عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
سخت بی‌مهر و جفا پیشه و پر فن شده‌ای
جان من خوب به کام دل دشمن شده‌ای
نیستم داغ که بیگانه شدی با من لیک
داغ ازینم که فرمودة دشمن شده‌ای
چون طلا دست فشارِ دم گرمم بودی
که دمید این نفس سرد که آهن شده‌ای؟
لب پر از خندة گل، چهره پر از لالة رنگ
دگر از بهر تماشای که گلشن شده‌ای
آتش خانة من بودی و کافیت نبود
برقِ هر جا که یکی سوخته خرمن شده‌ای!
جرم من چیست گرم آتش سوداست بلند
که برین شعله تو عمریست که دامن شده‌ای
نرود یاد توام یک نفس از پیش نظر
من نیم بی‌تو دمی گر چه تو بی من شده‌ای
این زمان تیره شود خاطرت از من، چه عجب
که ز خاکسترم ای آینه روشن شده‌ای!
یار چون با تو ندارد سر یاری فیّاض
تو چه در دعوی مهرش رگ گردن شده‌ای؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
جدا از من بهر کس خواستی مهر و وفا کردی
مرا از دام خود سر دادی و خود را رها کردی
چه کردی بی‌مروّت بی‌حقیقت بی‌وفا با من
که در دامم درآوردی و با دامم رها کردی
چه می‌گویم؟ ز ذوق آن چنان وصلم برآوردی
چه می‌پرسی؟ بحال این چنینم مبتلا کردی
وفا و مهربانی نام کردی کام دشمن را
ستم بر مهربانی، بر وفاداری جفا کردی
بر غم من بجای غیر کردی هر چه بیجا بود
کنون آن چشم هم داری که گویم من بجا کردی!
خطا باشد گمانِ جز صواب از دلبران اما
صوابست اینکه می‌گویم خطا کردی خطا کردی
تو هم طرفی نبستی گر مرا رسوا برآوردی
مرا بدنام کردی لیک خود را بی‌وفا کردی
ز من گیرند (دارو) عشقبازانِ تو، حکمت بین
که درد یک جهان عشاق را از من دوا کردی
بدل با دشمنم کردی دریغ از قدردانی‌ها
چه دلّالی که آتش را به خاکستر بها کردی!
شکر هر جا که می‌بیند مگس ناچار بنشیند
چرا با غیر لب را با تبسّم آشنا کردی
به پیشم می‌نشستی با رقیبم وعده می‌کردی
ترا بی‌شرم چون گویم مرا هم بی‌حیا کردی
عجب رسم نوست و طرز نو با مهربانی‌ها
که با من وعده‌ها کردی و با دشمن وفا کردی
نگهبانت ز بد چون سایة بال هما بودم
مرا از سر گمان دردسر کردی و واکردی
نکردی کاهلی تا گردم از هستی برآوردی
فلک را چشم روشن شد که خاکم توتیا کردی
به من جادوگری‌های تو ای ایام ظاهر شد
پس از آمیزش از هم شیرو شکر را جدا کردی
تو فیّاض این غزل فرموده گفتی لیک می‌دانم
که در دل داشتی حرفی بدین تقریب ادا کردی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
دلم خوشست اگر شکوه‌گر دعا بنویسی
که هر چه تو بنویسی بمدعّا بنویسی
چو شکوة تو بهست از دعای هر که بجز تست
چه لازمست که زحمت کشی دعا بنویسی
هزار ساله وفای مرا بسست که گاهی
کنی وفا و مرا نام بیوفا بنویسی
تراست خامة جادو زبان عجیب نباشد
اگر شکایت بیجای من بجا بنویسی
تو گر شمایل خوبی رقم کنی بتوانی
که هم کرشمه نگاری و هم ادا بنویسی
کتاب درد دلم مشکلست و مشکل مشکل
اگر تو گوش کنی تا بَرو چه‌ها بنویسی
از آن به من ننویسی تو نکته‌ای که مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنویسی
امید هست که تحریک لطف گوشة چشمی
کند اشاره که از بهر من شفا بنویسی
مروّتی که تو داری عجب ز خویش نداری
که خون بریزی و آنگاه خونبها بنویسی!
ترا که شیوة اخلاصم از قدیم عیانست
بغیر شکوة بیجا بمن چرا بنویسی؟
قبول کرده‌ام ای دوست جرم‌ها که نکردم
مگر تو هم خط بطلان ما مضی بنویسی
عجب ز طالع فیّاض ناامید ندارم
که در کتابت دشنام او دعا بنویسی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مطلع چهارم
فغان ز کج‌روشی‌های چرخ ناهموار
که هیچ‌گونه ندارد به راستی سروکار
به گردش فلک امید استقامت نیست
جز اعوجاج نیاید ز طینت پرگار
ز من شنو که کجی جزو معنی فلک است
ز کج نهاد مجویید راستی زنهار
ستاره نیست فلک را که این کهن خیمه
ز کهنگی شده سوراخ‌ها در او بسیار
ز بسکه بار مظالم به دوش اوست مدام
قدش خم است چو قد کسی که دارد بار
بس است ای فلک، آزار بیدلان تا کی؟
ز توسنی نشدت خسته خاطر هموار؟
مرا اراده به دست تو داده‌اند اکنون
کجا روم؟ چه کنم؟ من پیاده و تو سوار
مترس اگر به غلط کار عیش راست شود
که کج نمی‌شود اندوه را سر پرگار
تو کج نهادی و من راستگو، نمی‌دانم
میان ما و تو آخر چگونه افتد کار!
چه شد که انس به هیچ آفریده نگرفتم
که من غریبم و این مردمان غریب آزار
هرآنچه بوی وفایی نیاید از چمنش
مگیر یار که یاری نیاید از اغیار
ز هرچه رنگ فنا دارد اندرین گلشن
مجوی انس که وحشت فزون کند مردار
چگونه وحشت کس در جهان نیفزاید
که این خرابه دیاریست خالی از دیار
درون پرده ندانم که دارد آمد و شد!
که گرد هست ولیکن پدید نیست سوار
به اهل دل چه عجب مهربان فتاده فلک
که زخم غنچه نخارد مگر به ناخن خار
چنان رمیده‌ام از بخت سایه‌پرور خویش
که دیو درنظر آید مرا ز سایه یار
سپهر منکر جورم نمی‌تواند شد
که زردرویی انکار می‌کند اقرار
هزار شکوه مرا از فلک بود هردم
ولی نیارم از آنها یکی کنم اظهار
چگونه کس کند اظهار شکوه‌ای کز ننگ
ز شرم گفتن آن رنگ بشکند گفتار
همین بس است شکایت ازو که کرد مرا
جدا ز روضه عرض آشیان فیض آثار
فریب این جو گندم نما از این فردوس
برون فکند چو آدم مرا به زاری زار
به خاک خواری از این روضه طالع پستم
چنان فکند که بر آسمان رسید غبار
نه روضه بلکه جهانی ازین فلک بیرون
نه روضه، بلکه بهشتی ازین جهان به‌کنار
زمانه در طرف وی چو جاده از منزل
سپهر در کنف وی چو سایه دیوار
جهان سته در آن رحبه یک جهت ز جهات
سپهر تسعه در آن عرصه قطری از اقطار
نشیب پیش فراز وی این نشیب و فراز
یسار پیش یمین وی این یمین و یسار
گرفته با همه وسعت مکان به عالم تنگ
چنانکه صورت عالم به دیده در ابصار
کنند گرد سرش دور دایرات فلک
محیط عالم کونست و مرکز ادوار
من از صفای هوایش همین قدر دانم
که یا بهار بهشت است یا بهشت بهار
چنین که منفرد افتاده است در رفعت
فلک چه حد که به او دم زند ز قرب جوار
خمیده ماند فلک بسکه کرد قامت خم
پی تواضع این بارگاه فیض آثار
به پیش شمسه او آفتاب می‌لرزد
چنان‌که طفل سبق‌خوان به پیش مکتب‌دار
به جنب روزن او آفتاب را چه محل
که او ز چرخ کند ناز و چرخ ازین انوار
به نیم خشت زر خود چو چرخ می‌نازد
چرا ننازد ازین جنس گنبدش بسیار!
به پیش طاق وی ار هشتم آسمان نبود
هزار کوکب قندیل از چه یافت قرار!
به دور وی خط زرین کتابه نیست که هست
نوشته نسخه علم قضاش بر دیوار
چنین عمارتی امکان نبست تا ز قضاست
زمانه قابل تعمیر و آسمان معمار
فلک شبیه وی افتاده است و تا به ابد
بدین مناسبت او را بلند شد مقدار
اگر به معنی وی صورتی بنا خواهند
جهات کون و مکان را چو نیست این معیار
مهندسان معانی مگر به فرض کنند
به سطح چرخ نهم نصب پایه پرگار
ز فیض ظاهر و باطن توان یقین دانست
که یک درش به بهشت است و یک درش به بهار
سپهر می‌شود آنجا به چاکری قایل
زمانه می‌کند آنجا به بندگی اقرار
بلی چه‌گونه نگردد زمانه‌اش ممنون
بلی چه‌گونه نباشد سپهر منت‌دار
که هست بارگه خسرو زمین و زمان
که هست پرده‌سرای شه صغار و کبار
خدایگان دو عالم امام جن و بشر
رضی ارض و سیما و رضای لیل و نهار
امام ثامن و ضامن علی بن موسی
که هست خاک درش کحل دیده ابصار
تبسمش به لب لطف و چین بر ابروی خشم
یکی بهار خزان و یکی خزان بهار
ز بس ز عدل وی از پا فتاده فتنه مست
نمی‌تواند برخاستن ز خواب خمار
زبس به عهد وی آسوده روزگار حرون
دلش نداد که از خواب خوش شود بیدار
در آستانه او آفتاب ز آمد و شد
به‌غیر درس زیارت نمی‌کند تکرار
نباشد ابر که از جوش زایران درش
نشسته چرخ برین را غبار بر رخسار
بلی غبار درش را طراوتیست ز فیض
که ابر رحمت ازو مایه می‌برد هموار
محاسبان خرد در حساب بخشش او
کرور را نشمارند در عداد شمار
شهی که پایه مقدارش از گرانقدری
بود ز کرسی شش پایه جهانش عار
شهی که مسند جاهش به بام عرش کند
تکبری که به فردوس عاشق دیدار
فروغ پایه تختش به سطح چرخ نهم
عیان‌تر است که بالای کوه شعله نار
شهنشهی که اگر باج بر زمانه نهد
تهی کنند خزاین همه جبال و بحار
کند به منع درشتی اشاره گر به فلک
زمانه همچو کف دست می‌شود هموار
نهیبش ار به رجوع زمانه امر کند
به قهقرایی از امسال بگذراند پار
ز خدمتش چو نشست این یک آن دگر برخاست
دو بنده‌اند سیاه و سفید لیل و نهار
ز بندگان سرای وی اسود و ابیض
دو چاکرند یکی از حبش یکی ز تتار
مجره نیست فلک را که طوق بندگیش
فکنده است به گردن ز نقره زنگی‌وار
از اینکه باعث آزار او شده انگور
ز تاک دست قضا سرنگونش کرده به دار
بود به عهد شمیم بهار خلق خوشش
فلک ز عطر لبالب چو طبله عطار
نسیم خلقش اگر بر چمن وزد دزدد
نفس ز عطر گل و یاسمن، مشام بهار
اگر ز خاک درش آبرو برد گلشن
غلاف غنچه شود ناف آهوی تاتار
ز بوی زلف عروسان خلق او پیچد
به خویش طره سنبل ز رشک در گلزار
صلای عیش زند چون بهار عهد خوشش
نگار بسته برآید ز شاخ دست چنار
اگر ملایمتش آب در چمن بندد
ز نازبالش گل رنجه می‌شود سر خار
به حکم نهی ابد امتناع حسبه او
به گرد دختر رز شیشه می‌کشد دیوار
کند چو حکم فسردن به شعله آواز
ز بیم خشک شود خون نغمه در رگ تار
محیط علمش اگر موج‌ور شود افتد
تخیلات دو عالم چو خار و خس به کنار
به دقت نظر دوربین تواند دید
به یک ملاحظه امروز عرض روزشمار
نگاه دور رسای وی از شکاف ازل
کند مطالعه در نامه ابد اسرار
مکان مفترق او راست فردی از افراد
زمان متصل او راست سطری از طومار
جهان فانی اگر با عدو گذاشت چه غم
مقرر است فکندن به پیش سگ مردار
به یک قبیله بود خصم با وی از چه عجب
که هست خویشی نزدیک نشئه را به خمار
زمانه مهلت خصمش به اختیار دهد
چنانکه مهلت کفار قادر جبار
ندامت است فزون آنقدر که مهلت بیش
خمار در خور مستی همی کشد خمار
سفینه‌ایست ولایش که فوج فوج عقول
برد ز ورطه حیرت نفس نفس به کنار
ز موریانه تشکیک ایمن است آن دل
که گرد معتقدش اعتقاد اوست حصار
خرد به مطلع پنجم به من مسامحه کرد
که درس عشق مدیح ترا کنم تکرار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - مطلع دوم
ای به دیدار گل رویت چمن را آب و تاب
غنچه بهر بردن نامت دهن شوید به آب
روز دیدار تو روز عید قربان منست
چشم حیران را فروبستن نمی‌بینم صواب
شعله من این همه تندی نمی‌دانم ز چیست؟
کشتن پروانه‌ای چندین ندارد اضطراب!
خاک گشتم در رهت کز جلوه بر بادم دهی
همچو آتش سرکشیدی از من و گشتم من آب
با همه تابی که زلفت در سر هر موی داشت
گر نمی‌دادم دلش، یکدم نمی‌آورد تاب
گرچه کردی در تطاول دست کاکل را دراز
هیچ کوتاهی ندارد زلف هم در پیچ و تاب
شیوه‌های دلربا داری یک از یک تازه‌تر
بی‌وفایی بی‌عدد، نامهربانی بی‌حساب
من نمی‌دانم چه وصفت گویم از اوصاف حسن
بی‌حقیقت، بی‌مروت، پرعتابی کم‌جواب
در سراپای تو یک مو بی‌ادای حسن نیست
پای تا سر در نکویی انتخابی، انتخاب
فال من دانسته نادانسته کردی چون کنم!
با تجاهل همعنانی با تغافل همرکاب
گر ز من بی‌تابیی سرزد گناه شوق بود
بر اصول درد رقصد نبض دل را اضطراب
ابروی پرعشوه‌ای داری و چشم کم نگاه
خاطر وعده فراموشی، لبی حاضرجواب
غمزه‌هایت زودجنگ و عشوه‌ها دیرآشتی
جلوه‌ها حسرت‌گداز و فتنه‌ها زنجیرتاب
فتنه را زنجیر سردادست زلف سرکشت
تا به زنجیرش کند عدل شه گردون حساب
آنکه در اهمال سعی خدمتش بی‌گاه‌وگاه
عمرها گه جنگ با من داشتی گاهی عتاب
آنکه در تقصیر طوف بارگاهش سال‌ها
نه سوال از من پذیرفتی ز رنجش نه جواب
آنکه چون می‌دیدیم پامال حسرت روز و شب
روبه این درگاه می‍کردی، درنگم را شتاب
با تو می‌گفتم که تقصیرم نه تقصیر منست
کز خجالت در حجابم وز حیا در احتجاب
پنبه نه در گوش و بشنو از زبان خامشی
قصه تمهید عذرم فصل فصل و باب باب
نه مرا در دست قانونی به طرز این نوا
نه مرا در چنگ مضرابی به ساز این رباب
ورنه می‌دانم که می‌دانی به صد برهان که من
شسته‌ام تالب به خون دل درین بحر سراب
بر لب لب تشنه آتش‌پرست من نزد
هیچ‌کس جز گوهر مدح شهم یک قطره آب
نامه‌ها کردم به نامش هم ز نظم و هم ز نثر
نسخه‌ها دارم به مدحش هم رساله هم کتاب
امتثال این اشارت را اگر خواهی کنم
زین کتان یک تار فرش جلوه‌گاه ماهتاب
کرده بودم تهنیت‌سنجی در ایام جلوس
چون نسیم صبحدم وقف طلوع آفتاب
فرصت عرض زبانی تا به امروز نداد
نارسایی‌های طالع از گرانی‌های خواب
نکته این بودست کز بس امتداد دولتش
بعد چندین سال گردد اول دولت حساب
چون کنون توفیق عرضم شد ز سر گیرم سخن
تازه سازم این کهن مطلع به چندین آب و تاب
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - خطاب به دوستی که بی‌وفاست
ای نازنین که نازش من بر تو باد و بس
بیگانة غم تو مباد آشنای من
ای آشنای دشمن و ناآشنای دوست
وی دشمن مروّت و خصم رضای من
ای آنکه نیست کار دلم جز وفای تو
ای آنکه نیست کام دلت جز جفای من
ای غمزدای دیده و حسرت‌فزای من
ای دلبر ستیزه‌گر بی‌وفای من
ای نازش نیازم سر تا به پایِ تو
ای پایمال نازت سر تا به پایِ من
شکریست در لباس شکایت دل مرا
وآنهم ز بخت بی‌اثر نارسای من
روزی که برگزیدمت از اهل روزگار
گفتم که دیگری نگزینی به جای من
عمریست در وفای تو عمرم بسر گذشت
کز تو نبود غیر غمت مدّعای من
خود طرفه اینکه نرم نیی در وفا هنوز
وین طرفه‌تر که سخت‌تری در جفای من
روزی که کیمیای تو تأثیرجو نبود
کامل عیار بود مس ناروای من
اکنون که سنگ راه تو نرخ گهر گرفت
شد این‌چنین به خاک برابر طلای من
دانسته گر کنی به من اینها خوشا دلم
ور خود ز حال من خبرت نیست وای من
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - شاید خطاب به قاضی سعید باشد
ای آنکه هر دم از نگه دلنواز خویش
جان دگر به قالب حسرت روان کنی
بر لب چو نوبهار تبسّم کنی سبیل
رخسار آز را چو رخ گلستان کنی
جوهرنما کند چو غضب تیغ ابروت
گلزار رنگ چهرة گل را خزان کنی
با دشمنان درآیی چون بوی گل به خار
وز دوستان چو باد صبا سر گران کنی
من خود نگویم اینکه در اطوار دوستی
با غیر چون نشینی و با من چه‌سان کنی؟
لیکن دو بیت بر تو ز نظم یگانه‌ای
خوانم بآن امید که شاید روان کنی
دارم وصیّتی به تو ای دشمن دلم
خواهم غلط کنی تو و گوشی به آن کنی
مفروش دوست بر سر بازار دشمنان
ترسم درین معامله آخر زیان کنی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
یک لحظه که در پیش من آن شوخ نشست
ننشسته، به من فتنه‌گری در پیوست
مهری که نداشت در دل از من برداشت
عهدی که نبسته بود با من بشکست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
لطف تو به ما نه این چنین می‌بایست
دشنام تو شیرین‌تر ازین می‌بایست
با روی ترش تبسّمی هم جا داشت
بیمار ترا سکنجبین می‌بایست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
در عهد تو حسن را زکاتی نبود
پیمان و وفای را ثباتی نبود
سهلست اگر روی ز من گردانی
این هم خالی ز التفاتی نبود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
تا چند ز کس تاب جفا آرد کس
گفتم به تو بس جفا و، بیرحمی، بس
آخر تن و جان خسته‌ای چند کشد
در عشق تو بار ناله بر دوش نفس
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱
ای امیر آخور مهینه پور محسن شه حسین
کز فر خلق حسن برمه زدی خرگاه را
گر نبودی بهر تقبیل تراب درگهت
در هیولی کس ندیدی صورت اشفاه را
برتو یک مه پیش اندر دو چکامه در سه روز
کردم ایثار از در مدحم صد و پنجاه را
وز پس آن نیز گاهی سوی کاخت آمدم
خالی از آن وارث اکیل دیدم گاه را
من نگویم طفره است استغفر الله العظیم
طبع تو نشناخته از جود کوه وکاه را
پاره از بی مبالاتیست برخی هم زشغل
زآن سبب نی یاد ما آن خاطر آگاه را
لیکن این اطوار نبود خوب از ابناملوک
به کز ایشان خلق دریا بند قد روجاه را
نیست این عمر آنقدرکز انتظار یک صله
بگذرانی هفته و ایام و سال و ماه را
گر تو با انسان خصوصا چون منی این سان کنی
پس دهد صبری خداوند اسب‌های شاه را
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۸
ای شهنشاهی که از یمن ثنای ذات تو
درسخاو درسخن زامثال و اقران برترم
از طفیل مدح خسرو وکش بقای خضر باد
با صمیری صاف تر زآئینه اسکندرم
بیست سالست اینکه درصد دفترت گفتم مدیح
لیکن ازگنجو رشه نی نام دریک دفترم
یا ملک را سیم وز ریش از کفاف ملک نیست
یا که من نزد ملک بی‌قدر چون سیم و زرم
نی ملک با کان وگوهر دشمنی دارد بطبع
زان مرا راند همی کز طبع کان گوهرم
لیک اگر یکقطره درجیحون چکد ازجود شاه
بنگری کز در بیضا رشک بحر اخضرم
ثلث نواب ار بدین مداح بوابت رسد
ربع مسکون تنگ گردد ازشرف برپیکرم
حالی ای سلطان جم اورنگ فرما همتی
تاکه باج از تاج کی گیرد شکوه افسرم
تا به کی پیچم ز غم کآخر چرا در هر دیار
مردم از شه می‌خورند و بنده از خود می‌خورم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۲
دولتت گر نیک ننوازد مرا
روزگار بد بر اندازد مرا
بینوائیها بسوزد جان من
گرنه جودت برگها سازد مرا
پایمال هر خسم دارد سپهر
سعی تو گرسرنیفزاید مرا
از سعادت چون کنم طرف کمر
چون نحوست کیسه پردازد مرا
از عنایتهای تو از زر و سیم
دستها گستاخ چون یازد مرا
کز شکایتهای دولت جان و تن
از تف اندیشه بگدازد مرا
گر معینی باشی اندر حق من
دل به بخت جاودان نازد مرا
تو عنایت کن که آنگه روزگار
گر بخواهد گرنه،بنوازد مرا
گر به خدمت کم رسم دست زمان
هر زمانی جنگی آغازد مرا
وربه خدمت می رسم چوگان چرخ
بر دردت چون گوی می بازد مرا
من سوار و مرد این میدان نیم
اسب اقبال تو می تازد مرا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیری و شکایت باو از عدم وصول حوالتی و درخواست ابطال آن
ایا نایب شهریار جهان
که یزدانت از آفرین آفرید
توآن آفتابی که بر آسمان
ز رای تو صبح سیاست دمید
جمال جهان خواجه مملکت
که دست تو ناموس عالم درید
خدایت معین است و یزدان پناه
که از پیش تو باز یارد چخید
خدایا نگه دار این صدر باش
که باغ کرم زاب دین پرورید
بزرگا نگوئی قوامیت را
منقص چرا گشت عیش لذیذ
بدان گه که قرقو مرا خط نبشت
برین کرکح زن بغی پلید
چنو شد بقای خداوند باد
مرا زرد و پژمرده شد تازه خوید
چتو صدر در شهر و ما بینوا
از آن سیم اومید نتوان برید
بفرمای تا سیم بدهد مرا
که قواد قفل است و من بی کلید
وگرنه به جانت که گویم ورا
هجائی که از فحش نتوان شنید
جز از تو ز بعد خدای جهان
رهی را که فریاد خواهد رسید
ز تقصیر او این خداوند را
سر و ریش این بنده بایست دید
علی الجمله گر زر نفرمائیم
تو را این غرامت بباید کشید
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۸ - در شکایت و گله و طلب شفاعت و صله
ای خواجه ای که با تو کسی را قرین کنند
کو را حکایت از بر چرخ برین کنند
بشنو ز فضل خویشتن از بنده یک سخن
تا خلق شکر تو بر جان آفرین کنند
گرچه شد است همت وجودت بر آسمان
بیم است از آنکه هر دو مرا در زمین کنند
آحاد گشت ألوف امیدم ز هر دوان
من طمع کرده تا عشراتم مائین کنند
این شاعران که پای برین آستان نهند
دانی که شعر من علم آستین کنند
ایشان همه به شکر و رهی باشکایت است
آری مگر به شهر شما در چنین کنند
هر روز ناامید چو برگردم از درت
قومی ز به هر خور ز رهی دل حزین کنند
از خویشتن به من نگر ای صدر روزگار
تا اهل روزگار تو را آفرین کنند
چو«ن» در رکیب همت تو دست دل زدم
گفتم مرا ز درگه تو اسب زین کنند
آخر عنایت تو به نزدیک میر چیست
این سرکه را ز بهر چه در انگبین کنند
تو می روی به درگه سلطان امیدوار
تا خواجگان به مهر تو دل را رهین کنند
بنگر که بر دل تو چه آید از آن گروه
گرو العیاذبالله با تو همین کنند
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۱ - در حسن صورت و سؤ سیرت غلامی و کیفیت خرید و فروش او گوید
خریدم از در عشرت غلامکی چو نگار
که گاه بیع مرا دست و دل برفت از کار
غلامکی به حدیث جمال فوق الوصف
نداده بر در حسن آفتاب و مه را بار
چو صورتی که نگارد بهین نگارگری
به صد هزار تکلف به خامه بر دیوار
گشاده جبهت و پاکیزه روی و خرم چشم
لطیف خلقت و شیرین زبان و خوش گفتار
نکرده هیچ کس را دو زلف او تمکین
نداده هیچ دلی را دو چشم او زنهار
ز گل نموده جمالش به ماه بر تصویر
ز مشگ کرده دو زلفش بر آفتاب نگار
قیاس نیست نکوئیش را ولیکن هست
از این یکی عجمی غمرسار بی هنجار
ستور عادت،گوساله طبع،گاو سرشت
خرد رمیده، مدهوش رای، ناهشیار
به خیره رائی از خوک خوکتر صد ره
به خامکاری از گاو گاوتر بسیار
گرش بگویم: کفشم بنه، نهد جبه
ورش بگویم: موزه بده، دهد دستار
به نانباش فرستم شود به کفشی گر
به گازرش بدوانم دود بر عصار
حدیث آب کشیدن ز جوی؛ باز آمد
سبو شکسته و تر کرده جامه چندین بار
به مستراح درون یک تنش همی باید
که . . . بشوید و گرنه تبه کند شلوار
هزار بار زیادت شکست کاسه و خوان
شکسته گردد آری به کار دست افزار
گر از قضا به مهمی فرستمش گه صبح
نماز خفتن کرده به من دهد دیدار
یکی دو بار به گرمابه بردمش دیدم
برهنه . . . وبه سر بر نهاده سطل و ازار
ز حال خانه چو پرسم مرا جواب دهد
بسی است خواجه برون و درون تو را گفتار
به مجلس اندر ساقیش چون کنم که مرا
بلند گوید سیکی بگیر و سیل بیار
چه بر خوریم ز پالیز نارسیده اوی
که نیست خربزه او به جایگاه خیار
سه مه بود که خریدم دو ماهه بیمار است
چو زر وزیر وزریر است زرد و زار و نزار
کسان من به تعهد نشسته بر سر او
چو کرکسان که نشینند برسر مردار
به تندرستی در مرده بود نالان گشت
شگفتم آید تا مرده چون بود بیمار
کنون کجابرم این مرده ریگ را که مرا
نه مرد فضل و ادب شد نه اهل بوس و کنار
هزار تیز به ریشش که این فروخت به من
مشعبد آمد قواد جلد دولت یار
اگر حکایت آنت کنم که اندر بیع
چه رنج دیدم از آن قلتبان ناهموار
چنان شود که تو را دل چنان شود در غم
که «چون» نی از تو برآید هزار ناله زار
به روز اول پیش اجل نجیب الدین
که داشته است بهر کار در مرا تیمار
بیامدند سه نخاس چون سه اشتر مرغ
گرفته دست دو منحوس چون دو بوتیمار
چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور
چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار
سپرده دست به دست نجیب از پی بیع
گرفته ریش گریبان من ز بهر قرار
کشیده دست نجیب و گسسته پنجه من
یکی ز رنج تباه و یکی ز درد فگار
فریب و حیله نخاس و زرق بازرگان
بباخت با من بیچاره چند گونه قمار
به خاکساری نخاس . . . فروش دغل
ز من سبک بدو سرزر گرفت در یک بار
نهان ز عامل و سلطان به سالی اندر شهر
همی زنند مرا کارها چنین دو هزار
مرا چه سود پشیمان شدن که اول روز
دخیل بودم و آن روسبی زنان طرار
بهر دو پای فتد مرغ زیرک اندر دام
بهر دو دست بود مرد ابله اندر کار
بخاصه خواجه این قلتبان کیا حاشا
که جمله لعنت بر «بار» باد و برسر بار
مشنعیست از این مد بری صداع دهی
دروغگوی و تعنت نمای و بدکردار
ز کیسه من اگر چند سودمند شدند
یکی نداد مرا یاوری به یک دینار
به من حریف بر ایشان چگونه سود کنند
که ایمن است ز تلبیس خفتگان بیدار
رسید کار به جائی ز صیدگاه سپهر
که زیر کان را دارند خربطان بشکار
ز مرد خامش باید همی بتر ترسید
کز آب ساکن خیزد نهنگ مردم خوار
بهر چه گفتم دانم که کس نخواهد گفت
مگوی چیزی کت واجب آید استغفار
خدای باد بهر کار با نجیب الدین
کزو شد آسان کار چنین شده دشخوار
صداعها بکشید و غلام را بخرید
بداد خط و زر از کیسه داد مهتروار
منم قوای نان پز شعار شیرین شعر
مراست خاطر خباز شکل گرده شمار
ز بهر نان من است آن گهر صفت گندم
به خوشه صدف اندر بکشت زار بحار
بدن دکان و خرد دستگاه و طبع تنور
ضمیر هیزم و اندیشه دود و خاطر نار
زمانه حمال ارکان وال و دهر قفیز
ستاره گندم و مه مهر و آسمان انبار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۲ - در غزل است
ای در دل عاشقان تو درد
و ای چهره دوستان تو زرد
از جمله عاشقان منم طاق
وز باره نیکوان توئی فرد
سر برزند از غم تو هر شب
از برج دلم ستاره درد
تا چند ره تو بایدم رفت
تاچند غم تو بایدم خورد
یک روز برم نیائی آخر
ای عشوه فروش ناجوانمرد
وقت تو عزیز باشد ای جان
خلوت نتوان ز تو طلب کرد
در حجره عاشق آی و منشین
بر پای سلام کن و برگرد
هر چند که کودکی و نادان
چون طیره دهی مرا زهی مرد
بد مهر کسی و بی محابا
کز مرد همی برآوری گرد
فرزند که بودی از که زادی
گوئیت کدام دایه پرورد
درد او جفا تو از قوامی
بی مهره به مهر برده ای نرد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۳ - در غزل است
پیوسته می سگالم؛ تاخود کجائی ای جان
چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان
آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من
با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان
با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی
معلوم کن رهی را؛کاخر کرائی ای جان
جز خط و عارض تو ؛ نشنیدم و ندیدم
تاریکئی که خیزد؛ از روشنائی ای جان
ای عندلیب جانها؛ بر شاخهای دلها
بسرای که این غزل را ؛خوش می سرائی ای جان
شاهین عشق مائی؛ دلها ترا کبوتر
بربای دل که الحق؛ چابک ربائی ای جان
گفتی که عاشقان را؛ در عشق آزمایم
این آزمودگان را؛ چند آزمائی ای جان
پیوسته از جفاها؛ همواره از ستمها
دردم فزائی ای بت؛ رنجم نمائی ای جان
در غیبت قوامی ؛ تا کی کنی شکایت
تنها شوی بداور؛پیروز آئی ای جان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۰ - در غزل است
تا کرده ام ای دوست به عشق تو تولا
شد رنج و بلای دلم آن قامت و بالا
شایند تو را جان و روان بنده و چاکر
زیبند تو را حور و پری خادم و مولا
با طلعت میگونی و با دولت میمون
با صورت حورائی و با دیده شهلا
حقا که چو جان دارمت و بلکه به از جان
هست از دل «من» آگه الله تعالی
جانا بنه این خوی بد از سر که پس آنگه
یک باره تبرا شود آن جمله تولا
در هیچ مرادی ز تو آری نشنیدیم
آخر نعمی بایدمان تا کی ازاین لا
ما را ز تو جان و دل و سیم و زر و کالا
هر چند نباشد به همه وقت دریغا
با جور و جفاکردن تو فایده ای نیست
چندان که همی گویمت البته و اصلا
تاروز قیامت ز مقالات قوامی
گویند غزلهای تو دربزم اجلا