عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
عندلیب مست را خاموش کردن مشکل است
شعله آواز را خس پوش کردن مشکل است
از لب میگون نباشد لذتی بی حرف تلخ
می چو لب شیرین برآید نوش کردن مشکل است
می توانم بلبلان را حلقه ها در گوش کرد
بی زبانان ترا خاموش کردن مشکل است
زنده می سازد چراغ دیده یعقوب را
پیش رویش شمع را خاموش کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد زهر تلخ را
از ترشرویان نصیحت گوش کردن مشکل است
از چراغ طور صائب یاد می گیرد زبان
کلک ما را از سخن خاموش کردن مشکل است
شعله آواز را خس پوش کردن مشکل است
از لب میگون نباشد لذتی بی حرف تلخ
می چو لب شیرین برآید نوش کردن مشکل است
می توانم بلبلان را حلقه ها در گوش کرد
بی زبانان ترا خاموش کردن مشکل است
زنده می سازد چراغ دیده یعقوب را
پیش رویش شمع را خاموش کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد زهر تلخ را
از ترشرویان نصیحت گوش کردن مشکل است
از چراغ طور صائب یاد می گیرد زبان
کلک ما را از سخن خاموش کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
عشق را در پرده ناموس دیدن مشکل است
شمع را در جامه فانوس دیدن مشکل است
ساق سیمین می کند رفتار را با آب و تاب
جلوه با آن پای از طاوس دیدن مشکل است
دست افسوسی است هر برگی در ایام خزان
بوستان را پر کف افسوس دیدن مشکل است
بی تکلف بوستان با ناله بلبل خوش است
دیر را بی نغمه ناقوس دیدن مشکل است
سر چه باشد تا دریغ از دوستان دارد کسی
دشمنان خویش را مأیوس دیدن مشکل است
در حریم هوشیاران پاکدامانی خوش است
بزم می را بی کنار و بوس دیدن مشکل است
مرغ زیرک می شناسد خانه صیاد را
عارفان را خرقه سالوس دیدن مشکل است
گر چه دارد دور باش از روی آتشناک شمع
چاک در پیراهن فانوس دیدن مشکل است
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
بعد ازان در عالم محسوس دیدن مشکل است
شمع را در جامه فانوس دیدن مشکل است
ساق سیمین می کند رفتار را با آب و تاب
جلوه با آن پای از طاوس دیدن مشکل است
دست افسوسی است هر برگی در ایام خزان
بوستان را پر کف افسوس دیدن مشکل است
بی تکلف بوستان با ناله بلبل خوش است
دیر را بی نغمه ناقوس دیدن مشکل است
سر چه باشد تا دریغ از دوستان دارد کسی
دشمنان خویش را مأیوس دیدن مشکل است
در حریم هوشیاران پاکدامانی خوش است
بزم می را بی کنار و بوس دیدن مشکل است
مرغ زیرک می شناسد خانه صیاد را
عارفان را خرقه سالوس دیدن مشکل است
گر چه دارد دور باش از روی آتشناک شمع
چاک در پیراهن فانوس دیدن مشکل است
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
بعد ازان در عالم محسوس دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
خط به گرد آن لب چون نوش دیدن مشکل است
چشمه امید را خس پوش دیدن مشکل است
سوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مرا
ترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل است
برنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواست
سرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل است
تا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان من
سینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل است
آب می سازد نگه را چهره های شرمناک
در رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل است
می کنم از گریه آخر خانه زین را خراب
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است
بر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل است
جز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ای
حسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل است
از مروت می کنم زهاد را تکلیف می
دشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل است
مصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع است
با قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است
چشمه امید را خس پوش دیدن مشکل است
سوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مرا
ترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل است
برنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواست
سرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل است
تا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان من
سینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل است
آب می سازد نگه را چهره های شرمناک
در رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل است
می کنم از گریه آخر خانه زین را خراب
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است
بر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل است
جز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ای
حسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل است
از مروت می کنم زهاد را تکلیف می
دشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل است
مصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع است
با قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن است
باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است
وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود
جنت در بسته ما خانه بی روزن است
دست شستن از حیات عاریت در زندگی
قطره خود را به دریای بقا پیوستن است
نور می گردد غذا در جسم پاک قانعان
خانه زنبور از شهد مصفا روشن است
جاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوت
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
رزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چین
خرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن است
دل درون سینه من همچو پیکان در بدن
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
بهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاه
ورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است
باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است
وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود
جنت در بسته ما خانه بی روزن است
دست شستن از حیات عاریت در زندگی
قطره خود را به دریای بقا پیوستن است
نور می گردد غذا در جسم پاک قانعان
خانه زنبور از شهد مصفا روشن است
جاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوت
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
رزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چین
خرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن است
دل درون سینه من همچو پیکان در بدن
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
بهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاه
ورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
اتفاق دوستان با هم دعای جوشن است
سختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن است
سازگاری پیشه کن با مردم ناسازگار
تا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن است
بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست
روشنایی خانه تاریک را از روزن است
از دل بی آرزو، داریم بر افلاک ناز
رشته هموار را منت به چشم سوزن است
نیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را
خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است
زیر گردون نیست آسایش روان خلق را
ریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن است
دست رد بر سینه خواب پریشان می نهد
چون سبو دستی که در میخانه بالین من است
هر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماند
بوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن است
از اشارت می شود آن پیکر سیمین کبود
موج بر آب لطیف اندام، بند آهن است
صافی سر چشمه صائب می کند در جو اثر
هر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است
سختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن است
سازگاری پیشه کن با مردم ناسازگار
تا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن است
بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست
روشنایی خانه تاریک را از روزن است
از دل بی آرزو، داریم بر افلاک ناز
رشته هموار را منت به چشم سوزن است
نیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را
خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است
زیر گردون نیست آسایش روان خلق را
ریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن است
دست رد بر سینه خواب پریشان می نهد
چون سبو دستی که در میخانه بالین من است
هر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماند
بوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن است
از اشارت می شود آن پیکر سیمین کبود
موج بر آب لطیف اندام، بند آهن است
صافی سر چشمه صائب می کند در جو اثر
هر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
مرهم تیغ تغافل خون خود را خوردن است
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده انگور کافی نیست مخمور مرا
چاره من باغ را بر یکدگر افشردن است
از سبکباری گرانجانان دنیا غافلند
ورنه ذوق باختن بسیار بیش از بردن است
لنگری چون بحر پیدا کن که روشن گوهری
با کمال قدرت از هر موج سیلی خوردن است
خون به خون شستن درین میدان، گل مردانگی است
چاره مردن، به مرگ اختیاری مردن است
غم ندارد راه در دارالامان خامشی
غنچه تصویر فارغ از غم پژمردن است
غیر شغل دلفریب عشق، صائب در جهان
رو به هر کاری که آری آخرش افسردن است
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده انگور کافی نیست مخمور مرا
چاره من باغ را بر یکدگر افشردن است
از سبکباری گرانجانان دنیا غافلند
ورنه ذوق باختن بسیار بیش از بردن است
لنگری چون بحر پیدا کن که روشن گوهری
با کمال قدرت از هر موج سیلی خوردن است
خون به خون شستن درین میدان، گل مردانگی است
چاره مردن، به مرگ اختیاری مردن است
غم ندارد راه در دارالامان خامشی
غنچه تصویر فارغ از غم پژمردن است
غیر شغل دلفریب عشق، صائب در جهان
رو به هر کاری که آری آخرش افسردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
در بیابانی که خارش تشنه خون خوردن است
پای در دامن کشیدن گل به دامن کردن است
رزق ما چون شبنم از رنگین عذاران چمن
با کمال قرب، دندان بر جگر افشردن است
چون صدف دامن گره کردن به دامان گهر
در گریبان دشمن خونخوار را پروردن است
خو به عزلت کن که در بحر پر آشوب جهان
گوشه گیری کشتی خود را به ساحل بردن است
معنی نازک به آسانی نمی آید به دست
پیچ و تاب جوهر هر شمشیر از خون خوردن است
عمر در تمهید اسباب سفر ضایع مکن
توشه ای گر هست راه عشق را، دل خوردن است
نیست راهی از دل و دین باختن نزدیکتر
در قمار عشق هر کس را که میل بردن است
سر به جیب خامشی بردن درین آشوبگاه
از خم چوگان گردون گوی بیرون بردن است
از تأمل پایه معنی به گردون می رسد
سرفرازی نخل را صائب ز پا افشردن است
پای در دامن کشیدن گل به دامن کردن است
رزق ما چون شبنم از رنگین عذاران چمن
با کمال قرب، دندان بر جگر افشردن است
چون صدف دامن گره کردن به دامان گهر
در گریبان دشمن خونخوار را پروردن است
خو به عزلت کن که در بحر پر آشوب جهان
گوشه گیری کشتی خود را به ساحل بردن است
معنی نازک به آسانی نمی آید به دست
پیچ و تاب جوهر هر شمشیر از خون خوردن است
عمر در تمهید اسباب سفر ضایع مکن
توشه ای گر هست راه عشق را، دل خوردن است
نیست راهی از دل و دین باختن نزدیکتر
در قمار عشق هر کس را که میل بردن است
سر به جیب خامشی بردن درین آشوبگاه
از خم چوگان گردون گوی بیرون بردن است
از تأمل پایه معنی به گردون می رسد
سرفرازی نخل را صائب ز پا افشردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۱
وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن است
پایکوبی زندگی را در ته پا کردن است
جوش بیتابی زدن در آتش وجد و سماع
شیره جان را ز درد تن مصفا کردن است
محمل جان را به منزل بی قراری می برد
بادبان کشتی دل دست بالا کردن است
در طریق عشق سستی سنگ راه سالک است
ساحل این بحر خونین دل به دریا کردن است
مذهب و مشرب به هم آمیختن چون عارفان
در فضای مهره گل، سیر صحرا کردن است
صرف دنیا کردن اوقات عزیز خویش را
ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است
هیچ کاری برنمی آید ز پای آهنین
قطع راه عشق در قطع تمنا کردن است
در هوای سیم و زر دل را پریشان ساختن
بهر کاغذ باد، مصحف را مجزا کردن است
سیر بازیگاه عالم طفل طبعان می کنند
چشم حق بین را چه پروای تماشا کردن است؟
پی به کنه خویش بردن کار هر بی ظرف نیست
خودشناسی بحر را در قطره پیدا کردن است
مرگ از قطع تعلق ناگوار طبعهاست
فقر زهر نیستی بر خود گوارا کردن است
خودپسندی در به روی خود برآوردن بود
بیخودی پیش از سفر خود را مهیا کردن است
جمع کردن از پریشانی حواس خویش را
از پی صید معانی دام پیدا کردن است
تا درین ماتم سرا چون گل نظر وا کرده ایم
عشرت ما خنده بر اوضاع دنیا کردن است
سینه را از درد و داغ عشق گلشن ساختن
پیش ما صائب زمین مرده احیا کردن است
پایکوبی زندگی را در ته پا کردن است
جوش بیتابی زدن در آتش وجد و سماع
شیره جان را ز درد تن مصفا کردن است
محمل جان را به منزل بی قراری می برد
بادبان کشتی دل دست بالا کردن است
در طریق عشق سستی سنگ راه سالک است
ساحل این بحر خونین دل به دریا کردن است
مذهب و مشرب به هم آمیختن چون عارفان
در فضای مهره گل، سیر صحرا کردن است
صرف دنیا کردن اوقات عزیز خویش را
ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است
هیچ کاری برنمی آید ز پای آهنین
قطع راه عشق در قطع تمنا کردن است
در هوای سیم و زر دل را پریشان ساختن
بهر کاغذ باد، مصحف را مجزا کردن است
سیر بازیگاه عالم طفل طبعان می کنند
چشم حق بین را چه پروای تماشا کردن است؟
پی به کنه خویش بردن کار هر بی ظرف نیست
خودشناسی بحر را در قطره پیدا کردن است
مرگ از قطع تعلق ناگوار طبعهاست
فقر زهر نیستی بر خود گوارا کردن است
خودپسندی در به روی خود برآوردن بود
بیخودی پیش از سفر خود را مهیا کردن است
جمع کردن از پریشانی حواس خویش را
از پی صید معانی دام پیدا کردن است
تا درین ماتم سرا چون گل نظر وا کرده ایم
عشرت ما خنده بر اوضاع دنیا کردن است
سینه را از درد و داغ عشق گلشن ساختن
پیش ما صائب زمین مرده احیا کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
جان نثار یار کردن خاک را زر کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
خوابگاه مرگ را هموار بر خود ساختن
در زمان زندگی از خاک بستر کردن است
در جهان آب و گل رنگ اقامت ریختن
در گذار سیل بی زنهار لنگر کردن است
همچو ماهی فلس کردن جمع در بحر وجود
در هلاک خویشتن انشای محضر کردن است
کعبه را بتخانه کردن پیش ما آزادگان
از تمناخانه دل را مصور کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید انور کردن است
خاکساری را بدل با سرفرازی ساختن
پشت بر محراب طاعت بهر منبر کردن است
عافیت کردن طلب در عالم پرشور و شر
جستجوی سایه در صحرای محشر کردن است
زهد را بر وسعت مشرب نمودن اختیار
بهر شیر دایه ترک شیر مادر کردن است
همچو بیدردان ز خون دل به می قانع شدن
با کف بی مغز صلح از بحر گوهر کردن است
هست در روی زمین هر دانه ای را حاصلی
حاصل کوچکدلی دلها مسخر کردن است
عرض مطلب پیش خوی آتشین گلرخان
عودهای خام را در کار مجمر کردن است
تنگ خلقی بر خود و بر خلق سازد کار تنگ
خلق خوش خود را و عالم را معطر کردن است
نیک بختان نیستند ایمن ز چشم شور چرخ
شوربختی ها نمک در چشم اختر کردن است
خرد مشمر جرم را کز زخم نیش پشگان
کار فیل کوه پیکر خاک بر سر کردن است
از زمین گیری برآرد ترک دنیا روح را
سکه رایج در جهان از پشت بر زر کردن است
با نگاه خشک قانع زان بهشتی رو شدن
صبر بر لب تشنگی با آب کوثر کردن است
جوهر چین جبهه وا کرده را در کار نیست
صفحه آیینه مستغنی ز مسطر کردن است
بر مآل کار خود چون می لرزد دلم
گر چه کار بحر رحمت موم عنبر کردن است
گلرخان را جلوه در آیینه کردن بی حجاب
شمع روشن بر سر خاک سکندر کردن است
مهر خاموشی زدن بر لب درین وحشت سرا
کام تلخ خویش صائب تنگ شکر کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است
خوابگاه مرگ را هموار بر خود ساختن
در زمان زندگی از خاک بستر کردن است
در جهان آب و گل رنگ اقامت ریختن
در گذار سیل بی زنهار لنگر کردن است
همچو ماهی فلس کردن جمع در بحر وجود
در هلاک خویشتن انشای محضر کردن است
کعبه را بتخانه کردن پیش ما آزادگان
از تمناخانه دل را مصور کردن است
عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف
موم را سر پنجه با خورشید انور کردن است
خاکساری را بدل با سرفرازی ساختن
پشت بر محراب طاعت بهر منبر کردن است
عافیت کردن طلب در عالم پرشور و شر
جستجوی سایه در صحرای محشر کردن است
زهد را بر وسعت مشرب نمودن اختیار
بهر شیر دایه ترک شیر مادر کردن است
همچو بیدردان ز خون دل به می قانع شدن
با کف بی مغز صلح از بحر گوهر کردن است
هست در روی زمین هر دانه ای را حاصلی
حاصل کوچکدلی دلها مسخر کردن است
عرض مطلب پیش خوی آتشین گلرخان
عودهای خام را در کار مجمر کردن است
تنگ خلقی بر خود و بر خلق سازد کار تنگ
خلق خوش خود را و عالم را معطر کردن است
نیک بختان نیستند ایمن ز چشم شور چرخ
شوربختی ها نمک در چشم اختر کردن است
خرد مشمر جرم را کز زخم نیش پشگان
کار فیل کوه پیکر خاک بر سر کردن است
از زمین گیری برآرد ترک دنیا روح را
سکه رایج در جهان از پشت بر زر کردن است
با نگاه خشک قانع زان بهشتی رو شدن
صبر بر لب تشنگی با آب کوثر کردن است
جوهر چین جبهه وا کرده را در کار نیست
صفحه آیینه مستغنی ز مسطر کردن است
بر مآل کار خود چون می لرزد دلم
گر چه کار بحر رحمت موم عنبر کردن است
گلرخان را جلوه در آیینه کردن بی حجاب
شمع روشن بر سر خاک سکندر کردن است
مهر خاموشی زدن بر لب درین وحشت سرا
کام تلخ خویش صائب تنگ شکر کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۷
نامرادی زندگی بر خویش آسان کردن است
ترک جمعیت دل خود را به سامان کردن است
در پریشان اختلاطی صرف کردن نقد عمر
در زمین شوره تخم خود پریشان کردن است
بر نمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
دست دادن نفس را، امداد شیطان کردن است
نیست احسان بنده کردن مردم آزاده را
بهترین احسان مردم، ترک احسان کردن است
یک نفس باشد نشاط خنده ظاهر چو برق
خنده دزدیدن به دل، گل در گریبان کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن
خرده جان را نثار تیغ جانان کردن است
حرف زهد خشک گفتن در میان عارفان
تیغ چوبین در مقام لاف عریان کردن است
در مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدن
تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است
بگذر از رد و قبول خلق، کاین شغل خسیس
خویش را با عالمی دست و گریبان کردن است
خامشی بگزین که در دیوان قسمت مور را
لب گشودن رخنه در ملک سلیمان کردن است
می فشانم هر چه می گیرم چو ابر نوبهار
با من احسان، باتمام خلق احسان کردن است
از حدیث دلگشا صائب دهن را دوختن
یوسف پاکیزه دامن را به زندان کردن است
ترک جمعیت دل خود را به سامان کردن است
در پریشان اختلاطی صرف کردن نقد عمر
در زمین شوره تخم خود پریشان کردن است
بر نمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
دست دادن نفس را، امداد شیطان کردن است
نیست احسان بنده کردن مردم آزاده را
بهترین احسان مردم، ترک احسان کردن است
یک نفس باشد نشاط خنده ظاهر چو برق
خنده دزدیدن به دل، گل در گریبان کردن است
قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن
خرده جان را نثار تیغ جانان کردن است
حرف زهد خشک گفتن در میان عارفان
تیغ چوبین در مقام لاف عریان کردن است
در مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدن
تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است
بگذر از رد و قبول خلق، کاین شغل خسیس
خویش را با عالمی دست و گریبان کردن است
خامشی بگزین که در دیوان قسمت مور را
لب گشودن رخنه در ملک سلیمان کردن است
می فشانم هر چه می گیرم چو ابر نوبهار
با من احسان، باتمام خلق احسان کردن است
از حدیث دلگشا صائب دهن را دوختن
یوسف پاکیزه دامن را به زندان کردن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
خرقه آزادگان چشم از جهان پوشیدن است
کسوت این قوم از دستار سر پیچیدن است
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
خاکساری روی دشمن بر زمین مالیدن است
از تهی مغزی است امید گشاد از ماه عید
ناخن تنها برای پشت سر خاریدن است
ما حجاب آلودگان را جرأت پروانه نیست
گرد سر گردیدن ما، گرد دل گردیدن است
سرفرازی چشم بد بسیار دارد در کمین
تا بود روشن، مدار شمع بر لرزیدن است
عرض دادن جنس خود بر مردم بالغ نظر
در ترازوی قیامت خویش را سنجیدن است
صرف کردن زندگی در خدمت آزادگان
زیر پای سرو چون آب روان غلطیدن است
از گداز شمع روشن شد که در بزم وجود
روزی روشندلان انگشت خود خاییدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
برگ جمعیت به از ریزش ندارد حاصلی
گر گلابی هست این گل را، ز هم پاشیدن است
سنگ طفلان می کند خوش وقت مجنون مرا
کار کبک مست در کوه و کمر خندیدن است
از خموشی می توان صائب به معنی راه برد
مایه غواص گوهرجو نفس دزدیدن است
خواب را صائب مکن بر دیده از شبگیر تلخ
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
کسوت این قوم از دستار سر پیچیدن است
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
خاکساری روی دشمن بر زمین مالیدن است
از تهی مغزی است امید گشاد از ماه عید
ناخن تنها برای پشت سر خاریدن است
ما حجاب آلودگان را جرأت پروانه نیست
گرد سر گردیدن ما، گرد دل گردیدن است
سرفرازی چشم بد بسیار دارد در کمین
تا بود روشن، مدار شمع بر لرزیدن است
عرض دادن جنس خود بر مردم بالغ نظر
در ترازوی قیامت خویش را سنجیدن است
صرف کردن زندگی در خدمت آزادگان
زیر پای سرو چون آب روان غلطیدن است
از گداز شمع روشن شد که در بزم وجود
روزی روشندلان انگشت خود خاییدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
برگ جمعیت به از ریزش ندارد حاصلی
گر گلابی هست این گل را، ز هم پاشیدن است
سنگ طفلان می کند خوش وقت مجنون مرا
کار کبک مست در کوه و کمر خندیدن است
از خموشی می توان صائب به معنی راه برد
مایه غواص گوهرجو نفس دزدیدن است
خواب را صائب مکن بر دیده از شبگیر تلخ
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن است
گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است
با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل
بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است
دانه نشکسته می دارد خطر از آسیا
تا درستی نیست با دل از شکستن ایمن است
در گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیط
تا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن است
چون به هم پیوست دلها سد آهن می شود
توبه یاران یکدل از شکستن ایمن است
عشق کار مومیایی می کند با رهروان
پای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن است
پرده شرمی اگر با آفتاب جود هست
رنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن است
محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را
تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است
هر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوش
رنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است
گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است
با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل
بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است
دانه نشکسته می دارد خطر از آسیا
تا درستی نیست با دل از شکستن ایمن است
در گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیط
تا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن است
چون به هم پیوست دلها سد آهن می شود
توبه یاران یکدل از شکستن ایمن است
عشق کار مومیایی می کند با رهروان
پای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن است
پرده شرمی اگر با آفتاب جود هست
رنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن است
محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را
تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است
هر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوش
رنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است
بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند
نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است
عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد
غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟
پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد
این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه دیوان محشر بسته است
سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است
خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است
دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست
ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است
آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید
طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است
نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا
دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است
خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
من ندارم طالع از مقصود، ورنه بارها
گل ز مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
جوهر ما از پریشانی نمی آید به چشم
از نظر این چشمه را پوشیده سنبل کرده است
سرکشی مگذار از سر تا نگردی پایمال
کز تواضع خصم کم فرصت مرا پل کرده است
نیست پروای ستم ما را که جان سخت ما
خون عالم در دل تیغ تغافل کرده است
صائب از افتادگی مگذر که ابر نوبهار
قطره را گوهر به اکسیر تنزل کرده است
خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
من ندارم طالع از مقصود، ورنه بارها
گل ز مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار
آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است
جوهر ما از پریشانی نمی آید به چشم
از نظر این چشمه را پوشیده سنبل کرده است
سرکشی مگذار از سر تا نگردی پایمال
کز تواضع خصم کم فرصت مرا پل کرده است
نیست پروای ستم ما را که جان سخت ما
خون عالم در دل تیغ تغافل کرده است
صائب از افتادگی مگذر که ابر نوبهار
قطره را گوهر به اکسیر تنزل کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
بر من از پیری سرای عاریت زندان شده است
زندگی دشوار و ترک زندگی آسان شده است
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
منقلب اوضاع من از گردش دوران شده است
دل ضعیف و مغز پوچ و خلق تنگ و فهم کند
اشتها کم، حرص افزون، معده نافرمان شده است
چشم کند و گوش سنگین، دست لرزان، پای سست
جای دندان جانشین گوهر دندان شده است
می رود آب از دهان و چشم من بی اختیار
کشتی بی لنگرم بازیچه طوفان شده است
رعشه برده است از کفم بیرون عنان اختیار
زین تزلزل، خانه معمور تن ویران شده است
عمر گردیده است از قد دو تا پا در رکاب
زندگی زین اسباب چوگانی سبک جولان شده است
هر رگی در پیکر زار من از موی سفید
چون چراغ صبحدم بر زندگی لرزان شده است
قامتم گشته است از بار گنه خم چون کمان
آه چون تیر خدنگ از سینه ام پران شده است
کرده دلسرد از حیاتم برگریزان حواس
زین خزان بی مروت گلشنم ویران شده است
در کهنسالی مرا کرده است صید خویش حرص
جسم من در زندگانی طعمه موران شده است
گوی سر در فکر رفتن نیست از میدان خاک
قامت خم گشته ام هر چند چون چوگان شده است
رفته جز یاد جوانی هر چه هست از خاطرم
طاق نسیان قامتم هر چند از دوران شده است
ریشه طول امل هر روز می گردد زیاد
از خزان هر چند نخل قامتم لرزان شده است
چون کنم کفران نعمت، کز گرانی های گوش
عالم پر شور بر من شهر خاموشان شده است
صبح محشر نیست گر موی سفید من، چرا
صائب اوراق حواسم نامه پران شده است؟
زندگی دشوار و ترک زندگی آسان شده است
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
منقلب اوضاع من از گردش دوران شده است
دل ضعیف و مغز پوچ و خلق تنگ و فهم کند
اشتها کم، حرص افزون، معده نافرمان شده است
چشم کند و گوش سنگین، دست لرزان، پای سست
جای دندان جانشین گوهر دندان شده است
می رود آب از دهان و چشم من بی اختیار
کشتی بی لنگرم بازیچه طوفان شده است
رعشه برده است از کفم بیرون عنان اختیار
زین تزلزل، خانه معمور تن ویران شده است
عمر گردیده است از قد دو تا پا در رکاب
زندگی زین اسباب چوگانی سبک جولان شده است
هر رگی در پیکر زار من از موی سفید
چون چراغ صبحدم بر زندگی لرزان شده است
قامتم گشته است از بار گنه خم چون کمان
آه چون تیر خدنگ از سینه ام پران شده است
کرده دلسرد از حیاتم برگریزان حواس
زین خزان بی مروت گلشنم ویران شده است
در کهنسالی مرا کرده است صید خویش حرص
جسم من در زندگانی طعمه موران شده است
گوی سر در فکر رفتن نیست از میدان خاک
قامت خم گشته ام هر چند چون چوگان شده است
رفته جز یاد جوانی هر چه هست از خاطرم
طاق نسیان قامتم هر چند از دوران شده است
ریشه طول امل هر روز می گردد زیاد
از خزان هر چند نخل قامتم لرزان شده است
چون کنم کفران نعمت، کز گرانی های گوش
عالم پر شور بر من شهر خاموشان شده است
صبح محشر نیست گر موی سفید من، چرا
صائب اوراق حواسم نامه پران شده است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
شکر ما کوته زبان از کثرت احسان شده است
برگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده است
دست از دامان دلهای پریشان برمدار
رو به دریا می رود ابری که بی باران شده است
می تراود از در و دیوار او نقش مراد
خانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده است
روزگار غفلت ما می رود چون برق و باد
کشتی ما از گرانباری سبک جولان شده است
می کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذاب
مصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
سیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک را
با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشان
آتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده است
نیست زر در آستین غنچه و دامان گل
تا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده است
از رگ تلخی، میان باده بی زنار نیست
در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است
می خورد تیر حوادث را به جای نیشکر
هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است
برگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده است
دست از دامان دلهای پریشان برمدار
رو به دریا می رود ابری که بی باران شده است
می تراود از در و دیوار او نقش مراد
خانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده است
روزگار غفلت ما می رود چون برق و باد
کشتی ما از گرانباری سبک جولان شده است
می کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذاب
مصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است
سیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک را
با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشان
آتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده است
نیست زر در آستین غنچه و دامان گل
تا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده است
از رگ تلخی، میان باده بی زنار نیست
در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است
می خورد تیر حوادث را به جای نیشکر
هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۳
از جوانی داغ ها بر سینه ما مانده است
نقش پایی چند از آن طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
نیست از چشم و دل بینا مرا جز درد و داغ
ظلمت از خورشید و خفاش از مسیحا مانده است
می کند از هر سو مویم سفیدی، راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
چون نسایم دست بر هم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست باد پیما مانده است
نیست در دستم به جز افسوس از عمر دراز
سوزنی از رشته مریم به عیسی مانده است
نوبت پرواز از بالم به چشم افتاده است
طوطیم چون سبزه عاجز در ته پا مانده است
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من همین شیرازه بر جا مانده است
مشت خاشاکی است بر جا مانده از سیلاب عمر
در دل من خار خاری کز تمنا مانده است
مطلبش از دیده بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
نقش پایی چند از آن طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
نیست از چشم و دل بینا مرا جز درد و داغ
ظلمت از خورشید و خفاش از مسیحا مانده است
می کند از هر سو مویم سفیدی، راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
چون نسایم دست بر هم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست باد پیما مانده است
نیست در دستم به جز افسوس از عمر دراز
سوزنی از رشته مریم به عیسی مانده است
نوبت پرواز از بالم به چشم افتاده است
طوطیم چون سبزه عاجز در ته پا مانده است
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من همین شیرازه بر جا مانده است
مشت خاشاکی است بر جا مانده از سیلاب عمر
در دل من خار خاری کز تمنا مانده است
مطلبش از دیده بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
آن که بزم می پرستان را پریشان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است
مجلس ارباب دانش را به سامان چیده است
مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست
خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است
خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است
نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است
آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ
جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است
از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش
در فضای سینه من بس که پیکان چیده است
کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟
خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است
می تواند شد علم در وادی آزادگی
هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است
از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم
هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است
شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ
رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است
آه ازان مغرور بی پروا که با اهل هوس
مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است
چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟
هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است