عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مجیرالسلطنه از سعدالملک
دفتری دارم ز سر تا پا گله
گر بگوئی بنده را کز دامنم
دست برکش چون نیم او را لله
پاسخت این است کاندر شرع ما
شد صغیران رادیت بر عاقله
می شناسم من ترا بر این گروه
سید و قوم و رئیس سلسله
لیک سعدالملک در این دوده هست
تلخ چون دربار گندم کاکله
دزدی و کلاشی اندر مذهبش
این یکی فرض است و آن یک ناقله
چشم دزدان از رخ ایشان برد
روشنی بعد از وزیر داخله
صبر من اندر بر اطماع وی
لقمه ای باشد برون از حوصله
آنچه کرده است او بمن هرگز نکرد
موش در انبار و گرگ اندر گله
تا بدانی شرح این راز نهان
گوش ده آگه شو از این مسئله
از کریمی بنده را ادرار جود
در کف وی شد به عنوان صله
لاجرم هر روز راندم نزد وی
قاصدی با ساز و برگ و راحله
بسکه مخلص را قلم خادم قدم
دست و پای هر دو شد پر ز آبله
کرد با گفتار تلخم طبع رام
ساخت بر دشنام سختم تن یله
بر تن او پوست چون چلپاسه شد
آنکه در ترکی بود کر تنکله
عنقریبستی که سعدالملک ما
افکند در کوه و صحرا غلغله
با سپاهی زفت و قطاع الطریق
با گروهی دزد و طرار و دله
زرگر و کاکاون و بیرانه وند
کوسه احمد لوئی جارو تله
حمله ور گردد با بناء السبیل
تنگ سازد راه را بر قافله
دست خاتونان ببندد همچو شمر
تیر بر طفلان زند چون حرمله
میمکد خون فقیران چون شپش
میگزد تخم غریبان چون مله
از خدا خواهم شبی او را چو موش
دست زیر سنگ و دمب اندر تله
دفتری دارم ز سر تا پا گله
گر بگوئی بنده را کز دامنم
دست برکش چون نیم او را لله
پاسخت این است کاندر شرع ما
شد صغیران رادیت بر عاقله
می شناسم من ترا بر این گروه
سید و قوم و رئیس سلسله
لیک سعدالملک در این دوده هست
تلخ چون دربار گندم کاکله
دزدی و کلاشی اندر مذهبش
این یکی فرض است و آن یک ناقله
چشم دزدان از رخ ایشان برد
روشنی بعد از وزیر داخله
صبر من اندر بر اطماع وی
لقمه ای باشد برون از حوصله
آنچه کرده است او بمن هرگز نکرد
موش در انبار و گرگ اندر گله
تا بدانی شرح این راز نهان
گوش ده آگه شو از این مسئله
از کریمی بنده را ادرار جود
در کف وی شد به عنوان صله
لاجرم هر روز راندم نزد وی
قاصدی با ساز و برگ و راحله
بسکه مخلص را قلم خادم قدم
دست و پای هر دو شد پر ز آبله
کرد با گفتار تلخم طبع رام
ساخت بر دشنام سختم تن یله
بر تن او پوست چون چلپاسه شد
آنکه در ترکی بود کر تنکله
عنقریبستی که سعدالملک ما
افکند در کوه و صحرا غلغله
با سپاهی زفت و قطاع الطریق
با گروهی دزد و طرار و دله
زرگر و کاکاون و بیرانه وند
کوسه احمد لوئی جارو تله
حمله ور گردد با بناء السبیل
تنگ سازد راه را بر قافله
دست خاتونان ببندد همچو شمر
تیر بر طفلان زند چون حرمله
میمکد خون فقیران چون شپش
میگزد تخم غریبان چون مله
از خدا خواهم شبی او را چو موش
دست زیر سنگ و دمب اندر تله
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۲
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۴
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۷ - نکوهش عدلیه عصر قاجار
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زیر شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز به زیر لحاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد به دارالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوی الاجیاف
وزیر دون چو به آزار بی گناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون به گاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او به مائده اخلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد بر ایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسیکه از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که برزنند به یکباره پشم و پنبه او
به زخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان به دانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچون سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پر چو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
شوند یاور حال و قوای مرد قوی
برند مال ضعیفان ز جور باالاضعاف
نعوذباالله از آن مجلس مشاوره کاوست
چه جامه ای که ورا، ظلم ابره، جهل سجاف
به سهو و عمد چو زان انجمن رسد امری
چو حکم شرع ندارد تمیز و استیناف
که زیر شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز به زیر لحاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد به دارالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوی الاجیاف
وزیر دون چو به آزار بی گناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون به گاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او به مائده اخلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد بر ایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسیکه از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که برزنند به یکباره پشم و پنبه او
به زخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان به دانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچون سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پر چو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
شوند یاور حال و قوای مرد قوی
برند مال ضعیفان ز جور باالاضعاف
نعوذباالله از آن مجلس مشاوره کاوست
چه جامه ای که ورا، ظلم ابره، جهل سجاف
به سهو و عمد چو زان انجمن رسد امری
چو حکم شرع ندارد تمیز و استیناف
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۹ - مطایبه
افضل الملک دروغی و ادیب زورکی
خان مصنوعی و مستوفی شلتاقی منم
وارث هر مرده از رندی و طراری منم
زائر هر سفره با جلدی و قبراقی منم
نی بتنها دعوی و کبر و دروغ آموختم
کاوستاد فن سالوسی و زراقی منم
از فضول و فضله جز من افعل التفضیل نیست
و آنکه نشناسد بگیتی فاضل از باقی منم
آنکه کوران و گدایان و غریبان را مدام
زخم سازد پاچه چون سگهای قشلاقی منم
آنکه دایم از نفیر ضرط رندان بربروت
چاشنی زد بر سبیل و پوز چخماقی منم
خان مصنوعی و مستوفی شلتاقی منم
وارث هر مرده از رندی و طراری منم
زائر هر سفره با جلدی و قبراقی منم
نی بتنها دعوی و کبر و دروغ آموختم
کاوستاد فن سالوسی و زراقی منم
از فضول و فضله جز من افعل التفضیل نیست
و آنکه نشناسد بگیتی فاضل از باقی منم
آنکه کوران و گدایان و غریبان را مدام
زخم سازد پاچه چون سگهای قشلاقی منم
آنکه دایم از نفیر ضرط رندان بربروت
چاشنی زد بر سبیل و پوز چخماقی منم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۹
ما را چه که باغ لاله دارد
ما را چه که خسته ناله دارد
ما را چه که گربه می کند تخم
ما را چه که گاو می زند شخم
ما را چه که گوش خر دراز است
ما را چه که چشم گرگ باز است
ما را چه که حمله می کند ببر
ما را چه که قطره بارد از ابر
ما را چه که میش بره دارد
ما را چه که اسب کره دار
ما را چه که بجنگ روس و ژاپن
یا حمله بالن و دراگن
ما در غم خویش ناله داریم
کاندوه هزار ساله داریم
هستیم چو مرغ پر شکسته
از تیر قضا نژند و خسته
نه جفت و نه آب و دانه داریم
نه لانه و نه آشیانه داریم
ما شکوه زبخت خویش داریم
زاری بدرون ریش داریم
ما پشه دام عنکبوتیم
باد برهوت بر بروتیم
پی توشه علم و مایه فن
افتاده بگرد بام و برزن
پی خاصیت کمال و تقوی
از فضل و هنر کنیم دعوی
ما را چه که خسته ناله دارد
ما را چه که گربه می کند تخم
ما را چه که گاو می زند شخم
ما را چه که گوش خر دراز است
ما را چه که چشم گرگ باز است
ما را چه که حمله می کند ببر
ما را چه که قطره بارد از ابر
ما را چه که میش بره دارد
ما را چه که اسب کره دار
ما را چه که بجنگ روس و ژاپن
یا حمله بالن و دراگن
ما در غم خویش ناله داریم
کاندوه هزار ساله داریم
هستیم چو مرغ پر شکسته
از تیر قضا نژند و خسته
نه جفت و نه آب و دانه داریم
نه لانه و نه آشیانه داریم
ما شکوه زبخت خویش داریم
زاری بدرون ریش داریم
ما پشه دام عنکبوتیم
باد برهوت بر بروتیم
پی توشه علم و مایه فن
افتاده بگرد بام و برزن
پی خاصیت کمال و تقوی
از فضل و هنر کنیم دعوی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
ای مجیر السلطنه ای جان پاک
ای مقامت برتر از این آب و خاک
شکوه ها باشد مرا از بن عمت
زخم او را چاره سازد مرهمت
این نه سعدالملک نحس الملک بود
بلکه دریای طمع را فلک بود
راست گویم ابن سعد است این نه سعد
کابر آزش باشد اندر برق و رعد
راست برگو ای برادر چون کنم
با چه حیلت دفع این ملعون کنم
چاره اطماع این دزد دنی
بنده نتوانم بگرزده منی
هست رویش همچو چرم کرگدن
جوجه تیغی پیش او نازک بدن
هر زمان کو صاف سازد اشتها
آید از کامش برون صد اژدها
عنقریبا کاین جوان غوغا کند
هیبتش در کام مردم جا کند
بینم اندر کوه و دشت این خواجه را
در رکابش سوخته زار و جاجه را
شنبه دشتی کریم دشتکی
صالح سرلک مراد چولکی
باوه خون آغه خدر کاکا صفر
حاجی بازونی کرخالو نظر
قاسم کاشی حبیب جندقی
قائد احمد خون کرد ائی تقی
مموکاک الله برار الا داد
عودل منکور کر الامراد
آن نریمان لر و دلدار کرد
گشته حاضر از برای دستبرد
باسوار زرگر و بیرانه وند
چگنی و دلفون و احمدوند زند
مافی و کاکاون و نانیگلی
میزند هم با عمر هم با علی
این سپه را پشت هم انداخته
سوی صحرا و بیابان تاخته
جفت کرده همچو اوراق طرم
اعتنا ننموده بر شهر حرم
گرد از سنگ سیاه انگیخته
خون ترسا و مسلمان ریخته
مال تاجر مال دولت مال پست
جمله را غارت کند این نادرست
گاه تاراج و چپاول این چکه
بگذرد از ترکمان های تکه
زنده سازد پیکر فضلویه را
دزد قشقائی و کهگیلویه را
چون سوی زوار نیزه برکشد
تسمه از پشت عنیزه برکشد
از من مسکین بگو با وی بجد
که تو نه مشروطه ای نه مستبد
هر چه گویم هستی الحق نیستی
چیستی چونی کجائی کیستی؟
گر تو سعدی این نحوست از کجاست
این برودت وین یبوست از کجاست
پس نه سعدی تو که شوم و ابتری
نحسی و از نحس هم آنسوتری
کی شتر دزدی تواند تخم دزد
کی شود مریخ همچون اورمزد
سعد نحسا مشق دزدی تا به کی
خواجه بهرام، اورمزدی تا به کی
زر زر و صوت چگر چون عود نیست
هر چگرچی حضرت داود نیست
آنکه خواند با چگر عاشق غریب
کی شود در نغمه همچو عندلیب
کی کرم اصلی شود گاه طرب
تالی مجنون و لیلی در عرب
گر کوراغلی شهره گردد در یلی
کی رسد در روز هیجا بر علی
کی تواند عمروبن معدیکرب
کار حمزه پور عبدالمطلب
تو همانا سعد ذابح بوده ای
چون گلاب صید نابح بوده ای
میگزی تخم غریبان چون مله
می کشی اطفال را چون حرمله
در میان شهر دزدی خوب نیست
در مراکز شیطنت مطلوب نیست
هر کجا نظمیه و کمیسری است
مسند دیوان و داد و داوری است
دزد نتواند در آنجا ایست کرد
چون توئی در همچو جائی زیست کرد
توی واگون جیب مردم را مکن
کفشها را از در مسجد مزن
شیر آب انبار را غارت مکن
لنگ حمامی مبر بشنو سخن
هین چه دزدی از کبابی سیخ را
یا ز دیوار طویله میخ را
رو برون مانند دزدان دله
چستک و بستک بدزد از قافله
از پیاده چارق و پاتابه را
وز زنان بیوه ماهی تابه را
شبکلاه حاجی و شال کمر
چنته قلیان و دیگ و دیگبر
امبر وافور و آتش سرخ کن
سرچپق با کیسه جای تتن
دبه زوار و کفش ساربان
سطل گاریچی کمند کاروان
نعل یابو زنگ پیش آهنگ را
از شتر پالان و از خر تنگ را
سعی کن تا دزد قهاری شوی
سارق طرار و عیاری شوی
ریشه جانت شود زین کار پر
دزد خر بودی شوی دزد شتر
از صعالیک عرب بالا زنی
در هنر آرسن لپن را بشکنی
این زمان بشناس کسب خویش را
تنگ برکش تنگ اسب خویش را
داخل اندر لشگر سالار شو
با سپاه کرد و لر در لارشو
ابلق بیعاری اندر فرق زن
گاهی اندر غرب و گه بر شرق زن
گاه از خوی سوی ماکو حمله ساز
گاه از شکی بیا کو می بتاز
در قراباغ و شماخی شیروان
اردوباد و نخجوان و ایروان
شهر را غارت کن و ده را بچاپ
مالشان را در هوا چون سگ بقاپ
بعد از آن دیگر باین مسکین مکاو
که بباید گوشت ببریدن زگاو
مال من خوردن شکار خانگی است
این عمل از چون توئی دیوانگی است
هین بیا این وجه را نادیده گیر
یا ز جیب خود بمن بخشیده گیر
تا فرو خوانند در بازارها
بور گردی در بر بیمارها
ای مقامت برتر از این آب و خاک
شکوه ها باشد مرا از بن عمت
زخم او را چاره سازد مرهمت
این نه سعدالملک نحس الملک بود
بلکه دریای طمع را فلک بود
راست گویم ابن سعد است این نه سعد
کابر آزش باشد اندر برق و رعد
راست برگو ای برادر چون کنم
با چه حیلت دفع این ملعون کنم
چاره اطماع این دزد دنی
بنده نتوانم بگرزده منی
هست رویش همچو چرم کرگدن
جوجه تیغی پیش او نازک بدن
هر زمان کو صاف سازد اشتها
آید از کامش برون صد اژدها
عنقریبا کاین جوان غوغا کند
هیبتش در کام مردم جا کند
بینم اندر کوه و دشت این خواجه را
در رکابش سوخته زار و جاجه را
شنبه دشتی کریم دشتکی
صالح سرلک مراد چولکی
باوه خون آغه خدر کاکا صفر
حاجی بازونی کرخالو نظر
قاسم کاشی حبیب جندقی
قائد احمد خون کرد ائی تقی
مموکاک الله برار الا داد
عودل منکور کر الامراد
آن نریمان لر و دلدار کرد
گشته حاضر از برای دستبرد
باسوار زرگر و بیرانه وند
چگنی و دلفون و احمدوند زند
مافی و کاکاون و نانیگلی
میزند هم با عمر هم با علی
این سپه را پشت هم انداخته
سوی صحرا و بیابان تاخته
جفت کرده همچو اوراق طرم
اعتنا ننموده بر شهر حرم
گرد از سنگ سیاه انگیخته
خون ترسا و مسلمان ریخته
مال تاجر مال دولت مال پست
جمله را غارت کند این نادرست
گاه تاراج و چپاول این چکه
بگذرد از ترکمان های تکه
زنده سازد پیکر فضلویه را
دزد قشقائی و کهگیلویه را
چون سوی زوار نیزه برکشد
تسمه از پشت عنیزه برکشد
از من مسکین بگو با وی بجد
که تو نه مشروطه ای نه مستبد
هر چه گویم هستی الحق نیستی
چیستی چونی کجائی کیستی؟
گر تو سعدی این نحوست از کجاست
این برودت وین یبوست از کجاست
پس نه سعدی تو که شوم و ابتری
نحسی و از نحس هم آنسوتری
کی شتر دزدی تواند تخم دزد
کی شود مریخ همچون اورمزد
سعد نحسا مشق دزدی تا به کی
خواجه بهرام، اورمزدی تا به کی
زر زر و صوت چگر چون عود نیست
هر چگرچی حضرت داود نیست
آنکه خواند با چگر عاشق غریب
کی شود در نغمه همچو عندلیب
کی کرم اصلی شود گاه طرب
تالی مجنون و لیلی در عرب
گر کوراغلی شهره گردد در یلی
کی رسد در روز هیجا بر علی
کی تواند عمروبن معدیکرب
کار حمزه پور عبدالمطلب
تو همانا سعد ذابح بوده ای
چون گلاب صید نابح بوده ای
میگزی تخم غریبان چون مله
می کشی اطفال را چون حرمله
در میان شهر دزدی خوب نیست
در مراکز شیطنت مطلوب نیست
هر کجا نظمیه و کمیسری است
مسند دیوان و داد و داوری است
دزد نتواند در آنجا ایست کرد
چون توئی در همچو جائی زیست کرد
توی واگون جیب مردم را مکن
کفشها را از در مسجد مزن
شیر آب انبار را غارت مکن
لنگ حمامی مبر بشنو سخن
هین چه دزدی از کبابی سیخ را
یا ز دیوار طویله میخ را
رو برون مانند دزدان دله
چستک و بستک بدزد از قافله
از پیاده چارق و پاتابه را
وز زنان بیوه ماهی تابه را
شبکلاه حاجی و شال کمر
چنته قلیان و دیگ و دیگبر
امبر وافور و آتش سرخ کن
سرچپق با کیسه جای تتن
دبه زوار و کفش ساربان
سطل گاریچی کمند کاروان
نعل یابو زنگ پیش آهنگ را
از شتر پالان و از خر تنگ را
سعی کن تا دزد قهاری شوی
سارق طرار و عیاری شوی
ریشه جانت شود زین کار پر
دزد خر بودی شوی دزد شتر
از صعالیک عرب بالا زنی
در هنر آرسن لپن را بشکنی
این زمان بشناس کسب خویش را
تنگ برکش تنگ اسب خویش را
داخل اندر لشگر سالار شو
با سپاه کرد و لر در لارشو
ابلق بیعاری اندر فرق زن
گاهی اندر غرب و گه بر شرق زن
گاه از خوی سوی ماکو حمله ساز
گاه از شکی بیا کو می بتاز
در قراباغ و شماخی شیروان
اردوباد و نخجوان و ایروان
شهر را غارت کن و ده را بچاپ
مالشان را در هوا چون سگ بقاپ
بعد از آن دیگر باین مسکین مکاو
که بباید گوشت ببریدن زگاو
مال من خوردن شکار خانگی است
این عمل از چون توئی دیوانگی است
هین بیا این وجه را نادیده گیر
یا ز جیب خود بمن بخشیده گیر
تا فرو خوانند در بازارها
بور گردی در بر بیمارها
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۶
این چه . . . الملک بود ای نور چشم
که نباشد در کلاهش هیچ پشم
هر چه کتبا یا شفاها نزد وی
رفتم و در ناله افتادم چو نی
مرمرا نامد جوابی زین خصوص
گوئیا این خواجه باشد از لصوص
لص و لص لص بود این هر سه دزد
که برد مال کسان بی اجر و مزد
لازم است اکنون تلافیها کنم
شکوه از دنیا و مافیها کنم
مال من وقفست گوئی بر دو جنس
که نباشد این دو جنس از نوع انس
این یکی باشد رفیقت ان اخت
این بهشت تو است و آن یک دوزخت
که نباشد در کلاهش هیچ پشم
هر چه کتبا یا شفاها نزد وی
رفتم و در ناله افتادم چو نی
مرمرا نامد جوابی زین خصوص
گوئیا این خواجه باشد از لصوص
لص و لص لص بود این هر سه دزد
که برد مال کسان بی اجر و مزد
لازم است اکنون تلافیها کنم
شکوه از دنیا و مافیها کنم
مال من وقفست گوئی بر دو جنس
که نباشد این دو جنس از نوع انس
این یکی باشد رفیقت ان اخت
این بهشت تو است و آن یک دوزخت
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - تمثیل گرگ و بره
آن لحظه که در میان خون خفت
آهسته بزیر لب همی گفت
ای از قدح غرور سرمست
آلوده به خون بیگنه دست
ما کشته حرص و آز خلقیم
پاره شکم و بریده حلقیم
محروم ز نعمت جهانیم
بسته لب و دوخته دهانیم
نه خورده گیاه باغ و بستان
نزمام مکیده شیر پستان
نشناخته پا ز سر دم از شاخ
افتاده بزیر تیغ سلاخ
مائیم که در مشیمه مام
هستیم شهید تیغ ایام
تا از دل مام گشته بیرون
غلطیده بخاک و خفته در خون
ما را شده آخرینه زندان
در معده می کشان و رندان
آهسته بزیر لب همی گفت
ای از قدح غرور سرمست
آلوده به خون بیگنه دست
ما کشته حرص و آز خلقیم
پاره شکم و بریده حلقیم
محروم ز نعمت جهانیم
بسته لب و دوخته دهانیم
نه خورده گیاه باغ و بستان
نزمام مکیده شیر پستان
نشناخته پا ز سر دم از شاخ
افتاده بزیر تیغ سلاخ
مائیم که در مشیمه مام
هستیم شهید تیغ ایام
تا از دل مام گشته بیرون
غلطیده بخاک و خفته در خون
ما را شده آخرینه زندان
در معده می کشان و رندان
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - اشاره بمعاهده ۱۹۰۷
چو پیمان شکن یار همسایه دید
کسی را به او نیست گفت و شنید
ز پیمان و عهد کهن دست شست
سوی انگلیس آمد از در نخست
بدو گفت ایرانیان مرده اند
وگر مرده نی سخت افسرده اند
در این خانه یک تن هشیوار نیست
تن زنده و مغز بیدار نیست
زبونند و شوریده و نانورد
نه ساز سلیح و نه مرد نبرد
ز دانش تهی مغز و از سیم گنج
کدیور بسوگ است و دهقان برنج
دو تن را نباشد بهم راستی
رسید آندمی کز خدا خواستی
مهانشان که و کهتران مهترند
همه دشمن خون یکدیگرند
بزرگان آن بوم و ویران همه
هواخواه گرگند و یار رمه
بما دل سپردند و با دوست روی
نه آزرم جویند و نه آبروی
رسیده کنون روز نخجیر ما
که دشمن درآید بزنجیر ما
به فردا منه کار امروز خویش
که فردا بسی کارت آید به پیش
درین نغز هنگام ما را نکوست
که با یکدیگر یار باشیم و دوست
بیا تا به هم دوست باشیم و یار
ببندیم پیمان مهر استوار
نگوئیم هیچ از گذشته سخن
نماند بدل کینه های کهن
بتازیم در تخت گاه کیان
نترسیم از پیل و شیر ژیان
که پیلان فتادند یکسر ز کار
شدستند شیران سگان را شکار
در این بیشه دیگر پی شیر نیست
یلان را تبرزین و شمشیر نیست
کسی را به او نیست گفت و شنید
ز پیمان و عهد کهن دست شست
سوی انگلیس آمد از در نخست
بدو گفت ایرانیان مرده اند
وگر مرده نی سخت افسرده اند
در این خانه یک تن هشیوار نیست
تن زنده و مغز بیدار نیست
زبونند و شوریده و نانورد
نه ساز سلیح و نه مرد نبرد
ز دانش تهی مغز و از سیم گنج
کدیور بسوگ است و دهقان برنج
دو تن را نباشد بهم راستی
رسید آندمی کز خدا خواستی
مهانشان که و کهتران مهترند
همه دشمن خون یکدیگرند
بزرگان آن بوم و ویران همه
هواخواه گرگند و یار رمه
بما دل سپردند و با دوست روی
نه آزرم جویند و نه آبروی
رسیده کنون روز نخجیر ما
که دشمن درآید بزنجیر ما
به فردا منه کار امروز خویش
که فردا بسی کارت آید به پیش
درین نغز هنگام ما را نکوست
که با یکدیگر یار باشیم و دوست
بیا تا به هم دوست باشیم و یار
ببندیم پیمان مهر استوار
نگوئیم هیچ از گذشته سخن
نماند بدل کینه های کهن
بتازیم در تخت گاه کیان
نترسیم از پیل و شیر ژیان
که پیلان فتادند یکسر ز کار
شدستند شیران سگان را شکار
در این بیشه دیگر پی شیر نیست
یلان را تبرزین و شمشیر نیست
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۲
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۴ - قصیده
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱ - شورشنامه
سراینده داستان نوی
رقم زد بر این صفحه بانوی
که دانند مردان این کهنه دز
زنان را نباشد سزاوار عز
بجز کجروی نیست در کارشان
خط راست ناید بپرگارشان
ندیدی مگر بانوی خانقاه
بجادو برد عابدان را ز راه
همه کار او جادو ریمن است
همانا که بدتر ز اهریمن است
سر شیر نر کوفت از مادگی
که در جنگ میبودش آمادگی
علمهاش بیرون خرگاه بود
غلامانش نزدیک درگاه بود
ز بس کجروی کرد در انجمن
بجوشید زین غصه، خان حسن
بپیچید بس زین پراکنده گی
بخود گفت افسوس ازین زندگی
که بیگانگی ز آشنایان خطاست
بد اندیشی از دوستان نارواست
من این شوخ را دوست پنداشتم
وز او بس امید بهی داشتم
ندانستم اینسان درشتی کند
سموری چنین خارپشتی کند
ندانستم اینسان دلیری کند
گوزنی چنین شیرگیری کند
ندانستمی ترکتازی کند
بکوتاه دستی درازی کند
ندانستم اینگونه شیدا شود
بکام بداندیش رسوا شود
گر این داستان خوب می دیدمی
کی این ننگ بر خود پسندیدمی
کی او را بدین پایه بنشاند می
سزای بدی را بدی خواند می
چو او را زره برد اینگونه دیو
برم داد او نزد کیهان خدیو
رقم زد بر این صفحه بانوی
که دانند مردان این کهنه دز
زنان را نباشد سزاوار عز
بجز کجروی نیست در کارشان
خط راست ناید بپرگارشان
ندیدی مگر بانوی خانقاه
بجادو برد عابدان را ز راه
همه کار او جادو ریمن است
همانا که بدتر ز اهریمن است
سر شیر نر کوفت از مادگی
که در جنگ میبودش آمادگی
علمهاش بیرون خرگاه بود
غلامانش نزدیک درگاه بود
ز بس کجروی کرد در انجمن
بجوشید زین غصه، خان حسن
بپیچید بس زین پراکنده گی
بخود گفت افسوس ازین زندگی
که بیگانگی ز آشنایان خطاست
بد اندیشی از دوستان نارواست
من این شوخ را دوست پنداشتم
وز او بس امید بهی داشتم
ندانستم اینسان درشتی کند
سموری چنین خارپشتی کند
ندانستم اینسان دلیری کند
گوزنی چنین شیرگیری کند
ندانستمی ترکتازی کند
بکوتاه دستی درازی کند
ندانستم اینگونه شیدا شود
بکام بداندیش رسوا شود
گر این داستان خوب می دیدمی
کی این ننگ بر خود پسندیدمی
کی او را بدین پایه بنشاند می
سزای بدی را بدی خواند می
چو او را زره برد اینگونه دیو
برم داد او نزد کیهان خدیو
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۲ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی با بانوی خانقاه
نشستی بایوان ونازی ببخت
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۹ - گفتگوی بانوی یگانه هنگام وداع با خانه
پس آنگه در ایوان خود بنگریست
برآورد آهی و از جان گریست
ندانستم ای خانه ویران شوی
ابا خاک تاریک یکسان شوی
ندانستم این گنبد لاژورد
کند روی سرخم بدینگونه زرد
ندانستم این چرخ کین آورد
ستاره به خونم کمین آورد
دریغا که اندر دلم آرزوی
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوی
ایا خانه دیگر پس از من مپای
مبادا که دشمن نهد در تو پای
برای بد اندیش ویرانه باش
ز آرام بیگانه بیگانه باش
فرود آی بر فرق بدخواه من
بسوزان دلش زآتش آه من
همه چرخ را مانی ای سست رأی
همه دهر را مانی ای بی وفای
چو گیتی کسی در تو خرم نزیست
مگر رفت و هنگام رفتن گریست
گذشتیم و رفتیم و بگذاشتیم
همه دیده نادیده پنداشتیم
بدینگونه با خیل استادگان
بسی خواند افسانه مادگان
چنان ناله کرد اندر آن روز سر
که در سنگ خون شد درون گهر
که این سبز ایوان فیروزه گشت
ز پشت سپهری و تخم بهشت
به صد آرزو سقف آراستم
بچرخ نهم پایه ات خواستم
ز سیماب کچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بیاراستم ابرویت چون هلال
بینباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پای کاخ
نشاندم به خاکت بسی سبز شاخ
ز آهن به کیوان زدم پایه ات
که خسبم دمی شاد در سایه ات
بنوشم ز جویت بسی آب سرد
به کنج تو آسایم از باد و گرد
بدم آرزو کاندرین تنگ ظرف
بیاسایم از باد و باران و برف
دریغا که شد تیره گون بخت من
سیه شد در این خانمان رخت من
برفتیم از این جایگه تلخ کام
بدان پختگی رنجمان گشت خام
براحت در این جانیا سودم هیچ
بزودی فکندم بدان سو بسیج
در این خانه ای بس که بردیم رنج
بدین خاک ویران بسی خفت گنج
اگر خاک بر سر کند مستمند
همان به که گیرد ز کوهی بلند
وگر پوست باید ز تن دور برد
زقصاب یل به که چوپان گرد
گرت شیر رخت از بدن برکند
از آن به که سگ چاپلوسی کند
برآورد آهی و از جان گریست
ندانستم ای خانه ویران شوی
ابا خاک تاریک یکسان شوی
ندانستم این گنبد لاژورد
کند روی سرخم بدینگونه زرد
ندانستم این چرخ کین آورد
ستاره به خونم کمین آورد
دریغا که اندر دلم آرزوی
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوی
ایا خانه دیگر پس از من مپای
مبادا که دشمن نهد در تو پای
برای بد اندیش ویرانه باش
ز آرام بیگانه بیگانه باش
فرود آی بر فرق بدخواه من
بسوزان دلش زآتش آه من
همه چرخ را مانی ای سست رأی
همه دهر را مانی ای بی وفای
چو گیتی کسی در تو خرم نزیست
مگر رفت و هنگام رفتن گریست
گذشتیم و رفتیم و بگذاشتیم
همه دیده نادیده پنداشتیم
بدینگونه با خیل استادگان
بسی خواند افسانه مادگان
چنان ناله کرد اندر آن روز سر
که در سنگ خون شد درون گهر
که این سبز ایوان فیروزه گشت
ز پشت سپهری و تخم بهشت
به صد آرزو سقف آراستم
بچرخ نهم پایه ات خواستم
ز سیماب کچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بیاراستم ابرویت چون هلال
بینباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پای کاخ
نشاندم به خاکت بسی سبز شاخ
ز آهن به کیوان زدم پایه ات
که خسبم دمی شاد در سایه ات
بنوشم ز جویت بسی آب سرد
به کنج تو آسایم از باد و گرد
بدم آرزو کاندرین تنگ ظرف
بیاسایم از باد و باران و برف
دریغا که شد تیره گون بخت من
سیه شد در این خانمان رخت من
برفتیم از این جایگه تلخ کام
بدان پختگی رنجمان گشت خام
براحت در این جانیا سودم هیچ
بزودی فکندم بدان سو بسیج
در این خانه ای بس که بردیم رنج
بدین خاک ویران بسی خفت گنج
اگر خاک بر سر کند مستمند
همان به که گیرد ز کوهی بلند
وگر پوست باید ز تن دور برد
زقصاب یل به که چوپان گرد
گرت شیر رخت از بدن برکند
از آن به که سگ چاپلوسی کند
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - قصیده در مدح شاه غریب
پیش که شاه اختران، تیغ کشد به لشکری
خیز مگر به برق می، برقع صبح بردری
پیش که صبح از طرب، خنده کند به زیر لب
خیز که در وداع شب، جام به گریه آوری
پیش که پرتو افکند، مهر به دشت خاوران
خیز و فرو نشان ز می، شعله ی شمع خاوری
پیش که خازن سحر، مخزن در پراکند
از قطرات باده کن، جم چو درج جوهری
پیش که چون مشاطه گان، صبح به غازه ی شفق
از رخ چرخ بسترد آبله های اختری
خیز و بده ز جام زر، باده ی لاله گون مگر
آبله های اشک سرخ، از رخ زرد بستری
پیش که موسی فلک، آتش مهر بر کند
خیز مگر ز طور خم، آتش سوده آوری!
پیش که مرغ هر چمن، خواند بر گل و سمن؛
خیز و به مدح شه ز من، گوش کن این نواگری
شاه جهان ابوالظفر، شاه غریب کش زفر
شیر نباشد مفر، او بودش مظفری
آنکه اعاظم زمان، داده خطش به بندگی
آنکه افاخم زمین، رفته پیش به چاکری
آنکه ز جود او بود، معن سمر به اشعبی
و آنکه ز عدل او زند، باز دم از کبوتری
آنکه به ساحت کرم، آمده والی النعم
در کف اوست جام جم آینه ی سکندری
در صف رزم دشمنش، سود نداشت جوشنش
کرده ز بیم بر تنش، هر سر موی خنجری
ای تو سکندر زمان، از چه ز ملک پروری!
وی تو ستاره ی یمان، از چه ز نیک اختری
شد چو فلک به کام تو، نوبتیان نام تو
طبل ظفر به نام تو، کوفته و آن نواگری
در همه شهر شهره شد، حلقه ی گوش زهره شد؛
ناله ی کوس کسروی، نغمه ی سنج سنجری
تا شده بخت یار تو، گشته عدو شکار تو؛
کار عدو و کار تو، عاجزی است و قادری
تا علم تو زد دمی، زال جهان چو مریمی
عیسی فتح را همی حامله شد به دختری
آتش و آب و خاک و باد، از تو گرفته اتحاد
آورمت کنون به یاد ای به تو ختم داوری
آتش بار آبگون، آهن تیغت ای جوان
خاک سکون باد تک، هیکل رخشت ای جری
زآتش کین رسد اگر، بر کره ی اثیر اثر؛
برق عنان سمند تو، میرسدش سمندری
دیر خرام و برق دو سست لجام و سخت رو
ز ابلق روز و شب گرو، برده گه تگاوری!
ماه جبین و مشک دم، آینه نعل و سنگ سم
گشته نکرده راه گم، باختری و خاوری
خاست ز خسروان غریو، اینکه تو راست ای خدیو؛
اسب که هیکلش چو دیو، آمد و پویه چون پری
تیغ تو در مصاف کین، پهلوی ملک و پشت دین؛
فربه و راست کرده بین، حسن کجی و لاغری!
عدل تو تا درین دره، محتسب است یکسره
در گله میخورد بره، شیر پلنگ بربری!
جود تو جود حاتمی، عدل تو عدل کسروی؛
خلق تو خلق احمدی، تیغ تو تیغ حیدری!
دست نوال زرفشان تیغ جدال سرفشان
باز جلال پرفشان؛ اینت کمال برتری
چهره ی فتح لاله گون، رایت خصم سرنگون؛
کیست ز خسروان کنون با تو کند برابری؟!
همچو ستاره هر طرف، پادشهان کشیده صف؛
آمده صولجان به کف، ماه نوت به چاکری
بر تو فکنده چون کیان، سایه درفش کاویان؛
وقت چو داری، از میان گوی چرا نمیبری؟!
خیز و سر سران فکن، گردن منکران شکن
از دل سروران بکن، بیخ درخت خودسری
کسروی نسب تو را، خسروی حسب تو را
دینی و دنیوی تو را، از صفوی و نادری
کوری چشم ناکسان، گرد سیه به مه رسان
کز پی عطر طیلسان، مشتری است مشتری!
چون شودت زبون عدو، زود مریز خون او؛
باش ز غصه در گلو، خون رودش بمدبری
هر که تو را برد حسد، سرزدش از حسد جسد؛
او بسزای خود رسد، تیغ تو ا زگنه بری
دیده و بیند ای جوان، در همه ممالکت ؛
وقت قوی گدازی و، گاه ضعیف پروری!
پیل ز پشه خیرگی، شیر زمور چیرگی ؛
خور ز سحاب تیرگی، برق ز خار نشتری
گل ز تگرگ خرمی، لاله ز برق همدمی؛
شیشه ز سنگ نرمی و، شمع ز باد یاوری
والی ملک قندهار، احمد تیره روزگار؛
آمد و جست کارزار، از تو بتیره اختری
چون ز تو نور فرهی، دید و نشانه ی بهی؛
رفت و اثاثه ی شهی، ریخت ز طوس تا هری
جیش تو را زهندوان، باز شناسد ای جوان
هر که غبار کاروان، داند و گرد لشکری
سکر جوانیت بسر، باشد و سکر جاه و فر؛
سکر سه گرددت اگر، رو به نی و می آوری
حیف بود بگوش تو، نغمه ی نی بمطربی؛
عیب بود بهوش تو، نشأو می بمسکری!
ناله ی من شنو، نه نی؛ غصه ی خلق خور، نه می؛
باج ز روم جو، نه ری؛ تاج ز هند نه هری!
گشت گر از پدر نوان، جانت و شد ز تن توان؛
عقل خلیلی ای جوان، خواندی و جهل آزری!
رنجه مساز دل اگر، خون شدت از پدر جگر؛
زان پسر و پدر نگر بت شکنی و بت گری
یوسفی، از برادران، شکوه مکن؛ قبادران؛
هست هنر تو را در آن کز سر جمله بگذری!
دیده ی ز رشک بس تعب، بوسفیان و بولهب؛
یافت چو احمد از عرب، مرتبه ی پیمبری!
لیک مگو: مضی مضی، آنچه ز روضه ی رضا
رفته بغارت از قضا، کوش بجایش آوری
چرخ چو دین پناهیت، دیده وداد خواهیت؛
کرده بعهد شاهیت، توبه ز سفله پروری
پاکی دامنش نگر، دفتر فکر من اگر؛
جز تو بشوهر دگر، سر ننهد بهمسری
چون نبود سخن رسی، حیف بود سخن بسی؛
ور چه دهد بکس کسی، جایزه ی سخنوری
گر همه پارساست زن، دید ز مرد چون عنن؛
از پی نان و آب، تن در ندهد بشوهری!
نقل جهان گذارمت، هان بخلاف نشنوی؛
راز جهان شمارمت، هان بگزاف نشمری!
سال به پنجه این زمان، آمد و نیست در گمان؛
کز ره کینه آسمان، کم کند ای ستمگری
روز بروز، تیره تر گردد و، چشم خیره تر؛
تا بکجا رسد دگر، دور سپهر داوری؟!
خاصه کنون که هر تنی، دم زده از تهمتنی؛
خاصه کنون که هر سری، کرده هوای سروری!
گشت ز جهل گمرهان، شد ز جحود ابلهان؛
قلعه ی خیبر، این جهان؛ خلق، جهود خیبری!
سفله ی روزگار را، داده سپهر اعتلاء
سخره ی هردیار را، کرده جهان مسخری
شسته حواریان بخون، جامه ز بخت واژگون
غوک همی کند کنون، بر لب چشمه گازری
گشته عیان درین زمان، از حرکات آسمان،
تیره ستاره ی یمان، خشک شکوفه ی طری!
نوحه ی جغد د ریمن، ناله ی زاغ در چمن
الفت خار با سمن، صحبت دیو با پری!
موسویان، بتاب و تب، سامریان گشاده لب؛
کس نشناسد ای عجب، ساحری از پیمبری
معجزه ها ز سروران، دیده و باز کافران؛
کرده دراز چون خران، گوش بگاو سامری!
داده درین کهن سرا، گردش نیلی آسیا،
تیغ بدست روستا، بیل بدوش لشکری!
بر سر چارسو خرند، اهل جهان بیک بها،
جیفه و مشک تبتی، حنظل و قند عسکری
گشته مشاطگی گزین، دست یلان تیغ زن؛
سوده بتختگاه زین پای زنان سعتری
پهلوی شیر میدرد، گاو بزور فربهی؛
شاخ ز گاو میخورد، شیر ز شرم لاغری!
بر کف چور زال بین، مقرعه کرده سوزنی؛
بر سر پیر زال بین، مقنعه کرده مغفری
زمزمه سار گله شد، مطرب بزم خسروی
خشت زن محله زد، تکیه بقصر قیصری
خورده بکپر کوزه گر، آب صواع یوسفی؛
برده بحیله پیله ور، آب متاع جوهری
روسبیان نهفته رو، خفته بمهد سلطنت؛
پردگیان گشاده سر، بسته کمر بچاکری
لولی شوخ دیده بین، کرده بزهره همدمی؛
بنده ی زر خریده بین، جسته بخواجه همسری
دستگه گدایی و، دعوی جود برمکی؛
ساعد روستایی و، سایه باز نوذری!
هدهد و افسر جمی، قنفذ و تیر رستمی
هندو عفاف مریمی، عقرب و شکل عبقری
کار جهان، چو شد تبه؛ شاه گدا، گداست شه؛
گشته عزیز روسیه، یافتم سفله برتری
منکه بدوده ی مهان، منتسبم در این جهان؛
نیست عجب چو همرهان، افتم اگر بچاکری
کرده چو آسمان زمین، از پی خواریم کمین؛
گشته چو جان، دلم غمین؛ زین پدری و مادری!
لیک اگرم کشد بخون، گردش چرخ واژگون؛
شکر کنم، نه شکوه چون، عیب نه جز هنروری
رفته بسیر بحر و بر، عمر و نبرده زان سفر؛
جز لب خشک و چشم تر، بهره ز خشکی و تری
حسن همی زند نهان، راه دلم بجادویی؛
عشق همی کشد بخون، خنجرم از دلاوری
تا چه رسد درین میان، بر دل و جان ناتوان
حسن و رم غزالی و عشق و دم غضنفری
همتی ای دل حزین، باره کشیم زیر زین؛
بو که رها شویم ازین، چار حصار ششدری
اهل زمانه، چون زمان؛ بیهده گوی و بدگمان!
تیر نفاق در کمان، خنجر کینه حنجری
در ره کین، سبک تکی؛ رحم نه در دل اندکی؛
گاه ستیزه هر یکی، از پی جان دیگری
دشمنی قدیم را، نام نهاده دوستی؛
رهزنی غنیم را، داده لقب برادری
مانده به معن زایده، نام ز بذل مایده
ورنه بگو چه فایده، جز شره از توانگری؟!
خیز مگر به برق می، برقع صبح بردری
پیش که صبح از طرب، خنده کند به زیر لب
خیز که در وداع شب، جام به گریه آوری
پیش که پرتو افکند، مهر به دشت خاوران
خیز و فرو نشان ز می، شعله ی شمع خاوری
پیش که خازن سحر، مخزن در پراکند
از قطرات باده کن، جم چو درج جوهری
پیش که چون مشاطه گان، صبح به غازه ی شفق
از رخ چرخ بسترد آبله های اختری
خیز و بده ز جام زر، باده ی لاله گون مگر
آبله های اشک سرخ، از رخ زرد بستری
پیش که موسی فلک، آتش مهر بر کند
خیز مگر ز طور خم، آتش سوده آوری!
پیش که مرغ هر چمن، خواند بر گل و سمن؛
خیز و به مدح شه ز من، گوش کن این نواگری
شاه جهان ابوالظفر، شاه غریب کش زفر
شیر نباشد مفر، او بودش مظفری
آنکه اعاظم زمان، داده خطش به بندگی
آنکه افاخم زمین، رفته پیش به چاکری
آنکه ز جود او بود، معن سمر به اشعبی
و آنکه ز عدل او زند، باز دم از کبوتری
آنکه به ساحت کرم، آمده والی النعم
در کف اوست جام جم آینه ی سکندری
در صف رزم دشمنش، سود نداشت جوشنش
کرده ز بیم بر تنش، هر سر موی خنجری
ای تو سکندر زمان، از چه ز ملک پروری!
وی تو ستاره ی یمان، از چه ز نیک اختری
شد چو فلک به کام تو، نوبتیان نام تو
طبل ظفر به نام تو، کوفته و آن نواگری
در همه شهر شهره شد، حلقه ی گوش زهره شد؛
ناله ی کوس کسروی، نغمه ی سنج سنجری
تا شده بخت یار تو، گشته عدو شکار تو؛
کار عدو و کار تو، عاجزی است و قادری
تا علم تو زد دمی، زال جهان چو مریمی
عیسی فتح را همی حامله شد به دختری
آتش و آب و خاک و باد، از تو گرفته اتحاد
آورمت کنون به یاد ای به تو ختم داوری
آتش بار آبگون، آهن تیغت ای جوان
خاک سکون باد تک، هیکل رخشت ای جری
زآتش کین رسد اگر، بر کره ی اثیر اثر؛
برق عنان سمند تو، میرسدش سمندری
دیر خرام و برق دو سست لجام و سخت رو
ز ابلق روز و شب گرو، برده گه تگاوری!
ماه جبین و مشک دم، آینه نعل و سنگ سم
گشته نکرده راه گم، باختری و خاوری
خاست ز خسروان غریو، اینکه تو راست ای خدیو؛
اسب که هیکلش چو دیو، آمد و پویه چون پری
تیغ تو در مصاف کین، پهلوی ملک و پشت دین؛
فربه و راست کرده بین، حسن کجی و لاغری!
عدل تو تا درین دره، محتسب است یکسره
در گله میخورد بره، شیر پلنگ بربری!
جود تو جود حاتمی، عدل تو عدل کسروی؛
خلق تو خلق احمدی، تیغ تو تیغ حیدری!
دست نوال زرفشان تیغ جدال سرفشان
باز جلال پرفشان؛ اینت کمال برتری
چهره ی فتح لاله گون، رایت خصم سرنگون؛
کیست ز خسروان کنون با تو کند برابری؟!
همچو ستاره هر طرف، پادشهان کشیده صف؛
آمده صولجان به کف، ماه نوت به چاکری
بر تو فکنده چون کیان، سایه درفش کاویان؛
وقت چو داری، از میان گوی چرا نمیبری؟!
خیز و سر سران فکن، گردن منکران شکن
از دل سروران بکن، بیخ درخت خودسری
کسروی نسب تو را، خسروی حسب تو را
دینی و دنیوی تو را، از صفوی و نادری
کوری چشم ناکسان، گرد سیه به مه رسان
کز پی عطر طیلسان، مشتری است مشتری!
چون شودت زبون عدو، زود مریز خون او؛
باش ز غصه در گلو، خون رودش بمدبری
هر که تو را برد حسد، سرزدش از حسد جسد؛
او بسزای خود رسد، تیغ تو ا زگنه بری
دیده و بیند ای جوان، در همه ممالکت ؛
وقت قوی گدازی و، گاه ضعیف پروری!
پیل ز پشه خیرگی، شیر زمور چیرگی ؛
خور ز سحاب تیرگی، برق ز خار نشتری
گل ز تگرگ خرمی، لاله ز برق همدمی؛
شیشه ز سنگ نرمی و، شمع ز باد یاوری
والی ملک قندهار، احمد تیره روزگار؛
آمد و جست کارزار، از تو بتیره اختری
چون ز تو نور فرهی، دید و نشانه ی بهی؛
رفت و اثاثه ی شهی، ریخت ز طوس تا هری
جیش تو را زهندوان، باز شناسد ای جوان
هر که غبار کاروان، داند و گرد لشکری
سکر جوانیت بسر، باشد و سکر جاه و فر؛
سکر سه گرددت اگر، رو به نی و می آوری
حیف بود بگوش تو، نغمه ی نی بمطربی؛
عیب بود بهوش تو، نشأو می بمسکری!
ناله ی من شنو، نه نی؛ غصه ی خلق خور، نه می؛
باج ز روم جو، نه ری؛ تاج ز هند نه هری!
گشت گر از پدر نوان، جانت و شد ز تن توان؛
عقل خلیلی ای جوان، خواندی و جهل آزری!
رنجه مساز دل اگر، خون شدت از پدر جگر؛
زان پسر و پدر نگر بت شکنی و بت گری
یوسفی، از برادران، شکوه مکن؛ قبادران؛
هست هنر تو را در آن کز سر جمله بگذری!
دیده ی ز رشک بس تعب، بوسفیان و بولهب؛
یافت چو احمد از عرب، مرتبه ی پیمبری!
لیک مگو: مضی مضی، آنچه ز روضه ی رضا
رفته بغارت از قضا، کوش بجایش آوری
چرخ چو دین پناهیت، دیده وداد خواهیت؛
کرده بعهد شاهیت، توبه ز سفله پروری
پاکی دامنش نگر، دفتر فکر من اگر؛
جز تو بشوهر دگر، سر ننهد بهمسری
چون نبود سخن رسی، حیف بود سخن بسی؛
ور چه دهد بکس کسی، جایزه ی سخنوری
گر همه پارساست زن، دید ز مرد چون عنن؛
از پی نان و آب، تن در ندهد بشوهری!
نقل جهان گذارمت، هان بخلاف نشنوی؛
راز جهان شمارمت، هان بگزاف نشمری!
سال به پنجه این زمان، آمد و نیست در گمان؛
کز ره کینه آسمان، کم کند ای ستمگری
روز بروز، تیره تر گردد و، چشم خیره تر؛
تا بکجا رسد دگر، دور سپهر داوری؟!
خاصه کنون که هر تنی، دم زده از تهمتنی؛
خاصه کنون که هر سری، کرده هوای سروری!
گشت ز جهل گمرهان، شد ز جحود ابلهان؛
قلعه ی خیبر، این جهان؛ خلق، جهود خیبری!
سفله ی روزگار را، داده سپهر اعتلاء
سخره ی هردیار را، کرده جهان مسخری
شسته حواریان بخون، جامه ز بخت واژگون
غوک همی کند کنون، بر لب چشمه گازری
گشته عیان درین زمان، از حرکات آسمان،
تیره ستاره ی یمان، خشک شکوفه ی طری!
نوحه ی جغد د ریمن، ناله ی زاغ در چمن
الفت خار با سمن، صحبت دیو با پری!
موسویان، بتاب و تب، سامریان گشاده لب؛
کس نشناسد ای عجب، ساحری از پیمبری
معجزه ها ز سروران، دیده و باز کافران؛
کرده دراز چون خران، گوش بگاو سامری!
داده درین کهن سرا، گردش نیلی آسیا،
تیغ بدست روستا، بیل بدوش لشکری!
بر سر چارسو خرند، اهل جهان بیک بها،
جیفه و مشک تبتی، حنظل و قند عسکری
گشته مشاطگی گزین، دست یلان تیغ زن؛
سوده بتختگاه زین پای زنان سعتری
پهلوی شیر میدرد، گاو بزور فربهی؛
شاخ ز گاو میخورد، شیر ز شرم لاغری!
بر کف چور زال بین، مقرعه کرده سوزنی؛
بر سر پیر زال بین، مقنعه کرده مغفری
زمزمه سار گله شد، مطرب بزم خسروی
خشت زن محله زد، تکیه بقصر قیصری
خورده بکپر کوزه گر، آب صواع یوسفی؛
برده بحیله پیله ور، آب متاع جوهری
روسبیان نهفته رو، خفته بمهد سلطنت؛
پردگیان گشاده سر، بسته کمر بچاکری
لولی شوخ دیده بین، کرده بزهره همدمی؛
بنده ی زر خریده بین، جسته بخواجه همسری
دستگه گدایی و، دعوی جود برمکی؛
ساعد روستایی و، سایه باز نوذری!
هدهد و افسر جمی، قنفذ و تیر رستمی
هندو عفاف مریمی، عقرب و شکل عبقری
کار جهان، چو شد تبه؛ شاه گدا، گداست شه؛
گشته عزیز روسیه، یافتم سفله برتری
منکه بدوده ی مهان، منتسبم در این جهان؛
نیست عجب چو همرهان، افتم اگر بچاکری
کرده چو آسمان زمین، از پی خواریم کمین؛
گشته چو جان، دلم غمین؛ زین پدری و مادری!
لیک اگرم کشد بخون، گردش چرخ واژگون؛
شکر کنم، نه شکوه چون، عیب نه جز هنروری
رفته بسیر بحر و بر، عمر و نبرده زان سفر؛
جز لب خشک و چشم تر، بهره ز خشکی و تری
حسن همی زند نهان، راه دلم بجادویی؛
عشق همی کشد بخون، خنجرم از دلاوری
تا چه رسد درین میان، بر دل و جان ناتوان
حسن و رم غزالی و عشق و دم غضنفری
همتی ای دل حزین، باره کشیم زیر زین؛
بو که رها شویم ازین، چار حصار ششدری
اهل زمانه، چون زمان؛ بیهده گوی و بدگمان!
تیر نفاق در کمان، خنجر کینه حنجری
در ره کین، سبک تکی؛ رحم نه در دل اندکی؛
گاه ستیزه هر یکی، از پی جان دیگری
دشمنی قدیم را، نام نهاده دوستی؛
رهزنی غنیم را، داده لقب برادری
مانده به معن زایده، نام ز بذل مایده
ورنه بگو چه فایده، جز شره از توانگری؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
مرا عجز و تو را بیداد دادند
بهر کس آنچه باید داد دادند
برهمن را، وفا تعلیم کردند
صنم را، بیوفائی یاد دادند
به افسون، دست و پای صید بستند
بدست صید کش صیاد دادند
گران کردند گوش گل، پس آنگه
به بلبل رخصت فریاد دادند
سراغ حجله ی شیرین گرفتم
نشانم تربت فرهاد دادند
زدند آتش بجان پروانه را شب
سحر خاکسترش بر باد دادند
سر زنجیر آذر را گرفتند
بدست سنگدل جلاد دادند
بهر کس آنچه باید داد دادند
برهمن را، وفا تعلیم کردند
صنم را، بیوفائی یاد دادند
به افسون، دست و پای صید بستند
بدست صید کش صیاد دادند
گران کردند گوش گل، پس آنگه
به بلبل رخصت فریاد دادند
سراغ حجله ی شیرین گرفتم
نشانم تربت فرهاد دادند
زدند آتش بجان پروانه را شب
سحر خاکسترش بر باد دادند
سر زنجیر آذر را گرفتند
بدست سنگدل جلاد دادند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شب عید است، در میخانه باید بستر اندازیم
که پیش از صبح، ساقی را نظر بر منظر اندازیم
بجنگ زاهدان، لشکر کشد پیرمغان فردا
بیا ما نیز خود را در میان لشکر اندازیم
بغارت چون گشاید دست، دست افشان غزل خوانیم
بمسجد چون گذارد پای، پاکوبان سراندازیم!
دبیران فلک را، چون قلم نتوان گرفت از کف؛
بیا کز برق می آتش درین نه دفتر اندازیم
نکرده شیخ شهر از جهل تا تکفیر ما رندان
بیا تا پیشتر ما پرده از کارش براندازیم
حساب زاهدان در روز محشر مشکل است آذر!
بیا تا ما حساب خود بروز دیگر اندازیم
که پیش از صبح، ساقی را نظر بر منظر اندازیم
بجنگ زاهدان، لشکر کشد پیرمغان فردا
بیا ما نیز خود را در میان لشکر اندازیم
بغارت چون گشاید دست، دست افشان غزل خوانیم
بمسجد چون گذارد پای، پاکوبان سراندازیم!
دبیران فلک را، چون قلم نتوان گرفت از کف؛
بیا کز برق می آتش درین نه دفتر اندازیم
نکرده شیخ شهر از جهل تا تکفیر ما رندان
بیا تا پیشتر ما پرده از کارش براندازیم
حساب زاهدان در روز محشر مشکل است آذر!
بیا تا ما حساب خود بروز دیگر اندازیم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
گدایان را، هوای بزم سلطانی و، سلطانان
نشانده بر در دولت سرا، بیرحم دربانان!
نشسته جان فشانان بر سر راهش من و، ترسم
که از من بگذرد با غیر، بر من دامن افشانان
مرا عهدی است با خوبان، بسی محکم؛ چه سود اما
سرو کارم کنون افتاده با این سست پیمانان!
زنند اهل ریا بر میگساران طعن و، در محشر
شوند آلوده دامانان، جدا از پاکدامانان
دهندش اهل دیر و کعبه پند و، بیتو آذر را
نه ذوق الفت اینان، نه شوق صحبت آنان
نشانده بر در دولت سرا، بیرحم دربانان!
نشسته جان فشانان بر سر راهش من و، ترسم
که از من بگذرد با غیر، بر من دامن افشانان
مرا عهدی است با خوبان، بسی محکم؛ چه سود اما
سرو کارم کنون افتاده با این سست پیمانان!
زنند اهل ریا بر میگساران طعن و، در محشر
شوند آلوده دامانان، جدا از پاکدامانان
دهندش اهل دیر و کعبه پند و، بیتو آذر را
نه ذوق الفت اینان، نه شوق صحبت آنان