عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۴
ما را به طرب موعظت و پند حرام است
بر اهل محبت دل خرسند حرام است
در مذهب ما تشنه لبان، شربت کوثر
بی چاشنی آن لب چون قند، حرام است
ناصح مگشا لب که گنه کار نگردی
در شرع ملامت زدگان پند حرام است
در آرزوی وصل که در باغ محبت
چندین ثمر نخل برومند حرام است
دارم هوس دیدن ماهی که به رویش
غیر از نظر لطف خداوند حرام است
محرومی یعقوب از آن است که بگزید
شرعی که در آن دیدن فرزند حرام است
یا رب چه بلایی است که در مذهب خوبان
دشنام حلال است و شکرخند حرام است
زندانی غم باش که در شرع محبت
صیدی که نشد کشته درین بند حرام است
عرفی بود از میکده ی درد قدح نوش
آن باده ننوشد که بگویند حرام است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۶
باز آتش غم دست در آغوش رخس ماست
دشنام و طرب قفل گشای نفس ماست
جمازه ی ما تا به ره کعبه روان است
رقصان همه از ذوق نوای جرس ماست
آن چشمه ی شهدیم که در عین حلاوت
مرغ حرم و طایر قدسی مگس ماست
داغی که امان جوید از او سینه ی دوزخ
در باغ محبت ثمر نیم رس ماست
مرغان اجابت همه بریان و کباب اند
در باغ دعایی که نسیمش نفس ماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۶
در محبت درد اگر پیچد دوا بسیار هست
ریش اگر ناسور شد الماس در بازار هست
گر ز لطفم نا امید، امیدوارم در عتاب
گر ندارم سبحه بر کف، بر میان زنار هست
شستن لوح گنه دستور ابر رحمت است
ور نه سیل اشک عذر و آب استغفار هست
ای طبیب همت احسانی که در شهر امید
نیست درمانی و در هر گام صد بیمار هست
درس معنی را کهن اوراق کس در کار نیست
دیده بگشا کاین رقم بر هر در و یوار هست
معنی زنار بستن گر مقید بودن است
در درون خرقه ی روح الامین زنار هست
نیست غم گر یاسمن ور سنبلم در باغ نیست
تا به رقبت بشکنم، در دیده ی دل خار هست
عرض جنت کم ده ای رضوان، که در بستان عشق
میوه ی تلخ و گل پژمرده ای در کار هست
گر دلم بشکست و خونم تلخ، عرفی، باک نیست
دیده ی زهر آشنا و گریه ی بسیار هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۸
یک سخن نیست که خاموشی از آن بهتر نیست
نیست علمی که فراموشی از آن بهتر نیست
اینک اصحاب حرم ، جرعه زنی، نزع و صلاح
کو صلاحی که قدح نوشی از آن بهتر نیست
گر چه از هم نفسان جمله وفا می بینم
آن وفا کو که جفا کوشی از آن بهتر نیست
هست هشیاری آسوده دلان قابل راز
این قدر هست که بیهوشی از آن بهتر نیست
گفتی ام عیب تو عرفی، به چه پوشیم، بگو
هر لباسش که تو پوشی از آن بهتر نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۴
شکستن دل ما کار زور بازو نیست
هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست
به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم
خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست
چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست
وگر نیست سخن در جهان که خودرو نیست
علاچ زخم نه بازوی چاره خواست کند
سرم که همدم درد است بار زانو نیست
ز فیض طبع کسی بهره ساز شد عرفی
وگر نه چون دگران شاعر است، جادو نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۸
منم که از غم محرومیم جدایی نیست
میانه ی من و امید، آشنایی نیست
من وبهشت محبت، کز آب کوثر او
به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست
از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم
که شیوه های تو را با هم آشنایی نیست
بیا که حسن به طور دل است شعله فروز
مرو به وادی ایمن که روشنایی نیست
غبار تنگ دلی بر جهان نشسته چنان
که هیچ گوشه ای از بهر دل گشایی نیست
سوال نیک و بد از ما نمی کنند به حشر
گناه اهل محبت به جز رهایی نیست
ز عشق و حالت عرفی سوال کردم، گفت
هنر بسی است کسی را که بی وفایی نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
رضی‌الدین آرتیمانی : رضی‌الدین آرتیمانی
گوهر عشق
الهی سوختم بی‌غم الهی
کرامت کن نم اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان
چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،
دل بی‌عشق بر جان بس گران است
سر بی‌شور مشتی استخوان است
تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق
ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد
اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است
نداند عقل راه خانهٔ عشق
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق
خراب عشق آباد ی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد
نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار
ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد
مبادا مرهم داغم جز آتش
رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است
پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست
خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است
هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد
یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است
پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش
حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است
راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد
کاین جلب پیوسته رنگین‌پار خون شوهر است
در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است
در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است
از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی
اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
در خاطر آن شوخ مگر ناله اثر داشت
کامشب دلم از ناله ی خود شوق دگر داشت
خوش بود سراییدن بلبل به چمن لیک
خود بر سر دیوار غم آهنگ دگر داشت
هرگز نه من از کس، نه کس از من نشدی شاد
در خلقت من چرخ، رضی تا چه نظر داشت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ای کاش که سجاده به زنار فروشند
این طایفه دین چند به دینار فروشند
حق از طرف برهمنان است که امروز
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
ترسم که به خاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
در کار دلم کرد همه عشوه چشمش
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
وصالش دمی گر شود حاصلم
چو نو دولتان بر نتابد دلم
که دارد حریفان نشانم دهید
طلسمی که بگشاید این مشکلم
نه آتش قبولم نمود و نه خاک
چه کردند یا رب در آب و گلم
رضی سان چه باک ار ندارم خرد
که من در جنون مرشد کاملم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
آنجا که وصف آن قد و بالا نوشته‌ایم
قرار عجز خویش همانجا نوشته‌ایم
حاصل، دمی زیاد تو غافل نبوده‌ایم
یا گفته‌ایم حرف غمت یا نوشته‌ایم
از سوز اشتیاق نیارم که دم زنم
کاتش گرفته دست و قلم تا نوشته‌آیم
گر حکم سرنوشته سمعناش گفته‌ایم
ور قصد جان نموده اطعنا نوشته‌ایم
گوئی بنوش باده که عمرت شود دراز
ما خط عمر خویش به شبها نوشته‌ایم
دانیم راه راست ولی بهر مصلحت
خط الف بعادت ترسا نوشته‌ایم
شد پشت و روی نامه سیه با وجود آن
از صد هزار حرف یکی نانوشته‌ایم
ناخوانده نامه پاره کند دور افکند
نام رضی به هزره در انجا نوشته‌ایم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
ما بهر هلاک خود هلاکیم
ز الایش آب و خاک پاکیم
عین عشقیم و آن حسنیم
روح محضیم و جان پاکیم
تا دست بهم دهیم خشتیم
تا چشم بهم نهیم خاکیم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
خوشتر ز بهشتی و بهٰاری
مجموعه لطف کردگـــاری
در بزم مدام عیش و نوشی
در رزم تمــــام گیر و داری
در خشم و عتاب صلح و جنگی
در نـــــاز و کرشمه نور و ناری
از کویت اگر روم عجب نیست
زین کشته تو صد هزار داری
بر هر مویت دلیست آونگ
هشدار که شیشه بار داری
یکبار نیٰامدی بکارش
تا رفت رضی بکار و باری
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۱
عُمرم همه صرف شد در این خونخواری
تا در صف محشرم چه بر سر آری
یک نام مقدست اگر قهار است
در لطف هزار نام دیگر داری
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۲
ای آنکه نباشدم بتو دسترسی
بی یاد تو بر نیـٰارم از دل نفسی
وصل تو کجا و همچو من هیچکسی
روح القدسی نیـٰاید از هر مگسی
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۵
محبت کرد آخر با منش رام
الهی من بقربان محبت
مگو دیگر محبت را اثر نیست
رضی جان تو و جان محبت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۹
حرم پویان دری را می پرستند
فقیهان دفتری را می پرستند
گروهی زشت خویند اهل دانش
که زیب و زیوری را می پرستند
از آن دعوی به شیخ و برهمن ماند
که هر یک داوری را می پرستند
برافکن پرده تا معلوم گردد
که یاران دیگری را می پرستند
عجب داریم ما از اهل عصیان
که دامان تری را می پرستند
به هر عزت که عشاق مجازی
ز ما خود خوشتری را می پرستند
ز اهل درد شو عرفی که این جمع
گرامی گوهری را می پرستند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۴
نخورم زخم در آن کوچه که مرهم باشد
نشوم کشته در آن شهر که ماتم باشد
خجل آن کشته که چون تیغ کشد غمزهٔ دوست
احتیاجش به دم عیسی مریم باشد
گفت و گوهای حکیمانه نیالاید عشق
واگذارید که این نکته مسلّم باشد
عقل را کرده ام از مغلطه خاموش، بلی
خرقهٔ بی ادبان است که ملزم باشد
عرفی از گریه نیاساید توفان، برخیز
جم و کی نیست که او را غم عالم باشد