عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
ای آنکه بنفشه زیب نسرین داری
صد رخنه ز غمزه در دل و دین داری
ظلم است که اشک بوالهوس پاک کند
دستی که ز خون ما نگارین داری
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
بر رخ چه درگشاید، بیگانهٔ وفا را
چشمی که می نبیند دیدار آشنا را؟
نخل فسرده ی ما، نه سایه نه ثمر داشت
ما شاخ خشک بیدیم، معذور دار ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴
سرشک لاله گون، رشک گلستان می کند ما را
بهار خار مژگان، گل به دامان می کند ما را
به چاک سینه دارد دستم الفت، دور از آن دامان
غم هجران به ما دست و گریبان می کند ما را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳
می لعلی ز ساغر می کشم، تبخاله لب را
لب مخمور من نوشید این جام لبالب را
بهشت جاودانی، دستگاه بوسه اش دارد
دهان تنگ او داده ست وسعت، حسن مشرب را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰
یاسمین بنده شود چاک گریبان تو را
برگ گل جزیه دهد، شقّهٔ دامان تو را
زاهد، این خرقه به دوشم خنکیهای تو داد
کرد پشمیهٔ من، فکر زمستان تو را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹
دعوی ست با شعر ترم، آن دشمن ادراک را
سگ می خورد دایم نجس، آن آبهای پاک را
مشاطهٔ گلشن منم، با این خمارآلودگی
چشمم حنابندی کند، از اشک دست تاک را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۰
شد قسمت خال تو،که مشک ختن ماست
بوسیدن آن لب، که زیاد از دهن ماست
مژگان تر، به هجر تو، ابر بهار ماست
در جوش داغ، سینهٔ ما، لاله زار ماست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۷
خار رهت، به روضهٔ رضوان برابر است
خاک درت، به چشمه ی حیوان برابر است
از شوخی نگاه تو آموختم سخن
هر نقطه ام، به چشم غزالان برابر است
خود را به چنگ لطمهٔ دنیا نیفکنی
این موجهٔ سراب، به طوفان برابر است
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۸
تا بود داغها، دل آزرده حال داشت
این مرغ پرشکسته، چمن زیر بال داشت
در گلشن از جمال تو، ای آفتاب روی
شبنم نبود، گل عرق انفعال داشت
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۲
بر لبم حرف دهان تنگ یار افتاده است
بخیهٔ راز نهان، بر روی کار افتاده است
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۱
ز بی مهریّ او، داغم چراغ مرده ای دارد
گل حسرت کشی، نه خورده ای، نه برده ای دارد
نه تنها صرصر فریاد من، شوریده صحرا را
چو دریا چشم پرشورم، نمک پرورده ای دارد
به خاک من گذرکن، تا ببینی لاله زاری را
مزار خشک زاهد، سبزهٔ پژمرده ای دارد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳۹
شراب خون من، آن مست را مخمور می سازد
کباب من لب شیرین او را شور می سازد
به قسمت گر نصیب خضر گردد، یک شب هجران
ره نزدیک عمر جاودان را، دور می سازد
چنین بی پرده چون بلبل، نمی گردید افغانم
مرا رسوا و مست، آن غنچه مستور می سازد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۴
چهره نما که در چمن، شور هزار گل کند
طرّه گشا که در خزان، بوی بهار گل کند
سپند آتش خویشم، کسی دوا چه کند؟
به بی قراری من صبر بی نوا چه کند؟
حزین سوخته دل، می دهد به حسرت جان
زمانه عهد شکن، یار بی وفا چه کند؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۸
تا زلف تو بر دوش و برم سایه فکن شد
هر چاک دلم، جادهٔ صحرای ختن شد
دیدهٔ بخت سیاهم چو گران خواب شود
تیغ مژگان رسای تو سیه تاب شود
سر تسلیم، پی سجدهٔ مستانه به خاک
می گذارم، اگر ابروی تو محراب شود
مرا به خاک چو مژگان اشکبار شود
کفن پر آب تر از ابر مایه دار شود
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۳
زلف سیهش، آتش بیداد برآورد
دود از شکن طرّهٔ شمشاد برآورد
برخاست مرا از قفس سینه صفیری
شور از دل مرغان چمن زاد برآورد
رخساره نمودیّ و مرا مردمک چشم
در دیده سپندی شد و فریاد برآورد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۴
دمد از چاکهای سینه شیون، تا نفس دارم
که چون دل، بلبل شوریده حالی در قفس دارم
نشد آسودگی حالی، نصیب کاروان ما
به هر وادی خروش دلخراشی، چون جرس دارم
عجب رسمی ست شهرستان دنیا را تماشا کن
که تنها من همین هشیارم و از پی عسس دارم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۲
از ضعف مشکل آید، چون می برد ز خویشم
بالین خواب سازد، از مخمل فرنگم
کلکم کند به نیرنگ، پرداز چهرهٔ گل
مشاطّهٔ بهار است، افکار نیمرنگم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۹
سوخته جان دلم یکی، سنبل مشک فام، دو
سختی کار عشق بین، صید یکی و دام دو
خونی دین و دل بود، غمزه در ابروان تو
معجز حسن را نگر، تیغ یکی، نیام، دو
ساقی غم، به دیده ام، خون دل این قدر مکن
باده به صرفه خرج کن، شیشه یک است و جام دو
در ره عشق از دو سو، قرعه فتاده مشکلم
خاطر چاره جو یکی، ششدر ننگ و نام دو
خوش آنکه پیماید قدح، چشم جفا پیمان تو
از خویش بستاند مرا، گیرایی مژگان تو
صبر گران تمکین من، کوه است و می بازد کمر
چون بگذرد دامن کشان، سرو سبک جولان تو
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۱ - مثنوی تذکرهٔ العاشقین
ساقی ز می موحّدانه
ظلمت بَرِ شرک، از میانه
با تیره دلان چو لمعهٔ نور
در نیم ‎شبان تجلّی طور
در ده که ز خود کرانه گیریم
بیخود، رَهِ آن یگانه گیریم
مطرب، دم دلکشی به نی کن
این تیره شب فراق طی کن
از صبح وصال، پرده برگیر
شام غم هجر، در سحر گیر
تا باز رهم ازین جدایی
گیرم سرکوی آشنایی
ساقی، قدحی می مغانه
سرجوش خم شرابخانه
در کام حزین تشنه لب کن
نذر دل آتشین نسب کن
تا رخت کشم به عالم آب
آسوده شوم ازین تب و تاب
مطرب، نفست جلای جانهاست
با مرده دلان دمت مسیحاست
تنگم چو خون مرده، در پوست
نشتر به رگ فسرده نیکوست
دل مرده، تن فسرده گور است
آواز نی تو، بانگ صور است
ساقی، قدحی که ناصبورم
صد مرحله از شکیب دورم
عشق است و هزار سوگواری
یک جان و هزار بی قراری
تا رام شود دل رمیده
با یار نشیند آرمیده
ای مطرب عاشقان، نوایی
آرام رمیده را، صلایی
کز فیض دمت سرور یابیم
ما تفرقگان، حضور یابیم
در رقص آییم، کف فشانان
بر نطع سپهر، پای کوبان
ساقی سر ماست، خاک نعلین
بردار غبار هستی از بین
تا آینه ام صفا پذیرد
عکس رخ دلربا پذیرد
گردید چو جلوه گاه دلدار
آیینه گذار و عکس مگذار
ای مطرب جان، رَهِ دگر گیر
یک ره ز ترانه پرده برگیر
دستان زنِ دل، شکسته بال است
مشتاق به ناله های حال است
کز ذوق سماع، پر برآرد
این کهنه قفس بجا گذارد
ساقی بده آن می مروّق
تا جان، کُند از قیود، مطلق
از خود بفشاند آب و گل را
بیند رخ آن بت چگل را
گردد ز شراب وصل مدهوش
از هر چه جز او، کند فراموش
مطرب، دل ما اسیر رنج است
مرغ سحری ترانه سنج است
بنشین و تو هم ترانه سر کن
افسانهٔ عاشقانه سر کن
تا راه دیار یار گیریم
از هر دو جهان کنار گیریم
ساقی می عاشقانه پیش آر
جان داروی جاودانه پیش آر
عشق است و هزار نامرادی
کالای وفاست در کسادی
تا نغمهٔ خوشدلی سراییم
یکدم با یار، خوش برآییم
مطرب، نی خوش نوا به دم گیر
گو آتشم از درون عَلم گیر
ازکف شده نقد عمر بیرون
آهنگ حُدی، بزن به قانون
باشد کم عمر رفته گیرم
تاوانش، ازین دو هفته گیرم
ساقی، بده آن می دلارا
کش طور خم است، رشک سینا
تا ساعتی از خودی رهاند
یکدم ما را ز ما ستاند
جان، مست لقای دوست گردد
باقی به بقای دوست گردد
ای مطرب عاشقان، سرودی
شاهنشه عشق را درودی
یاران قدیم را سلامی
مستان وصال را پیامی
کاین سوختهٔ تف جدایی
دارد نظر از شما، گدایی
ساقی، به چراغ مسجد و دیر
روشن نشود مرا رَهِ سیر
صعب است رَهِ خطیر هستی
گردد سپری، مگر به مستی
برق قدحی به راه من گیر
در شعله، شب سیاه من گیر
مطرب، چه فسرده ای، سرودی
برکُن ز خَسَم به شعله، دودی
سدکن ره ناله ای، خدا را
بی پرده کن، آتشین نوا را
کز گریه غبار دل نشانیم
بر چرخ سرآستین فشانیم
ساقی، می آفتاب وش کو؟
بر جبههٔ شعله، داغ کش کو؟
تاریک شبم فرو گرفته
مار سیهم،گلو گرفته
شمع ره کفر و دین برافروز
صبح شفقی جبین، برافروز
مطرب، نفسی برشته داری
دُردانه بسی به رشته داری
در جیب و کنار گوش ما کن
تاراج متاع هوش ما کن
مشکین نفسیّ و آتشین لعل
افکنده لبت در آتشم نعل
مطرب، دم جان فزات نازم
مستانه ترانه هات نازم
مگذار به حال خویش ما را
سر کن رَهِ دلکشی، خدا را
تا روز خیال رخ نماید
بختم به فلک رکاب ساید
رخش تک و پوی را کنم پی
آسوده کنم مقام در حی
ساقی، سر همّت تو گردم
پروانهٔ طلعت تو گردم
شیدی دو سه، صوفیانه بردار
این ما و من از میانه بردار
شمع رخت انجمن فروز است
پروانهٔ زهد و عقل سوز است
دیرینه گدای می پرستم
از ساغر می تهیست دستم
مطرب، نفسی به کار نی کن
جانی به تن نزار نی کن
دی ماه جهان، بهارم افسرد
دم سردی روزگارم افسرد
بنواز به بانگ آشنایی
در زن به دل، آتشین نوایی
ساقی، به صفای می پرستان
کز شرم برآ، به بزم مستان
می کن به قدح جبین گشاده
چون گل، کف نازنین گشاده
ما تشنه لب زلال فیضیم
دریوزه گر نوال فیضیم
ای مطرب عاشقان، خروشی
ای هاتف قدسیان، سروشی
خون در تن من فتاده از جوش
بردار ز راز عشق، سرپوش
بخراش به ناخنی رگِ چنگ
بگشا نَمِ خونم از دل تنگ
ساقی، گل و جوش نوبهار است
چون چرخ، زمین شفق نگار است
از صوت هزار، در چمنها
نسرین زده چاک، پیرهنها
مپسند مرا به دلق سالوس
مگذار به قید نام و ناموس
مطرب، ز خموشیت به رنجم
خون شد دل و جانِ نکته سنجم
سنجیده رهی به گوش ما زن
آتش به نهاد هوش ما زن
فریادرسی کجاست جز تو؟
عیسی نفسی کجاست جز تو؟
ساقی، به صفای طینت می
بزدا غم دل، به همّت می
مگذار درین خمار ما را
افسرده و سوگوار ما را
در ده قدحی به رغم اختر
روشنگر آفتاب انور
مطرب، به ترانه های دلکش
در خرمن کفر و دین زن آتش
آزردهٔ نیش و کفر و کیشم
آزاد کن از طلسم خویشم
هستی، غم و درد جان گزایی ست
این عمر، دراز اژدهایی ست
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۱۹
ای خدای بلندی و پستی
شاهد هوشیاری و مستی
مطرب ناله های سیر آهنگ
نفس بی خروش سینهٔ چنگ
زخمهٔ تار آه دردآلود
غازهٔ داغ سینه های کبود
بادهٔ ساغر تهی دستان
به نوای تو می زنم دستان
پرده ها پردهٔ ترانهٔ توست
باده ها از شرابخانهٔ توست
بیخودیها کدام و هستی کو؟
هوشیاری کجا و مستی کو؟
خبر از کاسه و سبویم نیست
می به کام و به کف کدویم نیست
می خراشم درون سینه به داغ
نمکی می خرم به لابه ولاغ
می زنم نشتری به تار نفس
می کنم خون دلی به کار هوس
نقش هستی تراشیم فرسود
دل خراشیدم و ندیدم سود
برق ریزم ز آه و سوزم سنگ
بیستون می کنم به ناخن و چنگ
مژه از گرمی نگاهم سوخت
تاب رخسار گل، گیاهم سوخت
سحر پیریم به شام کشید
دُرد و صافی، لبم تمام کشید
گل افسردگی بهار من است
فصل موی شکوفه زار من است
وحشی پهن دشت امکانم
زادهٔ ناف این بیابانم
هرکجا پا نهم به نیش آید
می روم تا دگر چه پیش آید
کاری از ره سپاریم نگشود
چون قلم، پای تا به سر فرسود
رَهروی، گشت عمر کاه مرا
یک قدم کرد چرخ، راه مرا
ره سپر پای مصلحت بین است
جاده ام شعله، پای چوبین است
نه به شادی خوشم نه با اندوه
کیفَ مَن کان عجز ...
نه به شب گل دهم، نه سایه به روز
خشک بیدم در آفتاب تموز
پیش ازین داغ دل بهاری داشت
کف خاکسترم شراری داشت
شرر افسرده شد، نشاطم نیست
در نگر هیچ در بساطم نیست
شمع پایان رسیده را مانم
شب هجران رسیده را مانم
برق این وادیم ز خیره سری
می روم راه و می خورم جگری
راهیم، مهرهٔ گشاد توام
نقشم این بس که بر مراد توام
نامرادی چو بر مراد تو بود
بر دلم صد ادرا مراد گشود
شاخ خشکی، نه برگ و نه سازی
فارغم، چون تو کار پردازی
دم گرمت در آتشم دارد
به خروشیدنی خوشم دارد
در ثنایت ز خوش سریرانم
به دمت، زآتشین صفیرانم
نارسا ناله را، رسایی ده
سحرم را جبین گشایی ده
قید آب و گلم ز پا بگشای
بند ازین وحشت آزما بگشای