عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۷ - قسم اخلاق
بعد ازان منزلات اخلاقست
که نشان صفات خلاقست
صبر و آنگه رضا و شکر و حیا
صدق و ایثار از برای خدا
خلق و آنگه تواضع نیکوست
پس فتوت،پس انبساط،ای دوست
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۱۳ - قسم نهایات
معرفت،پس بقای جان باشد
پس فنا ملک جاودان باشد
پس بتحقیق میشود مشهور
پس بتلبیس می شود مستور
پس وجودست و بعد ازان تجرید
هست تفرید و جمع،پس توحید
قاسمی یار آنکه دین دارد
هرکه دین داشت محض این دارد
صلوات خدای بر احمد
بر روان صحابه امجد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
روشنگر چشم و دل ما کن شب ما را
صیقل نزند تیره دلی مطلب ما را
دل شکر تو را از قلم شکوه نویسد
باور نکند ساده دلی یا رب ما را
شاید که تو یکبار ندانسته بخوانی
آیینه کند نقش نگین مطلب ما را
گفتند سویدای دل صبح امید است
دیدند چو در سوختگی کوکب ما را
خاکستر پروانه سرشتند ز شبنم
کردند بنا در دل ما مکتب ما را
مستی گل تقوی و ورع موج شراب است
نشناخته تا مشرب ما مشرب ما را
از گلبن کثرت گل توحید بخندد
گر آب کند نقش جبین مذهب ما را
دیوانه اسیر از ته دل شکر خدا کن
افزود ز صدق تو جنون مذهب ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
هر چند تپید بسمل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دل را بسوز و درد نهان را دوا طلب
چون شعله از گداختگی توتیا طلب
وحشت طراز نرگس مستش بهانه جوست
بیگانه شو از او نگه آشنا طلب
آسودگی نتیجه دهد خاکساریت
صندل برای درد سر از خاک ما طلب
اندوه روزگار به وارستگی گذار
درمان درد خویش ز دارالشفا طلب
ترک جهان نشان دو عالم گرفته است
بی مدعا چو گشت دلت مدعا طلب
با حرص گر دلت نتواند جدل کند
دست نیاز خواه و زبان دعا طلب
آسودگی چکیده صاف شکستگی است
این شهد ناب را ز نی بوریا طلب
پر دیده ایم نقص ندارد توکلت
زنهار اسیر مطلب خود از خدا طلب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
به وادیی که مروت پناه صیاد است
به خواب رفتن آهو نگاه صیاد است
خوش است دام رهایی نمای صید شکار
دل دویده ما صیدگاه صیاد است
به غیر سایه مژگان گریز گاهی نیست
گشاد تیر قضا با نگاه صیاد است
فسون دام چه حاصل شکار دل هنر است
ز خود رمیدن آهو گناه صیاد است
به دام عشق که تسلیم جوهر پاک است
تپیدن دل ما عذر خواه صیاد است
توان ز گردش آیینه فلک دیدن
تمام روی زمین خوابگاه صیاد است
سواد دیده صید است حلقه فتراک
جنون قلمرو چشم سیاه صیاد است
ندیده صید سبکروح دام و فتراکی
غبار گشتنم اول نگاه صیاد ا ست
دل رمیده ما را به دام حاجت نیست
غزال شوخ جنون گرد راه صیاد است
گناه عشق چه باشد به کار بیخبران
چو صید رام نگردد گواه صیاد است
گل همیشه بهار شکفته دل ماست
قفس که سایه طرف کلاه صیاد است
ضعیف نالی دلداده ای چه می دانی
ز دام جستن این صید آه صیاد است
زیاد زلف تو شبگیر می رود به شکار
غبار دام تو شبها پناه صیاد است
فریب دام و قفس کارزوی دل نکند
اسیر این همه فکر تباه صیاد است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
به رنگ باده صراحی طلسم هستی ماست
قدح مصاحب ایام تنگدستی ماست
همینقدر به سرکویش اعتبار بس است
که چرخ داغ ز بخت بلند و پستی ماست
ز جام باده شراب نظاره می نوشیم
خیال چشم تو سرمشق می پرستی ماست
به یاد نرگس ساقی کشیده ایم شراب
پیاله تشنه توفیق پیشدستی ماست
به کعبه تحفه برد سجده ای اسیر از دیر
دلیل راه طلب شوق بت پرستی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فلک برات که بر شهپر هما ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ز استخوان ساخته صنعتگر قدرت درمی
که وطن در دلش آن گوهر تابان دارد
با وجودی که ندید است کس از درج او را
مشتری بیحد و جوینده فراوان دارد
هرکه دیدش به هوا تا ننماید او را
از شعف در دهنش گیرد و پنهان دارد
شبچراغی است که شمع همه کس روشن از اوست
با گدا رابطه و قرب به شاهان دارد
نیستش منتی از تربیت مهر و سحاب
زر خورشید توقع نه ز باران دارد
خون و شیر است که جوشیده و او گشته عیان
نسبتی لیک نه با این و نه با آن دارد
نه عقیق است و نه الماس و نه یاقوت و نه لعل
آشنایی نه به سیلانی و مرجان دارد
نه زمرد نه زبرجد نه خزف نه لؤلؤ
نه ز دریا خبر و نه اثر از کان دارد
ضعف پیری اگرش مایده روح کند
همچو گل خنده رنگین به جوانان دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
شبنم باغ وفا از خار دندان سخت تر
شوخی خورشید از الماس پیکان سخت تر
می رمد زنجیرش از زنجیر دیگر همچو موج
نیست کس از سبزه زار سنگ دندان سخت تر
عرض سرعت می برد مجنون در آن وادی که هست
گرد از افتادگی از کوه دامان سخت تر
تیغ بی جوهر خجالت دارد از بی قیمتی
جود بی سرمایه از فولاد هم جان سخت تر
در جنون بر ناله ام مشق سرایت می کند
بیزبانی هست از زنجیر افغان سخت تر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸ - حدیث:من مات ولم یعرف امام زمانه فقد مات میتة الجاهلیه
پیر نبود آنکه مویش شد سفید
پیر نبود آنکه بالایش خمید
پیر نبود آنکه پوشد کهنه دلق
یا برو جمع آید انبوهی ز خلق
پیر نبود آنکه خلقش پیر خواند
یا فضولی چند او را برنشاند
گر تواند کس کسی را پیر کرد
جان خود را بایدش تدبیر کرد
آنکه او را پیری از پیش تو است
پیری او لایق ریش تو است
آنکه تو سازی امام ای بوالهوس
تو روی از پیش و او آید ز پس
پیشواکی می تواند شد تورا
فضله ی کس کی شود کس را غذا
پیر آن باشد که پیریش از خداست
نور حق او را بهرجا رهنماست
پیریش از نص یزدانی بود
علم او الهام ربانی بود
پیر آن باشد که ایمان پیر داشت
نی که مو چون شیر و دل چون قیر داشت
چیست آن ایمان پیر ای حق پرست
آنکه همره باشدت روز الست
زاده از نور خدا روز ازل
نی به دنیا زاده از کفر و دغل
کرده باشد پاکش از کفر و ضلال
روز اول پادشاه بی زوال
نی که چون ایمان آن بدحالها
زاده بعد از کفر و ایمان سالها
بلکه میرد هردم از عصیان تو
آنچه بود و زایدش ایمان تو
چون قرین معصیت شد آدمی
روح و ایمان می رود از وی همی
چونکه توبه کرد و کرد او بازگشت
با وی ایمانی ز نو انباز گشت
چون حیات مستقر نبود از آن
زاید ایمان و بمیرد هر زمان
پیر را کی باشد ایمانی چنین
ان عهدی لاینال الظالمین
بر سر راه است طوطی بیقرار
شاه اگر عهدی دگر داری بیار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰ - امر الهی به ملائکه به سجده ی حضرت آدم و معنی عبودیت و وظیفه ی آن
چونکه آدم را خداوند مجید
در زمین بهر خلافت آفرید
حکم فرمان آمد از رب ودود
تا ملایک جمله آرندش سجود
از پس فرمان ملایک اجمعین
سر نهادند از اطاعت بر زمین
کی خدا محکوم فرمان توایم
آنچه گویی آن کنیم آن توایم
سجده ی آدم چه باشد آن کنیم
گر بگویی سجده ی شیطان کنیم
زامر حق گر سجده آری بهرکس
مشرک نبود بلکه توحید است و بس
شرک آن باشد که با فرمان رب
سر و لم جویی و پرسی از سبب
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگان را با سببها کار نیست
می نخواهد کار بنده علتی
جز که فرموده است مولی خدمتی
چون سبب جویی تو بنده نیستی
دیده بگشا پس ببین خود کیستی
بنده آن نبود که مخلوق است بس
اسب و استر را نگوید بنده کس
هرکسی گر بنده بودی پس چرا
فی عبادی فادخلی گفتی چرا
ای که جانتان شد رها از دست دیو
ای که شد دلتان رها از مکر و ریو
شاد و خرم در بهشتم پا نهید
در میان بندگان داخل شوید
آن شود داخل که در بیرون بود
آنکه داخل هست داخل چون شود؟
پس نه هرکس بنده باشد ای پسر
بندگی را هست آداب دگر
بنده آن باشد که بند خویش نیست
جز رضای خواجه اش در پیش نیست
گر ببرد خواجه او را پا و دست
دست دیگر آورد کاین نیز هست
ور کشد تیغ او کشد گردن درست
یعنی اینک گردنم در حکم توست
نی ز خدمت مزد خواهد نی عوض
نی سبب جوید ز امرش نی غرض
گر بگوید چاکر این باش و آن
برزند از بهر خدمت او میان
همچو آن روحانیان کز امر رب
سجده کردند و نگفتند از سبب
گشته جمله پس به فرمان جلیل
خدمت اولاد آدم را کفیل
آن یکی گردید دفتر دارشان
می نویسد نیک و زشت کارشان
آن نماز و روزه شان بالا برد
آن یکی رحمت زبالا آورد
آن یکی را پاسبانی منصب است
پاسبان جانشان روز و شب است
آن مهار بختی گردون کشد
مهر ومه را از زمین بیرون کشد
ابر را آن یک به دریا می کشد
می دهد آب و به بالا می کشد
ابر را آن یک به صحرا می برد
دانه در خاک آن دگر می پرورد
در بیابان آن یکی شد رهنما
وان دگر آمد به دریا ناخدا
آن یکی شد باد را آن بادگان
آن یکی بهمن شد و بهرام آن
در مشیمه آن کند صورتگری
وین کند طفل رحم را مادری
شد محقق این و آن در اندرون
یا نگردد قسمتی کم یا فزون
سرخ سازد آن یکی خون جگر
شیر را سازد سفید آن یکدگر
آن موکل شد برآب آن یک به باد
بستن آمد کار این آن را گشاد
این یکی حمال باد و خاک شد
وان دگر راننده ی افلاک شد
همچنین هریک از آن روحانیان
از برای خدمتی بسته میان
زان میان شیطان که خاکش بر دهن
گفت ناید سجده ی آدم زمن
من از آن خاکی نسب بالاترم
او زخاک پست و من از آذرم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۷ - گرد آمدن اطفال به دور فخر کاینات ص
آن شنیدستی که شاهنشاه دین
پیشوای اولین و آخرین
سوی مسجد روزی از دولتسرای
می شدی تا فرض حق آرد بجای
اتفاقاً کودکی چند از عرب
در ره شه در نشاط و در طرب
خاک بازی می نمودند آن گروه
در ره آن پادشاه باشکوه
چونکه دیدند آن شه لولاک را
آن جهان جان و جان پاک را
جمله سوی او دویدند از طرب
جزوها را سوی کل باشد هرب
هر شراره بین گریزان تا اثیر
قطره ها بنگر به دریاها قطیر
چون نماند جسم و جان را ارتباط
وارهند از امتزاج و اختلاط
جان علوی پر زند تا لامکان
جسم خاکی جا کند تا خاکدان
جان گریزد سوی علیین پاک
تن گراید جانب آن تیره خاک
آنکه از نور است آمیزد به نور
در نگارستان اقلیم سرور
وین که از سجین و خاک تیره بود
رفت و اندر خاک ظلمانی غنود
خاصه آن کلی که هر کل جزو اوست
او بود مغز و دو عالم جمله پوست
مصطفی جانست و عالم جمله جسم
مصطفی معنی بود کونین اسم
کودکان چون زاده ی ایمان بدند
جانب آن قلزم ایمان شدند
چون به ایمان نطفه شان شد مستقر
حرف ایمان بود ایشان را پدر
پس در آن ره چون پدر را یافتند
بی محابا سوی او بشتافتند
دست در جیب و گریبانش زدند
پنجه اندر طرف دامانش زدند
آن یکی بگرفته دامانش بکف
وان دگر بر دامن او با شعف
آن دگر بر کتف او می جست چست
وان دگر بر دامن او راه جست
کای تورا بختی گردون زیر بار
نه سپهرت ناقه ها اندر قطار
یا رجاء الخلق فی نیل الامل
کن لنافی یومنا هذا جمل
یا غیاث الخلق یا کهف الامم
اشتر ما کودکان شو از کرم
اشتر ما شو ولی رهوار باش
قد دوته فرما و اشتروا باش
چونکه می دیدند اطفال عرب
کان شه عالم نبی منتخب
جای می دادی به کتفش گاه گاه
آن دو نور دیده را بی اشتباه
می نشانیدی به آن کتف گزین
آن دو شمع محفل اهل یقین
آن دو یکتا گوهر بحر وجود
آن دو تابان اختر برج شهود
دو سبق خوان دبستان الست
آن دو از پستان ایمان شیرمست
آن جوانان جنان را افتخار
عرض خلاق جهان را گوشوار
قرتا عین رسول المؤتمن
بضعة الزهرا حسین والحسن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۸ - طلب کردن حسنین شتر از جد بزرگوار در روز عید
اینچنین آمد حدیث از راویان
بر روانشان باد صد رحمت روان
کان فلک پیما شه گردون وقار
روزی اندر حجره ای بودش قرار
وه چه حجره مطلع خورشید جان
وه چه حجره مکمن جان جهان
وه چه حجره مشرق صبح ازل
مطلع نور خدا عزوجل
وه چه حجره آسمانش آستان
زمره ی کروبیانش پاسبان
وه چه حجره قاف ملکش لامکان
آمد آن سیمرغ جان را آشیان
وه چه حجره عرش اعظم را قرین
عقل اول اندر آن کرسی نشین
حجره نی فانوس بزم کن فکان
شمع آن نور خداوند جهان
بزم او ادنی ورا همسایه ای
قاب قوسینش فروتر مایه ای
شه نشسته اندران خلوتسرای
بر زمین و آسمانش زیر پای
کامدند از در درون شهزادگان
شد دو خورشید از یکی مشرق عیان
چون شد اندر حجره ایشان را ظهور
حجره شد مصداق نور فوق نور
لب گشودند و پس از چندین سلام
عرض کردند ای شه والامقام
ای تو ما را جد و عالم را پدر
بلکه صد ره از پدر غمخوارتر
آری آری آن پدر باشد کجا
چون نبی و مصطفی و مرتجا
از پدر زاید تورا تن ای پسر
زاید از وی جان ما صد زیب و فر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۷ - تتمه حکایت مرد عارف با زن خود
گفت آن عارف که با من گفت باز
آن نگار روح بخش دل نواز
هر گناهی را بیامرزم ولی
می نبخشم گر بجز من مایلی
گر تورا در دل هوای غیر ماست
ترک آن دل کن که آتش را سزاست
هرکه با من غیر من انباز کرد
هفت دوزخ را بخود در باز کرد
کین گنه کاریست کو معذور نیست
این گنه در نزد ما مغفور نیست
از نبی آن حکم سرمد را عیان
انه لا یغفر ان یشرک بخوان
وز نبی بشنو به صد بانگ و نوا
کل ذنب ما سوی الاعراض را
رو بگردان آنچه می خواهی بگوی
سوی ما آی آنچه می خواهی بجوی
دل به ما ده ما خریدار دلیم
نی خریدار تن و آب و گلیم
گر نماز و روزه ات فرموده ام
زان بسوی خود رهت بنموده ام
هم زکوة و خمس و هم حج و جهاد
مطلب از جمله بود صرف فؤاد
تا بگردانی دل از مال و وطن
از عیال و خانمان و جان و تن
روی برتابی از اینها یکسره
روی آری سوی آن یار سره
معنی اینها همه یکسان بود
روی دل کردن سوی جانان بود
زین سبب بیقصد و دل زینها یکی
نیست مقبول خداوند اندکی
لیک میل دل بود آنجا قبول
گرچه تن را از عمل باشد زهول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۲ - جواب زن به شوهر خود
زن جوابش داد کای مرد خدا
ای که هستی در عبادت پارسا
آنچه فرمودی درستوست ای رفیق
لیک گم کردی در این وادی طریق
آنکه او از تو توکل خواسته
هم وی این دکان کسب آراسته
فهو حسبی را شنیدستی از آن
و ابتغوا من فضله را هم بخوان
آن توکل از دل دانای توست
کسب و حرفت کار دست و پای توست
خواستند از دل توکل ای همام
وز جوارح کسب با سعی تمام
رو زمین از خار و از خس پاک کن
آب ده پس دانه اندر خاک کن
تکیه کن آنگه به لطف کردگار
گو خدایا دانه از خاکم برآر
قفل بر زن بر درد کان به شب
وانگهی بسپار دکان را به رب
از توکل هیچکس بابا نشد
تاره تزویج را پویا نشد
تا نگردی گرد تزویج و سفاد
کی توکل در برت کودک نهاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۳ - جواب دادن مرد عارف زن خود را
گفت زن را مرد عارف در جواب
تو کجا و فهم آیات و کتاب
زن نداند جز کلافه چرخ و دوک
کی تواند گفت اسرار ملوک
زن ز پهلوی چپ آمد در نخست
راست فهمی از چپ آمد کی درست
عالمان در فهم قرآن ابلهند
فیلسوفان عاجزند و گمرهند
ره به تأویلش نیابد هیچکس
جز خدا و راسخون در علم و بس
هست قرآن را بطون اندر بطون
بطنها از حد تقریرم فزون
هست در هر بطنی از آن صد سبیل
وان سبیل از دودمان آن خلیل
چیست دانی بطنهای معتبر
معنی است و سر و سر سر و سر
هم چنین بالا رود تا سر غیب
سر پاک و خالی از هر نقص و عیب
سر پنهان در ظهور خویشتن
مختفی در غیب نور خویشتن
مختفی آمد به دریای ظهور
محتجب اندر حجب اما ز نور
تو ز قرآن نقش صورت دیده ای
سوره ای و آیه ای بشنیده ای
محملی می بینی از دور ای قرین
بیخبر لیک ار نه ای محمل نشین
آیدت بانگ جرس در گوش جان
کاروانی را ندانی کیست آن
آن یکی گوید که هست آن کاروان
ای رفیقان بی سخن از اصفهان
آنکه آید در مشامم بوی سیب
بوی سیب اصفهانی ای حبیب
آن دگر گوید که هست این از تتار
برد بوی مشک تاتارم ز کار
آن سیم گفتا که نی از اصفهان
باشد و نی از تتار این کاروان
این بود بانگ درای اهل روم
کاروان می یاید از آن مرز و بوم
هست قرآن همچو خورشید جهان
سر هرکس می شود پیدا از آن
چونکه تابد مهر روشن بر چمن
زان بروید یاسمین و نسترن
چون به گلبن افکند عکس آفتاب
غنچه ها آرد برون با آب و تاب
بر زمین شوره چون تابید هور
می نبینی اندران جز خاک شور
بر کثیفی چون شود پرتوفکن
پر تنن گردد از آن صد انجمن
هرکسی چون زد بفهم خویش لاف
زین سبب گردید پیدا اختلاف
جمله این اختلافات جهان
ز اختلاف فهم باشد ای فلان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۵ - تتمه جواب مرد عارف زن را
گو به زن آخر چه گفت آن مؤتمن
گفت قرآن می نفهمی دم مزن
گرچه سعی و کسب آمد در کتاب
هم توکل بندگان را در خطاب
هریکی تکلیف قومی دیگر است
هریکی را سوی راهی رهبر است
هرچه پنداری به قرآن اختلاف
جمله باشد زین نمط ای موشکاف
کسب باشد ز اهل بازار و دکان
قسمت این شد از توکل زادگان
عامه را خواهند سعی و اجتهاد
خاصه گان را حکم آمد اعتماد
چون تو آزادی توکل پیشه کن
ترک فکر و حیله و اندیشه کن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۸ - در بیان مذمت و نکوهش فلاسفه
آن یکی گردیده محو فلسفه
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۳ - تتمه حکایت مرد عارف و زن خود
گفت عارف در جواب جفت خویش
کی تو مغرور خیالات پریش
سعی کسب انبیا و مرسلین
آنچه گفتی جمله حق است و یقین
لیک در آن سعی و کسب اجتهاد
نی سبب کارد نه مطلب نی وراد
آنکه آب از هیبتش خشک ایستاد
کی شتابی می نمود از بهر زاد
آنکه از انگشت قرص مه شکافت
کی بهر در بهر قرصی می شتافت
آنکه خاک از یک نظر اکسیر کرد
سعی کسب او را کجا توقیر کرد
بلکه مقصدشان از آن ارشاد بود
کسبشان چون خواندن استاد بود
گرچه ابجد ورد سازد اوستاد
ورد وردان باشدش لیکن مراد
خواند او ابجد پی فر سمین
هم بخواندن کودکان اینک چنین
مرغ در پیش کریشک بر زمین
نوک زد یعنی از اینسان دانه چین
زن جوابش داد کی فرمند راد
اوستاد این جهان را اوستاد
آنچه فرمودی تو دانستم همه
لیک سودی می نکرد این دمدمه
زانکه با من گو تو هستی از کدام
ز انبیا و اولیائی یا عوام
اهل ارشادی برو ارشاد کن
ورنه از ارشاد استرشاد کن
گر فرخ شوری تو علم آموز باش
ورنه فرسندوج علم اندوز باش
گر تو هم پیغمبری استاد باش
کسب کن گو از ره ارشاد باش
ورنه از پیغمبران ارشاد گیر
کسب آب و نان از ایشان یاد گیر
آن یکی را ناقه در بیدا شکست
ناقه مرد و بار او در گل نشست