسید
جنبش اهل فساد آن سو بود
که زنا و غمزه و ابرو بود
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنیست
مشرکان را زان نجس خواندهست حق
کندرون پشک زادند از سبق
کرم کو زادهست در سرگین ابد
مینگرداند به عنبر خوی خود
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسمست بیدل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
همچو رسم مصر سرگین مرغزاد
لیک نه مرغ خسیس خانگی
بلک مرغ دانش و فرزانگی
تو بدان مانی کز آن نوری تهی
زآنک بینی بر پلیدی مینهی
از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردی میوهیی ناپخته تو
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشت از سختی چنین ماندست خام
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
غورهٔیی تو سنگ بسته کز سقام
غورهها اکنون مویزند و تو خام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۶ - قصهٔ مسجد اقصی و خروب و عزم کردن داود علیهالسلام پیش از سلیمان علیهالسلام بر بنای آن مسجد
چون درآمد عزم داودی به تنگ
که بسازد مسجد اقصی به سنگ
وحی کردش حق که ترک این بخوان
که ز دستت برنیاید این مکان
نیست در تقدیر ما آن که تو این
مسجد اقصی بر آری ای گزین
گفت جرمم چیست ای دانای راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
گفت بیجرمی تو خونها کردهیی
خون مظلومان به گردن بردهیی
که ز آواز تو خلقی بیشمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
خون بسی رفتهست بر آواز تو
بر صدای خوب جانپرداز تو
گفت مغلوب تو بودم مست تو
دست من بر بسته بود از دست تو
نه که هر مغلوب شه مرحوم بود؟
نه که المغلوب کالمعدوم بود؟
گفت این مغلوب معدومیست کو
جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا
این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترین هستها افتاد و زفت
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست
جملهٔ ارواح در تدبیر اوست
جملهٔ اشباح هم در تیر اوست
آن که او مغلوب اندر لطف ماست
نیست مضطر بلک مختار ولاست
منتهای اختیار آنست خود
کاختیارش گردد این جا مفتقد
اختیاری را نبودی چاشنی
گر نگشتی آخر او محو از منی
در جهان گر لقمه و گر شربت است
لذت او فرع محو لذت است
گرچه از لذات بیتاثیر شد
لذتی بود او و لذتگیر شد
که بسازد مسجد اقصی به سنگ
وحی کردش حق که ترک این بخوان
که ز دستت برنیاید این مکان
نیست در تقدیر ما آن که تو این
مسجد اقصی بر آری ای گزین
گفت جرمم چیست ای دانای راز
که مرا گویی که مسجد را مساز؟
گفت بیجرمی تو خونها کردهیی
خون مظلومان به گردن بردهیی
که ز آواز تو خلقی بیشمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
خون بسی رفتهست بر آواز تو
بر صدای خوب جانپرداز تو
گفت مغلوب تو بودم مست تو
دست من بر بسته بود از دست تو
نه که هر مغلوب شه مرحوم بود؟
نه که المغلوب کالمعدوم بود؟
گفت این مغلوب معدومیست کو
جز به نسبت نیست معدوم ایقنوا
این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترین هستها افتاد و زفت
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست
جملهٔ ارواح در تدبیر اوست
جملهٔ اشباح هم در تیر اوست
آن که او مغلوب اندر لطف ماست
نیست مضطر بلک مختار ولاست
منتهای اختیار آنست خود
کاختیارش گردد این جا مفتقد
اختیاری را نبودی چاشنی
گر نگشتی آخر او محو از منی
در جهان گر لقمه و گر شربت است
لذت او فرع محو لذت است
گرچه از لذات بیتاثیر شد
لذتی بود او و لذتگیر شد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۵ - قصهٔ عطاری کی سنگ ترازوی او گل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گلخوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی من است
گر تورا میل شکر بخریدن است
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آن که گلخورست
سنگ چه بود؟ گل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کان ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گل است
این به و به گل مرا میوهی دل است
اندر آن کفهی ترازو زاعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهٔ دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهیی او دیر ماند
مشتری را منتظر آن جا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همیترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کم تر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیام
که شکر افزون کشی تو از نیام
چون ببینی مر شکر را زآزمود
پس بدانی احمق و غافل کی بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلکه من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آن که بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهٔی این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهی جهان؟
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی من است
گر تورا میل شکر بخریدن است
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آن که گلخورست
سنگ چه بود؟ گل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کان ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گل است
این به و به گل مرا میوهی دل است
اندر آن کفهی ترازو زاعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهٔ دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهیی او دیر ماند
مشتری را منتظر آن جا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همیترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کم تر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیام
که شکر افزون کشی تو از نیام
چون ببینی مر شکر را زآزمود
پس بدانی احمق و غافل کی بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلکه من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آن که بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهٔی این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهی جهان؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۸ - نیت کردن او کی این زر بدهم بدان هیزمکش چون من روزی یافتم به کرامات مشایخ و رنجیدن آن هیزمکش از ضمیر و نیت او
آن یکی درویش هیزم میکشید
خسته و مانده ز بیشه در رسید
پس بگفتم من ز روزی فارغم
زین سپس از بهر رزقم نیست غم
میوهٔ مکروه بر من خوش شدهست
رزق خاصی جسم را آمد به دست
چون که من فارغ شدستم از گلو
حبهیی چنداست این بدهم بدو
بدهم این زر را بدین تکلیفکش
تا دو سه روزک شود از قوت خوش
خود ضمیرم را همیدانست او
زان که سمعش داشت نور از شمع هو
بود پیشش سر هر اندیشهیی
چون چراغی در درون شیشهیی
هیچ پنهان مینشد از وی ضمیر
بود بر مضمون دلها او امیر
پس همی منگید با خود زیر لب
در جواب فکرتم آن بوالعجب
که چنین اندیشی از بهر ملوک
کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک
من نمیکردم سخن را فهم لیک
بر دلم میزد عتابش نیک نیک
سوی من آمد به هیبت همچو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر
پرتو حالی که او هیزم نهاد
لرزه بر هر هفت عضو من فتاد
گفت یا رب گر ترا خاصان هیاند
که مبارکدعوت و فرخپیاند
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود
در زمان دیدم که زر شد هیزمش
همچو آتش بر زمین میتافت خوش
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چون که با خویش آمدم من از وله
بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار
بس غیورند و گریزان ز اشتهار
باز این را بند هیزم ساز زود
بیتوقف هم بر آن حالی که بود
در زمان هیزم شد آن اغصان زر
مست شد در کار او عقل و نظر
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت
خواستم تا در پی آن شه روم
پرسم از وی مشکلات و بشنوم
بسته کرد آن هیبت او مر مرا
پیش خاصان ره نباشد عامه را
ور کسی را ره شود گو سر فشان
کان بود از رحمت و از جذبشان
پس غنیمت دار آن توفیق را
چون بیابی صحبت صدیق را
نه چو آن ابله که یابد قرب شاه
سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
چون ز قربانی دهندش بیشتر
پس بگوید ران گاواست این مگر؟
نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت مینماید از خری
بذل شاهانهست این بی رشوتی
بخشش محض است این از رحمتی
خسته و مانده ز بیشه در رسید
پس بگفتم من ز روزی فارغم
زین سپس از بهر رزقم نیست غم
میوهٔ مکروه بر من خوش شدهست
رزق خاصی جسم را آمد به دست
چون که من فارغ شدستم از گلو
حبهیی چنداست این بدهم بدو
بدهم این زر را بدین تکلیفکش
تا دو سه روزک شود از قوت خوش
خود ضمیرم را همیدانست او
زان که سمعش داشت نور از شمع هو
بود پیشش سر هر اندیشهیی
چون چراغی در درون شیشهیی
هیچ پنهان مینشد از وی ضمیر
بود بر مضمون دلها او امیر
پس همی منگید با خود زیر لب
در جواب فکرتم آن بوالعجب
که چنین اندیشی از بهر ملوک
کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک
من نمیکردم سخن را فهم لیک
بر دلم میزد عتابش نیک نیک
سوی من آمد به هیبت همچو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر
پرتو حالی که او هیزم نهاد
لرزه بر هر هفت عضو من فتاد
گفت یا رب گر ترا خاصان هیاند
که مبارکدعوت و فرخپیاند
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود
در زمان دیدم که زر شد هیزمش
همچو آتش بر زمین میتافت خوش
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چون که با خویش آمدم من از وله
بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار
بس غیورند و گریزان ز اشتهار
باز این را بند هیزم ساز زود
بیتوقف هم بر آن حالی که بود
در زمان هیزم شد آن اغصان زر
مست شد در کار او عقل و نظر
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت
خواستم تا در پی آن شه روم
پرسم از وی مشکلات و بشنوم
بسته کرد آن هیبت او مر مرا
پیش خاصان ره نباشد عامه را
ور کسی را ره شود گو سر فشان
کان بود از رحمت و از جذبشان
پس غنیمت دار آن توفیق را
چون بیابی صحبت صدیق را
نه چو آن ابله که یابد قرب شاه
سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
چون ز قربانی دهندش بیشتر
پس بگوید ران گاواست این مگر؟
نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت مینماید از خری
بذل شاهانهست این بی رشوتی
بخشش محض است این از رحمتی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۷ - چاره کردن سلیمان علیهالسلام در احضار تخت بلقیس از سبا
گفت عفریتی که تختش را به فن
حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن
گفت آصف من به اسم اعظمش
حاضر آرم پیش تو در یک دمش
گرچه عفریت اوستاد سحر بود
لیک آن از نفخ آصف رو نمود
حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان
لیک ز آصف نزفن عفریتیان
گفت حمدالله برین و صد چنین
که بدیدستم ز رب العالمین
پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت
گفت آری گولگیری ای درخت
پیش چوب و پیش سنگ نقش کند
ای بسا گولان که سرها مینهند
ساجد و مسجود از جان بیخبر
دیده از جان جنبشی واندک اثر
دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
نرد خدمت چون بنا موضع بباخت
شیر سنگین را شقی شیری شناخت
از کرم شیر حقیقی کرد جود
استخوانی سوی سگ انداخت زود
گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام
لیک ما را استخوان لطفیست عام
حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن
گفت آصف من به اسم اعظمش
حاضر آرم پیش تو در یک دمش
گرچه عفریت اوستاد سحر بود
لیک آن از نفخ آصف رو نمود
حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان
لیک ز آصف نزفن عفریتیان
گفت حمدالله برین و صد چنین
که بدیدستم ز رب العالمین
پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت
گفت آری گولگیری ای درخت
پیش چوب و پیش سنگ نقش کند
ای بسا گولان که سرها مینهند
ساجد و مسجود از جان بیخبر
دیده از جان جنبشی واندک اثر
دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
نرد خدمت چون بنا موضع بباخت
شیر سنگین را شقی شیری شناخت
از کرم شیر حقیقی کرد جود
استخوانی سوی سگ انداخت زود
گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام
لیک ما را استخوان لطفیست عام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۸ - قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیهالسلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلیالله علیه و سلم
قصهٔ راز حلیمه گویمت
تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
میگریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همیآورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کی حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صدهزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بیشک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم میانداخت آن دم سو به سو
که کجایست این شه اسرارگو؟
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
میرسد یا رب رساننده کجاست؟
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان همچو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که که بر دردانهام غارت گماشت؟
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم کان جا کودکیست
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
کاختران گریان شدند از گریهاش
تا زداید داستان او غمت
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
میگریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
چون همیآورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
از هوا بشنید بانگی کی حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صدهزاران نور از خورشید جود
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
ای حطیم امروز بیشک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
چشم میانداخت آن دم سو به سو
که کجایست این شه اسرارگو؟
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
میرسد یا رب رساننده کجاست؟
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان همچو شاخ بید شد
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که که بر دردانهام غارت گماشت؟
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم کان جا کودکیست
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
کاختران گریان شدند از گریهاش
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۹ - حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان
پیرمردی پیشش آمد با عصا
کی حلیمه چه فتاد آخر تورا
که چنین آتش ز دل افروختی
این جگرها را ز ماتم سوختی؟
گفت احمد را رضیعم معتمد
پس بیاوردم که بسپارم به جد
چون رسیدم در حطیم آوازها
میرسید و میشنیدم از هوا
من چو آن الحان شنیدم از هوا
طفل را بنهادم آن جا زان صدا
تا ببینم این ندا آواز کیست؟
که ندایی بس لطیف و بس شهیست
نز کسی دیدم به گرد خود نشان
نه ندا می منقطع شد یک زمان
چون که واگشتم ز حیرتهای دل
طفل را آن جا ندیدم وای دل
گفتش ای فرزند تو انده مدار
که نمایم مر تورا یک شهریار
که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل
پس حلیمه گفت ای جانم فدا
مر تورا ای شیخ خوب خوشندا
هین مرا بنمای آن شاه نظر
کش بود از حال طفل من خبر
برد او را پیش عزی کین صنم
هست در اخبار غیبی مغتنم
ما هزاران گم شده زو یافتیم
چون به خدمت سوی او بشتافتیم
پیر کرد او را سجود و گفت زود
ای خداوند عرب ای بحر جود
گفت ای عزی تو بس اکرامها
کردهیی تا رستهایم از دامها
بر عرب حق است از اکرام تو
فرض گشته تا عرب شد رام تو
این حلیمه یٔ سعدی از اومید تو
آمد اندر ظل شاخ بید تو
که ازو فرزند طفلی گم شدهست
نام آن کودک محمد آمدهست
چون محمد گفت آن جمله بتان
سرنگون گشتند و ساجد آن زمان
که برو ای پیر این چه جست و جوست؟
آن محمد را که عزل ما ازوست
ما نگون و سنگسار آییم ازو
ما کساد و بیعیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدندی ز ما
وقت فترت گاه گاه اهل هوا
گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مر تیمم را درید
دور شو ای پیر فتنه کم فروز
هین ز رشک احمدی ما را مسوز
دور شو بهر خدا ای پیر تو
تا نسوزی ز آتش تقدیر تو
این چه دم اژدها افشردن است؟
هیچ دانی چه خبر آوردن است؟
زین خبر جوشد دل دریا و کان
زین خبر لرزان شود هفت آسمان
چون شنید از سنگها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن پیر کهن
پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا
پیر دندانها به هم بر میزدی
آن چنانک اندر زمستان مرد عور
او همی لرزید و میگفت ای ثبور
چون دران حالت بدید او پیر را
زان عجب گم کرد زن تدبیر را
گفت پیر اگر چه من در محنتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
ساعتی بادم خطیبی میکند
ساعتی سنگم ادیبی میکند
باد با حرفم سخنها میدهد
سنگ و کوهم فهم اشیا میدهد
گاه طفلم را ربوده غیبیان
غیبیان سبز پر آسمان
از که نالم؟ با که گویم این گله؟
من شدم سودایی اکنون صد دله
غیرتش از شرح غیبم لب ببست
این قدر گویم که طفلم گم شدهست
گر بگویم چیز دیگر من کنون
خلق بندندم به زنجیر جنون
گفت پیرش کی حلیمه شاد باش
سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش
غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلکه عالم یاوه گردد اندرو
هر زمان از رشک غیرت پیش و پس
صد هزاران پاسبان است و حرس
آن ندیدی کان بتان ذو فنون
چون شدند از نام طفلت سرنگون؟
این عجب قرنیست بر روی زمین
پیر گشتم من ندیدم جنس این
زین رسالت سنگها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت؟
سنگ بیجرم است در معبودیاش
تو نهیی مضطر که بنده بودیاش
او که مضطر این چنین ترسان شدهست
تا که بر مجرم چهها خواهند بست؟
کی حلیمه چه فتاد آخر تورا
که چنین آتش ز دل افروختی
این جگرها را ز ماتم سوختی؟
گفت احمد را رضیعم معتمد
پس بیاوردم که بسپارم به جد
چون رسیدم در حطیم آوازها
میرسید و میشنیدم از هوا
من چو آن الحان شنیدم از هوا
طفل را بنهادم آن جا زان صدا
تا ببینم این ندا آواز کیست؟
که ندایی بس لطیف و بس شهیست
نز کسی دیدم به گرد خود نشان
نه ندا می منقطع شد یک زمان
چون که واگشتم ز حیرتهای دل
طفل را آن جا ندیدم وای دل
گفتش ای فرزند تو انده مدار
که نمایم مر تورا یک شهریار
که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل
پس حلیمه گفت ای جانم فدا
مر تورا ای شیخ خوب خوشندا
هین مرا بنمای آن شاه نظر
کش بود از حال طفل من خبر
برد او را پیش عزی کین صنم
هست در اخبار غیبی مغتنم
ما هزاران گم شده زو یافتیم
چون به خدمت سوی او بشتافتیم
پیر کرد او را سجود و گفت زود
ای خداوند عرب ای بحر جود
گفت ای عزی تو بس اکرامها
کردهیی تا رستهایم از دامها
بر عرب حق است از اکرام تو
فرض گشته تا عرب شد رام تو
این حلیمه یٔ سعدی از اومید تو
آمد اندر ظل شاخ بید تو
که ازو فرزند طفلی گم شدهست
نام آن کودک محمد آمدهست
چون محمد گفت آن جمله بتان
سرنگون گشتند و ساجد آن زمان
که برو ای پیر این چه جست و جوست؟
آن محمد را که عزل ما ازوست
ما نگون و سنگسار آییم ازو
ما کساد و بیعیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدندی ز ما
وقت فترت گاه گاه اهل هوا
گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مر تیمم را درید
دور شو ای پیر فتنه کم فروز
هین ز رشک احمدی ما را مسوز
دور شو بهر خدا ای پیر تو
تا نسوزی ز آتش تقدیر تو
این چه دم اژدها افشردن است؟
هیچ دانی چه خبر آوردن است؟
زین خبر جوشد دل دریا و کان
زین خبر لرزان شود هفت آسمان
چون شنید از سنگها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن پیر کهن
پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا
پیر دندانها به هم بر میزدی
آن چنانک اندر زمستان مرد عور
او همی لرزید و میگفت ای ثبور
چون دران حالت بدید او پیر را
زان عجب گم کرد زن تدبیر را
گفت پیر اگر چه من در محنتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
ساعتی بادم خطیبی میکند
ساعتی سنگم ادیبی میکند
باد با حرفم سخنها میدهد
سنگ و کوهم فهم اشیا میدهد
گاه طفلم را ربوده غیبیان
غیبیان سبز پر آسمان
از که نالم؟ با که گویم این گله؟
من شدم سودایی اکنون صد دله
غیرتش از شرح غیبم لب ببست
این قدر گویم که طفلم گم شدهست
گر بگویم چیز دیگر من کنون
خلق بندندم به زنجیر جنون
گفت پیرش کی حلیمه شاد باش
سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش
غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلکه عالم یاوه گردد اندرو
هر زمان از رشک غیرت پیش و پس
صد هزاران پاسبان است و حرس
آن ندیدی کان بتان ذو فنون
چون شدند از نام طفلت سرنگون؟
این عجب قرنیست بر روی زمین
پیر گشتم من ندیدم جنس این
زین رسالت سنگها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت؟
سنگ بیجرم است در معبودیاش
تو نهیی مضطر که بنده بودیاش
او که مضطر این چنین ترسان شدهست
تا که بر مجرم چهها خواهند بست؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۸ - مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او سیرت او یک به یک و نوشتن تاریخنویسان آن در جهت رصد
آن شنیدی داستان بایزید
که ز حال بوالحسن پیشین چه دید؟
روزی آن سلطان تقوی میگذشت
با مریدان جانب صحرا و دشت
بوی خوش آمد مر او را ناگهان
در سواد ری ز سوی خارقان
هم بدان جا نالهٔ مشتاق کرد
بوی را از باد استنشاق کرد
بوی خوش را عاشقانه میکشید
جان او از باد باده میچشید
کوزهیی کو از یخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پیدا شود
آن ز سردی هوا آبی شدهست
از درون کوزه نم بیرون نجست
باد بویآور مر او را آب گشت
آب هم او را شراب ناب گشت
چون درو آثار مستی شد پدید
یک مرید او را از آن دم بر رسید
پس بپرسیدش که این احوال خوش
که برون است از حجاب پنج و شش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید
میشود رویت چه حال است و نوید
میکشی بوی و به ظاهر نیست گل
بیشک از غیب است و از گلزار کل
ای تو کام جان هر خودکامهیی
هر دم از غیبت پیام و نامهیی
هر دمی یعقوبوار از یوسفی
میرسد اندر مشام تو شفا
قطرهیی برریز بر ما زان سبو
شمهیی زان گلستان با ما بگو
خو نداریم ای جمال مهتری
که لب ما خشک و تو تنها خوری
ای فلکپیمای چست چستخیز
زانچه خوردی جرعهیی بر ما بریز
میر مجلس نیست در دوران دگر
جز تو ای شه در حریفان درنگر
کی توان نوشید این می زیردست؟
می یقین مر مرد را رسواگراست
بوی را پوشیده و مکنون کند
چشم مست خویشتن را چون کند؟
خود نه آن بویست این کندر جهان
صد هزاران پردهاش دارد نهان
پر شد از تیزی او صحرا و دشت
دشت چه؟ کز نه فلک هم در گذشت
این سر خم را به کهگل در مگیر
کین برهنه نیست خود پوششپذیر
لطف کن ای رازدان رازگو
آنچه بازت صید کردش بازگو
گفت بوی بوالعجب آمد به من
همچنان که مر نبی را از یمن
که محمد گفت بر دست صبا
از یمن میآیدم بوی خدا
بوی رامین میرسد از جان ویس
بوی یزدان میرسد هم از اویس
از اویس و از قرن بوی عجب
مر نبی را مست کرد و پر طرب
چون اویس از خویش فانی گشته بود
آن زمینی آسمانی گشته بود
آن هلیلهی پروریده در شکر
چاشنی تلخیاش نبود دگر
آن هلیلهی رسته از ما و منی
نقش دارد از هلیله طعم نی
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد
که ز حال بوالحسن پیشین چه دید؟
روزی آن سلطان تقوی میگذشت
با مریدان جانب صحرا و دشت
بوی خوش آمد مر او را ناگهان
در سواد ری ز سوی خارقان
هم بدان جا نالهٔ مشتاق کرد
بوی را از باد استنشاق کرد
بوی خوش را عاشقانه میکشید
جان او از باد باده میچشید
کوزهیی کو از یخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پیدا شود
آن ز سردی هوا آبی شدهست
از درون کوزه نم بیرون نجست
باد بویآور مر او را آب گشت
آب هم او را شراب ناب گشت
چون درو آثار مستی شد پدید
یک مرید او را از آن دم بر رسید
پس بپرسیدش که این احوال خوش
که برون است از حجاب پنج و شش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید
میشود رویت چه حال است و نوید
میکشی بوی و به ظاهر نیست گل
بیشک از غیب است و از گلزار کل
ای تو کام جان هر خودکامهیی
هر دم از غیبت پیام و نامهیی
هر دمی یعقوبوار از یوسفی
میرسد اندر مشام تو شفا
قطرهیی برریز بر ما زان سبو
شمهیی زان گلستان با ما بگو
خو نداریم ای جمال مهتری
که لب ما خشک و تو تنها خوری
ای فلکپیمای چست چستخیز
زانچه خوردی جرعهیی بر ما بریز
میر مجلس نیست در دوران دگر
جز تو ای شه در حریفان درنگر
کی توان نوشید این می زیردست؟
می یقین مر مرد را رسواگراست
بوی را پوشیده و مکنون کند
چشم مست خویشتن را چون کند؟
خود نه آن بویست این کندر جهان
صد هزاران پردهاش دارد نهان
پر شد از تیزی او صحرا و دشت
دشت چه؟ کز نه فلک هم در گذشت
این سر خم را به کهگل در مگیر
کین برهنه نیست خود پوششپذیر
لطف کن ای رازدان رازگو
آنچه بازت صید کردش بازگو
گفت بوی بوالعجب آمد به من
همچنان که مر نبی را از یمن
که محمد گفت بر دست صبا
از یمن میآیدم بوی خدا
بوی رامین میرسد از جان ویس
بوی یزدان میرسد هم از اویس
از اویس و از قرن بوی عجب
مر نبی را مست کرد و پر طرب
چون اویس از خویش فانی گشته بود
آن زمینی آسمانی گشته بود
آن هلیلهی پروریده در شکر
چاشنی تلخیاش نبود دگر
آن هلیلهی رسته از ما و منی
نقش دارد از هلیله طعم نی
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۳ - شنیدن شیخ ابوالحسن رضی الله عنه خبر دادن ابویزید را و بود او و احوال او
همچنان آمد که او فرموده بود
بوالحسن از مردمان آن را شنود
که حسن باشد مرید و امتم
درس گیرد هر صباح از تربتم
گفت من هم نیز خوابش دیدهام
وز روان شیخ این بشنیدهام
هر صباحی رو نهادی سوی گور
ایستادی تا ضحی اندر حضور
یا مثال شیخ پیشش آمدی
یا که بیگفتی شکالش حل شدی
تا یکی روزی بیامد با سعود
گورها را برف نو پوشیده بود
توی بر تو برفها همچون علم
قبه قبه دیده و شد جانش بغم
بانگش آمد از حظیرهی شیخ حی
ها انا ادعوک کی تسعی الی
هین بیا این سو بر آوازم شتاب
عالم ار برف است روی از من متاب
حال او زان روز شد خوب و بدید
آن عجایب را که اول میشنید
بوالحسن از مردمان آن را شنود
که حسن باشد مرید و امتم
درس گیرد هر صباح از تربتم
گفت من هم نیز خوابش دیدهام
وز روان شیخ این بشنیدهام
هر صباحی رو نهادی سوی گور
ایستادی تا ضحی اندر حضور
یا مثال شیخ پیشش آمدی
یا که بیگفتی شکالش حل شدی
تا یکی روزی بیامد با سعود
گورها را برف نو پوشیده بود
توی بر تو برفها همچون علم
قبه قبه دیده و شد جانش بغم
بانگش آمد از حظیرهی شیخ حی
ها انا ادعوک کی تسعی الی
هین بیا این سو بر آوازم شتاب
عالم ار برف است روی از من متاب
حال او زان روز شد خوب و بدید
آن عجایب را که اول میشنید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۳ - قصهٔ آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی یکی عاقل و یکی نیم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشی و عاقبت هر سه
قصهٔ آن آبگیراست ای عنود
که درو سه ماهی اشگرف بود
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند
آن که عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد
گفت با اینها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت
مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند
مشورت را زندهیی باید نکو
که تورا زنده کند وان زنده کو؟
ای مسافر با مسافر رای زن
زان که پایت لنگ دارد رای زن
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
که درو سه ماهی اشگرف بود
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند
آن که عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد
گفت با اینها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت
مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند
مشورت را زندهیی باید نکو
که تورا زنده کند وان زنده کو؟
ای مسافر با مسافر رای زن
زان که پایت لنگ دارد رای زن
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۵ - شخصی به وقت استنجا میگفت اللهم ارحنی رائحة الجنه به جای آنک اللهم اجعلنی من التوابین واجعلنی من المتطهرین کی ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق میگفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت
آن یکی در وقت استنجا بگفت
که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی خوب ورد آوردهیی
لیک سوراخ دعا گم کردهیی
این دعا چون ورد بینی بود چون
ورد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحهی جنت ز بینی یافت حر
رایحهی جنت کی آید از دبر؟
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبر برده تو پیش شهان
آن تکبر بر خسان خوب است و چست
هین مرو معکوس عکسش بند توست
از پی سوراخ بینی رست گل
بو وظیفهی بینی آمد ای عتل
بوی گل بهر مشام است ای دلیر
جای آن بو نیست این سوراخ زیر
کی ازاین جا بوی خلد آید تورا؟
بو ز موضع جو اگر باید تورا
همچنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
گفت آن ماهی زیرک ره کنم
دل ز رای و مشورتشان بر کنم
نیست وقت مشورت هین راه کن
چون علی تو آه اندر چاه کن
محرم آن آه کمیاب است بس
شب رو و پنهانروی کن چون عسس
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و ترک این گرداب گیر
سینه را پا ساخت میرفت آن حذور
از مقام با خطر تا بحر نور
همچو آهو کز پی او سگ بود
میدود تا در تنش یک رگ بود
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست؟
رفت آن ماهی ره دریا گرفت
راه دور و پهنهٔ پهنا گرفت
رنجها بسیار دید و عاقبت
رفت آخر سوی امن و عافیت
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف
پس چو صیادان بیاوردند دام
نیمعاقل را از آن شد تلخ کام
گفت اه من فوت کردم فرصه را
چون نگشتم هم ره آن رهنما؟
ناگهان رفت او ولیکن چون که رفت
میببایستم شدن در پی به تفت
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز ناید رفته یاد آن هباست
که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی خوب ورد آوردهیی
لیک سوراخ دعا گم کردهیی
این دعا چون ورد بینی بود چون
ورد بینی را تو آوردی به کون؟
رایحهی جنت ز بینی یافت حر
رایحهی جنت کی آید از دبر؟
ای تواضع برده پیش ابلهان
وی تکبر برده تو پیش شهان
آن تکبر بر خسان خوب است و چست
هین مرو معکوس عکسش بند توست
از پی سوراخ بینی رست گل
بو وظیفهی بینی آمد ای عتل
بوی گل بهر مشام است ای دلیر
جای آن بو نیست این سوراخ زیر
کی ازاین جا بوی خلد آید تورا؟
بو ز موضع جو اگر باید تورا
همچنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
گفت آن ماهی زیرک ره کنم
دل ز رای و مشورتشان بر کنم
نیست وقت مشورت هین راه کن
چون علی تو آه اندر چاه کن
محرم آن آه کمیاب است بس
شب رو و پنهانروی کن چون عسس
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و ترک این گرداب گیر
سینه را پا ساخت میرفت آن حذور
از مقام با خطر تا بحر نور
همچو آهو کز پی او سگ بود
میدود تا در تنش یک رگ بود
خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست
خواب خود در چشم ترسنده کجاست؟
رفت آن ماهی ره دریا گرفت
راه دور و پهنهٔ پهنا گرفت
رنجها بسیار دید و عاقبت
رفت آخر سوی امن و عافیت
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف
پس چو صیادان بیاوردند دام
نیمعاقل را از آن شد تلخ کام
گفت اه من فوت کردم فرصه را
چون نگشتم هم ره آن رهنما؟
ناگهان رفت او ولیکن چون که رفت
میببایستم شدن در پی به تفت
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز ناید رفته یاد آن هباست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۴ - قصهٔ آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرمالله وجهه چاره جست
یک زنی آمد به پیش مرتضی
گفت شد بر ناودان طفلی مرا
گرش میخوانم نمیآید به دست
ورهلم ترسم که افتد او به پست
نیست عاقل تا که دریابد چون ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ
هم اشارت را نمیداند به دست
ور بداند نشنود این هم بداست
بس نمودم شیر و پستان را بدو
او همی گرداند از من چشم و رو
از برای حق شمایید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان
زود درمان کن که میلرزد دلم
که به درد از میوهٔ دل بسکلم
گفت طفلی را برآور هم به بام
تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان
جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او
جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز متن ناودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژغژان آمد به سوی طفل طفل
وا رهید او از فتادن سوی سفل
زان بود جنس بشر پیغامبران
تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را مثلکم
تا به جنس آیید و کم گردید گم
زان که جنسیت عجایب جاذبیست
جاذبش جنس است هر جا طالبیست
عیسی و ادریس بر گردون شدند
با ملایک چون که همجنس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بلند
جنس تن بودند زان زیر آمدند
کافران هم جنس شیطان آمده
جانشان شاگرد شیطانان شده
صد هزاران خوی بد آموخته
دیدههای عقل و دل بردوخته
کمترین خوشان به زشتی آن حسد
آن حسد که گردن ابلیس زد
زان سگان آموخته حقد و حسد
که نخواهد خلق را ملک ابد
هر که را دید او کمال از چپ و راست
از حسد قولنجش آمد درد خاست
زان که هر بدبخت خرمنسوخته
مینخواهد شمع کس افروخته
هین کمالی دست آور تا تو هم
از کمال دیگران نفتی به غم
از خدا میخواه دفع این حسد
تا خدایت وا رهاند از جسد
مر تورا مشغولییی بخشد درون
که نپردازی از آن سوی برون
جرعه می را خدا آن میدهد
که بدو مست از دو عالم میرهد
خاصیت بنهاده در کف حشیش
کو زمانی میرهاند از خودیش
خواب را یزدان بدان سان میکند
کز دو عالم فکر را بر میکند
کرد مجنون را ز عشق پوستی
کو بنشناسد عدو از دوستی
صد هزاران این چنین میدارد او
که بر ادراکات تو بگمارد او
هست میهای شقاوت نفس را
که ز ره بیرون برد آن نحس را
هست میهای سعادت عقل را
که بیابد منزل بینقل را
خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش
بر کند زان سو بگیرد راه پیش
هین به هر مستی دلا غره مشو
هست عیسی مست حق خر مست جو
این چنین می را بجو زین خنبها
مستیاش نبود ز کوته دنبها
زان که هر معشوق چون خنبیست پر
آن یکی درد و دگر صافی چو در
میشناسا هین بچش با احتیاط
تا مییی یابی منزه ز اختلاط
هر دو مستی میدهندت لیک این
مستیات آرد کشان تا رب دین
تا رهی از فکر و وسواس و حیل
بیعقال این عقل در رقصالجمل
انبیا چون جنس روح اند و ملک
مر ملک را جذب کردند از فلک
باد جنس آتش است و یار او
که بود آهنگ هر دو بر علو
چون ببندی تو سر کوزهی تهی
در میان حوض یا جویی نهی
تا قیامت آن فرو ناید به پست
که دلش خالیست و در وی باد هست
میل بادش چون سوی بالا بود
ظرف خود را هم سوی بالا کشد
باز آن جانها که جنس انبیاست
سویایشان کش کشان چون سایههاست
زان که عقلش غالب است و بی ز شک
عقل جنس آمد به خلقت با ملک
وان هوای نفس غالب بر عدو
نفس جنس اسفل آمد شد بدو
بود قبطی جنس فرعون ذمیم
بود سبطی جنس موسی کلیم
بود هامان جنس تر فرعون را
برگزیدش برد بر صدر سرا
لاجرم از صدر تا قعرش کشید
که ز جنس دوزخاند آن دو پلید
هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور
زان که دوزخ گوید ای مؤمن تو زود
برگذر که نورت آتش را ربود
بگذر ای مومن که نورت میکشد
آتشم را چون که دامن میکشد
میرمد آن دوزخی از نور هم
زان که طبع دوزخستش ای صنم
دوزخ از مومن گریزد آن چنان
که گریزد مومن از دوزخ به جان
زان که جنس نار نبود نور او
ضد نار آمد حقیقت نورجو
در حدیث آمد که مومن در دعا
چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان
که خدایا دور دارم از فلان
جاذبهی جنسیت است اکنون ببین
که تو جنس کیستی از کفر و دین
گر به هامان مایلی هامانییی
ور به موسی مایلی سبحانییی
ور به هر و مایلی انگیخته
نفس و عقلی هر دوان آمیخته
هر دو در جنگند هان و هان بکوش
تا شود غالب معانی بر نقوش
در جهان جنگ شادی این بس است
که ببینی بر عدو هر دم شکست
آن ستیزهرو بسختی عاقبت
گفت با هامان برای مشورت
وعدههای آن کلیم الله را
گفت و محرم ساخت آن گم راه را
گفت شد بر ناودان طفلی مرا
گرش میخوانم نمیآید به دست
ورهلم ترسم که افتد او به پست
نیست عاقل تا که دریابد چون ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ
هم اشارت را نمیداند به دست
ور بداند نشنود این هم بداست
بس نمودم شیر و پستان را بدو
او همی گرداند از من چشم و رو
از برای حق شمایید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان
زود درمان کن که میلرزد دلم
که به درد از میوهٔ دل بسکلم
گفت طفلی را برآور هم به بام
تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان
جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او
جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز متن ناودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژغژان آمد به سوی طفل طفل
وا رهید او از فتادن سوی سفل
زان بود جنس بشر پیغامبران
تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را مثلکم
تا به جنس آیید و کم گردید گم
زان که جنسیت عجایب جاذبیست
جاذبش جنس است هر جا طالبیست
عیسی و ادریس بر گردون شدند
با ملایک چون که همجنس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بلند
جنس تن بودند زان زیر آمدند
کافران هم جنس شیطان آمده
جانشان شاگرد شیطانان شده
صد هزاران خوی بد آموخته
دیدههای عقل و دل بردوخته
کمترین خوشان به زشتی آن حسد
آن حسد که گردن ابلیس زد
زان سگان آموخته حقد و حسد
که نخواهد خلق را ملک ابد
هر که را دید او کمال از چپ و راست
از حسد قولنجش آمد درد خاست
زان که هر بدبخت خرمنسوخته
مینخواهد شمع کس افروخته
هین کمالی دست آور تا تو هم
از کمال دیگران نفتی به غم
از خدا میخواه دفع این حسد
تا خدایت وا رهاند از جسد
مر تورا مشغولییی بخشد درون
که نپردازی از آن سوی برون
جرعه می را خدا آن میدهد
که بدو مست از دو عالم میرهد
خاصیت بنهاده در کف حشیش
کو زمانی میرهاند از خودیش
خواب را یزدان بدان سان میکند
کز دو عالم فکر را بر میکند
کرد مجنون را ز عشق پوستی
کو بنشناسد عدو از دوستی
صد هزاران این چنین میدارد او
که بر ادراکات تو بگمارد او
هست میهای شقاوت نفس را
که ز ره بیرون برد آن نحس را
هست میهای سعادت عقل را
که بیابد منزل بینقل را
خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش
بر کند زان سو بگیرد راه پیش
هین به هر مستی دلا غره مشو
هست عیسی مست حق خر مست جو
این چنین می را بجو زین خنبها
مستیاش نبود ز کوته دنبها
زان که هر معشوق چون خنبیست پر
آن یکی درد و دگر صافی چو در
میشناسا هین بچش با احتیاط
تا مییی یابی منزه ز اختلاط
هر دو مستی میدهندت لیک این
مستیات آرد کشان تا رب دین
تا رهی از فکر و وسواس و حیل
بیعقال این عقل در رقصالجمل
انبیا چون جنس روح اند و ملک
مر ملک را جذب کردند از فلک
باد جنس آتش است و یار او
که بود آهنگ هر دو بر علو
چون ببندی تو سر کوزهی تهی
در میان حوض یا جویی نهی
تا قیامت آن فرو ناید به پست
که دلش خالیست و در وی باد هست
میل بادش چون سوی بالا بود
ظرف خود را هم سوی بالا کشد
باز آن جانها که جنس انبیاست
سویایشان کش کشان چون سایههاست
زان که عقلش غالب است و بی ز شک
عقل جنس آمد به خلقت با ملک
وان هوای نفس غالب بر عدو
نفس جنس اسفل آمد شد بدو
بود قبطی جنس فرعون ذمیم
بود سبطی جنس موسی کلیم
بود هامان جنس تر فرعون را
برگزیدش برد بر صدر سرا
لاجرم از صدر تا قعرش کشید
که ز جنس دوزخاند آن دو پلید
هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور
زان که دوزخ گوید ای مؤمن تو زود
برگذر که نورت آتش را ربود
بگذر ای مومن که نورت میکشد
آتشم را چون که دامن میکشد
میرمد آن دوزخی از نور هم
زان که طبع دوزخستش ای صنم
دوزخ از مومن گریزد آن چنان
که گریزد مومن از دوزخ به جان
زان که جنس نار نبود نور او
ضد نار آمد حقیقت نورجو
در حدیث آمد که مومن در دعا
چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان
که خدایا دور دارم از فلان
جاذبهی جنسیت است اکنون ببین
که تو جنس کیستی از کفر و دین
گر به هامان مایلی هامانییی
ور به موسی مایلی سبحانییی
ور به هر و مایلی انگیخته
نفس و عقلی هر دوان آمیخته
هر دو در جنگند هان و هان بکوش
تا شود غالب معانی بر نقوش
در جهان جنگ شادی این بس است
که ببینی بر عدو هر دم شکست
آن ستیزهرو بسختی عاقبت
گفت با هامان برای مشورت
وعدههای آن کلیم الله را
گفت و محرم ساخت آن گم راه را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۰ - اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
مادر شه زاده گفت از نقص عقل
شرط کفویت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا؟
گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست
در قناعت میگریزد از تقی
نزلئیمی و کسل همچون گدا
قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبهیی آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت میجهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
میکند او را گدا گوید همام
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز؟
یا نثار گوهر و دینار ریز؟
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری
در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهرهاش تابانتر از خورشید چاشت
حسن دختر این خصالش آن چنان
کز نکویی مینگنجد در بیان
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش همچون پشم و پشک
پشم بگزینی شتر نبود تو را
ور بود اشتر چه قیمت پشم را؟
چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بیمرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شه زادهٔ با حسن و جود
جادوی کردش عجوزهی کابلی
که برد زان رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت
یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شه زاده ناگه رهزنی
آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالی بود شه زاده اسیر
بوسهجایش نعل کفش گنده پیر
صحبت کمپیر او را میدرود
تا ز کاهش نیمجانی مانده بود
دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بیخبر
این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریهشان خندان شده
شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب میکرد قربان و زکات
زان که هر چاره که میکرد آن پدر
عشق کمپیرک همیشد بیش تر
پس یقین گشتش که مطلق آن سریست
چاره او را بعد ازاین لابه گریست
سجده میکرد او که هم فرمان توراست
غیر حق بر ملک حق فرمان که راست؟
لیک این مسکین همیسوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه
شرط کفویت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا؟
گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست
در قناعت میگریزد از تقی
نزلئیمی و کسل همچون گدا
قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبهیی آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت میجهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
میکند او را گدا گوید همام
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز؟
یا نثار گوهر و دینار ریز؟
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری
در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهرهاش تابانتر از خورشید چاشت
حسن دختر این خصالش آن چنان
کز نکویی مینگنجد در بیان
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش همچون پشم و پشک
پشم بگزینی شتر نبود تو را
ور بود اشتر چه قیمت پشم را؟
چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بیمرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شه زادهٔ با حسن و جود
جادوی کردش عجوزهی کابلی
که برد زان رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت
یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شه زاده ناگه رهزنی
آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالی بود شه زاده اسیر
بوسهجایش نعل کفش گنده پیر
صحبت کمپیر او را میدرود
تا ز کاهش نیمجانی مانده بود
دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بیخبر
این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریهشان خندان شده
شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب میکرد قربان و زکات
زان که هر چاره که میکرد آن پدر
عشق کمپیرک همیشد بیش تر
پس یقین گشتش که مطلق آن سریست
چاره او را بعد ازاین لابه گریست
سجده میکرد او که هم فرمان توراست
غیر حق بر ملک حق فرمان که راست؟
لیک این مسکین همیسوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۱ - مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی
او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گرههای گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین میزد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بیمراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همیزد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
همچنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گرههای گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین میزد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بیمراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همیزد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
همچنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۳ - حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت کی آن خیالات از سر امرودبن مینماید ترا کی چنینها نماید چشم آدمی را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آی تا آن خیالها برود و اگر کسی گوید کی آنچ آن مرد میدید خیال نبود و جواب این مثالیست نه مثل در مثال همین قدر بس بود کی اگر بر سر امرودبن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت
آن زنی میخواست تا با مول خود
بر زند در پیش شوی گول خود
پس به شوهر گفت زن کی نیک بخت
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست
گفت شوهر را که مابون رد
کیست آن لوطی که بر تو میفتد؟
تو به زیر او چو زن بغنودهیی
ای فلان تو خود مخنث بودهیی؟
گفت شوهر نه سرت گویی بگشت؟
ورنه این جا نیست غیر من به دشت
زن مکرر کرد کآن با برطله
کیست بر پشتت فرو خفته هله؟
گفت ای زن هین فرود آ از درخت
که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت
چون فرود آمد بر آمد شوهرش
زن کشید آن مول را اندر برش
گفت شوهر کیست آن ای روسپی
که به بالای تو آمد چون کپی؟
گفت زن نه نیست این جا غیر من
هین سرت برگشته شد هرزه متن
او مکرر کرد بر زن آن سخن
گفت زن این هست از امرودبن
از سر امرودبن من همچنان
کژ همیدیدم که تو ای قلتبان
هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست
این همه تخییل از امروبنیست
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزل است پیش هازلان
هزلها جدست پیش عاقلان
کاهلان امرودبن جویند لیک
تا بدان امرودبن راهیست نیک
نقل کن ز امرودبن کاکنون برو
گشتهیی تو خیرهچشم و خیرهرو
این منی و هستی اول بود
که برو دیده کژ و احول بود
چون فرود آیی ازین امرودبن
کژ نماند فکرت و چشم و سخن
یک درخت بخت بینی گشته این
شاخ او بر آسمان هفتمین
چون فرود آیی ازو گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا
زین تواضع که فرود آیی خدا
راست بینی بخشد آن چشم تو را
راست بینی گر بدی آسان و زب
مصطفی کی خواستی آن را ز رب؟
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آن چنان که پیش تو آن جزو هست
بعد ازان بر رو بران امرودبن
که مبدل گشت و سبز از امر کن
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت
آتش او را سبز و خرم میکند
شاخ او انی انا الله میزند
زیر ظلش جمله حاجاتت روا
این چنین باشد الهی کیمیا
آن منی و هستی ات باشد حلال
که درو بینی صفات ذوالجلال
شد درخت کژ مقوم حق نما
اصله ثابت و فرعه فیالسما
بر زند در پیش شوی گول خود
پس به شوهر گفت زن کی نیک بخت
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست
گفت شوهر را که مابون رد
کیست آن لوطی که بر تو میفتد؟
تو به زیر او چو زن بغنودهیی
ای فلان تو خود مخنث بودهیی؟
گفت شوهر نه سرت گویی بگشت؟
ورنه این جا نیست غیر من به دشت
زن مکرر کرد کآن با برطله
کیست بر پشتت فرو خفته هله؟
گفت ای زن هین فرود آ از درخت
که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت
چون فرود آمد بر آمد شوهرش
زن کشید آن مول را اندر برش
گفت شوهر کیست آن ای روسپی
که به بالای تو آمد چون کپی؟
گفت زن نه نیست این جا غیر من
هین سرت برگشته شد هرزه متن
او مکرر کرد بر زن آن سخن
گفت زن این هست از امرودبن
از سر امرودبن من همچنان
کژ همیدیدم که تو ای قلتبان
هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست
این همه تخییل از امروبنیست
هزل تعلیم است آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزل است پیش هازلان
هزلها جدست پیش عاقلان
کاهلان امرودبن جویند لیک
تا بدان امرودبن راهیست نیک
نقل کن ز امرودبن کاکنون برو
گشتهیی تو خیرهچشم و خیرهرو
این منی و هستی اول بود
که برو دیده کژ و احول بود
چون فرود آیی ازین امرودبن
کژ نماند فکرت و چشم و سخن
یک درخت بخت بینی گشته این
شاخ او بر آسمان هفتمین
چون فرود آیی ازو گردی جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا
زین تواضع که فرود آیی خدا
راست بینی بخشد آن چشم تو را
راست بینی گر بدی آسان و زب
مصطفی کی خواستی آن را ز رب؟
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آن چنان که پیش تو آن جزو هست
بعد ازان بر رو بران امرودبن
که مبدل گشت و سبز از امر کن
چون درخت موسوی شد این درخت
چون سوی موسی کشانیدی تو رخت
آتش او را سبز و خرم میکند
شاخ او انی انا الله میزند
زیر ظلش جمله حاجاتت روا
این چنین باشد الهی کیمیا
آن منی و هستی ات باشد حلال
که درو بینی صفات ذوالجلال
شد درخت کژ مقوم حق نما
اصله ثابت و فرعه فیالسما
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۴ - باقی قصهٔ موسی علیهالسلام
کآمدش پیغام از وحی مهم
که کژی بگذار اکنون فاستقم
این درخت تن عصای موسی است
کامرش آمد که بیندازش ز دست
تا ببینی خیر او و شر او
بعد ازان برگیر او را زامر هو
پیش از افکندن نبود او غیر چوب
چون به امرش برگرفتی گشت خوب
اول او بد برگافشان بره را
گشت معجز آن گروه غره را
گشت حاکم بر سر فرعونیان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
از مزارع شان برآمد قحط و مرگ
از ملخهایی که میخوردند برگ
تا برآمد بیخود از موسی دعا
چون نظر افتادش اندر منتها
کین همه اعجاز و کوشیدن چراست
چون نخواهند این جماعت گشت راست؟
امر آمد کاتباع نوح کن
ترک پایانبینی مشروح کن
زان تغافل کن چو داعی رهی
امر بلغ هست نبود آن تهی
کمترین حکمت کزین الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
تا که ره بنمودن و اضلال حق
فاش گردد بر همه اهل و فرق
چون که مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود
دیو الحاح غوایت میکند
شیخ الحاح هدایت میکند
چون پیاپی گشت آن امر شجون
نیل میآمد سراسر جمله خون
تا به نفس خویش فرعون آمدش
لابه میکردش دو تا گشته قدش
کآنچه ما کردیم ای سلطان مکن
نیست ما را روی ایراد سخن
پاره پاره گردمت فرمان پذیر
من به عزت خوگرم سختم مگیر
هین بجنبان لب به رحمت ای امین
تا ببندد این دهانهی آتشین
گفت یا رب میفریبد او مرا
میفریبد او فریبندهی تو را
بشنوم؟ یا من دهم هم خدعهاش؟
تا بداند اصل را آن فرع کش؟
کاصل هر مکری و حیله پیش ماست
هر چه بر خاک است اصلش از سماست
گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن
پیش سگ انداز از دور استخوان
هین بجنبان آن عصا تا خاکها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا
وان ملخها در زمان گردد سیاه
تا ببیند خلق تبدیل اله
که سببها نیست حاجت مر مرا
آن سبب بهر حجاب است و غطا
تا طبیعی خویش بر دارو زند
تا منجم رو با استاره کند
تا منافق از حریصی بامداد
سوی بازار آید از بیم کساد
بندگی ناکرده و ناشسته روی
لقمهٔ دوزخ بگشته لقمهجوی
آکل و ماکول آمد جان عام
همچو آن برهی چرنده از حطام
میچرد آن بره و قصاب شاد
کو برای ما چرد برگ مراد
کار دوزخ میکنی در خوردنی
بهر او خود را تو فربه میکنی
کار خود کن روزی حکمت بچر
تا شود فربه دل با کر و فر
خوردن تن مانع این خوردن است
جان چو بازرگان و تن چون رهزن است
شمع تاجر آن گه است افروخته
که بود رهزن چو هیزم سوخته
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دان که هر شهوت چو خمراست و چو بنگ
پردهٔ هوش است وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
مست آن باشد که آن بیند که نیست
زر نماید آنچه مس و آهنیست
این سخن پایان ندارد موسیا
لب بجنبان تا برون روژد گیا
همچنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل و حب ثمین
اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط دیده مرده از جوع البقر
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وان ضرورت رفت پس طاغی شدند
نفس فرعونیست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
بیتف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب
بیمجاعت نیست تن جنبشکنان
آهن سردیست میکوبی بدان
گر بگرید ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعون است در قحط آن چنان
پیش موسی سر نهد لابهکنان
چون که مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پیش
کار او زان آه و زاریهای خویش
سالها مردی که در شهری بود
یک زمان که چشم در خوابی رود
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهر خود
که من آن جا بودهام این شهر نو
نیست آن من درین جایم گرو
بل چنان داند که خود پیوسته او
هم درین شهرش بدهست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطنهای خویش
که بده ستش مسکن و میلاد پیش
مینیارد یاد کین دنیا چو خواب
میفرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندین شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز
که کژی بگذار اکنون فاستقم
این درخت تن عصای موسی است
کامرش آمد که بیندازش ز دست
تا ببینی خیر او و شر او
بعد ازان برگیر او را زامر هو
پیش از افکندن نبود او غیر چوب
چون به امرش برگرفتی گشت خوب
اول او بد برگافشان بره را
گشت معجز آن گروه غره را
گشت حاکم بر سر فرعونیان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
از مزارع شان برآمد قحط و مرگ
از ملخهایی که میخوردند برگ
تا برآمد بیخود از موسی دعا
چون نظر افتادش اندر منتها
کین همه اعجاز و کوشیدن چراست
چون نخواهند این جماعت گشت راست؟
امر آمد کاتباع نوح کن
ترک پایانبینی مشروح کن
زان تغافل کن چو داعی رهی
امر بلغ هست نبود آن تهی
کمترین حکمت کزین الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
تا که ره بنمودن و اضلال حق
فاش گردد بر همه اهل و فرق
چون که مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود
دیو الحاح غوایت میکند
شیخ الحاح هدایت میکند
چون پیاپی گشت آن امر شجون
نیل میآمد سراسر جمله خون
تا به نفس خویش فرعون آمدش
لابه میکردش دو تا گشته قدش
کآنچه ما کردیم ای سلطان مکن
نیست ما را روی ایراد سخن
پاره پاره گردمت فرمان پذیر
من به عزت خوگرم سختم مگیر
هین بجنبان لب به رحمت ای امین
تا ببندد این دهانهی آتشین
گفت یا رب میفریبد او مرا
میفریبد او فریبندهی تو را
بشنوم؟ یا من دهم هم خدعهاش؟
تا بداند اصل را آن فرع کش؟
کاصل هر مکری و حیله پیش ماست
هر چه بر خاک است اصلش از سماست
گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن
پیش سگ انداز از دور استخوان
هین بجنبان آن عصا تا خاکها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا
وان ملخها در زمان گردد سیاه
تا ببیند خلق تبدیل اله
که سببها نیست حاجت مر مرا
آن سبب بهر حجاب است و غطا
تا طبیعی خویش بر دارو زند
تا منجم رو با استاره کند
تا منافق از حریصی بامداد
سوی بازار آید از بیم کساد
بندگی ناکرده و ناشسته روی
لقمهٔ دوزخ بگشته لقمهجوی
آکل و ماکول آمد جان عام
همچو آن برهی چرنده از حطام
میچرد آن بره و قصاب شاد
کو برای ما چرد برگ مراد
کار دوزخ میکنی در خوردنی
بهر او خود را تو فربه میکنی
کار خود کن روزی حکمت بچر
تا شود فربه دل با کر و فر
خوردن تن مانع این خوردن است
جان چو بازرگان و تن چون رهزن است
شمع تاجر آن گه است افروخته
که بود رهزن چو هیزم سوخته
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دان که هر شهوت چو خمراست و چو بنگ
پردهٔ هوش است وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
مست آن باشد که آن بیند که نیست
زر نماید آنچه مس و آهنیست
این سخن پایان ندارد موسیا
لب بجنبان تا برون روژد گیا
همچنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل و حب ثمین
اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط دیده مرده از جوع البقر
چند روزی سیر خوردند از عطا
آن دمی و آدمی و چارپا
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وان ضرورت رفت پس طاغی شدند
نفس فرعونیست هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
بیتف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هین مکوب
بیمجاعت نیست تن جنبشکنان
آهن سردیست میکوبی بدان
گر بگرید ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعون است در قحط آن چنان
پیش موسی سر نهد لابهکنان
چون که مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پیش
کار او زان آه و زاریهای خویش
سالها مردی که در شهری بود
یک زمان که چشم در خوابی رود
شهر دیگر بیند او پر نیک و بد
هیچ در یادش نیاید شهر خود
که من آن جا بودهام این شهر نو
نیست آن من درین جایم گرو
بل چنان داند که خود پیوسته او
هم درین شهرش بدهست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطنهای خویش
که بده ستش مسکن و میلاد پیش
مینیارد یاد کین دنیا چو خواب
میفرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندین شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببیند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببیند چشم باز
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳ - در سبب ورود این حدیث مصطفی صلوات الله علیه که الکافر یاکل فی سبعة امعاء و الممن یاکل فی معا واحد
کافران مهمان پیغامبر شدند
وقت شام ایشان به مسجد آمدند
کامدیم ای شاه ما اینجا قنق
ای تو مهماندار سکان افق
بینواییم و رسیده ما ز دور
هین بیفشان بر سر ما فضل و نور
گفت ای یاران من قسمت کنید
که شما پر از من و خوی منید
پر بود اجسام هر لشکر ز شاه
زان زنندی تیغ بر اعدای جاه
تو به خشم شه زنی آن تیغ را
ورنه بر اخوان چه خشم آید تو را
بر برادر بیگناهی میزنی
عکس خشم شاه گرز دهمنی
شه یکی جان است و لشکر پر ازو
روح چون آبست واین اجسام جو
آب روح شاه اگر شیرین بود
جمله جوها پر ز آب خوش شود
که رعیت دین شه دارند و بس
این چنین فرمود سلطان عبس
هر یکی یاری، یکی مهمان گزید
در میان یک زفت بود و بیندید
جسم ضخمی داشت، کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام درد
مصطفی بردش چو وا ماند از همه
هفت بز بد شیرده اندر رمه
که مقیم خانه بودندی بزان
بهر دوشیدن برای وقت خوان
نان و آش و شیر آن هر هفت بز
خورد آن بوقحط عوج ابن غز
جمله اهل بیت خشمآلو شدند
که همه در شیر بز طامع بدند
معده طبلیخوار همچون طبل کرد
قسم هجده آدمی تنها بخورد
وقت خفتن رفت و در حجره نشست
پس کنیزک از غضب در را ببست
از برون زنجیر در را در فکند
که ازو بد خشمگین و دردمند
گبر را در نیمشب یا صبح دم
چون تقاضا آمد و درد شکم
از فراش خویش سوی در شتافت
دست بر در چون نهاد، او بسته یافت
در گشادن حیله کرد آن حیلهساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ
ماند او حیران و بیدرمان و دنگ
حیله کرد او و به خواب اندر خزید
خویشتن در خواب در ویرانه دید
زان که ویرانه بد اندر خاطرش
شد به خواب اندر همان جا منظرش
خویش در ویرانهیی خالی چو دید
او چنان محتاج اندر دم برید
گشت بیدار و بدید آن جامه خواب
پر حدث، دیوانه شد از اضطراب
ز اندرون او برآمد صد خروش
زین چنین رسوایی بیخاکپوش
گفت خوابم بتر از بیداریام
که خورم این سو و آن سو میریام
بانگ میزد وا ثبورا، وا ثبور
هم چنان که کافر اندر قعر گور
منتظر که کی شود این شب به سر
یا برآید در گشادن بانگ در
تا گریزد او چو تیری از کمان
تا نبیند هیچ کس او را چنان
قصه بسیاراست، کوته میکنم
باز شد آن در، رهید از درد و غم
وقت شام ایشان به مسجد آمدند
کامدیم ای شاه ما اینجا قنق
ای تو مهماندار سکان افق
بینواییم و رسیده ما ز دور
هین بیفشان بر سر ما فضل و نور
گفت ای یاران من قسمت کنید
که شما پر از من و خوی منید
پر بود اجسام هر لشکر ز شاه
زان زنندی تیغ بر اعدای جاه
تو به خشم شه زنی آن تیغ را
ورنه بر اخوان چه خشم آید تو را
بر برادر بیگناهی میزنی
عکس خشم شاه گرز دهمنی
شه یکی جان است و لشکر پر ازو
روح چون آبست واین اجسام جو
آب روح شاه اگر شیرین بود
جمله جوها پر ز آب خوش شود
که رعیت دین شه دارند و بس
این چنین فرمود سلطان عبس
هر یکی یاری، یکی مهمان گزید
در میان یک زفت بود و بیندید
جسم ضخمی داشت، کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام درد
مصطفی بردش چو وا ماند از همه
هفت بز بد شیرده اندر رمه
که مقیم خانه بودندی بزان
بهر دوشیدن برای وقت خوان
نان و آش و شیر آن هر هفت بز
خورد آن بوقحط عوج ابن غز
جمله اهل بیت خشمآلو شدند
که همه در شیر بز طامع بدند
معده طبلیخوار همچون طبل کرد
قسم هجده آدمی تنها بخورد
وقت خفتن رفت و در حجره نشست
پس کنیزک از غضب در را ببست
از برون زنجیر در را در فکند
که ازو بد خشمگین و دردمند
گبر را در نیمشب یا صبح دم
چون تقاضا آمد و درد شکم
از فراش خویش سوی در شتافت
دست بر در چون نهاد، او بسته یافت
در گشادن حیله کرد آن حیلهساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ
ماند او حیران و بیدرمان و دنگ
حیله کرد او و به خواب اندر خزید
خویشتن در خواب در ویرانه دید
زان که ویرانه بد اندر خاطرش
شد به خواب اندر همان جا منظرش
خویش در ویرانهیی خالی چو دید
او چنان محتاج اندر دم برید
گشت بیدار و بدید آن جامه خواب
پر حدث، دیوانه شد از اضطراب
ز اندرون او برآمد صد خروش
زین چنین رسوایی بیخاکپوش
گفت خوابم بتر از بیداریام
که خورم این سو و آن سو میریام
بانگ میزد وا ثبورا، وا ثبور
هم چنان که کافر اندر قعر گور
منتظر که کی شود این شب به سر
یا برآید در گشادن بانگ در
تا گریزد او چو تیری از کمان
تا نبیند هیچ کس او را چنان
قصه بسیاراست، کوته میکنم
باز شد آن در، رهید از درد و غم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴ - در حجره گشادن مصطفی علیهالسلام بر مهمان و خود را پنهان کردن تا او خیال گشاینده را نبیند و خجل شود و گستاخ بیرون رود
مصطفی صبح آمد و در را گشاد
صبح آن گم راه را او راه داد
در گشاد و گشت پنهان مصطفی
تا نگردد شرمسار آن مبتلا
تا برون آید رود گستاخ او
تا نبیند درگشا را پشت و رو
یا نهان شد در پس چیزی و یا
از وی ا ش پوشید دامان خدا
صبغة الله گاه پوشیده کند
پردهٔ بیچون بر آن ناظر تند
تا نبیند خصم را پهلوی خویش
قدرت یزدان ازان بیش است بیش
مصطفی میدید احوال شبش
لیک مانع بود فرمان ربش
تا که پیش از خبط بگشاید رهی
تا نیفتد زان فضیحت در چهی
لیک حکمت بود و امر آسمان
تا ببیند خویشتن را او چنان
بس عداوتها که آن یاری بود
بس خرابیها که معماری بود
جامه خواب پر حدث را یک فضول
قاصدا آورد در پیش رسول
که چنین کردهست مهمانت ببین
خندهیی زد رحمةللعالمین
که بیار آن مطهره این جا به پیش
تا بشویم جمله را با دست خویش
هر کسی میجست کز بهر خدا
جان ما و جسم ما قربان تو را
ما بشوییم این حدث را ،تو بهل
کار دست است این نمط نه کار دل
ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند
پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند
ما برای خدمت تو میزییم
چون تو خدمت میکنی پس ما چهایم؟
گفت آن دانم ولیک این ساعتیست
که درین شستن به خویشم حکمتیست
منتظر بودند کین قول نبیست
تا پدید آید که این اسرار چیست؟
او به جد میشست آن احداث را
خاص زامر حق نه تقلید و ریا
که دلش میگفت کین را تو بشو
که درین جا هست حکمت تو بتو
صبح آن گم راه را او راه داد
در گشاد و گشت پنهان مصطفی
تا نگردد شرمسار آن مبتلا
تا برون آید رود گستاخ او
تا نبیند درگشا را پشت و رو
یا نهان شد در پس چیزی و یا
از وی ا ش پوشید دامان خدا
صبغة الله گاه پوشیده کند
پردهٔ بیچون بر آن ناظر تند
تا نبیند خصم را پهلوی خویش
قدرت یزدان ازان بیش است بیش
مصطفی میدید احوال شبش
لیک مانع بود فرمان ربش
تا که پیش از خبط بگشاید رهی
تا نیفتد زان فضیحت در چهی
لیک حکمت بود و امر آسمان
تا ببیند خویشتن را او چنان
بس عداوتها که آن یاری بود
بس خرابیها که معماری بود
جامه خواب پر حدث را یک فضول
قاصدا آورد در پیش رسول
که چنین کردهست مهمانت ببین
خندهیی زد رحمةللعالمین
که بیار آن مطهره این جا به پیش
تا بشویم جمله را با دست خویش
هر کسی میجست کز بهر خدا
جان ما و جسم ما قربان تو را
ما بشوییم این حدث را ،تو بهل
کار دست است این نمط نه کار دل
ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند
پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند
ما برای خدمت تو میزییم
چون تو خدمت میکنی پس ما چهایم؟
گفت آن دانم ولیک این ساعتیست
که درین شستن به خویشم حکمتیست
منتظر بودند کین قول نبیست
تا پدید آید که این اسرار چیست؟
او به جد میشست آن احداث را
خاص زامر حق نه تقلید و ریا
که دلش میگفت کین را تو بشو
که درین جا هست حکمت تو بتو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵ - سبب رجوع کردن آن مهمان به خانهٔ مصطفی علیهالسلام در آن ساعت که مصطفی نهالین ملوث او را به دست خود میشست و خجل شدن او و جامه چاک کردن و نوحهٔ او بر خود و بر سعادت خود
کافرک را هیکلی بد یادگار
یاوه دید آن را و گشت او بیقرار
گفت آن حجره که شب جا داشتم
هیکل آنجا بیخبر بگذاشتم
گر چه شرمین بود شرمش حرص برد
حرص اژدرهاست نه چیزیست خرد
از پی هیکل شتاب اندر دوید
در وثاق مصطفی و آن را بدید
کان یدالله آن حدث را هم به خود
خوش همیشوید که دورش چشم بد
هیکلش از یاد رفت و شد پدید
اندرو شوری گریبان را درید
میزد او دو دست را بر رو و سر
کله را میکوفت بر دیوار و در
آن چنان که خون ز بینی و سرش
شد روان و رحم کرد آن مهترش
نعرهها زد خلق جمع آمد برو
گبر گویان ایها الناس احذروا
میزد او بر سر که ای بیعقل سر
میزد او بر سینه کی بینور بر
سجده میکرد او که ای کل زمین
شرمساراست از تو این جزو مهین
تو که کلی خاضع امر وییی
من که جزوم ظالم و زشت و غوی؟
تو که کلی خوار و لرزانی ز حق
من که جزوم در خلاف و در سبق؟
هر زمان میکرد رو بر آسمان
که ندارم روی ای قبله ی جهان
چون ز حد بیرون بلرزید و طپید
مصطفیاش در کنار خود کشید
ساکنش کرد و بسی بنواختش
دیدهاش بگشاد و داد اشناختش
تا نگرید ابر کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل کی جوشد لبن؟
طفل یک روزه همیداند طریق
که بگریم تا رسد دایه ی شفیق
تو نمیدانی که دایه ی دایگان
کم دهد بیگریه شیر او رایگان
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار
گریهٔ ابراست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر
کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر؟
کی بدی معمور این هر چار فصل
گر نبودی این تف و این گریه اصل؟
سوز مهر و گریهٔ ابر جهان
چون همیدارد جهان را خوشدهان
آفتاب عقل را در سوز دار
چشم را چون ابر اشکافروز دار
چشم گریان بایدت چون طفل خرد
کم خور آن نان را که نان آب تو برد
تن چو با برگ است روز و شب ازان
شاخ جان در برگریزاست و خزان
برگ تن بیبرگی جان است زود
این بباید کاستن آن را فزود
اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن
تا بروید در عوض در دل چمن
قرض ده کم کن ازین لقمهی تنت
تا نماید وجه لا عین رات
تن ز سرگین خویش چون خالی کند
پر ز مشک و در اجلالی کند
زین پلیدی بدهد و پاکی برد
از یطهرکم تن او بر خورد
دیو میترساندت که هین و هین
زین پشیمان گردی و گردی حزین
گر گدازی زین هوسها تو بدن
بس پشیمان و غمین خواهی شدن
این بخور گرم است و داروی مزاج
وآن بیاشام از پی نفخ و علاج
هم بدین نیت که این تن مرکب است
آنچه خو کردهست آنش اصوب است
هین مگردان خو که پیش آید خلل
در دماغ و دل بزاید صد علل
این چنین تهدیدها آن دیو دون
آرد و بر خلق خواند صد فسون
خویش جالینوس سازد در دوا
تا فریبد نفس بیمار تو را
کین ترا سوداست از درد و غمی
گفت آدم را همین در گندمی
پیش آرد هیهی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لب هات را
همچو لبهای فرس و در وقت نعل
تا نماید سنگ کمتر را چو لعل
گوشهایت گیرد او چون گوش اسب
میکشاند سوی حرص و سوی کسب
بر زند بر پات نعلی زاشتباه
که بمانی تو ز درد آن ز راه
نعل او هست آن تردد در دو کار
این کنم یا آن کنم؟ هین هوش دار
آن بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی
حفت الجنه به چه محفوف گشت؟
بالمکاره که ازو افزود کشت
صد فسون دارد ز حیلت وز دها
که کند در سله گر هست اژدها
گر بود آب روان بر بنددش
ور بود حبر زمان برخنددش
عقل را با عقل یاری یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن
یاوه دید آن را و گشت او بیقرار
گفت آن حجره که شب جا داشتم
هیکل آنجا بیخبر بگذاشتم
گر چه شرمین بود شرمش حرص برد
حرص اژدرهاست نه چیزیست خرد
از پی هیکل شتاب اندر دوید
در وثاق مصطفی و آن را بدید
کان یدالله آن حدث را هم به خود
خوش همیشوید که دورش چشم بد
هیکلش از یاد رفت و شد پدید
اندرو شوری گریبان را درید
میزد او دو دست را بر رو و سر
کله را میکوفت بر دیوار و در
آن چنان که خون ز بینی و سرش
شد روان و رحم کرد آن مهترش
نعرهها زد خلق جمع آمد برو
گبر گویان ایها الناس احذروا
میزد او بر سر که ای بیعقل سر
میزد او بر سینه کی بینور بر
سجده میکرد او که ای کل زمین
شرمساراست از تو این جزو مهین
تو که کلی خاضع امر وییی
من که جزوم ظالم و زشت و غوی؟
تو که کلی خوار و لرزانی ز حق
من که جزوم در خلاف و در سبق؟
هر زمان میکرد رو بر آسمان
که ندارم روی ای قبله ی جهان
چون ز حد بیرون بلرزید و طپید
مصطفیاش در کنار خود کشید
ساکنش کرد و بسی بنواختش
دیدهاش بگشاد و داد اشناختش
تا نگرید ابر کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل کی جوشد لبن؟
طفل یک روزه همیداند طریق
که بگریم تا رسد دایه ی شفیق
تو نمیدانی که دایه ی دایگان
کم دهد بیگریه شیر او رایگان
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار
گریهٔ ابراست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر
کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر؟
کی بدی معمور این هر چار فصل
گر نبودی این تف و این گریه اصل؟
سوز مهر و گریهٔ ابر جهان
چون همیدارد جهان را خوشدهان
آفتاب عقل را در سوز دار
چشم را چون ابر اشکافروز دار
چشم گریان بایدت چون طفل خرد
کم خور آن نان را که نان آب تو برد
تن چو با برگ است روز و شب ازان
شاخ جان در برگریزاست و خزان
برگ تن بیبرگی جان است زود
این بباید کاستن آن را فزود
اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن
تا بروید در عوض در دل چمن
قرض ده کم کن ازین لقمهی تنت
تا نماید وجه لا عین رات
تن ز سرگین خویش چون خالی کند
پر ز مشک و در اجلالی کند
زین پلیدی بدهد و پاکی برد
از یطهرکم تن او بر خورد
دیو میترساندت که هین و هین
زین پشیمان گردی و گردی حزین
گر گدازی زین هوسها تو بدن
بس پشیمان و غمین خواهی شدن
این بخور گرم است و داروی مزاج
وآن بیاشام از پی نفخ و علاج
هم بدین نیت که این تن مرکب است
آنچه خو کردهست آنش اصوب است
هین مگردان خو که پیش آید خلل
در دماغ و دل بزاید صد علل
این چنین تهدیدها آن دیو دون
آرد و بر خلق خواند صد فسون
خویش جالینوس سازد در دوا
تا فریبد نفس بیمار تو را
کین ترا سوداست از درد و غمی
گفت آدم را همین در گندمی
پیش آرد هیهی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لب هات را
همچو لبهای فرس و در وقت نعل
تا نماید سنگ کمتر را چو لعل
گوشهایت گیرد او چون گوش اسب
میکشاند سوی حرص و سوی کسب
بر زند بر پات نعلی زاشتباه
که بمانی تو ز درد آن ز راه
نعل او هست آن تردد در دو کار
این کنم یا آن کنم؟ هین هوش دار
آن بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی
حفت الجنه به چه محفوف گشت؟
بالمکاره که ازو افزود کشت
صد فسون دارد ز حیلت وز دها
که کند در سله گر هست اژدها
گر بود آب روان بر بنددش
ور بود حبر زمان برخنددش
عقل را با عقل یاری یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن