عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
از جنون عاشقی هرگز وطن نشناختم
تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم
از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد
هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم
بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است
شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم
عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز
همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم
بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم
روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم
تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم
از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد
هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم
بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است
شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم
عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز
همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم
بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم
روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - راه گم کردن در نجف معلی
یک شبی هنگام برگردیدن از طوف نجف
ره غلط کرده، رهم بر طرفه صحرایی فتاد
وادیی پر دغدغه چون وادی سوداییان
عرصه ای پرفتنه همچون باطن اهل فساد
دست از جان شسته، گردد آب سوی او روان
هرچه بادا باد گوید، بگذرد آنجا چو باد
می شود دیوانه هرکس را برو افتد گذار
برّ مجنون روزگار از بهر این نامش نهاد
از برای آن که بیرون زین بیابانش برد
چون منار سامره، پیچیده ره بر گردباد
ره غلط کرده، رهم بر طرفه صحرایی فتاد
وادیی پر دغدغه چون وادی سوداییان
عرصه ای پرفتنه همچون باطن اهل فساد
دست از جان شسته، گردد آب سوی او روان
هرچه بادا باد گوید، بگذرد آنجا چو باد
می شود دیوانه هرکس را برو افتد گذار
برّ مجنون روزگار از بهر این نامش نهاد
از برای آن که بیرون زین بیابانش برد
چون منار سامره، پیچیده ره بر گردباد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
خود را به تو بی راحله رفتم برسانم
چون گرد پی قافله رفتم برسانم
چون دیدهٔ گریان به زبانی که ندارم
از دل به تو حرف گله رفتم برسانم
خود را ز ره شوق به سر منزل تحقیق
از خویش دو صد مرحله رفتم برسانم
در تاب و تب امشب جگر از تشنگیم سوخت
جامی به لب از آبله رفتم برسانم
گنجایش درد تو ازین بیش ندارد
از صبر به دل حوصله رفتم برسانم
روشن دل جویا ز فروغ است که فرمود
زاد رهی از آبله رفتم برسانم
چون گرد پی قافله رفتم برسانم
چون دیدهٔ گریان به زبانی که ندارم
از دل به تو حرف گله رفتم برسانم
خود را ز ره شوق به سر منزل تحقیق
از خویش دو صد مرحله رفتم برسانم
در تاب و تب امشب جگر از تشنگیم سوخت
جامی به لب از آبله رفتم برسانم
گنجایش درد تو ازین بیش ندارد
از صبر به دل حوصله رفتم برسانم
روشن دل جویا ز فروغ است که فرمود
زاد رهی از آبله رفتم برسانم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۳ - رفتن فرامرز به سوی باختر و پراکنده شدن لشکر ایرانیان در کشتی از یکدگر
چوآمد از آن مرز و کشور به در
عنان کرد پیچان سوی باختر
زخشکی از آن پس به دریا رسید
یکی بی کران ژرف دریا بدید
که پیوسته بود او به دریای چین
تو گفتی که غرقست در وی زمین
به یک سال کشتی گذشتی برآن
بفرمود گرد جهان پهلوان
چهل پاره کشتی بپرداختند
بدان ژرف دریا برانداختند
زچین و زما چین برآورد پیش
به آب اندرون مرد پاکیزه کیش
چو شش مه در آن ژرف دریا برفت
ازآن پس که ماه اندرآمد به هفت
برآمد زناگه یکی تندباد
که ملاح از آن سو نبودش به یاد
همه کشتی از هم پراکنده کرد
زدریا و کشتی برآورد گرد
سپاه و سپهبد زهم دور کرد
دل وجان آن جمله رنجورکرد
از آن باد،یکسر پریشان شدند
زدرد جدایی خروشان شدند
سپهبد فرامرز با جفت خویش
ابا پیر ملاح دلگشته ریش
به جایی فتادند همچون بهشت
جزیری پر از مردم و پر زکشت
همه بیشه پر بود از میوه زار
همه کوه و هامون پر از لاله زار
سوی آن جزیره نهادند روی
خروشان از آن درد و از های وهوی
چو کشتی زدریا کنار آورید
بسی مردم آمد در آنجا پدید
سران همچو اسب و به تن،آدمی
دل پهلوان گشت از ایشان غمی
از آن اسب چهران تنی سی وچل
برفتند نزدیک آن شیر دل
ستایش نمودند بر پهلوان
زبانشان ندانست مرد جوان
پر از غم شدش دل زگفتار شان
ندانست و آگه نه از کارشان
نیایش بسی کرد و نالید زار
خروشید در پیش پروردگار
زجان آفرین خواست روز بهی
که پیش آردش خوبی وفرهی
ببخشید یزدان به فیروز و راد
دربسته بر روی او برگشاد
عنان کرد پیچان سوی باختر
زخشکی از آن پس به دریا رسید
یکی بی کران ژرف دریا بدید
که پیوسته بود او به دریای چین
تو گفتی که غرقست در وی زمین
به یک سال کشتی گذشتی برآن
بفرمود گرد جهان پهلوان
چهل پاره کشتی بپرداختند
بدان ژرف دریا برانداختند
زچین و زما چین برآورد پیش
به آب اندرون مرد پاکیزه کیش
چو شش مه در آن ژرف دریا برفت
ازآن پس که ماه اندرآمد به هفت
برآمد زناگه یکی تندباد
که ملاح از آن سو نبودش به یاد
همه کشتی از هم پراکنده کرد
زدریا و کشتی برآورد گرد
سپاه و سپهبد زهم دور کرد
دل وجان آن جمله رنجورکرد
از آن باد،یکسر پریشان شدند
زدرد جدایی خروشان شدند
سپهبد فرامرز با جفت خویش
ابا پیر ملاح دلگشته ریش
به جایی فتادند همچون بهشت
جزیری پر از مردم و پر زکشت
همه بیشه پر بود از میوه زار
همه کوه و هامون پر از لاله زار
سوی آن جزیره نهادند روی
خروشان از آن درد و از های وهوی
چو کشتی زدریا کنار آورید
بسی مردم آمد در آنجا پدید
سران همچو اسب و به تن،آدمی
دل پهلوان گشت از ایشان غمی
از آن اسب چهران تنی سی وچل
برفتند نزدیک آن شیر دل
ستایش نمودند بر پهلوان
زبانشان ندانست مرد جوان
پر از غم شدش دل زگفتار شان
ندانست و آگه نه از کارشان
نیایش بسی کرد و نالید زار
خروشید در پیش پروردگار
زجان آفرین خواست روز بهی
که پیش آردش خوبی وفرهی
ببخشید یزدان به فیروز و راد
دربسته بر روی او برگشاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۶ - رفتن فرامرز به باختر زمین
سپه را همه گرد کردو برفت
ره باختر را بسیچید تفت
همی رفت شش ماه بر روی آب
از اندوه رفتن دلش پر شتاب
به ناگه رسیدند نزد زمین
جزیری درو مردم پاک دین
همه پاک دین وهمه پاک رای
پرستنده دادگر یک خدای
چواز پهلوان آگهی یافتند
پذیره از آن مرز بشتافتند
ببردند پیشش بسی خوردنی
همان هرچه بایستنی کردنی
نوازید بسیارشان پهلوان
بیاسود از آنجا به روشن روان
دگر روز چون خسرو اختران
به گردون برآورد رخشان سنان
وزآن جایگه چون نگه کرد شیر
ابا نامور مهتران دلیر
به نزدیک آنجا یکی کوه دید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
درآن کو گیا رسته چون آدمین
دو پا در هوا و سراندر زمین
بدین گونه ماننده جانور
بسان گیا رسته بالای سر
چومرغان و چون گاو و چون گوسفند
همه رسته بد پیش کوه بلند
فروان ببردند بهر خورش
بدان سان که تن را بدی پرورش
تناور شدی هرکه خوردی از آن
به دل شاد گشتی به تن،ارغوان
ره باختر را بسیچید تفت
همی رفت شش ماه بر روی آب
از اندوه رفتن دلش پر شتاب
به ناگه رسیدند نزد زمین
جزیری درو مردم پاک دین
همه پاک دین وهمه پاک رای
پرستنده دادگر یک خدای
چواز پهلوان آگهی یافتند
پذیره از آن مرز بشتافتند
ببردند پیشش بسی خوردنی
همان هرچه بایستنی کردنی
نوازید بسیارشان پهلوان
بیاسود از آنجا به روشن روان
دگر روز چون خسرو اختران
به گردون برآورد رخشان سنان
وزآن جایگه چون نگه کرد شیر
ابا نامور مهتران دلیر
به نزدیک آنجا یکی کوه دید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
درآن کو گیا رسته چون آدمین
دو پا در هوا و سراندر زمین
بدین گونه ماننده جانور
بسان گیا رسته بالای سر
چومرغان و چون گاو و چون گوسفند
همه رسته بد پیش کوه بلند
فروان ببردند بهر خورش
بدان سان که تن را بدی پرورش
تناور شدی هرکه خوردی از آن
به دل شاد گشتی به تن،ارغوان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۷ - بازگشت شاه چین و رفتن آتبین به نزد طیهور
بدانست سالار چین کان سخُن
چنان است کافگند آن مرد بُن
بفرمود تا برنهادند بار
سوی چین کشیدند از مرغزار
شد از رفتنش آتبین شادمان
تو گفتی سرآمد مر او را غمان
فرستاد لختی سواران ز پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
بر آن کوه یک هفته کرد او درنگ
نیامد دلش سیر از آن خاره سنگ
به شبگیر هشتم بنه برگرفت
فرود آمد از کوه و ره برگرفت
همی رفت تا پیش دریا کنار
سراپرده زد بر لب جویبار
سپاه بهک دید و کشتی و ساز
ز ماچین همان گه رسیده فراز
بسی گونه گون هدیه و خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
کسانی که دانند در آب راه
تنی ده فرستاد نزدیک شاه
نبشته به طیهور شه نامه ای
به دست سرافراز خودکامه ای
از آن، آتبین سخت شادی نمود
بدان نامدار آفرین برفزود
یکی هفته دیگر به دریا کنار
درنگ امدش تا بر آراست کار
به هشتم به کشتی نشستند شاد
روان گشت کشتی بکردار باد
شب و روز یک ماه کشتی چو تیر
به دریا همی راند ملّاح پیر
ز عقرب چو بنمود رخساره ماه
جزیره پدید آمد و دید شاه
فرو داشت کشتی به یک منزلی
شد آشفته مردم ز خیره دلی
بماندند از آن کوه و دیا شگفت
همی هر کس اندیشه ای درگرفت
همی آتبین گفت کای کردگار
توانا و دانا و پروردگار
ز دریا تو آری چنین کُه برون
نهان داری آتش به سنگ اندرون
سراسر شگفت است کردار تو
جهانی همه خیره از کار تو
وز آن جا یکی نامزد کرد شاه
فرستاد ..................................
یکی نامه فرمود خسرو درست
چو پیش بهک کرده بود از نخست
به دست فرستاده ی خویش داد
بشد تا بر شاه ماچین چو باد
ز کار خودش یکسر آگاه کرد
گله هرچه کردش ز بدخواه کرد
رسیدند نزدیک دربند شاد
نگهبانِ دربند آواز داد
که این نامداران که اند و چه اند؟
بدین آمدن نزد ما برچه اند؟
فرسته ی بهک پاسخ آورد باز
که ای نامور مهتر سرفراز
ز ماچین رسولیم نزدیک شاه
اگر رای بینی کنون راه خواه
همان گه سواری فرستاد مرد
به طیهور، وز کارش آگاه کرد
فرستاد طیهور مردی بزرگ
به دربند با صد سوار سترگ
بیامد، به دربندشان راه داد
همان راهشان تا درِ شاه داد
فرستادگان چون بدیدند تخت
همی هرکسی آفرین خواند سخت
بدادند پس نامه هر دو بدوی
سوی ترجمان کرد طیهور روی
بفرمود تا نامه برخواندند
ز هر گونه ای داستان راندند
چنان است کافگند آن مرد بُن
بفرمود تا برنهادند بار
سوی چین کشیدند از مرغزار
شد از رفتنش آتبین شادمان
تو گفتی سرآمد مر او را غمان
فرستاد لختی سواران ز پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
بر آن کوه یک هفته کرد او درنگ
نیامد دلش سیر از آن خاره سنگ
به شبگیر هشتم بنه برگرفت
فرود آمد از کوه و ره برگرفت
همی رفت تا پیش دریا کنار
سراپرده زد بر لب جویبار
سپاه بهک دید و کشتی و ساز
ز ماچین همان گه رسیده فراز
بسی گونه گون هدیه و خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
کسانی که دانند در آب راه
تنی ده فرستاد نزدیک شاه
نبشته به طیهور شه نامه ای
به دست سرافراز خودکامه ای
از آن، آتبین سخت شادی نمود
بدان نامدار آفرین برفزود
یکی هفته دیگر به دریا کنار
درنگ امدش تا بر آراست کار
به هشتم به کشتی نشستند شاد
روان گشت کشتی بکردار باد
شب و روز یک ماه کشتی چو تیر
به دریا همی راند ملّاح پیر
ز عقرب چو بنمود رخساره ماه
جزیره پدید آمد و دید شاه
فرو داشت کشتی به یک منزلی
شد آشفته مردم ز خیره دلی
بماندند از آن کوه و دیا شگفت
همی هر کس اندیشه ای درگرفت
همی آتبین گفت کای کردگار
توانا و دانا و پروردگار
ز دریا تو آری چنین کُه برون
نهان داری آتش به سنگ اندرون
سراسر شگفت است کردار تو
جهانی همه خیره از کار تو
وز آن جا یکی نامزد کرد شاه
فرستاد ..................................
یکی نامه فرمود خسرو درست
چو پیش بهک کرده بود از نخست
به دست فرستاده ی خویش داد
بشد تا بر شاه ماچین چو باد
ز کار خودش یکسر آگاه کرد
گله هرچه کردش ز بدخواه کرد
رسیدند نزدیک دربند شاد
نگهبانِ دربند آواز داد
که این نامداران که اند و چه اند؟
بدین آمدن نزد ما برچه اند؟
فرسته ی بهک پاسخ آورد باز
که ای نامور مهتر سرفراز
ز ماچین رسولیم نزدیک شاه
اگر رای بینی کنون راه خواه
همان گه سواری فرستاد مرد
به طیهور، وز کارش آگاه کرد
فرستاد طیهور مردی بزرگ
به دربند با صد سوار سترگ
بیامد، به دربندشان راه داد
همان راهشان تا درِ شاه داد
فرستادگان چون بدیدند تخت
همی هرکسی آفرین خواند سخت
بدادند پس نامه هر دو بدوی
سوی ترجمان کرد طیهور روی
بفرمود تا نامه برخواندند
ز هر گونه ای داستان راندند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۵ - در صفت دو شهر
جهاندیده گوید که اندر جهان
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۸ - راهنمایی طیهور
بدو گفت طیهور کاکنون ز راه
بیندیش تا چون شود بی سپاه
که راه شما ایدر این است و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
بدان راه رفتن نداردْت روی
که رنج آید از دشمن کینه جوی
چنین داد پاسخ که شاه آتبین
به کار اندر اندیشه کرده ست این
همی هرچه گویم بدین ره شویم
ز دشمن شب تیره ناگه شویم
خریدار گفتار من نیست هیچ
به راهی دگر باید او را بسیچ
مرا زآن فرستاد نزدیک شاه
که دارد کسان را که دانند راه
بدو گفت راهی دگر هست باز
ولیکن نه نزدیک، دور و دراز
یکی هول راه است با ترس و بیم
رسیدن به خشکی به یک سال و نیم
چو کشتی شب و روز گیرد شتاب
به یک سال و سه مه برانند از آب
یکی جای بینی پر از شهر و باغ
همه لاله باغ و همه سبزه راغ
نه اندر شمار همه کشور است
زمینی دگر، کشوری دیگر است
از آن مرز بازارگان هر کسی
به شهر من آیند هرگه بسی
از آن سالیان کایدر است آتبین
همانا نیامد کسی زآن زمین
از آن شهرها چون برانی دو روز
یکی راه بینی تو نادلفروز
سوی کوه قاف آید آن راه سخت
نبیند چنان راه را نیکبخت
به شش ماه اگر خود گذشتن توان
برنجد رگ و پی، بکاهد روان
چو گردد مر آن کوه بی بن دو شاخ
از آن پس جهان بر تو گردد فراخ
درآید به سقلاب و آباد روم
وزآن جا توان شد به هر مرز و بوم
مرا دل همی سوزد ای پاکدین
ز درد فرارنگ و شاه آتبین
هم از بهر پرمایه ایرانیان
کز این سبز دریای چون پرنیان
چگونه توانید بیرون برید
که سیمرغش از بر نشاید پرید
فراوان مرا هست دریا شناس
که از من به رفتن پذیرد سپاس
ولیکن یکی سالخورد است پیر
کمان کرده از رنج بالای تیر
خرد برده از مغز او روزگار
تن و دست و پایش بمانده ز کار
فراوان بر این راه بیرون شده ست
همانا که ده بار افزون شده ست
جز او کس نداند مر این راه را
همو بِهْ توان برد مر شاه را
گر ایزدش نیرو دهد یا توان
شما را برون بردن او به توان
بدو گفت کز فرّ فرخنده شاه
به ما بر سبک گردد این سخت راه
بزودی به آباد جایی رسیم
سوی مرز کشور خدایی رسیم
شتابان شد از پیش او کامداد
به مژده که خسرو تو را کام داد
بیندیش تا چون شود بی سپاه
که راه شما ایدر این است و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
بدان راه رفتن نداردْت روی
که رنج آید از دشمن کینه جوی
چنین داد پاسخ که شاه آتبین
به کار اندر اندیشه کرده ست این
همی هرچه گویم بدین ره شویم
ز دشمن شب تیره ناگه شویم
خریدار گفتار من نیست هیچ
به راهی دگر باید او را بسیچ
مرا زآن فرستاد نزدیک شاه
که دارد کسان را که دانند راه
بدو گفت راهی دگر هست باز
ولیکن نه نزدیک، دور و دراز
یکی هول راه است با ترس و بیم
رسیدن به خشکی به یک سال و نیم
چو کشتی شب و روز گیرد شتاب
به یک سال و سه مه برانند از آب
یکی جای بینی پر از شهر و باغ
همه لاله باغ و همه سبزه راغ
نه اندر شمار همه کشور است
زمینی دگر، کشوری دیگر است
از آن مرز بازارگان هر کسی
به شهر من آیند هرگه بسی
از آن سالیان کایدر است آتبین
همانا نیامد کسی زآن زمین
از آن شهرها چون برانی دو روز
یکی راه بینی تو نادلفروز
سوی کوه قاف آید آن راه سخت
نبیند چنان راه را نیکبخت
به شش ماه اگر خود گذشتن توان
برنجد رگ و پی، بکاهد روان
چو گردد مر آن کوه بی بن دو شاخ
از آن پس جهان بر تو گردد فراخ
درآید به سقلاب و آباد روم
وزآن جا توان شد به هر مرز و بوم
مرا دل همی سوزد ای پاکدین
ز درد فرارنگ و شاه آتبین
هم از بهر پرمایه ایرانیان
کز این سبز دریای چون پرنیان
چگونه توانید بیرون برید
که سیمرغش از بر نشاید پرید
فراوان مرا هست دریا شناس
که از من به رفتن پذیرد سپاس
ولیکن یکی سالخورد است پیر
کمان کرده از رنج بالای تیر
خرد برده از مغز او روزگار
تن و دست و پایش بمانده ز کار
فراوان بر این راه بیرون شده ست
همانا که ده بار افزون شده ست
جز او کس نداند مر این راه را
همو بِهْ توان برد مر شاه را
گر ایزدش نیرو دهد یا توان
شما را برون بردن او به توان
بدو گفت کز فرّ فرخنده شاه
به ما بر سبک گردد این سخت راه
بزودی به آباد جایی رسیم
سوی مرز کشور خدایی رسیم
شتابان شد از پیش او کامداد
به مژده که خسرو تو را کام داد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۰ - بازگشت آتبین از راه دریا
چو رفت آتبین از بسیلا برون
ز دیده زن و مرد راندند خون
جوانان به دل زار و بریان شدند
زنان از فرارنگ گریان شدند
خروش آمد از کوی و برزن به دشت
همی دود دل زآسمان بر گذشت
همه خواهران فرارنگ، دست
زنان بر گُل و نرگس نیم مست
سرافراز طیهور و پیوند او
همان هرچه بودند فرزند او
نوان سوی دریا کنار آمدند
به دیده چو ابر بهار آمدند
همی هرکس از دردشان خون گریست
که داند که طیهور خود چون گریست
گرفت آن گهی هر دو را در کنار
فراوان ببوسید و بگریست زار
شما را به یزدان سپاریم گفت
که همراهتان ایمنی باد جفت
جهانجوی بر شاه کرد آفرین
فرارنگ بوسید روی زمین
به کشتی نشستند و شه بازگشت
یکی باد نوشین دمساز گشت
همان گه جهاندیده ملّاح پیر
روان کرد کشتی بکردار تیر
همه بادبانها برافراشتند
جزیره به یک هفته بگذاشتند
همی راند، یزدان نگه داشتش
که بی باد یک روز نگذاشتش
نه بی باد و نه نیز بادی درشت
چنین باشد آن کس که یزدانش پشت
همی راند ملّاح تا پنج ماه
نه آسود و نه نیز برتافت راه
پدید آمد از سوی چپ کوه قاف
کشیده ست با چرخ گفتی مصاف
گذشتند ابر کوه ماهی چهار
چنین تا به ده ماه شد روزگار
رسیدند نزدیک یأجوج باز
گروهی فراوان و کوهی دراز
گرفته سر کوه مانند مور
بدیدند کشتی و برخاست شور
خروش اندر آن کوه و دریا فتاد
چو در باغ گاه بهاران ز باد
ز ملّاح پرسید کاین شور چیست
گروهی از این گونه چون مور چیست
چنین پاسخش داد ملّاح پیر
کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر
که این جانور دارد این کوه و دشت
بکوشیم تا زود بتوان گذشت
از این جانور بتّر اندر زمین
نکرده ست پیدا جهان آفرین
اگر آب دریا نبودی ز پیش
وگر آب، ماهی ندادی ز خویش
جهان را از ایشان گزند آمدی
گزندش که داند که چند آمدی
به یک روز ویران شدی این جهان
از این پرگزندان و این بیرهان
فزونند صدبار از آدمی
نه نیکی شناسند و نه مردمی
مهین کشور از هفت کشور زمین
بدین جانور داد جان آفرین
ز دریاش روزی و از کوه قاف
نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف
بگفت این و کشتی براندند تفت
دگرباره راه دو ماهه برفت
ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت
همی زآسمان بانگشان برگذشت
گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه
از آن ژرف دریا براندند راه
جهان را ندانم که چند است خَود
که چندین ابر بخش دریا رسد
اگر بازجویی هنوز اندکی ست
که از هفت دریا هنوز این یکی ست
فراوان شگفتی بدید اندر آب
که ترسان شدی گر بدیدی به خواب
ز دیده زن و مرد راندند خون
جوانان به دل زار و بریان شدند
زنان از فرارنگ گریان شدند
خروش آمد از کوی و برزن به دشت
همی دود دل زآسمان بر گذشت
همه خواهران فرارنگ، دست
زنان بر گُل و نرگس نیم مست
سرافراز طیهور و پیوند او
همان هرچه بودند فرزند او
نوان سوی دریا کنار آمدند
به دیده چو ابر بهار آمدند
همی هرکس از دردشان خون گریست
که داند که طیهور خود چون گریست
گرفت آن گهی هر دو را در کنار
فراوان ببوسید و بگریست زار
شما را به یزدان سپاریم گفت
که همراهتان ایمنی باد جفت
جهانجوی بر شاه کرد آفرین
فرارنگ بوسید روی زمین
به کشتی نشستند و شه بازگشت
یکی باد نوشین دمساز گشت
همان گه جهاندیده ملّاح پیر
روان کرد کشتی بکردار تیر
همه بادبانها برافراشتند
جزیره به یک هفته بگذاشتند
همی راند، یزدان نگه داشتش
که بی باد یک روز نگذاشتش
نه بی باد و نه نیز بادی درشت
چنین باشد آن کس که یزدانش پشت
همی راند ملّاح تا پنج ماه
نه آسود و نه نیز برتافت راه
پدید آمد از سوی چپ کوه قاف
کشیده ست با چرخ گفتی مصاف
گذشتند ابر کوه ماهی چهار
چنین تا به ده ماه شد روزگار
رسیدند نزدیک یأجوج باز
گروهی فراوان و کوهی دراز
گرفته سر کوه مانند مور
بدیدند کشتی و برخاست شور
خروش اندر آن کوه و دریا فتاد
چو در باغ گاه بهاران ز باد
ز ملّاح پرسید کاین شور چیست
گروهی از این گونه چون مور چیست
چنین پاسخش داد ملّاح پیر
کزاین مرزِ یأجوج بگذر چو تیر
که این جانور دارد این کوه و دشت
بکوشیم تا زود بتوان گذشت
از این جانور بتّر اندر زمین
نکرده ست پیدا جهان آفرین
اگر آب دریا نبودی ز پیش
وگر آب، ماهی ندادی ز خویش
جهان را از ایشان گزند آمدی
گزندش که داند که چند آمدی
به یک روز ویران شدی این جهان
از این پرگزندان و این بیرهان
فزونند صدبار از آدمی
نه نیکی شناسند و نه مردمی
مهین کشور از هفت کشور زمین
بدین جانور داد جان آفرین
ز دریاش روزی و از کوه قاف
نهادِ جهان نیست، شاها، گزاف
بگفت این و کشتی براندند تفت
دگرباره راه دو ماهه برفت
ندیدند از ایشان تهی کوه و دشت
همی زآسمان بانگشان برگذشت
گذشتند از ایشان و دیگر سه ماه
از آن ژرف دریا براندند راه
جهان را ندانم که چند است خَود
که چندین ابر بخش دریا رسد
اگر بازجویی هنوز اندکی ست
که از هفت دریا هنوز این یکی ست
فراوان شگفتی بدید اندر آب
که ترسان شدی گر بدیدی به خواب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۱ - رسیدن آتبین به خشکی
همی راند تا کوه شد بر دو شاخ
برآمد به خشکی و جای فراخ
چو شهر و زمین دید و دشت آتبین
نهاد آن سر تا جور بر زمین
به رخساره خاک سیه را پسود
بسی پیش یزدان نیایش نمود
همی گفت کای برتر از آفتاب
تویی آفریننده ی خاک و آب
به فرمان توست آب دریا و باد
چنین آفرینش تو دانی نهاد
سپاس از تو دارم که ما بی گزند
ز دریا گذشتیم و کوه بلند
فراوان به درویش بخشید چیز
به ملّاح فرتوت و یارانش نیز
همه خوردنیها کز او بازماند
بدو داد و برگشت و کشتی براند
به طیهور نامه فرستاد شاه
که بگذاشتیم ایمن این ژرف راه
ز دریا به خشکی رسیدیم شاد
ز ملّاح خشنود و بی غم ز باد
برآمد مرا این یکی آرزوی
به فرّ جهاندار آزاده خوی
امیدم چنان کآرزویی دگر
برآید به فرّ شه تاجور
چو آن مردمان را گسی کرد شاه
به دریا کنار اندر آمد ز راه
برآورد خیمه در آن مرغزار
یکی دشت مانند خرّم بهار
همه سبزه و جوی و آب روان
یکی جایگاه از در خسروان
بهاران و نخچیر بسیار بود
در و دشت مانند گلزار بود
از آن شهرها پیش شاه آمدند
ستایشگر و نیکخواه آمدند
هر آن کس که شد پیش بنواختش
ز نوئین همه میهمان ساختش
همی کرد هر کس خرید و فروخت
ز شادی رخ مردمان برفروخت
گیا دید و جایی خنک دید شاه
درنگی شد آن جایگه چارماه
فرستاد بر کوه پنجاه مرد
دلیران ایران، سران نبرد
نهان تا برون ناید آوازشان
ندارد کس آگاهی از رازشان
سه تن را فرستاد از آن روی کوه
یلان و دلیران دانش پژوه
بدان تا به دانش بدانند راه
که چون است راه سرافراز شاه
شتابان دویدند بر کوه قاف
چو بر شاخ گل بچّه ی زندواف
چنان کوه با رنج بگذاشتند
ز هامون یکی راه برداشتند
شب و روز پویان و ترسان ز راه
ز که و ز هامون و هر جایگاه
به ماهی شدند آن دلیران برون
به بلغار کآن را تو خوانی برون
که پیوسته با مرز سقلاب بود
در و دشت او سبزه و آب بود
در آن مرز یک ماه رفتند باز
بدیدند شهر و نشیب و فراز
به دریا رسیدند مردان شاه
ندیدند از آن پیشتر نیز راه
بر آن مرز مردم چو آرام کرد
دمندان مرآن آب را نام کرد
سوی آتبین بازگشتند زود
نشانی بدادند از آن سو که بود
برآمد به خشکی و جای فراخ
چو شهر و زمین دید و دشت آتبین
نهاد آن سر تا جور بر زمین
به رخساره خاک سیه را پسود
بسی پیش یزدان نیایش نمود
همی گفت کای برتر از آفتاب
تویی آفریننده ی خاک و آب
به فرمان توست آب دریا و باد
چنین آفرینش تو دانی نهاد
سپاس از تو دارم که ما بی گزند
ز دریا گذشتیم و کوه بلند
فراوان به درویش بخشید چیز
به ملّاح فرتوت و یارانش نیز
همه خوردنیها کز او بازماند
بدو داد و برگشت و کشتی براند
به طیهور نامه فرستاد شاه
که بگذاشتیم ایمن این ژرف راه
ز دریا به خشکی رسیدیم شاد
ز ملّاح خشنود و بی غم ز باد
برآمد مرا این یکی آرزوی
به فرّ جهاندار آزاده خوی
امیدم چنان کآرزویی دگر
برآید به فرّ شه تاجور
چو آن مردمان را گسی کرد شاه
به دریا کنار اندر آمد ز راه
برآورد خیمه در آن مرغزار
یکی دشت مانند خرّم بهار
همه سبزه و جوی و آب روان
یکی جایگاه از در خسروان
بهاران و نخچیر بسیار بود
در و دشت مانند گلزار بود
از آن شهرها پیش شاه آمدند
ستایشگر و نیکخواه آمدند
هر آن کس که شد پیش بنواختش
ز نوئین همه میهمان ساختش
همی کرد هر کس خرید و فروخت
ز شادی رخ مردمان برفروخت
گیا دید و جایی خنک دید شاه
درنگی شد آن جایگه چارماه
فرستاد بر کوه پنجاه مرد
دلیران ایران، سران نبرد
نهان تا برون ناید آوازشان
ندارد کس آگاهی از رازشان
سه تن را فرستاد از آن روی کوه
یلان و دلیران دانش پژوه
بدان تا به دانش بدانند راه
که چون است راه سرافراز شاه
شتابان دویدند بر کوه قاف
چو بر شاخ گل بچّه ی زندواف
چنان کوه با رنج بگذاشتند
ز هامون یکی راه برداشتند
شب و روز پویان و ترسان ز راه
ز که و ز هامون و هر جایگاه
به ماهی شدند آن دلیران برون
به بلغار کآن را تو خوانی برون
که پیوسته با مرز سقلاب بود
در و دشت او سبزه و آب بود
در آن مرز یک ماه رفتند باز
بدیدند شهر و نشیب و فراز
به دریا رسیدند مردان شاه
ندیدند از آن پیشتر نیز راه
بر آن مرز مردم چو آرام کرد
دمندان مرآن آب را نام کرد
سوی آتبین بازگشتند زود
نشانی بدادند از آن سو که بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۶ - کوش در اندلس
چو در باختر پنج سال دگر
ببود و بگشت آن زمین سربسر
سوی اندلس باز ره برکشید
به دریا گذر کرد و کشور بدید
چنان یافت آباد و خرّم که چین
نبود آن چنان و نه ایران زمین
که این اندلس کشوری دیگر است
که دریای ژرفش به گرد اندر است
که بحر محیط است تاریس نام
نهاده بر او شهر و کشور به کام
که دریا و خشکی دو راه اندر اوی
که برتابد از هر دو ره دیو روی
به افرنجه راهی ز دریای تند
که کشتی نماید در آن راه کند
به خشکی به عجلسکس آید ز راه
به یک سوش و مرزان همی جایگاه
به مرز خلایق درآیند نیز
بسی مایه دار از پی سود و چیز
چنین مرزها با همه مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا ز روم
چو برگشت و آن مرز یکسر بدید
به دیده همه روی کشور بدید
به یک دست بر روم و دریا دگر
همه شهرها خوب و ناکام کر
هوای خوش و آبها چون گلاب
خنکتر همان تابش آفتاب
به چهره زن و مرد چون گُل به بار
پُر از نرگس و نسترن جویبار
همه باغ و راغش پر از نار و سیب
زنان دلبر و کودکان دلفریب
خوش آمدش، ویرانی آباد کرد
همه کشور آباد خود شاد کرد
ببود و بگشت آن زمین سربسر
سوی اندلس باز ره برکشید
به دریا گذر کرد و کشور بدید
چنان یافت آباد و خرّم که چین
نبود آن چنان و نه ایران زمین
که این اندلس کشوری دیگر است
که دریای ژرفش به گرد اندر است
که بحر محیط است تاریس نام
نهاده بر او شهر و کشور به کام
که دریا و خشکی دو راه اندر اوی
که برتابد از هر دو ره دیو روی
به افرنجه راهی ز دریای تند
که کشتی نماید در آن راه کند
به خشکی به عجلسکس آید ز راه
به یک سوش و مرزان همی جایگاه
به مرز خلایق درآیند نیز
بسی مایه دار از پی سود و چیز
چنین مرزها با همه مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا ز روم
چو برگشت و آن مرز یکسر بدید
به دیده همه روی کشور بدید
به یک دست بر روم و دریا دگر
همه شهرها خوب و ناکام کر
هوای خوش و آبها چون گلاب
خنکتر همان تابش آفتاب
به چهره زن و مرد چون گُل به بار
پُر از نرگس و نسترن جویبار
همه باغ و راغش پر از نار و سیب
زنان دلبر و کودکان دلفریب
خوش آمدش، ویرانی آباد کرد
همه کشور آباد خود شاد کرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۹ - یافتن زرّ رُسته
بدان مرز یک هفته آمد فراز
وز آن جا به راه سوان گشت باز
به راه اندرون زرّ رسته بیافت
که از ریگ همچون چراغی بتافت
فرود آمدند اندر آن ریگ گرم
که از تابش او همی سوخت چرم
بجست و بیاورد از آن هرکسی
شتروارها بار کرد او بسی
یله کرد از ایرانیان ده هزار
بدان تا بجویند زرّ عیار
بدادند یک ساله شان نان و آب
سوی ره مگیرید گفتا شتاب
براین ریگ سالی درنگ آورید
وز این زرّ رسته به چنگ آورید
فرتسم سر سالتان چارپای
بباشید با شادمانی به جای
برفت و ره باختر برگرفت
یکی گنج ازآن کان زر برگرفت
به هر مرز کآمد به شادی فرود
همه راه می بود و آواز رود
ببستند آذین و زر ریختند
ز دیوارها زعفران بیختند
وز آن جا به راه سوان گشت باز
به راه اندرون زرّ رسته بیافت
که از ریگ همچون چراغی بتافت
فرود آمدند اندر آن ریگ گرم
که از تابش او همی سوخت چرم
بجست و بیاورد از آن هرکسی
شتروارها بار کرد او بسی
یله کرد از ایرانیان ده هزار
بدان تا بجویند زرّ عیار
بدادند یک ساله شان نان و آب
سوی ره مگیرید گفتا شتاب
براین ریگ سالی درنگ آورید
وز این زرّ رسته به چنگ آورید
فرتسم سر سالتان چارپای
بباشید با شادمانی به جای
برفت و ره باختر برگرفت
یکی گنج ازآن کان زر برگرفت
به هر مرز کآمد به شادی فرود
همه راه می بود و آواز رود
ببستند آذین و زر ریختند
ز دیوارها زعفران بیختند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۱ - یافتن دو کان زر
دو کانِ گزیده به چنگ آمدش
که زرّ گرامی چو سنگ آمدش
یکی کان ازآن سوی شهر سوان
به دو هفته در زیر ریگ روان
کشیده به عیذاب و مرز حبش
چنان گوهر پاک خورشیدفش
به راهی که گر تیر برداشتی
چنان راه بیراه بگذاشتی
نه آباد جایی و نه چاهی بر آب
همه ریگ جوشیده از آفتاب
به نزد سَکِمّاسَه کان دگر
که زرّی ندیدی از آن پاکتر
چو از روبله بگذری هفت روز
پدید آمد آن کان گیتی فروز
چنین تا به مرز سیاهان زفت
زبانه کشیده ست زرّ، ای شگفت
نپرّد در آن راه پرّان عقاب
ز بی آبی و تابش آفتاب
همه گنجها زیر رنج اندر است
همه شادکامی به گنج اندر است
یکی خاربن در همه مرز و بوم
نیابی ز ریگ روان و سموم
به گاه بهاران و گاه خزان
همی گنجها را ببالید از آن
چو خودکامه از باختر بازگشت
سراسر جهان زو پُر آواز گشت
که زرّ گرامی چو سنگ آمدش
یکی کان ازآن سوی شهر سوان
به دو هفته در زیر ریگ روان
کشیده به عیذاب و مرز حبش
چنان گوهر پاک خورشیدفش
به راهی که گر تیر برداشتی
چنان راه بیراه بگذاشتی
نه آباد جایی و نه چاهی بر آب
همه ریگ جوشیده از آفتاب
به نزد سَکِمّاسَه کان دگر
که زرّی ندیدی از آن پاکتر
چو از روبله بگذری هفت روز
پدید آمد آن کان گیتی فروز
چنین تا به مرز سیاهان زفت
زبانه کشیده ست زرّ، ای شگفت
نپرّد در آن راه پرّان عقاب
ز بی آبی و تابش آفتاب
همه گنجها زیر رنج اندر است
همه شادکامی به گنج اندر است
یکی خاربن در همه مرز و بوم
نیابی ز ریگ روان و سموم
به گاه بهاران و گاه خزان
همی گنجها را ببالید از آن
چو خودکامه از باختر بازگشت
سراسر جهان زو پُر آواز گشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۸ - گفتن مرد پیر حکایت مرز خوبان
چنین گفت گوینده ی داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که روزی به بگماز بنشست کوش
جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش
نشستند با او بزرگان بسی
سخن رفت هرگونه از هر کسی
ز خوبان هر کشور و مرز و بوم
هم از ترک، وز چین، وز مرز روم
به جایی رسید از درازی سخن
کز آن انجمن گفت مردی کهن
که یکسر جهان را بگشتم همه
زمین زیر پی بر نوشتم همه
ندیدم به خوبی و دیدار اوی
به رنگ و به گفتار و بالا و موی
چنانچون به مرز خلایق زنان
چنان ماهرویان و سیمینبران
چو سروند اگر ماه تابد ز سرو
سرینها چو گور و میانها چو غرو
گل اندام همچون گل اندر بهار
سپیدی چو برف و سیاهی چو قار
همه ریدکان دلبر و خوش زبان
چو خورشید روی و چو مرجان لبان
ز دیدارشان دل نماند به جای
بپوشد همی زلفشان زیر پای
همه غالیه زلف و خورشید خدّ
همه یاسمنبر، همه سرو قدّ
از آن مرد گویا چو بشنید کوش
دلش خیره شد، پهن بگشاد گوش
بدو گفت کاین کشور دل گداز
مرا بازگو تا کدام است باز
که آباد بادا به خوبان زمین
بویژه که باشند خوبان چنین
چنین گفت گوینده کاین مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا زروم
ز دریا گذشتن بباید نخست
پس آن ره به عجلسکس آید درست
وزآن جایگه باز یک ماهه راه
بباید بریدن به بیگاه و گاه
سر ماه بشکوبش آیدش پیش
زمینی خوش و مردمی خوب کیش
وزآن جا بباید شدن بیست روز
پس آن مرز پیش آیدت دلفروز
پُر از خوبرویان آراسته
پُر از بادپایان و پُرخواسته
چنین گفت، چون کوش از آن سان شنید
که ما را بدان مرز باید کشید
دمار از دلیران برآریمشان
به فرمان خویش اندر آریمشان
ببینیم تا شهریاران که اند
همان ماهرویان چه خوب و چه اند
ز گوینده هرکس به دل کین گرفت
بدو مرد و زن باز نفرین گرفت
که این مرد ما را به راهی فگند
کز آن راه یابیم بیم و گزند
ز گفتار آن پاکدل راستان
که روزی به بگماز بنشست کوش
جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش
نشستند با او بزرگان بسی
سخن رفت هرگونه از هر کسی
ز خوبان هر کشور و مرز و بوم
هم از ترک، وز چین، وز مرز روم
به جایی رسید از درازی سخن
کز آن انجمن گفت مردی کهن
که یکسر جهان را بگشتم همه
زمین زیر پی بر نوشتم همه
ندیدم به خوبی و دیدار اوی
به رنگ و به گفتار و بالا و موی
چنانچون به مرز خلایق زنان
چنان ماهرویان و سیمینبران
چو سروند اگر ماه تابد ز سرو
سرینها چو گور و میانها چو غرو
گل اندام همچون گل اندر بهار
سپیدی چو برف و سیاهی چو قار
همه ریدکان دلبر و خوش زبان
چو خورشید روی و چو مرجان لبان
ز دیدارشان دل نماند به جای
بپوشد همی زلفشان زیر پای
همه غالیه زلف و خورشید خدّ
همه یاسمنبر، همه سرو قدّ
از آن مرد گویا چو بشنید کوش
دلش خیره شد، پهن بگشاد گوش
بدو گفت کاین کشور دل گداز
مرا بازگو تا کدام است باز
که آباد بادا به خوبان زمین
بویژه که باشند خوبان چنین
چنین گفت گوینده کاین مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا زروم
ز دریا گذشتن بباید نخست
پس آن ره به عجلسکس آید درست
وزآن جایگه باز یک ماهه راه
بباید بریدن به بیگاه و گاه
سر ماه بشکوبش آیدش پیش
زمینی خوش و مردمی خوب کیش
وزآن جا بباید شدن بیست روز
پس آن مرز پیش آیدت دلفروز
پُر از خوبرویان آراسته
پُر از بادپایان و پُرخواسته
چنین گفت، چون کوش از آن سان شنید
که ما را بدان مرز باید کشید
دمار از دلیران برآریمشان
به فرمان خویش اندر آریمشان
ببینیم تا شهریاران که اند
همان ماهرویان چه خوب و چه اند
ز گوینده هرکس به دل کین گرفت
بدو مرد و زن باز نفرین گرفت
که این مرد ما را به راهی فگند
کز آن راه یابیم بیم و گزند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
دامان دل ز گرد هوس چیده می روم
این کوه قاف بین که چه بریده می روم
ز این تنگنا چو شعلهٔ آتش به دود آه
آخر ز دست حادثه پیچیده می روم
در شاهراه عالم معنی فتاده سیر
چشم از عیان ثابته پوشیده می روم
در هر قدم که در ره او می نهم به صدق
از هر جمال خدا دیده می روم
از عالم فنا به جهان بقا گذر
این طرفه منزلی است که خوابیده می روم
خود را ز چشم محرم [و] نامحرم جهان
در جامهٔ برهنگی پوشیده می روم
مجنون صفت سلوک نکردم طریق عشق
این راه را من از همه پرسیده می روم
هر کس که می رود ز جهان گریه می کند
الا فقیر بر همه خندیده می روم
هرگز در این سفر به خودم آشتی نشد
دایم ز خود بریده و رنجیده می روم
در بودنم رضای تو گر نیست غم مخور
من دست خویش و پای تو بوسیده می روم
از نیک و بد هر آنچه سعیدا در این ره است
چون صانعش یکی است پسندیده می روم
این کوه قاف بین که چه بریده می روم
ز این تنگنا چو شعلهٔ آتش به دود آه
آخر ز دست حادثه پیچیده می روم
در شاهراه عالم معنی فتاده سیر
چشم از عیان ثابته پوشیده می روم
در هر قدم که در ره او می نهم به صدق
از هر جمال خدا دیده می روم
از عالم فنا به جهان بقا گذر
این طرفه منزلی است که خوابیده می روم
خود را ز چشم محرم [و] نامحرم جهان
در جامهٔ برهنگی پوشیده می روم
مجنون صفت سلوک نکردم طریق عشق
این راه را من از همه پرسیده می روم
هر کس که می رود ز جهان گریه می کند
الا فقیر بر همه خندیده می روم
هرگز در این سفر به خودم آشتی نشد
دایم ز خود بریده و رنجیده می روم
در بودنم رضای تو گر نیست غم مخور
من دست خویش و پای تو بوسیده می روم
از نیک و بد هر آنچه سعیدا در این ره است
چون صانعش یکی است پسندیده می روم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا روغن چراغ دلم درد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است
اسباب خانه وطنم گرد غربت است
کی می شود شکنجه کش دامن وطن
پای طلب که آبله پرورد غربت است
هر جا که می روم سفر کعبه من است
از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
آزاد کرده سفر بی تکلفم
در دل مرا خیال وطن درد غربت است
آتش دلیل،داغ جگر توشه،گریه آب
با عشق هرکه کرد سفر مرد غربت است
مانند گردباد غریب است در وطن
هرکس که در میانه جهانگرد غربت است؟
گردد جهان نورد اگر بشنود اسیر
این سرگذشت ما که ره آورد غربت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
داردم شوق تو بیتاب سفر
شمع بزمم شده مهتاب سفر
بستر راحت من سیماب است
در وطن برده مرا خواب سفر
شوق خضر ره و من باد صبا
بی سر انجامیم اسباب سفر
در ره تفرقه دل چو غبار
هست جمعیت من باب سفر
برده شوق وطنم از ره و من
داده ام خانه به سیلاب سفر
دارم آرام ز بی آرامی
شده بیتابی من تاب سفر
سر به نقش قدمی دارد اسیر
می کند سجده به محراب سفر
شمع بزمم شده مهتاب سفر
بستر راحت من سیماب است
در وطن برده مرا خواب سفر
شوق خضر ره و من باد صبا
بی سر انجامیم اسباب سفر
در ره تفرقه دل چو غبار
هست جمعیت من باب سفر
برده شوق وطنم از ره و من
داده ام خانه به سیلاب سفر
دارم آرام ز بی آرامی
شده بیتابی من تاب سفر
سر به نقش قدمی دارد اسیر
می کند سجده به محراب سفر