عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
بی غرض در هستیم آتش نزد شوق گلی
کرد از خاکسترم هر ذره را بلبلی
ای صبا گم شد دل آشفته ام بالله بجو
مو بمو هر جا که بگشایی زبان کاکلی
با خیال زلف او از بس که مالیدم بچشم
در چمن تر ساختم هر جا که دیدم سنبلی
نیست ابرو تا کند خیل خیال او گذر
با دو چشم بسته ام بر آب چشم خود پلی
در غم عشقت فضولی بی سرود و ناله نیست
عندلیب گلشن شوق است دارد غلغلی
کرد از خاکسترم هر ذره را بلبلی
ای صبا گم شد دل آشفته ام بالله بجو
مو بمو هر جا که بگشایی زبان کاکلی
با خیال زلف او از بس که مالیدم بچشم
در چمن تر ساختم هر جا که دیدم سنبلی
نیست ابرو تا کند خیل خیال او گذر
با دو چشم بسته ام بر آب چشم خود پلی
در غم عشقت فضولی بی سرود و ناله نیست
عندلیب گلشن شوق است دارد غلغلی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
بیاد خاک درش گر چه ای سرشک دویدی
بهیچ وجه بگرد مراد خود نرسیدی
بدیدن رخش ای دیده چند میل نمایی
درین هوس بنما جز بلا چه فایده دیدی
دلا بعشق شدی چهره بارها بتو گفتم
چنین مکن نشنیدی هزار طعنه شنیدی
غزال من ز تو بی وجه بود میل رقیبان
تو آهویی عجب است این که از سکان نرمیدی
ترا چه شد که چنین بی جهت بتیغ تغافل
علاقه که میان من و تو بود بریدی
اگر چه هست ترا همچو ما هزار بلاکش
هزار شکر که ما را ز بهر جور گزیدی
نمی کشی قدم از رهگذار عشق فضولی
بسی ملامت ازین رهگذر اگر چه کشیدی
بهیچ وجه بگرد مراد خود نرسیدی
بدیدن رخش ای دیده چند میل نمایی
درین هوس بنما جز بلا چه فایده دیدی
دلا بعشق شدی چهره بارها بتو گفتم
چنین مکن نشنیدی هزار طعنه شنیدی
غزال من ز تو بی وجه بود میل رقیبان
تو آهویی عجب است این که از سکان نرمیدی
ترا چه شد که چنین بی جهت بتیغ تغافل
علاقه که میان من و تو بود بریدی
اگر چه هست ترا همچو ما هزار بلاکش
هزار شکر که ما را ز بهر جور گزیدی
نمی کشی قدم از رهگذار عشق فضولی
بسی ملامت ازین رهگذر اگر چه کشیدی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
ما چه کردیم چه گفتیم چه دیدی چه شنیدی
که ما ز قطع نظر کردی و پیوند بریدی
بتو گفتم مشنو در حق من قول رقیبان
آه ازین غم که شنیدی سخن من نشنیدی
بی تو فریاد کنان جان بسپردم بعیادت
نرسیدی بسر من نه بفریاد رسیدی
حال من گشت ز نادیدن زلف تو پریشان
این پریشانی دیگر که تو این حال ندیدی
رغبت شیوه ناخوب ز خوبان چه مناسب
تو که خوبی نه خوش است این که ره جور بریدی
نکشیدند مگر بار تو ای مه که بدین سان
دامن از صحبت احباب بصد ناز کشیدی
عاقبت یار جفاکار وفا کرد فضولی
یافتی آن چه دمادم ز خدا می طلبیدی
که ما ز قطع نظر کردی و پیوند بریدی
بتو گفتم مشنو در حق من قول رقیبان
آه ازین غم که شنیدی سخن من نشنیدی
بی تو فریاد کنان جان بسپردم بعیادت
نرسیدی بسر من نه بفریاد رسیدی
حال من گشت ز نادیدن زلف تو پریشان
این پریشانی دیگر که تو این حال ندیدی
رغبت شیوه ناخوب ز خوبان چه مناسب
تو که خوبی نه خوش است این که ره جور بریدی
نکشیدند مگر بار تو ای مه که بدین سان
دامن از صحبت احباب بصد ناز کشیدی
عاقبت یار جفاکار وفا کرد فضولی
یافتی آن چه دمادم ز خدا می طلبیدی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی
نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی
مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی
مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی
چه کین است این که با من بسته تا کی برین باشی
ترا در خون دل کردم نهان ای مردم دیده
که چون بر من شبیخون آورد غم در کمین باشی
دلم را آتش اندوه خواهد سوخت می دانم
مشو غافل چو ساکن در دل اندوهگین باشی
تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل
ز هر آفت که باشد در حصار آهنین باشی
فضولی گر چه رسوایی مجو تدبیر کار از کس
چه چاره چون ترا تقدیر می خواهد چنین باشی
نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی
مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی
مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی
چه کین است این که با من بسته تا کی برین باشی
ترا در خون دل کردم نهان ای مردم دیده
که چون بر من شبیخون آورد غم در کمین باشی
دلم را آتش اندوه خواهد سوخت می دانم
مشو غافل چو ساکن در دل اندوهگین باشی
تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل
ز هر آفت که باشد در حصار آهنین باشی
فضولی گر چه رسوایی مجو تدبیر کار از کس
چه چاره چون ترا تقدیر می خواهد چنین باشی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مه من بی خبر از حال دل شیدایی
نیست پروای منت آه چه بی پروایی
نیستی از بدی حال فقیران آگه
این نه خوب است که مست می استغنایی
بجفاکاری تو نیست کسی در عالم
نه همین از جهت حسن تو بی تنهایی
نیست مقبول من از خلق جهان الا تو
بدلی نیست ترا از همه مستثنایی
ای دل از صحبت ارباب جنونت چه رسید
که چنین شیفته سلسله سودایی
شاهد سر حقیقت همه جا جلوه گرست
چشم بگشا و تماشا کن اگر بینایی
همه دارند فضولی هوس عشق بتان
در میان همه تنها تو همین رسوایی
نیست پروای منت آه چه بی پروایی
نیستی از بدی حال فقیران آگه
این نه خوب است که مست می استغنایی
بجفاکاری تو نیست کسی در عالم
نه همین از جهت حسن تو بی تنهایی
نیست مقبول من از خلق جهان الا تو
بدلی نیست ترا از همه مستثنایی
ای دل از صحبت ارباب جنونت چه رسید
که چنین شیفته سلسله سودایی
شاهد سر حقیقت همه جا جلوه گرست
چشم بگشا و تماشا کن اگر بینایی
همه دارند فضولی هوس عشق بتان
در میان همه تنها تو همین رسوایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
نمی آید ز تو ای سایه چو من دشت پیمایی
رفیقی با تو می باید نداری تاب تنهایی
شدم رسوا برافکن برده از رخسار عالم را
بخود مشغول کن یکدم نجاتم ده ز رسوایی
رخت را تا ندیدم از تو نامد صد بلا بر من
نمی دانم بنالم از تو یا از نور بینایی
ز پا افتاده ام وز سرگذشتم در ره عشقت
مسلم گشت بر من رسم و راه بی سر و پایی
از آنم دل نشد جایی مقید ماند سرگردان
که من هر جا که دیدم دل ربایی بود هر جایی
نه چون رویت گلی بشگفت در گلزار محبوبی
نه چون قدت نهالی زد سر از بستان رعنایی
فضولی چند در بند ریا باشی بحمدالله
که ترک دین و دل کردی نهادی سر بشیدایی
رفیقی با تو می باید نداری تاب تنهایی
شدم رسوا برافکن برده از رخسار عالم را
بخود مشغول کن یکدم نجاتم ده ز رسوایی
رخت را تا ندیدم از تو نامد صد بلا بر من
نمی دانم بنالم از تو یا از نور بینایی
ز پا افتاده ام وز سرگذشتم در ره عشقت
مسلم گشت بر من رسم و راه بی سر و پایی
از آنم دل نشد جایی مقید ماند سرگردان
که من هر جا که دیدم دل ربایی بود هر جایی
نه چون رویت گلی بشگفت در گلزار محبوبی
نه چون قدت نهالی زد سر از بستان رعنایی
فضولی چند در بند ریا باشی بحمدالله
که ترک دین و دل کردی نهادی سر بشیدایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
رحمی باسیران شب تار نداری
بر روز قیامت مگر اقرار نداری
جورست ترا کار و درین کار که هستی
با هیچ کسی جز دل من کار نداری
ای دل پس ازین سلسله عشق مجنبان
تاب خم آن طره طرار نداری
ای دیده فرو بند بخون راه نظر را
او می رسد و طاقت دیدار نداری
مردیم پی پرسش ما لب نگشادی
از ناز مگر رخصت گفتار نداری
ای آن که ترا صحبت یاریست تمنا
گویا خبر از طعنه اغیار نداری
بی واسطه نیست ترا گریه فضولی
در دیده مگر خاک ره یار نداری
بر روز قیامت مگر اقرار نداری
جورست ترا کار و درین کار که هستی
با هیچ کسی جز دل من کار نداری
ای دل پس ازین سلسله عشق مجنبان
تاب خم آن طره طرار نداری
ای دیده فرو بند بخون راه نظر را
او می رسد و طاقت دیدار نداری
مردیم پی پرسش ما لب نگشادی
از ناز مگر رخصت گفتار نداری
ای آن که ترا صحبت یاریست تمنا
گویا خبر از طعنه اغیار نداری
بی واسطه نیست ترا گریه فضولی
در دیده مگر خاک ره یار نداری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
از شرم رخت منزل یوسف شده چاهی
در روی زمین نیست برخسار تو ماهی
من مایل آنم که کنی میل من اما
مشکل که کند میل گدایی چو تو شاهی
از چشم فتادم بتو هر گاه که گفتم
دارم طمع گوشه چشمی ز تو گاهی
ای جان حزینم بنگاهی ز تو خرسند
آزرده چرا می شوی از من بنگاهی
در دست تو گر ریخته شد خون دل ما
ما دل بتو دادیم ترا نیست گناهی
روی از سر کوی تو همان به که نتابیم
غیر از سر کوی تو مرا نیست پناهی
خواهی که شود چشم و دلت پاک فضولی
بی سیل سرشکی مشو آتش آهی
در روی زمین نیست برخسار تو ماهی
من مایل آنم که کنی میل من اما
مشکل که کند میل گدایی چو تو شاهی
از چشم فتادم بتو هر گاه که گفتم
دارم طمع گوشه چشمی ز تو گاهی
ای جان حزینم بنگاهی ز تو خرسند
آزرده چرا می شوی از من بنگاهی
در دست تو گر ریخته شد خون دل ما
ما دل بتو دادیم ترا نیست گناهی
روی از سر کوی تو همان به که نتابیم
غیر از سر کوی تو مرا نیست پناهی
خواهی که شود چشم و دلت پاک فضولی
بی سیل سرشکی مشو آتش آهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
هرگز نظر به بی سر و پایی نمی کنی
کاو را هلاک تیر بلایی نمی کنی
گر چه طبیب خسته دلانی چه فایده
مردیم ما ز درد دوایی نمی کنی
تو پادشاه کشور حسنی ولی چه سود
رحمی بحال هیچ گدایی نمی کنی
صد عهد می کنی که وفایی کنی بما
اما بهیچ عهد وفایی نمی کنی
دینی نمانده است که چشمت نبرده است
کس را نمی کشی که غزایی نمی کنی
تیر جفا که می زنی از غمزه بر دلم
عین خطاست گر چه خطایی نمی کنی
غیر از وفا شها ز فضولی چه دیده
کاو را تو مدتیست جفایی نمی کنی
کاو را هلاک تیر بلایی نمی کنی
گر چه طبیب خسته دلانی چه فایده
مردیم ما ز درد دوایی نمی کنی
تو پادشاه کشور حسنی ولی چه سود
رحمی بحال هیچ گدایی نمی کنی
صد عهد می کنی که وفایی کنی بما
اما بهیچ عهد وفایی نمی کنی
دینی نمانده است که چشمت نبرده است
کس را نمی کشی که غزایی نمی کنی
تیر جفا که می زنی از غمزه بر دلم
عین خطاست گر چه خطایی نمی کنی
غیر از وفا شها ز فضولی چه دیده
کاو را تو مدتیست جفایی نمی کنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
بر آن شدی که باهل وفا جفا نکنی
خوش است عهد چنین آه اگر وفا نکنی
منم نشانه تیر تو ای کمان ابرو
نظر بغیر مینداز تا خطا نکنی
چو شاه ملک ملاحت تویی روا نبود
که حاجت من درویش را روا نکنی
بچشم سرمه نازت کشیده اند ولی
بشرط آن که نگاهی بسوی آن نکنی
نگویمت که چرا جور می کنی بر من
تویی ترحم و من بی زبان چرا نکنی
دلا ز غمزه او چشم التفات مدار
که خویش را هدف ناوک بلا نکنی
طریق عشق فضولی بسی مخاطره است
ز دست دامن تقوی مگر رها نکنی
خوش است عهد چنین آه اگر وفا نکنی
منم نشانه تیر تو ای کمان ابرو
نظر بغیر مینداز تا خطا نکنی
چو شاه ملک ملاحت تویی روا نبود
که حاجت من درویش را روا نکنی
بچشم سرمه نازت کشیده اند ولی
بشرط آن که نگاهی بسوی آن نکنی
نگویمت که چرا جور می کنی بر من
تویی ترحم و من بی زبان چرا نکنی
دلا ز غمزه او چشم التفات مدار
که خویش را هدف ناوک بلا نکنی
طریق عشق فضولی بسی مخاطره است
ز دست دامن تقوی مگر رها نکنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
نپرسد از من بی کس درین دیار کسی
کسی نیم که ز من گیرد اعتبار کسی
بشرط صبر بیوسف چو می رسد یعقوب
چرا کند گله از دور روزگار کسی
چو هست محنت هجران بقدر مدت عمر
چرا بوصل نباشد امیدوار کسی
گل مراد بر آرد اگر دهد آبی
ز ابر صبر بگلزار انتظار کسی
شعاع مهر محبت کمندها دارد
نمی رود سوی خوبان باختیار کسی
چه غافلی که ترحم نمی کنی یک بار
اگر برای تو میرد هزار بار کسی
ز سنگها که زدی بر سرم دهد یادم
مرا چو لوح نهد بر سر مزار کسی
سرود ذوق فضولی ز کس نمی شنوم
مگر نماند ز رندان باده خوار کسی
کسی نیم که ز من گیرد اعتبار کسی
بشرط صبر بیوسف چو می رسد یعقوب
چرا کند گله از دور روزگار کسی
چو هست محنت هجران بقدر مدت عمر
چرا بوصل نباشد امیدوار کسی
گل مراد بر آرد اگر دهد آبی
ز ابر صبر بگلزار انتظار کسی
شعاع مهر محبت کمندها دارد
نمی رود سوی خوبان باختیار کسی
چه غافلی که ترحم نمی کنی یک بار
اگر برای تو میرد هزار بار کسی
ز سنگها که زدی بر سرم دهد یادم
مرا چو لوح نهد بر سر مزار کسی
سرود ذوق فضولی ز کس نمی شنوم
مگر نماند ز رندان باده خوار کسی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۵
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲