عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
زود شود باز بستهٔ تو
عاشق از دام جستهٔ تو
رونق گل میبرد همیشه
عارض چون لاله دستهٔ تو
آن شکرینی، که وقت بوسه
قند بریزد ز پستهٔ تو
رحم، که بر هم شکست ما را
طرهٔ در هم شکستهٔ تو
وقت نیامد که باز بندی؟
رشتهٔ عهد گسستهٔ تو
عید من آن دم بود که بینم
ماه جمال خجستهٔ تو
تن به سرشک چو سیم شویم
زان تن چون سیم شستهٔ تو
اوحدی، اینجا چه گرد خیرد؟
زین دل در خون نشستهٔ تو
طاقت تیر غمش نیاورد
سینهٔ مجروح خستهٔ تو
عاشق از دام جستهٔ تو
رونق گل میبرد همیشه
عارض چون لاله دستهٔ تو
آن شکرینی، که وقت بوسه
قند بریزد ز پستهٔ تو
رحم، که بر هم شکست ما را
طرهٔ در هم شکستهٔ تو
وقت نیامد که باز بندی؟
رشتهٔ عهد گسستهٔ تو
عید من آن دم بود که بینم
ماه جمال خجستهٔ تو
تن به سرشک چو سیم شویم
زان تن چون سیم شستهٔ تو
اوحدی، اینجا چه گرد خیرد؟
زین دل در خون نشستهٔ تو
طاقت تیر غمش نیاورد
سینهٔ مجروح خستهٔ تو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
دل به تو دادیم و شکستی، برو
سینهٔ ما را چو بخستی ، برو
داد دل از پیش تو میخواستم
چون بت بیداد پرستی، برو
باز ز سر عربده داری و جنگ
هیچ نگویم که: تو مستی، برو
نیستی از همچو منی در جهان
سهل بود، چون که تو هستی، برو
آمده بودم که نشینی دمی
چون ز تکبر ننشستی، برو
گم شده بودم که: بجویی مرا
چونکه نجستی و بخستی، برو
اوحدی شیفته در دام تست
گر تو ازین دام بجستی، برو
سینهٔ ما را چو بخستی ، برو
داد دل از پیش تو میخواستم
چون بت بیداد پرستی، برو
باز ز سر عربده داری و جنگ
هیچ نگویم که: تو مستی، برو
نیستی از همچو منی در جهان
سهل بود، چون که تو هستی، برو
آمده بودم که نشینی دمی
چون ز تکبر ننشستی، برو
گم شده بودم که: بجویی مرا
چونکه نجستی و بخستی، برو
اوحدی شیفته در دام تست
گر تو ازین دام بجستی، برو
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی
قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی
بوی خون میآید از چاه زنخدانت، بلی
بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی
هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند
خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی
ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال
درد دل با ناله باشد، پس چه میپنداشتی؟
گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار
تا هم آن دم نیز بیجنگی نباشد آشتی
نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق
زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی
دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش
زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی
دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام
تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی
اوحدی در دوستی با آنکه جانبدار تست
جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی
قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی
بوی خون میآید از چاه زنخدانت، بلی
بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی
هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند
خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی
ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال
درد دل با ناله باشد، پس چه میپنداشتی؟
گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار
تا هم آن دم نیز بیجنگی نباشد آشتی
نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق
زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی
دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش
زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی
دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام
تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی
اوحدی در دوستی با آنکه جانبدار تست
جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
نه بیگانهای، ای بت خانگی
مکن با من خسته بیگانگی
تو گر پایمردی نکردی به لطف
چه سود این دلیری و مردانگی؟
پریزادهای چون تو پیش نظر
نباشد ز من طرفه دیوانگی
چراغیست روی تو، ای ماهرخ
که شمعش نیرزد به پروانگی
بگیری بسی دل زلف چو دام
گر آن خال مشکین کند دانگی
ز مهر سر زلفت، ای سنگدل
هوس میکند سنگ را شانگی
به تمکین مکوش، اوحدی، در غمش
که عاشق نکوشد به فرزانگی
مکن با من خسته بیگانگی
تو گر پایمردی نکردی به لطف
چه سود این دلیری و مردانگی؟
پریزادهای چون تو پیش نظر
نباشد ز من طرفه دیوانگی
چراغیست روی تو، ای ماهرخ
که شمعش نیرزد به پروانگی
بگیری بسی دل زلف چو دام
گر آن خال مشکین کند دانگی
ز مهر سر زلفت، ای سنگدل
هوس میکند سنگ را شانگی
به تمکین مکوش، اوحدی، در غمش
که عاشق نکوشد به فرزانگی
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روحالله روحه
مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بیخبر از حیلتش، که استادست
کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همینهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همین قد و چهره میجویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی میدهند بیدادست
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
نمودهای که: دگر عهد میکند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بیخبر از حیلتش، که استادست
کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همینهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همین قد و چهره میجویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی میدهند بیدادست
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
نمودهای که: دگر عهد میکند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
اوحدی مراغهای : دیوان اشعار
مربع
آن سرو سهی چه نام دارد؟
کان قامت خوش خرام دارد
خلقی متحیرند در وی
تا خود هوس کدام دارد؟
ماهی که به حسن او صنم نیست
رخسارش از آفتاب کم نیست
گر دور شود ز دیده غم نیست
کندر دل و جان مقام دارد
من کشتهٔ عشق آن جمالم
آشفتهٔ آن دو زلف و خالم
آنرا خبری بود ز حالم
کو نیز دلی به دام دارد
آن کس که دلم همی رباید
گر نیز دلم بسوخت شاید
تا پخته شود چنانکه باید
دیگ هوسی، که خام دارد
ای دل، چه کنی خیال خوبان؟
اندیشهٔ زلف و خال و خوبان؟
آن برخورد از جمال خوبان
کو نعمت و احتشام دارد
معشوق چو آفتاب دارم
با او هوس شراب دارم
زیرا که دلی کباب دارم
و آن لب نمک تمام دارد
قومی که مقربان دینند
با دردکشان نمینشینند
آواز دهید، تا ببینند
صوفی که به دست جام دارد
من پند کسی نمینیوشم
چون بر لب مطربست گوشم
در کیسهٔ آن کسست هوشم
کو کاسهٔ می مدام دارد
ای خواجه، حکایت مجازی
هرگز نبود بدین درازی
دریاب، که سرعشق بازی
داغیست که این غلام دارد
پوشیده چو نیست حال برتو
امروز می زلال بر تو
بی مانبود حلال بر تو
آن باده که دین حرام دارد
زان چهرهٔ همچو باغم، ای دوست
هرگز نبود فراغم، ای دوست
در خاک برد دماغم، ای دوست
بوی تو که در مشام دارد
خون شد دلم از غم تو، جان نیز
بر چهره دوید و شد روان نیز
سرخی رخم ببین، که آن نیز
از دیده و دل به وام دارد
شعر خوش اوحدی روانست
گر گوش کنی به جای آنست
کز بوسهٔ شکرین لبانست
این شهد که در کلام دارد
از گفته او ترا گذر نیست
وز شیوه عشق خوبتر نیست
آنرا غم جان ز بیم سر نیست
کو مذهب این امام دارد
کان قامت خوش خرام دارد
خلقی متحیرند در وی
تا خود هوس کدام دارد؟
ماهی که به حسن او صنم نیست
رخسارش از آفتاب کم نیست
گر دور شود ز دیده غم نیست
کندر دل و جان مقام دارد
من کشتهٔ عشق آن جمالم
آشفتهٔ آن دو زلف و خالم
آنرا خبری بود ز حالم
کو نیز دلی به دام دارد
آن کس که دلم همی رباید
گر نیز دلم بسوخت شاید
تا پخته شود چنانکه باید
دیگ هوسی، که خام دارد
ای دل، چه کنی خیال خوبان؟
اندیشهٔ زلف و خال و خوبان؟
آن برخورد از جمال خوبان
کو نعمت و احتشام دارد
معشوق چو آفتاب دارم
با او هوس شراب دارم
زیرا که دلی کباب دارم
و آن لب نمک تمام دارد
قومی که مقربان دینند
با دردکشان نمینشینند
آواز دهید، تا ببینند
صوفی که به دست جام دارد
من پند کسی نمینیوشم
چون بر لب مطربست گوشم
در کیسهٔ آن کسست هوشم
کو کاسهٔ می مدام دارد
ای خواجه، حکایت مجازی
هرگز نبود بدین درازی
دریاب، که سرعشق بازی
داغیست که این غلام دارد
پوشیده چو نیست حال برتو
امروز می زلال بر تو
بی مانبود حلال بر تو
آن باده که دین حرام دارد
زان چهرهٔ همچو باغم، ای دوست
هرگز نبود فراغم، ای دوست
در خاک برد دماغم، ای دوست
بوی تو که در مشام دارد
خون شد دلم از غم تو، جان نیز
بر چهره دوید و شد روان نیز
سرخی رخم ببین، که آن نیز
از دیده و دل به وام دارد
شعر خوش اوحدی روانست
گر گوش کنی به جای آنست
کز بوسهٔ شکرین لبانست
این شهد که در کلام دارد
از گفته او ترا گذر نیست
وز شیوه عشق خوبتر نیست
آنرا غم جان ز بیم سر نیست
کو مذهب این امام دارد
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
در مذمت روزگار
جهان خالیست، من در گوشه زانم
مروت قحط شد، بیتوشه زانم
اگر بودی چنان چون بود ازین پیش
بزرگی کو بدانستی کم از بیش
چرا بایستمی ده نامه گفتن؟
چو خامان درد دل با خامه گفتن؟
کی از ده نامهای نامم برآید؟
ز هر بیهودهای کامم بر آید؟
چو دریا پر گهر دارم ضمیری
ولی گوهر نمیجوید امیری
چون ماه از طبع من خود نور پاشد
نه او را مشتری باید که باشد؟
سخن را چون خریداری ندیدم
به از ترک سخن کاری ندیدم
خرد دورست ازین بیهوده گفتن
حدیث بوده و نابوده گفتن
مروت قحط شد، بیتوشه زانم
اگر بودی چنان چون بود ازین پیش
بزرگی کو بدانستی کم از بیش
چرا بایستمی ده نامه گفتن؟
چو خامان درد دل با خامه گفتن؟
کی از ده نامهای نامم برآید؟
ز هر بیهودهای کامم بر آید؟
چو دریا پر گهر دارم ضمیری
ولی گوهر نمیجوید امیری
چون ماه از طبع من خود نور پاشد
نه او را مشتری باید که باشد؟
سخن را چون خریداری ندیدم
به از ترک سخن کاری ندیدم
خرد دورست ازین بیهوده گفتن
حدیث بوده و نابوده گفتن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
غزل
عنایتها توقع دارم از تو
که هم آشفته و هم زارم از تو
عزیزی پیش من چون جان اگر چه
به چشم خلق گیتی خوارم از تو
ز کار من مشو غافل، که عمریست
که من سرگشته و بیکارم از تو
نخواهم گشتن از عشق تو بیزار
بهل، تا میرسد آزارم از تو
طبیب من تویی، مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو
مرا گر باز پرسی جای آنست
که مدتهاست تا بیمارم از تو
اگر در دامن افتد خونم از چشم
و گر در دیده آید خارم از تو
که هم آشفته و هم زارم از تو
عزیزی پیش من چون جان اگر چه
به چشم خلق گیتی خوارم از تو
ز کار من مشو غافل، که عمریست
که من سرگشته و بیکارم از تو
نخواهم گشتن از عشق تو بیزار
بهل، تا میرسد آزارم از تو
طبیب من تویی، مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو
مرا گر باز پرسی جای آنست
که مدتهاست تا بیمارم از تو
اگر در دامن افتد خونم از چشم
و گر در دیده آید خارم از تو
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
رسیدن نامهٔ معشوق به عاشق
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
فرد
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
نامهٔ چهارم از زبان معشوق به عاشق
زهی، سودای من گم کرده نامت
بسوزانم بدین سودای خامت
نگویی: کین چه سودای محالست؟
نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟
نه بر اندازهٔ خود کام جستی
برون از پایهٔ خود نام جستی
متاز اندر پی چون من شکاری
که این کارت نمیآید به کاری
پی آن آهوی وحشی چه رانی؟
که گر چشمی بجنباند نمانی
مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
درفشست این، چرا بر وی زنی مشت؟
ز لعل من حکایت کردن از چیست؟
بهر جا این شکایت بردن از چیست؟
تو پیش از جرعهٔ من مست بودی
مرا نادیده خود زان دست بودی
بخوردی انگبین در تب نهانی
ز شکر چون جنایت میستانی؟
مرا گویی: دل از لعل تو خون شد
چو لعلم را بدیدی حال چون شد؟
دلت را خون بها از من چه خواهی؟
تو خود کردی خطا، از من چه خواهی
و گر خون شد جگر نیزت به زاری
تظلم پیش زلف من چه آری؟
سخن در جان همی گوید خدنگم
جگر خوردن چه میداند پلنگم؟
منه دل بر دهان من، که هیچست
ز زلفم در گذر، کان پیچ پیچست
تو خود با زلف و چشمم بر نیایی
که این هندوست و آن ترک ختایی
نه آن سروم، که بر من دست یازی
و گر خود صد هزار افسون بسازی
ز لبهای من آنگه توشه گیری
که چون خال از دهانم گوشه گیری
همان بهتر که: از من سر بتابی
که گر ترکم نگیری رنج یابی
نخستین بازیی بود این که دیدی
تو پنداری که اندوهی کشیدی؟
به یک دستانم از دست اوفتادی
به یک جام این چنین مست اوفتادی
به رنج خویشتن چندین چه کوشی
بگویم نکتهای، گر می نیوشی
بسوزانم بدین سودای خامت
نگویی: کین چه سودای محالست؟
نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟
نه بر اندازهٔ خود کام جستی
برون از پایهٔ خود نام جستی
متاز اندر پی چون من شکاری
که این کارت نمیآید به کاری
پی آن آهوی وحشی چه رانی؟
که گر چشمی بجنباند نمانی
مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
درفشست این، چرا بر وی زنی مشت؟
ز لعل من حکایت کردن از چیست؟
بهر جا این شکایت بردن از چیست؟
تو پیش از جرعهٔ من مست بودی
مرا نادیده خود زان دست بودی
بخوردی انگبین در تب نهانی
ز شکر چون جنایت میستانی؟
مرا گویی: دل از لعل تو خون شد
چو لعلم را بدیدی حال چون شد؟
دلت را خون بها از من چه خواهی؟
تو خود کردی خطا، از من چه خواهی
و گر خون شد جگر نیزت به زاری
تظلم پیش زلف من چه آری؟
سخن در جان همی گوید خدنگم
جگر خوردن چه میداند پلنگم؟
منه دل بر دهان من، که هیچست
ز زلفم در گذر، کان پیچ پیچست
تو خود با زلف و چشمم بر نیایی
که این هندوست و آن ترک ختایی
نه آن سروم، که بر من دست یازی
و گر خود صد هزار افسون بسازی
ز لبهای من آنگه توشه گیری
که چون خال از دهانم گوشه گیری
همان بهتر که: از من سر بتابی
که گر ترکم نگیری رنج یابی
نخستین بازیی بود این که دیدی
تو پنداری که اندوهی کشیدی؟
به یک دستانم از دست اوفتادی
به یک جام این چنین مست اوفتادی
به رنج خویشتن چندین چه کوشی
بگویم نکتهای، گر می نیوشی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
فرد
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
غزل
دل از ما بر گرفتی، یاد میدار
جفا از سر گرفتی، یاد میدار
به دست من ندادی زلف و بامن
به مویی در گرفتی، یاد میدار
چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت
کسی دیگر گرفتی، یاد میدار
مرا درویش دیدی، رفتی از غم
رخم در زر گرفتی، یاد میدار
دل من ریش کردی، دیگری را
چو جان در بر گرفتی، یاد می دار
مرا چون حلقه بر در دیدی، اکنون
به ترک در گرفتی، یاد میدار
گرفتی دست یکسر دوستان را
مرا کمتر گرفتی، یاد میدار
چو دیدی در سر من سوز مهرت
ز کین خنجر گرفتی، یاد میدار
چو سر گردان بدیدی اوحدی را
زبانش بر گرفتی، یاد میدار
جفا از سر گرفتی، یاد میدار
به دست من ندادی زلف و بامن
به مویی در گرفتی، یاد میدار
چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت
کسی دیگر گرفتی، یاد میدار
مرا درویش دیدی، رفتی از غم
رخم در زر گرفتی، یاد میدار
دل من ریش کردی، دیگری را
چو جان در بر گرفتی، یاد می دار
مرا چون حلقه بر در دیدی، اکنون
به ترک در گرفتی، یاد میدار
گرفتی دست یکسر دوستان را
مرا کمتر گرفتی، یاد میدار
چو دیدی در سر من سوز مهرت
ز کین خنجر گرفتی، یاد میدار
چو سر گردان بدیدی اوحدی را
زبانش بر گرفتی، یاد میدار
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
غزل
همان سنگین دل نامهربانم
که در شوخی به عالم داستانم
دل من مهر او جوید که خواهم
لبم احوال او گوید که دانم
اگر خواهم که جان به خشم توان زود
و گر خواهم که دل دزدم توانم
ترا با من چه کار؟ ار دل فریبم
ترا از من چه سود؟ ار مهربانم
دل و جان گر بمن بخشند شاید
که دل را چون تن و تن را چو جانم
مرا بد مهر میخوانی و اینم
مرا دلسوز میدانی و آنم
اگر جان مینهی در آستینم
و گر سر میزنی بر آستانم
که در شوخی به عالم داستانم
دل من مهر او جوید که خواهم
لبم احوال او گوید که دانم
اگر خواهم که جان به خشم توان زود
و گر خواهم که دل دزدم توانم
ترا با من چه کار؟ ار دل فریبم
ترا از من چه سود؟ ار مهربانم
دل و جان گر بمن بخشند شاید
که دل را چون تن و تن را چو جانم
مرا بد مهر میخوانی و اینم
مرا دلسوز میدانی و آنم
اگر جان مینهی در آستینم
و گر سر میزنی بر آستانم
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
تمامی سخن
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
غزل
ز جام عاشقی مستم دگر بار
بریدم مهر و پیوستم دگر بار
به دام عاقلی افتاده بودم
ز دام عاقلی جستم دگر بار
ز عشقت توبه کردم، چون بدیدم
ترا، آن توبه بشکستم دگر بار
وجودم نیست گشت از عشق، تا تو
نپنداری که من هستم دگر بار
مرا معذور دار، ار بر خروشم
که هم دیوانه، هم مستم دگر بار
ز دم در دامنت دست، ار بگیری
درین بیچارگی دستم دگر بار
بریدم مهر و پیوستم دگر بار
به دام عاقلی افتاده بودم
ز دام عاقلی جستم دگر بار
ز عشقت توبه کردم، چون بدیدم
ترا، آن توبه بشکستم دگر بار
وجودم نیست گشت از عشق، تا تو
نپنداری که من هستم دگر بار
مرا معذور دار، ار بر خروشم
که هم دیوانه، هم مستم دگر بار
ز دم در دامنت دست، ار بگیری
درین بیچارگی دستم دگر بار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند
روز من بد روز را همچون شب تاری کند
از خستگان دل میبرد لیکن نمیدارد نگه
سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کردهام
یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعدهاش
گر میدهد کام دلم چندم جگر خواری کند
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا
سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند
همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی
چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند
یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند
خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد
با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند
روز من بد روز را همچون شب تاری کند
از خستگان دل میبرد لیکن نمیدارد نگه
سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کردهام
یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعدهاش
گر میدهد کام دلم چندم جگر خواری کند
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا
سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند
همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی
چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند
یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند
خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد
با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
قلم گرفتم و میخواستم که بر طومار
تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار
برآمد از جگرم دود آه و آتش دل
فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار
امید بود که کاری برآید از دستم
ز پا فتادم و از دست برنیامد کار
اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو
برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار
کدام یار که او بلبل سحر خوانرا
ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار
ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا
سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار
خیال روی نگارین آن صنم هر دم
کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار
دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل
در آن زمان که گل قالبم بود دیوار
میان او بکنارت کجا رسد خواجو
کزین میان نتواند رسید کس بکنار
تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار
برآمد از جگرم دود آه و آتش دل
فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار
امید بود که کاری برآید از دستم
ز پا فتادم و از دست برنیامد کار
اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو
برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار
کدام یار که او بلبل سحر خوانرا
ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار
ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا
سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار
خیال روی نگارین آن صنم هر دم
کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار
دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل
در آن زمان که گل قالبم بود دیوار
میان او بکنارت کجا رسد خواجو
کزین میان نتواند رسید کس بکنار
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
دیدهٔ بختم، دریغا کور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد
دست گیر ای دوست این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد
بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد
بیلب شیرینت عمرم تلخ گشت
شوربختی بین که: عیشم شور شد
دل قوی بودم به امید تو، لیک
دل ندادی، خسته زان بینور شد
شور عشقت تا فتاد اندر جهان
چون دل من عالمی پر شور شد
عارت آمد از عراقی، لاجرم
بیتو، مسکین، بینوا و عور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد
دست گیر ای دوست این بخت مرا
تا نبیند دشمنم کو کور شد
بارگاه دل، که بودی جای تو
بنگر اکنون جای مار و مور شد
بیلب شیرینت عمرم تلخ گشت
شوربختی بین که: عیشم شور شد
دل قوی بودم به امید تو، لیک
دل ندادی، خسته زان بینور شد
شور عشقت تا فتاد اندر جهان
چون دل من عالمی پر شور شد
عارت آمد از عراقی، لاجرم
بیتو، مسکین، بینوا و عور شد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
تا زخوبی دل ز من بربودهای
کمترک بر جان من بخشودهای
تا مرا بر خویش عاشق کردهای
روی خوب خود به من ننمودهای
بر من مسکین نمیبخشی، مگر
نالههای زار من نشنودهای؟
از وفا و دوستی کم کردهای
در جفا و دشمنی افزودهای
کی خبر باشد تو را از حال من؟
من چنین در رنج و تو آسودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
هیچ با من یک نفس خوش بودهای؟
تا در خود بر عراقی بستهای
صد در از محنت برو بگشودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
با عراقی یک نفس خوش بودهای؟
کمترک بر جان من بخشودهای
تا مرا بر خویش عاشق کردهای
روی خوب خود به من ننمودهای
بر من مسکین نمیبخشی، مگر
نالههای زار من نشنودهای؟
از وفا و دوستی کم کردهای
در جفا و دشمنی افزودهای
کی خبر باشد تو را از حال من؟
من چنین در رنج و تو آسودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
هیچ با من یک نفس خوش بودهای؟
تا در خود بر عراقی بستهای
صد در از محنت برو بگشودهای
کاشکی دانستمی باری که تو
با عراقی یک نفس خوش بودهای؟