عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
ای جمالت نسخه اسماء حسنی آمده
وی خم ابروت ما اوحی و اوحی آمده
آمده در شأن چشمت رمز ما زاغ البصر
روی و مویت را بیان یس و طه آمده
بسته از لعل لبت یاقوت را خون در جگر
در دندان تو از لؤلؤی لا لا آمده
معنی «آنست نارا» راز و رمز آن «شجر»
دیده ام آن عارض و آن قد و بالا آمده
غمزه ات با عاشقان در شیوه سفک دماست
گرچه رویت سوره انا فتحنا آمده
از ظهور آفتاب رویت ای بدر منیر
هردو عالم ذره سان در عشق دروا آمده
سجده روی تو می آرد نسیمی دایما
ای جمالت مظهر ایزد تعالی آمده
وی خم ابروت ما اوحی و اوحی آمده
آمده در شأن چشمت رمز ما زاغ البصر
روی و مویت را بیان یس و طه آمده
بسته از لعل لبت یاقوت را خون در جگر
در دندان تو از لؤلؤی لا لا آمده
معنی «آنست نارا» راز و رمز آن «شجر»
دیده ام آن عارض و آن قد و بالا آمده
غمزه ات با عاشقان در شیوه سفک دماست
گرچه رویت سوره انا فتحنا آمده
از ظهور آفتاب رویت ای بدر منیر
هردو عالم ذره سان در عشق دروا آمده
سجده روی تو می آرد نسیمی دایما
ای جمالت مظهر ایزد تعالی آمده
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
دلیل ما شد آن ساقی به دارالعیش میخانه
بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه
به دور دانه خالش دل و جانی نمی بینم
که در دام سر زلفت نیفتاده است از این دانه
زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه
هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه
جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن
که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه
زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا
بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه
حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی
که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه
مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی
که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه
چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر
به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه
در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد
زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه
نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز
که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه
بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه
به دور دانه خالش دل و جانی نمی بینم
که در دام سر زلفت نیفتاده است از این دانه
زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه
هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه
جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن
که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه
زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا
بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه
حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی
که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه
مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی
که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه
چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر
به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه
در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد
زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه
نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز
که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
تا بر اطراف سمن مشک ختن ریخته ای
در گل آتش زده ای، آب سمن ریخته ای
چشم بد دور ز رویت که به گفتار فصیح
آب لؤلؤی تر و در عدن ریخته ای
ورق دفتر گل را به رخ ای لاله عذار
کرده ای ابتر و در صحن چمن ریخته ای
دست رنگین ز رقیبان بداندیش بپوش
تا ندانند که خون دل من ریخته ای
جرعه صافی ارواح مقدس بر خاک
به شراب لب یاقوت شکن ریخته ای
(خاک ره بر سر سرو چمن از فرط کمال
به سهی سرو قد ای سیم بدن ریخته ای)
به لب لعل و شکر خنده مرجان خوشاب
صدف چشم مرا در ز دهن ریخته ای
در کنار گل تر سنبل مشکین صنما
الله الله که چه با وجه حسن ریخته ای
ای نسیمی شده ای صاف تر از باده روح
به سر درد مگر دردی دن ریخته ای
در گل آتش زده ای، آب سمن ریخته ای
چشم بد دور ز رویت که به گفتار فصیح
آب لؤلؤی تر و در عدن ریخته ای
ورق دفتر گل را به رخ ای لاله عذار
کرده ای ابتر و در صحن چمن ریخته ای
دست رنگین ز رقیبان بداندیش بپوش
تا ندانند که خون دل من ریخته ای
جرعه صافی ارواح مقدس بر خاک
به شراب لب یاقوت شکن ریخته ای
(خاک ره بر سر سرو چمن از فرط کمال
به سهی سرو قد ای سیم بدن ریخته ای)
به لب لعل و شکر خنده مرجان خوشاب
صدف چشم مرا در ز دهن ریخته ای
در کنار گل تر سنبل مشکین صنما
الله الله که چه با وجه حسن ریخته ای
ای نسیمی شده ای صاف تر از باده روح
به سر درد مگر دردی دن ریخته ای
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
ای ماه من چرا ستم از سر گرفته ای
وز من چه دیده ای که نظر برگرفته ای
ای زلف یار من! چه همایی که روز و شب
بر فرق آفتاب رخش پر گرفته ای
ای شمع جان گداز! که با گریه ای و سوز
معلوم شد کز آتش دل درگرفته ای
با زاهدان صومعه اسرار می مگوی
ای رند حق شناس! که ساغر گرفته ای
جز اهل دار، وصل اناالحق نیافتند
ای آنکه راه مسجد و منبر گرفته ای
دامن تو را رسد که فشانی به کاینات
ای عاشقی که دامن دلبر گرفته ای
شد خانه خیال رخش خلوت نظر
ای خواب از آن سبب تو ره درگرفته ای
ای باد با تو هست دم عیسوی مگر
بویی از آن دو زلف معنبر گرفته ای
تا برگرفته ای ز رخش برقع ای صبا
صد خرده بر عذار گل تر گرفته ای
مرآت غمگسار اگر نیستم چرا
رویم چو پشت آینه در زر گرفته ای
روی زمین چو ابر بهاری نسیمیا
از آب دیده در در و گوهر گرفته ای
وز من چه دیده ای که نظر برگرفته ای
ای زلف یار من! چه همایی که روز و شب
بر فرق آفتاب رخش پر گرفته ای
ای شمع جان گداز! که با گریه ای و سوز
معلوم شد کز آتش دل درگرفته ای
با زاهدان صومعه اسرار می مگوی
ای رند حق شناس! که ساغر گرفته ای
جز اهل دار، وصل اناالحق نیافتند
ای آنکه راه مسجد و منبر گرفته ای
دامن تو را رسد که فشانی به کاینات
ای عاشقی که دامن دلبر گرفته ای
شد خانه خیال رخش خلوت نظر
ای خواب از آن سبب تو ره درگرفته ای
ای باد با تو هست دم عیسوی مگر
بویی از آن دو زلف معنبر گرفته ای
تا برگرفته ای ز رخش برقع ای صبا
صد خرده بر عذار گل تر گرفته ای
مرآت غمگسار اگر نیستم چرا
رویم چو پشت آینه در زر گرفته ای
روی زمین چو ابر بهاری نسیمیا
از آب دیده در در و گوهر گرفته ای
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بر گل از عنبر تر نقطه سودا زده ای
آتشی در جگر لاله حمرا زده ای
از خط و خال و رخ و زلف و بناگوش چنین
لشکر آورده و بر قلب دل ما زده ای
(عالمی همچو دل من همه دیوانه تو
تو چرا تیغ جفا بر من تنها زده ای؟)
چشم ترک سیهت هر که ببیند داند
که بسی راه دل عاشق شیدا زده ای
پای بر دیده ما گرچه نهادی به خیال
باخبر شو که قدم بر سر دریا زده ای
دلم از دامن زلفت نکند دست رها
گرچه در خون سویداری دلم پا زده ای
تا شد از لعل لبت روح فزایی ظاهر
طعنه ها بر دم جان بخش مسیحا زده ای
تا بخوانند ز روی چو مهت آیت نور
نقطه خال سیه چرده بر اسما زده ای
آستین بر فلک و مهر و سر ماه افشان
که سراپرده حسن از همه بالا زده ای
عارف ادراک کند شیوه رسمی که ز خط
بر عذار سمن از عنبر سارا زده ای
دست رنگین منما تا نشود فاش شها
که به شمشیر جفا گردن دلها زده ای
بر نسیمی زده ای تیر جگردوز مژه
آفرین بر نظرت باد که زیبا زده ای
آتشی در جگر لاله حمرا زده ای
از خط و خال و رخ و زلف و بناگوش چنین
لشکر آورده و بر قلب دل ما زده ای
(عالمی همچو دل من همه دیوانه تو
تو چرا تیغ جفا بر من تنها زده ای؟)
چشم ترک سیهت هر که ببیند داند
که بسی راه دل عاشق شیدا زده ای
پای بر دیده ما گرچه نهادی به خیال
باخبر شو که قدم بر سر دریا زده ای
دلم از دامن زلفت نکند دست رها
گرچه در خون سویداری دلم پا زده ای
تا شد از لعل لبت روح فزایی ظاهر
طعنه ها بر دم جان بخش مسیحا زده ای
تا بخوانند ز روی چو مهت آیت نور
نقطه خال سیه چرده بر اسما زده ای
آستین بر فلک و مهر و سر ماه افشان
که سراپرده حسن از همه بالا زده ای
عارف ادراک کند شیوه رسمی که ز خط
بر عذار سمن از عنبر سارا زده ای
دست رنگین منما تا نشود فاش شها
که به شمشیر جفا گردن دلها زده ای
بر نسیمی زده ای تیر جگردوز مژه
آفرین بر نظرت باد که زیبا زده ای
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
بر گرد مه ز مشک خطی برکشیده ای
خورشید را به حلقه چنبر کشیده ای
خوبان به روی مه خط دلخواه می کشند
اما نه مثل تو که چه درخور کشیده ای
در تنگ قند، مورچه را ره داده ای
سبزه به گرد چشمه اخضر کشیده ای
داغ سیاه بر دل لاله نهاده ای
تا خط سبز بر گل احمر کشیده ای
گاهی کمند از خم گیسو گشاده ای
وقتی به قصدم از مژه خنجر کشیده ای
بر ملک روم لشکر مغرب فرو زده
طغرای هند بر شه خاور کشیده ای
دیدی که چون نسیم به غمهاش دلخوشم
زانرو مرا به سلک غم اندر کشیده ای
خورشید را به حلقه چنبر کشیده ای
خوبان به روی مه خط دلخواه می کشند
اما نه مثل تو که چه درخور کشیده ای
در تنگ قند، مورچه را ره داده ای
سبزه به گرد چشمه اخضر کشیده ای
داغ سیاه بر دل لاله نهاده ای
تا خط سبز بر گل احمر کشیده ای
گاهی کمند از خم گیسو گشاده ای
وقتی به قصدم از مژه خنجر کشیده ای
بر ملک روم لشکر مغرب فرو زده
طغرای هند بر شه خاور کشیده ای
دیدی که چون نسیم به غمهاش دلخوشم
زانرو مرا به سلک غم اندر کشیده ای
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
گر شبی دولت به دستم زلف یار انداختی
سایه اقبال بر من روزگار انداختی
چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه
مردم خلوت نشین را در خمار انداختی
دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ
بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی
هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب
چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی
غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق
چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی
گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان
بندها بر پای سرو جویبار انداختی
از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه
بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی
گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق
تا در چین کاروان مشک تتار انداختی
گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من
هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی
کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار
تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی
گر ز گفتار نسیمی باخبر بودی صدف
از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی
سایه اقبال بر من روزگار انداختی
چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه
مردم خلوت نشین را در خمار انداختی
دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ
بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی
هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب
چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی
غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق
چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی
گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان
بندها بر پای سرو جویبار انداختی
از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه
بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی
گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق
تا در چین کاروان مشک تتار انداختی
گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من
هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی
کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار
تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی
گر ز گفتار نسیمی باخبر بودی صدف
از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
یارب، ای سرو من! امشب در کنار کیستی؟
دوش بودی یار من، امروز یار کیستی؟
صبر و آرام از دلم بردی و رفتی از نظر
ای انیس جان و دل! صبر و قرار کیستی؟
برده ای دامن ز دست روزگار بخت من
ای نگار من! بدست روزگار کیستی؟
جام در خون می زند بی لعل مستت دیده ام
ای می نوشین روان! دفع خمار کیستی؟
ای به تیر غمزه ابروی کماندارت مرا
کرده قربان پیش چشم، آخر شکار کیستی؟
می کنم هردم به خون رخساره بی رویت نگار
ای ز رویت فتنه عالم! نگار کیستی؟
خار سودای توام زد آتش غم در جگر
ای گل سیراب نسرین بر عذار کیستی؟
ای به شمشیر محبت خون خلقی ریخته
داروی درد دل امیدوار کیستی؟
بی لبت لؤلؤی تر می بارم از مژگان به خاک
ای صدف! پاکیزه در شاهوار کیستی؟
جعد زلفش را بسی آشفته می بینم اسیر
ای نسیمی مر تو باری در شمار کیستی؟
دوش بودی یار من، امروز یار کیستی؟
صبر و آرام از دلم بردی و رفتی از نظر
ای انیس جان و دل! صبر و قرار کیستی؟
برده ای دامن ز دست روزگار بخت من
ای نگار من! بدست روزگار کیستی؟
جام در خون می زند بی لعل مستت دیده ام
ای می نوشین روان! دفع خمار کیستی؟
ای به تیر غمزه ابروی کماندارت مرا
کرده قربان پیش چشم، آخر شکار کیستی؟
می کنم هردم به خون رخساره بی رویت نگار
ای ز رویت فتنه عالم! نگار کیستی؟
خار سودای توام زد آتش غم در جگر
ای گل سیراب نسرین بر عذار کیستی؟
ای به شمشیر محبت خون خلقی ریخته
داروی درد دل امیدوار کیستی؟
بی لبت لؤلؤی تر می بارم از مژگان به خاک
ای صدف! پاکیزه در شاهوار کیستی؟
جعد زلفش را بسی آشفته می بینم اسیر
ای نسیمی مر تو باری در شمار کیستی؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ای ز قیام قامتت هر طرفی قیامتی
جز تو که دارد این چنین خوب و لطیف قامتی
تا به سجود چون ملک پیش تو سر نهاده ام
دیو رجیم می کند هر نفسم ملامتی
هر که نکرد جان و دل با دو جهان نثار تو
هر نفسی که می زند هست بر او غرامتی
جان و جهان و دین و دل صرف ره تو می کنم
تا نبود به محشرم روز جزا ندامتی
تا به هوای دلبران از پی دیده رفت دل
هست ز دیده هر دمم بر سر دل علامتی
وقت نماز حاجتم هست حدیث قامتش
گر به خلاف این تو را هست بیار قامتی
سالک راه عشق شو، همدم عشق باش اگر
طالب گنج را چنین می طلبی سلامتی
حال نسیمی ای صبا! گر ز تو پرسد آن صنم
با غم قامتش بگو، هست در استقامتی
جز تو که دارد این چنین خوب و لطیف قامتی
تا به سجود چون ملک پیش تو سر نهاده ام
دیو رجیم می کند هر نفسم ملامتی
هر که نکرد جان و دل با دو جهان نثار تو
هر نفسی که می زند هست بر او غرامتی
جان و جهان و دین و دل صرف ره تو می کنم
تا نبود به محشرم روز جزا ندامتی
تا به هوای دلبران از پی دیده رفت دل
هست ز دیده هر دمم بر سر دل علامتی
وقت نماز حاجتم هست حدیث قامتش
گر به خلاف این تو را هست بیار قامتی
سالک راه عشق شو، همدم عشق باش اگر
طالب گنج را چنین می طلبی سلامتی
حال نسیمی ای صبا! گر ز تو پرسد آن صنم
با غم قامتش بگو، هست در استقامتی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
ای باغ جنت از گل روی تو آیتی
وصف کمال حسن تو ما لا نهایتی
آب حیات از لب لعل تو جرعه ای
پیش لب تو قصه شیرین حکایتی
در هر نظر ز نقش خیال تو صورتی
در هر دلی ز مهر جمالت سرایتی
هر درد و هر غم از تو دوایی و شربتی
هر جور و هر جفا ز تو فضل و عنایتی
آنکو نکرد در طلبت نقد عمر صرف
بی حاصل ابلهی است و ندارد کفایتی
(پروانه حریم وصال تو عاشقی است
کز نور شمع روی تو دارد هدایتی)
با آنکه جور و ظلم تو با من ز حد گذشت
صد شکر می کنم که ندارم شکایتی
چون حسن با ملاحت اگر دارد اتفاق
زیبا بود دو پادشه اندر ولایتی
دارد نسیمی از همه عالم تو را و بس
ای اولی که هیچ نداری نهایتی!
وصف کمال حسن تو ما لا نهایتی
آب حیات از لب لعل تو جرعه ای
پیش لب تو قصه شیرین حکایتی
در هر نظر ز نقش خیال تو صورتی
در هر دلی ز مهر جمالت سرایتی
هر درد و هر غم از تو دوایی و شربتی
هر جور و هر جفا ز تو فضل و عنایتی
آنکو نکرد در طلبت نقد عمر صرف
بی حاصل ابلهی است و ندارد کفایتی
(پروانه حریم وصال تو عاشقی است
کز نور شمع روی تو دارد هدایتی)
با آنکه جور و ظلم تو با من ز حد گذشت
صد شکر می کنم که ندارم شکایتی
چون حسن با ملاحت اگر دارد اتفاق
زیبا بود دو پادشه اندر ولایتی
دارد نسیمی از همه عالم تو را و بس
ای اولی که هیچ نداری نهایتی!
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
گر کنی قبله جان روی نگاری، باری
ور بری عمر به سر با غم یاری، باری
کار عشق است برو دست بدار از همه کار
گر کند عمر کسی صرف به کاری، باری
زلف او محشر جان است دلا سعیی کن
که در آن حلقه درآیی به شماری، باری
دل به دام تو درافتاد زهی صید ضعیف
کاشکی با همه می بود شکاری، باری
غرق دریای غمش تا نشوی با لب خشک
برو ای خواجه! تو بنشین به کناری، باری
گر چو چشمش نتوانی که شوی مست ابد
با چنان غمزه شوخش به خماری باری
ای نسیمی ز خدا دولت منصور طلب
عاشق ار کشته شود بر سر داری باری
ور بری عمر به سر با غم یاری، باری
کار عشق است برو دست بدار از همه کار
گر کند عمر کسی صرف به کاری، باری
زلف او محشر جان است دلا سعیی کن
که در آن حلقه درآیی به شماری، باری
دل به دام تو درافتاد زهی صید ضعیف
کاشکی با همه می بود شکاری، باری
غرق دریای غمش تا نشوی با لب خشک
برو ای خواجه! تو بنشین به کناری، باری
گر چو چشمش نتوانی که شوی مست ابد
با چنان غمزه شوخش به خماری باری
ای نسیمی ز خدا دولت منصور طلب
عاشق ار کشته شود بر سر داری باری
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
منه بر مهر خوبان دل، نصیب از عقل اگر داری
که خوبان مهربانی را نمی دانند و دلداری
سر و جان و جهان ای دل برو در کار زلفش کن
اگر با دلبران داری سر مهر و دل یاری
ز چشم و زلف او گفتم نگه دارم دل خود را
ولی دل می برند ایشان به جادویی و عیاری
دل آشفته می جستم ز زلفش، گفت کای عاقل
کی افتد در چنین دامی دل هر زار بازاری
رخ از عشقش چو زر کردن به آسانی توان لیکن
بیا جان صرف عشقش کن اگر صراف دیداری
جفا و جور محبوبان دوا می خوانمش چون من
تو را چون گویم ای حوری! که محبوب جفاکاری
به هر داغی و هر دردی که می خواهی بکش ما را
که ما را نیست در عشقت دل آزاری و بیزاری
ز آزار توام هرگز نخواهد خاطر آزردن
به قهرم گر بسوزانی به جورم گر بیازاری
مگر چون چشم بیمارش نمی خواهد که باشد خوش
دلی کو کز چنین سودا ندارد چشم بیداری
به صد جان طالب آنم که زلفت را بدست آرم
به زلف خود نمی دانم دلم را کی بدست آری
دلا در عشق اگر شیری جگر می بایدت خوردن
که باشد عادت شیران ز دست دل جگرخواری
تو می پنداری ای ناصح که پندی بشنود عاشق
قبول سمع اهل دل چه پند آری؟ چه پنداری؟
ز کار دنیی و عقبی توانی دست اگر شستن
درآ در کار عشق ای دل که بی شک مرد این کاری
نسیمی جان سپرد ای دل به زلف عنبرافشانش
تو نیز ار عاشقی باید که جان مردانه بسپاری
که خوبان مهربانی را نمی دانند و دلداری
سر و جان و جهان ای دل برو در کار زلفش کن
اگر با دلبران داری سر مهر و دل یاری
ز چشم و زلف او گفتم نگه دارم دل خود را
ولی دل می برند ایشان به جادویی و عیاری
دل آشفته می جستم ز زلفش، گفت کای عاقل
کی افتد در چنین دامی دل هر زار بازاری
رخ از عشقش چو زر کردن به آسانی توان لیکن
بیا جان صرف عشقش کن اگر صراف دیداری
جفا و جور محبوبان دوا می خوانمش چون من
تو را چون گویم ای حوری! که محبوب جفاکاری
به هر داغی و هر دردی که می خواهی بکش ما را
که ما را نیست در عشقت دل آزاری و بیزاری
ز آزار توام هرگز نخواهد خاطر آزردن
به قهرم گر بسوزانی به جورم گر بیازاری
مگر چون چشم بیمارش نمی خواهد که باشد خوش
دلی کو کز چنین سودا ندارد چشم بیداری
به صد جان طالب آنم که زلفت را بدست آرم
به زلف خود نمی دانم دلم را کی بدست آری
دلا در عشق اگر شیری جگر می بایدت خوردن
که باشد عادت شیران ز دست دل جگرخواری
تو می پنداری ای ناصح که پندی بشنود عاشق
قبول سمع اهل دل چه پند آری؟ چه پنداری؟
ز کار دنیی و عقبی توانی دست اگر شستن
درآ در کار عشق ای دل که بی شک مرد این کاری
نسیمی جان سپرد ای دل به زلف عنبرافشانش
تو نیز ار عاشقی باید که جان مردانه بسپاری
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
گمان مبر که به صد جور و صد دل آزاری
دل من از تو برنجد مگر به بیزاری
به هر جفا که بخواهی بجویی آزارم
که هست عادت معشوق، عاشق آزاری
بدان امید که واقف شوی ز ناله من
گذشت عمر عزیزم به ناله و زاری
نظر به زاری ما گر نمی کنی چه عجب؟
تو شاه حسنی و ما عاشقان بازاری
دل از رقیب تو رنجیده است، بازآید
گرش به رسم دل آزاریی تو باز آری
مرا تو جان عزیزی ببین عزیزی من
که می کشم ز عزیز خود این همه خواری
چه حاجت است که ریزی به غمزه خون دلم
چو ترک چشم تواش می کشد به بیماری
دلم ببردی و گفتی: دلت بدست آرم
چو برده ای دل من، کی دلم بدست آری
نسیمی از تو امید وفا نمی جوید
چگونه عمر کند با کسی وفاداری؟
دل من از تو برنجد مگر به بیزاری
به هر جفا که بخواهی بجویی آزارم
که هست عادت معشوق، عاشق آزاری
بدان امید که واقف شوی ز ناله من
گذشت عمر عزیزم به ناله و زاری
نظر به زاری ما گر نمی کنی چه عجب؟
تو شاه حسنی و ما عاشقان بازاری
دل از رقیب تو رنجیده است، بازآید
گرش به رسم دل آزاریی تو باز آری
مرا تو جان عزیزی ببین عزیزی من
که می کشم ز عزیز خود این همه خواری
چه حاجت است که ریزی به غمزه خون دلم
چو ترک چشم تواش می کشد به بیماری
دلم ببردی و گفتی: دلت بدست آرم
چو برده ای دل من، کی دلم بدست آری
نسیمی از تو امید وفا نمی جوید
چگونه عمر کند با کسی وفاداری؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
ای بر دل پردردم هردم ز تو آزاری
کی بود و کجا باشد مثل تو دل آزاری
ای جور و جفا کارت، تا کی کشم آزارت
جز جور و جفا با من، هرگز نکنی کاری
ریزی به جفا خونم، آنگاه کنی پرسش
مثل تو کجا باشد در هر دو جهان یاری
بر بوی گل وصلت ای غنچه لب بسته!
تا کی شکنی هردم در پای دلم خاری؟
بی دانش و دین و دل باد، ای بت سیمین بر
جانی که نمی خواهد از زلف تو زناری
ای از نظرم پنهان روی تو، نه پنهان به
از دیده هر بلبل چون روی تو گلزاری
درد تو به هر ساعت داغی نهدم بر دل
ای شعله زنان از تو در هر جگری ناری
در محنت و غم صابر، در جور و جفا کامل
کو خسته دلی چون من یا همچو تو دلداری؟
گفتی نظر اندازم بر زاری زار خود
ای دلبر عاشق کش! کو همچو من زاری؟
در عشق رخت تا چند، ای ماه وفا پیشه!
صدگونه جفا باشد بر من ز هر اغیاری
گاهی جگرم سوزی، گه خون دلم ریزی
چند از تو شوم هردم آویخته بر داری
صد باره دل ریشم کردی به جفا پرخون
وز روی وفا او را ننواخته ای باری
محنت زده ای چون من در عشق تو کم دیدم
با آنکه چو من داری محنت زده بسیاری
در سینه نسیمی را اسرار تو می جوشد
کو همنفس صادق یا محرم اسراری؟
کی بود و کجا باشد مثل تو دل آزاری
ای جور و جفا کارت، تا کی کشم آزارت
جز جور و جفا با من، هرگز نکنی کاری
ریزی به جفا خونم، آنگاه کنی پرسش
مثل تو کجا باشد در هر دو جهان یاری
بر بوی گل وصلت ای غنچه لب بسته!
تا کی شکنی هردم در پای دلم خاری؟
بی دانش و دین و دل باد، ای بت سیمین بر
جانی که نمی خواهد از زلف تو زناری
ای از نظرم پنهان روی تو، نه پنهان به
از دیده هر بلبل چون روی تو گلزاری
درد تو به هر ساعت داغی نهدم بر دل
ای شعله زنان از تو در هر جگری ناری
در محنت و غم صابر، در جور و جفا کامل
کو خسته دلی چون من یا همچو تو دلداری؟
گفتی نظر اندازم بر زاری زار خود
ای دلبر عاشق کش! کو همچو من زاری؟
در عشق رخت تا چند، ای ماه وفا پیشه!
صدگونه جفا باشد بر من ز هر اغیاری
گاهی جگرم سوزی، گه خون دلم ریزی
چند از تو شوم هردم آویخته بر داری
صد باره دل ریشم کردی به جفا پرخون
وز روی وفا او را ننواخته ای باری
محنت زده ای چون من در عشق تو کم دیدم
با آنکه چو من داری محنت زده بسیاری
در سینه نسیمی را اسرار تو می جوشد
کو همنفس صادق یا محرم اسراری؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
وصالت عمر جاوید است و بخت سعد و فیروزی
مبارک صبح و شام آن، که شد وصل تواش روزی
بیا ای رشک ماه و خور! شبی با ما به روز آور
که داد اندیشه زلفت شبم را صورت روزی
مکن دعوت به شبخیزی و تسبیح، ای خرد ما را
که دیگر شاهد و جام است ورد ما شبانروزی
شب هجران به پایان رفت و روز وصل یار آمد
بیا ای غره فردا، اگر مشتاق امروزی
کند منع از می و شاهد مرا زاهد مدام، آری
نباشد اهل جنت را ز شیطان جز بدآموزی
بیا و همدم رندان دردآشام عارف شو
ز نور دل اگر خواهی که شمع جان برافروزی
ز چنگ آواز تسبیحت نیاید چون به گوش دل
چو عود بی نوا شاید به جان خود اگر سوزی
می وصل آنگهی نوشی که خود باشی می و ساقی
رخ یار آن زمان بینی که چشم از غیر بردوزی
الا ای ساکن خلوت مزن با من دم از روزه
که حق داد از لب خوبان مرا عیدی و نوروزی
مرا هر ساعت ای صوفی «بترس از محتسب » گویی
ز روبه شیر چون ترسد؟ برو بگذر ز پفیوزی
رخ از خاک سر کویش متاب ای صاحب مسند
نسیمی وار اگر خواهی که بخت و دولت اندوزی
مبارک صبح و شام آن، که شد وصل تواش روزی
بیا ای رشک ماه و خور! شبی با ما به روز آور
که داد اندیشه زلفت شبم را صورت روزی
مکن دعوت به شبخیزی و تسبیح، ای خرد ما را
که دیگر شاهد و جام است ورد ما شبانروزی
شب هجران به پایان رفت و روز وصل یار آمد
بیا ای غره فردا، اگر مشتاق امروزی
کند منع از می و شاهد مرا زاهد مدام، آری
نباشد اهل جنت را ز شیطان جز بدآموزی
بیا و همدم رندان دردآشام عارف شو
ز نور دل اگر خواهی که شمع جان برافروزی
ز چنگ آواز تسبیحت نیاید چون به گوش دل
چو عود بی نوا شاید به جان خود اگر سوزی
می وصل آنگهی نوشی که خود باشی می و ساقی
رخ یار آن زمان بینی که چشم از غیر بردوزی
الا ای ساکن خلوت مزن با من دم از روزه
که حق داد از لب خوبان مرا عیدی و نوروزی
مرا هر ساعت ای صوفی «بترس از محتسب » گویی
ز روبه شیر چون ترسد؟ برو بگذر ز پفیوزی
رخ از خاک سر کویش متاب ای صاحب مسند
نسیمی وار اگر خواهی که بخت و دولت اندوزی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
عاشقانت گرچه بسیارند، ما زانها یکی
عارف روی تو کم یابند، کم چون ما یکی
چون مؤذن قامت آرم گر ببینم قامتت
چون نیارد سجده پیش آن قد و بالا یکی
هر زمان با چشم و زلفت هست سودایی مرا
جز سر زلف تو در سر نیستم سودا یکی
جنت فردا و حور نسیه را بفروختم
زان جهت کامروز دارم در گرو دل با یکی
پیش قاضی رخت هردم به دعوی دگر
می کشد از هر طرف زلف تو را هر تا یکی
ای که چون پرگار می پویی در انکارم به سر
در محیط خط او چون جوهر فرد آ یکی
ابجد سی و دو حرف از لوح رخسارش بخوان
تا بدانی سر سبحان الذی اسرا یکی
ذات آن معشوق بی همتای من عین من است
زان که موجودی نمی بینم که هست الا یکی
می کشم گه جور زلفت ای صنم گه ناز چشم
عشوه این هردو سودا چون کشد تنها یکی
تا ابد با عشق رویت یکدلیم و یک جهت
زانکه در حسنت نباشد تا ابد همتا یکی
ای نسیمی! منزل وحدت مقام عارفی است
کز سر تحقیق می داند همه اشیا یکی
عارف روی تو کم یابند، کم چون ما یکی
چون مؤذن قامت آرم گر ببینم قامتت
چون نیارد سجده پیش آن قد و بالا یکی
هر زمان با چشم و زلفت هست سودایی مرا
جز سر زلف تو در سر نیستم سودا یکی
جنت فردا و حور نسیه را بفروختم
زان جهت کامروز دارم در گرو دل با یکی
پیش قاضی رخت هردم به دعوی دگر
می کشد از هر طرف زلف تو را هر تا یکی
ای که چون پرگار می پویی در انکارم به سر
در محیط خط او چون جوهر فرد آ یکی
ابجد سی و دو حرف از لوح رخسارش بخوان
تا بدانی سر سبحان الذی اسرا یکی
ذات آن معشوق بی همتای من عین من است
زان که موجودی نمی بینم که هست الا یکی
می کشم گه جور زلفت ای صنم گه ناز چشم
عشوه این هردو سودا چون کشد تنها یکی
تا ابد با عشق رویت یکدلیم و یک جهت
زانکه در حسنت نباشد تا ابد همتا یکی
ای نسیمی! منزل وحدت مقام عارفی است
کز سر تحقیق می داند همه اشیا یکی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
فضل حق می دهدم هردم از این می جامی
که ندارد چو ابد مستی او انجامی
شرح اسرار تجلی تو ز فرعون مپرس
کآتش انی اناالله نداند خامی
صبح و شامم همه با زلف و رخت می گردد
کو مبارک تر از این صبح و نکوتر شامی
دور حسنش ابدی گشت و نباشد من بعد
خالی از مهر رخش در همه دور ایامی
(خال مشکین لبش دانه زلف است آری
هست بر هر ورق چهره کماهی دامی)
آن که شد مست می عشق رخش در همه حال
با وی است ار چه بود همدم دردآشامی
از تویی تا به خدا یک نفس است ای سالک!
بر سر خویش نه از شش جهت خود گامی
(بجز آن دل که رسد از رخ و زلفش به خدا
کی دلی دید مرادی و گرفت او کامی؟)
زلف مشکین دلارام من آرام دل است
بی سر زلف دلارام که دید آرامی؟
مست فضل است نسیمی و بر این معنی دال
هست از هر طرف روی تو ضاد و لامی
که ندارد چو ابد مستی او انجامی
شرح اسرار تجلی تو ز فرعون مپرس
کآتش انی اناالله نداند خامی
صبح و شامم همه با زلف و رخت می گردد
کو مبارک تر از این صبح و نکوتر شامی
دور حسنش ابدی گشت و نباشد من بعد
خالی از مهر رخش در همه دور ایامی
(خال مشکین لبش دانه زلف است آری
هست بر هر ورق چهره کماهی دامی)
آن که شد مست می عشق رخش در همه حال
با وی است ار چه بود همدم دردآشامی
از تویی تا به خدا یک نفس است ای سالک!
بر سر خویش نه از شش جهت خود گامی
(بجز آن دل که رسد از رخ و زلفش به خدا
کی دلی دید مرادی و گرفت او کامی؟)
زلف مشکین دلارام من آرام دل است
بی سر زلف دلارام که دید آرامی؟
مست فضل است نسیمی و بر این معنی دال
هست از هر طرف روی تو ضاد و لامی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
بیار ای ساقی مهوش! می گلرنگ روحانی
که ارزد خاتم لعلت به صد ملک سلیمانی
نگارا تا در افکندی نقاب از چهره گلگون
خجالت دارد از رویت گل صدبرگ بستانی
صدف را کاشکی بودی چو انسان دیده بینا
که تا از درج یاقوتش ببردی گوهرافشانی
مها منشور زیبایی ز خوبان جهان بستان
که بر حسن تو ختم آمد کمال حسن انسانی
مرا جمعیت خاطر جز این دیگر نمی باید
که هستم چون سر زلف تو در عین پریشانی
تو را چون خوانم ای مه حور و جان گویم که صدباره
به رخ زیباتر از حوری به تن نازکتر از جانی
مرا حال دل، ای دلبر! چه حاجت بعد از این گفتن
که هستی در میان جان و می دانم که می دانی
رخت در عالم وحدت به شاهی پنج نوبت زد
بر اوج لامکان اکنون برآور تخت سلطانی
به نور عشق ای زاهد! جلا ده دیده دل را
اگر بی پرده می خواهی رخ معشوق پنهانی
جمال کعبه وصلش هوس داری اگر دیدن
تو را فرض است، ای عابد! که روی از خود بگردانی
نسیمی در رخ خوبان جمال الله می بیند
بیا بشنو ز گفتارش بیان سر سبحانی
که ارزد خاتم لعلت به صد ملک سلیمانی
نگارا تا در افکندی نقاب از چهره گلگون
خجالت دارد از رویت گل صدبرگ بستانی
صدف را کاشکی بودی چو انسان دیده بینا
که تا از درج یاقوتش ببردی گوهرافشانی
مها منشور زیبایی ز خوبان جهان بستان
که بر حسن تو ختم آمد کمال حسن انسانی
مرا جمعیت خاطر جز این دیگر نمی باید
که هستم چون سر زلف تو در عین پریشانی
تو را چون خوانم ای مه حور و جان گویم که صدباره
به رخ زیباتر از حوری به تن نازکتر از جانی
مرا حال دل، ای دلبر! چه حاجت بعد از این گفتن
که هستی در میان جان و می دانم که می دانی
رخت در عالم وحدت به شاهی پنج نوبت زد
بر اوج لامکان اکنون برآور تخت سلطانی
به نور عشق ای زاهد! جلا ده دیده دل را
اگر بی پرده می خواهی رخ معشوق پنهانی
جمال کعبه وصلش هوس داری اگر دیدن
تو را فرض است، ای عابد! که روی از خود بگردانی
نسیمی در رخ خوبان جمال الله می بیند
بیا بشنو ز گفتارش بیان سر سبحانی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
دل ما جای غم توست و تو هم می دانی
من سگ کوی توام از چه رهم می رانی؟
ترک تقلید کن ای زاهد خودبین! به خود آ
دو سه روزی که در این دیر کهن ویرانی
رو به آدم کن اگر اهل دلی از همه رو
تا توان گفت به تحقیق تو هم انسانی
جهد آن کن که شوی واقف اسرار وجود
ورنه از زمره دجال خر نادانی
مظهر حقی و در حکمت تو نیست غلط
گاه ظاهر شده در کسوت و گه پنهانی
عاشقان درد و غمت را به خدایی خدا
به دو صد جان بخریدند و هنوز ارزانی
ای نسیمی! ره تحقیق اگر دور نمود
کس ندیده است ره دور بدین آسانی
من سگ کوی توام از چه رهم می رانی؟
ترک تقلید کن ای زاهد خودبین! به خود آ
دو سه روزی که در این دیر کهن ویرانی
رو به آدم کن اگر اهل دلی از همه رو
تا توان گفت به تحقیق تو هم انسانی
جهد آن کن که شوی واقف اسرار وجود
ورنه از زمره دجال خر نادانی
مظهر حقی و در حکمت تو نیست غلط
گاه ظاهر شده در کسوت و گه پنهانی
عاشقان درد و غمت را به خدایی خدا
به دو صد جان بخریدند و هنوز ارزانی
ای نسیمی! ره تحقیق اگر دور نمود
کس ندیده است ره دور بدین آسانی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
به عشقت جان و دل دادم به غم زان گشتم ارزانی
به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
چو چشمت گوشه گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم
که با این چشم و این ابرو بلای گوشه گیرانی
به ابرو هر نفس چشمت دلی می دزدد از مردم
ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
چه روز است ای صنم! رویت که روشن می کند هردم
رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم
ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی
سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو
اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می دانی
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن
که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می شاید
به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی
مکن درد مرا درمان به ترک عشقش ای ناصح!
که درمانم بسی تلخ است و می دانم که درمانی
ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر
چه نوری یارب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!
نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد
بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی
به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
چو چشمت گوشه گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم
که با این چشم و این ابرو بلای گوشه گیرانی
به ابرو هر نفس چشمت دلی می دزدد از مردم
ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
چه روز است ای صنم! رویت که روشن می کند هردم
رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم
ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی
سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو
اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می دانی
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن
که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می شاید
به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی
مکن درد مرا درمان به ترک عشقش ای ناصح!
که درمانم بسی تلخ است و می دانم که درمانی
ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر
چه نوری یارب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!
نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد
بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی