عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شبهای هجر خواب به چشم پر آب کو؟
یا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟
تا کی شب سیاه فراق آخر ای فلک
هنگام صبح و روشنی آفتاب کو؟
گیرم نپرسد از تو کس امروز جرم من
اندیشه ای ز پرسش روز حساب کو؟
گر قصد دوستی نکنی دشمنی چه شد؟
ور شوق التفات نداری عتاب کو؟
آن را که وصل دوست به بیداری آرزوست
از من بگو به چشم فلک میل خواب کو؟
خوش آن زمان که تیغ جفا از میان کشی
وزهر کسی به خشم بپرسی (سحاب) کو؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
در دام صیاد ای فلک یا ذوق فریادم مده
یا آن که از فریاد من رحمی به صیادم مده
یا در مکافات خوشی ای بخت ناشادم مکن
ورزان که یک سان میکنی چون خاک بر بادم مده
در رهگذار خویشتن با خاک یک سانم مکن
یا آن که از عیش جهان هرگز دل شادم مده
دادی پی دل بردنم گرداد خلقی داد من
بهر فریب دیگران چون دل زکف دادم مده
من کرده ام ای هم آشیان خو با اسیری، آگهی
از ذوق بال افشانی مرغان آزادم مده
زآن شوخ شیرین لب ز من محروم تر نبود کسی
ای همنشین تسکین دل از حال فرهادم مده
تا چون (سحاب) از زخم تو نومید باشد مدعی
گر نالم از بیدادت ای بیدادگر دادم مده
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
نمیدانم کسی در کوی او دارد گذریانه
اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر یا نه
اثر در سنگ خارا دارد افغانم نمیدانم
که او را دل بود از سنگ خارا سخت تر یا نه
به کویش جرأت فریادم ار باشد ز بیدادش
رسد یا رب به فریاد من آن بیدادگر یا نه
نهالی را کز آب دیده عمری پرورش دادم
ندانم بر مرادم عاقبت بخشد ثمر یا نه
پس از عمری که اذن یک نگه دارم نمیدانم
که گردد مانع نظاره آب چشم تر یا نه
نمی پرسی (سحاب) آمد به کویت یا نه ور آمد
تواند دیدت از بیم رقیبان یک نظر یا نه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
یار من یار کسی گشته و دلدار کسی
چه شدی گر نشدی یار کسی یار کسی
خار خاریش نه زین خار که بر دل دارم
که نرفته است به پای گل من خار کسی
نکند ار چه دل آزار من آزار کسان
که دل آزرده نگشته است ز آزار کسی
دیده دیدار کسی دیده که الحق نسزد
که دگر باز کنم دیده بدیدار کسی
ماه روی تو بود شمع فروزنده و حیف
که نشد روشن از آن شمع شب تار کسی
کرد مشکل بسر کوی کسی رشک رقیب
کار ما را که به ناکس نفتد کار کسی
قدر در رونق گوهر بشکستند (سحاب)
کلک در پاش تو و لعل گهربار کسی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
که گفت مشک سیه را قرین ماه کنی؟
چو خال عارض خود روز من سیاه کنی
فغان که داد دل خود نخواهد از تو کسی
گهی که گوش به فریاد دادخواه کنی
به همرهی رقیب از بر تو میگذرم
به این وسیله مگر سوی من نگاه کنی
به اشتباه من از غیر اگر بتابی رخ
چه می شود که مرا با وی اشتباه کنی
گناه اگر نبود دوستی چه گونه به حشر
نظر به روی شهیدان بی گناه کنی
فغان که صبح ندارد شب فراق ای دل
که چاره ی غمش ازآه صبگاه کنی
جدا از آن مه بی مهر کی رواست (سحاب)
که سوی مهر نظر یا به روی ماه کنی
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
میخواست فلک که خوارو زارم بکشد
وز محنت و درد بی شمارم بکشد
بسپرد عنانم به کف سنگ دلی
تا روزو شبی هزار بارم بکشد
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
چون گشت به پا قصر شهنشاه زمین
شاهان به جنابش همه سودند جبین
زین قصر زمین یافت شرافت که چنین
خم گشت به تعظیم زمین عرش برین
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ز آن یار جفا جو که وفا دیده که من؟
وز جور و جفایش که نرنجیده که من؟
هر گوشه چو من هزار دارد بلبل
از باغ وصالش که گلی چیده که من؟
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ماندم زجفای غیر مهجور از تو
دل خسته و ناتوان و رنجور از تو
هر کس زجفا کرد تو را دور از من
دور از تو چنان شود که من دور از تو
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
تعظیم مرا گرنه به مجلس کردی
نه عاری از این بود مرا نه دردی
تو گردی و من (سحاب) نبود عجب آن
کز فیض (سحاب) بر نخیزد گردی
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
هر شعر کز اوراق کهن میخوانی
سهل است اگر زخویشتن میخوانی
با این چه کنم که هر زمان شعر مرا
می دزدی و آن گاه به من میخوانی؟
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - تغزل
دوش آن صنم سنگدل سیم بنا گوش
آمد بر من تنگ دل و خسته و مدهوش
دو نرگس مخمور چو دو نایژه خون
دو لعل گهر پوش چو دو ناوچه نوش
ای عارض سیمینش پر از قطره سیماب
ای زلفک مشکینش پر از عنبر پر جوش
دو لب چو دو تا لعل و دو یاقوت شکر بار
دو رخ چو دو گلبرگ و دو خورشید زره پوش
از خون رخ رنگینش پر از جدول تقویم
وز اشک پر از گوهر ناسفته بناگوش
غرقه شده از خون دل آن چهره شیرینش
تیره شد از گرد غم آن صورت نیکوش
آمد بر من، گفت: زهی یار وفادار
بس زود شد این بیعت و سوگند فراموش
ما را ببها عرضه کند پیش تو نخاس
تو سنگدل از دور همی بینی و خاموش
ای راه خرد بسته، گهی چند بره آی
وی سد جفا بسته، زمانی بوفا کوش
بی قدرترین کس منم امروز بر تو
یاد آیدت آن گه که تهی ماند آگوش
بس خون که فرو ریزی شبگیر ببالین
آن شب که مرا جویی از دامن شب پوش
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
یک دم نشود که در دم افزون نکنی
چو عادت خویت این بود، چون نکنی؟
دلداری بر من یقین که داری در دل
لیکن نکنی، تا جگرم خون نکنی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴
من دلداده ندارم به غم عشق دوا
چاره ی درد من خسته بجو بهر خدا
من سودازده در عشق تو سرگردانم
همچو زلف تو به گرد رخ تو، بی سر و پا
زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب
قصّه ی حال دل خویش بگفتم به صبا
گفتمش از من دل خسته به دلدار بگوی
یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ
من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو
تو گریزان زمن خسته نگویی که چرا
نظری کن به دو چشمم توبه حالم صنما
که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا
چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم
از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما
به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی
می نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا
گرچه در کار جهان نیست وفا می دانم
لیکن از یار بگو چند توان برد جفا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز دل کردی فراموشم تو یارا
مگر عادت چنین باشد شما را
ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار
چرا سرگشته می داری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
که تأثیری بود بی شک دعا را
طبیب من تویی رنجور عشقم
به جان و دل همی جویم دوا را
به درد دل گرفتارم ولیکن
به درمان می دهی ما را مدارا
بگو کی غم خورد سلطان حسنش
به لب گر جان رسد هر دم گدا را
ندارد مهربانی آن ستمگر
مگر دارد دلی از سنگ خارا
اگر در راه عشقش خاک گردم
بگو آخر چه نقصان کیمیا را
جهان پیشم ندارد اعتباری
که با کس کی به سر برد او وفا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹
مستغرق بحر غم عشقیم نگارا
خود حال نپرسی که چه شد غرقه ی ما را
ای دوست به فریاد دل خسته ی ما رس
بفرست نوایی من بی برگ و نوا را
ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن
تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را
گویی تو که از دفتر ایام بشستند
در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را
گر ز آنکه تو را میل من خسته نباشد
از لطف نظر کن به من خسته خدا را
بالای تو بالا نتوان گفت بلاییست
یارب تو بگردان ز دل خلق بلا را
سلطان جهانی و جهانست به کامت
بنواز زمانی ز سر لطف گدا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
مرا ز دیده و دل دور کرد یار چرا
ز دست داد مرا زود آن نگار چرا
به اختیار نبودم جدایی از بر دوست
ز ما کناره گزید او به اختیار چرا
مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره
نگار مهوش من همچو روزگار چرا
درون کنج دلم سرّ او نهانی بود
میان خلق جهان کرد آشکار چرا
غمش که بر دل من همچو کوه الوندست
نداشت غم ز من خسته روزگار چرا
نظر به حال جهانی نکرده کُشتی باز
مرا به شیوه ی آن چشم پر خمار چرا
به رنگ و بوی تو عالم گرفته آشوبی
نصیب ما ز گلستان شدست خار چرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا
کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا
من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان
تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا
ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو
بگذری از ما چو باد و زار بگذاری مرا
بار عشقت آتشی می افکند در ما چرا
می گذاری همچو خاک ره بدین خواری مرا
آشنا بیگانه گشتم در وفاداری تو
از چه رو آخر ز خود بیگانه می داری مرا
حاصل اندر عشق رویت ای صنم دانی که نیست
شادی عالم تو را شد رنج و غمخواری مرا
بود پندارم که از غم گر مرا کاری فتد
آن نگار بی وفا روزی کند یاری مرا
کی گمانم بود آخر کان طبیب در من
تندرستی خواهد او خود را و بیماری مرا
با همه جور و جفا کز تو کشیدم در جهان
هم مگر رحمی کنی ضایع بنگذاری مرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا
چون قلم تا کی به فرق سر بگردانی مرا
چند بفریبی به تقریر و به تحریرم دگر
این چنین نادان نیم آخر تو می دانی مرا
شاهباز وصل ما در دست تو قدری نداشت
کز هوا در دامت آوردی به آسانی مرا
ز آتش دل همچو خاکم چند بر بادم دهی
وز دو دیده در میان آب بنشانی مرا
من هم اوّل روز دانستم که در سودای تو
حاصلی دیگر نباشد چز پریشانی مرا
خاک ره گشتم که آویزم مگر در دامنت
تا به کی جانا چو گرد از دامن افشانی مرا
دردم از حد رفت بنشین یک دم ای جان و جهان
کاندر این دردم تو درمانی تو درمانی مرا