عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سنایی غزنوی : رباعیات
                            
                            
                                رباعی شمارهٔ ۴۱۲
                            
                            
                            
                        
                                 سنایی غزنوی : رباعیات
                            
                            
                                رباعی شمارهٔ ۴۱۳
                            
                            
                            
                        
                                 سنایی غزنوی : رباعیات
                            
                            
                                رباعی شمارهٔ ۴۱۵
                            
                            
                            
                        
                                 سنایی غزنوی : رباعیات
                            
                            
                                رباعی شمارهٔ ۴۱۶
                            
                            
                            
                        
                                 سنایی غزنوی : رباعیات
                            
                            
                                رباعی شمارهٔ ۴۱۸
                            
                            
                            
                        
                                 سنایی غزنوی : رباعیات
                            
                            
                                رباعی شمارهٔ ۴۱۹
                            
                            
                            
                        
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
                                    
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را
من از کافرنهادی های عشق ، این رشک میبینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را
به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را
نصیحت این همه در پرده، با آن طور خودرایی
مگر وحشی نمیداند، زبان رمز و ایما را
                                                                    
                            نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را
من از کافرنهادی های عشق ، این رشک میبینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را
به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را
نصیحت این همه در پرده، با آن طور خودرایی
مگر وحشی نمیداند، زبان رمز و ایما را
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
                                    
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را
گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را
می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشی ای باید که بر لب گیرد این پیمانه را
                                                                    
                            سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را
گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را
می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشی ای باید که بر لب گیرد این پیمانه را
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
                                    
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بیسپر است
شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است
                                                                    
                            بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بیسپر است
شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
                                    
یک منزل از آن بادیهٔ عشق مجاز است
در عشق اگر بادیهای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
سد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصهٔ محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که میگردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهرهٔ مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون ماندهای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
                                                                    
                            یک منزل از آن بادیهٔ عشق مجاز است
در عشق اگر بادیهای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
سد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصهٔ محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که میگردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهرهٔ مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون ماندهای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۴۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوار میکن ، زار میکش، منتت بر جان ماست
                                    
خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست
چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد
این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست
ترک ما کردی و مهر و لطف بیعت با تو کرد
ناز و استغنا ولی هم عهد و هم پیمان ماست
بی رضای ماست سویت آمدن از ما مرنج
این نه جرم ما گناه پای نافرمان ماست
بر وجود ما طلسمی بسته حرمان درت
کانچه غیر از ماست دیوار و در زندان ماست
تلخ داروی است زهر چشم و ترک نوشخند
لیکن آن دردی که ما داریم این درمان ماست
عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنیست
بی خرد وحشی که در اندیشهٔ سامان ماست
                                                                    
                            خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست
چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد
این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست
ترک ما کردی و مهر و لطف بیعت با تو کرد
ناز و استغنا ولی هم عهد و هم پیمان ماست
بی رضای ماست سویت آمدن از ما مرنج
این نه جرم ما گناه پای نافرمان ماست
بر وجود ما طلسمی بسته حرمان درت
کانچه غیر از ماست دیوار و در زندان ماست
تلخ داروی است زهر چشم و ترک نوشخند
لیکن آن دردی که ما داریم این درمان ماست
عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنیست
بی خرد وحشی که در اندیشهٔ سامان ماست
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ابر است و اعتدال هوای خزانی است
                                    
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جام می مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست
چیزی که نیست صحبت یاران جانی است
یاری به دستآر موافق تو وحشیا
کان یار باقی است و خود این جمله فانی است
                                                                    
                            ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جام می مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست
چیزی که نیست صحبت یاران جانی است
یاری به دستآر موافق تو وحشیا
کان یار باقی است و خود این جمله فانی است
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش صید غافلی به سر تیر آمدست
                                    
زه کن کمان ناز که نخجیر آمدست
روزی به کار تیغ تو آید نگاه دار
این گردنی که در خم زنجیر آمدست
کو عشق تا شوند همه معترف به عجز
اول خرد که از پی تدبیر آمدست
عشقی که ما دو اسبه ازو میگریختیم
اینست کامدست و عنانگیر آمدست
ملک دل مرا که سواری بس است عشق
با یکجهان سپاه به تسخیر آمدست
در خاره کندهاند حریفان به حکم عشق
جویی که چند فرسخ از آن شیر آمدست
بی لطفیی به حال تو دیدم که سوختم
وحشی بگو که از توچه تقصیر آمدست
                                                                    
                            زه کن کمان ناز که نخجیر آمدست
روزی به کار تیغ تو آید نگاه دار
این گردنی که در خم زنجیر آمدست
کو عشق تا شوند همه معترف به عجز
اول خرد که از پی تدبیر آمدست
عشقی که ما دو اسبه ازو میگریختیم
اینست کامدست و عنانگیر آمدست
ملک دل مرا که سواری بس است عشق
با یکجهان سپاه به تسخیر آمدست
در خاره کندهاند حریفان به حکم عشق
جویی که چند فرسخ از آن شیر آمدست
بی لطفیی به حال تو دیدم که سوختم
وحشی بگو که از توچه تقصیر آمدست
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست
                                    
ذرهای در سایهٔ خورشید تابان آمدست
قطرهای ناچیز کو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست
سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت
تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست
بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود
سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست
تشنهٔ دیدار کز وی تا اجل یک گام بود
اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست
تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند
چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست
مختصر کردم سخن وحشیست کز سر کرده پا
بهر پابوس سگان میر میران آمدست
                                                                    
                            ذرهای در سایهٔ خورشید تابان آمدست
قطرهای ناچیز کو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست
سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت
تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست
بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود
سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست
تشنهٔ دیدار کز وی تا اجل یک گام بود
اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست
تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند
چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست
مختصر کردم سخن وحشیست کز سر کرده پا
بهر پابوس سگان میر میران آمدست
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست
                                    
گو مهیا شو که میباید به صد حیرت نشست
آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم
گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست
بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست
غیر را میباید اندر آتش غیرت نشست
مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز
زانکه خواهیم آمد و دیگر به صد عزت نشست
وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست
رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست
                                                                    
                            گو مهیا شو که میباید به صد حیرت نشست
آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم
گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست
بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست
غیر را میباید اندر آتش غیرت نشست
مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز
زانکه خواهیم آمد و دیگر به صد عزت نشست
وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست
رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست
                                    
یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جایی که بود خاک به سد عزت سرمه
بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست
با خاک من آمیخته خونابهٔ حسرت
زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست
میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست
با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست
وحشی نرود از در جانان به سد آزار
در اصل چنین آمدهام ، خصلتم اینست
                                                                    
                            یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جایی که بود خاک به سد عزت سرمه
بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست
با خاک من آمیخته خونابهٔ حسرت
زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست
میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست
با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست
وحشی نرود از در جانان به سد آزار
در اصل چنین آمدهام ، خصلتم اینست
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۶۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست
                                    
بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست
گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد
بی آب شود جوهر یاقوت محالست
اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست
مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست
مارا به هما دعوی پرواز بلند است
باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست
با بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد
سوسن به زبان آوری خویش که لالست
خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار
ناورد گه ما سر میدان خیالست
خاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی
کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست
                                                                    
                            بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست
گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد
بی آب شود جوهر یاقوت محالست
اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست
مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست
مارا به هما دعوی پرواز بلند است
باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست
با بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد
سوسن به زبان آوری خویش که لالست
خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار
ناورد گه ما سر میدان خیالست
خاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی
کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسته بر فتراک و میپرسد که صیاد تو کیست
                                    
تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست
ساختی کارم به یک پرسش که در کارت که بود
سخت پرکاری نمیدانم که استاد تو کیست
لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا
بندهام یعنی نمیدانی که فرهاد تو کیست
گر عیاذبالله از رازی که میپوشم ز تو
برفتد این بوده روزی ، مرد بیدار تو کیست
گر خروشان نیستی وحشی ز درد بیکسی
چیست این فریاد و در کنج غم آباد تو کیست
                                                                    
                            تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست
ساختی کارم به یک پرسش که در کارت که بود
سخت پرکاری نمیدانم که استاد تو کیست
لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا
بندهام یعنی نمیدانی که فرهاد تو کیست
گر عیاذبالله از رازی که میپوشم ز تو
برفتد این بوده روزی ، مرد بیدار تو کیست
گر خروشان نیستی وحشی ز درد بیکسی
چیست این فریاد و در کنج غم آباد تو کیست
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا قسمتم ز میکدهٔ آرزوی کیست
                                    
رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست
تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم
تا در میان غمزهٔ بیداد جوی کیست
بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او
از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست
داغی که روغنم بچکاند ز استخوان
با آتش زبانه کش شمع روی کیست
پای طلب که در رهش الماس گرد شوند
تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست
دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد
آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست
وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال
شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست
                                                                    
                            رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست
تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم
تا در میان غمزهٔ بیداد جوی کیست
بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او
از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست
داغی که روغنم بچکاند ز استخوان
با آتش زبانه کش شمع روی کیست
پای طلب که در رهش الماس گرد شوند
تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست
دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد
آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست
وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال
شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست
                                 وحشی بافقی : غزلیات
                            
                            
                                غزل ۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مریض عشق اگر صد بود علاج یکیست
                                    
مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست
تمام در طلب وصل و وصل میطلبیم
اگر یکیم و اگر صد که احتیاج یکیست
اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش
که منتهای ره کاروان حاج یکیست
فریب تاج مرصع مده به سربازان
که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست
همین منادی عشقست در درون خراب
که آنکه میدهد این ملک را رواج یکیست
چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب
حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست
بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر
که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست
                                                                    
                            مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست
تمام در طلب وصل و وصل میطلبیم
اگر یکیم و اگر صد که احتیاج یکیست
اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش
که منتهای ره کاروان حاج یکیست
فریب تاج مرصع مده به سربازان
که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست
همین منادی عشقست در درون خراب
که آنکه میدهد این ملک را رواج یکیست
چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب
حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست
بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر
که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست
