عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۳۸ - به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بتش
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک زنی با طفل آورد آن جهود
                                    
پیش آن بت، وآتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد، در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندرآ ای مادر این جا من خوشم
گرچه در صورت میان آتشم
چشمبند است آتش از بهر حجاب
رحمت است این، سر برآورده ز جیب
اندرآ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندرآ و آب بین، آتش مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندرآ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ میدیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رستم از زندان تنگ
در جهان خوشهوای خوبرنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسیدمی
نک جهان نیست شکل هست ذات
وان جهان هست شکل بیثبات
اندرآ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندرآ مادر که اقبال آمدهست
اندرآ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی، اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا
من ز رحمت میکشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندرآ و دیگران را هم بخوان
کندر آتش شاه بنهادهست خوان
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه پروانهوار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ میزد در میان آن گروه
پر همیشد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد ازان بیخویشتن
میفکندند اندر آتش، مرد و زن
بیموکل، بیکشش، از عشق دوست
زان که شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع میکردند، کآتش درمیا
آن یهودی شد سیهرو و خجل
شد پشیمان، زین سبب بیماردل
کندر ایمان خلق عاشقتر شدند
در فنای جسم صادقتر شدند
مکر شیطان هم درو پیچید، شکر
دیو هم خود را سیهرو دید، شکر
آنچه میمالید در روی کسان
جمع شد در چهرۀ آن ناکس آن
آن که میدرید جامهی خلق چست
شد دریده آن او، ایشان درست
                                                                    
                            پیش آن بت، وآتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد، در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندرآ ای مادر این جا من خوشم
گرچه در صورت میان آتشم
چشمبند است آتش از بهر حجاب
رحمت است این، سر برآورده ز جیب
اندرآ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندرآ و آب بین، آتش مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندرآ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ میدیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رستم از زندان تنگ
در جهان خوشهوای خوبرنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسیدمی
نک جهان نیست شکل هست ذات
وان جهان هست شکل بیثبات
اندرآ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندرآ مادر که اقبال آمدهست
اندرآ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی، اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا
من ز رحمت میکشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندرآ و دیگران را هم بخوان
کندر آتش شاه بنهادهست خوان
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه پروانهوار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ میزد در میان آن گروه
پر همیشد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد ازان بیخویشتن
میفکندند اندر آتش، مرد و زن
بیموکل، بیکشش، از عشق دوست
زان که شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع میکردند، کآتش درمیا
آن یهودی شد سیهرو و خجل
شد پشیمان، زین سبب بیماردل
کندر ایمان خلق عاشقتر شدند
در فنای جسم صادقتر شدند
مکر شیطان هم درو پیچید، شکر
دیو هم خود را سیهرو دید، شکر
آنچه میمالید در روی کسان
جمع شد در چهرۀ آن ناکس آن
آن که میدرید جامهی خلق چست
شد دریده آن او، ایشان درست
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۴۰ - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رو به آتش کرد شه کی تندخو
                                    
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
چون نمیسوزی؟ چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟
مینبخشایی تو بر آتشپرست
آن که نپرستد تو را، او چون برست؟
هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟
چشمبند است این، عجب یا هوشبند
چون نسوزاند چنین شعلهی بلند؟
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟
گفت آتش من همانم، ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم، هم به دستوری برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور به خرگه بگذرد بیگانهرو
حمله بیند از سگان شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چون که غمبینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بندهاند
با من و تو مرده، با حق زندهاند
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
کین دو میزایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد، ولیک
تو به بالاتر نگر، ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بیسبب کی شد سبب هرگز ز خویش؟
و آن سببها کانبیا را رهبرند
آن سببها زین سببها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بیبر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقلها
وان سببها راست محرم انبیا
این سبب چه بود؟ به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زلت است
این رسنهای سببها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مرخ
باد آتش میخورد از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد؟
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم میشد باد کانجا میرسید
هرکه بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره میگسست اندر هوا
هم چنین شیبان راعی میکشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه میشد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آنجا ترک تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایرهی مرد خدا را بود بند
همچنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم گلستان
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیدهی حق بود، چونش گزد؟
زآتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید
هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
                                                                    
                            آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
چون نمیسوزی؟ چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟
مینبخشایی تو بر آتشپرست
آن که نپرستد تو را، او چون برست؟
هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟
چشمبند است این، عجب یا هوشبند
چون نسوزاند چنین شعلهی بلند؟
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟
گفت آتش من همانم، ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم، هم به دستوری برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور به خرگه بگذرد بیگانهرو
حمله بیند از سگان شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چون که غمبینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بندهاند
با من و تو مرده، با حق زندهاند
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
کین دو میزایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد، ولیک
تو به بالاتر نگر، ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بیسبب کی شد سبب هرگز ز خویش؟
و آن سببها کانبیا را رهبرند
آن سببها زین سببها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بیبر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقلها
وان سببها راست محرم انبیا
این سبب چه بود؟ به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زلت است
این رسنهای سببها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مرخ
باد آتش میخورد از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد؟
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم میشد باد کانجا میرسید
هرکه بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره میگسست اندر هوا
هم چنین شیبان راعی میکشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه میشد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آنجا ترک تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایرهی مرد خدا را بود بند
همچنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم گلستان
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیدهی حق بود، چونش گزد؟
زآتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید
هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۴۴ - ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد و اکتساب
                            
                            
                            
                        
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۴۶ - ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر اجتهاد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق
                                    
لقمۀ تزویر دان بر قدر حلق
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر؟
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیلهش دام بود
آن که جان پنداشت، خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلۀ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینهکش
وان که او میجست اندر خانهاش
دیدۀ ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
آن که او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
                                                                    
                            لقمۀ تزویر دان بر قدر حلق
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر؟
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
حیله کرد انسان و حیلهش دام بود
آن که جان پنداشت، خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلۀ فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینهکش
وان که او میجست اندر خانهاش
دیدۀ ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود
جانهای خلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
آن که او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۴۷ - ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت شیر آری، ولی رب العباد
                                    
نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری، چون کنی خود را تو لنگ؟
دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بیزبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل، اشارتهای اوست
آخراندیشی، عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
حاملی، محمول گرداند تو را
قابلی، مقبول گرداند تو را
قابل امر ویی، قایل شوی
وصل جویی، بعد ازان واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت، قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره، مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخافشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان؟
ور اشارتهاش را بینیزنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانکه بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی، در کار کن
کشت کن، پس تکیه بر جبار کن
                                                                    
                            نردبانی پیش پای ما نهاد
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام
پای داری، چون کنی خود را تو لنگ؟
دست داری، چون کنی پنهان تو چنگ؟
خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بیزبان معلوم شد او را مراد
دست همچون بیل، اشارتهای اوست
آخراندیشی، عبارتهای اوست
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی
پس اشارتهای اسرارت دهد
بار بردارد ز تو، کارت دهد
حاملی، محمول گرداند تو را
قابلی، مقبول گرداند تو را
قابل امر ویی، قایل شوی
وصل جویی، بعد ازان واصل شوی
سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود
شکر قدرت، قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند
جبر تو خفتن بود در ره، مخسب
تا نبینی آن در و درگه مخسب
هان مخسب ای کاهل بیاعتبار
جز به زیر آن درخت میوهدار
تا که شاخافشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد
جبر و خفتن درمیان رهزنان
مرغ بیهنگام کی یابد امان؟
ور اشارتهاش را بینیزنی
مرد پنداری و چون بینی، زنی
این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود
زانکه بیشکری بود شوم و شنار
میبرد بیشکر را در قعر نار
گر توکل میکنی، در کار کن
کشت کن، پس تکیه بر جبار کن
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۴۸ - باز ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جمله با وی بانگها برداشتند
                                    
کان حریصان که سببها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن؟
صد هزاران قرن زآغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن برکنده شد زان مکر کوه
کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکار و از عمل
جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار و حکمهای کردگار
کسب جز نامی مدان، ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار
                                                                    
                            کان حریصان که سببها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن؟
صد هزاران قرن زآغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن برکنده شد زان مکر کوه
کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکار و از عمل
جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار و حکمهای کردگار
کسب جز نامی مدان، ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۴۹ - نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهٔ جهد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زاد مردی چاشتگاهی در رسید
                                    
در سرا عدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود؟
گفت عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه میخواهی؟ بخواه
گفت فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زین جا به هندستان برد
بوک بنده کان طرف شد، جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمۀ حرص و امل زانند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر؟
از تعجب دیدمش در ره گذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را هم چنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم، از خود؟ ای محال
از که برباییم، از حق؟ ای وبال
                                                                    
                            در سرا عدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود؟
گفت عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه میخواهی؟ بخواه
گفت فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زین جا به هندستان برد
بوک بنده کان طرف شد، جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمۀ حرص و امل زانند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر؟
از تعجب دیدمش در ره گذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را هم چنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم، از خود؟ ای محال
از که برباییم، از حق؟ ای وبال
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۵۰ - باز ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل و فواید جهد را بیان کردن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شیر گفت آری، ولیکن هم ببین
                                    
جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچه دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زان که این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردهست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست، این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن، باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست، کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آن که حفره بست، آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا؟ از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر حق باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چون که مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گرچه جملهی این جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حق است و دوا حق است و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
                                                                    
                            جهدهای انبیا و مؤمنین
حق تعالی جهدشان را راست کرد
آنچه دیدند از جفا و گرم و سرد
حیلههاشان جمله حال آمد لطیف
کل شیء من ظریف هو ظریف
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت
جهد میکن تا توانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا
با قضا پنجه زدن نبود جهاد
زان که این را هم قضا بر ما نهاد
کافرم من گر زیان کردهست کس
در ره ایمان و طاعت یک نفس
سر شکسته نیست، این سر را مبند
یک دو روزک جهد کن، باقی بخند
بد محالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست، کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است
مکر آن باشد که زندان حفره کرد
آن که حفره بست، آن مکریست سرد
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
چیست دنیا؟ از خدا غافل بدن
نه قماش و نقده و میزان و زن
مال را کز بهر حق باشی حمول
نعم مال صالح خواندش رسول
آب در کشتی هلاک کشتی است
آب اندر زیر کشتی پشتی است
چون که مال و ملک را از دل براند
زان سلیمان خویش جز مسکین نخواند
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پر باد فوق آب رفت
باد درویشی چو در باطن بود
بر سر آب جهان ساکن بود
گرچه جملهی این جهان ملک وی است
ملک در چشم دل او لاشی است
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن
جهد حق است و دوا حق است و درد
منکر اندر نفی جهدش جهد کرد
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۵۵ - جواب خرگوش نخچیران را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت ای یاران حقم الهام داد
                                    
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانهها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را؟
آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حق درشک است
زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را
تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید
علمهای اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند
قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردونها نداد
چند صورت آخر ای صورتپرست؟
جان بیمعنیت از صورت نرست؟
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی
نقش بر دیوار مثل آدم است
بنگر از صورت چه چیز او کم است؟
جان کم است آن صورت با تاب را
رو، بجو آن گوهر کمیاب را
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست
چه زیانستش از آن نقش نفور
چون که جانش غرق شد در بحر نور؟
وصف و صورت نیست اندر خامهها
عالم و عادل بود در نامهها
عالم و عادل همه معنیست بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس
میزند بر تن ز سوی لامکان
مینگنجد در فلک خورشید جان
                                                                    
                            مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانهها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را؟
آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حق درشک است
زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را
تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید
علمهای اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند
قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردونها نداد
چند صورت آخر ای صورتپرست؟
جان بیمعنیت از صورت نرست؟
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی
نقش بر دیوار مثل آدم است
بنگر از صورت چه چیز او کم است؟
جان کم است آن صورت با تاب را
رو، بجو آن گوهر کمیاب را
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست
چه زیانستش از آن نقش نفور
چون که جانش غرق شد در بحر نور؟
وصف و صورت نیست اندر خامهها
عالم و عادل بود در نامهها
عالم و عادل همه معنیست بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس
میزند بر تن ز سوی لامکان
مینگنجد در فلک خورشید جان
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۵۹ - قصهٔ مکر خرگوش
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ساعتی تأخیر کرد اندر شدن
                                    
بعد ازان شد پیش شیر پنجهزن
زان سبب کندر شدن او ماند دیر
خاک را میکند و میغرید شیر
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد، خام و سست و نارسان
دمدمهی ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر؟ چند؟
سخت درماند امیر سست ریش
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش
راه هموار است زیرش دامها
قحط معنی درمیان نامها
لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست
آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کمیاب است، رو آن را بجو
منبع حکمت شود حکمتطلب
فارغ آید او ز تحصیل و سبب
لوح حافظ لوح محفوظی شود
عقل او از روح محظوظی شود
چون معلم بود عقلش زابتدا
بعد ازین شد عقل شاگردی ورا
عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی نهم، سوزد مرا
تو مرا بگذار زین پس، پیش ران
حد من این بود ای سلطان جان
هرکه ماند از کاهلی بیشکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هرکه جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوریاش در گور کرد
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ
جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگی بگسسته را
چون درین ره پای خود نشکستهیی
بر که میخندی؟ چه پا را بستهیی؟
وان که پایش در ره کوشش شکست
در رسید او را براق و بر نشست
حامل دین بود او، محمول شد
قابل فرمان بد او، مقبول شد
تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه
بعد ازین فرمان رساند بر سپاه
تاکنون اختر اثر کردی در او
بعد ازین باشد امیر اختر او
گر تو را اشکال آید در نظر
پس تو شک داری در انشق القمر
تازه کن ایمان، نی از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازهست، ایمان تازه نیست
کین هوا جز قفل آن دروازه نیست
کردهیی تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن، نه ذکر را
بر هوا تأویل قرآن میکنی
پست و کژ شد از تو معنی سنی
                                                                    
                            بعد ازان شد پیش شیر پنجهزن
زان سبب کندر شدن او ماند دیر
خاک را میکند و میغرید شیر
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد، خام و سست و نارسان
دمدمهی ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر؟ چند؟
سخت درماند امیر سست ریش
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش
راه هموار است زیرش دامها
قحط معنی درمیان نامها
لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست
آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کمیاب است، رو آن را بجو
منبع حکمت شود حکمتطلب
فارغ آید او ز تحصیل و سبب
لوح حافظ لوح محفوظی شود
عقل او از روح محظوظی شود
چون معلم بود عقلش زابتدا
بعد ازین شد عقل شاگردی ورا
عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی نهم، سوزد مرا
تو مرا بگذار زین پس، پیش ران
حد من این بود ای سلطان جان
هرکه ماند از کاهلی بیشکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هرکه جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوریاش در گور کرد
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ
جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگی بگسسته را
چون درین ره پای خود نشکستهیی
بر که میخندی؟ چه پا را بستهیی؟
وان که پایش در ره کوشش شکست
در رسید او را براق و بر نشست
حامل دین بود او، محمول شد
قابل فرمان بد او، مقبول شد
تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه
بعد ازین فرمان رساند بر سپاه
تاکنون اختر اثر کردی در او
بعد ازین باشد امیر اختر او
گر تو را اشکال آید در نظر
پس تو شک داری در انشق القمر
تازه کن ایمان، نی از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازهست، ایمان تازه نیست
کین هوا جز قفل آن دروازه نیست
کردهیی تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن، نه ذکر را
بر هوا تأویل قرآن میکنی
پست و کژ شد از تو معنی سنی
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۶۰ - زیافت تاویل رکیک مگس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن مگس بر برگ کاه و بول خر
                                    
همچو کشتی بان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام
مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و، من
مرد کشتی بان و اهل و رایزن
بر سر دریا همی راند او عمد
مینمودش آن قدر بیرون ز حد
بود بیحد آن چمین نسبت بدو
آن نظر که بیند آن را راست کو؟
عالمش چندان بود کش بینش است
چشم چندین بحر هم چندینش است
صاحب تأویل باطل چون مگس
وهم او بول خر و تصویر خس
گر مگس تأویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای
آن مگس نبود کش این عبرت بود
روح او نه درخور صورت بود
                                                                    
                            همچو کشتی بان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام
مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و، من
مرد کشتی بان و اهل و رایزن
بر سر دریا همی راند او عمد
مینمودش آن قدر بیرون ز حد
بود بیحد آن چمین نسبت بدو
آن نظر که بیند آن را راست کو؟
عالمش چندان بود کش بینش است
چشم چندین بحر هم چندینش است
صاحب تأویل باطل چون مگس
وهم او بول خر و تصویر خس
گر مگس تأویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای
آن مگس نبود کش این عبرت بود
روح او نه درخور صورت بود
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۶۱ - تولیدن شیر از دیر آمدن خرگوش
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همچو آن خرگوش کو بر شیر زد
                                    
روح او کی بود اندر خورد قد؟
شیر میگفت از سر تیزی و خشم
کز ره گوشم عدو بربست چشم
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد
زین سپس من نشنوم آن دمدمه
بانگ دیوان است و غولان آن همه
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان برکن کهشان جز پوست نیست
پوست چه بود؟ گفتهای رنگ رنگ
چون زره بر آب کش نبود درنگ
این سخن چون پوست و معنی مغز دان
این سخن چون نقش و معنی همچو جان
پوست باشد مغز بد را عیبپوش
مغز نیکو را ز غیرت غیبپوش
چون قلم از باد بد، دفتر ز آب
هرچه بنویسی فنا گردد شتاب
نقش آب است ار وفا جویی ازان
باز گردی دستهای خود گزان
باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی، پیغام هوست
خوش بود پیغامهای کردگار
کو ز سر تا پای باشد پایدار
خطبۀ شاهان بگردد وان کیا
جز کیا و خطبههای انبیا
زان که بوش پادشاهان از هواست
بارنامهی انبیا از کبریاست
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد بر میزنند
نام احمد، نام جملهی انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست
                                                                    
                            روح او کی بود اندر خورد قد؟
شیر میگفت از سر تیزی و خشم
کز ره گوشم عدو بربست چشم
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد
زین سپس من نشنوم آن دمدمه
بانگ دیوان است و غولان آن همه
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان برکن کهشان جز پوست نیست
پوست چه بود؟ گفتهای رنگ رنگ
چون زره بر آب کش نبود درنگ
این سخن چون پوست و معنی مغز دان
این سخن چون نقش و معنی همچو جان
پوست باشد مغز بد را عیبپوش
مغز نیکو را ز غیرت غیبپوش
چون قلم از باد بد، دفتر ز آب
هرچه بنویسی فنا گردد شتاب
نقش آب است ار وفا جویی ازان
باز گردی دستهای خود گزان
باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی، پیغام هوست
خوش بود پیغامهای کردگار
کو ز سر تا پای باشد پایدار
خطبۀ شاهان بگردد وان کیا
جز کیا و خطبههای انبیا
زان که بوش پادشاهان از هواست
بارنامهی انبیا از کبریاست
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد بر میزنند
نام احمد، نام جملهی انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۶۲ - هم در بیان مکر خرگوش
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                         در شدن خرگوش بس تأخیر کرد
                                    
مکر را با خویشتن تقریر کرد
در ره آمد بعد تأخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز
تا چه عالمهاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عذاب
میدود چون کاسهها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
تا نبیند دل دهندهی راز را
تا نبیند تیر دورانداز را
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
میدواند اسب خود در راه تیز
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد
در فغان و جست و جو آن خیرهسر
هر طرف پرسان و جویان در به در
کان که دزدید اسب ما را، کو و کیست؟
این که زیر ران توست، ای خواجه چیست؟
آری، این اسب است، لیک این اسب کو؟
با خود آی ای شهسوار اسب جو
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو
چون که شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ بینور برون
هم چنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سها
وندرون از عکس انوار علا
نور نور چشم خود نور دل است
نور چشم از نور دلها حاصل است
باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگ را
پس به ضد نور پیدا شد تو را
دیدن نور است، آنگه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بیدرنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید
پس نهانیها به ضد پیدا شود
چون که حق را نیست ضد، پنهان بود
که نظر بر نور بود، آنگه به رنگ
ضد به ضد پیدا بود، چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را مینماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لا تدرکه
وهو یدرک، بین تو از موسی و که
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن زاندیشه دان
این سخن وآواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن وآواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بیصورتی آمد برون
باز شد کانا الیه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید؟ آید تا خدا
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمدهست
چون شرر کش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعتانگیزی صنع
طالب این سر اگر علامهییست
نک حسامالدین که سامی نامهییست
                                                                    
                            مکر را با خویشتن تقریر کرد
در ره آمد بعد تأخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز
تا چه عالمهاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عذاب
میدود چون کاسهها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
تا نبیند دل دهندهی راز را
تا نبیند تیر دورانداز را
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
میدواند اسب خود در راه تیز
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد
در فغان و جست و جو آن خیرهسر
هر طرف پرسان و جویان در به در
کان که دزدید اسب ما را، کو و کیست؟
این که زیر ران توست، ای خواجه چیست؟
آری، این اسب است، لیک این اسب کو؟
با خود آی ای شهسوار اسب جو
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو
چون که شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ بینور برون
هم چنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سها
وندرون از عکس انوار علا
نور نور چشم خود نور دل است
نور چشم از نور دلها حاصل است
باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگ را
پس به ضد نور پیدا شد تو را
دیدن نور است، آنگه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بیدرنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوشدلی آید پدید
پس نهانیها به ضد پیدا شود
چون که حق را نیست ضد، پنهان بود
که نظر بر نور بود، آنگه به رنگ
ضد به ضد پیدا بود، چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را مینماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لا تدرکه
وهو یدرک، بین تو از موسی و که
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن زاندیشه دان
این سخن وآواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن وآواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بیصورتی آمد برون
باز شد کانا الیه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید؟ آید تا خدا
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمدهست
چون شرر کش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعتانگیزی صنع
طالب این سر اگر علامهییست
نک حسامالدین که سامی نامهییست
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۶۸ - جواب گفتن هدهد طعنهٔ زاغ را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت ای شه بر من عور گدای
                                    
قول دشمن مشنو از بهر خدای
گر به بطلان است دعوی کردنم
من نهادم سر، ببر این گردنم
زاغ کو حکم قضا را منکر است
گر هزاران عقل دارد، کافر است
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید، شود دانش به خواب
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب
از قضا این تعبیه کی نادر است؟
از قضا دان، کو قضا را منکر است
                                                                    
                            قول دشمن مشنو از بهر خدای
گر به بطلان است دعوی کردنم
من نهادم سر، ببر این گردنم
زاغ کو حکم قضا را منکر است
گر هزاران عقل دارد، کافر است
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید، شود دانش به خواب
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب
از قضا این تعبیه کی نادر است؟
از قضا دان، کو قضا را منکر است
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۶۹ - قصهٔ آدم علیهالسلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بوالبشر کو علم الاسما بگ است
                                    
صد هزاران علمش اندر هر رگ است
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
هر لقب کو داد، آن مبدل نشد
آن که چستش خواند، او کاهل نشد
هرکه آخر مؤمن است اول بدید
هرکه آخر کافر او را شد پدید
اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش
نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام این جا بتپرست
لیک مؤمن بود نامش در الست
آن که بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی
صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود، نه بیش و نه کم
حاصل، آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت، کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کی عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت، کالا برد تفت
چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
این قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر
                                                                    
                            صد هزاران علمش اندر هر رگ است
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
هر لقب کو داد، آن مبدل نشد
آن که چستش خواند، او کاهل نشد
هرکه آخر مؤمن است اول بدید
هرکه آخر کافر او را شد پدید
اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش
نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام این جا بتپرست
لیک مؤمن بود نامش در الست
آن که بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی
صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود، نه بیش و نه کم
حاصل، آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت، کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کی عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت، کالا برد تفت
چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
این قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۷۵ - پند دادن خرگوش نخچیران را کی بدین شاد مشوید
                            
                            
                            
                        
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۷۶ - تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الیالجهاد الاکبر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای شهان کشتیم ما خصم برون
                                    
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرۀ خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلقسوز
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندرو زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید نه، هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معدهاش نعره زنان هل من مزید
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
چون که وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
                                                                    
                            ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرۀ خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلقسوز
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند اندرو زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید نه، هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معدهاش نعره زنان هل من مزید
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
چون که وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۷۹ - سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضیالله عنه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرد گفتش کی امیرالمؤمنین
                                    
جان ز بالا چون درآمد در زمین؟
مرغ بیاندازه چون شد در قفص؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهی مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند؟
کو چو مشک از دیدۀ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است؟
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هرکه او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن؟
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود؟ گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وان که عاشق نیست، حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است، این ابر نیست
ور بود این جبر، جبر عامه نیست
جبر آن امارۀ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است
قطرهها اندر صدفها گوهر است
هست بیرون قطرهیی خرد و بزرگ
در صدف آن در خرد است و سترگ
طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشک ها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود؟
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر؟
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت، شد نور جلال
نان چو در سفرهست، باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جان است این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهی آدمی با زور جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
                                                                    
                            جان ز بالا چون درآمد در زمین؟
مرغ بیاندازه چون شد در قفص؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسبه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهی مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند؟
کو چو مشک از دیدۀ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است؟
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هرکه او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کان کنم کو گفت یا خود ضد آن؟
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود؟ گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وان که عاشق نیست، حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است، این ابر نیست
ور بود این جبر، جبر عامه نیست
جبر آن امارۀ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است
قطرهها اندر صدفها گوهر است
هست بیرون قطرهیی خرد و بزرگ
در صدف آن در خرد است و سترگ
طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشک ها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود؟
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر؟
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت، شد نور جلال
نان چو در سفرهست، باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جان است این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهی آدمی با زور جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۸۰ - اضافت کردن آدم علیهالسلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کرد حق و کرد ما هر دو ببین
                                    
کرد ما را هست دان پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان؟
خلق حق، افعال ما را موجد است
فعل ما، آثار خلق ایزد است
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض؟
گر به معنی رفت، شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیش بینی، آن زمان
تو پس خود کی ببینی؟ این بدان
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان؟
حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه، گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن؟
نه که تقدیر و قضای من بد آن؟
چون به وقت عذر کردی آن نهان؟
گفت ترسیدم، ادب نگذاشتم
گفت من هم پاس آنت داشتم
هرکه آرد حرمت، او حرمت برد
هرکه آرد قند، لوزینه خورد
طیبات از بهر که؟ للطیبین
یار را خوش کن، برنجان و ببین
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وان که دستی تو بلرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریدهی حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که لرزانیدیاش
مرتعش را کی پشیمان دیدیاش؟
بحث عقل است این، چه عقل؟ آن حیلهگر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگر است
بادۀ جان را قوامی دیگر است
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در بحث آن
سوی حس و سوی عقل او کامل است
گرچه خود نسبت به جان او جاهل است
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضوء جان آمد، نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی
زان که بینایی که نورش بازغ است
از دلیل چون عصا بس فارغ است
                                                                    
                            کرد ما را هست دان پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان؟
خلق حق، افعال ما را موجد است
فعل ما، آثار خلق ایزد است
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض؟
گر به معنی رفت، شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیش بینی، آن زمان
تو پس خود کی ببینی؟ این بدان
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان؟
حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه، گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن؟
نه که تقدیر و قضای من بد آن؟
چون به وقت عذر کردی آن نهان؟
گفت ترسیدم، ادب نگذاشتم
گفت من هم پاس آنت داشتم
هرکه آرد حرمت، او حرمت برد
هرکه آرد قند، لوزینه خورد
طیبات از بهر که؟ للطیبین
یار را خوش کن، برنجان و ببین
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وان که دستی تو بلرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریدهی حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که لرزانیدیاش
مرتعش را کی پشیمان دیدیاش؟
بحث عقل است این، چه عقل؟ آن حیلهگر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگر است
بادۀ جان را قوامی دیگر است
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در بحث آن
سوی حس و سوی عقل او کامل است
گرچه خود نسبت به جان او جاهل است
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضوء جان آمد، نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی
زان که بینایی که نورش بازغ است
از دلیل چون عصا بس فارغ است
                                 مولوی : دفتر اول
                            
                            
                                بخش ۸۱ - تفسیر و هو معکم اینما کنتم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بار دیگر ما به قصه آمدیم
                                    
ما از آن قصه برون خود کی شدیم؟
گر به جهل آییم، آن زندان اوست
ور به علم آییم، آن ایوان اوست
ور به خواب آییم، مستان ویایم
ور به بیداری، به دستان ویایم
ور بگرییم، ابر پر زرق ویایم
ور بخندیم، آن زمان برق ویایم
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
ما کهییم اندر جهان پیچ پیچ؟
چون الف، او خود چه دارد؟ هیچ هیچ
                                                                    
                            ما از آن قصه برون خود کی شدیم؟
گر به جهل آییم، آن زندان اوست
ور به علم آییم، آن ایوان اوست
ور به خواب آییم، مستان ویایم
ور به بیداری، به دستان ویایم
ور بگرییم، ابر پر زرق ویایم
ور بخندیم، آن زمان برق ویایم
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
ما کهییم اندر جهان پیچ پیچ؟
چون الف، او خود چه دارد؟ هیچ هیچ
